خطبه اول بسْمِاللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیم اَلْحَمْدُلِلَّهِ رَبِّ الْعالَمینَ وَالصّلوةُ وَالسَّلامُ عَلی رَسُولِ اللَّهِ وَ عَلی آلِهِ الأَئِمَّةِ الْمَعْصوُمینَ. أَعُوذُ باللَّهِ مِنَ الشَّیْطانِ الرَّجیمِ »اِعْدلُوا هُوَ اَقْرَبُ لِلتَّقْوی«. برای اینکه در آستانه روز عاشورا قرار داریم، با صفا ندیدم که یک بحث مستقلی درباره حوادث عاشورا نداشته باشیم. بنابراین بحث ما در یک خطبه مستقل درباره حادثه عاشورا خواهد بود. و برای اینکه ارتباط بحثی هم حفظ بماند، فکر کردم که یک نوع ارتباطی در بحث مربوط به عاشورا و حادثه کربلا با بحث عدالت اجتماعی که در خطبه اول مطرح بوده، بدهم. در خطبه دوم مسایلی هست که زمان آن اکنون است و از آن نمیتوانیم گذر کنیم. لذا خطبه اول را به حوادث مربوط به عاشورا اختصاص میدهم. در ریشهیابی حوادث عاشورا مسأله عدالت اجتماعی، تحقیقاً به عنوان یک عامل میتواند به حساب آید. و عدالت و تقوا که محور حرکت در اسلام بوده است، و هر دوی آنها لازم و ملزوم همدیگر هستند، نقطه بسیار حساسی بوده، که صف حسینیها و آل پیامبر را از دیگران جدا میکرده است و این ریشه به قبل از پیروزی اسلام برمیگردد. در دوران جاهلیت، بنیامیه، مظهر اشرافیت مکه و مظهر تجاوز و مظهر فسق و بیعدالتی بودند، و نقطه مقابل آن بنیهاشم مرکز عدالت و تقوا به معنای دین حنفی که خود آنها معتقد بودند، وجود داشتند. [t1]زندگی این دو خانواده را که انسان نگاه میکند، چهرههای آنها را که میبیند و برخوردهای آنها را که مشاهده میکند، این مطلب روشن میشود. حتی در آن پیمان معروف »حلفالفضول« که پیمان عدالت خواهی بین چهرههایی از شخصیتهای مکه قبل از ظهور اسلام برای حمایت از مظلومان و محرومان و ستمدیدگان بود، از بنیامیه هیچ کس شرکت نکرد، و همه چهرههای بنیهاشم در آن پیمان بودند. در زمان پیامبر یک نزاع مخفی بین جریانی که علیبن ابیطالب محور آن بودند، و جریانی که دیگران محور آن بودند - که حضرت رسول دائماً آن را کنترل میکردند و نمیگذاشتند آن غده چرکین، چرک در جامعه بریزد - وجود داشت. یکی از نمونههای بارز در تفاوت آن دو صف این بود که چهرههای مظلوم و محروم و عدالتخواه مثل سلمان و مقداد و تیپ فقرا و سیاهان آفریقایی و عربهای مظلوم با علیبن ابیطالب بودند، و چهرههای متمکن و اشراف منش بیشتر دور و بر آن جریان دیگر بودند. این به صورت یک نزاع مخفی در زمان پیامبر بین دو محور، که یکی علیبن ابیطالب بود و محور مقابل رقبای ایشان بودند، در جریان بود. بعد از رحلت پیامبر این نزاع خود را نشان داد، دعواها شروع شد، و هنوز هم ادامه دارد، و این جریان تمام نشده است. در زمان خلیفه سوم، آن محور استکباری موفق شد پستهای حساس را بگیرد و میبینیم وقتی که تبعیدیهایی که پیامبر آنها را تبعید کرده بود، و در زمان عثمان برمیگردند، و به وضع موجود افتخار میکنند و پولها بین اینها تقسیم میشود، در همین موقع ابوذرها تبعید میشوند، اما مروان حکم و و امثال اینها که تبعیدی پیامبر بودند، به مدینه برمیگردند، و درست جریان خود را نشان میدهد. خوب، همان جریان وقتی که خلیفه سوم سرکار آمد، مروان حکم از حرفهای مهمی که زد و از دهانش بیرون آمد، این بود که به بنیعبدشمس که نسب خلیفه با آنها بود خطاب کرد و گفت: حالا که این قدرت به دست شما آمد، این را مثل یک توپ در دست خود قرار دهید و بین هم مبادله کنید و نگذارید از دست شما بیرون رود. و پشت آن یک قسم خورد که بهشت و جهنم و آتش و اینها دروغ است، خلاصه فقط همین دنیاست، حالا هم به دست خود شما آمده است. آن محور کار خود را انجام میداد، و محور آل بیت که محرومان و مظلومان و حقطلبها از یک چهره، و از چهره دیگری متقیها و اهل حق که هیچ چیز را غیر از حقیقت و ارتباط با خدا حاضر نبودند در سرلوحه زندگی خود قرار دهند، آنها دور و بر خانواده پیامبر بودند و این دعوا اشکال خاص خود را داشت، که شما میدانید، و در تاریخ اینطور چیزها را خیلی شنیدهاید. با ضربهای که منافقین و تروریستهای زمان علیبن ابیطالب(ع) یعنی خوارج نهروان به مرکزیت خط عدالت و تقوا وارد کردند، و علیرا از صحنه بیرون کردند، دوباره این صحنه دست آنها افتاد، و معاویه حاکم مطلق و محور آن حرکت شد. حدود بیست سال هم تا مرگ معاویه، او حاکم بلا منازع بود، و تقریباً وقتی که میخواست از دنیا برود، دیگر برای حکومت خانواده خویش رقیبی جدی تشخیص نمیداد، و از حرفهایی که به یزید زده، آن مقداری که به ما رسیده است، که فقط سه نفر اسم، (حضرت اباعبداللَّه و عبداللَّه زبیر و عبداللَّهبن عمر) را اسم میبرم، میگوید که این سه نفر ممکن است مزاحم تو شوند، عبداللَّه زبیر را ملاحظه نکن، او را قطعه قطعه کن، کسی برای او گریه نخواهد کرد، عبداللَّه عمر اهل سازش است، اما آن که اهل سازش نیست حسین است. منتها اینجا معاویه یک سفارشی کرده که شاید از سیاست او بوده، شاید هم جور دیگری بوده که گفته است با حسین خشونت نکن، او آدمی است که با خشونت تسلیم نمیشود، و خشونت با او هم عواقب بدی خواهد داشت. حالا شاید معاویه واقعاً یک چنین دید سیاسی داشته است. میبینیم اصلاً صحنه را برای خود تا این حد بلا منازع میدیدند. همه صحابه و تابعین را خاضع و یا ساکت کرده بودند، و آن همه شخصیت که از صحابه و تابعین در دنیای اسلام بودند، که چهرههایی مثل ابنعباس و محمد حنفیه و دیگر علمای فراوان، معاویه با خیال راحت میگوید کسی در مقابل شما حرکت نمیکند. این وضع آن طور بود. درگیری بین امام حسین(ع) و یزید، درست جنگ تقوا با فسق و فجور و جنگ عدالت اجتماعی با ظلم و تجاوز است. این جریان یک جریان قائم به امام حسین(ع) نیست. پیش از اسلام و در زمان اسلام هم بود، و هنوز هم در تاریخ وجود دارد، و محورها، محورهایی است که دور خود طرفداران خود را جمع میکند، تیپ متجاوز انحصار طلب همیشه به آن محور میروند، و تیپ طرفدار مظلوم و عدالت خواه و متقی و دارای تقوایی که اسلام از ما خواسته در این محور قرار میگیرند. این چیزی است که انسان از ریشه میبیند. در همه ادوار تاریخ بوده و امروز هم هست، و فردا هم خواهد بود، و این جنگ تا قیامت تمام نمیشود. تا انسان، انسان است و تا خوی فرشته و شیطنت در انسان ترکیب است، همیشه خواهد بود، یک چنین چیزی در جهان هست؛ نزاع. و این صف گاهی در گوشه و کنار کم میشود، گاهی دوباره اوج میگیرد. اباعبداللَّه در محوریت مبارزه برای اسلام، تقوا، عدالت و همه ارزشهای دیگری که در اسلام هست، و یزید در محوریت فساد و تباهی و زورگویی و تجاوز و ستم در مقابل هم قرار میگیرند. اینجا من نمیخواهم بحثهای این جوری کنم، امروز بیشتر روحیه عزاداری برما حاکم است، و این مقدمات را میگویم برای اینکه کم کم به یک مقدار عزاداری برسیم. الحمدللَّه از روضه بسیار خوبی که آقای کوثری، این ذاکر آل پیامبر که خانواده ایشان در این راه همیشه برای جلب توجه مردم به کربلا زحمت میکشند، خواندند، ما هم استفاده کردیم، ولی این جانب وظیفهای و حالی دارم، و احساسات خود من هم، مرا به این طرف میکشاند. اباعبداللَّه بعد از مرگ معاویه در کوران درگیری با یزید افتادند، و به سرعت هم قضیه پیش آمد. آن طور که در تاریخ مینویسند نیمه رجب سال 60 معاویه از دنیا رفته، بلافاصله یزید کار خود را شروع کرده، و فوری به حاکم مدینه دستور داده. خوب طبیعی بوده و این حالت معمول بود که وقتی که یک حاکم از دنیا میرفته، حاکم بعدی باید از مردم بیعت میگرفته و در سراسر کشور نامه پخش شد که همه جا بیعت بگیرند، به مدینه هم فوری دستور داده شد که بیعت بگیرند، من جمله از امام حسین(ع). والی مدینه امام حسین را احضار میکند، امام حسین میفهمند و فوری متوجه میشوند که این احضار بعد از مرگ معاویه است. هنوز خبر مرگ معاویه در مدینه پخش نشده بود، بعضی از خصوصیها میدانستند، خبر رسیده بود، اما اعلام رسمی نشده بود، که مبادا علیه یزید طغیان شود. امام حسین فرمودند: به نظر من قضیه مربوط به مرگ معاویه باشد، و امروز خبری است. لذا همراه خود گروهی مسلح در ملاقات با والی مدینه بردند، که تواریخ مینویسند 17 نفر مسلح از قویترین نیروهای خودشان را با خود بردند، و به آنها فرمودند: گوش به زنگ باشید که اگر سروصدای ما بلند شد، شما زود بریزید و به غائله خاتمه دهید. اینها خانه والی مدینه را محاصره کردند و مواظب رفت و آمد نیروهای دیگر بودند. امام حسین وقتی که وارد شدند، مروان حکم هم آنجا بود. مروان از آن شیاطین بود که بعد از خانواده ابوسفیان، اینها به حکومت رسیدند و آل مروان بدتر از آل ابوسفیان با دنیای اسلام رفتار کردند. والی مدینه اصولاً انسان نرمی بود و مایل نبود که با امام حسین درگیر شود، حتی بعد از اینکه امام حسین به طرف عراق میآمدند، همین والی به ابنزیاد یک نامه نوشت و تأکید کرد که امام حسین به آن طرف میآید با او خشونت نکن. خود او هم اهل خشونت نبود، پیشنهاد بیعت کرد. امام حسین فرمودند: قاعدتاً تو بیعت خصوصی و مخفی که از من نمیخواهی، صبر کن من فکر کنم، فردا در مسجد مردم را جمع میکنیم و نظر خود را میگوییم. او خوشحال شد که فعلاً از این قضیه نجات پیدا میکند، تا فردا شود. و موافقت کرد، ولی مروان مخالفت کرد. امام حسین(ع) حرکت کردند و بیرون آمدند، و بلافاصله برنامه مبارزه را ریختند. در مدینه وقتی که مبارزه میخواست شروع شود، نظرات مختلفی بود، شخصیتهایی مثل محمد حنفیه و ام السلمه و دیگران با امام حسین ملاقات کردند و حرفهای خاصی زدند که از این حرفها مطالب زیادی فهمیده میشود. محمد حنفیه موافق با بیعت امام حسین نیست، ولی موافق رفتن به مثلاً جاهایی مثل کوفه هم نیست و گفت: شما فعلاً به مسجد بروید، آنجا امن است و اگر آنجا نشد، بمانید، به یمن بروید، در یمن مردم علاقهمند به آن بیت زیاد است و مردم خوبی دارد، به علاوه آنجا پناهگاههای بسیار خوبی در کوهستانها هست، اگر در شهرها هم نتوانستید بمانید، به کوه میزنید، و در کوهها از خود دفاع میکنید. این مثلاً نظر ایشان بود. بعضیها از امام حسین میخواستند که ایشان چون تنها پناهنگاه مردم در مقابل حکومت خانواده ابوسفیان بودند، بمانند و مبارزه نکنند، برای اینکه این پناهگاه از دست مردم گرفته نشود. میگفتند: یزیدیها به خاطر شما یک مقدار حیا میکنند و به مردم کم فشار میآورند. به هر حال امام حسین پیشنهادها را نپذیرفتند و خیلی سریع به طرف مکه حرکت کردند. پانزدهم رجب معاویه مرده بود، دو روز به آخر رجب امام حسین از مدینه به طرف مکه رفتند، یعنی 12 یا 13 روز فقط این فاصله بوده، همه فعل و انفعالات این روزها شده و امام حسین از بیراهه رفتهاند، معلوم میشود درگیری شروع شده بود، امام حسین به مکه رفتند، و سوم شعبان روز تولد خود وارد مکه شدند، پنج روز در راه بودند، که اگر از بیراهه نمیرفتند شاید زودتر میرسیدند، یک مقدار وقت را در بیراهه گذراندند. مکه به صورت ظاهر امن بود و کسی به آنجا تجاوز نمیکرد. حکومتهای آن زمان هنوز حرم خدا را مأمن حساب میکردند. ایشان به مکه رفتند. قبل از ایشان، عبداللَّه بنزبیر نرفته بود، او هم بیعت نکرده، بلکه رفته بود برای خود یک دستگاهی درست کرده بود، و عدهای دور او جمع بودند، و با یزید مخالفت میکرد. در مکه باز شخصیتها از اطراف آمدند، ایام حج کم کم میخواست شروع شود، امام حسین از سوم شعبان تا هشتم ذیحجه در مکه بودند، این چند ماه دائماً مراجعات و مذاکرات و جلسات و تصمیمگیریها بود، نیرو جمع کردن و نیز کار کردن در اطراف کشور بود، و محور هم مکه بود، خیلیها در مکه جمع شده بودند، و در اطراف برای خود نیرو جمع میکردند، یزید هم مشغول بیعت گرفتن از سراسر کشور بود. در مکه باز میبینیم حرفهای زیادی زده میشود. اینجا یک مسألهای که بسیار مهم است و باید روی آن بیشتر کار شود، و به نظر من کم کار شده، همین مذاکرات مکه است. چیزهای مختلفی در اینجا به چشم میآید که از بعضی از تواریخ و روایات برمیآید که امام حسین و دوستان و یاران ایشان تحقیقاً میدانستند، که به زودی به عراق میروند و در نزدیکی کوفه کشته میشوند، و همه جزییات را هم میدانستند، و اگر حرفی هم میزدند برای حفظ ظاهر بوده است. از بعضی نوشتهها برمیآید که نه، با این صراحت مسأله را نمیدانستند. حالا خود امام حسین اگر میدانستند، خیلیها این را نمیدانستند. یک نکته را که در تاریخ نمیشود منکر شد و آن اینکه آنها میدانستند امام حسین در درگیری با بنیامیه در عراق شهید میشوند، این مقدار را خیلیها میدانستند، از سطح محارم و شخصیتهای درجه اول بیرون بود، اما جزییات حادثه برای خیلیها پوشیده بود، ممکن است افراد خاصی این را میدانستند. این یک نکته بود. نکته دیگری که ابهام دارد، این است که چه کسی همراه امام حسین خواهد بود. این هم از کتب و نظرات و روایات استفاده میشود که اصلاً معلوم بود پیش محارم حضرت اباعبداللَّه که چه کسانی هستند و چه کسانی نیستند. خیلیها خودشان میدانستند که جزء شهدا هستند. از بعضی حرکتها، اظهارات و اینها هم استفاده میشود که این جوری هم به صورت عام نبوده. اینها از نظر من روشن نیست. یک مقدار زیادی هم قبل از پیروزی انقلاب و اواخر هم هر وقت توانستم کار کردم، روی هیچ یک از اینها نتوانستم نظر قاطع بدهم، و از شخصیتهای بزرگ علمی هم به طور قاطع ندیدم که روی این مسایل نظر بدهند. البته هر یک از اینها باشد، اشکالی ندارد، یعنی اصل حادثه کربلا احتیاجی به توجیه ندارد، در زمانهای قدیم یک بحثی بود که »القاء نفس و تهلکه« و امثال اینها میتواند شبهه در آن وارد کند. اگر به شهادت یقین داشته باشند، باز این تاریخ کاملاً منطقی و شرعی است، و اگر هم با احتمال رفته باشند، باز اشکال ندارد، لذا اشکالی در کار نیست، فقط صحبت سر واقعیت است، که ببینیم چه بوده است، میدانستند یا نمیدانستند. البته روایت خیلی است من دو سه روایت میخوانم که ببینید خیلیها ظاهراً میدانستند. روایاتی از پیامبر، محمد حنفیه، و ابنعباس نقل شده. البته عرض کردم روایت خیلی زیادتر از اینهاست، که آن قسمت دوم را مشخص میکند. این روایتی که میخوانم نشان میدهد، که معلوم بوده چه کسانی در این سفر شرکت کرده و چه کسانی شهید خواهند شد. این روایت از پیامبر نقل شده است: »وَ هُوَ یُومئَذٍ فی عُصْبَةٍ کَاَنَّهُمْ نَجُومُ السَّماءَ یَتَها دُوْنَ اِلَی الْقَتْلْ وَ کَاَنّی اَنْظُرُ اِلی مَعَسْکَرَهِمْ وَ اِلی مُوْضِعِ رَحالِهِم وَ تُرْبَتِهِمْ« پیامبر میفرمایند: آن روز امام حسین در یک گروهی با تعبیر عصبة هستند - که نهایت همدلی را اینجا میرساند - در گروهی که اینها مثل ستارگان آسمان که در دنیای تاریک آن روز نور پخش میکنند » یَتَهادُوْنَ اِلَی الْقَتْلْ « که بهعنوان هدیه استقبال از شهادت بین اینها ردوبدل میشود، یعنی آن قدر اینها عاشق شهادت هستند که هر کسی میخواهد زودتر به آن برسد. پیامبر میفرمایند: »مثل اینکه من الآن آن اردوگاه را میبینم، جای کاروان، آنجایی که بارها را از روی شترها، اسبها و استرها روی زمین گذاشتند، و آن خاکی را که اینها روی آن افتادند میبینم«. یعنی زمان، مکان، افراد و اردوگاه همه را پیامبر مشخصاً میدانستند، و روایات زیادی دارند، این را بهدیگران منتقل کردهاند. ابن عباس بعد از حادثه کربلا آمد، بعضیها ایشان را سرزنش میکردند که چرا شما به کربلا نرفتید و همکاری نکردید. او این جواب را داده است: شما چه میگویید؟! داستان این نبود که من بروم و چه کسی برود، آن تعدادی که قرار بود باشند، نه یک نفر کم و نه یک نفر زیاد شد و ما قبل از شهادت آن افراد را بهاسم میشناختیم که چه کسی به کربلا میرود و چه کسی شهید میشود. خوب اگر ابنعباس که از شخصیتهای بزرگ صدر اسلام بوده و خیلی چیزها را از پیامبر شنیده، این حرف را میزند، قابل توجه است. یا محمد حنفیه که برادر امام حسین(ع) بوده و خود او هم داعیه داشته و کسی بوده که هنوز هم طرفدارانی دارد، بهعنوان امام خیلیها او را میشناسند، و اصلاً یک نوع انشعابی به وجود آمد، و کمکم داعیه پیدا کردند. بعد از این جریان محمد حنفیه که او هم آدم کوچکی نیست، و کسی است که اباعبداللَّه از مدینه که میخواستند به مکه بروند، ایشان را نایب خود قرار دادند، یعنی در مدینه جانشین خودشان کردند، از مکه هم که میخواستند به عراق بیایند، هم شهادت نامهها و هم وصایای خود را به ایشان دادند، و هم ایشان را عین خود، در مکه و در کل حجاز گذاشتند، پس آدمی نیست که شما خیال کنید مبغوض باشد، اما ایشان میگویند که: »اِنَّ اَصْحابُ الْحُسیَنْ عِنْدَنا لِمَکْتُوبَ باَسْمائِهِمْ وَ اَسْماءِ آبائِهمِ باَبیهِ وَ اُمّی یالَیْتَنی کُنْتَ مَعَهُمْ فَاَفُوزَ مَعَهُمْ فَوْزاً عَظیما« میگویید که نام اصحاب امام حسین را نوشته داریم، و به صورت یاد داشت با اسم خودشان و اسم پدران ایشان وجود دارد، کاش من با آنها بودم، و این فوز عظیمی که اینها به دست آوردند، من هم به دست میآوردم. از این سه روایتی که خواندم - و خیلی روایت داریم، خیلی قطعات در تاریخ داریم - به دست میآید که اصحاب امام حسین(ع) نه تنها شهادت خود را میدانستند، بلکه اسم اینها مشخص بود. من روایاتی دیدم که میآمدند خدمت امام حسین و میپرسیدند ما هستیم یا نیستم. تا این قدر مسأله بین خود آنها مطرح بود. در عمل هم انسان میبیند، یک طوری شده بود که افرادی که باید باشند، از هر جا که بودند، آمدند، و آنهایی که نبودند یک گونهای از دور ا مام حسین رفتند که بعضیهای آنها را انسان تعجب میکند که چرا این طوری میشود. عبداللَّه جعفر جزء کسانی بود که هم سیاست را میفهمید، و هم شخصیت مهمی بود، وی شوهر حضرت زینب بود و همه تلاشش را در راه موفقیت امام حسین میکرد. ما میبینم که اکنون غیر از بحثهایی که با امام حسین کرده که خود آن یک فصل جداگانهای دارد، آن شب آخری که امام حسین از مکه حرکت کردند، یعنی روز هشتم ذیحجه عبداللَّه جعفر نزد والی مکه میرود و نامه امانی برای امام حسین میگیرد، که امام حسین در مکه امن است. برادر حاکم را برمیدارد و با خود دنبال امام حسین میبرد. در منزل اول خود را به امام حسین(ع) میرسانند. چون همه نظر منطقی اینها این بود که کوفه جای مناسبی نیست و رفتن امام حسین خطر دارد، و فکر میکردند اگر امام حسین باشند، این محور خط عدالت و تقوا برای مردم بسیار خوب است، لذا سعی میکردند این خطر را دور کنند. خود را به امام حسین رساندند، وقتی که خدمت امام حسین(ع) آمدند و نامه را نشان دادند، امام ضمن اینکه از تلاش آنها تشکر میکنند، خوابی نقل میکنند. البته امام حسین متکی به خواب عمل نمیکردند - نه اینکه حالا متکی به خواب عمل کردن عیبی دارد. حضرت ابراهیم با صراحت قرآن به خواب در مورد پسرشان حضرت اسماعیل عمل کردند - امام حسین(ع) هم در مدینه و هم در مکه یک شب گریه کردند و تا نزدیک صبح دعا کردند، نماز خواندند و نزدیک صبح خواب رفتند و پیامبر را در خواب دیدند، پیامبر فرمودند: »اِخْرَجَ الْفَراقَ اِنَّ اللَّه...« و فرمودند بچههایتان را با خود بیاورید. امام حسین(ع) همینها را به عبداللَّه جعفر گفتند. و بعد ما میبینیم عبداللَّه جعفر بچههای خود و همسر خود حضرت زینب را همراه امام حسین میفرستد، این گروه همه با هم میروند، اما خود عبداللَّه جعفر نمیرود. آیا مسأله چیست؟ امام حسین در این شرایط برعبداللَّه جعفر غضب کنند؟ مسایل طور دیگری است، اینها باید روشن شود، عبداللَّه جعفر را نمیتوان به این آسانی رد کرد، انسان بسیار بزرگواری است و مسایل را هم حسابی فهمیده. خوب، اگر او شبهه میکرد همسر و بچههای خود را نمیفرستاد، اما آنها را امر کرد و گفت همراه حضرت بروید و آنها رفتند. محمد حنفیه را هم آن جور که عرض کردم. معمولاً شخصیتهای سیاسی که به حضرت میرسیدند موافق با این سفر نبودند. البته ظاهر زمینه هم طوری بود که میشود قبول کرد، چون که بعد از مرگ معاویه کوفه با یزید بیعت نکرد، و شخصیتهای مورد توجه کوفه از جریان اباعبداللَّه اعلام حمایت کردند. امام حسین(ع) روز سوم شعبان وارد مکه شدند، و روز دهم ماه رمضان اولین نامههای مردم کوفه رسید. اولین نامهها را بهترین شخصیتهای کوفه نوشتند. بعد همان طور که در تاریخ داریم دوازده هزار نامه و طومار از مردم کوفه در مکه به حضرت اباعبداللَّه رسیده است و کوفه هم جای سرنوشت سازی بود. کوفه آن موقع از جاهایی بود که همه روی آن به عنوان یک مرکز عظیمی حساب میکردند که میتوانست سرنوشتساز باشد. علیبن ابیطالب هم چهار پنج سال آنجا بودند و طبعاً خانواده پیامبر در آنجا ریشه دار بودند. حالت عادی آن این بود که در کوفه بشود کاری انجام داد. اگر محاسبه میشد که بناست مبارزه شود، یکی از جاهای آن کوفه بود. لذا خیلیها دو دل بودند. مسیر امام حسین را شما بخوانید، محققین روی آن کار کنند، ببینند، در بعضی از منازل صحبت از هزار نفر، پانصد نفر و کمتر و بیشتر است که همراه امام حسین بودند، کسانی که همراه امام حسین بودند، همه آنها که این اسرار را نمیدانستند، بعضیها میدانستند، اگر قرار بود بدانند، خیلیها روی محاسبات عادی همراه با امام حسین میآمدند، لذا آخرین لحظات که میرسد، حضرت امام حسین(ع) اتمام حجت میکنند، کسانی که با یک فکر دیگری آمدهاند، اینها کربلا نیایند. کم کم وقتی که جلو میرفتند و خبر از کوفه پیدا میشد، خرده خرده قضیه سستتر میشد. مسلم ابن عقیل موفق شده بود که از حدود هیجده هزار نفر بیعت بگیرد. مسلم رسماً حضرت اباعبداللَّه را دعوت کرده بود که بیایند کوفه، آنجا همه چیز آماده است. زمینه این جور بود. اهل نظر که مردم کوفه را بهتر میشناختند، رؤسای مکه و مدینه و شخصیتهای شیعی و اسلامی مخالف بودند. عامه این طور فکر نمیکردند. فکر میکردند که امام حسین در این سفر ممکن ممکن است موفق شوند. افرادی مثل فرزدق که شاعری تیزهوش بوده است، به امام حسین گفتند که دلهای مردم با شماست، اما دستهای آنها با دلهایشان همراه نیست، همان دلهایی که با شما هستند شمشیرها را بر روی شما خواهند کشید. واردترها آن طور قضاوت میکردند، و مردم عامه معلوم نیست که اینطور قضاوت میکردند. کوفه بیوفایی کرد و حضرت مسلم شهید شد. همان روزی که امام حسین از مکه حرکت میکنند، همان روز هم مسلم در کوفه شهید میشود. در فاصله بین راه، وسطهای راه که رسیده بودند، دیگر خبرهای کوفه میرسید. وضع این طور شده بود، کسانی که از کوفه میآمدند و با قافله امام حسین برخورد میکردند، مایل نبودند نزد امام حسین بروند، از ابنزیاد و یزید میترسیدند، فکر میکردند اگر بروند برای آنها خطر دارد، از بیراهه میرفتند و فاصله میگرفتند. آنهایی هم که دنبال امام حسین بودند، زود حج را تمام کردند و حرکت کردند که دنبال قضایا باشند تا ببینند چه میشود. دو دل بودند که اگر وضع خوب شد، بپیوندند، اگر نشد نپیوندند. دنبال امام حسین یک عدهای راه میرفتند. کسانی هستند که میگویند ما همیشه یک منزل فاصله میگرفتیم. در یکی از منازل که رسیده بودند، دو نفر که خود را جدا کرده بودند و دورتر از امام حسین ایستاده بودند، میگویند ما دیدیم که یک سواری از کوفه میآید، امام حسین هم خوشحال شدند که کسی از کوفه میآید و ایشان میتوانند خبر بگیرند. امام حسین منتظر بودند که او برسد، او هم وقتی که دید امام حسین منتظرش هستند، راه خود را عوض کرد که خود را به امام حسین نزدیک نکند. این دو نفر میگویند ما مواظب بودیم وقتی که رد شده و عقبتر رفت، ما خود را به او رساندیم، گفتیم از کوفه چه خبرداری. اولاً دیدیم از طایفه خود ماست. او گفت همین قدر بگویم که من از کوفه که میآمدم جنازههای مسلم و هانی را دیدم که در بازار کوفه میگرداندند. معلوم میشود این دو نفر این طور نبود که با امام حسین مخالف باشند، منتها مرد میدان نبودند، گفتند خود را به امام حسین برسانیم و این خبر را بدهیم. خدمت حضرت اباعبداللَّه آمدند و گفتند ما یک خبر مهم داریم ولی دلمان نمیخواهد در جمع به شما بگوییم. حضرت فرمودند: چیزی را از اصحابم پنهان نمیکنم. در کل جمع نبود لابد در یک خیمهای بود که یک عده از نزدیکان بودند. خبر خود را گفتند که حضرت مسلم، نماینده شما شکست خورده، و خبر این آقا همین بود، و به نظر میرسد مصلحت نیست که شما به این طرف بروید. خوب آثار حزن و اندوه به شدت در صورت حضرت امام حسین پیدا شد و دیگران هم که دیدند امام حسین با اینها صحبت کردند، یک چیزی فهمیدند و حدس زدند. امام حسین بلند شدند به میان جمعیت آمدند و نشستند. آثار اندوه ظاهر امام حسین را شکسته بود، خانواده امام حسین دور ایشان جمع شدند. اولین کاری که امام حسین کردند، این بود که به خانواده مسلم که همراه ایشان بودند، و به امید زیارت پدرشان میرفتند تسلیت گفتند. یکی از بچههای حضرت مسلم دختری یازده ساله بود که با پدر خود خیلی مأنوس بود، آمد سراغ پدرش را بگیرد، حضرت اباعبداللَّه او را روی دامن خود نشاندند. عرض کرد: آقاجان خبر بدی از کوفه رسیده؟ حضرت فرمودند: غصه نخور من به جای پدرت هستم و بچههای من، برادران و خواهران تو هستند. دختر مسلم را نوازش کردند. اصحاب خود را جمع کردند، آنجا اولین جایی است که حضرت اتمام حجت میکنند. فرمودند: این خبر از کوفه رسیده است، کسانی که فکر میکردند در کوفه زمینه مناسبی است و به همین دلیل با من آمدند، اکنون نیایند، آزادید که برگردید. اولین کسانی که سکوت جلسه را شکستند، ضمن اینکه همه متأثر بودند و آرام گریه میکردند، خانواده حضرت مسلم بودند که بلند شدند و گفتند ما برنمیگردیم. و با شکستن آن سکوت دیگران هم حرف زدند، قافله راه خود را ادامه داد. آمدند تا به لشکر حر برخورد کردند. داستان حر هم خود از عجایب این بحث است. آدمی که به آن صورت اولین فشار را بر اباعبداللَّه وارد آورد، و امام حسین ظاهراً وقتی که با لشکر حر مواجه شدند میخواستند به جای دیگری برگردند و حر نگذاشته که برگردند، میبینیم که حر جزء شهدای عالی قدر به حساب میآید. این از ادله مکتوب بودن اسامی اینها، با همه این شرایط است. امام حسین(ع) به نظر ارجح - که خود من این نظر را دارم - جزییات را میدانستند، در این سفر چهار پنج جا دارد - تا سه بار من ضبط کردم، جاهای دیگری هم گویا هست - که امام حسین همان حدیث معروفی که حالت خواب به ایشان دست میداد، و بعد هم »اناللَّه و اناالیه راجعون« میگفتند، و بعد آن صحبتها را با علیاکبر یا دیگر فرزندان خود میکردند. مسأله این جوری بوده. وقتی که آخرین دستور از کوفه به حر میرسد، که نه امام حسین حق برگشتن دارد و نه حق آمدن به کوفه را دارد، و حر شدت عمل به خرج میدهد، امام حسین کمی راه خود را کج میکنند که به طرف کربلا بود. طبق بعضی از مقاتل و روایات زیادی که به صور مختلف نقل شده است، اگر چه از یک مرجع، امام به یک نقطهای میرسند که اسب امام حسین حرکت نمیکند و امام حسین چند اسب عوض میکنند وقتی که این حالت را میبینند اسم زمین را میپرسند - البته امام حسین اسم زمین را میدانستند ولی ظاهر کار اینطوری است - وقتی که اسم کربلا برده میشود، میفرمایند: »هَیْهَنا مُناخَ رِکایَنا وَ هَیْهَنا مَسْفَکْ دَمائِنا وَ هَیْهَنا مَقْلَ رَجالِنا وَ هَیْهَنا تُزارَ قُبُورُنا« همه چیز را میفرمایند و همان جا پایین میآیند و میمانند. در این سفر انسان به افرادی برخورد میکند که - همان طور که در صحبتها گفتم - هیچ انتظاری نبوده که اینها به کربلا بیایند، آمدند و شهید شدند، و افرادی هم خود را آماده کرده بودند که به کربلا بیایند ولی نیامدند یا موفق نشدند، انسان خیلی مطلب از این میفهمد. زهیر این مرد بزرگوار تاریخ که از کسانی بود که دنبال حضرت از مکه حرکت کرد، که با حضرت هم مواجه نشود، و هم میخواست حوادث را بداند، این آدم از شخصیتهای بزرگ عراق بود و نمیتوانست در حوادث عراق بینظر باشد، خود را نزدیک کرده بود یک وقت دید که در یک منزلی با فاصله نزدیک امام حسین نشسته، پایین آمد، قاصد امام حسین یکدفعه آمد جلوی خیمه سبز شد و او را دعوت کرد گفت: امام حسین میگویند، بیایید. بعضی از مقاتل دارد: آن قدر ناراحت شد از آنچه میترسید پیش آمد و مثل اینکه مرغ روی سرش هست، تکان نخورد. در همان جا چهره یک خانم باشخصیت سبز میشود - که انسان نمیداند اینها در تاریخ چه آدمها و شخصیتهایی هستند - به شوهرش نگاه میکند و به او میگوید: من تا به حال ندیده بودم تو از چیزی بترسی، چه وحشتی تو را گرفته؟ امام حسین که اهل اجبار نیست او میخواهد با تو ملاقات کند، تو ابا میکنی؟ برو! امام حسین را زیارت کن، من اگر جای تو بودم در رکاب ایشان میرفتم، اما تو مختاری، برو ملاقات کن ببین امام حسین چه میگویند. زهیر میرود چند کلمه صحبت میکند و برمیگردد. وقتی که برمیگردد قیافهاش عوض شده و نشاط گرفته و آن ماهیت واقعی او بروز کرده است. همان جا خانم خود را طلاق میدهد و با دوستان خود میفرستد و به زور خانم خود را از خود جدا میکند، که تو مثل خانواده پیامبر نیستی، تو قدرت اسارت را نداری. و او را رد میکند، اما زهیر میآید. و کسی که میبینیم در روز عاشورا و در شب عاشورا چه آثار جالبی از او در مقاتل مینویسند. در مقابل آن طرماح حکم که از شخصیتهای مقبول تاریخ است تصمیم گرفت خود را به امام حسین برساند، رفت خانواده خود را سر و سامان دهد و برگردد، در موقع برگشتن نزدیک کربلا که رسید آنهایی که از کربلا برمیگشتند، گفتند، دیگر نرو، امام حسین شهید شده. تا اینجا رسیده بود و به این کاروان عظیمالقدر ملحق نشده بود!. هفهاف بن مُحُند راسبی که از دوستان علیبن ابیطالب بود، و در جنگ صفین و جاهای دیگر جنگیده بود، خداوند او را جزء همین شهدا نوشته بود. در بصره منتظر بود که امام حسین بیاید، موقعی خبر به او رسید که امام حسین در کربلا محاصره شده بود، خود را به زحمت به کربلا رساند، وقتی که رسید، یک ساعت دیر آمده بود، عصر عاشورا به کربلا رسید، محاصرهها شکسته شده بود، وارد صحنه شد، دید یک عده بچه در بیابانها سرگردانند، و عمر سعدیها آنها را تعقیب میکنند. از یک گوشه دود بالا میرود، و خبری از امام حسین نیست. ایستاد و با حالت عصبانیت گفت، »چه خبر است، امام حسین کجاست؟« یکی گفت شما برو قضیه تمام شده، خودت را به زحمت نینداز. وقتی که فهمید این بچههای امام حسین هستند که در بیابان این جور آوارهاند و غارت میشوند، و این خیمههای امام حسین است که دود میشود و این بدنهای پاره پاره شده از اولاد پیامبر است که این جور روی زمین افتاده، فکر نکرد که قضیه تمام شده، شمشیر خود را کشید و با این نامردها جنگید تا شهید شد. آن طرف وقتی که امام حسین نزدیک کربلا رسیدند، یک جایی را به امام حسین نشان دادند و گفتند اینجا قصر بنی مقاتل است، و این هم ساختمان عبداللَّه حرجهدی است. حضرت رفتند و عبداللَّه را خواستند و فرمودند: بیا به من کمک کن. عبداللَّه یکی از آن گردن کلفتهای منطقه بود و خیلی شمشیر زن به همراه خود داشت، و جزء کسانی بود که همه از او وحشت میکردند. بهانه آورد. آقا فرمودند: اگر نمیخواهی از من حمایت کنی لااقل از این منطقه برو. اگر فردا صدای استغاثه من را بشنوی و از من حمایت نکنی، خداوند روز قیامت انتقام سختی از تو خواهد گرفت. البته علیه امام جنگ نکرد، اما حمایت هم نکرد. این یک طرف و آن طرف دیگر قضیه است. کسانی عقب ماندند مثل عبداللَّه عفیف عضدی که از شخصیتهای خیلی معروف رجال شیعه است، و در جنگ صفین یک چشم خود را از دست داده بود، در جنگ نهروان یا بصره چشم دیگرش را از دست داده بود، در یک جایی صدمات دیگری خورده بود از اصحاب علیبن ابیطالب بود. او در کوفه آماده شده بود، به حمایت از اباعبداللَّه نتوانست به کربلا برود. بعد که حادثه کربلا تمام شد، و ابن زیاد رفت و در مسجد سخنرانی کرد و فتح خود را به رخ مردم کشید، در مسجد بلند شد، و سخت به ابنزیاد تاخت و منطق او و یزید و معاویه و بقیه را محکوم کرد. ابن زیاد عصبانی شد، دستور قتل او را صادر کرد. طایفهاش او را از مسجد به خانه بردند. ابن زیاد نیرو فرستاد و خانهاش را محاصره کردند و جنگ کرد و اسیر شد. او را نزد ابنزیاد بردند. حرفهای بسیار رکیکی به ابنزیاد زد، و همان جا دستور قتل او را دادند، همان وقت گفت، الحمدللَّه راحت شدم، من در تمام عمر خود دعا میکردم خدایا من به دست اَشْقِیَالاوَّلینْ وَ اَشْقِیَالآخَرین و در راه خدا شهید شوم اما با این پیری و با این کوری دیگر از شهادت ناامید شده بودم و امروز میبینم به دست چه شقیای و در حمایت از چه بزرگواری جانم را میدهم. و عاقبت او را شهید کردند. انسان میبیند افرادی از داخل خانه خود کشیده میشوند، میآیند و به این کاروان متصل میگردند و افرادی از کاروان جدا میشوند و میروند و این توفیق را پیدا نمیکنند. کربلا داستان عجیبی است. شما اگر تاریخ بخوانید، جنایت یزید را در مکه و مدینه در سالهای دوم و سوم حکومت او میبینید به مراتب خونبارتر و بیرحمانهتر و وسیعتر از این جنایات کربلا به صورت ظاهر بوده است، اما این حادثه این قدر جوشش دارد و این همه اثر دارد، سازندگی دارد و اینگونه به دنیا تابیده است که هیچ شقیای در دنیا امروز پیدا نمیشود که این حادثه را محکوم نکند. این باید ریشههای دیگری داشته باشد و چیزهای دیگر پشتوانه این باشد. با آثار و مطالبی که هست انسان به طور احساسی تمایل پیدا میکند که این نظر را ترجیح دهد که این حادثه را خداوند طراحی کرده، پیامبر برنامه آن را اجرا کرده و اساسنامه آن را نوشته، اباعبداللَّه و اصحاب ایشان میدانستند، و اینها برنامه داشتهاند. روز عاشورا میبینیم صحنه همین طورها بوده است. امام حسین تعبیری دارند به اصحاب خود میفرمایند: بین ما و بهشت و حورالعین و پیامبر فقط یک پل واسطه است و این پل هم مرگ است. یک لحظه همه چیز برای آنان مشخص شد. یکی از چهرههای بسیار مهم این حادثه حضرت ابوالفضل العباس است. این بزرگوار در تاریخ بعد از معصومین شخصیت کم نظیری از لحاظ علمی، تقوا و شجاعت است. از لحاظ ظاهر جسمی، زیباترین مردان فامیل بوده است و بیجهت لقب قمربنیهاشم نگرفته بود. جثه ایشان به اندازهای بود که سوار اسبهای بزرگ که میشد، پاهای ایشان به زمین میرسید و پاهای ایشان را در رکاب میگذاشتند، زانوهای ایشان با گوش اسب نزدیک میشد. اباعبداللَّه پرچم را دست ایشان داده بودند، و تا ابوالفضل در لشکر زنده بوده، پشت همه گرم بود، و بچههای امام حسین هیچ نگرانی از اسارت و این چیزها نداشتند. حضرت ابوالفضل در روز عاشورا دو سه عمل انجام داد که حسابی دشمن را ترسانده بود. یک بار امام حسین فرمودند برو آب بیاور. این شاید روز قبل از عاشورا بود. با یک حرکت قوی رفتند، آن قدر آب آوردند که اصحاب امام حسین همه آب نوشیدند و غسل کردند و وضو گرفتند، برای شب عاشورا آماده شدند. در روز عاشورا یک عده از اصحاب امام حسین به دشمن حمله کردند، بعد از مقداری جنگیدن محاصره شدند، امام حسین به حضرت ابوالفضل اشاره کردند که اینها را از محاصره بیرون بیاورد. حضرت ابوالفضل به تنهایی رفت و صف لشکر را شکافت و محاصره را شکست. اصلاً کسی فکر نمیکرد در مقابل حضرت ابوالفضل بتواند مقاومت کند. آخرین باری هم که حضرت به میدان رفت - علمدار را رسم نیست به میدان بفرستند، علمدار پرچم را نگه میدارد تا پرچم باقی است، لشکر شکست خورده نیست، پرچم که زمین میافتد، یک مقدار مشکل روانی پیش میآید - آن تشنگی کودکان و آن سابقه آب آوردن وسیلهای شد که از اباعبداللَّه اجازه بگیرد، آمد اجازه گرفت آب بیاورد، همان مصایبی که آقای کوثری خواندند. همه کودکان امیدوار بودند که آب میآید. احتمال نمیدادند کسی مقابل ابوالفضل بتواند بایستد، در خیمهها نشسته بودند و منتظر بودند، یک وقت دیدند اباعبداللَّه با رنگ پریده به طرف میدان حرکت کردند. معمولاً امام حسین سر جنازهها که میرفتند، جنازه را بلند میکردند و با کمک دیگران در یک نقطه جمع میکردند. این بار کسی ندید امام حسین جنازه ابوالفضل را جایی ببرند، لذا وضع مبهم بود. یک مقدار صبر کردند، دیدند امام حسین آمدند، اما خسته و کوفته، قیافهای گرفته، آقا آن قدر گرفته بودند که دیگران خجالت کشیدند چیزی بپرسند. حضرت سکینه که روابط عاطفی قوی با امام حسین داشت، و کودک هم بود، جلو آمد نگاهی به صورت بابا کرد و علت را پرسید، به جای جواب اشکهای جاری اباعبداللَّه مطلب را روشن کرد، لا حَوْلِ وَ لا قُوَّةَ اِلاَّ باللَّهِ الْعَلیّالْعَظیمْ. اَعُوُذُ باللَّهِ منَ الشَّیْطانِ الرَّجیم/ بسْمِاللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیم/ اِنَّا اَعْطَیْناکَ الْکَوْثَر/ فَصَلِّ لِرَبِّکَ وَانْحَرْ/ اِنَّ شانِئَکَ هُوَالاَبْتَرَ. خطبه دوم بسْمِاللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیم اَلْحَمْدُلِلَّهِ رَبّالْعالَمینَ وَالصّلوةُ وَالسَّلامُ عَلی رَسُولِاللَّهِ وَ عَلی عَلِیٍّ أَمیرِالْمُؤْمِنینَ وَ عَلیَالصِّدیقَةِالطَّاهِرَة وَ عَلیَ سبْطِیِ الرَّحْمَةِ الْحَسَنِ وَالْحُسَیْنِ وَ عَلی عَلِیّبْنِ الْحُسَیْنِ وَ مُحَمَّدبْنِ عَلِیٍّ وَ جَعْفَرِبْنِ مُحَمَّدٍ وَ موُسَیبْنِ جَعْفَرٍ وَعَلِیِّ بْنِ مُوسی وَ مُحَمَّدبْنِ عَلِیٍّ وَ عَلِیّبْنِ مُحَمَّدٍ وَالْحَسَنِبْنِ عَلِیٍّ وَ الْخَلَفِ الْهادیِ الْمهْدی(عج). خطبه دوم را در مورد مسایل روز صحبت میکنیم؛ اما مختصر، چون امروز بسیاری از نمازگزاران ما از هیأتها هستند که در حسینیهها و مراکز عزاداری منتظر آنها هستند. و من پیرامون یکی دو مسأله مهم روز فقط بحث میکنم. یک نکتهای که در هفته جنگ به آن نرسیدیم که در مورد آن صحبت کنیم و پیرامون آن کم صحبت کردیم، مسأله جنگزدهها و مهاجرین جنگی بود. به نظر من و خیلیها که در این مسایل وارد هستند، جنگ زدهها و کسانی که از شهرها و روستاها به علت جنگ مجبور شدهاند مهاجرت کنند، و امروز در کمپها و شهرکها و یا شهرستانهای اطراف، متفرق زندگی میکنند، از عناصر مهم این جنگ هستند، از کسانی هستند که خیلی استحقاق توجه دارند، اینها خیلی مظلوم هستند، زندگی اکثر اینها چهار سال است که به هم خورده، خانههایشان ویران شده، وسایل منزلشان آنجا زیر آوار رفته و یا به غارت رفته است، شغل خود را از دست دادهاند، با زن و بچهها آمدهاند. جمهوری اسلامی هم چنین قدرتی ندارد. اینها امروز یک میلیون و دویست هزار نفر هستند، و قبلاً هم بیشتر بودند که در بعضی از روستاها اسکان داده شدهاند به حدی که سطح زندگیشان و استحقاقشان بود، بتوانند زندگی کنند. این مقدار جمعیت را نمیشود در شرایط موجود به شکلی اسکان داد و اداره کرد، که اینها حد لازم زندگی را داشته باشند. طبعاً بسیاری از اینها مثلاً یک خانواده عیالواری ممکن است در یک اتاق زندگی کنند، زن و دختر و پسر و بچه و همه آنجا باشند. وضع تحصیل بچههای آنها و وضع کار آنها مشکلات دارد، و آینده و خانههای اینها چیز روشنی نیست و تاریخ معینی ندارد اگر چه در آینده جمهوری اسلامی حق اینها را ادا خواهد کرد، اما این مسأله تاریخ روشنی ندارد. در عین حال اینها یکی از عوامل مهم تداوم روح انقلابی هستند؛ یعنی این مسأله تبدیل شده به یک عامل فرهنگی برای اینکه مردم دشمن را شناسایی کنند، و متوجه بشوند که دیگران در راه خداوند چه زحماتی متحمل شدهاند، و خود را به این انقلاب و ملت بدهکار بدانند و این اثر وجودی اینها در سراسر کشور این است که مردم را همیشه متوجه این مصیبت بزرگ و در عین حال این راه عظیم و چیزی که باید انجام دهند، بکند. اینها اثر آن جوری دارند و تحمل اینها انصافاً خیلی خوب بوده است، یعنی در تمام این چهار سال اینها یک مشکل جدی برای این انقلاب و جنگ ایجاد نکردهاند، و هر جا که توانستهاند، بسیاری از اینها، بچهها و جوانها و شوهرانشان را همین حالا به میدان میفرستند، یعنی در جبهه خیلی از اینها شرکت دارند. من میخواستم به ملت عزیز، به مسؤولان کشور و همه تأکید کنم که قدردانی زیادی باید از این مظلومان جنگ و از این قهرمانان انقلاب کنیم. حق اینها در تاریخ ثبت است. ما هم باید وظایف خود را انجام دهیم و هر جا هستیم و به هر نحوی که میتوانیم در بهتر کردن زندگی اینها، در دادن شغل به اینها اگر جایی با دو نفر که یکی جنگ زده است و یکی زندگی عادی دارد مواجه شدیم، باید حتماً اولویت را به جنگزده بدهیم و هرجا که میشود باید به اینها اولویت بدهیم و مسؤولیت خود را در حدی که مقدور هست انجام بدهیم، که انشاءاللَّه بعدها در پیشگاه خداوند برای انجام وظیفه خود روسیاهی نداشته باشیم. مسأله روز ما در منطقه مسألهای است که اخیراً با حرکتی که بعضی از کشورهای عربی با الهام از آمریکا شروع کردهاند، مسأله بسیار بسیار مهم و سرنوشت سازی است. این مسأله در رابطه با فلسطین و معاهده شوم کمپ دیوید مصر است. لابد اخیراً با خبر شدهاید که شاه اردن برخلاف بایکوتی که در کنفرانس سران خود امضا کرده بودند، بدون اینکه به طور ظاهری از کنفرانس اجازه بگیرد، رفت اعلان تجدید رابطه با مصر کرد. مصر چند سال پیش در یک حرکت بسیار زشت و غیر قابل توجیهی از صف اعراب و مسلمانها جدا شد، و بایکوت قبلی را که وظیفه داشت انجام دهد، شکست، و یک قرارداد با اسرائیل، در کمپ دیوید آمریکا بست که اسرائیل را به رسمیت شناخت. سفیر مبادله کرد، پرچم اسرائیل را به مصر آورد، و پرچم مصر را به اسرائیل برد که هنوز هم ادامه دارد. خوب، به طور معمولی اعراب و مسلمانها تهییج شدند، سران عرب یک جلسه گذاشتند و قرار صادر کردند که مصر به کلی بایکوت و همه روابط قطع شود، و تا مصر از کمپ دیوید خارج نشود هیچ کس حق برقراری رابطه با او نخواهد داشت. مدتی هم تا به حال به صورت ظاهری قضیه این جور بود. در باطن قضیه، مصر در کشورهای ارتجاعی عرب، حسابی متنقّذ بود، و اینها راه مصر را قبول داشتند، منتها صورت ظاهر را در میان مردم خود حفظ میکردند و مراعات میکردند. یکدفعه در این شرایط که جنوب لبنان در اشغال است، جمهوری اسلامی ایران و کشورهای مترقی عرب پیشنهاد اخراج اسرائیل را کردهاند، و شرایط، شرایط ضربهزدن به اسرائیل است، یکدفعه میبینیم که شاه حسین اردنی میرود و به طور رسمی اعلام میکند که ما مصر را پذیرفتهایم، و رابطه برقرار کردهایم. بعضی از کشورها هم تأیید میکنند. خود مصریها اعلام میکنند که عراق هم به زودی با ما رابطه برقرار خواهد کرد. از منابع مطلع شدیم که عربستان سعودی از این حرکت راضی است و کمک میکند، مراکش میخواهد جلسه بگیرد، و مسأله را به طور رسمی تأیید کند، فلسطینیها در مورد این قضیه به این مهمی فریادی نمیزنند، و بدتر از این میبینیم شاه حسین که اکنون این خیانت را مرتکب میشود، اعلام میکند که ما یک پایگاه در اردن در اختیار رزمندگان فلسطینی میگذاریم. همین رزمندگانی که چند سال پیش در سپتامبر سیاه اینها را قتل عام کردند، و بیرون کردند! این طرف قضیه و در کنار این کم کم دارد دم خروس بیرون میآید. مقالهای است که در اواخر همین هفته (هفته گذشته) یکی از ایدئولوژیستهای آمریکا که استاد دانشگاه علوم سیاسی است، در روزنامه »وال استریت ژورنال« در آمریکا نوشته، و آن منویات امپریالیسم آمریکا و باند آمریکایی در منطقه را روشن میکند. آن مقاله صریحاً پردهها را بالا زده و میگوید که امروز دشمن اصلی ما در منطقه اسلام است، و آن هم اسلامی که جمهوری اسلامی و رهبری ایران آن را مطرح میکند. و با صراحت این مسأله را مطرح کرده و نوشته که ما از سه جهت باید با این اسلام مبارزه کنیم. مسایلی که در اندونزی و مالزی و پاکستان و هندوستان و کشمیر اتفاق میافتد، و در افغانستان و جنوب خلیج فارس جریان دارد، و در لبنان و تونس و مراکش حضور دارد و در الجزایر و سودان است و اینها همه شواهدی از این است که آقای ایدئولوگ را امریکا وادار کرده است. البته این زبان آمریکاست، و زبان یک استاد دانشگاه نیست . و این مقاله پرده را بالا میزند. میگوید که یک جریان در سالهای قبل در شوروی پیش آمد، و ما هنوز با آن در جنگ هستیم، و در جنگ خواهیم بود، ولی جریان خطرناکتر ایران و جمهوری اسلامی است، که ایران دعوت به آن میکند، که حسابی باید با آن جنگید و با او طرف شد. حتی پیشنهاد مشخص میدهد و میگوید: آمریکا باید گروه ضربت درست کند و در هر جا که گروه اسلامی خواستند مزاحم ما شوند، ضربه متقابل به آنها بزنیم. و تا اینجا پیش میرود. قضیه این است که امپریالیسم غرب و شاید با تأیید شرق به این نتیجه رسیدهاند و متعلق به قبل بوده، حالا دیگر دارند حرفهای خود را میزنند، ارتجاع عرب را هم به دنبال خود میبرند، و راه این است که فعلاً خطر اسرائیل را کم حساب کنید. »اسرائیل یک کشور کوچکی است، همیشه میشود به حساب او رسید، اسرائیل را رها کنید و به ایران بچسبید و به دنبال او بروید«. در شرایطی که جمهوری اسلامی این گونه دارد قاطع با مسأله اسرائیل برخورد میکند و لبنان آن گونه با زحماتی که سوریه میکشد و مردم حزباللَّه لبنان میکشند و تو دهنی به آمریکا و استکبار جهانی میزنند، و وقتی که مبارزات جنوب لبنان نشان میدهد که مردم میتوانند واقعاً با اسرائیل جنگ کنند، و اگر در گذشته در جولان، در سینا، در غرب رود اردن نجنگیدهاند و اگر امروز در بیتالمقدس مردم نمیجنگند، اشتباه است و راه لبنان برای آنها راه میسازد، وقتی که این شرایط را میبینند، به جای اینکه کشورهای عربی نشاط پیدا کنند، راه بیفتند و دنبال این خط حزباللَّه به حرکت در آیند، انسان میبیند حرکت معکوس میکنند، و به اسم آوردن مصر به دامان کشورهای عربی، خود دارند به دامان اسرائیل و آمریکا میغلتند، خود آنها به آن طرف غلتیدند اسم آن را گذاشتند اینکه ما داریم او را به آغوش خود میآوریم!. یکی از حرکتهای بسیار شومی است که فقط و فقط امروز از افرادی مثل شاه حسین انتظار میرود که انجام دهند. هیچ کس در دنیای اسلام به این شقاوت وجود ندارد که این قدر گستاخ باشد، در شرایطی که یک قدم به طرف نجات فلسطین برنداشتند، در شرایطی که آمریکا با رسوایی و گستاخی طرح لبنان را که پیشنهاد محکوم کردن اسرائیل را در جنوب لبنان میداد، وتو کرده، اینها این جور با صراحت بیایند و این مسأله را به آسانی طرح کنند و در دنیای عرب هم مثل اینکه هیچ چیزی نشده است، نه تنها هیچ چیزی نشده، بلکه بهتر هم شده، راه پیدا کردهاند که عقدههای خود را باز کنند. اینها خیال میکنند که اسلام، جمهوری اسلامی است. جمهوری اسلامی یک کشور است که در آن مسلمانان هستند. مسلمانهای سراسر دنیا! اگر میبینید بعضی از ملتها دلشان با جمهوری اسلامی است، به خاطر ایران نیست، به خاطر اسلام و قرآن است. نهایت بیشعوری است که اینها با عواطف و احساسات و عقیده و فکر مردم بازی میکنند و آن چیزی که اینها چهل سال است که به مردم میدهند و میگویند ما با اسرائیل آشتی ناپذیر هستیم، این گونه برروی همه گذشتههای خود یک خط میکشند و به کناری میروند. اینها چه جور مردمی هستند؟ اگر این روزگار بخواهد در کشورهای اسلامی حاکم باشد، برای ملتهای اسلامی نهایت ذلت و نهایت بیغیرتی است که این حکومتها را در داخل کشور خود تحمل کنند. باید حساب اینها را به زودی برسند، باید در مقابل اینها قیام کنند، مردم باید اعتصاب و تحصن کنند، مردم باید به صورت این گونه رهبرانی که به نام اسلام و عرب براین مردم حکومت میکنند، اینگونه کار زشتی را مرتکب میشوند و دیگران هم خفه میشوند و حرفی نمیزنند تف کنند. باید دنبال این قضیه، مردم راه بیفتند. جمهوری اسلامی به عنوان یک دولت و به عنوان یک حرکت اسلامی روی پای خود ایستاده است، سوریه، لیبی و بعضی از نهضتها همراهی میکنند اما بقیه اعراب کجا هستند. اگر این جوری بخواهد پیش برود، شما با اسلام طرف هستید. خیال نکنید که اگر روزی شما همین شعار دروغین مبارزه با اسرائیل را کنار بگذارید، ملت شما از شما میگذرند. این ملتی که ما میشناسیم، مردم عرب، مردم مسلمان قویتر از این حرفها هستند. شما باشعار سرآنها را کلاه گذاشتهاید. و شما امروز با بزرگ کردن خطر جمهوری اسلامی برای ارتجاع منطقه میخواهید مردم خود را گول بزنید. مردم این قدر نادان هستند؟! اگر مردم این قدر بیشعور هستند، که اصلاً برای آدم موجب یأس است، شماها در دنیا چه میگویید؟! من فکر میکنم که یکی از جاهایی که واقعاً غصه و اندوه دارد، این است که در چنین شرایطی که زمینه برای یک پیروزی برای عربها مساعد میشود، جنوب لبنان هم تجربه خوبی بود برای این کار و استکبار هم حسابی از مردم ترسیده است، اینها بیایند این جور به آمریکا و مصر باج بدهند. ما مخالف آمدن مصر به دامن کشورهای عربی نیستیم. ما معتقدیم که مصر باید باشد. اصولاً از آن روزی که مصر خود را کنار زد، دژ اعراب یک مقدار آسیب دید. مصر دژ اعراب بود. یک ملتی نزدیک به پنجاه میلیون جمعیت و آن همه سوابق بخواهد از عربها و مسلمین جدا باشد ما قبول نداریم، اما آیا راه آن این است که مسلمانها و اعراب دنبال او به اسرائیل بروند، و یا راه آن این است که او را به این طرف بکشند؟! چند نفر باند حاکم بر مصر دنیای عرب را بخواهد این جور آلوده کند، این انصافاً خیلی بد است، و دلیل آن هم بیتقوایی این حکومتهاست. هر جا تقوا نباشد و افراد بیتقوا مسؤولیت را به عهده بگیرند همیشه این خطرها وجود دارد. و این یک درسی است برای ملل اسلامی و دیگران که سعی کنند با محورهای مورد قبول خود افراد فاسق و فاجر را از مسؤولیتها دور کنند، و افراد متقی را به مسؤولیت برسانند، که در یک چنین شرایط حساس و در یک چنین خطر مهمی اینها این کارها را انجام ندهند. ترجمه خطبه عربی بسم اللَّه الرحمن الرحیم در هفته گذشته، خبر از سرگیری روابط بیناردن و مصر که به دلیل انعقاد معاهده خیانت آمیز و شوم »کمپ دیوید« قطع شده بود، منتشر شد. بعضی از خبرها نسبت به این اقدام عکسالعمل مناسبی نشان میدهند و بالعکس، برخی دیگر نیز حکایت از نوعی تهدید نسبت به این اقدام زشت دارند. مصریها اطمینان دادند که بعث عراق هم در آینده نزدیک جا در جای پای شاه حسین خواهد گذاشت. و از طرف دیگر اعلام شد که حکومت سعودی کمکهای اقتصادی و سیاسی خود به مصر را از سر خواهد گرفت تا دلیلی بر حُسن علاقه و صداقت آنها باشد. فلسطینیها که صاحبان اصلی قضیه هستند، هیچ عکسالعمل رسمی در این زمینه نشان ندادهاند. اما امپریالیسم این جنایت را اقدام مناسب و شجاعانهای از طرف حسین در راه بهبود روابط اعراب و اسرائیل قلمداد میکند. تعجب این جاست که حکومت اردن بعد از این عمل زشت، اعلام کرد که به فلسطینیها اجازه میدهد که نیروهای نظامیشان را در یکی از مناطق اردن مستقر کنند و بدین وسیله خواست تا افکار عمومی جهان عرب و اسلام را جلب کند. مسؤولان سازمان »فتح« نیز گویی که فاجعه ایلول سیاه را که در همان لحظه در اردن اتفاق افتاد، فراموش کرده باشند و یا از آن بیاطلاع باشند، این اقدام را گام مثبتی به حساب آوردند. سازمان فتح با این کار، در واقع آمادگی خود را برای فرستادن فرزندان فلسطین به قربانگاهها اعلام کرد. خداوند ملت مظلوم فلسطین را از خطر ایلول سیاه جدیدی حفظ کند. این سؤال خود به خود مطرح میشود که چرا سران کنفرانس عربی، به مسأله نقض تصمیمات کنفرانس در مورد قطع رابطه با مصر و کیفر دادن به آن به خاطر ارتکاب به جنایت کمپ دیوید، اهمیت نمیدهند؟ چرا کسانی را که این تصمیمات را نقض میکنند، محکوم نمیکنند؟ سؤال مهمتر، از ملتهای اسلامی و عربی است که چرا برای دفاع از تصمیمات مشترکشان و پاسداری از حقوق ملت مظلوم فلسطین، به حکومتهایشان فشار نمیآورند؟ آنچه بیشتر از همه باعث تعجب است، سکوت فلسطینیهاست که به قضیه مهم و حساسی مثل این قضیه اهمیتی نمیدهند. ما توطئه جدیدی را حس میکنیم که آمریکا به آن خط میدهد و ارتجاع عرب هم آن را اجرا میکند. آنهایی که از پس مسلمانان فدایی جنوب لبنان و سران حزباللَّه در لبنان برنیامدند و جلوی اهداف آنها در لبنان علامت سؤال قرار گرفت، امروز میخواهند از ملت محروم فلسطین انتقام بگیرند، میخواهند معاهده کمپ دیوید را تحکیم بخشند و موقعیت اسرائیل و حامیان شکست خوردهاش را تقویت کنند تا شکستشان را در توطئه تجزیه لبنان و تقسیم آن، جبران کنند. ما هرگز مخالف وحدت صفوف کشورهای عربی و حضور مصر در مجامع عربی نیستیم و بلکه همیشه طالب آن هستیم. ما عقب نشینی مصر از جامعه عربی را گناه زشتتری از معاهده کمپ دیوید میدانیم و آرزو داریم که این کشور به آغوش اعراب باز گردد؛ اما ما مصر بدون کمپ دیوید را میخواهیم. تحرک اخیری که حکام اردن آن را شروع کردهاند و ارتجاع عرب هم قصد ادامه آن را دارد، منجر به بازگشت مصر به آغوش اعراب نمیشود؛ بلکه اعراب را به آغوش آمریکا و اسرائیل میاندازد و آنها را ادامه دهنده راهی قرار میدهد که خائن معدوم و مسؤول جنایت کمپ دیوید طی کرد. برحکام مصر لازم است که قبل از بازگشت به آغوش اعراب توبه کنند و کمپ دیوید را ملغی کنند. که اگر چنین کردند، به آنها خوشآمد میگوییم. در اینجا بار دیگر اضطرابمان را از آنچه در جهان عرب در حال گذشتن است، اعلام میکنیم و زنگهای خطر را به صدا در میآوریم؛ شاید که انسانهای شریف ندایمان را بشنوند. »بسْمِاللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیم/ تَبَّتْ یَداً اَبَی لَهَبٍ وَ تَبَّ/ ما آغْنی عَنْهُ مالُهُ وَ ما کَسَبَ/ سَیَصْلی ناراً ذاتَ لَهَبٍ/ وَ امْرَاَتُهُ حَمَّالَةَ الُحَطَب/ فی جیدها حَبْلٌ مِنْ مَسَدٍ«.