خطبه ها
  • صفحه اصلی
  • خطبه ها
  • نماز جمعه تهران به امامت آیت الله هاشمی رفسنجانی

نماز جمعه تهران به امامت آیت الله هاشمی رفسنجانی

  • دانشگاه تهران
  • جمعه ۱۸ شهریور ۱۳۶۲

 خطبه اول   بسْمِ‏اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیم اَلْحَمْدُلِلّهِ رَبِّ الْعالَمینَ، وَالصَّلوةُ وَالسَّلامُ عَلی رَسُولِ اللَّهِ وَالِهِ الْأَئِمَّةِ الْمَعْصوُمینَ. قالَ الْعَظیم فی کِتابة: اَعُوذُ باللَّهِ مِنَ الشَّیْطانِ الرَّجیمْ، »اَمْ نَجْعَلُ الَّذینَ امَنُوا وَ عَمِلُواالصَّالِحاتِ کَالْمُفْسدینَ فِی الاَرْضِ اَمْ نَجْعَلُ الْمُتَّقینَ کَالفُجَّارِ«.  در بحث عدالت اجتماعی، در مورد امتیازاتی که براساس ارزش گذاری اسلام به انسانها تعلق می‏گیرد، گفتیم که اگر در مکتبی، این امتیازات را ندیده بگیرند، عدالت خدشه‏دار است. و معنای عدالت اجتماعی این نیست که ارزشهای انسانها نادیده گرفته شود. اگر از کسانی که با اختیار و اراده و با تلاش، برای خود ارزشی را (که فطرت و آفرینش و خدای آفرینش، بر روی آن صحه گذاشته است) تحصیل می‏کنند، این ارزش را سلب کنیم، و در نظام اجتماعی به این ارزش توجه نکنیم، این ظلم است.  ارزشها را بر مبنای فضایل نفسانی انسانها به سه قوه فکریه، غضبیه و شهویه تقسیم کردیم. ارزش قوه فکریه را گفتم، امتیاز قوای دیگر را مطرح کردم که در بخش عمل و انجام وظایف و تکالیف است. یک نکته‏ای که در امتیاز علم گفتم و اینجا هم لازم است بگویم ( چرا که آن یکی از اصول مکتب ماست)، این است که؛ این امتیازات ضمن اینکه امتیاز به انسانها است، در حقیقت امتیاز به جامعه و عدالت است، نه امتیاز به فرد. به افراد و انسانهایی امتیاز داده می‏شود که این امتیاز در اختیار جامعه قرار می‏گیرد. نکته بسیار مهم و در عین حال ظریف قضیه این است که، اسلام در ارزش‏گذاری و امتیاز، روی شخص انسان تکیه دارد و حساب صنف و طبقه و آن دسته‏بندیهایی را که مکاتب دیگر درست کرده‏اند، نمی‏کند.[t1] در زیر بنای فکری مکتب مارکسیزم انسانها را طبقه‏بندی می‏کنند؛ طبقه کارگر، طبقه کارفرما، طبقه کاسب، بورژوازی کمپرادور، خرده‏بورژوازی و اسامی‏ای از این قبیل، و انسانها را در یکی از این ردیفها قرار می‏دهند و ارزش انسانها را تحت‏الشعاع این عناوین قرار می‏دهند.  هر کس در طبقه کارفرما قرار می‏گیرد معیوب است، هر کس در طبقه بورژوازی یا مخصوصاً بورژوازیهای بزرگ قرار می‏گیرد، محکوم است، هر کس در طبقه کاسب قرار می‏گیرد ارزش او کم است. همه ارزشها را طبقه کارگر داراست، لومپنها در جامعه بی‏ارزش می‏شوند، کسانی که در طبقه کارگر (به معنای علمی ) قرار نمی‏گیرند، بی‏ارزش می‏شوند.  اسلام، حاضر نیست این طور برخورد بکند؛ انسان را ارزیابی می‏کند. همه‏جا ممکن است که انسان خوب و بد پیدا کنیم، ما که به عدالت، تقوا، علم، جهاد، صبر، توکل و تحمل ارزش می‏گذاریم، فرق نمی‏گذاریم که این صابر و متقی، یک کاسب باشد یا یک کارگر باشد، یک کارفرما باشد یا یک دانشمند، از هر طبقه‏ای که باشد؛ برای علم ارزش قایل هستیم. اگر گاهی در تعبیرات گویندگان یا نویسندگان ما، طبق عادت گویندگی، یک تعبیرات کلی می‏شود، آقایان این را همیشه ساری و جاری تصور نکنند. مثلاً گاهی در تعبیراتمان شمال شهر را محکوم می‏کنیم، شمیران را محکوم می‏کنیم، از جنوب شهر تعریف می‏کنیم، به این معنا نیست که در جنوب شهرآدم بد وجود ندارد و در شمال شهر هم هر چه آدم هست، بد است! هیچ وقت نظر ما نمی‏تواند این طور باشد و اگر این طور حرف بزنیم، ضداسلامی است.  ما می‏دانیم، در شمیران روستاهایی از قدیم بوده و حالا مردم آن روستاها جزو شهر شده‏اند و اینها از بهترین خانواده‏های متدین تهران هستند و در همان‏جا مانده‏اند. (متأسفانه پولدارها، نوعاً به آنجا رفته‏اند و لانه فساد درست کرده‏اند). من بر سرکوچه های شمیران، حجله‏های زیادی را می‏بینم که چراغ در آنها روشن است. در هر عملیاتی که می‏شود، تعداد زیادی شهید، از همین مردم شمیران است. پس معنای حرف ما این نیست که وقتی می‏گوییم مثلاً زعفرانیه چه جور است، شمیران چه جور! خدای نکرده بخواهیم بگوییم، هر چه آدم آنجا هست، ناجور است.  بله! یک نوعیتی هست؛ یعنی، آدم در تیپ سرمایه‏دار که می‏رود، فساد بیشتر است، در تیپ فقرا که می‏رود، فساد کمتر است، طبقه متوسط، فسادشان کمتر است. این یک واقعیت است، اما هیچ وقت ما جبری نیستیم که بگوییم کشش طبقه و صنف این است و خواهی، نخواهی وقتی انسان در این طبقه زندگی کرد، فاسد و نابود است. ما، هیچ وقت نمی‏توانیم مثل مارکسیستها برخورد بکنیم و مثلاً بازاری را در جامعه محکوم کنیم، این از گناهان گوینده‏ها، یا نویسنده‏ها یا هنرمندان است اگر چنین فکری در مردم القا بکنند.  باید حساب انسانها را جدا کرد. در صنف کسبه، هم آدمهای خوب وجود دارد که در انقلاب بودند، حالا هم هستند، شهید هم می‏دهند و هم آدمهای دزد و چپاولگر و قاچاقچی و زورگو و متقلب وجود  دارد که آنهای دیگر را فاسد می‏کنند. اینها در کارگرها هم به وجود می‏آیند، در معمم‏ها هم به وجود می‏آیند، در کارمندهای دولت هستند، در دانشگاهیها هستند، در معلمهإ؛ظظ  هستند، منتها جا به جا فرق می‏کند. یک جاهایی محیط فاسد است، بیشتر فساد می‏کنند. تیپ، تیپ دنیاپرست و پول پرست است، استثنا وجود دارد، گاهی خوب است، گاهی بد. این را لازم بود، تذکر بدهم که اگر گاهی در ضمن خطابه، مطالبی کلی، از طرف ما مطرح می‏شود، هیچ وقت نتیجه‏گیری نشود که ما مثلاً یک طبقه‏ای، یک صنفی، یک قشری را بطور کامل ناجور بدانیم. امتیازی که آخرین بار به آن رسیدیم؛ امتیاز عملی در میدان عمل و انجام وظایف کسانی که متعهد باشند، تکالیف خود را خوب انجام بدهند و از منهیات اجتناب کنند، بود و اینها امتیاز دارند. ما اگر بخواهیم همه عناوینی را که برای اینها آورده شده است بگوییم، خیلی طول می‏کشد.  یک لفظ جامعی انتخاب کردیم و آن تقواست. یعنی کسی که حالت تقوا دارد، در داخل وجود خود، حالت نگهبانی را دارد که او را وادار می‏کند وظیفه خود را به خوبی انجام بدهد و به طرف آن چیزهایی که حرام و ممنوع است، نرود. این حالت را معیار کلی انجام وظایف قرار دادیم و گفتیم، متقی در جامعه اسلامی یک امتیاز دارد که دیگران ندارند. چند روز است، هر چه قرآن می‏خوانم، (با این دید که ببینم برخورد قرآن با تقوا در این مفهوم وسیعش چیست؟)، کمتر آیه‏ای از قرآن پیدا می‏شود که مستقیم یا غیرمستقیم به تقوا مربوط نباشد. و در خطبه قبلی، گفتم که اصلاً اسکلت قرآن تقواست. تمام آیات به یک نحوی با وظایف انسانی (مثبت یا منفی )تقوای در تفکر، تقوای در عمل، تقوای در برخورد، تقوای در معاشرت، تقوای در تعهد و قبول مسؤولیت و انجام مسؤولیت در انسان ارتباط پیدا می‏کند و اسکلت قرآن را اینها تشکیل می‏دهد. در خطبه قبل، گفتم که امتیازات فراوانی برای متقین قرار داده‏اند که دیگران ندارند و این امتیازات بیشتر اجتماعی است. امتیاز شخصی، در داخل وجود خود انسان تعبیه می‏شود و انسان یا در همین دنیا خیرش را می‏بیند یا در آخرت. انسان متقی، آثار وضعی در زندگی خودش دارد که این آثار رادر دنیا، می‏بیند و در آخرت هم آثار وضعی و تشریعی را که خداوند به انسان می‏دهد خواهد دید.  اما در قراردادهای اجتماعی، برای انسانهای باتقوا، یک حقوقی تعیین کرده‏اند، که این حقوق را به دیگران نداده‏اند. از مرحله بالا شروع کردیم، گفتیم که افتاء، مال انسان متقی است. دو نفر عالِم دارای همه چیز از نظر علمی، فقط آن متقی‏اش می‏تواند مرجع تقلید بشود. ولایت عامه، از آن عالِم متقی است. پایینتر می‏آییم، قضاوت، از آن انسان متقی است. آدم غیرمتقی، نمی‏تواند قضاوت بکند و قضاوت او باطل است. شهادت، از آن انسان متقی است. گواهی انسان غیرعادل، ارزش ندارد، هر چند هم، جمع بشوند و در محکمه، شهادت بدهند. حتی اگر شما جلو یک انسان غیرمتقی، به عنوان شاهد، طلاق بدهید، طلاق درست نیست. در نماز، نمی‏شود آدم غیرمتقی را پیشنماز کرد و با آدم غیر متقی و فاجر و فاسد، نماز خواندن باطل است. از شرایط اولیه تمام اموری که مربوط به جامعه است و نیاز به اعتماد دارد، تقواست. من در هفته گذشته، بحث را به یکی از عام‏البلواترین مسأله روزمان، که هماناتصدی مشاغل اجتماعی (مشاغل دولتی به اصطلاح) است، رساندم. در فتاوای فقهای ما به طور عادی قید نشده است که یکی از شروط مثلاً فرمانداری، بخشداری یا رئیس فلان اداره شدن یا وزیر و وکیل شدن، عدالت است، و تا به حال این مسأله مبتلابه ما نبوده است. معکوس آن در رژیم گذشته بوده است؛ یعنی آدمهای صالح را انتخاب نمی‏کردند، آدمهای ناصالح را برای پستهای مهم انتخاب می‏کردند. در تمام مشاغل معلمی و استادی، ریاست دانشگاه، ریاست بیمارستان و فرمانداری و بخشداری و ریاست دادگاه و همه مشاغل نظامی و غیرنظامی در رژیم گذشته، انسانهای متدین، پوئن منفی داشتند، چون از باتقواها می‏ترسیدند. امروز، در حکومت جمهوری اسلامی، این مسأله باید منقح بشود، اینها همه از شؤون ولایت است.  این که در بین مردم یک بخش، یکی را انتخاب کنیم، بگوییم شما بخشدار باش و تصمیمات بخش مربوط به شماست، تو فرماندار باش، تو استاندار باش، این وزیر باشد، آن وکیل باشد و این حقوق را داشته باشد چرا؟! و به چه حقی چنین کاری را ما با مردم می‏کنیم؟! ما می‏دانیم اصل اولیه در جامعه انسانی، این است که هیچ کس بردیگری ولایت ندارد و همه مردم در مقابل خداوند مساوی هستند و ولایت حقی است از حقوق الهی، که به انبیا و اولیاء و ائمه و بعد از ائمه - طبق اسنادی که ما داریم - به علمای جامع‏الشرایط واگذار شده است.  این همه مشاغلی که در جامعه هست، این قدرتی که شما به یک نفر مثلاً مأمور ثبت می‏دهید، به مأمور شهرداری می‏دهید، به مأمور فرمانداری می‏دهید، به مأمور بیمارستان می‏دهید، به مأمور دانشگاه می‏دهید، همه این حقوقی که شما می‏دهید، اینها حقوق جامعه است که از طریق ولایت به اینها منتقل می‏شود، گر چه این فرد مستقیماً ولی نیست، اما اگر اصل ولایت مخدوش باشد، عمل این هم مخدوش است، حق عمل از این فرد گرفته می‏شود، چون فرقی با دیگران ندارد. اگر جامعه، خودش قرار بدهد، آن مسأله دیگری است و باید ببینیم جامعه چقدر حق دارد که برای خودش چیزی انتخاب بکند و نسبت به اقلیت هم، مسایل دیگری مطرح است. به هر حال، فعلاً این قدر محرز است که مشاغل دولتی از شؤون ولایت است و مراحل پایین است. ولیّ اگر بخواهد افرادی را برای این کار نصب کند، در بعضی از مشاغل، عدالت قید شده است، مثل قضاوت و شهادت و چیزهایی که مثل زدم، اما در بعضی موارد، در فتواها نیامده که اینها باید عادل باشند، و چنین چیزی نیست. در خود ولایت، وقتی که فقهای ما در مورد ولایت بحث می‏کنند، اگر ولیّ عادل نباشد، نوبت به »عدول‏المؤمنین« می‏رسد،اگر عدول المؤمنین هم نباشند امور حسبیه را »وثاق المؤمنین« هم می‏توانند به عنوان یک واجبی که دیگر نمی‏شود از آن صرفنظر کرد، متکفل شوند. به هر حال مایه عدالت و تقوا در تصدی امور عامه و انجام کارهای مربوط به مردم، جزو چیزهایی است که باید روی آن تکیه شود.  شکی نیست که اگر ما در وضعی که الان زندگی می‏کنیم، قید کنیم که همه باید مثلاً عادل باشند؛ این چیز مقدوری نبوده و عملی نیست. حداقل یک مقدار صلاحیت، که فساد از آن بیرون نیاید باید قید شود. ما وارث یک نظامی هستیم که معکوس این جریان بوده است.  در آن زمان، پستها را به کسانی می‏سپردند که حاضر باشند رشوه بگیرند، رشوه بدهند، دزدی بکنند، خیانت بکنند، بدرفتاری بکنند. حالا من نمی‏گویم همه آنها این جوری بودند؛ بالاییها دلشان این جوری می‏خواسته، چون خود آنها این جوری بودند، ولی خیلی از مردم مسلمان بودند، آدمهای صالحی بودند، در این نظام بودند و در همان موقع هم تقوا را مراعات می‏کردند. جامعه انقلابی ما، خیلی چیزها را عوض کرد. امروز کارکنان دولت، مثل زمان شاه نیستند، شاید دهها گام مؤثر را به سمت صلاح و خوبی برداشته‏اند. وقتی که شاه رشوه می‏گرفت، شاهپور رشوه می‏گرفت، وزیر هم رشوه می‏گرفت، وکیل هم رشوه می‏گرفت. رؤسا پُست که می‏گرفتند، حقوقشان یک درصد جزیی از درآمد آنها بود، درآمد عمده آنها را درآمدهای نامشروعشان تشکیل می‏داد. اصلاً پستها از روی درآمدها حساب می‏شد.  الان کاملاً معکوس است؛ یعنی کسانی هستند (از بالا تا خیلی از طبقات پایین) که روی آنها حساب شده و انتخاب شده‏اند، به شدت ضد فساد هستند و می‏خواهند با فساد مبارزه کنند. گروهی که در گذشته مسؤولیت داشتند، بخش عظیمشان یا صالح بودند یا اصلاح شدند. اما ما امروز مطمئن نیستیم که تمام کسانی که در دستگاههای دولتی کار می‏کنند، حالت اصلاح در اینها وجود داشته باشد. البته تفاوت بسیار زیادی کرده است، یعنی وضع ادارات ما انصافاً قابل مقایسه با شش هفت سال پیش نیست، اما حرف خیلی است. یک جریان را از زمان شاه و یکی دو جریان کوچک را از زمان خودمان نقل می‏کنم و نتیجه‏گیری می‏کنم. و ببینید تفاوت چقدر است . اینکه گاهی افرادی بنشینند و بگویند فرقی نکرده است، حالا هم پارتی بازی هست، حالا هم (مثلاً خدای نکرده ) رشوه خواری هست، این خیلی ظالمانه است. اما اگر هم بگوییم فرشته شده‏ایم، این اغراق است.  مرحوم » راشد « را که همه می‏شناسید، خطیب معروفی است که سخنرانیهای او از رادیو پخش می‏شد. در یکی از سخنرانیهای خود، یک جریانی را نقل کرده که از رادیو پخش شده و در کتاب » فلسفه عزاداری سیدالشهداء « هم که متضمن سخنرانیهای ایشان است، نوشته شده است. قطعه‏ای که می‏خواهم بگویم، در زمان شاه از رادیو پخش شده و دلیل این است که قضیه واقعیت دارد، والاّ آن موقع رادیو پخش نمی‏کرد. (مخصوصاً چون سخنرانیهای راشد، زنده هم نبود، ضبط می‏شد و بعداً پخش می‏شد، اگر دروغ بود، چنین دروغی را رادیوی شاه به هیچ وجه پخش نمی‏کرد). ایشان آنجا یک نامه‏ای را از یک مهندس نقل می‏کند، می‏گوید که مهندس (که قهر کرده و کنار رفته بود) می‏نویسد: من در کلاس پنجم دبیرستان تحصیل می‏کردم که پدرم فوت شد، مسؤولیت اداره خانواده به عهده من افتاد، زندگی من بسیار دشوار شد، با کار ضمن تحصیل توانستم خانواده‏ام را اداره کنم و خودم را به جایی برسانم و از دانشکده کشاورزی فارغ‏التحصیل شدم. با مشکلات زیادی به استخدام وزارت کشاورزی درآمدم. کارم مطلوب نبود، طبعم را راضی نمی‏کرد ولی چون زجر دیده بودم و می‏دانستم مردم چه مشکلاتی دارند، دلم می‏خواست خدمت بکنم. در اداره، مرا در بایگانی و جاهای نامناسب گذاشته بودند و فنّ من عاطل مانده بود....  (این تیپ آدمها این طوری هستند. آدمهایی که با عسرت تحصیل می‏کنند و بزرگ می‏شوند، حالات خوب در آنها پیدا می‏شود، البته بعضی از آنها ممکن است حالت انحرافی پیدا بکنند و ضد خیلی از ارزشهای جامعه بشوند. به خاطر عقده‏هایی که دارند، می‏روند کمونیست می‏شوند و یک حالت انسان‏دوستی افراطی بی‏معنا پیدا می‏کنند و با ارزشها مخالفت می‏کنند. آنها خطرناک می‏شوند، ولی خیلی از آنها متعادل می‏شوند و در جامعه، افراد با ارزشی می‏شوند. لذا آدمهایی که با مشکلات زندگی دست به گریبان بودند و تحصیل کردند، اینها اکثراً آدمهای با ارزش و قابل توجهی هستند). ...به یک وضعی، خودم را به وزیر رساندم و چون کشاورزی کشور را آفت عمومی گرفته بود، گفتم من در دفع آفات تخصص دارم، به من مأموریت بدهید که به فلان جا بروم و یکی از شهرهإ؛ظظ  را اصلاح بکنم. وزیر گرفتار بود، خوشش آمد، صد هزارتومان اعتبار داد، حکم من را خودش امضاء کرد و مرا به آن شهر فرستاد. با خوشحالی برای خدمت به آن شهر رفتم.  تا وارد شهر شدم، کارمندان اداره کشاورزی که دیدند من با حکم وزیر و با اعتبار آمده‏ام، دور من جمع شدند و خیلی با ما گرم گرفتند و گفتند این مبلغی که آورده‏اید، کم است، صد هزار تومان دیگر تقاضا کن! ما فوری تلگراف کردیم و خیال کردیم اینها راست می‏گویند و پول بیشتری خواستیم، صد هزار تومان دیگر هم فوراً آمد و مشغول کار شدیم و گفتیم برنامه‏ریزی کنید، نقشه منطقه را بیاورید! گفتند: صبر کنید، یکی، دو روز دیگر مقدمات آماده می‏شود.  دو، سه روز گذشت، دیدیم یکی از آنها آمد و گفت: عرض خصوصی دارم. اطاق را خلوت کرد و یک لیستی حاوی ده، بیست تا اسم، دست من داد که در مقابل هر یک از اسامی یک مبلغی پول نوشته بود و پایین آن هم نوشته: این مقدار هم سمّ تقلبی که فلان کس به ما می‏دهد. دو سه نفر از اینها هم در وزارتخانه بودند. من آنجا اینها را می‏شناختم، گفتم این چیست؟ گفت هیچی! خوب، کارها این جوری است! باید یک مبلغی به اینها داد. پولها را که نمی‏شود تنهایی خورد، باید به همه داد! گفتم: آفت همه جا را گرفته، کشاورزها بدبخت هستند، زندگی آنها دارد تباه می‏شود، ما پول گرفتیم که اینها را اصلاح بکنیم، چه می‏گویید؟ گفت: همین است دیگر، اینهایی که هستند خرج دارند، زندگی دارند، اینها که با حقوق اداره تأمین نمی‏شوند! گفتم: گردن کلفتها، بروید. این نمی‏شود! کاغذ را مچاله کردم و برسرش زدم و گفتم همه جمع بشوید والاّ به وزیر گزارش می‏دهم. آنها را جمع کردیم و وسایل سمپاشی خریدیم و مشغول کار شدیم. در ظرف مدت کوتاهی، این آفت از آن منطقه کنده شد و کشاورزها برای اولین باردیدند که سمپاشی در زمان شاه، مؤثر واقع می‏شود، خوشحال شدند، طومار به ما و مرکز نوشتند و تشکر کردند. از دویست هزار تومان، صد و سه یا صد و چهار هزار تومان زیاد آمد و نود و هفت هزار تومان خرج شد. خیلی خوشحال بودیم. حالا منتظر تشویق بودیم، منتظر بودیم که کارها بهتر روبه راه بشود. ما را به تهران احضار کردند، وارد وزارتخانه که شدیم، دیدیم هیچ کس به ما اعتنا نمی‏کند، اصلاً ما را تحویل نمی‏گیرند.  به زحمت خودمان را به آنجایی که مربوط بود رساندیم، گفتم ما کارمان را انجام دادیم، مسؤولیت جدید چیست؟ گفت: ول کن بابا! شما رفتید آنتریک کردید، مردم را تحریک کردید! این سر و صداها چیست شما راه انداختید! مگر مأمورین دیگر آدم نیستند؟ این طومارها و این حرفها را ندارند. خدمت بکنید برای ملت! برای اعلیحضرت شاهنشاه! این حرفها را نزنید! بنا کردند با ما دعوا کردن. تا اینکه یکی از افراد آمد و گفت: بابا جان! در این مملکت باید خورد و خوراند. تو دنبال چه رفتی، با چه کسی می‏خواهی کار بکنی؟ من گفتم: من حاضر نیستم این جوری کار بکنم.  خلاصه یک تقاضا نوشتم که کار نکنم (حالا نمی‏دانم، عنوان تقاضای او چه بوده است.) دیدم فوری جواب دادند و به جای همه چیز، ما را از خدمت منفصل کردند و کنار گذاشتند و ما کنار رفتیم و مشغول کار خودمان شدیم؛ به دنبال کار خصوصی رفتیم. به زحمت یک زمینی پیدا کردیم که باتلاق بود. از صاحبش (که از آن قُلدرهای قدیمی زمینخوار بود) اجاره کردیم مثلاً 30 ساله، 40 ساله و زه‏کشی کردیم، مزرعه‏ای درست کردیم و جای خوبی شد. یک عده کارگر را جمع کردیم، زندگی خودمان روبه راه شد، زندگی کارگرها روبه راه شد، یک مزرعه بسیار زیبایی درست کردیم. بچه‏هایمان در شهر بودند، خودمان در روستا کار می‏کردیم.  بعضی از همین رقبای ما که فهمیدند ما آنجا کار می‏کنیم، مالک را آنتریک کردند،که علیه ما به دادگستری شکایت کرد. به دادگستری رفتیم ( و حالا چند سال از آن تاریخ می‏گذشته دو سال، سه سال! نمی‏دانم ) هر چه داشتیم در دادگستری خرج کردیم، وکلا از ما گرفتند، اداریها گرفتند، پرونده به هیچ جا نرسید و ما هم از مزرعه غافل ماندیم.  یک پا در مزرعه، یک پا در دادگستری و دایماً دنبال این مسایل تا اینکه یکبار به من خبر دادند که یکی از قدرتمندان کشور به خانم من سوء نظر دارد. ناراحت شدم، به شهر آمدم، دیدم راست است، اما خانم تسلیم کثافتکاریهای او نشده و خودش را حفظ کرده بود. خیالم راحت شد، برگشتم.  چند روز گذشت، نامه‏ای به دست من  رسید، من را به شهر احضار کردند. به شهر رفتم، دیدم که خانمم خودکشی کرده و یک نامه هم جا گذاشته و نوشته: آخر این دیو سیرت قدرتمند، جنایت کرد و دامن من را مُلَوِّث کرد، من دیگر این زندگی رانمی‏خواهم و می‏روم.  بعد می‏گوید، من (یک مهندس تحصیلکرده، زحمت کشیده، فقر دیده) دیدم، دیگر این زندگی به درد من هم نمی‏خورد. رفتم و خودم را خلاص کردم، بچه‏ها را هم در پانسیون گذاشتم ( دنباله غم‏انگیزی دارد که من نمی‏خواهم نقل بکنم). این ماجرایی است که از رادیوی شاه پخش شده و آقای راشد، به عنوان یک سخنگویی که اهل اغراق نبود، اینها را گفته است. آدم از نظام شاه چه می‏فهمید؟ آن دادگستری‏اش است، آن وکالتش است، آن کشاورزی‏اش است، آن وضع مالکیتش است، آن وضع زمین داریش است، آن وضع سمپاشی و ادارات آن است! و این مجموعه، چه جور می‏خواسته شاه را حفظ بکند؟ چه جور می‏خواسته دل مردم را راضی نگه بدارد؟  همه شما شاید در زندگی خود، چیزهایی شبیه به این، که یک گوشه‏ای از این مسأله را در زمان شاه نشان بدهد، داشته باشید. بنده خودم مکرر در مراجعاتم به ادارات دارم و حتماً شماها هم دارید. برنظام اداری زمان شاه، یک چنین روح بد حالتی حکومت می‏کرده که ضد تقوا بوده است. معلوم است که این نظام نمی‏تواند صاحب نظام را حفظ بکند. تا زور بود، تا فشار بود، تا ترس بود، تا پول بود، مردم صبر می‏کردند، یک کمی که آن دریچه ها باز شد، مردم طغیان کردند و دیدید که به چه سرعتی این مرکز قدرت را از بین بردند.  در نظام ما، تحقیقاً وضع این جوری نیست. تحقیقاً وزیر فاسد نیست. تحقیقاً معاونان فاسد نیستند. تحقیقاً مدیرکل‏ها فاسد نیستند. تحقیقاً بسیاری از کارکنان دولت آدمهای صالح و خوبی هستند. تحقیقاً مردم روابط بهتری دارند، اما ممکن است افرادی باشند و یا چنان وضعی برایشان در آینده به وجود بیاید. شما باید به شدت مواظب باشید. من یکی، دو نمونه کوچک می‏گویم که راجع به فسادها و اینها نیست، مربوط به گرفتاریهای مردم است. به ما خیلی نامه می‏رسد. با انواع و اقسام گرفتاریهای مردم برخورد می‏کنیم و فکر می‏کنیم که باید یک اقدامی کرد، این جوری نمی‏شود گذشت. همین امروز که نماز جمعه می‏آمدم، شخصی تلفن کرد و گفت که یکی از بستگان او سکته مغزی کرده و او را به بیمارستان برده‏اند، بیمارستان نپذیرفته است. آن کسی که برده، گفته اگر آشنا داشته باشی، ممکن است اینجا بپذیرند. من نمی‏دانم حالا او راست می‏گوید یا نه! ولی بنده خودم مواردی داشتم که این جوری بوده، آشناهای دیگری داشتم، که به بیمارستان رفته‏اند و از جلو در بیمارستان، به بیمارستان دیگر منتقلش کرده‏اند. حالا، با بیمار سکته مغزی چه جور می‏شود برخورد کرد؟ بیماری که وضعش آن جوری است، وارد بیمارستان می‏شود، او را نپذیریم چه بر او می‏گذرد؟ نه آن دکتر فکر می‏کند، نه آن مأمور فکر می‏کند و نه مأمور جلوی در فکر می‏کند. آنها باید خودشان را جای بیمار بگذارند. حتی اگر لازم بشود، به بیماران دیگر اعلام بکنند، شما که حالتان بهتر است از روی تخت پایین بیایید تا این یکی جای شما را بگیرد، باید مشکل مردم را حل بکنند. دو سه هفته پیش که مطلبی را مطرح کرده بودم در مورد بلیت و این مردمی که می‏خواهند به خارج بروند، برخورد کرده بودم، که آنها هم از آشناهای خود من بودند و تصادفاً من در متن قضیه واقع شدم. یک وقت آدم نامه می‏گیرد، یک بار آدم خودش در متن قضیه هست. خانمی از خارج آمده اینجا (انقلابی هم هست) که مملکتش را ببیند، وطنش را ببیند و کمک بکند. و بعد از یکی دو ماه با دو تا زن و دوتا بچه می‏خواهند بروند. گذرنامه‏اش را درست، طبق قانون مهر زده است، بلیت گرفته است، اثاثش را به فرودگاه برده، و می‏خواهد حرکت بکند، آخرین بار که می‏خواهد، تذکره‏اش را تحویل بدهد، مسؤول تحویل نمی‏گیرد و می‏گوید مثلاً مهرش مخدوش است! یک اشکالی می‏گیرد و راهنمایی هم نمی‏کند که شما چه کار بکن، کجا برو، این مشکل را چه جوری حل بکن.  این خانم شاید ده بار بین منزل و ویلا و فرودگاه و نخست وزیری، با تاکسی و اتوبوس رفت وآمد کرده، (حالا، در فرانکفورت یک عده منتظرش هستند که وارد بشود). اینجا بار تهیه کرده است، وسیله تهیه کرده است، مدت اقامتش سرآمده و هزار مشکل دیگر دارد. خیلی خوب! حالا این مهر یا اشکال دارد یا ندارد. اگر اشکال دارد، شما خودت باید تماس بگیری رفع بکنی، اگر اشکال ندارد شما به او اشکال نگیر. دفتر من ( خوب! طبعاً از دفتر من یک قدری حساب می‏برند) در جریان قرار گرفت، با فرودگاه تماس گرفت، با ویلا تماس گرفت، دو روز قضیه پشت سر هم می‏گشت؛ فرودگاه به گردن این می‏اندازد، این به گردن دیگری می‏اندازد! و آخربار هم همه آنها قبول کردند و گفتند، بله مثلاً این مهری که در نخست وزیری برای خروج زدند، یک قدری ریز بود، ما ندیدیم. حالا شما ببینید! اگر هر روز در یک هواپیما یک چنین حادثه‏ای باشد، شما چه جور می‏خواهید آبروی جمهوری اسلامی را در خارج حفظ بکنید؟ چهار صد نفر آدمی که در هواپیما نشسته‏اند، این داستان را می‏فهمند.  درست دو سه‏روز قبل از این، باز یکی دیگر از بستگان که با من آشنا بود، می‏خواست برود. تأییدیه هم گرفته بود، در فرودگاه گفتند نه! مسافر بیشتر گرفته‏اند. حالا سه ساعت، دو ساعت و نیم هواپیما را نگه داشتند، چهارصد نفر آدم را ( اینهایی که ما به زحمت به آنها می‏گوییم از هواپیمایی ایران بلیت بخرید، ارز آنها را بیشتر می‏دهیم که از هواپیمایی ما بلیت بخرند) آنجا نگه داشته‏اند، به ده، پانزده نفر دانشجو گفته‏اند که شماها صبر کنید با هواپیمای بعدی بروید! حالا دانشجویی که بارش را داده، آن طرف منتظرش هستند، آنجا کلاس دارد، کار و برنامه دارد، چه به سرش می‏آید؟  در این مسأله، فساد مالی نبود. اینجا یک چیزی در کار هست؛ یعنی یک مأمور اداره در یک جایی نشسته و به مردم خیانت می‏کند، یا آن مهرش را خوب نزده یا موقع تحویل دقت نکرده، یا عمداً خیانت کرده است، یک کاری به سر مردم آورده که این آدم را این جور گرفتار بکند. یک گوشه‏ای از پرونده را یک آدم ناقلا خراب می‏کند، این پرونده هر جا می‏رود گیر می‏کند، مردم هم که این پیچ و خمهای ادارات را نمی‏دانند. این فساد، مثل زمان شاه نیست، اما یک مأموری که از زمان شاه در این مملکت مانده است و بخواهد فساد بکند الان می‏تواند فساد بکند و اینها هنوز در ادارات هستند. این دو سه نمونه را عرض کردم، حالا مسایل دیگری که به ما شکایت می‏کنند که مثلاً مأمورین اصلاً به فکر اموال دولتی نیستند، کاغذ چه جور باطل می‏کنند، برق چه جور مصرف می‏کنند، بیخود بخاری روشن می‏کنند، شب همین طور چراغها را روشن می‏گذارند و می‏روند. از این حرفها که دیگر خیلی فراوان است. هیچ کدام اینها با عدالت اداری نمی‏سازد. هیچ کدام اینها با تقوای عدالت نمی‏سازد. اینها همه از شؤون ولایت است، نمی‏شود این جور افرادی، متصدی کارها باشند، برای اینها باید یک فکری کرد. ما در صدد این نیستیم که این مردم را درو کنیم و بیرون بریزیم. ما می‏دانیم که در رژیم گذشته، با معیارهایی استخدام می‏کردند که آن معیارها، امروز برای ما کارگر نیست، ولی اینها انسانند، این انسانهای جامعه خودمان را نمی‏توانیم، ندیده بگیریم. تخصص دارند، اگر تخصص هم نداشتند، خانواده دارند، زندگی دارند، باید آنها را اداره بکنیم، ولی این جامعه احتیاج به یک تشکیلات سالم دارد. اگر این نظام درست نشود، اگر نظام اداری شکل نگیرد و هر کسی کار خودش را خوب انجام ندهد، محال است که بقیه زحمتهای ما به ثمر برسد. هر چه خوب قانون بگذرانیم، هر چه حضرت امام، خوب رهبری کنند، هر چه قضات خوب قضاوت بکنند، هر چه وزرا خوب زحمت بکشند، اگر آن اسکلت، بخواهد خراب بکند، نمی‏شود کاری از پیش برد. من اینجا مختصر دو، سه کلمه با مردم صحبت می‏کنم، دو، سه کلمه با کارمندهای صالح صحبت می‏کنم و دو، سه کلمه با کارمندهای ناصالح حرف می‏زنم. حرفم با مردم این است که خانمها! آقایان! خواهرها! برادرها! بالاخره این نظام اداری ماست، که داریم. شما به فکر این نباشید که به ادارات که مراجعه می‏کنید، متوسل به این و آن بشوید، پارتی بازی بکنید، جلو بیندازید، حق دیگران را ضایع بکنید.  یکی از علل فساد، خود این مردمی هستند که این جوری برخورد می‏کنند. هنوز اداره نرفته، به بنده مثلاً نامه می‏نویسد، با نامه من یا افرادی مثل من می‏خواهد آنجا برود، و این غلط است. شما اداریها مواظب باشید! کسانی که نامه‏های ما را می‏آورند، کار اینها را عقب‏تر بگذارید. گاهی می‏آیند و به ما دروغ می‏گویند. می‏گویند ما رفتیم، به کار ما نرسیدند. تظلم می‏کنند و وقتی که تظلم می‏کنند ما هم ناچاریم یک چیزی بنویسیم. اگر از اول بگویند که می‏خواهیم برویم، نمی‏نویسیم، ولی اگر تظلم بکنند، می‏نویسیم. ولی آدمهایی که دست به پارتی بازی می‏زنند ( هر کس که می‏خواهند باشند)، اگر امام یا رئیس جمهور یا رئیس مجلس یا رئیس دیوان عالی کشور یا هر کس دیگر را شفیع قرار دادند، حداقل جرمشان این است که کار آنها یک مقدار عقب‏تر بیفتند.  اداریها! کسانی را که خودشان به اداره می‏آیند، آنها را مقدم بدارید. من خودم می‏گویم؛ امضای من پای هر نامه‏ای بود، یک پوئن منفی حساب بکنید. بنده به این دلیل امضا می‏کنم که او می‏گوید من مظلوم واقع شدم، من نمی‏دانم مظلوم شده یا نه! بنابراین، شما که به ادارات مراجعه می‏کنید، توقع نداشته باشید زودتر از دیگران کارتان درست بشود. از صف جلو نیفتید!  همین دیشب، یکنفر آخر شب، با یک حیله‏ای تلفن خانه ما را پیدا کرده بود تا با من صحبت کند. به بیت امام تلفن کرده بود که یک کار ضروری از دادستانی دارم، الآن چه می‏شود، تلفن فلانی را بدهید. آنها هم از من پرسیدند، گفتم بدهید، تلفن مرا دادند. زنگ زد، رفتم تلفن رابرداشتم، گفت آقا! من می‏خواهم به مکه بروم، همه کارهایم درست شده است، گفته‏اند که، امضای شما لازم است. گفتم: آخر امضای مرا برای چه می‏خواهید؟ گفت: چون در نوبت نبودم! گفتم این چه کاری است که تو می‏کنی؟ این جور تلفن مرا پیدا کردی، وقت مرا گرفتی، حالا می‏خواهی مکه بروی! این چه مکه‏ای است که شما می‏روی؟  هر کس، در هر جا، پارتی آورد، این یک پوئن منفی است. من نمی‏گویم به کلی بیرون برود، اما پوئن منفی حساب بشود! خود شماها این کار رانکنید! اگر هر کسی یک آشنایی دارد، بخواهد کارش را با آشنا انجام بدهد، این روال اصلاح نمی‏شود. شما خودتان ناظر باشید، هر جا پارتی بازی دیدید، خودتان جلوی او را بگیرید. به کارمندان صالح عرض می‏کنم! (که اکثریت هستید). من می‏دانم اکثریت شما زحمتکش هستید، حقوق شما ممکن است با این گرانی برای زندگی شما مکفی نباشد، ولی فعلاً همین است، تا بعد از جنگ یک فکری بکنیم. شما اکثریت صالح، اجازه ندهید یک عده افراد ناصالح، همه شما را این جور معیوب بکنند.  » وَاَنْذرْ عَشیرَتِکَ الاْ قَربینَ « همین است. اگر اول به پیغمبر گفتند خانواده خودش را اصلاح بکند، به شماها هم می‏گویند. اول کارمندهای کنار خودتان را اصلاح بکنید، مواظب باشید! شما بهتر می‏فهمید چه کسی بد کار می‏کند. شما بهتر می‏فهمید چه کسی دیر می‏آید، شما بهتر می‏فهمید چه کسی زود می‏رود، شما بهتر می‏فهمید چه کسی به پرونده مردم گره می‏زند، شما بهتر می‏فهمید چه کسی - نعوذباللَّه - دستش کج است، از مردم پول می‏گیرد. اینها را شما می‏فهمید، چشمتان را نبندید؛ برای خدا هم که شده نبندید، برای خلق هم که شده نبندید، برای خودتان هم که شده نبندید! چون این کار، خود شما را هم آلوده می‏کند. این جریان باید اصلاح بشود.  به کارمندهای ناصالح عرض می‏کنم! شما خیال نکنید که در این جمهوری، مثل زمان شاه، این حالت تا همیشه می‏ماند، این حالت ماندنی نیست! در گذشته، شاه هم همین را می‏خواست، خانواده شاه هم همین را می‏خواستند، آنها خودشان رشوه می‏گرفتند و نمی‏توانستند رشوه گیرها را تصفیه کنند. در آینده خرده، خرده شناخته می‏شوید.  یک روزی این جنگ تمام می‏شود، ضدانقلاب سرکوب می‏شود، نیروهای ما آزاد می‏شوند. و به وضع این ادارات می‏رسیم. به شکایات این مردم می‏رسیم. یک روزی در هر اداره‏ای یک میز خواهیم گذاشت و به این کجرویها می‏رسیم: آن موقع، دیگر فریاد شما به جایی نمی‏رسد. خودتان را منطبق کنید! مطمئن باشید، کارمند ناصالح، در ظرف سه، چهار سال آینده در این جمهوری اسلامی شناخته می‏شود و ما دلمان می‏خواهد که شماها صالح بشوید، با زندگی اجتماعی و اسلامی ما منطبق شوید، برخوردها، برخوردهای اسلامی باشد. گذشته ها رفت، بازسازی تمام شد و این نظام باید روی پای خودش، سالم بایستد و این شماها هستید که باید درست عمل بکنید. من در خطبه گذشته‏ام یک جمله‏ای گفتم، که از همان جمله من سوءاستفاده شده است. جمله‏ای از دهان من پرید (احساساتی شده بودم ) و گفتم: اگر چنین آدمهایی را دیدید، توی کله‏شان بزنید، باز فوری متوجه شدم و اصلاح کردم، گفتم که نمی‏گویم دعوا بکنید، اما شکایت کنید! گزارش بدهید، بگویید، معرفی کنید، این جوری برخورد بکنید! بعضیها رفته‏اند و از همان جمله من که آن جوری تفسیر شده بود، سوءاستفاده کردند و کتک‏کاری کرده‏اند. چند گزارش الآن رسیده است، همین دیروز، گزارش دادند یک دکتر بسیار خوبی را (یکی از جوانهای عزیز ما که از آمریکا به اینجا آمده است و جراحی‏های بزرگ هم انجام می‏دهد) یکی از مراجعین عصبانی شده و او را کتک زده است بعد به او گفته است که حرف فلانی است. آن شخص که دکتر خوبی هم هست، گفته است، عیب ندارد، بزن، من قبول دارم!  اما حرف من این نبود! جمله را گفتم، اما تفسیر کردم؛ شما حرکت قانونی بکنید، قانون، شکایت را برای شما گذاشته، گزارش را گذاشته، امر به معروف را گذاشته، نهی از منکر را گذاشته است.  من اخطار می‏کنم! مبادا از این حرف من سوءاستفاده بکنند، باز بخواهند یک وقت، مثلاً به نحوی برای به هم زدن قوانین استفاده بکنند. انجمنهای اسلامی، وظیفه مهمی در نظارت وضع و حُسن جریان ادارات دارند و باید نظارت بکنند! اما این، معنایش این نیست که از این حرف من سوءاستفاده بشود. در مجموع، با این حرکتها درست برخورد بشود و امتیاز واقعی داده شود. این آیه‏ای را که اول صحبتم خواندم  »اَمْ نَجْعَلُ الَّذینَ امَنُوا وَ عَمِلُواالصَّالِحاتِ کَالْمُفْسدینَ فِی الاَرْضِ اَم نَجْعَلُ الْمُتَّقینَ کَالْفُجّارِ « ترجمه می‏کنم، این آیه در سوره »ص« است، درست در همین مضمون قضیه ولایت است.  »یا داوُدُ اِنَّا جَعَلْناکَ خَلیفةً فِی‏الاَرضِ فَاحْکُمْ بَیْنَ النَّاس بالْحَقِّ«؛ به حضرت داود می‏گوید که تو خلیفه ما هستی! خوب قضاوت کن، خوب حکومت کن، ولایتت را خوب اجرا کن! بعد چند تا آیه دارد، در آخر به اینجا می‏رسد که؛ این جور نیست که ما آدمهای خوب و متقی را همسنگ آدمهای فجّار و مفسد قرار بدهیم. کارهای اداری، از شؤون ولایت است، احتیاج به تقوا دارد. ما نمی‏توانیم یک کارمند متقی متخصص را معادل یک کارمند متخصص؛ ولی بی‏تقوا یا غیر متخصص و بی‏تقوا قرار بدهیم. در آینده، این محاسبات انجام می‏شود. امیدوارم که شما خودتان را منطبق بکنید. اَعُوذُ باللّهِ مِنَ‏الشَّیْطان الرَّجیمْ/ بسمِ‏اللّهِ الرَّحْمنِ‏الرَّحیم/ وَالعَصْر/ اِنَّ الاِنْسانَ لَفی خُسْرٍ/ اِلاَّ الَّذینَ امَنُوا وَ عَمِلُواالصّالِحاتِ/ وَتَواصَوْا بالْحَقِّ وَتَواصَوْا بالصَّبْرِ.     خطبه دوم  بسْمِ‏اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیم اَلْحَمْدُللَّهِ رَبِّ الْعالَمینَ، وَالصّلوةُ وَ السَّلامُ عَلی رَسُولِ اللَّهِ وَ عَلی عَلِیٍّ أَمیرِالمُؤْمنینَ وَ عَلی الصِّدیقة الطاهِرة وَ عَلی سبْطِیِ الرّحْمَةِ الْحَسَنِ وَالْحُسَیْنِ وَ عَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ مُحَمَّدبْنِ عَلِیٍّ وَ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ وَ موُسَی بْنِ جَعْفَرٍ وَعَلِیِّ بْنِ مُوسی وَ مُحَمَّدبْنِ عَلِیٍّ وَ عَلِیِّ بْنِ مُحَمَّدٍ وَالْحَسَنِ بْنِ عَلِیٍّ وَ الْخَلَفِ الْهادی الْمَهْدی(عج).  خطبه دوم را طبق معمول در مورد مسایل روز و مناسبتهای هفته صحبت می‏کنیم: شهادت امام جواد (ع)، حادثه عظیم هفدهم شهریور، شهادت آیت‏اللّه بزرگوار مدنی شهید محراب، رحلت آیت‏اللّه طالقانی و حوادث بسیار مهم و تاریخ ساز جاری لبنان، اهمّ مناسبتها و مسایل روز ما هستند که ان‏شاءاللّه در این خطبه بتوانم راجع به هر یک، چیزی عرض کنم. در مورد امام نهم - این شخصیت عظیم جهانی اسلام - اگر بخواهیم درست صحبت بکنیم، یکی دو خطبه مستقل لازم است که یک بخشی از شؤون این امام بزرگوار را عرض کنیم که ان‏شاءاللّه در یک موقع مناسبی عرض خواهد شد. همین قدر عرض می‏کنم که از معجزات قابل توجه امام جواد این است که در حساسترین مقطع تاریخ نهضت شیعه، در سن جوانی - و بلکه طفولیت رهبری این نهضت را به عهده گرفت و به خوبی از عهده این رهبری برآمد.  می‏دانید که امام جواد(ع) هشت ساله یا نه ساله یا هفت ساله بودند ( باکمی تفاوت در روایات ) که پدر بزرگوارشان شهید شدند. امام در سال 195 متولد شدند و در سال 203 حضرت امام رضا شهید شدند. امام جواد(ع) آن موقع در مدینه بودند، یک جوان هشت، نه ساله مسؤولیت عظیم رهبری آن روز شیعه را (که در آن زمان عظیمترین گروه مخالف حکومت عباسی‏ها بودند که از هندوستان تا غرب آفریقا تا اندلس امتداد داشتند و همه جا هم فعال بودند و مرکز اصلی‏اش هم شیعه اثنی عشری بود. حتی آوردن امام رضا به طوس و شهادت ایشان، برای خاطر همین مسایل بود که مأمون و دستگاه خلافت عباسی می‏خواست قضیه را اگر بتواند از بالا یک جوری حل بکند) به عهده گرفتند و تا بیست و پنج سالگی، در عین جوانی، آن چنان این نهضت عظیم را اداره کردند - هم از لحاظ علمی، هم از لحاظ مبارزه و سازماندهی و تشکیلات - که هیچ مورخی ننوشته است که در دوران رهبری امام جوان ما، مشکلی برای اداره شیعه به وجود آمده باشد و این خیلی مهم است. یعنی ما نمی‏توانیم این را با معیارهای عادی ارزیابی بکنیم. همه شیطنتها را هم مأمون کرده بود که قضیه را یک جوری لوث بکند. امام جواد(ع) را به بغداد آورد، تجلیل کرد، دخترش را به امام جواد(ع) داد. یک جوانی در کنار دستگاه خلافت، در این حالت، خیلی آسان می‏شود، نهضت را بدنام کرد. آسان می‏شود، در نهضت نفوذ کرد. آسان می‏شود ارتباطات را فهمید. همه نقشه‏های شیطنت‏آمیز را کشیدند، برای اینکه بتوانند از این ناحیه به نهضت ضربه بزنند؛ ولی ما می‏بینیم بر عکس، امام‏جواد(ع) از این موقعیت استفاده کردند و پایه ها را محکم کردند و هیچ‏جا حرکتهای شیعی در این مدت افول نکرد و وقتی که امام جواد(ع) شهید شدند، نهضت شیعه را قویتر و متکاملتر تحویل امام بعد از خودشان دادند. در مورد شهادت شهید مدنی و هفدهم شهریور و حتی قضایای جاری لبنان، یک بحث عمومی می‏کنیم، که دنباله خطبه قبلی، در ذیل همان بحث، این مسایل را بررسی می‏کنم. صحبت این بود که، امروز در دنیا تعجب و اعجابی نسبت به آنچه که در ایران می‏گذرد به چشم می‏خورد و در همه توطئه‏هایی که علیه جربان انقلاب اسلامی می‏چینند، تیر آنها به سنگ می‏خورد. در تحلیل ضعیف هستند، در اطلاعات ضعیف‏اند و نمی‏توانند عوامل اصلی این پیروزیها و عوامل اصلی آن شکستها و تلاشها وتوطئه‏ها را کشف بکنند و مشکل آنها در دنیا این است و امروز، همین مشکل را در لبنان پیدا کرده‏اند. طی چهل، پنجاه سال که از حرکت صهیونیستها در اسرائیل و تلاشهای امپریالیستها در منطقه می‏گذرد، اینها با چنین جریانی که امروز در لبنان پیدا شده است، برخورد نکرده بودند و امروز یک حالت جدیدی در منطقه بروز می‏کند، که جرقه‏ای از انقلاب اسلامی است. این مسأله، در زمان شاه هم مطرح بوده است، امروز هم در رابطه با جنگ ما و عراق مطرح است و در رابطه با کل برخوردهای ضدانقلاب در داخل کشور هم مطرح است که کفار و گمراهان از راه خدا، نمی‏توانند درک بکنند و آنهایی که در متن این راه هستند، با همه وجود این حقیقت و واقعیت را فهمیده‏اند و لمس کرده‏اند. راه، اگر حق و منطبق با فطرت شد، اگر منطبق با اراده و خواست خداوند شد، اگر چیزی به این نقطه برسد و بخواهد این نقطه را بشکند، شکست می‏خورد.  یک آدم متحرک در راه خدا، از هر جا که سَر بخورد، به فطرت خود که مراجعه بکند، دوباره نیرو می‏گیرد و در راه خودش پیش می‏رود؛ ولی یک آدمی که در راه غیر خدا دارد حرکت می‏کند، هر قدر هم جولان بدهد و موفقیت ببیند، تا سَرخورد، به فطرت خود که برگشت کرد، از درون منفجر می‏شود و می‏بیند که پوک است. تفاوت اصلی همین جاست. اگر می‏بینید مقاومت اسرای ما در زندانهای عراق هزار برابر اسرای عراقی در اردوگاههای ما است، اگر می‏بینید که در زمان شاه، مسلمانها هزار برابر کمونیستها در زندانها مقاومت داشتند، اگر می‏بینید زندانیهای مسلمان در زمان شاه، آن جور مقاوم بودند، ولی ضدانقلابیون امروز در زندانهای جمهوری اسلامی این جور خرد می‏شوند، مطلب همین است. یک آدمی که فطرتش کار نمی‏کند و از فطرت خود منحرف شده است، یک گناه کرده، یک انحراف کرده است، بالاخره یک لحظه‏ای پیدا می‏شود که به حال خودش برگردد. وقتی که برگشت، از درون به خودش می‏گوید که پس چه شد؟! منتها فرق می‏کند، در بعضی جریانها، آن قدر انحراف شدید است که برای برگشت به فطرت، به یک انفجار عظیم احتیاج دارد. بعضی وقتها، انحرافها کم است. انسان، شب که در اتاق تنها شد، متوجه خدا می‏شود. ناپلئون، با آن قدرت عظیم و غرورش، وقتی که به میدان جنگ می‏رفت، به سرباز ها گفت: بروید این قلعه را فتح کنید! گفتند: نمی‏شود! دیوارها سر به فلک کشیده است، نمی‏شود بالا برویم، گفت: بروید ضعیفها! چه می‏گویید، در ارتش من لغت محال نباید باشد! همین ناپلئون، وقتی به آن جزیره افتاد و تنها شد، مثل مادر بچه مرده، زار، زار گریه می‏کرد، چون در درون خودش هیچی نمی‏دید. آن قدرت! آن غرور! یک شکستی او را این جور خرد می‏کند. قرآن، معمولاً در آیاتش، دریای طوفانی را که انسان در آن مبتلا شده است، برای برگشت به فطرت، یک عامل می‏داند. آدمی که در دریا رفت و کشتی او غرق شد یا در امواج گرفتار شد و ارتباط او با ساحل قطع شد، خود را از همه جا منقطع دید، عوامل مادی را گُم دید، به فطرت خود بر می‏گردد و یاد خدا می‏کند. اگر انسان ارتباط خود را با معنویات قطع بکند، به یک چنین حادثه عظیمی احتیاج دارد، تا متوجه خدا بشود. این بچه‏هایی که می‏بینید در این زندانها این جور می‏بُرند و این جور مصاحبه می‏کنند، فطرتشان، فطرت الهی است. می‏روند و به فکر می‏افتند که اینها چه بود، چرا آدم کشتیم، چرا؟ برای چه بمب منفجر کردیم؟ برای چه با این کارگران جنگیدیم؟ برای چه جاسوسی کردیم؟ برای چه با جمهوری اسلامی دعوا کردیم؟ وجدان آنها جواب ندارد، پس بر می‏گردند، آنهایی که پاک و سالم باشند اعتراف می‏کنند، در مقابل خود هم افراد قاطع، دادگاه‏های قاطع » زُبَرَالحدید« انقلاب را می‏بینند و می‏بینند که راه فرار ندارند، فطرتشان، آنها را محکوم می‏کند و به این حالت می‏افتند. این طرف قضیه، مسلمانهایی هستند، که با ایمان، با انتخاب، با تشخیص در راه خدا قرار گرفته‏اند. اشتباه دشمنان ما این است که می‏خواهند این جور آدمها را با خشونت شکست بدهند. خشونت برای آدم مؤمن، قدرت آفرین است، برای اینکه این آدم مؤمن، برای خودش مشکلات را وسیله تکامل تشخیص داده و با این عنوان وارد میدان شده است. شاه این اشتباه را در هفدهم شهریور کرد، این اشتباه را امروز، فالانژها و آمریکا دارند در لبنان می‏کنند و این اشتباه راعراق در هجوم به جمهوری اسلامی ایران کرد و این اشتباه را جریانات مارکسیستی الحادی، در حرکتهای الحادی ضدانقلابی تروریستی کردند که خیال کردند اگر با جریان حق انقلاب اسلامی، با خشونت برخورد کنند، می‏توانند این جریان را متوقف کنند! این اشکال برای آنهاست که نمی‏فهمند. نه انسان را می‏شناسند، نه فطرت را می‏شناسند، نه خدا را می‏شناسند، نه راه خدا را می‏شناسند و نه انسان متحرک در راه خدا را می‏شناسند. این اشتباه، آنها را این جور گرفتار کرده است و ما را در مسیر خودمان این قدر موفق می‏کند. در هفدهم شهریور، شاه فکر می‏کرد که با حکومت نظامی و کشتن یک عده‏ای، حتماً مسایل انقلاب حل می‏شود. در خاطرات » برژینسکی « و »سولیوان « بخوانید! ببینید، آمریکا هم همین فکر را می‏کرد. همه فکر می‏کردند که یک حادثه خونین برای یک مدتی ایران را راحت می‏کند. حکومت نظامی کردند، غافلگیر کردند، مردم را به مسلسل بستند، مردم را روی هم ریختند، (فیلمها و خاطرات این حوادث را شما دیدید و شنیدید). درست اثر معکوس داد؛ یعنی مردمی که در عید فطر با آن راهپیمایی عظیم حضور خودشان را اعلام کرده بودند، خواسته های برحق خودشان را اعلان کرده بودند، توقع داشتند در مقابل این خواسته‏ها یک گوش پیدا بشود، بپرسد، این خواسته‏ها چیست؟ حق هم همین بود! یک میلیون، دو میلیون آدم از شمیران تا میدان آزادی راه رفته و فریاد کشیده، عدالت خواسته، رفع ظلم خواسته. این قدر آدم حرف می‏زند، نباید گفت: شما چه می‏گویید؟ باید به اینها گفت: خفه بشوید! اینها خیال کردند که جریان، یک جریان عادی معمولی است، عمق قضیه را نفهمیدند، مردم را به مسلسل بستند و این شرایط پیش آمد که شما دیدید. اینهایی که دیشب در تلویزیون مصاحبه می‏کردند، از میدان شهدا پنجاه قدم بالاتر رفته‏اند، در آن خیابان تظاهرات کرده‏اند، جسدهای بچه‏های خود را برداشتند روی دوششان کشیدند، انگشتهای خود را با خون رنگین می‏کردند و به دیوارها می‏نوشتند » خون شهید « و می‏رفتند جلوتر. با این چنین مردمی، نمی‏شود با خشونت رفتار کرد، و این جور آدمها را، هر چه برسرشان بزنی، مثل میخ که در زمین فرو می‏رود پایشان محکمتر می‏شود. این بچه‏های ما که در عراق هستند، آنجا سراغشان می‏روند و با آنها مصاحبه می‏کنند و می‏گویند شما چه می‏خواهید بکنید؟ می‏گویند: اگر از اینجا آزاد بشویم دوباره به جبهه می‏رویم. و اسرای عراقی که اینجا هستند، وقتی یک بار من در حرفهایم اینجا گفته بودم که اسرای عراقی را در مقابل آزادی شش، هفت هزار اسیری که داریم آزاد می‏کنیم، چند تا طومار از اردوگاههابرای من فرستادند و از من گله کردند؛ شما چطور می‏خواهید ما را آزاد بکنید، برویم عراق! ما را آزاد بکنید بیاییم در میدان با شما بجنگیم؟ ما با این حکومت عراق، عراق برو نیستیم! و این تفاوت این اسیر با آن اسیر است. چرا این طوری است؟ اگر ما اینها را آزاد کنیم، نصفشان در جبهه همراه ما علیه آنها می‏جنگند. ولی اگر بچه‏های ما را آزاد بکنند، خیلی از آنها به خانه‏شان نمی‏آیند، از همان راه خانقین، راهشان را نزدیک می‏کنند و به جبهه می‏روند و این تفاوت به خاطر آن راهی است که انتخاب کرده‏اند و فکری که دارند، حقی که دارند، رویش اقدام می‏کنند. در لبنان، آمریکاییها خیال کردند، دو تا هواپیمای فرانسه که روی فضای بیروت پرواز بکند، مردم می‏ترسند، (و اگر طرف شما، فالانژها بودند، آنها می‏ترسیدند) دیدید که بدتر شد! هواپیمای فرانسه، در لبنان چه می‏تواند بکند؟! اشتباه آمریکایی‏ها و فرانسوی‏ها در لبنان، این بود که وارد عمل شدند و خدا کند که این اشتباه خود را ادامه بدهند؛ یعنی اگر سرباز آمریکایی در مقابل مؤمن موحد قرار بگیرد، هیچ چیزی برای مؤمن شیرین‏تر از جنگیدن با آنها نیست . الان غصه ما از این است که سربازهای عراقی را، صدامِ گول‏خورده حزب بعثِ‏عامل صهیونیسم یا امپریالیسم یا ارتجاع، به میدان می‏فرستد و اینها کشته می‏شوند. چاره‏ای هم نیست، باید کشته بشوند، چون به میدان آمده‏اند. شیرینش این است که اینها (عراقی‏ها) کنار بروند، خود آمریکایی‏ها بیایند، خود فرانسوی‏ها بیایند و این کار دارد در لبنان می‏شود. اگر روزی آمریکا و فرانسه در لبنان درست وارد میدان بشوند، مطمئناً ممکن است بعضی از بچه‏های ما از میدان جنگ عراقی‏ها بیرون بیایند، بروند لبنان، برای اینکه با آنها بجنگند. نکته مهم و با ارزش حوادث لبنان این است که امروز، مرکز مبارزه را مردم مؤمن، موحد و مسلمانی تشکیل می‏دهند که به خاطر قرآن و اسلام مبارزه می‏کنند. این، تا به حال در لبنان نبوده است؛ در لبنان جنگ داخلی بوده. مبارزه هم بود، کشته شدن هم بود، کشتن هم بود، اما فرقه‏ای بود، تعصب نژادی بود، تعصبهای گروهی بود؛ این فلسطینی است! آن لبنانی است! این فالانژ است! آن » دروزی « است! این جوری با هم دعوا می‏کردند. اما امروز، آن که شرق لبنان را حفظ کرده، آنکه شمال لبنان را تحت سیطره مرکز توحیدی حفظ کرده، آن که عرصه را بر اسرائیلی‏های اشغالگر تنگ کرده، آن که اسرائیل را می‏ترساند که خودش را از مهلکه لبنان کنار بکشد؛ همه به این دلیل است که یک عده بچه مسلمان - مثل مسلمانهای ایرانی که شاه را ساقط کردند - اسلحه به دست گرفته‏اند و تصمیم دارند از اسلام دفاع بکنند. با این آدمها نمی‏شود جنگید. اگر بخواهند با اینها بجنگند، خیلی زیادتر از اینها نیرو لازم دارد.  لبنان، به معرکه بین حق و باطل تبدیل شده است، و امروز از سراسر دنیا، افرادی جذب لبنان می‏شوند که می‏خواهند برای خدا بجنگند و بنابراین، امریکا در لبنان همان اشتباهی را مرتکب می‏شود که در ایران مرتکب شد. ( و اگر در اسرائیل از روز اول، مبارزه فلسطینی‏ها بر معیار اسلام بود، تا امروز اسرائیل نمی‏ماند.) اشتباه بزرگ آنها این بود که، حرکت را از جنوب لبنان آغاز کردند، همان جایی که محرومین متدین و مسلمان شیعه فراوانند، همانهایی که نمونه‏هایشان در ایران امروز هستند. این اشتباه را به شکل دیگری، منافقین در ایران کردند. منافقین، اگر همان رویّه اول خود راادامه می‏دادند، همان حالت مظلومیت نمایی که به دروغ در چهارراه‏ها بمانند و دخترها را جلو بیاورند و بگویند، نمی‏گذارند ما روزنامه پخش کنیم، پاسدارها ما را اذیت می‏کنند، اگر همان رویّه را ادامه می‏دادند، امروز در ایران خیلی بیشتر بودند، چون می‏توانستند بچه‏ها را گول بزنند. و دیدید چه جور گول زدند! این بچه‏ای که این جوری گول خورده بود؛ صبح که از خانه‏اش بیرون می‏آمد، یک موتور می‏دزدید، یک بقال را شهید می‏کرد، می‏رفت آن طرفتر در یک مرکز قرض‏الحسنه، کسانی را که قرض‏الحسنه به محرومین می‏دادند، اینها را جمع می‏کرد، به رگبار می‏بست، عصر هم به پایگاه امن خود برمی‏گشت و یک تشویقنامه می‏گرفت و خوشحال بود که یک کار حسابی کرده! این قدر فریب خورده بود!  اگر آن جریان منافقین، آن جوری ادامه پیدا می‏کرد، قبل از اینکه وارد این جریانات کثیف بشوند، خوب داشتند بچه‏های مردم را فریب می‏دادند! ولی اشتباه بزرگ آنها، این بود که دست به خشونت زدند، خیال کردند که با خشونت، این حزب‏اللهی را می‏شود سرکوب کرد.  وقتی که انجمن اسلامی مدرسه را به رگبار بستند، حزب جمهوری اسلامی را منفجر کردند، آن هفتاد و چند تن را آن جور شهید کردند، فردی مثل شهید رجایی و شهید باهنر را آن جور جزغاله کردند، افرادی مثل شهید مدنی و شهید صدوقی و شهید اشرفی و شهید دستغیب و شهدای دیگر را آن جور شهید کردند و این جنایات را مرتکب شدند، حزب‏اللَّه در راه خودش مطمئنتر شد و بچه‏های آنها یک ذره سر به وجدانشان که فرو بردند، دیدند که عجب گمراه شده‏اند! کسی که دستش به خون آدمی مثل شهید مدنی آلوده باشد، ( شهید مدنی که آدم، هر عکسش را ببیند، هر فیلمش را ببیند، هر سخنرانی‏اش را ببیند، خدا را، انسان را، وجدان را، شریعت را، محروم را و همه چیز رااز آنجا می‏فهمد،) وقتی که آن منافق به خانه رفت، یک ذره فکر کرد، می‏گوید چه کردم؟ با چه کسی طرف هستم؟ وجدانش به سرش مشت می‏کوبد. »نفس لوّامه« او را اسیر می‏کند، مگر اینکه خیلی منحرف شده باشد که آن روز، دیگر زندانها و آنجاها می‏تواند او را آدم بکند. به هر حال اشتباه بزرگ آنها، این بود که با حزب‏اللّه با خشونت مواجه شدند و این بدبختی را برای خودشان درست کردند که حالا مثل یک اسیرِ ذلیل، التماس می‏کنند! باز این خوب است که حالا این قدر شهامت پیدا کرده‏اند که التماس بکنند و بگویند: به ما مهلت بدهید، ما بیاییم خودمان را در جامعه اصلاح بکنیم! من از مسؤولین دادگاهها، از دادستانها، از دوستانی که این مسؤولیتها را دارند، می‏خواهم که سعی کنند یک بار دیگر ( اگر چه ممکن است آزادی بعضی از آنها، خسارت داشته باشد)، یک مهلتی به اینها داده شود، که اینها بیایند و ان شاءاللّه خودشان را اصلاح بکنند، البته در صورتی که اطمینان حاصل بشود که دوباره به فساد کشیده نشوند و از زندان به خانه تیمی فرار نکند. این اشتباه را شاه، در هفدهم شهریور کرد، این اشتباه را منافقین کردند و همین اشتباه را صدام کرده و هنوز هم ادامه می‏دهد. همین دیشب، همین امروز صبح (شب جمعه و صبح جمعه) هواپیماهای عراقی، برسر مردم مریوان، این شهر کردنشین که تا دیروز صدام به عنوان حامی کردها، در آنجا شعار می‏داد (خیال می‏کرد این کردستان دست او می‏ماند، عواملش آنجا هستند، اگر بنا باشد کسانی از مردم مریوان بخواهند در مقابل صدام بجنگند، در جبهه هستند و در شهر نیستند) بمبهای خوشه‏ای ریختند و یک عده از مردم را شهید کردند. شهری که دو، سه بار دیگر بمباران شده است.  صدام خیال می‏کند از این راه می‏تواند نیروهای ما را از جنگ منصرف بکند. هزار بار امتحان کرده؛ در خرمشهر، در قصر شیرین، در هویزه، در دزفول، در اندیمشک، در پُل‏دختر، در همدان، در خرم‏آباد، همه جا امتحان کرده، و نتیجه معکوس گرفته است. اما راه کفر، راه ظلم، راه فساد، متأسفانه این جوری است که وقتی آدم در آن راه افتاد، مثل باتلاق است، برای آزاد شدن، هر قدمی بخواهد بردارد، فروتر می‏رود، اصلاً قدمهای آدم به طرف غرق شدن است. این حزب، عفلقی هر روزی که می‏گذرد، جرایم خودش را زیادتر و کینه مقدس مردم ما را بیشتر می‏کند و ما را جدیتر و قائم‏تر به این می‏کند که این سرطان نمی‏تواند در این منطقه بماند. در جریان تحمل این شهادتها که نمونه آن شهید مدنی است، خداوند تقدیر کرده بود که برای بیدار کردن وجدان خفته مردم ناآگاه و برای محکم کردن پایگاه شهادت، چنین شهدای بزرگواری را تقدیم بکنیم. » فَدَیْناهُ بذبْحٍ عَظیمٍ«. خداوند به آنها وجاهت داده، علم داده، تقوا داده و حسن شهرت داده است، وجود آنها برای چنین روزی ذخیره است. وقتی که یک عمری خدمت کردند، وقتی که یک عمری ترویج کردند، یک روزی بناست جان از کالبد خشکشان بیرون برود، چه بهتر که این جوری بیرون برود. یک جوری بیرون برود که اسمشان، یادشان، خاکشان، قبرشان و آثارشان و فامیلشان، خانه‏شان و همه اینها به آثار ترویج دین خدا تبدیل بشود. و ما از خون این شهدای محراب، تحقیقاً بیشتر از تمام دوران زندگی آنها برای انقلاب، برای قرآن، برای آینده بشریت می‏توانیم استفاده بکنیم و خداوند به همه ما و کسانی که در پرتو فداکاریهای این مردم، نامی بلند کرده‏اند، اعتباری کسب کرده‏اند، توفیق بدهد که این اعتبارشان را در راه خدا، (با عاقبتی که با خون خودشان سند صلاحیت عمل خودشان را امضا کرده باشند) به کار ببرند. یکی از کارهایی که ظلم به تاریخ بود، عملی بود که منافقین نسبت به آیت‏اللّه طالقانی کردند، این مرد بزرگی که همه عمرش را در راه اسلام مبارزه کرد و چه زندانها و چه مشکلاتی را که در زندگی تحمل کرد، اینها بنا داشتند که آیت‏اللّه طالقانی، این مرد بزرگ را در آخر عمر، مثل خودشان بدنام کنند، و برای این کار همه نیروهای خود را به کار گرفته بودند. همه چیز به نام پدرطالقانی؛ دورو برخانه ایشان عکس بگیرند، عکس ایشان را بزرگ بکنند، شعار به نام ایشان بنویسند. خدا خواست که بالاخره این مرد بزرگ متنبّه شد و آخرین سخنرانیهایش در همین نماز جمعه و از همین تریبون، علیه همین منافقین و همین گروهکهای ملحد ایراد شد و وجود مقدس خودش را از آلودگیهایی که اینها خواستند به نامش درست کنند تبرئه کرد. اینها به این فکر بودند که امام را هم بدنام بکنند. یادتان هست؛ یک وقتی شعار می‏دادند به نام ریاست جمهوری امام و به نام ولایت امام، و چه کردند! امام فریب اینها را نخورد، هر وقت اینها حرف زدند محکومشان کرد.  آیت‏اللّه طالقانی با دل رئوفی که داشت، می‏خواست اینها را یک جوری شاید از انحراف حفظ بکند، ولی اینها شیطان‏تر از این حرفها بودند که تحت راهنماییهای ایشان قدم درستی بردارند. به هر حال، الحمدللَّه که خود ایشان توجه فرمودند و در اسنادی که از خودشان در سخنرانیهای معروف نماز جمعه‏شان گذاشتند، رابطه خودشان را با اینها مقطوع اعلام کردند و اینها را محکوم کردند و خودشان را در خط امام اعلام کردند و همانی که امام و دیگران و همه شاگردان علی‏بن‏ابی‏طالب(ع) می‏خواستند، ایشان با همان روحیه و با همان صداقت و ادامه همان راهی که شروع کرده بودند، دنیا را ترک گفت و از آلودگیهایی که سایر همراهان ایشان، بعد از رحلت ایشان خودشان را مبتلا کردند، نجات پیدا کرد. محصول خطبه دوم من هم، این است که این راه حقی که جمهوری اسلامی انتخاب کرده است و مشکلاتی هم به دنبال دارد، مشکلات این راه حق چه در اینجا و چه در هر جای دیگر که دنبال ما بیاید، ما را محکمتر می‏کند و دشمنان ما خیال نکنند که با ایجاد مشکلات برای ما، به اهداف خود می‏رسند و این تجربه‏ای که بارها کرده‏اند، این تجربه را دیگر تکرار نکنند. خطبه عربی من درباره لبنان است که مسأله مهم روز است. در حول و حوش همین مطالبی که مطرح کردم و خطراتی که امروز در لبنان، جامعه اسلامی را تهدید می‏کند، مطالبی نوشته‏ام که برای برادران و خواهران عرب قرائت می‏کنم.    ترجمه خطبه عربی  حوادث جاری لبنان، یکی از مهمترین جریانات تاریخی و تاریخ ساز دنیای اسلام است. استکبار جهانی با امکانات فراون خود، دست اندرکار غصب یکی دیگر از سرزمینهای اسلامی و عربی شده است و با کمال پررویی، مستقیم و غیرمستقیم و علنی و غیرعلنی وارد عمل شده است.  فاجعه فلسطین، دارد در لبنان تکرار می‏شود و بی شک اگر استکبار و کفر جهانی در این توطئه شوم خود، موفق شوند، آثار مخربش از غصب فلسطین کمتر نخواهد بود. فالانژها آمادگی دارند که خائنانه‏تر از صهیونیستها عمل کنند و این آمادگی را حتی قبل از موفقیت نشان داده‏اند. کاری که اسرائیلی‏ها نتوانستند در بیروت بکنند، امروز به عهده فالانژها گذاشته شده است، با این تفاوت که نیروهای اشغالگر آمریکا و فرانسه هم بی‏پروا، در کنار آنها وارد عمل شده و ناوهای آیزنهاور و بوش آمریکایی و فرانسوی، در کنار بیروت پهلو گرفته‏اند. بدتر از فاجعه فلسطین، به این جهت که این بار فالانژها به اسم عرب و به اسم صاحبخانه عمل می‏کنند و از این جهت که استعمارگران بی‏پرده وارد عمل شده‏اند و فالانژها هم نیروهای اسرائیل را در کنار خود دارند و دولتهای عربی و به ظاهر اسلامی هم بدون شرم و حیا یا خود را کنار کشیده و یا در کنار فالانژها قرار گرفته‏اند، و از این جهت که اگر اینها موفق شوند و اسرائیل دیگری در کنار صهیونیستها به وجود آید، استحکام بیشتری به جریان غصب سرزمینهای اسلامی داده می‏شود و گام مؤثری در جهت اهداف تشکیل اسرائیل بزرگ خواهد بود و بالاخره از این جهت که رژیم عراق با حمایت ارتجاع و استکبار دست اندرکار جلوگیری از اتحاد دنیای اسلام است.  عجیب اینکه، ارتش لبنان، با اینکه اکثریت آن ظاهراً مسلمان است، چگونه در خدمت فالانژها و اسرائیل در آمده و همان راه سعد حداد را میرود؟! و شگفت از علمای اهل سنّت، که در سراسر دنیای اسلام مهر سکوت بر لب زده و دولتهای خائن عرب را تحت فشار قرار نمی‏دهند که حداقل لفظاً این جنایات را محکوم کنند و دست از حمایت »جمیّل«ها بردارند و جای بس تعجب از زائران خانه خدا است که برای خدا و اسلام در حجاز جمع شده‏اند و بزرگترین مسأله جهان اسلام، فکرشان را اشغال نکرده است و حتی برای مظلومان لبنان، ناله و فریاد هم سر نمی‏دهند و معلوم است که فریاد امروز، بارها مؤثرتر از گریه‏های فراوان آینده در سوگ لبنان است. که نمونه‏اش را در فاجعه اسرائیل دیده‏ایم. نقطه مثبت جریان این است که، امروز جمع قابل توجهی از مردم لبنان، واقعاً مسلمان و مجاهد هستند و برای دفاع از اسلام و میهن اسلحه در دست گرفته و به عنوان اسلام، جهاد می‏کنند. چیزی که تازگی دارد، این است که این بار مدافعان، برای اسلام و قرآن به دفاع و مبارزه برخاسته‏اند که این حرکت ماهیتاً با حرکتهای ناسیونالیستی تفاوت دارد و می‏تواند عمیق و دامنه‏دار و شکست‏ناپذیر باشد. اگر در فلسطین هم، از روز اول پایه حرکت و دفاع را اسلامی کرده بودیم، دشمن موفق نمی‏شد و مطمئناً حرکت اسلامی مردم لبنان می‏تواند مانع تحقق اهداف اشغالگران و تجاوزگران بشود؛ چون این حرکت از ریشه فطرت انسانها و صدها میلیون مسلمان جهان حمایت می‏گیرد و خداوند وعده پیروزیش را داده. اِنْ تَنْصُرُوا اللَّهَ یَنْصُرْکُم وَ یُثَبِّتْ اَقْدامَکُم. این ادعا نیست. در ایران ما آن را آزمایش کرده‏ایم و هر روز در میدان جهاد و دفاع در مقابل تجاوز بعثیهای عفلقی داریم بالعیان می‏بینیم. و همه افتخارات تاریخ اسلام و مخصوصاً پیروزیهای صدر اسلام گواه آن هستند. بسْمِ‏اللّهِ الرَّحْمنِ‏الرَّحیمْ/ اِذا جاءَ نَصْرُاللّهِ وَالْفَتْحُ/ وَ رَاَیْتَ النَّاسَ یَدْخُلُونَ فی دینِ اللّهِ اَفْواجاً/ فَسَبِّحْ بحَمْد رَبِّکَ وَ اَستَغْفِرهُ اِنَّهُ کانَ تَوَّاباً.

 

ویدئوها

صوت

تصاویر ضمیمه