مصاحبه آیت الله هاشمی رفسنجانی با جمعی از نوجوانان گروه کودک و نوجوان شبکه اول سیما (نیمرخ)
در روستا به دنیا آمدم و با مهاجرت به قم درس خواندم و با مبارزه علیه ظلم به شهرت رسیدم؛ اما هیچ چیز مرا به اندازه خواندن قرآن آرام نمی کند.
آقای اعلایی مدیر گروه کودک و نوجوان شبکه اول سیما: بسم الله الرحمن الرحیم. جناب آقای هاشمی رفسنجانی! عمر پر برکت شما قبل و بعد از انقلاب اسلامی خدمات ارزندهای را برای این ملت عزیز انجام دادند. همانطور که مستحضر هستید درصد بالایی از مردم کشور ما را کودکان و نوجوانان تشکیل میدهند، شاید رقمی حدود 50% و به همین دلیل وظیفه ما که خدمتگزار مردم هستیم، سنگینتر میشود و مسئولیت بیشتری احساس میکنیم.
در میان همه ارگانها و سازمانهایی که برای بچهها کار میکنند، فکر میکنم بعد از آموزش و پرورش، صداوسیما را میتوانیم به نوعی مرجع فرهنگی کودکان و نوجوانان این کشور بنامیم. دوستان عزیز ما به بهانه برنامهای به نام «نیم رخ» خدمت شما رسیدند. در این برنامه که تقریباً از دو سال قبل در شبکه اول شروع شده است، به موضوعات تربیتی و مسائل فرهنگی جامعه و نوجوانان میپردازد. خوشبختانه به این دلیل توانستیم بحمدالله زبان مناسبی را برای ایجاد رابطه با نوجوانان برقرار کنیم، برنامه تا حدی موفق بوده و بر اساس نظرسنجیهایی که در سازمان صورت گرفته، حدود 75% از بینندگان سیمای نوجوان، مخاطب این برنامه بودند. علت اصلی ساخت این برنامه هم این بود که به نظر ما در زمینه مسائل فرهنگی، مسائلی خیلی جدی داریم که بایست به شکل جدیتر با نوجوانان عزیز در میان بگذاریم. به همین دلیل این برنامه را طراحی کردیم. موضوعات مختلفی را در طی این مدت ـ حدودآ دو سال گذشته ـ تعقیب کردیم از قبیل: ارزش تفکر و اندیشه در زندگی انسان که مباحثی را با زبان نوجوانان در این برنامه داشتیم، در زمینه اعتماد به نفس و اینکه به هر صورت ما باید خودمان را بپذیریم، خودمان را قبول کنیم و جامعه و فرهنگ خود را بپذیریم، موضوعات و مسائلی را با بچهها در میان گذاشتیم و در زمینه موضوعاتی که اختصاص به این دوره از عمر انسان ـ یعنی نوجوانی ـ دارد، مسائلی از قبیل علاقمندی نوجوانان به عضویت در گروههای همسال خودشان و در زمینه دوستی و دوستیابیها با بچهها حرفهایی را زدیم. به خصوص در زمینه مباحث دینی و ایجاد انگیزههای دینی و رغبتهای دینی بدون اینکه موضوع خاصی را به طور خیلی مشخص در برنامهها گذاشته باشیم. باتوجه به نظر سنجیهایی که انجام شده، این نظر را تأیید میکند که موضوعات مذهبی و دینی به شکل خیلی زیبا و ظریف در برنامه ملحوظ بوده و در تقویت بنیه دینی و مذهبی بچهها تأثیر داشته است. البته، مباحث مختلفی در ارتباط با این برنامه است، من برای اینکه فرصت خیلی کوتاه است و بیشتر علاقمند هستیم که دوستان نوجوان ما با شما صحبت بکنند، سؤالاتی را دارند، حرفهایی را دارند که درباره انقلاب، زندگی شخصی شما و مسائل فرهنگی جامعه و نوجوانان، دوست دارند از زبان شما این مسائل را بشنوند، اگر اجازه میدهید از آقایان خواهش کنم که اگر حرف و سخنی دارند بفرمایند.
ج- اگر بتوانید خیلی سریع آقایان و خانمها را معرفی کنید و وقت را خیلی نگیرد، بهتر است.
آقای اعلایی: دوستان ما از کسانی هستند که با برنامه ارتباط دارند. در حقیقت بینندههای برنامه هستند. به دلیل اینکه به صورت مکاتبه و اشکال دیگر با ما ارتباط داشتند، از آنها دعوت کردیم که اینجا تشریف بیاورند.
ج- همه اهل تهران هستند؟
مدیر گروه کودک و نوجوان: بله، بعضیها از حوالی تهران هستند.
ج- یعنی الان در این جلسه شما با اسامی آنها آشنا نیستند؟
آقای اعلایی: خیر، من اسامی دوستان را نمیدانم.
مجری برنامه نیم رخ: از طرف خودم و گروهی که خدمت شما رسیدیم، سلام عرض میکنم.
ج- از طرف خودم که نمیشود...
مجری برنامه: اشکال ویرایشی دارد (خنده حضار) کسانی که اینجا حضور دارند نماینده نوجوانان این کشور هستند که خواستند در یک گفتگوی رو در رو یک گپ دوستانه با شما داشته باشند.
ج- نمایندهای که هیچ کس معرفیاش نکرده است؟ (خندهحضار)
آقای اعلایی: به این دلیل احساس نمایندگی کردند که مجری برنامه نیم رخ هستند.
ج- (با خنده) این که نشد، ایشان گفتند که اینها نماینده نوجوانان هستند. میتوانند نمونههای نوجوانان جامعه ما باشند.
یکی از دختران نوجوان: حضرت آیتالله هاشمی رفسنجانی! سلام عرض میکنم. زیاد حاشیه نمیروم. ما آمدیم در خدمت شما تا با شما خیلی صمیمی حرف بزنیم. معمولاً اینگونه در اذهان جا افتاده است که افراد متموّل و سرمایه دار میتوانند به مدارج بالا و مسئولیتهای بالا برسند و افراد فقیر و پایین دست نمیتوانند به جایی برسند. ما خوب میدانیم که شما از خانواده متوسط جامعه از روستای نوق رفسنجان بودید و سختیها و مشقتهای فراوانی کشیدید و امروز میبینیم که از جمله مردان بزرگ انقلاب و کشور هستید. میخواستیم این را از زبان شما بشنویم.
ج- این یک اشتباه است که به جامعه تلقین کردند. واقعاً این طور نیست که ترقی و رشد و پیشرفت فقط در اختیار کسانی باشد که از اول غنی و دارای امکانات هستند. یک فرد معمولی و از هر طبقهای ـ مخصوصاً در دنیای ما ـ چه در روستا و چه در شهر، میتواند فکر بکند که راهش باز است. به شرط اینکه تلاش بکند، کار بکند و برنامه ریزی بکند. این نکته خوبی بود که شما اشاره کردید. حالا اگر فرض کنیم که ما از جمله آدمهای موفق هستیم و میتوانیم نمونه باشیم، درست است. در این سؤالاتی که شما مطرح کردید میتوانیم خودمان را بعنوان نمونه مطرح کنیم که البته این نباید خودستایی حساب شود. ما آنچه که بر سر ما آمده و در عمر ما گذشته را میگوییم که هم جواب سؤالات شما باشد و هم تحلیل گونه ادا شود.
اسم روستا و جلگه و منطقه ما را بردید. من در روستایی به نام بهرمان در جلگه نوق که در شمال غربی رفسنجان است و یکی از جلگههای کویری است ـ الان بد نیست، در گذشته واقعاً یک جای فقیر، دور افتاده و جائی بود که زندگی کردن در آن دشوار بود ـ به دنیا آمدم. ما در آنجا زندگی میکردیم. اکثر روستاها آب شور داشتند. زمستان آنجا سرد و تابستان گرم بود. محیط آنجا کویری بود. فاقد هر نوع امکاناتی بود که شما الان در شهر و روستا میبینید.
جز همین چیزهای کشاورزی و مختصر همین چیزهایی که به دست دامداران و کشاورزان بود و خودمان در خانهها تأمین میکردیم، چیزی نداشتیم. پدر من به این دلیل در آن روستا مانده بودند و شرایط آن زمان هم ایجاب میکرد. آن زمان پهلوی بود و قبل از آن هم فتنههای آخر دوره مشروطه بود و زندگی کردن در شهرها مشکل بود. آن موقع ناامنی شدید بود. بعلاوه در شهرها از لحاظ اخلاقی اشکالاتی وجود داشت. پدرم مورد توقع مسؤلان شهر بود. اگر ایشان در شهر میماند بایست کاری برای آنها بکند و او نمیخواست برایشان کاری بکند. ایشان روستا را انتخاب کردند.
مادرم در روستا بودند که از یک خانوده خوب و خیری بودند که پدرشان به دست اشرار شهید شدند. پدر من هم کشاورزی میکرد و هم در روستا از لحاظ اطلاعات مذهبی نسبتاً با سواد بود. میتوانست به مردم برای تعلیمات مذهبی کمک بکند. به ما هم کمک میکرد. زندگی ما بسیار ساده بود. البته ما در آن روستا شاید وضعمان زیاد بد نبود، ولی معمولاً زندگی در آنجا بد بود و با این صورت آنچه که مصرف میکردیم شاید حدود 95% آن چیزهایی بود که خودمان تولید میکردیم. از غذا و لباس و حتی دارو که داروهای محلی بود و مادر خود من به اصطلاح دکتر زنان بود. با داروهای محلی، با گلگاوزبان و همین چیزهایی که فراوان هم است، کار میکرد و کارش برای مردم مؤثر هم بود. خانواده عیالواری هم داشتیم. چهار دختر و پنج پسر بودیم. بعلاوه آنهائی که در زندگی ما در اوایل بچگی فوت کردند. این وضع ابتدائی ما در آن روستا بود. حالا اگر سؤالات خاصی دارید، ما به آن سؤالات خاص شما جواب بدهیم.
یکی از دختران: از رابطه تان با خواهران و برادرانتان بگویید.
ج- دعوا که نمیکردیم ولی گاهی وقتها مشاجره میکردیم. اما حقیقتاً صمیمی بودیم. یعنی زندگی بسیار شیرینی داشتیم. دور هم بودیم. چون مسافرت و اینجور چیزها نبود. سرگرمی ما هم با خودمان و قوم و خویشانمان بود. هنوز هم صمیمی هستیم. یعنی بعد از گذشت سالها با اینکه خیلی جدا هستیم، همه با هم بدون استثناء صمیمی هستیم.
یکی از دختران: پس در کل از زندگی خودتان راضی بودید. ؟
ج- بله، من آنجا هیچ احساس کمبودی نمیکردم، چون خیلی چیزهای دنیا را نمیدانستم. آنچه که آنجا میدیدیم برای ما خیلی رضایت بخش بود.
یکی از دختران: سرگرمی شما در سن 10 سالگی چه بود؟ اصلاً بازی میکردید؟ از بازی خوشتان میآمد؟ ورزش چطور؟
ج- سرگرمیهای زیادی بود. این گونه نبود که در روستا احساس کنیم وقت فارغ داریم و نمیدانیم چکار کنیم. چنین حالتی احساس نمیکردیم. اولاً در آن روستایی که ما بودیم مکتب خانه بود و مقدار زیادی وقت ما صرف تحصیل میشد. سالهای اول معلم مردی به نام «آقا سید حبیب الله» داشتیم و او هم یک دختری به نام «صدیقه» داشت که خط خیلی خوبی داشت. من پیش استاد درس میخواندم و پیش صدیقه خانم مشق تمرین میکردم. البته آن موقع کاغذ خیلی فراوان نبود. لوحی از حلب برای ما درست میکردند. مشق را برای ما بالای آن مینوشتند. ما مشق را تمرین و دوباره پاک میکردیم.
بعد هم که استاد ما فوت کرد، خانمی بود که شوهرش قبلاً مکتبدار بود و پیش آن خانم میرفتیم و درس میخواندیم. شش کلاس ابتدائی را خواندیم. کتاب هایی مثل نصاب الصبیان، مختارنامه، معراج نامه، گلستان سعدی و از این نوع را میخواندیم. بعد هم که خودمان باسوادتر شدیم، به مکتب کمک میکردیم و به بچههایی که جدید میآمدند، درس میدادیم. این، کار تحصیلی ما بود که بخشی از وقت ما را پر میکرد.
بقیه وقت خود را صرف کارهای کشاورزی میکردم. به پدرم کمک میکردم البته همه بچهها کمک میکردند. ما هم برای کاشت، هم برای آبیاری، هم برای پیوند زدن، هم جمع کردن محصول پسته تقریباً در همه زمینههای کشاورزی و دامداری، برای همان دامهایی که در روستا بود، کار میکردیم.
یک مقدار هم وقت خود را صرف ورزش و تفریح میکردیم. ورزشهای آنجا ورزشهای بومی و ابتدایی است. مثل کشتی یا یک بازی که ما داشتیم به نام پل کفته که شبیه الک دولک است که الان اینجا میکنند. یک مقدار تفاوت دارد ولی ماهیت آن همان است. چوگان بازی و انواع کارها بود. یک بازی خوبی داشتیم شبیه شطرنج، روی زمین خط میکشیدیم و قلعه بازی میگفتیم. ماهیت آن همین شطرنج است که به دو صورت انجام میشد و برای تمرین فکری بچهها خیلی خوب است. روی کاغذ یا روی زمین خط میکشیدیم، گاهی مبارزه ما مدتها طول میکشید.
بازیهای دیگر هم داشتیم. مثلاً گاهی مسابقه دو داشتیم و چیزهایی از این قبیل. ما اسب نداشتیم. بیشتر الاغ سواری بود که خودش تفریحاتی داشت. انواع ورزشهای روستایی آن موقع هم بود. برای ما شیرین بود و گاهی تا آخر شب خانه نمیرفتیم و بیرون در میدان روستا با بچهها سرگرم بازی بودیم.
یکی از پسران نوجوان: جناب آقای هاشمی! برای ما بفرمایید که شما در چند سالگی لباس روحانیت را به تن کردید؟ اگر ممکن است خاطراتی از سال اول حوزه برای ما بگوئید. اولین جایزهای که در غربت خودتان در قم گرفتید، چه بود؟
ج- ما تا 14 سالگی در همان روستا بودیم و در روستا هم تقریباً با هیچ شهری تماس نداشتیم. برای اوّلین بار که میخواستیم از روستا بیرون بیائیم، به طرف قم آمدیم. رفسنجان هم نرفته بودم. فاصله ما 11 فرسخ بود. دلیلی هم نداشت که برویم. از آنجا به قم آمدیم، همان هفتههای اول لباس روحانیت پوشیدیم. البته، من یک مقدار درس خوانده بودم. موقعی که در روستا بودم، نصاب الصبیان را خوانده بودم که جزو تحصیلات طلبگی حساب میشد. کتابی است که لغات عربی را به صورت شعر ترجمه کرده است. آدم آن را که میخواند بسیاری از لغات را حفظ میکند. ما هم چون بچه بودیم، آن کتاب را حفظ کرده بودیم. از اطلاعاتمان استفاده کرده بودیم. قم که آمدیم برای ما یک دنیای جدیدی بود. ما که اصلاً شهر ندیده بودیم، اتوبوس ندیده بودیم. خیلی از چیزهایی که در شهر است را اصلاً در روستای خود ندیده بودیم. در مسیر که میآمدیم، یزد را دیدیم. کاشان را دیدیم، نطنز را دیدیم. بعد آمدیم قم و قم هم آن موقع از نظر شهری نسبتاً بزرگ بود، ما وارد حوزه شدیم. البته با پدرم و چند تن دیگر دسته جمعی آمده بودیم. آنها از قم به کربلا رفتند و ما را برای درس خواندن گذاشتند. عبا و عمامه و قبا برای ما تهیه کردند. من چهارده سالگی لباس روحانیت پوشیدم.
یکی دیگر از پسران نوجوان: از خاطرات حوزه و از اولین جایزهای که گرفتید، بگویید.
ج- (با خنده) شما حتماً خاطرات مرا خواندید که این سؤال را میکنید و میگوئید خاطره حوزه و جایزه را بگوئید.
همان نوجوان: در کتاب خاطرات شما به نام «هاشمی و دوران مبارزه» خواندم.
ج- اولا وضع تحصیلی قم مثل الان مرتب نبود که کلاسهای مشخصی باشد. استادهایی باشند. هر کس با استادی که کمی از خودش با سوادتر بود، درس میخواند. هر آشنایی که حاضر بود به ما درس بدهد پیش او میرفتیم و تنهایی درس میخواندیم. انتخاب هم میکردیم. اگر میدیدیم خوب درس میدهد با او درس میخواندیم. اگر میدیدیم استفاده نمیکنیم، میرفتیم یک استاد دیگری میگرفتیم. یکی از آرزوهای من از اوایل نوجوانی این بود که قرآن را حفظ کنم. حافظه من هم بسیار قوی بود. آنچنان حافظه من قوی بود که در دوران تحصیل در همان نوق تقریباً همه اشعار شش کلاس را حفظ کرده بودم و از اول تا آخر را بدون درنگ میخواندم. خیلی از آن اشعار هنوز هم در یاد من است. چون آدم وقتی در نوجوانی چیزی را حفظ میکند، یادش میماند. وقتی که قم آمدیم و در سال دوم وارد ادبیات نسبتاً پیشرفتهتر حوزه شدیم، سیوطی که یک متن خوب ادبی برای طلبهها است و مبنایش شعر است. یعنی بالای هزار شعر دارد و کتاب شرح آن اشعار است و نام کتاب الفیه است. من آن را حفظ کرده بودم. همه اشعار را حتی الان هم تقریباً حفظ هستم. قواعد ادبی عربی را به شعر درآوردند. آدم اگر آن کتاب را حفظ بکند، بر ادبیات مسلط است. البته اگر بتواند نگه دارد.
در منطق هم یک متن مختصری بود. کتابی است مال تفتازانی* که تهذیب** نام داشت، آن را هم حفظ کرده بودم. علم منطق را با متن آن از بر بودم. خلاصه نحو را با الفیه(1) از بر میدانستم و شروع کردم به حفظ کردن قرآن، جزو آرزوهایم بود. هر وقت میرفتیم جایی دعا میکردم و از خدا میخواستم که بتوانم حافظ قرآن شوم. فکر میکنم در سال دوم بود ـ اواخر سال دوم یا اوایل سال سوم تحصیلی ـ که خودم نامه نوشتم به آیتالله بروجردی و از ایشان خواستم که مرا امتحان کند. من آماده هستم. اگر طلبهها این چیز را داشته باشند، یک چیز مهم بود. در یک جلسه روضهای که جلسه عمومی هم بود، خدمتشان رفتم، نامه را دادم و روبرویشان نشستم. همینطور که الان شما نشستید یک قدری دایره کمتر بود. ایشان همانجا نامه را خواندند و گفتند: الان حاضری امتحان بدهی؟ گفتم بله.
دو زانو نشستند و شال کنارشان را تنظیم کردند و از من سؤال کردند. از هر سه موضوع هم سؤال کردند. از الفیه یک شعر سختی خواندم. آنقدر سخت بود که در آن دایره حاج ابوالحسنی بود که مقسّم آیتالله بروجردی بود. گفت: شما جای سختی را پرسیدید. شارح الفیه هم عصبانی شده است. آنوقتی که شرح میدهد، میگوید، شاعر اینجا شعر را خیلی مبهم گفته است. این در خود کتاب است. همچنین متن منطق را خواندم و از قرآن هم آیهای را خواندند و گفتند: ادامه بده. من ادامه دادم. فکر میکنم در آن جلسه آقای فلسفی منبر میرفتند. ایشان (آیتالله بروجردی) در همان جلسه از جیب خودشان پولی درآوردند و فکر میکنم 25 یا 30 تومان پول به من دادند. البته آن موقع 20 تومان برای ما طلبهها خیلی پول بود. سه تومان شهریه میگرفتیم. یکی از طلبهها برای ما تعریف میکرد که ما سه تومان شهریه میگیریم و همان دو سه روز اول تمام میشود. این طور نبود که یک پول زیادی باشد. به من 25 تومان یا 30 تومان هدیه دادند و دستور دادند که برای ما شهریه مقرر کنند. آن موقع شهریه به طلبه هایی میدادند که به لمعه رسیده باشند. یعنی 4 یا 5 سال میبایست درس میخواندند. ولی به خاطر همین امتحان از سیوطی به من شهریه دادند و آنجا یکی از اعضاء دفترشان، آقای حاج محمد حسین اعلم، میخواستند محبتی بکنند، یک دست لباس مستعمل برای من آورد که از آن لباس خیلی بدم آمد و به من برخورد و گریه کردم و از آن جلسه رفتم. جایزه خوبی بود. آن جایزه مرا تشویق کرد که بیشتر کار بکنم. خوب شد که پرسیدید وگرنه فراموش کرده بودم.
یکی دیگر از نوجوانان پسر: جناب آقای هاشمی! کار مایه زندگی است. کار است که زندگی را میسازد. الان فصل تابستان است و خیلی از بچهها میروند کار میکنند. نظر شما درباره کار چیست؟
ج- چیزهایی میگویم. اولا آن حرف شما حرف بسیار مهمی است. یعنی باید این روحیه در بچههای ما ـچه خانم ها و چه آقایان ـ باشد و بچهها از اوقات فراغت استفاده و کار کنند. کار واقعاً آدم را میسازد. من حتی در مزرعه کار کردم و این برای من مهم است. چون کار کرده بودم، وقتی که به شهر آمدم، کار کردن برای من راحت بود. من در 9 و 10 سالگی این قدر برای خودم استقلال قایل بودم که باغی را موقع محصول پسته، بیرون ده، از پدرم تقبل میکردم، از مرغ و کلاغ و چیزهایی که میآمدند، یا حیوانات و یا دزد؛ حفظ و حراست میکردم. شب در باغ میخوابیدم. پسته را هم جمع میکردم و میآوردم تحویل میدادم و چیزی از پدرم میگرفتم. زیاد نبود فرض کنید مثلاً 2 تا 3 هزار متر بود. همه کار باغ را خودمان میکردیم. برای گوسفند و دامهای دیگر هم کار میکردیم. در شهر که آمدیم؛ خرج اصلی ما را پدرم میدادند. ایشان ماهی پنجاه تومان به ما میدادند. این پنجاه تومان دست خود ما نبود. منزل اخوان مرعشی بودیم. به ایشان میدادیم، ایشان خرج ما را میداد و روزی یک قران هم پول جیبی به ما میدادند که نوعآ هم اطراف ما بقالی، حمام و همه این چیزها بود. ما همه چیز را نسیه میخریدیم. حتی حمام هم نسیه میرفتیم، خودمان خجالت میکشیدیم. منتها آنها خودشان قرارداد داشتند. خریدهای ما با چوب خط بود. پول که نداشتیم میرفتیم دم بقالی یا دم قصابی یا نانوایی میخریدیم. چوب خط میزدند علامت میزدند بعد آنها خودشان میپرداختند. آنها رفتند و ما مستقل شدیم. تا آنها بودند ما همینجور زندگی میکردیم، به غیر از این پنجاه تومان درآمدی نداشتیم. اولین درآمدی که پیدا کردیم از طریق منبر بود یکی از وسایل معاش طلبهها که هنوز هم همینطور است. طلبهها قسمت عمده زندگی خود را با پول منبر میگذرانند. چیز خوبی هم است البته بعضیها ناراحت هستند میگویند ما منبر را برای کاسبی میرویم، این تبلیغ برای خدا را یک قدری ضعیف میکند. ولی ما اینجور فکر نمیکردیم، میگفتیم برای زندگی طلبگی خودمان درآمد پیدا میکنیم و تبلیغ هم میکنیم، منتها قرارداد نمیبستیم که کارمان مشکل بشود.
اولین درآمدمان در سفری بود که به شیراز رفتیم. هنوز آستین مرقعین معروف زنده بودند. از شیراز به فسا رفتیم در فسا منتظر بودیم که ما را به روستاها ببرند. چند روزی ماندیم تا ما را به روستاها برای تبلیغ بردند. من و آقای ربانی املشی که حالا مرحوم شدند و آقای حاج حسن صانعی که مسؤل بنیاد پانزده خرداد هستند، همدوش بودیم، شریک شدیم، قرارداد بستیم که هر چه منبرمان درآمد داشت با هم تقسیم کنیم، با سرگردانی از فسا به دوهینز رفتیم آنجا روستا بود. نتوانستم بمانم، رفتم به اصطهبانات. آنجا هم نتوانستم بمانم. هشتم، نهم به نیریز رسیدم و تا آخر ماه رمضان ماندم. آنها هم در یک جای دیگر بودند. سه نفری حدود هزار تومان درآمد داشتیم. البته با خرجهایی که کردیم، با سوغاتهایی که خریدیم، چیزی نماند. ولی اولین درآمدمان این بود. شعبههای دیگر هم انتخاب کردم. برادرانم اینهایی که الان هستند هم محمد، هم احمد، هم محمود به قم آمدند و طلبه شدند. زندگیمان سخت بود. این قدر هم پدرم نمیتوانست پول بدهد. من هم ازدواج کرده بودم و دیگر زندگی کردن بیشتر مشکل شده بود. یک شرکتی درست کردند. تعلیم ماشین نویسی میدادند. اسم شان را کارگاه هنر گذاشته بودند. تابستانها میرفتند در شهرهایی مثل شمال یا خود قم، تعلیم میدادند و درآمدهایی هم از این ناحیه داشتیم. مکتب تشیع را منتشر کردیم که کمی درآمد داشت. درآمد مهمتر هم این کتاب سرگذشت فلسطین بود که وقتی این را چاپ کردم خیلی پر تیراژ بود. آن موقع قبضهایش فروش رفت. برای ما پول رساند به خصوص نویسنده کتاب آقای اکرم زعیتر که سفیر اردن بود، 30 کتاب را از ما یکجا خرید و دو هزار تومان پول داد. این یک تحولی در املاکمان بود. کارهایمان به این شکل بود. گاهی هم چیزهایی میفروختیم. مثلاً این بحار صد جلدی را من در قم میفروختم، قبضهایش را 10% میگرفتم. این طور چیزها هم در درآمدهایمان بود. به هر حال مبنای اصلی زندگیمان از درآمدهای ملک پدریمان کمتر بود. بعداً خوب شد. از این نوع کارها هم داشتیم. هنوز برای من مزاحم نیست.
یکی از نوجوانان پسر: تشکر میکنم، این البته میتواند بهترین و زیباترین پاسخی باشد که به لطف شما به نوجوانهای امروز باشد. شما جایی گفتید طرح سؤالهای خوب، انگیزه ایجاد میکند. جواب خوب هم انگیزه طرح سؤالهای خوب است. اجازه بدهید با طرح سؤالهایی جدید درباره تفکر و اندیشه، نگاهی به وضع تفکر امروزی خودمان داشته باشیم. آقای هاشمی! میشود به راحتی از سرگذشت فلسطین یا کارنامه سیاه استعمار یا امیرکبیر یا قهرمانان مبارزه با استعمار متوجه شد که شما با استعمار تضاد و به قول معروف مقابله یا دفاع خاصی دارید. حالا در این باره توضیح بفرماید.
ج- همین طور است. شما خوب حدس زدید. من در مطالعات متفرقه و در مشاهدات زمان جوانیام جدی بودم. نه نوجوانیام چون نوجوانی در روستا ما تقریباً از شرایط جامعه منقطع بودیم، نه رادیو بود، نه ماشین بود، نه سینما بود، نه روزنامه بود. هیچ ارتباط این جوری نداشتیم. به شهر که آمدیم آشنا شدیم. وقتی که من آمدم، سال 27 بود. سال 27 اوج مبارزات مردمی هم بود. حکومت پهلوی ضعیف شده بود. رضاخان 7 سال بود که رفته بود. محمدرضا موفق نشده بود که مسلط بشود و رعب ایجاد میکرد واقعاً محیط در قم سیاسی بود. من هم از روز اول که آمدم با حرکات فدائیان اسلام و حرکات مرحوم آیتالله کاشانی مواجه شدم. آنچه که در خود قم بود، بحثهای انتخاباتی جبهه ملی و نفت بود که مسائل داغ آن زمان بود. من زود وارد فضای سیاسی کشور شدم. مطالعات آن چیزهایی که میکردم، اولین چیزهایی که فکر من را شکل داد، اینگونه شکل داد که من احساس کردم کشور ما واقعاً در مقابل تجاوزات غربیها و همچنین روسها مظلوم است و نقطه ضعف کشور را در این وابستگی، تجاوزات استعماری میدیدم و عقب افتادگی را هم آن جوری پیش خودم تفسیر کردم.
بنابراین باید بگویم اولین جرقههای فکری سیاسی ـ اجتماعی من با تجاوزات استعمار و سلسله بیگانه شکل گرفت و در طول دوران زندگیام تا امروز این حالت تثبیت شد. هیچوقت ضعیف نشد. چون هر چه بیشتر فهمیدم، دیدم برداشت نوجوانی من درست بود و اولین جرقهای که شخصیت سیاسیام را ساخت، امام بود و به حق جرقه درستی بود.
یکی از نوجوانان دختر: سالها پیش زمانی که شما کتاب امیرکبیر* را نوشتید، میان دهها مبارز متفکر روحانی چه چیزی را به واقع در امیرکبیر یا آنچه از او نوشتید، دیدید؟ امیرکبیر چه جاذبهای برای شما داشت؟ مثلاً آیا تصور میکردید سالها بعد از نوشتن آن کتاب و بعد از این کارهایی که امیرکبیر انجام داد، به نوعی همان هیچ شهری تماس نداشتیم. برای اوّلین بار که میخواستیم از روستا بیرون بیاییم، به طرف قم پرچمدار برای کشورمان باشید که روزی امیرکبیر بود؟
ج- این دو تا سؤال است. چرا امیرکبیر برای ما جاذبه داشت؟ یک سؤال است. آیا من خودم چنین تصوری داشتم که یک چنین مسئولیتی به عهده خواهم گرفت؟ سؤال دوم است و باهم فرق میکند. در مورد امیرکبیر با آن روحیهای که من میگویم در مطالعات متفرقهام یک بار کتاب «میراثخوار استعمار» را خواندم. کتاب خوبی است. مال شخصی بنام بهار است. در آن یک فصلی راجع به امیرکبیر بود. من دیدم آن که الان من کمبودش را در جامعه میبینم شخصیت مثل امیرکبیر است. چون هم ضد استعمار بود، هم راه را پیدا کرده بود که باید کشور خود را اول بسازد بعد نجات پیدا کند، هم آدم را تربیت بکند. تحصیلات را به جای اینکه خارج باشند به داخل بیاورد و کارهای اساسی و عمرانی بکند و سلطه و نفوذ خارجی را هم از کشور بکند. من دیدم درست آن چیزی که همان جرقه اولی زندگی من بود، در امیرکبیر میبینم. دنبال فرصتی بودم که مطالعه کنم. اوّل در اندازه یک مقاله بود. چیز زیادی نبود. فرصت مطالعاتی برای من این طوری پیش آمد که در قم ما یک جمعیتی داشتیم. جمعیت سری، یازده نفر بودیم. لو رفت. مجبور شدیم متواری شویم. بعضیهایمان را گرفتند. آقای منتظری، آقای ربانی شیرازی و آقای قدوسی را گرفتند. ما از قم بیرون آمدیم که من و آیتالله خامنهای، رهبری فعلی، با هم به تهران آمدیم. یک منزل مشترکی گرفتیم. مبدأ آشنایی ما با آقای خامنهای مال سابق است. این که من میگویم حدود سال 42 است. در آن حدود فکر میکنم 43 و 44 است. قبلاً من با ایشان در قم آشنا شده بودم. بعد در یک سفر به نجف باهم برخورد کردیم. بعد هم دیگر ایشان برای مبارزه به قم میآمدند، با هم همکاری داشتیم. آمدیم تهران، آدمی که میخواهد نیمه مخفی غیر رسمی زندگی بکند، احتیاج به یک جاهایی داشت. من دیدم وقت این است که من روی امیرکبیر کار بکنم. آن موقع روزها به کتابخانه مجلس در منطقه سپهسالار میرفتم. از منابع آنجا استفاده میکردم. یک تحقیق نسبتاً جامعی روی امیرکبیر کردم، هرجا تحقیق کردم، دیدم این همانی است که من میخواهم. بعنوان یک انسانی که میتواند راه درستی پیش پای ملت بگذارد. این کتاب را نوشتم. اتفاقاً سرگذشت فلسطین هم در چنین شرایطی نوشته شد. عین این برای مکتب تشیع میخواستم مقاله بنویسم، دنبال منابعی بودم به کتاب عربی که مسئله فلسطین را خیلی خوب تشریح کرده بود، برخورد کردم. آن موقع و قبل از آن هم سرباز بودم در همین پادگان حرّ (باغ شاه) که مال شاه بود. قبلاً من آنجا سرباز بودم و فرار کردم. در دوره فراریام بعد از 15 خرداد که باید مخفی زندگی میکردم، کتاب القضیه الفلسطینه را که برای یک نوشتن مقاله استفاده کرده بودم، با خودم به نوق بردم. در همین روستای بهرمان که قبلاً از آن گفتم، چهار ماه تابستان را ماندم. این کتاب را با یک المنجد و یک مقدار کتابهایی که کمک گرفتم، ترجمه کردم. هم سرگذشت فلسطین و هم امیرکبیر در چنین شرایطی بوجود آمد.
برمیگردیم به همان حرف قبلی که خانم پرسیدند. در شرایط مشکل بدترین آن فراری بودن و زندگی غیررسمی و مخفی داشتن است. لذا در همان شرایط روی آثاری که هر دویشان واقعاً اثر سازندهای بودند، میشود تحقیق و کار کرد. سرگذشت فلسطین به کلی محیط کشور ما را عوض کرد. در رابطه با فلسطین قبلاً هیچ اطلاعاتی در ایران نبود. علما نمیدانستند، طلبهها نمیدانستند. حتی امام نیازمند بودند به این که کسی این چیزها را برایشان توضیح بدهد، خود ما هم نیازمند بودیم. تاریخ فلسطین در ایران دقیقاً از آن زمان معروف شد و بچهها با آن آشنا شدند. در رابطه امیرکبیر هم دیگران آثار زیادی نوشته بودند. ولی در حوزه توجه نمیشد. دانشگاهها نوشته بودند و در بین روشنفکران و مورخین خوب شناخته شده بود. اما حوزه یک فضای دیگری بود. ما آن مسئله را به حوزه بردیم. این که یک طلبه برای جامعه از یک سیاستمدار زمان قاجار شخصیتی الگو بسازد، یک کار نو بود. من هم به نحو احسن راضی هستم و به آن هدفی که پیگیری میکردم که ضد استعماری و سازندگی در کشور بود، رسیدیم. میرسیم به جواب سؤال بعدی تان. واقعاً در ذهنم نبود که یک روزی در مبارزاتی که میکنیم، به جایی میرسیم که به مسئولیت میرسیم. در زمانی که ما مبارزه میکردیم مثلاً از سال 40 به بعد ـ کتاب در حدود سال 44 نوشته شده است ـ معتقد بودیم عمر یک مبارز دو یا سه سال است، دستمان در کارهای خطرناک وارد میشد، فکر میکردیم که ما را بالاخره میگیرند و اعدام میکنند. معروف بود که ما اصلاً فکر نمیکردیم که زنده بمانیم. شرایطی سیاسی آن زمان بگونهای نبود که جوانها یا مردم امیدوار باشند که بتوانند خانواده پهلوی را بشکنند. ما پیش خودمان انجام وظیفه میکردیم، حتی وقتی که حزب و جمعیت درست میکردیم، میگفتیم ممکن است صد سال دیگر نتیجه بدهد. ولی ما کار را شروع میکنیم. از حالا خشت اول را میگذاریم و دیگران این کار را میکنند. حقیقتاً تصور نمیکردیم. حتی بعد از پیروزی انقلاب که رژیم پهلوی را شکسته بودیم، اصلاً در فکر نبودیم که بیاییم مسؤل امور کشور بشویم. ما دولت موقت آوردیم. اصلاً هیچ شغل از مشاغل اجرائی را نگرفتیم. امام هم بعد از دو، سه ماه به قم رفتند و گفتند من الان طلبه هستم و میخواهم به قم بروم. ما هم فکر میکردیم بعد از اینکه شورای انقلاب تمام شد، دیگر کارها را خودشان میگردانند و شرایط ما را کشاند به این اوضاعی که مسئولیتها را پذیرفتیم.
یکی از نوجوانان دختر: به نظر شما عالیترین حد در اسلام چه میتواند باشد؟ خود شما در دوران نوجوانی عالی ترین حد مسئولی تها در خط اسلام را چه میدانستید؟ فکر میکنید که نوجوانهای امروز چطور میتوانند به این مسئله بپردازند؟
ج- من هیچ وقت نمیتوانم خطی بکشم و بگویم که این عالیترین حد یک انسان است. عقاید ما هم این نیست، مسیر بی نهایتی در اختیار انسان است. آنچه که در معارف ما گفتند، در قرآن و سنن گفتند، هدفگیری و نزدیک شدن به خدا کمال مطلق است. یعنی کمالی است که شما هیچ نقصی را در هیچ زاویهای نمیتوانید پیدا کنید. هر چه که فکر کنید آن عظمت و رشد و کمال است، در خدا است و هیچ نقص نیست. بشر هم یک موجود غیر متناهی است. هیچ وقت مسیر به نهایت نمیرسد. پیغمبر که بزرگترین و عالیترین موجود بشری دنیا و تاریخ است تا آخر عمرشان میگفتند: «اهدانا الصراط المستقیم» این یک شکل ظاهری در نماز نبود. یعنی پیغمبر مفهومش را کاملاً معتقد بودند. همان موقع هم احتیاج به هدایت داشتند که بیشتر پیشرفت بکنند.
بنابراین من فکر نمیکنم شما بتوانید عالیترین حد را برای انسان قرار بدهید. الگو گرفتن و هدف گرفتن یک امر نسبی است. آن هم این گونه نیست که آدم بتواند این را بگوید که مثلاً شما این را انتخاب کنید. این آقا بگوید این را انتخاب کنید. معمولاً آدم در زندگیاش چیزهایی را در تصور خودش هدف قرار میدهد و به دنبال آن
میرود، یک چیزی را انتخاب میکند. ولی وقتی که به آن نزدیک شد میبیند خیلیچیز کمی بود. درست مثل کوه. حالا نمیدانم شما به کوه رفتید یا نه. آدم وقتی به کوه میرود، اول به یک قله میرسد و خیال میکند اینجا یک قله است. وقتی که میرسد، میبیند آن طرفتر دوباره کوه هست. خسته میشود. کمی بالاتر میرود میبیند هیچ وقت تمام نمیشود. حرکت انسان در مسیر تکامل رشد شبیه به کوههایی است که خیلی بلند است و آدم به آن نمیرسد. قله هایی را میبیند، چشمش آن قله را انتخاب میکند. من وقتی که طلبه بودم از لحاظ شخصیت حوزهای فکر میکردم که دیگر عالیترین چیزی که وجود دارد، آیتالله بروجردی است. از لحاظ آن شغلی که انتخاب کرده بودیم مثل تبلیغ، فکر میکردم که مثلاً آقای فلسفی و مرحوم اشرافی در حد اعلای آن هستند. اگر به این طور مقام برسیم خیلی خوب است. در طلبگی برای خودم این طور بود. شما هم حتماً در هر بخشی که هستید، یک کسی را به عنوان استاد و مرشد در نظر میگیرید. میتوانید آدم موفق و آدم مطلوب پیدا کنید. لذا الگوگیری یک چیز آسانی نیست که آدم فکر بکند به همه بگویم چه کسی الگویتان باشد.
در نوق که بودیم اصلاً این آدمها و این چیزها را نمیشناختیم. پیش خودمان مثلاً روضه علی اکبر و این چیزها را میخواندیم. خیال میکردیم شخصیت خیلی ایدهال ما حضرت علیاکبر است. بچه بودیم، نوجوان بودیم، فکر میکردیم زیباترین شکلی که یک انسان میتواند الگو بگیرد، ما گرفتیم. شما هم همین طور. وظیفه معلمها هست که باید با توجه به استعدادها، روحیات و اطلاعات، مسیر افراد خوب را پیش روی بچهها بگذارند. قله هایی را نشان بدهند. به آن قله اولی که رسیدیم، دیگر راه خودمان را پیدا میکنیم و قلههای بعدی را انتخاب میکنیم.
همان نوجوانان دختر: یک سؤال دیگر از شما دارم، شما برای فرزندانتان، به خصوص در دوران ریاست جمهوری چگونه پدری بودید؟ یک پدر دور از دسترس و عین کیمیا بودید یا نه رابطه نزدیکی با فرزندانتان داشتید؟ آیا آنها راضی بودند شما رئیس جمهور باشید؟ از اینکه این قدر مشغله داشتید، نظر بچهها چه بود؟ گله نمیکردند؟
ج- من در بچهها احساس عدم رضایت نمیکنم. زندگی داخلی ما خیلی معمولی است. از محیط کارمان که میرویم خانه، مثل همه خانوادهها، مثل همان زمانی که در نوق بودیم و در قم بودیم، همان طور که قبل از انقلاب بودیم، با بچه هایمان همین جوری هستیم. با بچهها و نوهها، اینهایی که دور و اطراف ما هستند، خیلی ارتباطمان طبیعی و بدون هیچ گونه حالات تصنعی است. البته مخصوصاً دوره ریاست جمهوری و دوره مجلس زیاد در منزل نبودم. بعد از انقلاب برای ما روزهای تعطیل و کار خیلی تفاوت نمیکرد. معمولاً در دوران جنگ اگر تعطیلی میشد، من خارج از تهران و در جبههها بودم. در شرایطی که مسئولیت اجرائی را داشتیم اگر تعطیلی پیدا میکردم، برنامه سفرهای کاری میگذاشتم. گاهی هم در خانه هستم. البته اکثر شبها به منزل میروم. روزهای جمعه اگر در خانه باشم، بچهها میآیند آنها را یک مقدار با شرایط کشور آشنا کنم. ولی قطعاً مثل پدرهای معمولی به بچه هایشان نمیرسم.
یکی از نوجوانان دختر: به کدام یک از فرزندانتان بیشتر وابستهاید؟
ج- خیلی فرق نمیکند. ولی وقتی که کوچکتر و یا خیلی کوچولو هستند، بیشتر با آدم مأنوس هستند و باید از آنها بپرسید. چون آدم دلش میخواهد با همه بچههایش صمیمی باشد. بعضی بچهها که کمی تشخیص میدهند، خیلی ما را نمیپسندند و سراغ دوستان خودشان میروند و بچه کوچولوها به ما بیشتر انس میگیرند، مثلاً یک شکلاتی میدهیم تا یک هفته خیال ما راحت است. توقع دیگری ندارند.
یکی از نوجوانان دختر: انتخاب اسم برای بچهها یک امر بسیار مهم است. شما از اسمتان راضی هستید؟ نظرتان درباره اسمتان چیست؟
ج- اسم من علی ندارد. اکبر است.
همان نوجوان: من جاهای دیگر علیاکبر میبینم.
ج- خوب بعضیها میگویند: علی. ولیخیلیها میگویند: علیاکبر. برمیگردد به همان چیز سابق. به این دلیل اسم مرا علیاکبر گذاشته بودند که گفتم الگو آنها علیاکبر بود. بله من از اسم خودم راضی هستم اکبر که اسم مناسبی است. شما اسمت چیست؟
همان دختر: زینب.
ج- زینب. علی اکبر و زینب با هم بودند. شما راضیهستید؟
همان دختر: بله.
مدیر گروه کودک و نوجوان: خیلی ممنون. واقعاً وقت ما خیلی محدود است. دلمان میخواهد فرصتهایی باشد که ما گاهی این جوری بنشینیم. در جمع دوستانه، رفقای ما هم در حضور شما باشند و صحبت بکنیم. واقعاً از ملاقات با شما سیر نمیشویم. چند سؤال به ذهن من رسید که بعنوان سوالهای آخری میپرسم چون نزدیک اذان ظهر هم هستیم و باید به فریضه اول وقت برسیم. سه بیت شعر به خاطر من است اینها را خدمت شما میخوانم. شما به یاد چه خاطرهای میافتید.
شنیدم که محمود غزنوی شب دی |
شراب خورد و شبش جمله در سمور گذشت |
ج- خاطرهای که شخصاً از آن اشعار الهامبخش دارم مربوط به زندان است. البته این در همین زندگی ما، زندگی همراه با مبارزه و ترس و خطر برای ما یک چیز توجیه شده بود. دنیا در مقابل سعادت اخروی و رضایت خداوند چیز بی ارزشی است. به زندگی مادی خیلی بهای نمیدادیم. به این که زندگی ما چگونه میگذرد توجه نمیکردیم. مفهوم این شعر همیشه برای ما یک مفهوم الهامبخش و آرام بخش بود. این را ما در زندان روی دیوار نوشتیم. سلولهای زندانیهایی که ما میرفتیم خیلی بد بود معمولاً اتاقک کوچک بود. دوران باز جویی هم خیلی سخت بود. باز جوهای خشن و زورگو برای اینکه اطلاعات کم خودشان را جبران بکنند فشار میآوردند و میخواستند به زور از ما اطلاعات بگیرند که مشکلات خودشان را حل بکنند. لذا روزهای اول زندان همیشه بر ما بد میگذشت. به زندانها که میرفتیم همیشه دیوار بود و آدم هم بیکار بود. روزهای اول هم کتابی نداشتیم. هر خطی که در زندان بود، یا میتراشیدند یا مینوشتند و یا به هر شکل دیگر، همه اینها برای ما معنا داشت. با آنها خودمان را سرگرم میکردیم. ما هم چیزی برای بعدیها یادداشت میکردیم که آنها هم یک چیزی ببینند. این جزو مشغولیات زندان است. مثلاً در زندان یکی از تلاشهای ما این بود که مرس یاد بگیریم و یاد هم میگرفتیم. وقتی که طولانی میشد با دیوار سلول آن طرفمان آنهم با اثر انگشت کمکم یک چیزی میتوانستیم بفهمانیم. آنها اسمشان را میگفتند. گاهی از این حرفها میزدیم. من در یکی از سلولها شعری دیدم که نوشته بود:
هر شب ستارهای به زمین میکشند باز این آسمان غمزده غرق ستاره است
وقتی دیدم کلی روحیه گرفتم. آن موقع معنایش برای ما این بود که مبارزین را از میدان بیرون میکنند ولی دوباره فضای مبارزه پر از مبارز میشود. بله من این شعر را روی دیوار نوشتم یک طوری مینوشتیم که گاهی هم این بازجوکنندهها و مأمورین زندان که میآیند فکری بکنند و اینها را بخوانند و ببینند مثلاً بالاخره این طوری هم خوب نیست که رفتار بکنند، یا وقتی زندانی تحت فشار بیاید این را بخواند. بالاخره میگذرد، شب سمور گذشت، لب تنور گذشت. بالاخره هر دو همین طور است. واقعاً اینها از آن اشعار حکمتآمیزی است که حقیقت زندگی را روشن میکند.
الان شصت و پنج سال از زندگی من میگذرد. بالاخره همه چیز در زندگی من بود. زندگی روستایی مشکل و زندگیهای دارای امکانات فراوان در دوران ریاست، زندان و طلبگی که کمبود و تفریح در آن بود. همه را که نگاه میکنم و پشت سرم را میبینم مثل یک خواب است. اگر آدم اثری بگذارد، کاری بکند، اثری روی جامعه بگذارد و خدمتی بکند، میماند. این مربوط به ما میشود. چنین حالتی را منتقل میکردیم تا افرادی که فرصت فکر ندارند، با دیدن اینها برایشان فکری پیش بیاید.
یکی از نوجوانان: خیلی ممنون، در صحبتهایتان به ایام پرخاطره و پرمخاطره جنگ تحمیلی و دفاع مقدس اشاره کردید. میخواستم خواهش بکنم خاطرهای که الان به ذهن شما میرسد در سختترین روزهای جنگ با توجه به اینکه شما در آنجا حضور مستمر داشتید و به قول خودتان تفرج تان این بود که وقتی کارتان اینجا تمام میشد، به سمت جبهه تشریف میبردید. میخواستم خاطرهای که از آن روزهای پرمخاطره در ذهن شما نقش بسته و شما با آن ارتباط برقرار میکنید و در ذهن شما هست؛ برای ما و دوستانی که اینجا تشریف دارند و دوستانی که برنامه ما را میبینند، بفرمایید.
ج- مشکل است برای جنگ خاطرهای را انتخاب بکنیم. یکی از خاطراتم را میگویم شاید جای دیگر هم گفته باشم. در یکی از عملیاتها بودیم و عمل کردیم ولی موفقیت آنچنانی نبود. برگشتیم و تلفات دادیم. یک مقداری از نیروهای کیفیمان را که باید خط شکن باشند به کار بردیم. اما نیروی پشتیبانی نرسید برای ما خیلی تلخ شد، یگر نمیشد ادامه بدهند. البته اکثریت نیروها بودند. با این وضع نمیشد وارد عمل شد. لذا ما ختم آن عملیات را اعلام کردیم، عراق ادعای پیروزی کرد. ما هم ادعای پیروزی کردیم. محدود کردیم. گفتیم عملیات همین بود که چند روزی فریب میدهیم و میگوییم عملیات تمام شد. یک عده نیروها را برگرداندیم، جابجا کردیم که عراق دوباره خیالش راحت بشود. حیله ما هم گرفت. چون عراقیها فکر کردند ما شکست خوردیم. نیروهای ما تمام شدند. عراق نیروهایش را مرخص کرد و ما خودمان را برای عملیات کربلای 5 آماده کردیم. بقایای نیروها را منظم کردیم. خیلی تلفات ندیده بودیم. اکثر نیروها وارد نشده بودند. در نهایت آخرین تصمیم را در شبی مشکل در زیر زمین قرارگاهی بین اهواز و آبادان گرفتیم. آنجا همه فرماندهان جمع بودند. بحث جدی داشتیم. اختلاف نظر بود. تصمیمگیری آن عملیات کار دشواری بود. بعضی از فرماندهان مخالف بودند و میگفتند: باید برای مدتی صبر کنیم. بعضی موافق بودند. من طرف موافقها را گرفتم. تصمیم نهایی را من میگرفتم. فرمان نظامی دادیم و گفتیم باید بجنگیم. آنها مطیع بودند و آن شب کربلای پنج را طرح ریزی کردند. آن شب، شب پر مخاطره و شب پر اهمیت و سرنوشت سازی برای ما بود و ما هم خیلی خوب توانستیم کربلای 5 را انجام بدهیم واقعاً عراق شکست خورد. حتی کارشناسان نظامی روسیه در بصره قرارگاه جنگ را اداره میکردند. ما به بصره خیلی نزدیک شدیم و از سختترین موانع گذشتیم. از شلمچه و کانال ماهی گذشتیم. جزایر نزدیک بصره را گرفتیم. فقط از اروند عبور نکردیم. واقعاً یکی از خاطرههای پر دلهره و سرنوشت ساز و مهم ما آن شب آخری بود که تصمیم گرفتیم که عملیات را انجام بدهیم و من هم تصمیم گرفتم.
یکی از نوجوانان: خیلی متشکر. اگر اجازه بفرماید آخرین سؤال را خدمت شما میکنم که ترکیبی است. اول میخواهم از حضورتان خواهش بکنم از حضرت امام(ره) ـ حالا در هر مقطعی ـ اگر خاطرهای دارید که بدرد بچههایی که اینجا هستند و بدرد نوجوانهای کل کشورمان بخورد بفرمایید و در آخر هم حرفهای دلتان را برای ما و دوستان که اینجا هستند و برنامه را میبینند، بفرمایید.
ج- از امام مثل جنگ آنقدر خاطره داریم که نمیشود انتخاب کرد. امّا شیرینترین خاطرات من با امام لحظهای بود که در یک سفر قاچاقی به نجف رفتم. آخرین مسافرت خارجی من بود که از داخل مبارزه به مشکل برخورد کرده بودیم. عدهای از منافقین، مرتد شده بودند. در منافقین انشعاب پیش آمده بود و این اختلاف به جمع مبارزین مذهبی هم کشیده شده بود. ما مشکل پیدا کرده بودیم. در خارج هم اختلاف بود که من برای حل مسائل رفتم. براساس ضرورت به صورت غیررسمی رفتم. من که نمیتوانستم رسمی به عراق بروم. آن موقع شهید محمد منتظری در سوریه بود و برای من شناسنامه جعلی درست کرد. عکس مرا روی پاسپورت دیگری زدند و با اسم دیگری به بغداد رفتم. با هواپیما رفتم. از آنجا به نجف رفتم. سالها بود که امام را ندیده بودم. با لباس دیگری رفته بودم. ولی وقتی که به در خانه امام رفتم و زنگ زدم. وقتی میخواستم پیش امام بروم لباسم را پوشیدم. با لباس طلبگی رفتم. با آقای دعایی هم رفتیم. ایشان آنجا بود. وقتی که وارد حیاط بیرونی شدیم، امام را آنجا دیدم و همه غمهای دنیا را فراموش کردم و یک لحظهی دور از دسترسی را در دسترس دیدم. شیرینی آن لحظه هیچ وقت از ذائقه من بیرون نمیرود که امام را چه طوری بوسیدم. محبتی که از امام دیدم، برای من خیلی ماندنی است. با امام خیلی خاطره داریم. صحبت شما دو بخش داشته است. حرف که خیلی زیاد داریم. من این حرفها را همیشه زدم. به بچهها و جوانها چند کلمهای عرض میکنم. به هر حال حالت نوجوانی حالتی است که شخصیت انسان شکل میگیرد. خودم را مثل زدم البته از نوجوانی یک کمی جلو رفته بودیم. 15 سال داشتیم. سعی کنید در این مقطع با راهنما و مرشد و کسی که بتواند شما را در یک جهت خوبی قرار بدهد، مسیرتان را درست انتخاب کنید. در آن مسیر با استقامت کار بکنید و ادامه بدهید. ما مطلق مطلق نمیتوانیم روی اهدافمان فکر کنیم.
به هر حال امور نسبی است. موفقیتها نسبی است. ابعاد پیروزیها نسبی است. ولی همت خود را همیشه روی آن قله بگذارید. اراده خود را از آنجا کوتاهتر نکنید. سعی کنید خودتان را به آن جا برسانید. ما هیچ راهی را موفقتر و مطمئنتر از راه دین و همین انقلاب خودمان که الان داریم عبور میکنیم، نمیبینیم. تجربه من در زندگی همین است. در همین بستر شما میتوانید به خداوند نزدیک بشوید. در همین بستر میتوانید به اهداف خوب برسید و با آرامش زندگی کنید و هر قدمی که موفق بشوید ماندنی میشوید و اگر هم موفق نشوید شکستان شکست نیست. چون تلاشتان را کردهاید. با هدف مقدس الهی زندگیتان را ادامه بدهید. با همت اهدافتان را تعقیب بکنید.
آقای اعلایی: عرض کنم خدمت جنابعالی که ما مشغول تهیه و تولید یک مجموعه برای گروه سنی جوانان به اسم «هر چه میخواهد دل تنگت بگو» هستیم. نظرتان هست که مصرعی از یک بیت از اشعار مولانا است و من الان که شما راجع به حضرت امام صحبت میکردید و لحظه دیدارتان را میگفتید، شاهد بودم که حلقههای اشک در چشمتان نقش بست و این از یک زاویه میتواند حاکی از دلتنگی باشد. یک جور درد دل غیر بیانی باشد که از طریق احساسات منتقل میشود. در واقع این دلتنگیها و این درد دلها برای جوانها بعضاَ برای زمانهای بعد ممکن است مایه برکت و خلاقیت در قالبهای مختلف باشد. قالب عمده ما در این زمینه قالب هنر درام و نمایش به مفهوم اعماش است و از همه دوستان جوان خواستیم که به این سؤال پاسخ بدهند. اگر فضولی نباشد میخواستم خدمت جنابعالی هم این را مطرح کنم که هر چه میخواهد دل تنگت بگو.
ج- این که سؤال نیست، دستور است. این سئوال یک چیز شخصی را میپرسد. شما میگویید که حرف بزن. حالا چه بگویم؟
آقای اعلایی: عرضم این است که در یک عبارت ـ هر جوری که جنابعالی صلاح بدانید، کوتاه یا بلند ـ آن دلتنگی که به طور راحت و آزاد میتوان در یک فرصت کوتاه بیان کرد، بیان فرمائید.
ج- شما از دلتنگی میپرسید. من بیشتر گفتنیهایم خوشحالی است. یعنی من واقعاً هر چه میبینم زیبایی میبینم. خیلی پیشرفت کردیم. بچههای ما، این نوجوانها نمیدانند ما در دوران حکومت شاه چه وضعی داشتیم. چه شرایطی بود و الان به کجا رسیدیم. این 20 ساله چقدر کشور به طرف راه درست پیش رفته است.
دلتنگی هم به خاطر این است. شعرتان یک چنین زاویه را برای نظاره کردن باز میکند و خودتان هم روی این کلمه تکیه داشتید. الان کمی احساس ناراحتی دارم که از این دستاوردهای انقلاب در وجود بعضیها قدرنشناسی میبینیم. دلیل عمدهاش این است که جلوترها را ندیدهاند و نمیدانند با چه زحمتی به این جا رسیدیم. حالا ما روزی که مبارزه میکردیم برای خودمان عمر دو ساله در نظر گرفته بودیم. راضی هم بودیم که دو سال مبارزه بکنیم و دیگر نباشیم. هیچ کس فکر نمیکرد اینجوری میشود. اینها را خداوند درست کرد. الان آدم احساس میکند بعضی نورسیدهها، بعضی بیاطلاعها و گاهی هم بعضی از کسانی که حداقل در گذشته بودند ـ حالا اگر خون دلی نخورده بودند ولی میدانند اوضاع چگونه بوده ـ آن قدرشناسی لازم را از انقلاب ندارند و گاهی آدم نگران میشود که خداوند به کیفر کفران این نعمت بزرگ، یک وقت نعمتش را از ما کم بکند.
حقیقتاً اهمیت دارد. حقیقتاً این تاریخ قطعه ممتازی است. من از اوایل تاریخ ایران، از آن وقتی که به خصوص شکل اسلامی گرفته تا امروز، هیچ قطعهای را این طور روشن و رو به حق نمیبینم و هیچ قطعهای در دوران قدیم این جوری نبود. شما حساب بکنید از عهد ساسانیها که مال قبل از اسلام بودند، کسانی که چه در دوره خلفای عباسی، چه در دوره طاهریها، چه در دوره صفاریها، چه در دوره سامانیها، چه در دوره غزنویها و چه در دوره مغول آمدند و بعدش دوره عباسیها، صفویها، زندیه، افشاریه، قاجاریه و پهلوی که اینها دورههای مشخص ما است، هیچ وقت تاریخ ایران این طوری نبود. مسیر روشن، هدف روشن، چهارچوب روشن، آزادی، استقلال، جدایی از استکبار، مبارزه با ستم در راه اسلام، در راه خدا، روی پای خود و سازندگی همه از برکات انقلاب است. شما در تاریخ ایران بگردید ببینید کی به اندازه این هشت سال سازندگی اتفاق افتاد که این همه سد، راه، کارخانه، مزرعه، مخابرات، مدرسه، دانشگاه، بیمارستان و هر چه که مظهر تمدن و پیشرفت است، ساخته شده است؟ آن هم روی پای خودمان و به دست خودمان ساخته شد. اگر قدر این نعمتهای خدا را ندانیم، مجازات کفران نعمت کم نیست. این حرف دل من است اگر احساس دلتنگی بکنم. البته من به آینده خیلی خوش بینم. اما دلتنگی من از این است که بعضیها قدرشناسی نمیکنند. خوب بچهها انشاءالله همه شما بتوانید در راه خداوند و در راه اسلام و انقلاب و خدمت به مردم به اهدافتان برسید. انشاءالله
پـینوشـتهـا:
1- به مجموعه اشعاری گفته میشود که 1000 بیت باشد و برای بیان اصول و قواعد علوم مختلف، مخصوصاً در علم نحو عربی به کار میرود. اولین کسی که در دستور زبان عربی «الفیه» سرود "ابن معطی" از نحویون مغربی تبار بود. بعد از او "ابن مالک" اندلسی منظومه 2790 بیتی خود را با الهام گرفتن از «الفیه ابن معطی» اما وسیعتر و جامعتر خلاصه کرد.
الالفیه فی النحو:این کتاب مجموع 1000 بیت شعر عربی در بیان قواعد علم نحو عربی به «بحر رجز» است. سراینده آن "جمال الدین ابوعبدالله"معروف به "ابن مالک" نحوی، بزرگ عرب است. او کتاب «الکافیه الشافیه» خود را که 2790 بیت شعر بود به 1000 یا 1002 بیت شعر در «بحر رجز» تلخیص کرد و نام «الخلاص» بر آن گذاشت ولی با عنوان «الفیه» مشهور شد.
معرفی اجمالی نویسنده و سراینده کتاب:ابوعبدالله جمال الدین محمد فرزند عبدالله بن مالک طائی جیایی، مشهور به "ابن مالک" نحوی، ادیب، لغوی و ناظم و شاعر زمان موحدون در «اندلس» در قرن هفتم هجری قمری. تولد او حدود 600 هـ ق و از قبیله «طی» که آنها بعد از فتح اسلامی، به اندلس رفتند و او در بحرانیترین دوران اندلس، در «جیان» به دنیا آمد. ابتدا قرآن و نحو را در همان جا آموخت و در جوانی به مصر رفت. ظاهراً چون آن زمان به خاطر جنگهای صلیبی و هجوم تاتارها و اختلافات داخلی بین فرزندان ایوبی در مصر بر سر حکومت بود ابن مالک آنجا را مناسب ندید و به حجاز مهاجرت کرد و از آنجا به شام رفت و در دمشق ساکن شد. در آنجا در خدمت چند تن از بزرگان ادامه تحصیل داد و بعد به «حلب» مسافرت کرد و آنجا از محضر دانشمندانی چون: "ابن یعیش" بهرهمند شد و در ضمن به تدریس نحو و قرائت پرداخت. وی بعد از طی مدراج علمی در دستور زبان عربی و نحو، تلاش زیادی کرد و کار تدریس را برای همیشه شروع نمود و در کنار آن به تالیف پرداخت و خیلی زود مشهور شد. سپس مدتی در «حماه» بود و آنجا نیز تدریس و تالیف داشت و همین کتاب (الخلاصه = الفیه) را نوشت و مجدداً به دمشق برگشت و آنجا دیگر بر کرسی استادی نشست. از شاگردان او غیر از پسرش بدرالدین محمد، ابن جماعه، ابن نحاس و دیگران بودهاند. مذهب او ابتدا مالکی و بعد شافعی شد. ابن مالک در دمشق سال 672 هـ ق درگذشت و در دامنه کوه قاسیون مدفون است. مقام علمی او در لغت، قرائات، حدیث، شعر و به خصوص «نحو» آنقدر والاست که به مقام «شافعی» در فقه همانند کردهاند.
ساختار کتاب و شروح عربی: ابن مالک شهرت خودش را مدیون این کتابش (الفیه) میداند. کتاب 71 باب دارد، با «باب الکلام و مایتالف منه» شروع و با باب «الادغام» تمام شده است. چون «ایجاز» که لازمه اینگونه کتب است در آن زیاد دیده میشود لذا پیچیدگیهایی در مطالب کتاب هست که باید شرح و تبیین میشد از این رو، علاوه بر خود مولف، معاصرانش و بعد نحویون شروح زیادی بر آن نوشته اند از جمله: فرزندش بدرالدین، ابوحیان غرناطی، ابومحمد عبدالرحمن مشهور به "ابن عقیل" و جلال الدین سیوطی که شرح او (سیوطی) در حوزههای علمی ایران در زمره کتب درسی طلاب علوم دینی و شرح ابن عقیل در حوزههای عربی تدریس میشود.
چند شرح فارسی از جمله: شرح سلطان محمدبن علی کاشانی، شرح محمدصادق بروجردی، شرح عبدالله بن شاه منصور قزوینی طوسی، ضیاءالدین حسین و شرحی بسیار کوتاه و مفیدی برای استفاده دانشجویان توسط بهمنیار در کرمان چاپ شده است. این کتاب بارها به چاپ رسیده:
1- سال 1251 و 1253 ق در بولاق
2- 1833 میلادی در پاریس. سال 1887 م در قسطنطنیه، در بیروت و جاهای دیگر.
باید گفت که این منظومه به زبانهای فرانسه و ایتالیایی ترجمه شده و در ایران و تهران بطور مکرر چاپ شده است.
* مولانا سعد الدین مسعود بن عمر بن عبدالله تفتازانی (ولادت 722 ـ وفات 791 ه .ق)
** منظور تهذیب المنطق و الکلام است که تفتازانی آن را در سال 789 تالیف کرد و آن را به دو جز منطق و کلام تقسیم نمود. چون قسم منطق این کتاب بهترین تالیف در این باب بود، به سرعت مشهور و در آفاق منتشر گردید و در شمار کتب درسی درآمد. (تاریخ ادبیات درایران، دکتر ذبیح الله صفا، انتشارات فردوسی، چ چهارم، ج 3، ص 245)
* کتاب امیرکبیر (قهرمان مبارزه با استعمار) به قلم آیتالله هاشمی رفسنجانی برای اولین بار در سال 1346 چاپ شد. این کتاب با محتوای تحقیقی - حماسی خود در دورانِ سیاه ستمشاهی در روشنگری اذهان قشر تحصیل کرده (حوزوی و دانشگاهی) تاثیر بسزایی داشت. از آن روزهای دور تا به امروز این کتاب در چندین نوبت تجدید چاپ شد و مورد استقبال قرار گرفت. این اثر ماندگار هنوز هم بعد از نزدیک به نیم قرن، همچنان جذابیت خودش را دارد و محتوای تحقیقی، علمی و حماسی آن میتواند بخشی از نیازها و سوالهای امروز جامعه اسلامی، انقلابی و حکومتی ما را پاسخ دهد.