مقالات
  • صفحه اصلی
  • مقالات
  • هاشمی رفسنجانی، با نگرش فقهی متفاوت به حکومت سخنرانی آیت الله محمد سروش محلاتی در مراسم دومین سالگرد ارتحال آیت الله هاشمی رفسنجانی

هاشمی رفسنجانی، با نگرش فقهی متفاوت به حکومت سخنرانی آیت الله محمد سروش محلاتی در مراسم دومین سالگرد ارتحال آیت الله هاشمی رفسنجانی

  • سالن اجلاس سران کنفرانس اسلامی
  • پنجشنبه ۲۰ دی ۱۳۹۷
یکی از جنبه های شخصیت فکری آیت الله هاشمی، مربوط به نگرش فقهی ایشان در حوزة حکومت است. مایل هستم در این فرصت کوتاه باقی مانده این مجلس، در یک بحث بسیار مختصر و فشرده تفاوت نگاه آیت الله هاشمی را با بسیاری بزرگان و علمای دیگر نمایان کنم. آیت الله هاشمی رفسنجانی به لحاظ تفکر اسلامی از دیگر علما و بزرگان حوزه تفاوت هایی دارد و نمی توان این تفاوت ها را انکار کرد ولی از طرف دیگر باید دید اولا منشأ این تفاوت ها چیست و ثانیا محور این تفاوت ها کدام است؟ به واسطه ضیق وقت، از بررسی مستقل موضوع اول صرف نظر می کنم و فقط در زمینة اصل این تفاوت ها به بررسی یک مورد می پردازم و اشاره ای به منشأ آن در خدمت شما خواهم داشت.

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمدلله ربّ العالمین و صلّی الله علی سیدنا محمد و آله الطّاهرین

یکی از جنبه های شخصیت فکری آیت الله هاشمی، مربوط به نگرش فقهی ایشان در حوزة حکومت است. مایل هستم در این فرصت کوتاه باقی مانده این مجلس، در یک بحث بسیار مختصر و فشرده تفاوت نگاه آیت الله  هاشمی را با بسیاری بزرگان و علمای دیگر نمایان کنم.

 آیت الله هاشمی رفسنجانی به لحاظ تفکر اسلامی از دیگر علما و بزرگان حوزه تفاوت هایی دارد و نمی توان این تفاوت ها را انکار کرد ولی از طرف دیگر باید دید اولا منشأ این تفاوت ها چیست و ثانیا محور این تفاوت ها کدام است؟ به واسطه ضیق وقت، از بررسی مستقل موضوع اول صرف نظر می کنم و فقط در زمینة اصل این تفاوت ها به بررسی یک مورد می پردازم و اشاره ای به منشأ آن در خدمت شما خواهم داشت.

در موضوع تشکیل حکومت اسلامی دو نگاه در میان حوزویان متعارف است. نگاه اول؛ نگاه کسانی که بحث حکومت را با شایستگی های ولی امر و حاکم اسلامی آغاز می کنند و اسلامی بودن حکومت را به آن می دانند که یک فقیه عادل در رأس حکومت قرار بگیرد. دغدغه اصلی این افراد این است که آیا فقیه عادل در قدرت حضور دارد یا نه و البته پس از آن نظام را اسلامی می بینند و بقیه امور برای آنها اهمیت چندانی ندارد زیرا وجود چنین فردی برای مشروعیت حکومت کافی است.

نگاه دوم که آن هم در حوزه طرفداران جدی دارد، مبتنی بر تقیّد حکومت به احکام فقهی است. به نظر آنها بجای تمرکز بر «فرد»، باید بررسی کرد که آیا حکومت وظیفه خود را در اجرای شریعت به خوبی انجام می دهد یا نه؟ حکومت اسلامی آن حکومتی است که برای اجرای شریعت و احکام الهی سرمایه گذاری می کند؛ جلوی شرب خمر را می گیرد، از روزه خواری علنی ممانعت می کند، فسق و فجور آشکار را مانع می شود. چنین حکومتی، اسلامی و برای ما مطلوب است حتی اگر در رأس آن فقیه جامع الشرایط هم نباشد. در این نگاه، با حضور فقها در قدرت مخالفتی وجود ندارد و حتّی در صورت مساعد بودن شرایط پذیرفته می شود ولی مهمتر از آن، پایبندی حکومت به ضوابط شرعی است.

ولی آیت الله هاشمی نگاه سومی به مساله حکومت دینی دارد و این نگاه در میان علمای حوزه طرفداران زیادی ندارد و آقای هاشمی از کسانی است که در طرح این دیدگاه و نظریه پیشگام است. از دیدگاه ایشان دینی بودن و مشروعیت حکومت را با یک معیار و ضابطه سومی باید ارزیابی کرد. آن ضابطه سوم این است که آیا حکومت به آرمان ها و اهدافی که باید پایبند باشد، پایبند است یا نه؟ وقتی پایبند بود، دینی است حتی اگر در شرایطی یک حکم اسلامی را هم در اجرا کنار بگذارد. مگر خود امیرالمومنین(ع) وقتی بعد از خلیفه سوم قدرت را بدست گرفت، برخی احکامی را که می خواست اجرا کند به دلیل موانع و مشکلات متوقف نکرد ولی در عین حال این حکومت، یک حکومت دینی کاملا مشروع بود. پس ما بجای اینکه دغدغه اصلی را بر اجرای تمام دستورات ریز و درشت شرع بگذاریم، باید همت اصلی را بر اصول و اهداف بگذاریم. البته پس از این مرحله، به مقداری که شرایط جامعه برای اجرای دستورات اسلامی مهیّا و فراهم است، آن احکام درجه دوم هم مورد تأکید و اجرا قرار می گیرد. همچنین، هرچند شرایط حاکم اسلامی اهمیت دارد ولی آن هم در صورت مساعد نبودن شرایط قابل اغماض و چشم پوشی است. به بیان دیگر، پایبندی حکومت به اصول اصلی و اهداف حکومت اسلامی، در درجة اول اهمیت قرار دارد و درحالیکه می توان در صورت موانع از اجرای احکام جزیی صرف نظر کرد ولی صرف نظر از آرمان های اصلی به معنی صرف نظر از اصل حکومت اسلامی است. مبنای این تفکر همان اصولی است که از امیرالمومنین(ع) در نهج البلاغه استفاده می شود. وقتی حضرت، مالک اشتر را به مصر می فرستند، دستورالعملی برای او صادر می کنند. امارت و حکومت سرزمین مصر در اختیار مالک اشتر است اما در صدر این عهدنامه چهار مسئولیت اصلی برای مالک اشتر شمرده می شود؛ اول، مسئولیت مربوط به مالیات ها: «جِبایةَ خَرَاجِهَا»، مسئولیت دوم: «جِهَادَ عَدُوِّهَا» حکومت باید بتواند در برابر دشمنان ملت دفاع کرده و امنیت ایجاد کند، سوم: از مردم بخواهد که با صلاح و خوبی زندگی کنند «وَ اسْتِصْلَاحَ أَهْلِهَا» و چهارم: عمران و آبادی در سطح کشور به وجود بیاورد و شهرها را آباد کند «عِمَارَةَ بلَادهَا». بعد در متن عهدنامه این اصول اربعه شرح داده می شود.

حکومتی که در انجام این وظایف موفق شود و کارنامة قابل قبولی داشته باشد، این حکومت اسلامی است (البته همین حکومت اسلامی می تواند مراتب عالی تری داشته باشد). لذا با این تفکر، هاشمی رفسنجانی سراغ دولت «امیرکبیر» می رود و با شجاعت اعلام می کند که او یک «زمامدار اسلامی» بود و با این تحلیل و تفکر می گوید که نه تنها امیرکبیر بلکه هر مجتهد جامع الشرایطی که بجای امیرکبیر در صدارت قرار می گرفت و قدرت را بدست می گرفت، می بایست همان برنامه امیرکبیر را پیاده می کرد؛ امیرکبیری که دارالفنون را تاسیس می کند، امیرکبیری که دانشجو به خارج می فرستد تا در اروپا تحصیل کنند و برگردند تا در اینجا تدریس داشته باشند، امیرکبیری که سروسامانی به وضع آشفته نظام می دهد، امیرکبیری که مسئولیت خود را در جلوگیری از فساد اداری می بیند، امیرکبیری که همت می کند تا وضع جلسات مذهبی را سامان دهد، امیرکبیری که برای سامان دادن به صنعت اقدام می کند و....

این امیرکبیر زمامدار اسلامی است و هر آیت الله العظمی ای هم که بجای او باشد، باید همین کار را بکند. شگفت آور است یک روحانی که از یک روستای دورافتاده در سن نوجوانی حرکت کرده و به قم آمده و با این تمدن جدید هیچ سابقه ذهنی و آشنایی قبلی ندارد، در سن حدود 32 سالگی کتاب امیرکبیر می نویسد! بخصوص کسی که در میدان مبارزه حضور دارد و بعد از آغاز نهضت در سال 42 درگیر مبارزه است، چه کار به امیرکبیر دارد؟! دو جریان در همان مقطع یعنی سال 40 تا سال 50 در حوزه های علمیه به لحاظ فکری فعال بود با دو گرایش متفاوت. یک جریان فعال به لحاظ فکری در حوزه، جریانی است که امیرکبیر را به عنوان شاخص مطرح می کند و شیوة او را در مبارزه و در ادارة کشور برجسته می کند. البته در این جریان، شخصیت برجسته فقط آقای هاشمی است و کار او هم کار کاملا تولیدی و متناسب با فرهنگ ایرانی و شیعی است. جریان دیگر جوانان پرشور انقلابی ای بودند که برای طرح دیدگاه های انقلابی به سراغ اخوان المسلمین و سید قطب رفته بودند و آثار او را مرتبا ترجمه و به این  نسل جوان ارائه می کردند. الگویی که ارائه می کردند، الگوی سید قطب بود، کتاب های مختلفی از او را ترجمه و تبلیغ می کردند و از حوزه و داخل حوزه بودند. مثلا دو سال بعد از انتشار کتاب امیرکبیر، کتابی منتشر شده است به نام ادعانامه ای علیه تمدن غرب و انعکاس نسبتا گسترده ای هم در جامعه روشنفکری آن زمان داشت. تصویری که در این کتاب از تمدن غرب ارائه می شود، تصویری کاملا سیاه است و گفته می شود ما مسلمان ها باید آن الگوی از زندگی و تمدن را کنار بگذاریم و به منابع اسلامی خودمان مراجعه کنیم که همه چیز در این منابع است. مترجم این کتاب، در مقدمه بخصوص و با شدت بیشتری این موضوع را طرح می کند. برای مقایسه بین این دو اثر و این دو جریان فکری این چند جمله را از مقدمه کتاب بشنوید:

ابتدا گفته می شود علم و تکنیک قابل ستایش است ولی بعد اضافه می شود کدام صنعت و کدام تکنیک؟ صنعتی که انسان را بکوبد و دانشی که پا بر سر آدمی بگذارد؟ علم و تکنیکی که برای رسیدن به سرزمین های ناگشوده، خصال ویژه آدمی را در زیر ستم خورد کند، شریف نیست خبیث است، دوست نیست دشمن است، خادم نیست خائن است، گردآورنده نیست هر چه زودتر دورریختنی است.

این یک ادبیات است در یک مقطع. در این ادبیات، مبارزه در نفی تمدن جدید است. جالب است نویسنده این کتاب (یعنی سید قطب) اشاره می کند که من به آمریکا رفته و دیده ام، آنجا منجلاب فساد است! تا مبادا جوان مسلمان هوای غرب یا  آمریکا را بسر داشته باشد. اتفاقا سید قطب بعد از این سفر دو ساله به آمریکا که از طرف دولت مصر ماموریت یافته بود، مبارزه اش با تمدن غرب، شدت بیشتری پیدا می کند.

در نقطة مقابل آیت الله هاشمی رفسنجانی هم 25 سال بعد حرکت می کند اروپا را می بیند، به آمریکا می رود و 20 ایالت آمریکا را از نزدیک می بیند، برخی ایالت ها را با اتومبیل و برخی را با هواپیما سیر می کند. آمریکا را مورد مطالعه قرار می دهد و بر می گردد. او شیفته تمدن غرب نیست اما هرگز آن ادبیات را هم بکار نمی برد. مطالعه می کند اما این مطالعه با مطالعه سید قطب کاملا متفاوت است. نه اینکه نقاظ ضعف را نبیند ولی جرات و جسارت دیدن نقاط قوت را هم دارد. برمی گردد و آن تجربه در ذهن اوست و در جمهوری اسلامی از تجربه این سفر طولانی و از مطالعاتی که داشته است، استفاده می کند.

 به کتاب امیرکبیر برگردم. آیت الله هاشمی رفسنجانی یک روحانی است به امیرکبیر چه کار دارد؟! مورخ که نیست. امیرکبیر یک چهره انقلابی است، نه از نوع چهره هایی مانند مرحوم مدرس. او در دستگاه حکومت حضور دارد و صدارت را پذیرفته است. پس امیرکبیر برای او چه جاذبه ای دارد؟ جالب است هاشمی رفسنجانی در کتاب امیرکبیر خودش به این سوال جواب می دهد که چرا به سراغ امیرکبیر رفته ام. او می گوید کسانی مانند فریدون آدمیت می خواستند امیرکبیر را مصادره کنند، امیر کبیر یک رجل اصلاح طلب است که بر اساس تفکر دینی عمل می کرد. جملاتی از مرحوم هاشمی را بشنوید و تامل کنید. از ص 115 تا 118 کتاب امیرکبیر یا قهرمان مبارزه با استعمار، به نظر بنده از اسناد افتخار ماندگار در تفکر و اندیشه هاشمی رفسنجانی و بلکه افتخار برای حوزه های علمیه است. ایشان می نویسد: «کسانی که با معارف اسلام آشنایی دارند، اگر در زندگی امیرکبیر و اصلاحات دوران زمامداری او مطالعه کنند با یک حساب روشن و دقیق تصریح می کنند که اصلاحات و رفرم های امیرکبیر نه تنها ضد دینی نیست بلکه جنبه دینی و رنگ دینی داشته است...» وی اضافه می کند: «من خودم فردی روحانی و تا حدی آشنا به اصول و فروع و مبانی و مصادر تشریعات شرع مقدس هستم، جدا اعتقاد دارم که در آن تاریخ اگر یک مجتهد عادل روشنفکر و آشنا به وضع روز بجای امیرکبیر زمامدار ایران می شد، از رسالت دینی و وظیفه مقدس رهبری کشور اسلامی خود را مجبور می دید که همان  اصلاحات و رفرم ها را بنماید.»

 حکومت دینی از نظر هاشمی رفسنجانی الگویی برگرفته از مبانی متحجرانه امثال سید قطب و افراطی گرایی های امثال اخوان المسلمین نیست. جالب است که در همان سال ها که این آثار سید قطب ترجمه می شود، شهید مطهری در مقابل وی موضع منفی داشت مثلا در مقدمه کتاب «علل گرایش به مادی گری»، سید قطب را دارای جمود فکری و تحت تاثیر اشعری گری معرفی کرد و در ماه های پایانی عمر هم در کتاب «نهضت های اسلامی» گفت: «ما نیازی نداریم که امثال سید قطب را الگو قرار دهیم.» بهرحال امثال مطهری مبانی فکری امثال سید قطب را نقد می کردند ولی هاشمی با مطرح کردن چهره های بدیل برای مبارزه و اصلاح، از آن جریان فاصله می گرفت. هاشمی دربارة اصلاحات امیرکبیر نوشته بود: «جدا اعتقاد دارم مجتهد هم اگر در رأس امور باشد، باید از همان روش استفاده کند» و دلیل می آورد. او در دلیل خود بندبند برنامه های دولت امیرکبیر را می شمارد و می گوید: «مگر مبارزه با ارتشا و فساد و هرج و مرج و ترویج صنعت و کشاورزی و کار و استخراج معادن و ذخایر کشور و اشاعه علم و فرهنگ و هنر و اقتباس علوم و فنون جدید از ملل دیگر و ده ها موضوع نظیر اینها از وظایف فرد فرد مسلمین و مخصوصا زمامداران مسلمان نیست؟»

این سخنان مربوط به دوره حاکمیت و حضور مرحوم هاشمی در حکومت نیست. زمانی که ایشان در سال 46 این موضوع را مطرح می کرد، کمتر کسی بود که در حوزه های علمیه چنین سخن بگوید. اساتید او هم اینگونه سخن نمی گفتند. آنها هم الگوهای دیگری را مطرح می کردند. فراموش نکنیم که وقتی قبل از مشروطه، می خواستند در تهران خط راه آهن درست کنند، مجتهد اول تهران ملاعلی کنی بود و او اجازه نداد و استدلالش این بود که اگر راه آهن بیاید، فرهنگ غرب هم می آید و تا وقتی این عالم متنفذ زنده بود، کسی جرأت نکرد راه آهن تأسیس کند. هاشمی این سابقه و پیشینه را در روحانیت می بیند و به سراغ نقطة مقابل آن می رود و می گوید:

«من متاسف هستم که وقتی می خواهند دینداری امیرکبیر را مطرح کنند، سخن از دعا و نافله و زیارت او می گویند درحالی که همه رشته های اصلاحی امیرکبیر دینداری بود» او تأسیس دارالفنون را هم دینداری می دانست و با همین تفکر در انقلاب اسلامی حضور پیدا کرد. هاشمی چون این تفکر را داشت، به جای آنکه در جمهوری اسلامی، بانی و مؤسس بازسازی امامزاده ها باشد و برای توسعة امثال جمکران پیشقدم شده باشد، در تأسیس دانشگاه آزاد پیشقدم می شود و وجوهات شرعیه را از امام می گیرد و در آنجا مصرف می کند و پیشقدم در راه اندازی مترو در تهران می شود و.... هاشمی بعد از انقلاب یک روحانی استثنایی بود چون قبل از انقلاب هم، فکرش متفاوت بود. او در کتاب امیرکبیر می نویسد(این نکته جالب است):

«عده ای مسلمان ها خیال می کنند نوشتن چنین کتابی و بحث از این موضوع یعنی امیرکبیر از شغل اصلی من که روحانی هستم خارج است ولی برعکس معتقدم که این طرز فکر از خواسته های استعمارگران است. من امیرکبیر را نه فقط به عنوان یک رجل سیاسی لایق می ستایم بلکه به عنوان یک مسلمان متدین و مصلح بزرگ دینی و اجتماعی و یک زمامدار اسلامی که درست انجام وظیفه کرده است ستایش می کنم. علت اصلی نوشتن این کتاب هم همین بود که به روشنفکر مسلمان نشان دهم که اینگونه اصلاحات خواستة روحانیون و مسلمانان روشن ضمیر است.»

هاشمی رفسنجانی با این نگاه، آرمان حکومت اسلامی را می شناخت و با این نگاه حکومت اسلامی را تبلیغ و ترویج می کرد و با این نگاه قدم در میدان مبارزه گذاشت و زجر کشید و در پیروزی انقلاب اسلامی نقش داشت و در مدیریت های بعد، او می خواهد چنین الگویی را از نظام حکومت اسلامی تحقق بخشد ولی آیا مرحوم هاشمی به نقاط ضعف امیر کبیر توجه نداشت؟ چرا. آیا نگفته بود؟ چرا. نقدهای هاشمی به امیرکبیر، همان نقدهایی بود که او بر سر آنها سختی و ناملایمات زیادی را تحمّل کرد.

 برخی دوستان گاه و بی گاه اظهار می کنند که هاشمی دوره های مختلف فکری را پشت سر گذاشت و تغییراتی در او به وجود آمد؛ بله! هر انسانی در گذر زمان، تجربیات جدیدی کسب می کند و اندیشه اش کامل تر می شود ولی اعتقاد من این است که مرحوم هاشمی حتی در روز آخر عمرش یعنی 19 دی سال 1395 شاکله اصلی فکری اش همان شاکله فکری سال 1346 بود. در سال 46 امیرکبیر را ستوده بود به دلیل اینکه سر و سامان به مالیات ها داد، صنعت و کشاورزی و علم را در کشور ما سر و سامان داد ولی همین هاشمی در همان زمان یعنی سال 46 این جمله را هم در مورد امیرکبیر نوشت که نشان می دهد تفکر هاشمی چگونه بود:

«در مورد امیرکبیر انتقادی وجود دارد. همیشه شاه را مظهر قدرت و بت مقتدر، فعّال مایشاء و منشأ تمام قدرت های کشور معرفی می کرد. این روش با پرورش روح دموکراسی در کشور و میدان دادن به افکار ملت در سیاست کشور سازگاری ندارد و باعث تحکیم موقعیت رژیم دیکتاتوری که منشأ همه فلاکت های کشور است می باشد.» او در عین حالی که امیرکبیر را به لحاظ قدم هایی که در علم و صنعت و تمدن و مبارزه با استعمار برداشت، می ستاید اما به شدت او را به لحاظ روحیه ای که در زمینه تجلیل و اکرام از سلطنت دارد و آن را فعّال مایشاء می بیند و همان هم سبب شد که در نهایت قتل او اتفاق بیفتد او را مورد انتقاد قرار می دهد.

البته امیرکبیر در مسیری قدم گذاشت که برای آن هزینة زیادی پرداخت، اول او را مورد تیرهای اتهام قرار دادند و سپس به قتل رساندند. و البته در این مبارزه با امیرکبیر، نقش عده ای از روحانیون وابسته به دربار را نمی توان نادیده گرفت که در رأس آنها امام جمعه تهران بود. جرم امیرکبیر این بود که بست نشینی را لغو کرد تا مجرمان و مفسدان به بهانة حضور در بیوت علماء در حاشیة امن قرار نگیرند. ما گلایه ای از کسانی که امروز با مرحوم هاشمی در افتاده اند نداریم. بله امیرکبیر هم که دست به اصلاحات زد اگر چه دوران صدارت او کوتاه بود (یعنی 39 ماه)، در این دوران کوتاه امام جمعه تهران به جان او افتاد و شاید این اعتراف سفیر انگلیس هم مقرون صواب باشد که به برخی از علمای تهران پول داد تا آنان را علیه امیرکبیر تحریک کند و آنها در منبرها بگویند امیرکبیر دین ندارد و.... بله ما از اینکه برخی از اینگونه افراد که از نسل همانگونه افراد هستند، در برابر هاشمی قرار بگیرند و به او اتهام بزنند هیچ ناراحت نیستیم. اصالت راه هاشمی در همین است کما اینکه نه تنها به هاشمی دشنام دادند بلکه به امیرکبیر هم همان نسبت را تکرار کردند مثلا در سال های اخیر در کنار حرم امام رضا(ع) خطبه خواندند و گفتند میرزا تقی خان امیرکبیر کسی است که تفکر سکولاریزم را در کشور ما بنا نهاده است. این اختلاف دیدگاه چیز تازه ای نیست. آن تلاشی که هاشمی داشت برای طرح این موضوع به عنوان یک شاخص، و مقابله ای که وجود داشت، این یک مقابله و درگیری و اختلاف نظر سابقه دار است.

و السلام علیکم و رحمه الله و برکاته.