خاطرات روزانه آیت الله هاشمی رفسنجانی / سال ۱۳۷۶/ کتاب « انتقال قدرت»
دل هاشمی برای کدام بچه سوخت؟ چرا؟
پنجشنبه ۱۲ تیر ۱۳۷۶ // ۲۷ صفر ۱۴۱۸// ۳ جولای ۱۹۹۷
عفت که برای پرستاری از فاطی، شب را با او مانده بود، خسته و نگران آمد. به دفترم رفتم. مدیران اوقاف آمدند. آقای [سید مهدی] امام جمارانی، [رئیس سازمان اوقاف و امور خیریه] گزارش کار داد و لوح سپاسی تقدیم داشت و متن لوح را خواند که ستایش از کارهای ماندنی و سازنده من، منجمله تأسیس چاپخانه قرآن است. من هم لوح تقدیر به چند واقف نمونه دادم، منجمله یک زن و درباره اهمیت وقف و وظیفه حفظ و بهرهوری خوب از وقف صحبت کردم و از ضررهای خیانت گذشتگان به وقف که باعث کمتر شدن موقوفات و بیعلاقه شدن جامعه به وقف شده، توضیحاتی دادم.
دکتر [حسن] حبیبی، برای دستور مجمع تشخیص مصلحت نظام و مشورت برای سفر به سوریه و کابینه آینده آمد و برای بنیاد ایرانشناسی کمک خواست و درباره لزوم انتشار نتیجه رسیدگی به اموال رئیسجمهور و معاونان وزرا صحبت شد.
آقای [محیالدین] فاضل هرندی، [نماینده ولیفقیه در هیئتهای واگذاری زمین] آمد. برای تحقیقات در مسئله زمین و انفال و... کمک خواست و از برگرداندن زمینهای واگذارشده به کشاورزان که از بنیاد جانبازان بوده شکایت کرد و برای متوقف کردن آن استمداد کرد.
عصر فاطی از بیمارستان تماس گرفت، اما در اثر بغض و گریه نتوانست صحبت کند؛ دلم سوخت. سپس فائزه صحبت کرد و تلفن را به دکتر [ایرج] فاضل داد. دکتر فاضل گفت، به نظر او درد مربوط به آپاندیس است و نه کلیه و اجازه خواست که آپاندیسیت را عمل کند. گفتم با دیگران هم مشورت کند. سپس با دکتر [علیرضا] مرندی صحبت کردم. ایشان تاکنون بیشتر به دنبال شن کلیه بود که با آزمایش و عکس رنگی، اثری در آن ندیده بودند و پس از مشورت، همگی پذیرفتند که آپاندیس عمل شود. قرار شد که فاطی را به بیمارستان قلب منتقل کنند که جای مناسبی برای ملاقاتکنندگان و امنیت دارد.
شب به حسینیه ثارالله سپاه رفتم. در مراسم عزاداری، درباره پیغمبر (ص) و امام حسن (ع) و امام رضا (ع) و انقلاب ایران صحبت کردم. در مسیر مراجعت، خبر دادند که عمل جراحی فاطی بهخوبی انجام شده است. به بیمارستان قلب رفتم. بستگان و عفت و محسن و دکتر فاضل و دکتر مرندی بودند. به آی. سی. یو رفتم. به هوش آمده و حالش خوب بود. گفت درد دارد و میترسد؛ به نظرم خیلی ضعیف آمد، ناراحت شدم ولی خاطرم راحت شد. دیروقت به خانه آمدم. عفت همانجا ماند.