نماز جمعه تهران به امامت آیت الله هاشمی رفسنجانی
خطبه اول بسْمِاللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیم اَلْحَمْدُلِلّهِ رَبِّ الْعالَمینَ، وَالصَّلوةُ وَالسَّلامُ عَلی رَسُولِ اللَّهِ وَالِهِ الْأَئِمَّةِ الْمَعْصوُمینَ. قالَ الْعَظیم فی کِتابة: اَعُوذُ باللَّهِ مِنَ الشَّیْطانِ الرَّجیمْ، »اَمْ نَجْعَلُ الَّذینَ امَنُوا وَ عَمِلُواالصَّالِحاتِ کَالْمُفْسدینَ فِی الاَرْضِ اَمْ نَجْعَلُ الْمُتَّقینَ کَالفُجَّارِ«. در بحث عدالت اجتماعی، در مورد امتیازاتی که براساس ارزش گذاری اسلام به انسانها تعلق میگیرد، گفتیم که اگر در مکتبی، این امتیازات را ندیده بگیرند، عدالت خدشهدار است. و معنای عدالت اجتماعی این نیست که ارزشهای انسانها نادیده گرفته شود. اگر از کسانی که با اختیار و اراده و با تلاش، برای خود ارزشی را (که فطرت و آفرینش و خدای آفرینش، بر روی آن صحه گذاشته است) تحصیل میکنند، این ارزش را سلب کنیم، و در نظام اجتماعی به این ارزش توجه نکنیم، این ظلم است. ارزشها را بر مبنای فضایل نفسانی انسانها به سه قوه فکریه، غضبیه و شهویه تقسیم کردیم. ارزش قوه فکریه را گفتم، امتیاز قوای دیگر را مطرح کردم که در بخش عمل و انجام وظایف و تکالیف است. یک نکتهای که در امتیاز علم گفتم و اینجا هم لازم است بگویم ( چرا که آن یکی از اصول مکتب ماست)، این است که؛ این امتیازات ضمن اینکه امتیاز به انسانها است، در حقیقت امتیاز به جامعه و عدالت است، نه امتیاز به فرد. به افراد و انسانهایی امتیاز داده میشود که این امتیاز در اختیار جامعه قرار میگیرد. نکته بسیار مهم و در عین حال ظریف قضیه این است که، اسلام در ارزشگذاری و امتیاز، روی شخص انسان تکیه دارد و حساب صنف و طبقه و آن دستهبندیهایی را که مکاتب دیگر درست کردهاند، نمیکند.[t1] در زیر بنای فکری مکتب مارکسیزم انسانها را طبقهبندی میکنند؛ طبقه کارگر، طبقه کارفرما، طبقه کاسب، بورژوازی کمپرادور، خردهبورژوازی و اسامیای از این قبیل، و انسانها را در یکی از این ردیفها قرار میدهند و ارزش انسانها را تحتالشعاع این عناوین قرار میدهند. هر کس در طبقه کارفرما قرار میگیرد معیوب است، هر کس در طبقه بورژوازی یا مخصوصاً بورژوازیهای بزرگ قرار میگیرد، محکوم است، هر کس در طبقه کاسب قرار میگیرد ارزش او کم است. همه ارزشها را طبقه کارگر داراست، لومپنها در جامعه بیارزش میشوند، کسانی که در طبقه کارگر (به معنای علمی ) قرار نمیگیرند، بیارزش میشوند. اسلام، حاضر نیست این طور برخورد بکند؛ انسان را ارزیابی میکند. همهجا ممکن است که انسان خوب و بد پیدا کنیم، ما که به عدالت، تقوا، علم، جهاد، صبر، توکل و تحمل ارزش میگذاریم، فرق نمیگذاریم که این صابر و متقی، یک کاسب باشد یا یک کارگر باشد، یک کارفرما باشد یا یک دانشمند، از هر طبقهای که باشد؛ برای علم ارزش قایل هستیم. اگر گاهی در تعبیرات گویندگان یا نویسندگان ما، طبق عادت گویندگی، یک تعبیرات کلی میشود، آقایان این را همیشه ساری و جاری تصور نکنند. مثلاً گاهی در تعبیراتمان شمال شهر را محکوم میکنیم، شمیران را محکوم میکنیم، از جنوب شهر تعریف میکنیم، به این معنا نیست که در جنوب شهرآدم بد وجود ندارد و در شمال شهر هم هر چه آدم هست، بد است! هیچ وقت نظر ما نمیتواند این طور باشد و اگر این طور حرف بزنیم، ضداسلامی است. ما میدانیم، در شمیران روستاهایی از قدیم بوده و حالا مردم آن روستاها جزو شهر شدهاند و اینها از بهترین خانوادههای متدین تهران هستند و در همانجا ماندهاند. (متأسفانه پولدارها، نوعاً به آنجا رفتهاند و لانه فساد درست کردهاند). من بر سرکوچه های شمیران، حجلههای زیادی را میبینم که چراغ در آنها روشن است. در هر عملیاتی که میشود، تعداد زیادی شهید، از همین مردم شمیران است. پس معنای حرف ما این نیست که وقتی میگوییم مثلاً زعفرانیه چه جور است، شمیران چه جور! خدای نکرده بخواهیم بگوییم، هر چه آدم آنجا هست، ناجور است. بله! یک نوعیتی هست؛ یعنی، آدم در تیپ سرمایهدار که میرود، فساد بیشتر است، در تیپ فقرا که میرود، فساد کمتر است، طبقه متوسط، فسادشان کمتر است. این یک واقعیت است، اما هیچ وقت ما جبری نیستیم که بگوییم کشش طبقه و صنف این است و خواهی، نخواهی وقتی انسان در این طبقه زندگی کرد، فاسد و نابود است. ما، هیچ وقت نمیتوانیم مثل مارکسیستها برخورد بکنیم و مثلاً بازاری را در جامعه محکوم کنیم، این از گناهان گویندهها، یا نویسندهها یا هنرمندان است اگر چنین فکری در مردم القا بکنند. باید حساب انسانها را جدا کرد. در صنف کسبه، هم آدمهای خوب وجود دارد که در انقلاب بودند، حالا هم هستند، شهید هم میدهند و هم آدمهای دزد و چپاولگر و قاچاقچی و زورگو و متقلب وجود دارد که آنهای دیگر را فاسد میکنند. اینها در کارگرها هم به وجود میآیند، در معممها هم به وجود میآیند، در کارمندهای دولت هستند، در دانشگاهیها هستند، در معلمهإ؛ظظ هستند، منتها جا به جا فرق میکند. یک جاهایی محیط فاسد است، بیشتر فساد میکنند. تیپ، تیپ دنیاپرست و پول پرست است، استثنا وجود دارد، گاهی خوب است، گاهی بد. این را لازم بود، تذکر بدهم که اگر گاهی در ضمن خطابه، مطالبی کلی، از طرف ما مطرح میشود، هیچ وقت نتیجهگیری نشود که ما مثلاً یک طبقهای، یک صنفی، یک قشری را بطور کامل ناجور بدانیم. امتیازی که آخرین بار به آن رسیدیم؛ امتیاز عملی در میدان عمل و انجام وظایف کسانی که متعهد باشند، تکالیف خود را خوب انجام بدهند و از منهیات اجتناب کنند، بود و اینها امتیاز دارند. ما اگر بخواهیم همه عناوینی را که برای اینها آورده شده است بگوییم، خیلی طول میکشد. یک لفظ جامعی انتخاب کردیم و آن تقواست. یعنی کسی که حالت تقوا دارد، در داخل وجود خود، حالت نگهبانی را دارد که او را وادار میکند وظیفه خود را به خوبی انجام بدهد و به طرف آن چیزهایی که حرام و ممنوع است، نرود. این حالت را معیار کلی انجام وظایف قرار دادیم و گفتیم، متقی در جامعه اسلامی یک امتیاز دارد که دیگران ندارند. چند روز است، هر چه قرآن میخوانم، (با این دید که ببینم برخورد قرآن با تقوا در این مفهوم وسیعش چیست؟)، کمتر آیهای از قرآن پیدا میشود که مستقیم یا غیرمستقیم به تقوا مربوط نباشد. و در خطبه قبلی، گفتم که اصلاً اسکلت قرآن تقواست. تمام آیات به یک نحوی با وظایف انسانی (مثبت یا منفی )تقوای در تفکر، تقوای در عمل، تقوای در برخورد، تقوای در معاشرت، تقوای در تعهد و قبول مسؤولیت و انجام مسؤولیت در انسان ارتباط پیدا میکند و اسکلت قرآن را اینها تشکیل میدهد. در خطبه قبل، گفتم که امتیازات فراوانی برای متقین قرار دادهاند که دیگران ندارند و این امتیازات بیشتر اجتماعی است. امتیاز شخصی، در داخل وجود خود انسان تعبیه میشود و انسان یا در همین دنیا خیرش را میبیند یا در آخرت. انسان متقی، آثار وضعی در زندگی خودش دارد که این آثار رادر دنیا، میبیند و در آخرت هم آثار وضعی و تشریعی را که خداوند به انسان میدهد خواهد دید. اما در قراردادهای اجتماعی، برای انسانهای باتقوا، یک حقوقی تعیین کردهاند، که این حقوق را به دیگران ندادهاند. از مرحله بالا شروع کردیم، گفتیم که افتاء، مال انسان متقی است. دو نفر عالِم دارای همه چیز از نظر علمی، فقط آن متقیاش میتواند مرجع تقلید بشود. ولایت عامه، از آن عالِم متقی است. پایینتر میآییم، قضاوت، از آن انسان متقی است. آدم غیرمتقی، نمیتواند قضاوت بکند و قضاوت او باطل است. شهادت، از آن انسان متقی است. گواهی انسان غیرعادل، ارزش ندارد، هر چند هم، جمع بشوند و در محکمه، شهادت بدهند. حتی اگر شما جلو یک انسان غیرمتقی، به عنوان شاهد، طلاق بدهید، طلاق درست نیست. در نماز، نمیشود آدم غیرمتقی را پیشنماز کرد و با آدم غیر متقی و فاجر و فاسد، نماز خواندن باطل است. از شرایط اولیه تمام اموری که مربوط به جامعه است و نیاز به اعتماد دارد، تقواست. من در هفته گذشته، بحث را به یکی از عامالبلواترین مسأله روزمان، که هماناتصدی مشاغل اجتماعی (مشاغل دولتی به اصطلاح) است، رساندم. در فتاوای فقهای ما به طور عادی قید نشده است که یکی از شروط مثلاً فرمانداری، بخشداری یا رئیس فلان اداره شدن یا وزیر و وکیل شدن، عدالت است، و تا به حال این مسأله مبتلابه ما نبوده است. معکوس آن در رژیم گذشته بوده است؛ یعنی آدمهای صالح را انتخاب نمیکردند، آدمهای ناصالح را برای پستهای مهم انتخاب میکردند. در تمام مشاغل معلمی و استادی، ریاست دانشگاه، ریاست بیمارستان و فرمانداری و بخشداری و ریاست دادگاه و همه مشاغل نظامی و غیرنظامی در رژیم گذشته، انسانهای متدین، پوئن منفی داشتند، چون از باتقواها میترسیدند. امروز، در حکومت جمهوری اسلامی، این مسأله باید منقح بشود، اینها همه از شؤون ولایت است. این که در بین مردم یک بخش، یکی را انتخاب کنیم، بگوییم شما بخشدار باش و تصمیمات بخش مربوط به شماست، تو فرماندار باش، تو استاندار باش، این وزیر باشد، آن وکیل باشد و این حقوق را داشته باشد چرا؟! و به چه حقی چنین کاری را ما با مردم میکنیم؟! ما میدانیم اصل اولیه در جامعه انسانی، این است که هیچ کس بردیگری ولایت ندارد و همه مردم در مقابل خداوند مساوی هستند و ولایت حقی است از حقوق الهی، که به انبیا و اولیاء و ائمه و بعد از ائمه - طبق اسنادی که ما داریم - به علمای جامعالشرایط واگذار شده است. این همه مشاغلی که در جامعه هست، این قدرتی که شما به یک نفر مثلاً مأمور ثبت میدهید، به مأمور شهرداری میدهید، به مأمور فرمانداری میدهید، به مأمور بیمارستان میدهید، به مأمور دانشگاه میدهید، همه این حقوقی که شما میدهید، اینها حقوق جامعه است که از طریق ولایت به اینها منتقل میشود، گر چه این فرد مستقیماً ولی نیست، اما اگر اصل ولایت مخدوش باشد، عمل این هم مخدوش است، حق عمل از این فرد گرفته میشود، چون فرقی با دیگران ندارد. اگر جامعه، خودش قرار بدهد، آن مسأله دیگری است و باید ببینیم جامعه چقدر حق دارد که برای خودش چیزی انتخاب بکند و نسبت به اقلیت هم، مسایل دیگری مطرح است. به هر حال، فعلاً این قدر محرز است که مشاغل دولتی از شؤون ولایت است و مراحل پایین است. ولیّ اگر بخواهد افرادی را برای این کار نصب کند، در بعضی از مشاغل، عدالت قید شده است، مثل قضاوت و شهادت و چیزهایی که مثل زدم، اما در بعضی موارد، در فتواها نیامده که اینها باید عادل باشند، و چنین چیزی نیست. در خود ولایت، وقتی که فقهای ما در مورد ولایت بحث میکنند، اگر ولیّ عادل نباشد، نوبت به »عدولالمؤمنین« میرسد،اگر عدول المؤمنین هم نباشند امور حسبیه را »وثاق المؤمنین« هم میتوانند به عنوان یک واجبی که دیگر نمیشود از آن صرفنظر کرد، متکفل شوند. به هر حال مایه عدالت و تقوا در تصدی امور عامه و انجام کارهای مربوط به مردم، جزو چیزهایی است که باید روی آن تکیه شود. شکی نیست که اگر ما در وضعی که الان زندگی میکنیم، قید کنیم که همه باید مثلاً عادل باشند؛ این چیز مقدوری نبوده و عملی نیست. حداقل یک مقدار صلاحیت، که فساد از آن بیرون نیاید باید قید شود. ما وارث یک نظامی هستیم که معکوس این جریان بوده است. در آن زمان، پستها را به کسانی میسپردند که حاضر باشند رشوه بگیرند، رشوه بدهند، دزدی بکنند، خیانت بکنند، بدرفتاری بکنند. حالا من نمیگویم همه آنها این جوری بودند؛ بالاییها دلشان این جوری میخواسته، چون خود آنها این جوری بودند، ولی خیلی از مردم مسلمان بودند، آدمهای صالحی بودند، در این نظام بودند و در همان موقع هم تقوا را مراعات میکردند. جامعه انقلابی ما، خیلی چیزها را عوض کرد. امروز کارکنان دولت، مثل زمان شاه نیستند، شاید دهها گام مؤثر را به سمت صلاح و خوبی برداشتهاند. وقتی که شاه رشوه میگرفت، شاهپور رشوه میگرفت، وزیر هم رشوه میگرفت، وکیل هم رشوه میگرفت. رؤسا پُست که میگرفتند، حقوقشان یک درصد جزیی از درآمد آنها بود، درآمد عمده آنها را درآمدهای نامشروعشان تشکیل میداد. اصلاً پستها از روی درآمدها حساب میشد. الان کاملاً معکوس است؛ یعنی کسانی هستند (از بالا تا خیلی از طبقات پایین) که روی آنها حساب شده و انتخاب شدهاند، به شدت ضد فساد هستند و میخواهند با فساد مبارزه کنند. گروهی که در گذشته مسؤولیت داشتند، بخش عظیمشان یا صالح بودند یا اصلاح شدند. اما ما امروز مطمئن نیستیم که تمام کسانی که در دستگاههای دولتی کار میکنند، حالت اصلاح در اینها وجود داشته باشد. البته تفاوت بسیار زیادی کرده است، یعنی وضع ادارات ما انصافاً قابل مقایسه با شش هفت سال پیش نیست، اما حرف خیلی است. یک جریان را از زمان شاه و یکی دو جریان کوچک را از زمان خودمان نقل میکنم و نتیجهگیری میکنم. و ببینید تفاوت چقدر است . اینکه گاهی افرادی بنشینند و بگویند فرقی نکرده است، حالا هم پارتی بازی هست، حالا هم (مثلاً خدای نکرده ) رشوه خواری هست، این خیلی ظالمانه است. اما اگر هم بگوییم فرشته شدهایم، این اغراق است. مرحوم » راشد « را که همه میشناسید، خطیب معروفی است که سخنرانیهای او از رادیو پخش میشد. در یکی از سخنرانیهای خود، یک جریانی را نقل کرده که از رادیو پخش شده و در کتاب » فلسفه عزاداری سیدالشهداء « هم که متضمن سخنرانیهای ایشان است، نوشته شده است. قطعهای که میخواهم بگویم، در زمان شاه از رادیو پخش شده و دلیل این است که قضیه واقعیت دارد، والاّ آن موقع رادیو پخش نمیکرد. (مخصوصاً چون سخنرانیهای راشد، زنده هم نبود، ضبط میشد و بعداً پخش میشد، اگر دروغ بود، چنین دروغی را رادیوی شاه به هیچ وجه پخش نمیکرد). ایشان آنجا یک نامهای را از یک مهندس نقل میکند، میگوید که مهندس (که قهر کرده و کنار رفته بود) مینویسد: من در کلاس پنجم دبیرستان تحصیل میکردم که پدرم فوت شد، مسؤولیت اداره خانواده به عهده من افتاد، زندگی من بسیار دشوار شد، با کار ضمن تحصیل توانستم خانوادهام را اداره کنم و خودم را به جایی برسانم و از دانشکده کشاورزی فارغالتحصیل شدم. با مشکلات زیادی به استخدام وزارت کشاورزی درآمدم. کارم مطلوب نبود، طبعم را راضی نمیکرد ولی چون زجر دیده بودم و میدانستم مردم چه مشکلاتی دارند، دلم میخواست خدمت بکنم. در اداره، مرا در بایگانی و جاهای نامناسب گذاشته بودند و فنّ من عاطل مانده بود.... (این تیپ آدمها این طوری هستند. آدمهایی که با عسرت تحصیل میکنند و بزرگ میشوند، حالات خوب در آنها پیدا میشود، البته بعضی از آنها ممکن است حالت انحرافی پیدا بکنند و ضد خیلی از ارزشهای جامعه بشوند. به خاطر عقدههایی که دارند، میروند کمونیست میشوند و یک حالت انساندوستی افراطی بیمعنا پیدا میکنند و با ارزشها مخالفت میکنند. آنها خطرناک میشوند، ولی خیلی از آنها متعادل میشوند و در جامعه، افراد با ارزشی میشوند. لذا آدمهایی که با مشکلات زندگی دست به گریبان بودند و تحصیل کردند، اینها اکثراً آدمهای با ارزش و قابل توجهی هستند). ...به یک وضعی، خودم را به وزیر رساندم و چون کشاورزی کشور را آفت عمومی گرفته بود، گفتم من در دفع آفات تخصص دارم، به من مأموریت بدهید که به فلان جا بروم و یکی از شهرهإ؛ظظ را اصلاح بکنم. وزیر گرفتار بود، خوشش آمد، صد هزارتومان اعتبار داد، حکم من را خودش امضاء کرد و مرا به آن شهر فرستاد. با خوشحالی برای خدمت به آن شهر رفتم. تا وارد شهر شدم، کارمندان اداره کشاورزی که دیدند من با حکم وزیر و با اعتبار آمدهام، دور من جمع شدند و خیلی با ما گرم گرفتند و گفتند این مبلغی که آوردهاید، کم است، صد هزار تومان دیگر تقاضا کن! ما فوری تلگراف کردیم و خیال کردیم اینها راست میگویند و پول بیشتری خواستیم، صد هزار تومان دیگر هم فوراً آمد و مشغول کار شدیم و گفتیم برنامهریزی کنید، نقشه منطقه را بیاورید! گفتند: صبر کنید، یکی، دو روز دیگر مقدمات آماده میشود. دو، سه روز گذشت، دیدیم یکی از آنها آمد و گفت: عرض خصوصی دارم. اطاق را خلوت کرد و یک لیستی حاوی ده، بیست تا اسم، دست من داد که در مقابل هر یک از اسامی یک مبلغی پول نوشته بود و پایین آن هم نوشته: این مقدار هم سمّ تقلبی که فلان کس به ما میدهد. دو سه نفر از اینها هم در وزارتخانه بودند. من آنجا اینها را میشناختم، گفتم این چیست؟ گفت هیچی! خوب، کارها این جوری است! باید یک مبلغی به اینها داد. پولها را که نمیشود تنهایی خورد، باید به همه داد! گفتم: آفت همه جا را گرفته، کشاورزها بدبخت هستند، زندگی آنها دارد تباه میشود، ما پول گرفتیم که اینها را اصلاح بکنیم، چه میگویید؟ گفت: همین است دیگر، اینهایی که هستند خرج دارند، زندگی دارند، اینها که با حقوق اداره تأمین نمیشوند! گفتم: گردن کلفتها، بروید. این نمیشود! کاغذ را مچاله کردم و برسرش زدم و گفتم همه جمع بشوید والاّ به وزیر گزارش میدهم. آنها را جمع کردیم و وسایل سمپاشی خریدیم و مشغول کار شدیم. در ظرف مدت کوتاهی، این آفت از آن منطقه کنده شد و کشاورزها برای اولین باردیدند که سمپاشی در زمان شاه، مؤثر واقع میشود، خوشحال شدند، طومار به ما و مرکز نوشتند و تشکر کردند. از دویست هزار تومان، صد و سه یا صد و چهار هزار تومان زیاد آمد و نود و هفت هزار تومان خرج شد. خیلی خوشحال بودیم. حالا منتظر تشویق بودیم، منتظر بودیم که کارها بهتر روبه راه بشود. ما را به تهران احضار کردند، وارد وزارتخانه که شدیم، دیدیم هیچ کس به ما اعتنا نمیکند، اصلاً ما را تحویل نمیگیرند. به زحمت خودمان را به آنجایی که مربوط بود رساندیم، گفتم ما کارمان را انجام دادیم، مسؤولیت جدید چیست؟ گفت: ول کن بابا! شما رفتید آنتریک کردید، مردم را تحریک کردید! این سر و صداها چیست شما راه انداختید! مگر مأمورین دیگر آدم نیستند؟ این طومارها و این حرفها را ندارند. خدمت بکنید برای ملت! برای اعلیحضرت شاهنشاه! این حرفها را نزنید! بنا کردند با ما دعوا کردن. تا اینکه یکی از افراد آمد و گفت: بابا جان! در این مملکت باید خورد و خوراند. تو دنبال چه رفتی، با چه کسی میخواهی کار بکنی؟ من گفتم: من حاضر نیستم این جوری کار بکنم. خلاصه یک تقاضا نوشتم که کار نکنم (حالا نمیدانم، عنوان تقاضای او چه بوده است.) دیدم فوری جواب دادند و به جای همه چیز، ما را از خدمت منفصل کردند و کنار گذاشتند و ما کنار رفتیم و مشغول کار خودمان شدیم؛ به دنبال کار خصوصی رفتیم. به زحمت یک زمینی پیدا کردیم که باتلاق بود. از صاحبش (که از آن قُلدرهای قدیمی زمینخوار بود) اجاره کردیم مثلاً 30 ساله، 40 ساله و زهکشی کردیم، مزرعهای درست کردیم و جای خوبی شد. یک عده کارگر را جمع کردیم، زندگی خودمان روبه راه شد، زندگی کارگرها روبه راه شد، یک مزرعه بسیار زیبایی درست کردیم. بچههایمان در شهر بودند، خودمان در روستا کار میکردیم. بعضی از همین رقبای ما که فهمیدند ما آنجا کار میکنیم، مالک را آنتریک کردند،که علیه ما به دادگستری شکایت کرد. به دادگستری رفتیم ( و حالا چند سال از آن تاریخ میگذشته دو سال، سه سال! نمیدانم ) هر چه داشتیم در دادگستری خرج کردیم، وکلا از ما گرفتند، اداریها گرفتند، پرونده به هیچ جا نرسید و ما هم از مزرعه غافل ماندیم. یک پا در مزرعه، یک پا در دادگستری و دایماً دنبال این مسایل تا اینکه یکبار به من خبر دادند که یکی از قدرتمندان کشور به خانم من سوء نظر دارد. ناراحت شدم، به شهر آمدم، دیدم راست است، اما خانم تسلیم کثافتکاریهای او نشده و خودش را حفظ کرده بود. خیالم راحت شد، برگشتم. چند روز گذشت، نامهای به دست من رسید، من را به شهر احضار کردند. به شهر رفتم، دیدم که خانمم خودکشی کرده و یک نامه هم جا گذاشته و نوشته: آخر این دیو سیرت قدرتمند، جنایت کرد و دامن من را مُلَوِّث کرد، من دیگر این زندگی رانمیخواهم و میروم. بعد میگوید، من (یک مهندس تحصیلکرده، زحمت کشیده، فقر دیده) دیدم، دیگر این زندگی به درد من هم نمیخورد. رفتم و خودم را خلاص کردم، بچهها را هم در پانسیون گذاشتم ( دنباله غمانگیزی دارد که من نمیخواهم نقل بکنم). این ماجرایی است که از رادیوی شاه پخش شده و آقای راشد، به عنوان یک سخنگویی که اهل اغراق نبود، اینها را گفته است. آدم از نظام شاه چه میفهمید؟ آن دادگستریاش است، آن وکالتش است، آن کشاورزیاش است، آن وضع مالکیتش است، آن وضع زمین داریش است، آن وضع سمپاشی و ادارات آن است! و این مجموعه، چه جور میخواسته شاه را حفظ بکند؟ چه جور میخواسته دل مردم را راضی نگه بدارد؟ همه شما شاید در زندگی خود، چیزهایی شبیه به این، که یک گوشهای از این مسأله را در زمان شاه نشان بدهد، داشته باشید. بنده خودم مکرر در مراجعاتم به ادارات دارم و حتماً شماها هم دارید. برنظام اداری زمان شاه، یک چنین روح بد حالتی حکومت میکرده که ضد تقوا بوده است. معلوم است که این نظام نمیتواند صاحب نظام را حفظ بکند. تا زور بود، تا فشار بود، تا ترس بود، تا پول بود، مردم صبر میکردند، یک کمی که آن دریچه ها باز شد، مردم طغیان کردند و دیدید که به چه سرعتی این مرکز قدرت را از بین بردند. در نظام ما، تحقیقاً وضع این جوری نیست. تحقیقاً وزیر فاسد نیست. تحقیقاً معاونان فاسد نیستند. تحقیقاً مدیرکلها فاسد نیستند. تحقیقاً بسیاری از کارکنان دولت آدمهای صالح و خوبی هستند. تحقیقاً مردم روابط بهتری دارند، اما ممکن است افرادی باشند و یا چنان وضعی برایشان در آینده به وجود بیاید. شما باید به شدت مواظب باشید. من یکی، دو نمونه کوچک میگویم که راجع به فسادها و اینها نیست، مربوط به گرفتاریهای مردم است. به ما خیلی نامه میرسد. با انواع و اقسام گرفتاریهای مردم برخورد میکنیم و فکر میکنیم که باید یک اقدامی کرد، این جوری نمیشود گذشت. همین امروز که نماز جمعه میآمدم، شخصی تلفن کرد و گفت که یکی از بستگان او سکته مغزی کرده و او را به بیمارستان بردهاند، بیمارستان نپذیرفته است. آن کسی که برده، گفته اگر آشنا داشته باشی، ممکن است اینجا بپذیرند. من نمیدانم حالا او راست میگوید یا نه! ولی بنده خودم مواردی داشتم که این جوری بوده، آشناهای دیگری داشتم، که به بیمارستان رفتهاند و از جلو در بیمارستان، به بیمارستان دیگر منتقلش کردهاند. حالا، با بیمار سکته مغزی چه جور میشود برخورد کرد؟ بیماری که وضعش آن جوری است، وارد بیمارستان میشود، او را نپذیریم چه بر او میگذرد؟ نه آن دکتر فکر میکند، نه آن مأمور فکر میکند و نه مأمور جلوی در فکر میکند. آنها باید خودشان را جای بیمار بگذارند. حتی اگر لازم بشود، به بیماران دیگر اعلام بکنند، شما که حالتان بهتر است از روی تخت پایین بیایید تا این یکی جای شما را بگیرد، باید مشکل مردم را حل بکنند. دو سه هفته پیش که مطلبی را مطرح کرده بودم در مورد بلیت و این مردمی که میخواهند به خارج بروند، برخورد کرده بودم، که آنها هم از آشناهای خود من بودند و تصادفاً من در متن قضیه واقع شدم. یک وقت آدم نامه میگیرد، یک بار آدم خودش در متن قضیه هست. خانمی از خارج آمده اینجا (انقلابی هم هست) که مملکتش را ببیند، وطنش را ببیند و کمک بکند. و بعد از یکی دو ماه با دو تا زن و دوتا بچه میخواهند بروند. گذرنامهاش را درست، طبق قانون مهر زده است، بلیت گرفته است، اثاثش را به فرودگاه برده، و میخواهد حرکت بکند، آخرین بار که میخواهد، تذکرهاش را تحویل بدهد، مسؤول تحویل نمیگیرد و میگوید مثلاً مهرش مخدوش است! یک اشکالی میگیرد و راهنمایی هم نمیکند که شما چه کار بکن، کجا برو، این مشکل را چه جوری حل بکن. این خانم شاید ده بار بین منزل و ویلا و فرودگاه و نخست وزیری، با تاکسی و اتوبوس رفت وآمد کرده، (حالا، در فرانکفورت یک عده منتظرش هستند که وارد بشود). اینجا بار تهیه کرده است، وسیله تهیه کرده است، مدت اقامتش سرآمده و هزار مشکل دیگر دارد. خیلی خوب! حالا این مهر یا اشکال دارد یا ندارد. اگر اشکال دارد، شما خودت باید تماس بگیری رفع بکنی، اگر اشکال ندارد شما به او اشکال نگیر. دفتر من ( خوب! طبعاً از دفتر من یک قدری حساب میبرند) در جریان قرار گرفت، با فرودگاه تماس گرفت، با ویلا تماس گرفت، دو روز قضیه پشت سر هم میگشت؛ فرودگاه به گردن این میاندازد، این به گردن دیگری میاندازد! و آخربار هم همه آنها قبول کردند و گفتند، بله مثلاً این مهری که در نخست وزیری برای خروج زدند، یک قدری ریز بود، ما ندیدیم. حالا شما ببینید! اگر هر روز در یک هواپیما یک چنین حادثهای باشد، شما چه جور میخواهید آبروی جمهوری اسلامی را در خارج حفظ بکنید؟ چهار صد نفر آدمی که در هواپیما نشستهاند، این داستان را میفهمند. درست دو سهروز قبل از این، باز یکی دیگر از بستگان که با من آشنا بود، میخواست برود. تأییدیه هم گرفته بود، در فرودگاه گفتند نه! مسافر بیشتر گرفتهاند. حالا سه ساعت، دو ساعت و نیم هواپیما را نگه داشتند، چهارصد نفر آدم را ( اینهایی که ما به زحمت به آنها میگوییم از هواپیمایی ایران بلیت بخرید، ارز آنها را بیشتر میدهیم که از هواپیمایی ما بلیت بخرند) آنجا نگه داشتهاند، به ده، پانزده نفر دانشجو گفتهاند که شماها صبر کنید با هواپیمای بعدی بروید! حالا دانشجویی که بارش را داده، آن طرف منتظرش هستند، آنجا کلاس دارد، کار و برنامه دارد، چه به سرش میآید؟ در این مسأله، فساد مالی نبود. اینجا یک چیزی در کار هست؛ یعنی یک مأمور اداره در یک جایی نشسته و به مردم خیانت میکند، یا آن مهرش را خوب نزده یا موقع تحویل دقت نکرده، یا عمداً خیانت کرده است، یک کاری به سر مردم آورده که این آدم را این جور گرفتار بکند. یک گوشهای از پرونده را یک آدم ناقلا خراب میکند، این پرونده هر جا میرود گیر میکند، مردم هم که این پیچ و خمهای ادارات را نمیدانند. این فساد، مثل زمان شاه نیست، اما یک مأموری که از زمان شاه در این مملکت مانده است و بخواهد فساد بکند الان میتواند فساد بکند و اینها هنوز در ادارات هستند. این دو سه نمونه را عرض کردم، حالا مسایل دیگری که به ما شکایت میکنند که مثلاً مأمورین اصلاً به فکر اموال دولتی نیستند، کاغذ چه جور باطل میکنند، برق چه جور مصرف میکنند، بیخود بخاری روشن میکنند، شب همین طور چراغها را روشن میگذارند و میروند. از این حرفها که دیگر خیلی فراوان است. هیچ کدام اینها با عدالت اداری نمیسازد. هیچ کدام اینها با تقوای عدالت نمیسازد. اینها همه از شؤون ولایت است، نمیشود این جور افرادی، متصدی کارها باشند، برای اینها باید یک فکری کرد. ما در صدد این نیستیم که این مردم را درو کنیم و بیرون بریزیم. ما میدانیم که در رژیم گذشته، با معیارهایی استخدام میکردند که آن معیارها، امروز برای ما کارگر نیست، ولی اینها انسانند، این انسانهای جامعه خودمان را نمیتوانیم، ندیده بگیریم. تخصص دارند، اگر تخصص هم نداشتند، خانواده دارند، زندگی دارند، باید آنها را اداره بکنیم، ولی این جامعه احتیاج به یک تشکیلات سالم دارد. اگر این نظام درست نشود، اگر نظام اداری شکل نگیرد و هر کسی کار خودش را خوب انجام ندهد، محال است که بقیه زحمتهای ما به ثمر برسد. هر چه خوب قانون بگذرانیم، هر چه حضرت امام، خوب رهبری کنند، هر چه قضات خوب قضاوت بکنند، هر چه وزرا خوب زحمت بکشند، اگر آن اسکلت، بخواهد خراب بکند، نمیشود کاری از پیش برد. من اینجا مختصر دو، سه کلمه با مردم صحبت میکنم، دو، سه کلمه با کارمندهای صالح صحبت میکنم و دو، سه کلمه با کارمندهای ناصالح حرف میزنم. حرفم با مردم این است که خانمها! آقایان! خواهرها! برادرها! بالاخره این نظام اداری ماست، که داریم. شما به فکر این نباشید که به ادارات که مراجعه میکنید، متوسل به این و آن بشوید، پارتی بازی بکنید، جلو بیندازید، حق دیگران را ضایع بکنید. یکی از علل فساد، خود این مردمی هستند که این جوری برخورد میکنند. هنوز اداره نرفته، به بنده مثلاً نامه مینویسد، با نامه من یا افرادی مثل من میخواهد آنجا برود، و این غلط است. شما اداریها مواظب باشید! کسانی که نامههای ما را میآورند، کار اینها را عقبتر بگذارید. گاهی میآیند و به ما دروغ میگویند. میگویند ما رفتیم، به کار ما نرسیدند. تظلم میکنند و وقتی که تظلم میکنند ما هم ناچاریم یک چیزی بنویسیم. اگر از اول بگویند که میخواهیم برویم، نمینویسیم، ولی اگر تظلم بکنند، مینویسیم. ولی آدمهایی که دست به پارتی بازی میزنند ( هر کس که میخواهند باشند)، اگر امام یا رئیس جمهور یا رئیس مجلس یا رئیس دیوان عالی کشور یا هر کس دیگر را شفیع قرار دادند، حداقل جرمشان این است که کار آنها یک مقدار عقبتر بیفتند. اداریها! کسانی را که خودشان به اداره میآیند، آنها را مقدم بدارید. من خودم میگویم؛ امضای من پای هر نامهای بود، یک پوئن منفی حساب بکنید. بنده به این دلیل امضا میکنم که او میگوید من مظلوم واقع شدم، من نمیدانم مظلوم شده یا نه! بنابراین، شما که به ادارات مراجعه میکنید، توقع نداشته باشید زودتر از دیگران کارتان درست بشود. از صف جلو نیفتید! همین دیشب، یکنفر آخر شب، با یک حیلهای تلفن خانه ما را پیدا کرده بود تا با من صحبت کند. به بیت امام تلفن کرده بود که یک کار ضروری از دادستانی دارم، الآن چه میشود، تلفن فلانی را بدهید. آنها هم از من پرسیدند، گفتم بدهید، تلفن مرا دادند. زنگ زد، رفتم تلفن رابرداشتم، گفت آقا! من میخواهم به مکه بروم، همه کارهایم درست شده است، گفتهاند که، امضای شما لازم است. گفتم: آخر امضای مرا برای چه میخواهید؟ گفت: چون در نوبت نبودم! گفتم این چه کاری است که تو میکنی؟ این جور تلفن مرا پیدا کردی، وقت مرا گرفتی، حالا میخواهی مکه بروی! این چه مکهای است که شما میروی؟ هر کس، در هر جا، پارتی آورد، این یک پوئن منفی است. من نمیگویم به کلی بیرون برود، اما پوئن منفی حساب بشود! خود شماها این کار رانکنید! اگر هر کسی یک آشنایی دارد، بخواهد کارش را با آشنا انجام بدهد، این روال اصلاح نمیشود. شما خودتان ناظر باشید، هر جا پارتی بازی دیدید، خودتان جلوی او را بگیرید. به کارمندان صالح عرض میکنم! (که اکثریت هستید). من میدانم اکثریت شما زحمتکش هستید، حقوق شما ممکن است با این گرانی برای زندگی شما مکفی نباشد، ولی فعلاً همین است، تا بعد از جنگ یک فکری بکنیم. شما اکثریت صالح، اجازه ندهید یک عده افراد ناصالح، همه شما را این جور معیوب بکنند. » وَاَنْذرْ عَشیرَتِکَ الاْ قَربینَ « همین است. اگر اول به پیغمبر گفتند خانواده خودش را اصلاح بکند، به شماها هم میگویند. اول کارمندهای کنار خودتان را اصلاح بکنید، مواظب باشید! شما بهتر میفهمید چه کسی بد کار میکند. شما بهتر میفهمید چه کسی دیر میآید، شما بهتر میفهمید چه کسی زود میرود، شما بهتر میفهمید چه کسی به پرونده مردم گره میزند، شما بهتر میفهمید چه کسی - نعوذباللَّه - دستش کج است، از مردم پول میگیرد. اینها را شما میفهمید، چشمتان را نبندید؛ برای خدا هم که شده نبندید، برای خلق هم که شده نبندید، برای خودتان هم که شده نبندید! چون این کار، خود شما را هم آلوده میکند. این جریان باید اصلاح بشود. به کارمندهای ناصالح عرض میکنم! شما خیال نکنید که در این جمهوری، مثل زمان شاه، این حالت تا همیشه میماند، این حالت ماندنی نیست! در گذشته، شاه هم همین را میخواست، خانواده شاه هم همین را میخواستند، آنها خودشان رشوه میگرفتند و نمیتوانستند رشوه گیرها را تصفیه کنند. در آینده خرده، خرده شناخته میشوید. یک روزی این جنگ تمام میشود، ضدانقلاب سرکوب میشود، نیروهای ما آزاد میشوند. و به وضع این ادارات میرسیم. به شکایات این مردم میرسیم. یک روزی در هر ادارهای یک میز خواهیم گذاشت و به این کجرویها میرسیم: آن موقع، دیگر فریاد شما به جایی نمیرسد. خودتان را منطبق کنید! مطمئن باشید، کارمند ناصالح، در ظرف سه، چهار سال آینده در این جمهوری اسلامی شناخته میشود و ما دلمان میخواهد که شماها صالح بشوید، با زندگی اجتماعی و اسلامی ما منطبق شوید، برخوردها، برخوردهای اسلامی باشد. گذشته ها رفت، بازسازی تمام شد و این نظام باید روی پای خودش، سالم بایستد و این شماها هستید که باید درست عمل بکنید. من در خطبه گذشتهام یک جملهای گفتم، که از همان جمله من سوءاستفاده شده است. جملهای از دهان من پرید (احساساتی شده بودم ) و گفتم: اگر چنین آدمهایی را دیدید، توی کلهشان بزنید، باز فوری متوجه شدم و اصلاح کردم، گفتم که نمیگویم دعوا بکنید، اما شکایت کنید! گزارش بدهید، بگویید، معرفی کنید، این جوری برخورد بکنید! بعضیها رفتهاند و از همان جمله من که آن جوری تفسیر شده بود، سوءاستفاده کردند و کتککاری کردهاند. چند گزارش الآن رسیده است، همین دیروز، گزارش دادند یک دکتر بسیار خوبی را (یکی از جوانهای عزیز ما که از آمریکا به اینجا آمده است و جراحیهای بزرگ هم انجام میدهد) یکی از مراجعین عصبانی شده و او را کتک زده است بعد به او گفته است که حرف فلانی است. آن شخص که دکتر خوبی هم هست، گفته است، عیب ندارد، بزن، من قبول دارم! اما حرف من این نبود! جمله را گفتم، اما تفسیر کردم؛ شما حرکت قانونی بکنید، قانون، شکایت را برای شما گذاشته، گزارش را گذاشته، امر به معروف را گذاشته، نهی از منکر را گذاشته است. من اخطار میکنم! مبادا از این حرف من سوءاستفاده بکنند، باز بخواهند یک وقت، مثلاً به نحوی برای به هم زدن قوانین استفاده بکنند. انجمنهای اسلامی، وظیفه مهمی در نظارت وضع و حُسن جریان ادارات دارند و باید نظارت بکنند! اما این، معنایش این نیست که از این حرف من سوءاستفاده بشود. در مجموع، با این حرکتها درست برخورد بشود و امتیاز واقعی داده شود. این آیهای را که اول صحبتم خواندم »اَمْ نَجْعَلُ الَّذینَ امَنُوا وَ عَمِلُواالصَّالِحاتِ کَالْمُفْسدینَ فِی الاَرْضِ اَم نَجْعَلُ الْمُتَّقینَ کَالْفُجّارِ « ترجمه میکنم، این آیه در سوره »ص« است، درست در همین مضمون قضیه ولایت است. »یا داوُدُ اِنَّا جَعَلْناکَ خَلیفةً فِیالاَرضِ فَاحْکُمْ بَیْنَ النَّاس بالْحَقِّ«؛ به حضرت داود میگوید که تو خلیفه ما هستی! خوب قضاوت کن، خوب حکومت کن، ولایتت را خوب اجرا کن! بعد چند تا آیه دارد، در آخر به اینجا میرسد که؛ این جور نیست که ما آدمهای خوب و متقی را همسنگ آدمهای فجّار و مفسد قرار بدهیم. کارهای اداری، از شؤون ولایت است، احتیاج به تقوا دارد. ما نمیتوانیم یک کارمند متقی متخصص را معادل یک کارمند متخصص؛ ولی بیتقوا یا غیر متخصص و بیتقوا قرار بدهیم. در آینده، این محاسبات انجام میشود. امیدوارم که شما خودتان را منطبق بکنید. اَعُوذُ باللّهِ مِنَالشَّیْطان الرَّجیمْ/ بسمِاللّهِ الرَّحْمنِالرَّحیم/ وَالعَصْر/ اِنَّ الاِنْسانَ لَفی خُسْرٍ/ اِلاَّ الَّذینَ امَنُوا وَ عَمِلُواالصّالِحاتِ/ وَتَواصَوْا بالْحَقِّ وَتَواصَوْا بالصَّبْرِ. خطبه دوم بسْمِاللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیم اَلْحَمْدُللَّهِ رَبِّ الْعالَمینَ، وَالصّلوةُ وَ السَّلامُ عَلی رَسُولِ اللَّهِ وَ عَلی عَلِیٍّ أَمیرِالمُؤْمنینَ وَ عَلی الصِّدیقة الطاهِرة وَ عَلی سبْطِیِ الرّحْمَةِ الْحَسَنِ وَالْحُسَیْنِ وَ عَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ مُحَمَّدبْنِ عَلِیٍّ وَ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ وَ موُسَی بْنِ جَعْفَرٍ وَعَلِیِّ بْنِ مُوسی وَ مُحَمَّدبْنِ عَلِیٍّ وَ عَلِیِّ بْنِ مُحَمَّدٍ وَالْحَسَنِ بْنِ عَلِیٍّ وَ الْخَلَفِ الْهادی الْمَهْدی(عج). خطبه دوم را طبق معمول در مورد مسایل روز و مناسبتهای هفته صحبت میکنیم: شهادت امام جواد (ع)، حادثه عظیم هفدهم شهریور، شهادت آیتاللّه بزرگوار مدنی شهید محراب، رحلت آیتاللّه طالقانی و حوادث بسیار مهم و تاریخ ساز جاری لبنان، اهمّ مناسبتها و مسایل روز ما هستند که انشاءاللّه در این خطبه بتوانم راجع به هر یک، چیزی عرض کنم. در مورد امام نهم - این شخصیت عظیم جهانی اسلام - اگر بخواهیم درست صحبت بکنیم، یکی دو خطبه مستقل لازم است که یک بخشی از شؤون این امام بزرگوار را عرض کنیم که انشاءاللّه در یک موقع مناسبی عرض خواهد شد. همین قدر عرض میکنم که از معجزات قابل توجه امام جواد این است که در حساسترین مقطع تاریخ نهضت شیعه، در سن جوانی - و بلکه طفولیت رهبری این نهضت را به عهده گرفت و به خوبی از عهده این رهبری برآمد. میدانید که امام جواد(ع) هشت ساله یا نه ساله یا هفت ساله بودند ( باکمی تفاوت در روایات ) که پدر بزرگوارشان شهید شدند. امام در سال 195 متولد شدند و در سال 203 حضرت امام رضا شهید شدند. امام جواد(ع) آن موقع در مدینه بودند، یک جوان هشت، نه ساله مسؤولیت عظیم رهبری آن روز شیعه را (که در آن زمان عظیمترین گروه مخالف حکومت عباسیها بودند که از هندوستان تا غرب آفریقا تا اندلس امتداد داشتند و همه جا هم فعال بودند و مرکز اصلیاش هم شیعه اثنی عشری بود. حتی آوردن امام رضا به طوس و شهادت ایشان، برای خاطر همین مسایل بود که مأمون و دستگاه خلافت عباسی میخواست قضیه را اگر بتواند از بالا یک جوری حل بکند) به عهده گرفتند و تا بیست و پنج سالگی، در عین جوانی، آن چنان این نهضت عظیم را اداره کردند - هم از لحاظ علمی، هم از لحاظ مبارزه و سازماندهی و تشکیلات - که هیچ مورخی ننوشته است که در دوران رهبری امام جوان ما، مشکلی برای اداره شیعه به وجود آمده باشد و این خیلی مهم است. یعنی ما نمیتوانیم این را با معیارهای عادی ارزیابی بکنیم. همه شیطنتها را هم مأمون کرده بود که قضیه را یک جوری لوث بکند. امام جواد(ع) را به بغداد آورد، تجلیل کرد، دخترش را به امام جواد(ع) داد. یک جوانی در کنار دستگاه خلافت، در این حالت، خیلی آسان میشود، نهضت را بدنام کرد. آسان میشود، در نهضت نفوذ کرد. آسان میشود ارتباطات را فهمید. همه نقشههای شیطنتآمیز را کشیدند، برای اینکه بتوانند از این ناحیه به نهضت ضربه بزنند؛ ولی ما میبینیم بر عکس، امامجواد(ع) از این موقعیت استفاده کردند و پایه ها را محکم کردند و هیچجا حرکتهای شیعی در این مدت افول نکرد و وقتی که امام جواد(ع) شهید شدند، نهضت شیعه را قویتر و متکاملتر تحویل امام بعد از خودشان دادند. در مورد شهادت شهید مدنی و هفدهم شهریور و حتی قضایای جاری لبنان، یک بحث عمومی میکنیم، که دنباله خطبه قبلی، در ذیل همان بحث، این مسایل را بررسی میکنم. صحبت این بود که، امروز در دنیا تعجب و اعجابی نسبت به آنچه که در ایران میگذرد به چشم میخورد و در همه توطئههایی که علیه جربان انقلاب اسلامی میچینند، تیر آنها به سنگ میخورد. در تحلیل ضعیف هستند، در اطلاعات ضعیفاند و نمیتوانند عوامل اصلی این پیروزیها و عوامل اصلی آن شکستها و تلاشها وتوطئهها را کشف بکنند و مشکل آنها در دنیا این است و امروز، همین مشکل را در لبنان پیدا کردهاند. طی چهل، پنجاه سال که از حرکت صهیونیستها در اسرائیل و تلاشهای امپریالیستها در منطقه میگذرد، اینها با چنین جریانی که امروز در لبنان پیدا شده است، برخورد نکرده بودند و امروز یک حالت جدیدی در منطقه بروز میکند، که جرقهای از انقلاب اسلامی است. این مسأله، در زمان شاه هم مطرح بوده است، امروز هم در رابطه با جنگ ما و عراق مطرح است و در رابطه با کل برخوردهای ضدانقلاب در داخل کشور هم مطرح است که کفار و گمراهان از راه خدا، نمیتوانند درک بکنند و آنهایی که در متن این راه هستند، با همه وجود این حقیقت و واقعیت را فهمیدهاند و لمس کردهاند. راه، اگر حق و منطبق با فطرت شد، اگر منطبق با اراده و خواست خداوند شد، اگر چیزی به این نقطه برسد و بخواهد این نقطه را بشکند، شکست میخورد. یک آدم متحرک در راه خدا، از هر جا که سَر بخورد، به فطرت خود که مراجعه بکند، دوباره نیرو میگیرد و در راه خودش پیش میرود؛ ولی یک آدمی که در راه غیر خدا دارد حرکت میکند، هر قدر هم جولان بدهد و موفقیت ببیند، تا سَرخورد، به فطرت خود که برگشت کرد، از درون منفجر میشود و میبیند که پوک است. تفاوت اصلی همین جاست. اگر میبینید مقاومت اسرای ما در زندانهای عراق هزار برابر اسرای عراقی در اردوگاههای ما است، اگر میبینید که در زمان شاه، مسلمانها هزار برابر کمونیستها در زندانها مقاومت داشتند، اگر میبینید زندانیهای مسلمان در زمان شاه، آن جور مقاوم بودند، ولی ضدانقلابیون امروز در زندانهای جمهوری اسلامی این جور خرد میشوند، مطلب همین است. یک آدمی که فطرتش کار نمیکند و از فطرت خود منحرف شده است، یک گناه کرده، یک انحراف کرده است، بالاخره یک لحظهای پیدا میشود که به حال خودش برگردد. وقتی که برگشت، از درون به خودش میگوید که پس چه شد؟! منتها فرق میکند، در بعضی جریانها، آن قدر انحراف شدید است که برای برگشت به فطرت، به یک انفجار عظیم احتیاج دارد. بعضی وقتها، انحرافها کم است. انسان، شب که در اتاق تنها شد، متوجه خدا میشود. ناپلئون، با آن قدرت عظیم و غرورش، وقتی که به میدان جنگ میرفت، به سرباز ها گفت: بروید این قلعه را فتح کنید! گفتند: نمیشود! دیوارها سر به فلک کشیده است، نمیشود بالا برویم، گفت: بروید ضعیفها! چه میگویید، در ارتش من لغت محال نباید باشد! همین ناپلئون، وقتی به آن جزیره افتاد و تنها شد، مثل مادر بچه مرده، زار، زار گریه میکرد، چون در درون خودش هیچی نمیدید. آن قدرت! آن غرور! یک شکستی او را این جور خرد میکند. قرآن، معمولاً در آیاتش، دریای طوفانی را که انسان در آن مبتلا شده است، برای برگشت به فطرت، یک عامل میداند. آدمی که در دریا رفت و کشتی او غرق شد یا در امواج گرفتار شد و ارتباط او با ساحل قطع شد، خود را از همه جا منقطع دید، عوامل مادی را گُم دید، به فطرت خود بر میگردد و یاد خدا میکند. اگر انسان ارتباط خود را با معنویات قطع بکند، به یک چنین حادثه عظیمی احتیاج دارد، تا متوجه خدا بشود. این بچههایی که میبینید در این زندانها این جور میبُرند و این جور مصاحبه میکنند، فطرتشان، فطرت الهی است. میروند و به فکر میافتند که اینها چه بود، چرا آدم کشتیم، چرا؟ برای چه بمب منفجر کردیم؟ برای چه با این کارگران جنگیدیم؟ برای چه جاسوسی کردیم؟ برای چه با جمهوری اسلامی دعوا کردیم؟ وجدان آنها جواب ندارد، پس بر میگردند، آنهایی که پاک و سالم باشند اعتراف میکنند، در مقابل خود هم افراد قاطع، دادگاههای قاطع » زُبَرَالحدید« انقلاب را میبینند و میبینند که راه فرار ندارند، فطرتشان، آنها را محکوم میکند و به این حالت میافتند. این طرف قضیه، مسلمانهایی هستند، که با ایمان، با انتخاب، با تشخیص در راه خدا قرار گرفتهاند. اشتباه دشمنان ما این است که میخواهند این جور آدمها را با خشونت شکست بدهند. خشونت برای آدم مؤمن، قدرت آفرین است، برای اینکه این آدم مؤمن، برای خودش مشکلات را وسیله تکامل تشخیص داده و با این عنوان وارد میدان شده است. شاه این اشتباه را در هفدهم شهریور کرد، این اشتباه را امروز، فالانژها و آمریکا دارند در لبنان میکنند و این اشتباه راعراق در هجوم به جمهوری اسلامی ایران کرد و این اشتباه را جریانات مارکسیستی الحادی، در حرکتهای الحادی ضدانقلابی تروریستی کردند که خیال کردند اگر با جریان حق انقلاب اسلامی، با خشونت برخورد کنند، میتوانند این جریان را متوقف کنند! این اشکال برای آنهاست که نمیفهمند. نه انسان را میشناسند، نه فطرت را میشناسند، نه خدا را میشناسند، نه راه خدا را میشناسند و نه انسان متحرک در راه خدا را میشناسند. این اشتباه، آنها را این جور گرفتار کرده است و ما را در مسیر خودمان این قدر موفق میکند. در هفدهم شهریور، شاه فکر میکرد که با حکومت نظامی و کشتن یک عدهای، حتماً مسایل انقلاب حل میشود. در خاطرات » برژینسکی « و »سولیوان « بخوانید! ببینید، آمریکا هم همین فکر را میکرد. همه فکر میکردند که یک حادثه خونین برای یک مدتی ایران را راحت میکند. حکومت نظامی کردند، غافلگیر کردند، مردم را به مسلسل بستند، مردم را روی هم ریختند، (فیلمها و خاطرات این حوادث را شما دیدید و شنیدید). درست اثر معکوس داد؛ یعنی مردمی که در عید فطر با آن راهپیمایی عظیم حضور خودشان را اعلام کرده بودند، خواسته های برحق خودشان را اعلان کرده بودند، توقع داشتند در مقابل این خواستهها یک گوش پیدا بشود، بپرسد، این خواستهها چیست؟ حق هم همین بود! یک میلیون، دو میلیون آدم از شمیران تا میدان آزادی راه رفته و فریاد کشیده، عدالت خواسته، رفع ظلم خواسته. این قدر آدم حرف میزند، نباید گفت: شما چه میگویید؟ باید به اینها گفت: خفه بشوید! اینها خیال کردند که جریان، یک جریان عادی معمولی است، عمق قضیه را نفهمیدند، مردم را به مسلسل بستند و این شرایط پیش آمد که شما دیدید. اینهایی که دیشب در تلویزیون مصاحبه میکردند، از میدان شهدا پنجاه قدم بالاتر رفتهاند، در آن خیابان تظاهرات کردهاند، جسدهای بچههای خود را برداشتند روی دوششان کشیدند، انگشتهای خود را با خون رنگین میکردند و به دیوارها مینوشتند » خون شهید « و میرفتند جلوتر. با این چنین مردمی، نمیشود با خشونت رفتار کرد، و این جور آدمها را، هر چه برسرشان بزنی، مثل میخ که در زمین فرو میرود پایشان محکمتر میشود. این بچههای ما که در عراق هستند، آنجا سراغشان میروند و با آنها مصاحبه میکنند و میگویند شما چه میخواهید بکنید؟ میگویند: اگر از اینجا آزاد بشویم دوباره به جبهه میرویم. و اسرای عراقی که اینجا هستند، وقتی یک بار من در حرفهایم اینجا گفته بودم که اسرای عراقی را در مقابل آزادی شش، هفت هزار اسیری که داریم آزاد میکنیم، چند تا طومار از اردوگاههابرای من فرستادند و از من گله کردند؛ شما چطور میخواهید ما را آزاد بکنید، برویم عراق! ما را آزاد بکنید بیاییم در میدان با شما بجنگیم؟ ما با این حکومت عراق، عراق برو نیستیم! و این تفاوت این اسیر با آن اسیر است. چرا این طوری است؟ اگر ما اینها را آزاد کنیم، نصفشان در جبهه همراه ما علیه آنها میجنگند. ولی اگر بچههای ما را آزاد بکنند، خیلی از آنها به خانهشان نمیآیند، از همان راه خانقین، راهشان را نزدیک میکنند و به جبهه میروند و این تفاوت به خاطر آن راهی است که انتخاب کردهاند و فکری که دارند، حقی که دارند، رویش اقدام میکنند. در لبنان، آمریکاییها خیال کردند، دو تا هواپیمای فرانسه که روی فضای بیروت پرواز بکند، مردم میترسند، (و اگر طرف شما، فالانژها بودند، آنها میترسیدند) دیدید که بدتر شد! هواپیمای فرانسه، در لبنان چه میتواند بکند؟! اشتباه آمریکاییها و فرانسویها در لبنان، این بود که وارد عمل شدند و خدا کند که این اشتباه خود را ادامه بدهند؛ یعنی اگر سرباز آمریکایی در مقابل مؤمن موحد قرار بگیرد، هیچ چیزی برای مؤمن شیرینتر از جنگیدن با آنها نیست . الان غصه ما از این است که سربازهای عراقی را، صدامِ گولخورده حزب بعثِعامل صهیونیسم یا امپریالیسم یا ارتجاع، به میدان میفرستد و اینها کشته میشوند. چارهای هم نیست، باید کشته بشوند، چون به میدان آمدهاند. شیرینش این است که اینها (عراقیها) کنار بروند، خود آمریکاییها بیایند، خود فرانسویها بیایند و این کار دارد در لبنان میشود. اگر روزی آمریکا و فرانسه در لبنان درست وارد میدان بشوند، مطمئناً ممکن است بعضی از بچههای ما از میدان جنگ عراقیها بیرون بیایند، بروند لبنان، برای اینکه با آنها بجنگند. نکته مهم و با ارزش حوادث لبنان این است که امروز، مرکز مبارزه را مردم مؤمن، موحد و مسلمانی تشکیل میدهند که به خاطر قرآن و اسلام مبارزه میکنند. این، تا به حال در لبنان نبوده است؛ در لبنان جنگ داخلی بوده. مبارزه هم بود، کشته شدن هم بود، کشتن هم بود، اما فرقهای بود، تعصب نژادی بود، تعصبهای گروهی بود؛ این فلسطینی است! آن لبنانی است! این فالانژ است! آن » دروزی « است! این جوری با هم دعوا میکردند. اما امروز، آن که شرق لبنان را حفظ کرده، آنکه شمال لبنان را تحت سیطره مرکز توحیدی حفظ کرده، آن که عرصه را بر اسرائیلیهای اشغالگر تنگ کرده، آن که اسرائیل را میترساند که خودش را از مهلکه لبنان کنار بکشد؛ همه به این دلیل است که یک عده بچه مسلمان - مثل مسلمانهای ایرانی که شاه را ساقط کردند - اسلحه به دست گرفتهاند و تصمیم دارند از اسلام دفاع بکنند. با این آدمها نمیشود جنگید. اگر بخواهند با اینها بجنگند، خیلی زیادتر از اینها نیرو لازم دارد. لبنان، به معرکه بین حق و باطل تبدیل شده است، و امروز از سراسر دنیا، افرادی جذب لبنان میشوند که میخواهند برای خدا بجنگند و بنابراین، امریکا در لبنان همان اشتباهی را مرتکب میشود که در ایران مرتکب شد. ( و اگر در اسرائیل از روز اول، مبارزه فلسطینیها بر معیار اسلام بود، تا امروز اسرائیل نمیماند.) اشتباه بزرگ آنها این بود که، حرکت را از جنوب لبنان آغاز کردند، همان جایی که محرومین متدین و مسلمان شیعه فراوانند، همانهایی که نمونههایشان در ایران امروز هستند. این اشتباه را به شکل دیگری، منافقین در ایران کردند. منافقین، اگر همان رویّه اول خود راادامه میدادند، همان حالت مظلومیت نمایی که به دروغ در چهارراهها بمانند و دخترها را جلو بیاورند و بگویند، نمیگذارند ما روزنامه پخش کنیم، پاسدارها ما را اذیت میکنند، اگر همان رویّه را ادامه میدادند، امروز در ایران خیلی بیشتر بودند، چون میتوانستند بچهها را گول بزنند. و دیدید چه جور گول زدند! این بچهای که این جوری گول خورده بود؛ صبح که از خانهاش بیرون میآمد، یک موتور میدزدید، یک بقال را شهید میکرد، میرفت آن طرفتر در یک مرکز قرضالحسنه، کسانی را که قرضالحسنه به محرومین میدادند، اینها را جمع میکرد، به رگبار میبست، عصر هم به پایگاه امن خود برمیگشت و یک تشویقنامه میگرفت و خوشحال بود که یک کار حسابی کرده! این قدر فریب خورده بود! اگر آن جریان منافقین، آن جوری ادامه پیدا میکرد، قبل از اینکه وارد این جریانات کثیف بشوند، خوب داشتند بچههای مردم را فریب میدادند! ولی اشتباه بزرگ آنها، این بود که دست به خشونت زدند، خیال کردند که با خشونت، این حزباللهی را میشود سرکوب کرد. وقتی که انجمن اسلامی مدرسه را به رگبار بستند، حزب جمهوری اسلامی را منفجر کردند، آن هفتاد و چند تن را آن جور شهید کردند، فردی مثل شهید رجایی و شهید باهنر را آن جور جزغاله کردند، افرادی مثل شهید مدنی و شهید صدوقی و شهید اشرفی و شهید دستغیب و شهدای دیگر را آن جور شهید کردند و این جنایات را مرتکب شدند، حزباللَّه در راه خودش مطمئنتر شد و بچههای آنها یک ذره سر به وجدانشان که فرو بردند، دیدند که عجب گمراه شدهاند! کسی که دستش به خون آدمی مثل شهید مدنی آلوده باشد، ( شهید مدنی که آدم، هر عکسش را ببیند، هر فیلمش را ببیند، هر سخنرانیاش را ببیند، خدا را، انسان را، وجدان را، شریعت را، محروم را و همه چیز رااز آنجا میفهمد،) وقتی که آن منافق به خانه رفت، یک ذره فکر کرد، میگوید چه کردم؟ با چه کسی طرف هستم؟ وجدانش به سرش مشت میکوبد. »نفس لوّامه« او را اسیر میکند، مگر اینکه خیلی منحرف شده باشد که آن روز، دیگر زندانها و آنجاها میتواند او را آدم بکند. به هر حال اشتباه بزرگ آنها، این بود که با حزباللّه با خشونت مواجه شدند و این بدبختی را برای خودشان درست کردند که حالا مثل یک اسیرِ ذلیل، التماس میکنند! باز این خوب است که حالا این قدر شهامت پیدا کردهاند که التماس بکنند و بگویند: به ما مهلت بدهید، ما بیاییم خودمان را در جامعه اصلاح بکنیم! من از مسؤولین دادگاهها، از دادستانها، از دوستانی که این مسؤولیتها را دارند، میخواهم که سعی کنند یک بار دیگر ( اگر چه ممکن است آزادی بعضی از آنها، خسارت داشته باشد)، یک مهلتی به اینها داده شود، که اینها بیایند و ان شاءاللّه خودشان را اصلاح بکنند، البته در صورتی که اطمینان حاصل بشود که دوباره به فساد کشیده نشوند و از زندان به خانه تیمی فرار نکند. این اشتباه را شاه، در هفدهم شهریور کرد، این اشتباه را منافقین کردند و همین اشتباه را صدام کرده و هنوز هم ادامه میدهد. همین دیشب، همین امروز صبح (شب جمعه و صبح جمعه) هواپیماهای عراقی، برسر مردم مریوان، این شهر کردنشین که تا دیروز صدام به عنوان حامی کردها، در آنجا شعار میداد (خیال میکرد این کردستان دست او میماند، عواملش آنجا هستند، اگر بنا باشد کسانی از مردم مریوان بخواهند در مقابل صدام بجنگند، در جبهه هستند و در شهر نیستند) بمبهای خوشهای ریختند و یک عده از مردم را شهید کردند. شهری که دو، سه بار دیگر بمباران شده است. صدام خیال میکند از این راه میتواند نیروهای ما را از جنگ منصرف بکند. هزار بار امتحان کرده؛ در خرمشهر، در قصر شیرین، در هویزه، در دزفول، در اندیمشک، در پُلدختر، در همدان، در خرمآباد، همه جا امتحان کرده، و نتیجه معکوس گرفته است. اما راه کفر، راه ظلم، راه فساد، متأسفانه این جوری است که وقتی آدم در آن راه افتاد، مثل باتلاق است، برای آزاد شدن، هر قدمی بخواهد بردارد، فروتر میرود، اصلاً قدمهای آدم به طرف غرق شدن است. این حزب، عفلقی هر روزی که میگذرد، جرایم خودش را زیادتر و کینه مقدس مردم ما را بیشتر میکند و ما را جدیتر و قائمتر به این میکند که این سرطان نمیتواند در این منطقه بماند. در جریان تحمل این شهادتها که نمونه آن شهید مدنی است، خداوند تقدیر کرده بود که برای بیدار کردن وجدان خفته مردم ناآگاه و برای محکم کردن پایگاه شهادت، چنین شهدای بزرگواری را تقدیم بکنیم. » فَدَیْناهُ بذبْحٍ عَظیمٍ«. خداوند به آنها وجاهت داده، علم داده، تقوا داده و حسن شهرت داده است، وجود آنها برای چنین روزی ذخیره است. وقتی که یک عمری خدمت کردند، وقتی که یک عمری ترویج کردند، یک روزی بناست جان از کالبد خشکشان بیرون برود، چه بهتر که این جوری بیرون برود. یک جوری بیرون برود که اسمشان، یادشان، خاکشان، قبرشان و آثارشان و فامیلشان، خانهشان و همه اینها به آثار ترویج دین خدا تبدیل بشود. و ما از خون این شهدای محراب، تحقیقاً بیشتر از تمام دوران زندگی آنها برای انقلاب، برای قرآن، برای آینده بشریت میتوانیم استفاده بکنیم و خداوند به همه ما و کسانی که در پرتو فداکاریهای این مردم، نامی بلند کردهاند، اعتباری کسب کردهاند، توفیق بدهد که این اعتبارشان را در راه خدا، (با عاقبتی که با خون خودشان سند صلاحیت عمل خودشان را امضا کرده باشند) به کار ببرند. یکی از کارهایی که ظلم به تاریخ بود، عملی بود که منافقین نسبت به آیتاللّه طالقانی کردند، این مرد بزرگی که همه عمرش را در راه اسلام مبارزه کرد و چه زندانها و چه مشکلاتی را که در زندگی تحمل کرد، اینها بنا داشتند که آیتاللّه طالقانی، این مرد بزرگ را در آخر عمر، مثل خودشان بدنام کنند، و برای این کار همه نیروهای خود را به کار گرفته بودند. همه چیز به نام پدرطالقانی؛ دورو برخانه ایشان عکس بگیرند، عکس ایشان را بزرگ بکنند، شعار به نام ایشان بنویسند. خدا خواست که بالاخره این مرد بزرگ متنبّه شد و آخرین سخنرانیهایش در همین نماز جمعه و از همین تریبون، علیه همین منافقین و همین گروهکهای ملحد ایراد شد و وجود مقدس خودش را از آلودگیهایی که اینها خواستند به نامش درست کنند تبرئه کرد. اینها به این فکر بودند که امام را هم بدنام بکنند. یادتان هست؛ یک وقتی شعار میدادند به نام ریاست جمهوری امام و به نام ولایت امام، و چه کردند! امام فریب اینها را نخورد، هر وقت اینها حرف زدند محکومشان کرد. آیتاللّه طالقانی با دل رئوفی که داشت، میخواست اینها را یک جوری شاید از انحراف حفظ بکند، ولی اینها شیطانتر از این حرفها بودند که تحت راهنماییهای ایشان قدم درستی بردارند. به هر حال، الحمدللَّه که خود ایشان توجه فرمودند و در اسنادی که از خودشان در سخنرانیهای معروف نماز جمعهشان گذاشتند، رابطه خودشان را با اینها مقطوع اعلام کردند و اینها را محکوم کردند و خودشان را در خط امام اعلام کردند و همانی که امام و دیگران و همه شاگردان علیبنابیطالب(ع) میخواستند، ایشان با همان روحیه و با همان صداقت و ادامه همان راهی که شروع کرده بودند، دنیا را ترک گفت و از آلودگیهایی که سایر همراهان ایشان، بعد از رحلت ایشان خودشان را مبتلا کردند، نجات پیدا کرد. محصول خطبه دوم من هم، این است که این راه حقی که جمهوری اسلامی انتخاب کرده است و مشکلاتی هم به دنبال دارد، مشکلات این راه حق چه در اینجا و چه در هر جای دیگر که دنبال ما بیاید، ما را محکمتر میکند و دشمنان ما خیال نکنند که با ایجاد مشکلات برای ما، به اهداف خود میرسند و این تجربهای که بارها کردهاند، این تجربه را دیگر تکرار نکنند. خطبه عربی من درباره لبنان است که مسأله مهم روز است. در حول و حوش همین مطالبی که مطرح کردم و خطراتی که امروز در لبنان، جامعه اسلامی را تهدید میکند، مطالبی نوشتهام که برای برادران و خواهران عرب قرائت میکنم. ترجمه خطبه عربی حوادث جاری لبنان، یکی از مهمترین جریانات تاریخی و تاریخ ساز دنیای اسلام است. استکبار جهانی با امکانات فراون خود، دست اندرکار غصب یکی دیگر از سرزمینهای اسلامی و عربی شده است و با کمال پررویی، مستقیم و غیرمستقیم و علنی و غیرعلنی وارد عمل شده است. فاجعه فلسطین، دارد در لبنان تکرار میشود و بی شک اگر استکبار و کفر جهانی در این توطئه شوم خود، موفق شوند، آثار مخربش از غصب فلسطین کمتر نخواهد بود. فالانژها آمادگی دارند که خائنانهتر از صهیونیستها عمل کنند و این آمادگی را حتی قبل از موفقیت نشان دادهاند. کاری که اسرائیلیها نتوانستند در بیروت بکنند، امروز به عهده فالانژها گذاشته شده است، با این تفاوت که نیروهای اشغالگر آمریکا و فرانسه هم بیپروا، در کنار آنها وارد عمل شده و ناوهای آیزنهاور و بوش آمریکایی و فرانسوی، در کنار بیروت پهلو گرفتهاند. بدتر از فاجعه فلسطین، به این جهت که این بار فالانژها به اسم عرب و به اسم صاحبخانه عمل میکنند و از این جهت که استعمارگران بیپرده وارد عمل شدهاند و فالانژها هم نیروهای اسرائیل را در کنار خود دارند و دولتهای عربی و به ظاهر اسلامی هم بدون شرم و حیا یا خود را کنار کشیده و یا در کنار فالانژها قرار گرفتهاند، و از این جهت که اگر اینها موفق شوند و اسرائیل دیگری در کنار صهیونیستها به وجود آید، استحکام بیشتری به جریان غصب سرزمینهای اسلامی داده میشود و گام مؤثری در جهت اهداف تشکیل اسرائیل بزرگ خواهد بود و بالاخره از این جهت که رژیم عراق با حمایت ارتجاع و استکبار دست اندرکار جلوگیری از اتحاد دنیای اسلام است. عجیب اینکه، ارتش لبنان، با اینکه اکثریت آن ظاهراً مسلمان است، چگونه در خدمت فالانژها و اسرائیل در آمده و همان راه سعد حداد را میرود؟! و شگفت از علمای اهل سنّت، که در سراسر دنیای اسلام مهر سکوت بر لب زده و دولتهای خائن عرب را تحت فشار قرار نمیدهند که حداقل لفظاً این جنایات را محکوم کنند و دست از حمایت »جمیّل«ها بردارند و جای بس تعجب از زائران خانه خدا است که برای خدا و اسلام در حجاز جمع شدهاند و بزرگترین مسأله جهان اسلام، فکرشان را اشغال نکرده است و حتی برای مظلومان لبنان، ناله و فریاد هم سر نمیدهند و معلوم است که فریاد امروز، بارها مؤثرتر از گریههای فراوان آینده در سوگ لبنان است. که نمونهاش را در فاجعه اسرائیل دیدهایم. نقطه مثبت جریان این است که، امروز جمع قابل توجهی از مردم لبنان، واقعاً مسلمان و مجاهد هستند و برای دفاع از اسلام و میهن اسلحه در دست گرفته و به عنوان اسلام، جهاد میکنند. چیزی که تازگی دارد، این است که این بار مدافعان، برای اسلام و قرآن به دفاع و مبارزه برخاستهاند که این حرکت ماهیتاً با حرکتهای ناسیونالیستی تفاوت دارد و میتواند عمیق و دامنهدار و شکستناپذیر باشد. اگر در فلسطین هم، از روز اول پایه حرکت و دفاع را اسلامی کرده بودیم، دشمن موفق نمیشد و مطمئناً حرکت اسلامی مردم لبنان میتواند مانع تحقق اهداف اشغالگران و تجاوزگران بشود؛ چون این حرکت از ریشه فطرت انسانها و صدها میلیون مسلمان جهان حمایت میگیرد و خداوند وعده پیروزیش را داده. اِنْ تَنْصُرُوا اللَّهَ یَنْصُرْکُم وَ یُثَبِّتْ اَقْدامَکُم. این ادعا نیست. در ایران ما آن را آزمایش کردهایم و هر روز در میدان جهاد و دفاع در مقابل تجاوز بعثیهای عفلقی داریم بالعیان میبینیم. و همه افتخارات تاریخ اسلام و مخصوصاً پیروزیهای صدر اسلام گواه آن هستند. بسْمِاللّهِ الرَّحْمنِالرَّحیمْ/ اِذا جاءَ نَصْرُاللّهِ وَالْفَتْحُ/ وَ رَاَیْتَ النَّاسَ یَدْخُلُونَ فی دینِ اللّهِ اَفْواجاً/ فَسَبِّحْ بحَمْد رَبِّکَ وَ اَستَغْفِرهُ اِنَّهُ کانَ تَوَّاباً.