خطبه ها
  • صفحه اصلی
  • خطبه ها
  • نماز جمعه تهران به امامت آیت الله هاشمی رفسنجانی

نماز جمعه تهران به امامت آیت الله هاشمی رفسنجانی

  • دانشگاه تهران
  • جمعه ۱۳ مهر ۱۳۶۳

    خطبه اول  بسْمِ‏اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیم اَلْحَمْدُلِلَّهِ رَبِّ الْعالَمینَ وَالصّلوةُ وَالسَّلامُ عَلی رَسُولِ اللَّهِ وَ عَلی آلِهِ الأَئِمَّةِ الْمَعْصوُمینَ. أَعُوذُ باللَّهِ مِنَ الشَّیْطانِ الرَّجیمِ »اِعْدلُوا هُوَ اَقْرَبُ لِلتَّقْوی«.  برای اینکه در آستانه روز عاشورا قرار داریم، با صفا ندیدم که یک بحث مستقلی درباره حوادث عاشورا نداشته باشیم. بنابراین بحث ما در یک خطبه مستقل درباره حادثه عاشورا خواهد بود. و برای اینکه ارتباط بحثی هم حفظ بماند، فکر کردم که یک نوع ارتباطی در بحث مربوط به عاشورا و حادثه کربلا با بحث عدالت اجتماعی که در خطبه اول مطرح بوده، بدهم. در خطبه دوم مسایلی هست که زمان آن اکنون است و از آن نمی‏توانیم گذر کنیم. لذا خطبه اول را به حوادث مربوط به عاشورا اختصاص می‏دهم. در ریشه‏یابی حوادث عاشورا مسأله عدالت اجتماعی، تحقیقاً به عنوان یک عامل می‏تواند به حساب آید. و عدالت و تقوا که محور حرکت در اسلام بوده است، و هر دوی آنها لازم و ملزوم همدیگر هستند، نقطه بسیار حساسی بوده، که صف حسینیها و آل پیامبر را از دیگران جدا می‏کرده است و این ریشه به قبل از پیروزی اسلام برمی‏گردد. در دوران جاهلیت، بنی‏امیه، مظهر اشرافیت مکه و مظهر تجاوز و مظهر فسق و بی‏عدالتی بودند، و نقطه مقابل آن بنی‏هاشم مرکز عدالت و تقوا به معنای دین حنفی که خود آنها معتقد بودند، وجود داشتند. [t1]زندگی این دو خانواده را که انسان نگاه می‏کند، چهره‏های آنها را که می‏بیند و برخوردهای آنها را که مشاهده می‏کند، این مطلب روشن می‏شود. حتی در آن پیمان معروف »حلف‏الفضول« که پیمان عدالت خواهی بین چهره‏هایی از شخصیتهای مکه قبل از ظهور اسلام برای حمایت از مظلومان و محرومان و ستمدیدگان بود، از بنی‏امیه هیچ کس شرکت نکرد، و همه چهره‏های بنی‏هاشم در آن پیمان بودند. در زمان پیامبر یک نزاع مخفی بین جریانی که علی‏بن ابی‏طالب محور آن بودند، و جریانی که دیگران محور آن بودند - که حضرت رسول دائماً آن را کنترل می‏کردند و نمی‏گذاشتند آن غده چرکین، چرک در جامعه بریزد - وجود داشت. یکی از نمونه‏های بارز در تفاوت آن دو صف این بود که چهره‏های مظلوم و محروم و عدالت‏خواه مثل سلمان و مقداد و تیپ فقرا و سیاهان آفریقایی و عربهای مظلوم با علی‏بن ابی‏طالب بودند، و چهره‏های متمکن و اشراف منش بیشتر دور و بر آن جریان دیگر بودند. این به صورت یک نزاع مخفی در زمان پیامبر بین دو محور، که یکی علی‏بن ابی‏طالب بود و محور مقابل رقبای ایشان بودند، در جریان بود. بعد از رحلت پیامبر این نزاع خود را نشان داد، دعواها شروع شد، و هنوز هم ادامه دارد، و این جریان تمام نشده است. در زمان خلیفه سوم، آن محور استکباری موفق شد پستهای حساس را بگیرد و می‏بینیم وقتی که تبعیدیهایی که پیامبر آنها را تبعید کرده بود، و در زمان عثمان برمی‏گردند، و به وضع موجود افتخار می‏کنند و پولها بین اینها تقسیم می‏شود، در همین موقع ابوذرها تبعید می‏شوند، اما مروان حکم و و امثال  اینها که تبعیدی پیامبر بودند، به مدینه برمی‏گردند، و درست جریان خود را نشان می‏دهد. خوب، همان جریان وقتی که خلیفه سوم سرکار آمد، مروان حکم از حرفهای مهمی که زد و از دهانش بیرون آمد، این بود که به بنی‏عبدشمس که نسب خلیفه با آنها بود خطاب کرد و گفت: حالا که این قدرت به دست شما آمد، این را مثل یک توپ در دست خود قرار دهید و بین هم مبادله کنید و نگذارید از دست شما بیرون رود. و پشت آن یک قسم خورد که بهشت و جهنم و آتش و اینها دروغ است، خلاصه فقط همین دنیاست، حالا هم به دست خود شما آمده است. آن محور کار خود را انجام می‏داد، و محور آل بیت که محرومان و مظلومان و حق‏طلبها از یک چهره، و از چهره دیگری متقیها و اهل حق که هیچ چیز را غیر از حقیقت و ارتباط با خدا حاضر نبودند در سرلوحه زندگی خود قرار دهند، آنها دور و بر خانواده پیامبر بودند و این دعوا اشکال خاص خود را داشت، که شما می‏دانید، و در تاریخ این‏طور چیزها  را خیلی شنیده‏اید. با ضربه‏ای که منافقین و تروریستهای زمان علی‏بن ابی‏طالب(ع) یعنی خوارج نهروان به مرکزیت خط عدالت و تقوا وارد کردند، و علی‏را از صحنه بیرون کردند، دوباره این صحنه دست آنها افتاد، و معاویه حاکم مطلق و محور آن حرکت شد. حدود بیست سال هم تا مرگ معاویه، او حاکم بلا منازع بود، و تقریباً وقتی که می‏خواست از دنیا برود، دیگر برای حکومت خانواده خویش رقیبی جدی تشخیص نمی‏داد، و از حرفهایی که به یزید زده، آن مقداری که به ما رسیده است، که فقط سه نفر اسم، (حضرت اباعبداللَّه و عبداللَّه زبیر و عبداللَّه‏بن عمر) را اسم می‏برم، می‏گوید که این سه نفر ممکن است مزاحم تو شوند، عبداللَّه زبیر را ملاحظه نکن، او را قطعه قطعه کن، کسی برای او گریه نخواهد کرد، عبداللَّه عمر اهل سازش است، اما آن که اهل سازش نیست حسین است. منتها اینجا معاویه یک سفارشی کرده که شاید از سیاست او بوده، شاید هم جور دیگری بوده که گفته است با حسین خشونت نکن، او آدمی است که با خشونت تسلیم نمی‏شود، و خشونت با او هم عواقب بدی خواهد داشت. حالا شاید معاویه واقعاً یک چنین دید سیاسی داشته است. می‏بینیم اصلاً صحنه را برای خود تا این حد بلا منازع می‏دیدند. همه صحابه و تابعین را خاضع و یا ساکت کرده بودند، و آن همه شخصیت که از صحابه و تابعین در دنیای اسلام بودند، که چهره‏هایی مثل ابن‏عباس و محمد حنفیه و دیگر علمای فراوان، معاویه با خیال راحت می‏گوید کسی در مقابل شما حرکت نمی‏کند. این وضع آن طور بود.  درگیری بین امام حسین(ع) و یزید، درست جنگ تقوا با فسق و فجور و جنگ عدالت اجتماعی با ظلم و تجاوز است. این جریان یک جریان قائم به امام حسین(ع) نیست. پیش از اسلام و در زمان اسلام هم بود، و هنوز هم در تاریخ وجود دارد، و محورها، محورهایی است که دور خود طرفداران خود را جمع می‏کند، تیپ متجاوز انحصار طلب همیشه به آن محور می‏روند، و تیپ طرفدار مظلوم و عدالت خواه و متقی و دارای تقوایی که اسلام از ما خواسته در این محور قرار می‏گیرند. این چیزی است که انسان از ریشه می‏بیند. در همه ادوار تاریخ بوده و امروز هم هست، و فردا هم خواهد بود، و این جنگ تا قیامت تمام نمی‏شود. تا انسان، انسان است و تا خوی فرشته و شیطنت در انسان ترکیب است، همیشه خواهد بود، یک چنین چیزی در جهان هست؛ نزاع. و این صف گاهی در گوشه و کنار کم می‏شود، گاهی دوباره اوج می‏گیرد. اباعبداللَّه در محوریت مبارزه برای اسلام، تقوا، عدالت و همه ارزشهای دیگری که در اسلام هست، و یزید در محوریت فساد و تباهی و زورگویی و تجاوز و ستم در مقابل هم قرار می‏گیرند. اینجا من نمی‏خواهم بحثهای این جوری کنم، امروز بیشتر روحیه عزاداری برما حاکم است، و این مقدمات را می‏گویم برای اینکه کم کم به یک مقدار عزاداری برسیم. الحمدللَّه از روضه بسیار خوبی که آقای کوثری، این ذاکر آل پیامبر که خانواده ایشان در این راه همیشه برای جلب توجه مردم به کربلا زحمت می‏کشند، خواندند، ما هم استفاده کردیم، ولی این جانب وظیفه‏ای و حالی دارم، و احساسات خود من هم، مرا به این طرف می‏کشاند. اباعبداللَّه بعد از مرگ معاویه در کوران درگیری با یزید افتادند، و به سرعت هم قضیه پیش آمد. آن طور که در تاریخ می‏نویسند نیمه رجب سال 60 معاویه از دنیا رفته، بلافاصله یزید کار خود را شروع کرده، و فوری به حاکم مدینه دستور داده. خوب طبیعی بوده و این حالت معمول بود که وقتی که یک حاکم از دنیا می‏رفته، حاکم بعدی باید از مردم بیعت می‏گرفته و در سراسر کشور نامه پخش شد که همه جا بیعت بگیرند، به مدینه هم فوری دستور داده شد که بیعت بگیرند، من جمله از امام حسین(ع). والی مدینه امام حسین را احضار می‏کند، امام حسین می‏فهمند و فوری متوجه می‏شوند که این احضار بعد از مرگ معاویه است. هنوز خبر مرگ معاویه در مدینه پخش نشده بود، بعضی از خصوصیها می‏دانستند، خبر رسیده بود، اما اعلام رسمی نشده بود، که مبادا علیه یزید طغیان شود. امام حسین فرمودند: به نظر من قضیه مربوط به مرگ معاویه باشد، و امروز خبری است. لذا همراه خود گروهی مسلح در ملاقات با والی مدینه بردند، که تواریخ می‏نویسند 17 نفر مسلح از قویترین نیروهای خودشان را با خود بردند، و به آنها فرمودند: گوش به زنگ باشید که اگر سروصدای ما بلند شد، شما زود بریزید و به غائله خاتمه دهید. اینها خانه والی مدینه را محاصره کردند و مواظب رفت و آمد نیروهای دیگر بودند. امام حسین وقتی که وارد شدند، مروان حکم هم آنجا بود. مروان از آن شیاطین بود که بعد از خانواده ابوسفیان، اینها به حکومت رسیدند و آل مروان بدتر از آل ابوسفیان با دنیای اسلام رفتار کردند. والی مدینه اصولاً انسان نرمی بود و مایل نبود که با امام حسین درگیر شود، حتی بعد از اینکه امام حسین به طرف عراق می‏آمدند، همین والی به ابن‏زیاد یک نامه نوشت و تأکید کرد که امام حسین به آن طرف می‏آید با او خشونت نکن. خود او هم اهل خشونت نبود، پیشنهاد بیعت کرد. امام حسین فرمودند: قاعدتاً تو بیعت خصوصی و مخفی که از من نمی‏خواهی، صبر کن من فکر کنم، فردا در مسجد مردم را جمع می‏کنیم و نظر خود را می‏گوییم. او خوشحال شد که فعلاً از این قضیه نجات پیدا می‏کند، تا فردا شود. و موافقت کرد، ولی مروان مخالفت کرد. امام حسین(ع) حرکت کردند و بیرون آمدند، و بلافاصله برنامه مبارزه را ریختند. در مدینه وقتی که مبارزه می‏خواست شروع شود، نظرات مختلفی بود، شخصیتهایی مثل محمد حنفیه و ام السلمه و دیگران با امام حسین ملاقات کردند و حرفهای خاصی زدند که از این حرفها مطالب زیادی فهمیده می‏شود. محمد حنفیه موافق با بیعت امام حسین نیست، ولی موافق رفتن به مثلاً جاهایی مثل کوفه هم نیست و گفت: شما فعلاً به مسجد بروید، آنجا امن است و اگر آنجا نشد، بمانید، به یمن بروید، در یمن مردم علاقه‏مند به آن بیت زیاد است و مردم خوبی دارد، به علاوه آنجا پناهگاههای بسیار خوبی در کوهستانها هست، اگر در شهرها هم نتوانستید بمانید، به کوه می‏زنید، و در کوهها از خود دفاع می‏کنید. این مثلاً نظر ایشان بود. بعضیها از امام حسین می‏خواستند که ایشان چون تنها پناهنگاه مردم در مقابل حکومت خانواده ابوسفیان بودند، بمانند و مبارزه نکنند، برای اینکه این پناهگاه از دست مردم گرفته نشود. می‏گفتند: یزیدیها به خاطر شما یک مقدار حیا می‏کنند و به مردم کم فشار می‏آورند. به هر حال امام حسین پیشنهادها را نپذیرفتند و خیلی سریع به طرف مکه حرکت کردند. پانزدهم رجب معاویه مرده بود، دو روز به آخر رجب امام حسین از مدینه به طرف مکه رفتند، یعنی 12 یا 13 روز فقط این فاصله بوده، همه فعل و انفعالات این روزها شده و امام حسین از بیراهه رفته‏اند، معلوم می‏شود درگیری شروع شده بود، امام حسین به مکه رفتند، و سوم شعبان روز تولد خود وارد مکه شدند، پنج روز در راه بودند، که اگر از بیراهه نمی‏رفتند شاید زودتر می‏رسیدند، یک مقدار وقت را در بیراهه گذراندند. مکه به صورت ظاهر امن بود و کسی به آنجا تجاوز نمی‏کرد. حکومتهای آن زمان هنوز حرم خدا را مأمن حساب می‏کردند. ایشان به مکه رفتند. قبل از ایشان، عبداللَّه بن‏زبیر نرفته بود، او هم بیعت نکرده، بلکه رفته بود برای خود یک دستگاهی درست کرده بود، و عده‏ای دور او جمع بودند، و با یزید مخالفت می‏کرد. در مکه باز شخصیتها از اطراف آمدند، ایام حج کم کم می‏خواست شروع شود، امام حسین از سوم شعبان تا هشتم ذیحجه در مکه بودند، این چند ماه دائماً مراجعات و مذاکرات و جلسات و تصمیم‏گیریها بود، نیرو جمع کردن و نیز کار کردن در اطراف کشور بود، و محور هم مکه بود، خیلیها در مکه جمع شده بودند، و در اطراف برای خود نیرو جمع می‏کردند، یزید هم مشغول بیعت گرفتن از سراسر کشور بود. در مکه باز می‏بینیم حرفهای زیادی زده می‏شود. اینجا یک مسأله‏ای که بسیار مهم است و باید روی آن بیشتر کار شود، و به نظر من کم کار شده، همین مذاکرات مکه است. چیزهای مختلفی در اینجا به چشم می‏آید که از بعضی از تواریخ و روایات برمی‏آید که امام حسین و دوستان و یاران ایشان تحقیقاً می‏دانستند، که به زودی به عراق می‏روند و در نزدیکی کوفه کشته می‏شوند، و همه جزییات را هم می‏دانستند، و اگر حرفی هم می‏زدند برای حفظ ظاهر بوده است. از بعضی نوشته‏ها برمی‏آید که نه، با این صراحت مسأله را نمی‏دانستند. حالا خود امام حسین اگر می‏دانستند، خیلیها این را نمی‏دانستند. یک نکته را که در تاریخ نمی‏شود منکر شد و آن اینکه آنها می‏دانستند امام حسین در درگیری با بنی‏امیه در عراق شهید می‏شوند، این مقدار را خیلیها می‏دانستند، از سطح محارم و شخصیتهای درجه اول بیرون بود، اما جزییات حادثه برای خیلیها پوشیده بود، ممکن است افراد خاصی این را می‏دانستند. این یک نکته بود. نکته دیگری که ابهام دارد، این است که چه کسی همراه امام حسین خواهد بود. این هم از کتب و نظرات و روایات استفاده می‏شود که اصلاً معلوم بود پیش محارم حضرت اباعبداللَّه که چه کسانی هستند و چه کسانی نیستند. خیلیها خودشان می‏دانستند که جزء شهدا هستند. از بعضی حرکتها، اظهارات و اینها هم استفاده می‏شود که این جوری هم به صورت عام نبوده. اینها از نظر من روشن نیست. یک مقدار زیادی هم قبل از پیروزی انقلاب و اواخر هم هر وقت توانستم کار کردم، روی هیچ یک از اینها نتوانستم نظر قاطع بدهم، و از شخصیتهای بزرگ علمی هم به طور قاطع ندیدم که روی این مسایل نظر بدهند. البته هر یک از اینها باشد، اشکالی ندارد، یعنی اصل حادثه کربلا احتیاجی به توجیه ندارد، در زمانهای قدیم یک بحثی بود که »القاء نفس و تهلکه« و امثال اینها می‏تواند شبهه در آن وارد کند. اگر به شهادت یقین داشته باشند، باز این تاریخ کاملاً منطقی و شرعی است، و اگر هم با احتمال رفته باشند، باز اشکال ندارد، لذا اشکالی در کار نیست، فقط صحبت سر واقعیت است، که ببینیم چه بوده است، می‏دانستند یا نمی‏دانستند. البته روایت خیلی است من دو سه روایت می‏خوانم که ببینید خیلیها ظاهراً می‏دانستند. روایاتی از پیامبر، محمد حنفیه، و ابن‏عباس نقل شده. البته عرض کردم روایت خیلی زیادتر از اینهاست، که آن قسمت دوم را مشخص می‏کند. این روایتی که می‏خوانم نشان می‏دهد، که معلوم بوده چه کسانی در این سفر شرکت کرده و چه کسانی شهید خواهند شد. این روایت از پیامبر نقل شده است: »وَ هُوَ یُومئَذٍ فی عُصْبَةٍ کَاَنَّهُمْ نَجُومُ السَّماءَ یَتَها دُوْنَ اِلَی الْقَتْلْ وَ کَاَنّی اَنْظُرُ اِلی مَعَسْکَرَهِمْ وَ اِلی مُوْضِعِ رَحالِهِم وَ تُرْبَتِهِمْ« پیامبر می‏فرمایند: آن روز امام حسین در یک گروهی با تعبیر عصبة هستند - که نهایت همدلی را اینجا می‏رساند - در گروهی که اینها مثل ستارگان آسمان که در دنیای تاریک آن روز نور پخش می‏کنند » یَتَهادُوْنَ اِلَی الْقَتْلْ « که به‏عنوان هدیه استقبال از شهادت بین اینها ردوبدل می‏شود، یعنی آن قدر اینها عاشق شهادت هستند که هر کسی می‏خواهد زودتر به آن برسد. پیامبر می‏فرمایند: »مثل اینکه من الآن آن اردوگاه را می‏بینم، جای کاروان، آنجایی که بارها را از روی شترها، اسبها و استرها روی زمین گذاشتند، و آن خاکی را که اینها روی آن افتادند می‏بینم«. یعنی زمان، مکان، افراد و اردوگاه همه را پیامبر مشخصاً می‏دانستند، و روایات زیادی دارند، این را به‏دیگران منتقل کرده‏اند. ابن عباس بعد از حادثه کربلا آمد، بعضیها ایشان را سرزنش می‏کردند که چرا شما به کربلا نرفتید و همکاری نکردید. او این جواب را داده است: شما چه می‏گویید؟! داستان این نبود که من بروم و چه کسی برود، آن تعدادی که قرار بود باشند، نه یک نفر کم و نه یک نفر زیاد شد و ما قبل از شهادت آن افراد را به‏اسم می‏شناختیم که چه کسی به کربلا می‏رود و چه کسی شهید می‏شود. خوب اگر ابن‏عباس که از شخصیتهای بزرگ صدر اسلام بوده و خیلی چیزها را از پیامبر شنیده، این حرف را می‏زند، قابل توجه است. یا محمد حنفیه که برادر امام حسین(ع) بوده و خود او هم داعیه داشته و کسی بوده که هنوز هم طرفدارانی دارد، به‏عنوان امام خیلیها او را می‏شناسند، و اصلاً یک نوع انشعابی به وجود آمد، و کم‏کم داعیه پیدا کردند. بعد از این جریان محمد حنفیه که او هم آدم کوچکی نیست، و کسی است که اباعبداللَّه از مدینه که می‏خواستند به مکه بروند، ایشان را نایب خود قرار دادند، یعنی در مدینه جانشین خودشان کردند، از مکه هم که می‏خواستند به عراق بیایند، هم شهادت نامه‏ها و هم وصایای خود را به ایشان دادند، و هم ایشان را عین خود، در مکه و در کل حجاز گذاشتند، پس آدمی نیست که شما خیال کنید مبغوض باشد، اما ایشان می‏گویند که: »اِنَّ اَصْحابُ الْحُسیَنْ عِنْدَنا لِمَکْتُوبَ باَسْمائِهِمْ وَ اَسْماءِ آبائِهمِ باَبیهِ وَ اُمّی یالَیْتَنی کُنْتَ مَعَهُمْ فَاَفُوزَ مَعَهُمْ فَوْزاً عَظیما« می‏گویید که نام اصحاب امام حسین را نوشته داریم، و به صورت یاد داشت با اسم خودشان و اسم پدران ایشان وجود دارد، کاش من با آنها بودم، و این فوز عظیمی که اینها به دست آوردند، من هم به دست می‏آوردم. از این سه روایتی که خواندم - و خیلی روایت داریم، خیلی قطعات در تاریخ داریم - به دست می‏آید که اصحاب امام حسین(ع) نه تنها شهادت خود را می‏دانستند، بلکه اسم اینها مشخص بود. من روایاتی دیدم که می‏آمدند خدمت امام حسین و می‏پرسیدند ما هستیم یا نیستم.  تا این قدر مسأله بین خود آنها مطرح بود. در عمل هم انسان می‏بیند، یک طوری شده بود که افرادی که باید باشند، از هر جا که بودند، آمدند، و آنهایی که نبودند یک گونه‏ای از دور ا مام حسین رفتند که بعضیهای آنها را انسان تعجب می‏کند که چرا این طوری می‏شود. عبداللَّه جعفر جزء کسانی بود که هم سیاست را می‏فهمید، و هم شخصیت مهمی بود، وی شوهر حضرت زینب بود و همه تلاشش را در راه موفقیت امام حسین می‏کرد. ما می‏بینم که اکنون غیر از بحثهایی که با امام حسین کرده که خود آن یک فصل جداگانه‏ای دارد، آن شب آخری که امام حسین از مکه حرکت کردند، یعنی روز هشتم ذیحجه عبداللَّه جعفر نزد والی مکه می‏رود و نامه امانی برای امام حسین می‏گیرد، که امام حسین در مکه امن است.  برادر حاکم را برمی‏دارد و با خود دنبال امام حسین می‏برد. در منزل اول خود را به امام حسین(ع) می‏رسانند. چون همه نظر منطقی اینها این بود که کوفه جای مناسبی نیست و رفتن امام حسین خطر دارد، و فکر می‏کردند اگر امام حسین باشند، این محور خط عدالت و تقوا برای مردم بسیار خوب است، لذا سعی می‏کردند این خطر را دور کنند. خود را به امام حسین رساندند، وقتی که خدمت امام حسین(ع) آمدند و نامه را نشان دادند، امام ضمن اینکه از تلاش آنها تشکر می‏کنند، خوابی نقل می‏کنند. البته امام حسین متکی به خواب عمل نمی‏کردند - نه اینکه حالا متکی به خواب عمل کردن عیبی دارد. حضرت ابراهیم با صراحت قرآن به خواب در مورد پسرشان حضرت اسماعیل عمل کردند - امام حسین(ع) هم در مدینه و هم در مکه یک شب گریه کردند و تا نزدیک صبح دعا کردند، نماز خواندند و نزدیک صبح خواب رفتند و پیامبر را در خواب دیدند، پیامبر فرمودند: »اِخْرَجَ الْفَراقَ اِنَّ اللَّه...« و فرمودند بچه‏هایتان را با خود بیاورید. امام حسین(ع) همینها را به عبداللَّه جعفر گفتند. و بعد ما می‏بینیم عبداللَّه جعفر بچه‏های خود و همسر خود حضرت زینب را همراه امام حسین می‏فرستد، این گروه همه با هم می‏روند، اما خود عبداللَّه جعفر نمی‏رود. آیا مسأله چیست؟ امام حسین در این شرایط برعبداللَّه جعفر غضب کنند؟ مسایل طور دیگری است، اینها باید روشن شود، عبداللَّه جعفر را نمی‏توان به این آسانی رد کرد، انسان بسیار بزرگواری است و مسایل را هم حسابی فهمیده. خوب، اگر او شبهه می‏کرد همسر و بچه‏های خود را نمی‏فرستاد، اما آنها را امر کرد و گفت همراه حضرت بروید و آنها رفتند. محمد حنفیه را هم آن جور که عرض کردم. معمولاً شخصیتهای سیاسی که به حضرت می‏رسیدند موافق با این سفر نبودند. البته ظاهر زمینه هم طوری بود که می‏شود قبول کرد، چون که بعد از مرگ معاویه کوفه با یزید بیعت نکرد، و شخصیتهای مورد توجه کوفه از جریان اباعبداللَّه اعلام حمایت کردند. امام حسین(ع) روز سوم شعبان وارد مکه شدند، و روز دهم ماه رمضان اولین نامه‏های مردم کوفه رسید. اولین نامه‏ها را بهترین شخصیتهای کوفه نوشتند. بعد همان طور که در تاریخ داریم دوازده هزار نامه و طومار از مردم کوفه در مکه به حضرت اباعبداللَّه رسیده است و کوفه هم جای سرنوشت سازی بود. کوفه آن موقع از جاهایی بود که همه روی آن به عنوان یک مرکز عظیمی حساب می‏کردند که می‏توانست سرنوشت‏ساز باشد. علی‏بن ابی‏طالب هم چهار پنج سال آنجا بودند و طبعاً خانواده پیامبر در آنجا ریشه دار بودند. حالت عادی آن این بود که در کوفه بشود کاری انجام داد. اگر محاسبه می‏شد که بناست مبارزه شود، یکی از جاهای آن کوفه بود. لذا خیلیها دو دل بودند. مسیر امام حسین را شما بخوانید، محققین روی آن کار کنند، ببینند، در بعضی از منازل صحبت از هزار نفر، پانصد نفر و کمتر و بیشتر است که همراه امام حسین بودند، کسانی که همراه امام حسین بودند، همه آنها که این اسرار را نمی‏دانستند، بعضیها می‏دانستند، اگر قرار بود بدانند، خیلیها روی محاسبات عادی همراه با امام حسین می‏آمدند، لذا آخرین لحظات که می‏رسد، حضرت امام حسین(ع) اتمام حجت می‏کنند، کسانی که با یک فکر دیگری آمده‏اند، اینها کربلا نیایند. کم کم وقتی که جلو می‏رفتند و خبر از کوفه پیدا می‏شد، خرده خرده قضیه سست‏تر می‏شد. مسلم ابن عقیل موفق شده بود که از حدود هیجده هزار نفر بیعت بگیرد. مسلم رسماً حضرت اباعبداللَّه را دعوت کرده بود که بیایند کوفه، آنجا همه چیز آماده است. زمینه این جور بود. اهل نظر که مردم کوفه را بهتر می‏شناختند، رؤسای مکه و مدینه و شخصیتهای شیعی و اسلامی مخالف بودند. عامه این طور فکر نمی‏کردند. فکر می‏کردند که امام حسین در این سفر ممکن ممکن است موفق شوند. افرادی مثل فرزدق که شاعری تیزهوش بوده است، به امام حسین گفتند که دلهای مردم با شماست، اما دستهای آنها با دلهایشان همراه نیست، همان دلهایی که با شما هستند شمشیرها را بر روی شما خواهند کشید. واردترها آن طور قضاوت می‏کردند، و مردم عامه معلوم نیست که این‏طور قضاوت می‏کردند. کوفه بی‏وفایی کرد و حضرت مسلم شهید شد. همان روزی که امام حسین از مکه حرکت می‏کنند، همان روز هم مسلم در کوفه شهید می‏شود. در فاصله بین راه، وسطهای راه که رسیده بودند، دیگر خبرهای کوفه می‏رسید. وضع این طور شده بود، کسانی که از کوفه می‏آمدند و با قافله امام حسین برخورد می‏کردند، مایل نبودند نزد امام حسین بروند، از ابن‏زیاد و یزید می‏ترسیدند، فکر می‏کردند اگر بروند برای آنها خطر دارد، از بیراهه می‏رفتند و فاصله می‏گرفتند. آنهایی هم که دنبال امام حسین بودند، زود حج را تمام کردند و حرکت کردند که دنبال قضایا باشند تا ببینند چه می‏شود. دو دل بودند که اگر وضع خوب شد، بپیوندند، اگر نشد نپیوندند. دنبال  امام حسین یک عده‏ای راه می‏رفتند. کسانی هستند که می‏گویند ما همیشه یک منزل فاصله می‏گرفتیم. در یکی از منازل که رسیده بودند، دو نفر که خود را جدا کرده بودند و دورتر از امام حسین ایستاده بودند، می‏گویند ما دیدیم که یک سواری از کوفه می‏آید، امام حسین هم خوشحال شدند که کسی از کوفه می‏آید و ایشان می‏توانند خبر بگیرند. امام حسین منتظر بودند که او برسد، او هم وقتی که دید امام حسین منتظرش هستند، راه خود را عوض کرد که خود را به امام حسین نزدیک نکند. این دو نفر می‏گویند ما مواظب بودیم وقتی که رد شده و عقب‏تر رفت، ما خود را به او رساندیم، گفتیم از کوفه چه خبرداری. اولاً دیدیم از طایفه خود ماست. او گفت همین قدر بگویم که من از کوفه که می‏آمدم جنازه‏های مسلم و هانی را دیدم که در بازار کوفه می‏گرداندند. معلوم می‏شود این دو نفر این طور نبود که با امام حسین مخالف باشند، منتها مرد میدان نبودند، گفتند خود را به امام حسین برسانیم و این خبر را بدهیم. خدمت حضرت اباعبداللَّه آمدند و گفتند ما یک خبر مهم داریم ولی دلمان نمی‏خواهد در جمع به شما بگوییم. حضرت فرمودند: چیزی را از اصحابم پنهان نمی‏کنم. در کل جمع نبود لابد در یک خیمه‏ای بود که یک عده از نزدیکان بودند. خبر خود را گفتند که حضرت مسلم، نماینده شما شکست خورده، و خبر این آقا همین بود، و به نظر می‏رسد مصلحت نیست که شما به این طرف بروید. خوب آثار حزن و اندوه به شدت در صورت حضرت امام حسین پیدا شد و دیگران هم که دیدند امام حسین با اینها صحبت کردند، یک چیزی فهمیدند و حدس زدند. امام حسین بلند شدند به میان جمعیت آمدند و نشستند. آثار اندوه ظاهر امام حسین را شکسته بود، خانواده امام حسین دور ایشان جمع شدند. اولین کاری که امام حسین کردند، این بود که به خانواده مسلم که همراه ایشان بودند، و به امید زیارت پدرشان می‏رفتند تسلیت گفتند. یکی از بچه‏های حضرت مسلم دختری یازده ساله بود که با پدر خود خیلی مأنوس بود، آمد سراغ پدرش را بگیرد، حضرت اباعبداللَّه او را روی دامن خود نشاندند. عرض کرد: آقاجان خبر بدی از کوفه رسیده؟ حضرت فرمودند: غصه نخور من به جای پدرت هستم و بچه‏های من، برادران و خواهران تو هستند. دختر مسلم را نوازش کردند. اصحاب خود را جمع کردند، آنجا اولین جایی است که حضرت اتمام حجت می‏کنند. فرمودند: این خبر از کوفه رسیده است، کسانی که فکر می‏کردند در کوفه زمینه مناسبی است و به همین دلیل با من آمدند، اکنون نیایند، آزادید که برگردید. اولین کسانی که سکوت جلسه را شکستند، ضمن اینکه همه متأثر بودند و آرام گریه می‏کردند، خانواده حضرت مسلم بودند که بلند شدند و گفتند ما برنمی‏گردیم. و با شکستن آن سکوت دیگران هم حرف زدند، قافله راه خود را ادامه داد. آمدند تا به لشکر حر برخورد کردند. داستان حر هم خود از عجایب این بحث است. آدمی که به آن صورت اولین فشار را بر اباعبداللَّه وارد آورد، و امام حسین ظاهراً وقتی که با لشکر حر مواجه شدند می‏خواستند به جای دیگری برگردند و حر نگذاشته که برگردند، می‏بینیم که حر جزء شهدای عالی قدر به حساب می‏آید. این از ادله مکتوب بودن اسامی اینها، با همه این شرایط است.  امام حسین(ع) به نظر ارجح - که خود من این نظر را دارم - جزییات را می‏دانستند، در این سفر چهار پنج جا دارد - تا سه بار من ضبط کردم، جاهای دیگری هم گویا هست - که امام حسین همان حدیث معروفی که حالت خواب به ایشان دست می‏داد، و بعد هم »اناللَّه و اناالیه راجعون« می‏گفتند، و بعد آن صحبتها را با علی‏اکبر یا دیگر فرزندان خود می‏کردند. مسأله این جوری بوده. وقتی که آخرین دستور از کوفه به حر می‏رسد، که نه امام حسین حق برگشتن دارد و نه حق آمدن به کوفه را دارد، و حر شدت عمل به خرج می‏دهد، امام حسین کمی راه خود را کج می‏کنند که به طرف کربلا بود. طبق بعضی از مقاتل و روایات زیادی که به صور مختلف نقل شده است، اگر چه از یک مرجع، امام به یک نقطه‏ای می‏رسند که اسب امام حسین حرکت نمی‏کند و امام حسین چند اسب عوض می‏کنند وقتی که این حالت را می‏بینند اسم زمین را می‏پرسند - البته امام حسین اسم زمین را می‏دانستند ولی ظاهر کار این‏طوری است - وقتی که اسم کربلا برده می‏شود، می‏فرمایند: »هَیْهَنا مُناخَ رِکایَنا وَ هَیْهَنا مَسْفَکْ دَمائِنا وَ هَیْهَنا مَقْلَ رَجالِنا وَ هَیْهَنا تُزارَ قُبُورُنا« همه چیز را می‏فرمایند و همان جا پایین می‏آیند و می‏مانند. در این سفر انسان به افرادی برخورد می‏کند که - همان طور که در صحبتها گفتم - هیچ انتظاری نبوده که اینها به کربلا بیایند، آمدند و شهید شدند، و افرادی هم خود را آماده کرده بودند که به کربلا بیایند ولی نیامدند یا موفق نشدند، انسان خیلی مطلب از این می‏فهمد. زهیر این مرد بزرگوار تاریخ که از کسانی بود که دنبال حضرت از مکه حرکت کرد، که با حضرت هم مواجه نشود، و هم می‏خواست حوادث را بداند، این آدم از شخصیتهای بزرگ عراق بود و نمی‏توانست در حوادث عراق بی‏نظر باشد، خود را نزدیک کرده بود یک وقت دید که در یک منزلی با فاصله نزدیک امام حسین نشسته، پایین آمد، قاصد امام حسین یکدفعه آمد جلوی خیمه سبز شد و او را دعوت کرد گفت: امام حسین می‏گویند، بیایید. بعضی از مقاتل دارد: آن قدر ناراحت شد از آنچه می‏ترسید پیش آمد و مثل اینکه مرغ روی سرش هست، تکان نخورد. در همان جا چهره یک خانم باشخصیت سبز می‏شود - که انسان نمی‏داند اینها در تاریخ چه آدمها و شخصیتهایی هستند - به شوهرش نگاه می‏کند و به او می‏گوید: من تا به حال ندیده بودم تو از چیزی بترسی، چه وحشتی تو را گرفته؟ امام حسین که اهل اجبار نیست او می‏خواهد با تو ملاقات کند، تو ابا می‏کنی؟ برو! امام حسین را زیارت کن، من اگر جای تو بودم در رکاب ایشان می‏رفتم، اما تو مختاری، برو ملاقات کن ببین امام حسین چه می‏گویند. زهیر می‏رود چند کلمه صحبت می‏کند و برمی‏گردد. وقتی که برمی‏گردد قیافه‏اش عوض شده و نشاط گرفته و آن ماهیت واقعی او بروز کرده است. همان جا خانم خود را طلاق می‏دهد و با دوستان خود می‏فرستد و به زور خانم خود را از خود جدا می‏کند، که تو مثل خانواده پیامبر نیستی، تو قدرت اسارت را نداری. و او را رد می‏کند، اما زهیر می‏آید. و کسی که می‏بینیم در روز عاشورا و در شب عاشورا چه آثار جالبی از او در مقاتل می‏نویسند. در مقابل آن طرماح حکم که از شخصیتهای مقبول تاریخ است تصمیم گرفت خود را به امام حسین برساند، رفت خانواده خود را سر و سامان دهد و برگردد، در موقع برگشتن نزدیک کربلا که رسید آنهایی که از کربلا برمی‏گشتند، گفتند، دیگر نرو، امام حسین شهید شده. تا اینجا رسیده بود و به این کاروان عظیم‏القدر ملحق نشده بود!. هفهاف بن مُحُند راسبی که از دوستان علی‏بن ابی‏طالب بود، و در جنگ صفین و جاهای دیگر جنگیده بود، خداوند او را جزء همین شهدا نوشته بود. در بصره منتظر بود که امام حسین بیاید، موقعی خبر به او رسید که امام حسین در کربلا محاصره شده بود، خود را به زحمت به کربلا رساند، وقتی که رسید، یک ساعت دیر آمده بود، عصر عاشورا به کربلا رسید، محاصره‏ها شکسته شده بود، وارد صحنه شد، دید یک عده بچه در بیابانها سرگردانند، و عمر سعدیها آنها را تعقیب می‏کنند. از یک گوشه دود بالا می‏رود، و خبری از امام حسین نیست. ایستاد و با حالت عصبانیت گفت، »چه خبر است، امام حسین کجاست؟« یکی گفت شما برو قضیه تمام شده، خودت را به زحمت نینداز. وقتی که فهمید این بچه‏های امام حسین هستند که در بیابان این جور آواره‏اند و غارت می‏شوند، و این خیمه‏های امام حسین است که دود می‏شود و این بدنهای پاره پاره شده از اولاد پیامبر است که این جور روی زمین افتاده، فکر نکرد که قضیه تمام شده، شمشیر خود را کشید و با این نامردها جنگید تا شهید شد. آن طرف وقتی که امام حسین نزدیک کربلا رسیدند، یک جایی را به امام حسین نشان دادند و گفتند اینجا قصر بنی مقاتل است، و این هم ساختمان عبداللَّه حرجهدی است. حضرت رفتند و عبداللَّه را خواستند و فرمودند: بیا به من کمک کن. عبداللَّه یکی از آن گردن کلفتهای منطقه بود و خیلی شمشیر زن به همراه خود داشت، و جزء کسانی بود که همه از او وحشت می‏کردند. بهانه آورد. آقا فرمودند: اگر نمی‏خواهی از من حمایت کنی لااقل از این منطقه برو. اگر فردا صدای استغاثه من را بشنوی و از من حمایت نکنی، خداوند روز قیامت انتقام سختی از تو خواهد گرفت. البته علیه امام جنگ نکرد، اما حمایت هم نکرد. این یک طرف و آن طرف دیگر قضیه است. کسانی عقب ماندند مثل عبداللَّه عفیف عضدی که از شخصیتهای خیلی معروف رجال شیعه است، و در جنگ صفین یک چشم خود را از دست داده بود، در جنگ نهروان یا بصره چشم دیگرش را از دست داده بود، در یک جایی صدمات دیگری خورده بود از اصحاب علی‏بن ابی‏طالب بود. او در کوفه آماده شده بود، به حمایت از اباعبداللَّه نتوانست به کربلا برود. بعد که حادثه کربلا تمام شد، و ابن زیاد رفت و در مسجد سخنرانی کرد و فتح خود را به رخ مردم کشید، در مسجد بلند شد، و سخت به ابن‏زیاد تاخت و منطق او و یزید و معاویه و بقیه را محکوم کرد. ابن زیاد عصبانی شد، دستور قتل او را صادر کرد. طایفه‏اش او را از مسجد به خانه بردند. ابن زیاد نیرو فرستاد و خانه‏اش را محاصره کردند و جنگ کرد و اسیر شد. او را نزد ابن‏زیاد بردند. حرفهای بسیار رکیکی به ابن‏زیاد زد، و همان جا دستور قتل او را دادند، همان وقت گفت، الحمدللَّه راحت شدم، من در تمام عمر خود دعا می‏کردم خدایا من به دست اَشْقِیَ‏الاوَّلینْ وَ اَشْقِیَ‏الآخَرین و در راه خدا شهید شوم اما با این پیری و با این کوری دیگر از شهادت ناامید شده بودم  و امروز می‏بینم به دست چه شقی‏ای و در حمایت از چه بزرگواری جانم را می‏دهم. و عاقبت او را شهید کردند. انسان می‏بیند افرادی از داخل خانه خود کشیده می‏شوند، می‏آیند و به این کاروان متصل می‏گردند و افرادی از کاروان جدا می‏شوند و می‏روند و این توفیق را پیدا نمی‏کنند. کربلا داستان عجیبی است.  شما اگر تاریخ بخوانید، جنایت یزید را در مکه و مدینه در سالهای دوم و سوم حکومت او می‏بینید به مراتب خونبارتر و بیرحمانه‏تر و وسیع‏تر از این جنایات کربلا به صورت ظاهر بوده است، اما این حادثه این قدر جوشش دارد و این همه اثر دارد، سازندگی دارد و این‏گونه به دنیا تابیده است که هیچ شقی‏ای در دنیا امروز پیدا نمی‏شود که این حادثه را محکوم نکند. این باید ریشه‏های دیگری داشته باشد و چیزهای دیگر پشتوانه این باشد. با آثار و مطالبی که هست انسان به طور احساسی تمایل پیدا می‏کند که این نظر را ترجیح دهد که این حادثه را خداوند طراحی کرده، پیامبر برنامه آن را اجرا کرده و اساسنامه آن را نوشته، اباعبداللَّه و اصحاب ایشان می‏دانستند، و اینها برنامه داشته‏اند. روز عاشورا می‏بینیم صحنه همین طورها بوده است. امام حسین تعبیری دارند به اصحاب خود می‏فرمایند: بین ما و بهشت و حورالعین و پیامبر فقط یک پل واسطه است و این پل هم مرگ است. یک لحظه همه چیز برای آنان مشخص شد. یکی از چهره‏های بسیار مهم این حادثه حضرت ابوالفضل العباس است. این بزرگوار در تاریخ بعد از معصومین شخصیت کم نظیری از لحاظ علمی، تقوا و شجاعت است. از لحاظ ظاهر جسمی، زیباترین مردان فامیل بوده است و بی‏جهت لقب قمربنی‏هاشم نگرفته بود. جثه ایشان به اندازه‏ای بود که سوار اسبهای بزرگ که می‏شد، پاهای ایشان به زمین می‏رسید و پاهای ایشان را در رکاب می‏گذاشتند، زانوهای ایشان با گوش اسب نزدیک می‏شد. اباعبداللَّه پرچم را دست ایشان داده بودند، و تا ابوالفضل در لشکر زنده بوده، پشت همه گرم بود، و بچه‏های امام حسین هیچ نگرانی از اسارت و این چیزها نداشتند.  حضرت ابوالفضل در روز عاشورا دو سه عمل انجام داد که حسابی دشمن را ترسانده بود. یک بار امام حسین فرمودند برو آب بیاور. این شاید روز قبل از عاشورا بود. با یک حرکت قوی رفتند، آن قدر آب آوردند که اصحاب امام حسین همه آب نوشیدند و غسل کردند و وضو گرفتند، برای شب عاشورا آماده شدند. در روز عاشورا یک عده از اصحاب امام حسین به دشمن حمله کردند، بعد از مقداری جنگیدن محاصره شدند، امام حسین به حضرت ابوالفضل اشاره کردند که اینها را از محاصره بیرون بیاورد. حضرت ابوالفضل به تنهایی رفت و صف لشکر را شکافت و محاصره را شکست. اصلاً کسی فکر نمی‏کرد در مقابل حضرت ابوالفضل بتواند مقاومت کند. آخرین باری هم که حضرت به میدان رفت - علمدار را رسم نیست به میدان بفرستند، علمدار پرچم را نگه می‏دارد تا پرچم باقی است، لشکر شکست خورده نیست، پرچم که زمین می‏افتد، یک مقدار مشکل روانی پیش می‏آید - آن تشنگی کودکان و آن سابقه آب آوردن وسیله‏ای شد که از اباعبداللَّه اجازه بگیرد، آمد اجازه گرفت آب بیاورد، همان مصایبی که آقای کوثری خواندند. همه کودکان امیدوار بودند که آب می‏آید. احتمال نمی‏دادند کسی مقابل ابوالفضل بتواند بایستد، در خیمه‏ها نشسته بودند و منتظر بودند، یک وقت دیدند اباعبداللَّه با رنگ پریده به طرف میدان حرکت کردند. معمولاً امام حسین سر جنازه‏ها که می‏رفتند، جنازه را بلند می‏کردند و با کمک دیگران در یک نقطه جمع می‏کردند. این بار کسی ندید امام حسین جنازه ابوالفضل را جایی ببرند، لذا وضع مبهم بود. یک مقدار صبر کردند، دیدند امام حسین آمدند، اما خسته و کوفته، قیافه‏ای گرفته، آقا آن قدر گرفته بودند که دیگران خجالت کشیدند چیزی بپرسند. حضرت سکینه که روابط عاطفی قوی با امام حسین داشت، و کودک هم بود، جلو آمد نگاهی به صورت بابا کرد و علت را پرسید، به جای جواب اشکهای جاری اباعبداللَّه مطلب را روشن کرد، لا حَوْلِ وَ لا قُوَّةَ اِلاَّ باللَّهِ الْعَلیّ‏الْعَظیمْ. اَعُوُذُ باللَّهِ منَ الشَّیْطانِ الرَّجیم/ بسْمِ‏اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیم/ اِنَّا اَعْطَیْناکَ الْکَوْثَر/ فَصَلِّ لِرَبِّکَ وَانْحَرْ/ اِنَّ شانِئَکَ هُوَالاَبْتَرَ.    خطبه دوم  بسْمِ‏اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیم اَلْحَمْدُلِلَّهِ رَبّ‏الْعالَمینَ وَالصّلوةُ وَالسَّلامُ عَلی رَسُولِ‏اللَّهِ وَ عَلی عَلِیٍّ أَمیرِالْمُؤْمِنینَ وَ عَلیَ‏الصِّدیقَةِالطَّاهِرَة وَ عَلیَ سبْطِیِ الرَّحْمَةِ الْحَسَنِ وَالْحُسَیْنِ وَ عَلی عَلِیّ‏بْنِ الْحُسَیْنِ وَ مُحَمَّدبْنِ عَلِیٍّ وَ جَعْفَرِبْنِ مُحَمَّدٍ وَ موُسَی‏بْنِ جَعْفَرٍ وَعَلِیِّ بْنِ مُوسی وَ مُحَمَّدبْنِ عَلِیٍّ وَ عَلِیّ‏بْنِ مُحَمَّدٍ وَالْحَسَنِ‏بْنِ عَلِیٍّ وَ الْخَلَفِ الْهادیِ الْمهْدی(عج).  خطبه دوم را در مورد مسایل روز صحبت می‏کنیم؛ اما مختصر، چون امروز بسیاری از نمازگزاران ما از هیأتها هستند که در حسینیه‏ها و مراکز عزاداری منتظر آنها هستند. و من پیرامون یکی دو مسأله مهم روز فقط بحث می‏کنم. یک نکته‏ای که در هفته جنگ به آن نرسیدیم که در مورد آن صحبت کنیم و پیرامون آن کم صحبت کردیم، مسأله جنگ‏زده‏ها و مهاجرین جنگی بود. به نظر من و خیلیها که در این مسایل وارد هستند، جنگ زده‏ها و کسانی که از شهرها و روستاها به علت جنگ مجبور شده‏اند مهاجرت کنند، و امروز در کمپ‏ها و شهرکها و یا شهرستانهای اطراف، متفرق زندگی می‏کنند، از عناصر مهم این جنگ هستند، از کسانی هستند که خیلی استحقاق توجه دارند، اینها خیلی مظلوم هستند، زندگی اکثر اینها چهار سال است که به هم خورده، خانه‏هایشان ویران شده، وسایل منزلشان آنجا زیر آوار رفته و یا به غارت رفته است، شغل خود را از دست داده‏اند، با زن و بچه‏ها آمده‏اند. جمهوری اسلامی هم چنین قدرتی ندارد. اینها امروز یک میلیون و دویست هزار نفر هستند، و قبلاً هم بیشتر بودند که در بعضی از روستاها اسکان داده شده‏اند به حدی که سطح زندگیشان و استحقاقشان بود، بتوانند زندگی کنند. این مقدار جمعیت را نمی‏شود در شرایط موجود به شکلی اسکان داد و اداره کرد، که اینها حد لازم زندگی را داشته باشند. طبعاً بسیاری از اینها مثلاً یک خانواده عیالواری ممکن است در یک اتاق زندگی کنند، زن و دختر و پسر و بچه و همه آنجا باشند. وضع تحصیل بچه‏های آنها و وضع کار آنها مشکلات دارد، و آینده و خانه‏های اینها چیز روشنی نیست و تاریخ معینی ندارد اگر چه در آینده جمهوری اسلامی حق اینها را ادا خواهد کرد، اما این مسأله تاریخ روشنی ندارد. در عین حال اینها یکی از عوامل مهم تداوم روح انقلابی هستند؛ یعنی این مسأله تبدیل شده به یک عامل فرهنگی برای اینکه مردم دشمن را شناسایی کنند، و متوجه بشوند که دیگران در راه خداوند چه زحماتی متحمل شده‏اند، و خود را به این انقلاب و ملت بدهکار بدانند و این اثر وجودی اینها در سراسر کشور این است که مردم را همیشه متوجه این مصیبت بزرگ و در عین حال این راه عظیم و چیزی که باید انجام دهند، بکند. اینها اثر آن جوری دارند و تحمل اینها انصافاً خیلی خوب بوده است، یعنی در تمام این چهار سال اینها یک مشکل جدی برای این انقلاب و جنگ ایجاد نکرده‏اند، و هر جا که توانسته‏اند، بسیاری از اینها، بچه‏ها و جوانها و شوهرانشان را همین حالا به میدان می‏فرستند، یعنی در جبهه خیلی از اینها شرکت دارند.  من می‏خواستم به ملت عزیز، به مسؤولان کشور و همه تأکید کنم که قدردانی زیادی باید از این مظلومان جنگ و از این قهرمانان انقلاب کنیم. حق اینها در تاریخ ثبت است. ما هم باید وظایف خود را انجام دهیم و هر جا هستیم و به هر نحوی که می‏توانیم در بهتر کردن زندگی اینها، در دادن شغل به اینها اگر جایی با دو نفر که یکی جنگ زده است و یکی زندگی عادی دارد مواجه شدیم، باید حتماً اولویت را به جنگ‏زده بدهیم و هرجا که می‏شود باید به اینها اولویت بدهیم و مسؤولیت خود را در حدی که مقدور هست انجام بدهیم، که ان‏شاءاللَّه بعدها در پیشگاه خداوند برای انجام وظیفه خود روسیاهی نداشته باشیم. مسأله روز ما در منطقه مسأله‏ای است که اخیراً با حرکتی که بعضی از کشورهای عربی با الهام از آمریکا شروع کرده‏اند، مسأله بسیار بسیار مهم و سرنوشت سازی است. این مسأله در رابطه با فلسطین و معاهده شوم کمپ دیوید مصر است. لابد اخیراً با خبر شده‏اید که شاه اردن برخلاف بایکوتی که در کنفرانس سران خود امضا کرده بودند، بدون اینکه به طور ظاهری از کنفرانس اجازه بگیرد، رفت اعلان تجدید رابطه با مصر کرد. مصر چند سال پیش در یک حرکت بسیار زشت و غیر قابل توجیهی از صف اعراب و مسلمانها جدا شد، و بایکوت قبلی را که وظیفه داشت انجام دهد، شکست، و یک قرارداد با اسرائیل، در کمپ دیوید آمریکا بست که اسرائیل را به رسمیت شناخت. سفیر مبادله کرد، پرچم اسرائیل را به مصر آورد، و پرچم مصر را به اسرائیل برد که هنوز هم ادامه دارد. خوب، به طور معمولی اعراب و مسلمانها تهییج شدند، سران عرب یک جلسه گذاشتند و قرار صادر کردند که مصر به کلی بایکوت و همه روابط قطع شود، و تا مصر از کمپ دیوید خارج نشود هیچ کس حق برقراری رابطه با او نخواهد داشت. مدتی هم تا به حال به صورت ظاهری قضیه این جور بود. در باطن قضیه، مصر در کشورهای ارتجاعی عرب، حسابی متنقّذ بود، و اینها راه مصر را قبول داشتند، منتها صورت ظاهر را در میان مردم خود حفظ می‏کردند و مراعات می‏کردند. یکدفعه در این شرایط که جنوب لبنان در اشغال است، جمهوری اسلامی ایران و کشورهای مترقی عرب پیشنهاد اخراج اسرائیل را کرده‏اند، و شرایط، شرایط ضربه‏زدن به اسرائیل است، یکدفعه می‏بینیم که شاه حسین اردنی می‏رود و به طور رسمی اعلام می‏کند که ما مصر را پذیرفته‏ایم، و رابطه برقرار کرده‏ایم. بعضی از کشورها هم تأیید می‏کنند. خود مصریها اعلام می‏کنند که عراق هم به زودی با ما رابطه برقرار خواهد کرد. از منابع مطلع شدیم که عربستان سعودی از این حرکت راضی است و کمک می‏کند، مراکش می‏خواهد جلسه بگیرد، و مسأله را به طور رسمی تأیید کند، فلسطینیها در مورد این قضیه به این مهمی فریادی نمی‏زنند، و بدتر از این می‏بینیم شاه حسین که اکنون این خیانت را مرتکب می‏شود، اعلام می‏کند که ما یک پایگاه در اردن در اختیار رزمندگان فلسطینی می‏گذاریم. همین رزمندگانی که چند سال پیش در سپتامبر سیاه اینها را قتل عام کردند، و بیرون کردند! این طرف قضیه و در کنار این کم کم دارد دم خروس بیرون می‏آید. مقاله‏ای است که در اواخر همین هفته (هفته گذشته) یکی از ایدئولوژیست‏های آمریکا که استاد دانشگاه علوم سیاسی است، در روزنامه »وال استریت ژورنال« در آمریکا نوشته، و آن منویات امپریالیسم آمریکا و باند آمریکایی در منطقه را روشن می‏کند. آن مقاله صریحاً پرده‏ها را بالا زده و می‏گوید که امروز دشمن اصلی ما در منطقه اسلام است، و آن هم اسلامی که جمهوری اسلامی و رهبری ایران آن را مطرح می‏کند. و با صراحت این مسأله را مطرح کرده و نوشته که ما از سه جهت باید با این اسلام مبارزه کنیم.  مسایلی که در اندونزی و مالزی و پاکستان و هندوستان و کشمیر اتفاق می‏افتد، و در افغانستان و جنوب خلیج فارس جریان دارد، و در لبنان و تونس و مراکش حضور دارد و در الجزایر و سودان است و اینها همه شواهدی از این است که آقای ایدئولوگ را امریکا وادار کرده است. البته این زبان آمریکاست، و زبان یک استاد دانشگاه نیست . و این مقاله پرده را بالا می‏زند. می‏گوید که یک جریان در سالهای قبل در شوروی پیش آمد، و ما هنوز با آن در جنگ هستیم، و در جنگ خواهیم بود، ولی جریان خطرناکتر ایران و جمهوری اسلامی است، که ایران دعوت به آن می‏کند، که حسابی باید با آن جنگید و با او طرف شد. حتی پیشنهاد مشخص می‏دهد و می‏گوید: آمریکا باید گروه ضربت درست کند و در هر جا که گروه اسلامی خواستند مزاحم ما شوند، ضربه متقابل به آنها بزنیم. و تا اینجا پیش می‏رود. قضیه این است که امپریالیسم غرب و شاید با تأیید شرق به این نتیجه رسیده‏اند و متعلق به قبل بوده، حالا دیگر دارند حرفهای خود را می‏زنند، ارتجاع عرب را هم به دنبال خود می‏برند، و راه این است که فعلاً خطر اسرائیل را کم حساب کنید. »اسرائیل یک کشور کوچکی است، همیشه می‏شود به حساب او رسید، اسرائیل را رها کنید و به ایران بچسبید و به دنبال او بروید«. در شرایطی که جمهوری اسلامی این گونه دارد قاطع با مسأله اسرائیل برخورد می‏کند و لبنان آن گونه با زحماتی که سوریه می‏کشد و مردم حزب‏اللَّه لبنان می‏کشند و تو دهنی به آمریکا و استکبار جهانی می‏زنند، و وقتی که مبارزات جنوب لبنان نشان می‏دهد که مردم می‏توانند واقعاً با اسرائیل جنگ کنند، و اگر در گذشته در جولان، در سینا، در غرب رود اردن نجنگیده‏اند و اگر امروز در بیت‏المقدس مردم نمی‏جنگند، اشتباه است و راه لبنان برای آنها راه می‏سازد، وقتی که این شرایط را می‏بینند، به جای اینکه کشورهای عربی نشاط پیدا کنند، راه بیفتند و دنبال این خط حزب‏اللَّه به حرکت در آیند، انسان می‏بیند حرکت معکوس می‏کنند، و به اسم آوردن مصر به دامان کشورهای عربی، خود دارند به دامان اسرائیل و آمریکا می‏غلتند، خود آنها به آن طرف غلتیدند اسم آن را گذاشتند اینکه ما داریم او را به آغوش خود می‏آوریم!. یکی از حرکتهای بسیار شومی است که فقط و فقط امروز از افرادی مثل شاه حسین انتظار می‏رود که انجام دهند. هیچ کس در دنیای اسلام به این شقاوت وجود ندارد که این قدر گستاخ باشد، در شرایطی که یک قدم به طرف نجات فلسطین برنداشتند، در شرایطی که آمریکا با رسوایی و گستاخی طرح لبنان را که پیشنهاد محکوم کردن اسرائیل را در جنوب لبنان می‏داد، وتو کرده، اینها این جور با صراحت بیایند و این مسأله را به آسانی طرح کنند و در دنیای عرب هم مثل اینکه هیچ چیزی نشده است، نه تنها هیچ چیزی نشده، بلکه بهتر هم شده، راه پیدا کرده‏اند که عقده‏های خود را باز کنند. اینها خیال می‏کنند که اسلام، جمهوری اسلامی است. جمهوری اسلامی یک کشور است که در آن مسلمانان هستند. مسلمانهای سراسر دنیا! اگر می‏بینید بعضی از ملتها دلشان با جمهوری اسلامی است، به خاطر ایران نیست، به خاطر اسلام و قرآن است. نهایت بی‏شعوری است که اینها با عواطف و احساسات و عقیده و فکر مردم بازی می‏کنند و آن چیزی که اینها چهل سال است که به مردم می‏دهند و می‏گویند ما با اسرائیل آشتی ناپذیر هستیم، این گونه برروی همه گذشته‏های خود یک خط می‏کشند و به کناری می‏روند. اینها چه جور مردمی هستند؟ اگر این روزگار بخواهد در کشورهای اسلامی حاکم باشد، برای ملتهای اسلامی نهایت ذلت و نهایت بی‏غیرتی است که این حکومتها را در داخل کشور خود تحمل کنند. باید حساب اینها را به زودی برسند، باید در مقابل اینها قیام کنند، مردم باید اعتصاب و تحصن کنند، مردم باید به صورت این گونه رهبرانی که به نام اسلام و عرب براین مردم حکومت می‏کنند، این‏گونه کار زشتی را مرتکب می‏شوند و دیگران هم خفه می‏شوند و حرفی نمی‏زنند تف کنند. باید دنبال این قضیه، مردم راه بیفتند. جمهوری اسلامی به عنوان یک دولت و به عنوان یک حرکت اسلامی روی پای خود ایستاده است، سوریه، لیبی و بعضی از نهضتها همراهی می‏کنند اما بقیه اعراب کجا هستند. اگر این جوری بخواهد پیش برود، شما با اسلام طرف هستید. خیال نکنید که اگر روزی شما همین شعار دروغین مبارزه با اسرائیل را کنار بگذارید، ملت شما از شما می‏گذرند. این ملتی که ما می‏شناسیم، مردم عرب، مردم مسلمان قویتر از این حرفها هستند. شما باشعار سرآنها را کلاه گذاشته‏اید. و شما امروز با بزرگ کردن خطر جمهوری اسلامی برای ارتجاع منطقه می‏خواهید مردم خود را گول بزنید. مردم این قدر نادان هستند؟! اگر مردم این قدر بی‏شعور هستند، که اصلاً برای آدم موجب یأس است، شماها در دنیا چه می‏گویید؟! من فکر می‏کنم که یکی از جاهایی که واقعاً غصه و اندوه دارد، این است که در چنین شرایطی که زمینه برای یک پیروزی برای عربها مساعد می‏شود، جنوب لبنان هم تجربه خوبی بود برای این کار و استکبار هم حسابی از مردم ترسیده است، اینها بیایند این جور به آمریکا و مصر باج بدهند. ما مخالف آمدن مصر به دامن کشورهای عربی نیستیم. ما معتقدیم که مصر باید باشد. اصولاً از آن روزی که مصر خود را کنار زد، دژ اعراب یک مقدار آسیب دید. مصر دژ اعراب بود. یک ملتی نزدیک به پنجاه میلیون جمعیت و آن همه سوابق بخواهد از عربها و مسلمین جدا باشد ما قبول نداریم، اما آیا راه آن این است که مسلمانها و اعراب دنبال او به اسرائیل بروند، و یا راه آن این است که او را به این طرف بکشند؟! چند نفر باند حاکم بر مصر دنیای عرب را بخواهد این جور آلوده کند، این انصافاً خیلی بد است، و دلیل آن هم بی‏تقوایی این حکومتهاست. هر جا تقوا نباشد و افراد بی‏تقوا مسؤولیت را به عهده بگیرند همیشه این خطرها وجود دارد. و این یک درسی است برای ملل اسلامی و دیگران که سعی کنند با محورهای مورد قبول خود افراد فاسق و فاجر را از مسؤولیتها دور کنند، و افراد متقی را به مسؤولیت برسانند، که در یک چنین شرایط حساس و در یک چنین خطر مهمی اینها این کارها را انجام ندهند.      ترجمه خطبه عربی     بسم اللَّه الرحمن الرحیم در هفته گذشته، خبر از سرگیری روابط بین‏اردن و مصر که به دلیل انعقاد معاهده خیانت آمیز و شوم »کمپ دیوید« قطع شده بود، منتشر شد. بعضی از خبرها نسبت به این اقدام عکس‏العمل مناسبی نشان می‏دهند و بالعکس، برخی دیگر نیز حکایت از نوعی تهدید نسبت به این اقدام زشت دارند. مصریها اطمینان دادند که بعث عراق هم در آینده نزدیک جا در جای پای شاه حسین خواهد گذاشت. و از طرف دیگر اعلام شد که حکومت سعودی کمکهای اقتصادی و سیاسی خود به مصر را از سر خواهد گرفت تا دلیلی بر حُسن علاقه و صداقت آنها باشد. فلسطینیها که صاحبان اصلی قضیه هستند، هیچ عکس‏العمل رسمی در این زمینه نشان نداده‏اند. اما امپریالیسم این جنایت را اقدام مناسب و شجاعانه‏ای از طرف حسین در راه بهبود روابط اعراب و اسرائیل قلمداد می‏کند. تعجب این جاست که حکومت اردن بعد از این عمل زشت، اعلام کرد که به فلسطینیها اجازه می‏دهد که نیروهای نظامیشان را در یکی از مناطق اردن مستقر کنند و بدین وسیله خواست تا افکار عمومی جهان عرب و اسلام را جلب کند. مسؤولان سازمان »فتح« نیز گویی که فاجعه ایلول سیاه را که در همان لحظه در اردن اتفاق افتاد، فراموش کرده باشند و یا از آن بی‏اطلاع باشند، این اقدام را گام مثبتی به حساب آوردند. سازمان فتح با این کار، در واقع آمادگی خود را برای فرستادن فرزندان فلسطین به قربانگاهها اعلام کرد. خداوند ملت مظلوم فلسطین را از خطر ایلول سیاه جدیدی حفظ کند. این سؤال خود به خود مطرح می‏شود که چرا سران کنفرانس عربی، به مسأله نقض تصمیمات کنفرانس در مورد قطع رابطه با مصر و کیفر دادن به آن به خاطر ارتکاب به جنایت کمپ دیوید، اهمیت نمی‏دهند؟ چرا کسانی را که این تصمیمات را نقض می‏کنند، محکوم نمی‏کنند؟ سؤال مهمتر، از ملتهای اسلامی و عربی است که چرا برای دفاع از تصمیمات مشترکشان و پاسداری از حقوق ملت مظلوم فلسطین، به حکومتهایشان فشار نمی‏آورند؟ آنچه بیشتر از همه باعث تعجب است، سکوت فلسطینیهاست که به قضیه مهم و حساسی مثل این قضیه اهمیتی نمی‏دهند. ما توطئه جدیدی را حس می‏کنیم که آمریکا به آن خط می‏دهد و ارتجاع عرب هم آن را اجرا می‏کند. آنهایی که از پس مسلمانان فدایی جنوب لبنان و سران حزب‏اللَّه در لبنان برنیامدند و جلوی اهداف آنها در لبنان علامت سؤال قرار گرفت، امروز می‏خواهند از ملت محروم فلسطین انتقام بگیرند، می‏خواهند معاهده کمپ دیوید را تحکیم بخشند و موقعیت اسرائیل و حامیان شکست خورده‏اش را تقویت کنند تا شکستشان را در توطئه تجزیه لبنان و تقسیم آن، جبران کنند. ما هرگز مخالف وحدت صفوف کشورهای عربی و حضور مصر در مجامع عربی نیستیم و بلکه همیشه طالب آن هستیم. ما عقب نشینی مصر از جامعه عربی را گناه زشت‏تری از معاهده کمپ دیوید می‏دانیم و آرزو داریم که این کشور به آغوش اعراب باز گردد؛ اما ما مصر بدون کمپ دیوید را می‏خواهیم. تحرک اخیری که حکام اردن آن را شروع کرده‏اند و ارتجاع عرب هم قصد ادامه آن را دارد، منجر به بازگشت مصر به آغوش اعراب نمی‏شود؛ بلکه اعراب را به آغوش آمریکا و اسرائیل می‏اندازد و آنها را ادامه دهنده راهی قرار می‏دهد که خائن معدوم و مسؤول جنایت کمپ دیوید طی کرد. برحکام مصر لازم است که قبل از بازگشت به آغوش اعراب توبه کنند و کمپ دیوید را ملغی کنند. که اگر چنین کردند، به آنها خوش‏آمد می‏گوییم. در اینجا بار دیگر اضطرابمان را از آنچه در جهان عرب در حال گذشتن است، اعلام می‏کنیم و زنگهای خطر را به صدا در می‏آوریم؛ شاید که انسانهای شریف ندایمان را بشنوند. »بسْمِ‏اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیم/ تَبَّتْ یَداً اَبَی لَهَبٍ وَ تَبَّ/ ما آغْنی عَنْهُ مالُهُ وَ ما کَسَبَ/ سَیَصْلی ناراً ذاتَ لَهَبٍ/ وَ امْرَاَتُهُ حَمَّالَةَ الُحَطَب/ فی جیدها حَبْلٌ مِنْ مَسَدٍ«.