مصاحبه آیت الله هاشمی رفسنجانی درباره زندگینامه ( قـسمت دوم)
مصاحبهکننده: دکتر غلامعلی رجایی
س- بسم الله الرحمن الرحیم. این، جلسه دوم است که در ارتباط با بعضی از مسائل مرتبط با زندگی شما خدمت حضرتعالی هستیم که قاعدتاً جامعه از آن بیاطلاع است. امیدواریم این جلسه به جای خوبی برسد و اگر هم به همه سؤالها نرسیم، حضرتعالی با ادامه مصاحبه در جلسه بعد موافقت بفرمایید. سؤال اول ما در ادامه سؤالات قبل این است که در مصاحبهای گفتهاید که پدر بزرگ مادری شما شهید شده است. برای مخاطبین، تاریخ و نسل فعلی توضیح بفرمایید قضیه چه بوده و اسمشان چه بوده و مزارشان در کجاست؟
ج- بسم الله الرحمن الرحیم، آن موقع ما نبودیم. مادرم نیز هنوز متولد نشده و در رحم مادرش بوده و اگر هم متولد شده بودند، یک ساله بود. درست یادم نیست. مادرم، میگفت پدرم را به یاد ندارم.
س- پس شما از کجا این مسئله را شنیدهاید؟
ج- همه فامیل این ماجرا را میدانند. برادرهای بزرگ مادرم و خیلیها دیگر هستند که این ماجرا را میدانند. بعضیها خیلی از مسائل را به یاد دارند. ایشان مرد خیّری بوده و ضمناً محل رجوع مردم در منطقه بوده و مشکلات آنها را حل و خیلی به فقرا رسیدگی میکرد. آدم خیلی محبوبی بود. در خانه خودش و یا در بیرون از روستا او را کشتهاند.
س- شغل ایشان چه بوده است؟
ج- کشاورزی میکردند.
س- اسمشان چه بوده؟
ج- حاج محمدرضا صفریان
س- پس آن زمان که سفر حجاج به خانه خدا شش ماه طول میکشید، به حج رفته است.
ج- بله او را شهید کردند. البته اگر بتوانیم او را شهید بگوییم. چون یک نفر آمد و او را کشت. البته در آن زمان در روستا مأموری برای حفاظت از مردم نبود، هر چند ژاندارمری برای این ماجرا پرونده درست کرد، اما نتوانستند قاتل را پیدا کنند؛ اما دهن به دهن اسم کسی را میبردند. کسانی در روستا میگفتند که فلان کس، قاتل است که مواد مخدر مرسوم آن زمان را مصرف میکرد. ولی ما مطمئن نیستیم که او قاتل جد ما بوده است. لذا هیچ جا در مورد این مسأله حرفی نزدیم که خانوادهاش بد نام نشوند. ولی چنین چیزی هست.
س- در همان بهرمان دفن شده است؟
ج- بله در قبرستان همانجا دفن شده است. خاندان صفریان خانواده بزرگی هستند. صفریانها که الان اینجا هستند، چند فرقه هستند و همه بچههایشان تحصیلکرده و بسیار با استعداد هستند. شما که به نوق منزل اینها رفتید، آنها نوههای ایشان هستند.
س- این اتفاق حدوداً اوایل قاجار باید باشد؟ چون پدربزرگ مادری هست. حدود سه نسل قبل.
ج- مربوط به حداقل صد سال قبل است. چون مادر من که فوت کردند، حدود 90 سال داشتند. دقیق نمیدانم، مربوط به چه زمانی میشود.
س- زمان زندگی پدر و پدربزرگتان حدوداً دوره محمدشاه قاجار میشود.
ج- احتمالاً آن موقعها بوده است.
س- بحث دیگر مربوط به پدر شماست. یک مقدار درباره ایشان بیشتر توضیح بفرمایید. من در احوال امام (ره) خواندهام که معمولاً ایشان نماز میت نمیخواندند و اگر در تشییع جنازه بعضی از افراد شرکت میکردند، چند قدم بیشتر نمیرفتند؛ اما هم نماز مرحوم پدرتان را خواندهاند، هم در تشییع جنازه شرکت کرده بودند. یک مقدار از پدرتان بفرمایید. آیا فقط کار کشاورزی میکردند و یا در محل و منطقه خیّر بودند و کارهای خیر کردند؟ به قضیه فوت ایشان هم اشاره داشته باشید. برخورد ویژه امام را با درگذشت ایشان از نماز و تشییع توضیح بفرمایید.
ج- پدر من اصالتاً اهل رفسنجان و در این ساکن شهر بودند. آنها یک فامیل بزرگ در کل منطقه از یزد تا رفسنجان و کرمان بودند که جدشان حاج هاشم بوده که معروف است و شایعهای بوده که زنهای زیادی گرفته و به هرجا در مکه و مدینه و بعضی شهرها که میرفت، از آنجا زن میگرفت. طایفه بزرگی هستند. خیلی هم پولدار و تاجر بوده و زمینهای کشاورزی زیادی داشته و بسیاری از چیزهایی که در آن منطقه ساخته شده، مثل آب انبار و مکانهای عمومی را که خیرات بوده، او ساخته و الان هم به نام اوست. طایفه اینگونهای بودند. مادر پدرم را به یاد دارم. ایشان یک زن بسیار بسیار باوقار و خیلی مهربان بود. دو، سه سال اول که من هنوز کودک بودم، در خانه ما زندگی میکرد و ما خیلی او را دوست داشتیم.
س- اسمشان چه بود؟
ج- نام پدر بزرگمان حاج احمد بود. نام مادر پدرمان ـ گمان میکنم ـ حاج فاطمه بود. آنها هم به مکه رفته بودند. البته مکههای آن موقع چند ماه طول میکشید و با کشتی میرفتند و مدت آن خیلی طولانی بود. به هر حال ساکن رفسنجان بودند. بعدها که پهلوی اول میآید و رفع حجاب میکند، یکی از برنامههای این حکومت برای رقابت با آتاتورک در ترکیه در قضیه کشف حجاب این بوده که جلساتی میگرفتند تا شخصیتهای شهر با خانمهایشان بدون چادر در آن جلسات شرکت میکنند. البته به اینها یک کلاه و پالتو هم میدادند که به جای چادر به سر کنند؛ یعنی زنها کاملاً سر برهنه نبودند. با کلاه و پالتو بودند، مثل مانتوییهایی که الان خانمهای ما دارند. پدر من چون مایل نبود در این برنامهها شرکت کند و کار با دولتیها را هم اصولاً نمیپذیرفت، از شهر رفسنجان به روستای بهرمان رفت که از ارث پدری یک مقدار باغ، زمین و آب در آنجا داشتند. به هر حال به بهرمان آمدند و در آنجا زندگی میکردند. ما هم در بهرمان متولد شدیم. البته بعداً که رضا پهلوی برکنار شد و سیاست کشف حجاب متوقف گردید، پدرم دوباره میخواست به رفسنجان برگردد که مادرم موافق نبود. چون پدرش در اینجا دفن شده بود، لذا به رفسنجان باز نگشتند. در روستا نسبت به سایر روستاییها زندگی خوبی داشتیم. در روستای بهرمان که الان شهر شده، قنات داشت که آب آن شیرین بود. در نوق فقط دو، سه روستا آب شیرین داشتند که یکی از آنها روستای ما بود. در مقیاسات یک دانگ زمین، 16 حبّه میشود. پدرم سه چهارم یک دانگ را داشت. زمینهای روستاها معمولاً 96 حبه بوده که آب بین این زمینها تقسیم میشد. پدرم دوازده حبه داشتند که یک مقدار باغ میوه و یک مقدار باغ پسته بود و مقداری از زمینها را هم صیفی، سبزی و گندم میکاشتند. تعدادی هم دام و نوعاً گوسفند داشتیم که به عنوان «چِکِنه» به گلهدار میدادیم؛ یعنی همه روستائیان گوسفندهایشان را دست یک چوپان میدادند و او گوسفندها را به دشتها میبرد و میچراند و شب به خانهها بر میگرداند. به این چِکِنه میگفتند که لابد کلمه فارسی قدیمی است.* برای حملونقل هم معمولاً از الاغ استفاده میکردیم. قاطر هم داشتیم که از آن در حمل و نقل خیلی استفاده نمیشد. ما در مسائل زندگی نوعاً خودکفا بودیم؛ یعنی به جز قند که وارد میکردیم و میخریدیم، بقیه چیزها را خودمان تولید میکردیم. زندگی ما اینگونه بود. خانه ما را هم که دیدهاید. آن خانه دو قسمت دارد. یک قسمت آن سالنی بزرگ و یک قسمت دیگر قدیمیتر است. آن قسمتی که به طرف قبله است، مادرم زمانی که پدرم به رفسنجان رفته بود تا چیزی تهیه کند، معمار روستا را خبر کرد و قسمت جدید این خانه را ساخت و توسعه داد. چون خانه کوچک یکی از ادلهای بود که پدرم میخواست از بهرمان به رفسنجان باز گردد و نشد.
س- مثل اینکه شما فرمودید در 14 سالگی بادگیر منزل را خودتان درست کردهاید؟
ج- آنجا در اصل انباری بود. من سقف آنجا را برداشتم و روی آن چوبها را تیغه کردیم و بالا بردیم، بادگیرها اینگونه هستند. بادگیرهای کنار خانه ما را دیدهاید. آنها مال آب انبار است. دو بادگیر است. در آنجا آب انبار بزرگی بود که در زمستان آن را از آب پر میکردند و تا زمستان دیگر مردم از آب آنجا استفاده میکردند.
س- مگر در آن سن شما تجربه معماری و بنایی داشتید؟
ج- من زمانی که بچه بودم، خیلی علاقهمند به معماری بودم و با قوطی کبریت خشتهای کوچک درست میکردم و با آنها ساختمان میساختم. در نوجوانی تابستانها به باغمان میرفتیم تا پستههایمان را جمع کنیم. شب هم در آنجا میماندیم. زمانی که پستهها جمع میشد، آنها را به خانه میآوردیم. من در اوقات بیکاری در باغ، خشت درست میکردم و با آنها ساختمان میساختم. یک بار معماری به در منزل ما آمد که با پدرم کار داشت، پدرم او را به باغ آورد و ساختمانی را که ساخته بودم، به او نشان داد. هر چه روی ساختمان میپریدند که بلکه آن را خراب کنند، اجزای ساختمان نمیریخت. در آنجا با یک سبک معماری آشنا شده بودم.
س- شما یک بار هم فرمودید که شب پیش پستهها در باغ میماندید. آن موقع چند ساله بودید؟ معمولاً یک بچه یا نوجوان از باغ تاریک میترسد.
ج- چون قبرستان هم نزدیک بود، از قبرستان میترسیدم، لذا شبها یک نفر پیش من در باغ میآمد، اما روزها ترسی نداشتم.
س- حادثه فوت مرحوم پدرتان در قم بود یا پس از فوت به قم منتقل شدند؟
ج- همه ما به قم آمده بودیم. من که به قم آمدم، سه برادرهایم محمد، احمد و محمود را هم پدرم فرستاد و آنها هم طلبه شدند. 4 نفری طلبه بودیم. اخویام مرحوم حاج قاسم که فوت کرده، کارهای پدرم را در بهرمان اداره میکرد. پدرم را که مریض شدند، به بیمارستانی در تهران آوردیم. در اینجا او را مدتی معالجه کردند، ولی خوب نشدند و فوت کردند. جنازه را برای دفن به قم آوردیم. من در آن موقع به درس امام میرفتم. وقتی سر درس امام بودم، به من خبر دادند که جنازه را شسته و برای نماز آماده کردهاند و میخواهند تشییع و در قبرستان نو دفن کنند. خبر را هم به امام گفتند. امام گفتند من برای تشییع میآیم و نماز میخوانم. من هم میدانستم که امام معمولاً برای تشییع جنازه نمیروند، لذا خودم این خبر را به امام نگفتم. دیگران گفتند و ایشان آمدند. آیتالله یوسف صانعی هم در درس حاضر بود و در ملاقات اخیر، این مسأله را مفصل تعریف کرد.
س- معمولاً امام در تشییع جنازه چند قدم میآمدند و حتی برای آقا مصطفی هم همین کار را کردند؛ اما در تشییع پدرتان تا کجا آمدند؟
ج- تا قبرستان نیامدند. وقتی نماز را در حرم خواندند و تشییع شروع شد، مقداری همراه مردم تشییع کردند و بعد برگشتند و رفتند.
س- خیلی جالب است، چون امام معمولاً نماز میت نمیخواندند و خیلی استثنایی بود.
ج- بله معمولاً امام نماز میت نمیخواندند، ما تا زمانی که آنجا بودیم، ندیدیم ایشان نماز میت بخوانند، با اینکه خواندن آن اشکالی ندارد. اصلاً ایشان وضع آخوندی به خودش نگرفته بود و آن موقع، روزگار انزوای ایشان بود.
س- یادتان هست فوت مرحوم پدرتان در چه سالی بود؟
ج- درست یادم نیست، گمان میکنم سال 81 قمری باشد.
س- در بهرمان یا در رفسنجان برای مرحوم پدرتان مجلس برگزار کردید؟ شما هم شرکت کردید؟
ج- بله در آنجا مجلس گذاشتند، اما من نرفتم.
س- چون فامیل شما هاشمی است، بعضیها ظن غالبشان این است که هاشمیها سید هستند. در مورد نسب شما که مقداری تحقیق کردم، چنین گمانهای هست و حتی شنیدم که این مسأله به آیتالله العظمی مرحوم نجفی مرعشی جهت بررسی ارجاع شده بود، ولی به هر دلیل شما دیگر آن را دنبال نکردید. نسب شما به حاج هاشم میرسد، میخواستم راجع به احتمال سیادتتان توضیحی بفرمایید و اینکه اصلاً چرا این مسأله دنبال نشد؟
ج- آن موقع برای خود ما هم این سؤال بود. در گذشته اصلاً داشتن فامیل رسم و معمول نبود و مردم هم شناسنامه نداشتند. وقتی در روستاها شناسنامه میدادند، اگر کسی در فامیل خودش شخص مشهوری داشت، نام او را به عنوان فامیلی مینوشتند که گاهی برای بعضیها هم اسمهای عجیب و غریبی در میآمد. مثلاً اسم روستا یا چیزهای دیگر را مینوشتند. همین الان هم انسان، فامیلیهای عجیب و غریبی میبیند. چون جدّ ما حاج هاشم، انسان معروفی بود، لذا فامیل ما را هاشمی بهرمانی نوشتند. در آنجا خیلی هاشمی داریم، مثلاً ما هاشمی بهرمانی هستیم، آقا شیخ محمد و اینها هاشمیان هستند، یک گروه هاشمیپور هستند، گروه دیگر هاشمینسب و هاشمی مطلق هستند. در آنجا فامیل هاشمی خیلی زیاد است.
س- همه غیر سید هستند؟
ج- بله هیچکدام از ما سید نبودیم. البته این حرف همیشه مطرح بود که نسب ما به سادات میرسد و این حرفی را که میگویید دنبالش بودند، یادم نیست که از آیتالله نجفی استفساری شده باشد. چون ما اصلاً این مسأله را پیگیری نمیکردیم. آقای حامد مرعشی که الان مسؤول سازمان آب رفسنجان شده است و این طرح را اجرا میکند، انسان خوبی است و به خرمآباد رفتوآمد داشت. وی میگفت: در آنجا طایفه بزرگی به نام میرهاشمی هستند که شجره نامه دارند و در سلسله نسبشان در نقطهای به جدّ ما میرسند.
س- من با ایشان مرتبط هستم. ایشان میگفت: آنها میگویند که ما با آقای هاشمی فامیل هستیم.
ج- بله آنها مدعی هستند که ما سید هستیم و آنها میگفتند که این مسأله را دنبال کنند. تا آنجایی که میدانم، کتابی هم در اینباره نوشته و ما کتاب را داریم که نگذاشتند چاپ شود. تا آن جایی که من تحقیق کردهام، جدّ اعلای ما که در تبریز بوده، دو پسر داشته که یکی از آنها به خرمآباد رفت و دیگری هم به عقدای یزد آمد. شما اگر از مسیر زمینی از نائین به طرف یزد بروید، عقدا را که شهر کوچکی است، میبینید. حاج هاشم در یزد خانه و همسر داشته است. معروف است که وصیت کرده خانه ایشان در یزد بین ورثه تقسیم نشود و همه فامیل در آنجا جمع شوند و این را وسیلهای قرار داده که فامیل همدیگر را بشناسند؛ یعنی وقتی همه جمع شدند، روی خانه تصمیم بگیرند که درباره آن چه کار کنند و این هم معروف است. البته من تاکنون به آن خانه نرفتهام. قبل از انقلاب برای منبر به یزد میرفتم، ولی آنجا نرفتم، میگفتند هنوز این خانه در آن جا هست. الان نمیدانم هست یا نه تخریب شده است.
س- اسم جدّ اعلای شما چه بوده است؟ پدر حاج هاشم؟
ج- گمان کنم نام او حاج کریم باشد.
س- بحث دیگر راجع به مرحوم پدر شما، میراثی است که در بهرمان گذاشته است. الان چه کسی این میراث را اداره میکند؟ اصلاً آن مرحوم چه چیزی از خود بجا گذاشته است؟
ج- همین دوازده حبّه زمین بود و باغات و زمینها و خانهای که در آن زندگی میکردیم و دو، سه خانه کوچک هم که برای کارگرها و برزگرهایمان که در آن موقع خانه نداشتند، ساخته بود. ایشان به عنوان صاحب ملک به آنها خانه داد و آنها در آن زندگی میکردند، سرمایه پدر ما همینها بود. ما چیز دیگری را سراغ نداریم. همین میراث را هم بین دخترها و پسرها تقسیم کردیم. خانهای را که در آن زندگی میکردیم، نصفش سهم من و نصف دیگر سهم حاج والده ما بود که به ایشان دادیم. هر کسی هم مقداری از باغ و زمین را به ارث برد. حاج والده ما قبل از اینکه فوت کنند، وصیت نامهای نوشتند و گفتند: در آنجا خانه عالم درست کنید. آن موقع در بهرمان امام جماعت و روحانی ساکن نبود و امام جمعه هم که اصلاً رسم نبود. بنا به وصیت ایشان خانهای را در آنجا درست کردیم.
س- جنب خانه خودتان درست کردید؟
ج- بله
س- در همان جا که کارگر زمینهای شما، آقا محمد هست؟
ج- بله همان است. به قسمت تازه ساز منزل که میروید، دست چپ خانهای را با دو، سه اتاق و سالن و کتابخانه درست کردیم.
س- الان درآمدهای ناشی از میراث پدرتان صرف چه چیزهایی میشود؟ ارث شما از این میراث چند هکتار بود؟ چون در جامعه بعضیها خیلی شایعه میسازند که ثروت شما افسانهای است. من به بهرمان رفتم و زمینهای شما را نشانم دادند و گفتند 10 هکتار هم نمیشود. در مقابل زمینهای کسانی که در آنجا 60 تا 70 هکتار داشتند، بسیار ناچیز بود، از این مسأله خیلی تعجب کردم.
ج- بله همینطور است. الان کارگرهای سابق ما به لحاظ زمینهای که در اختیار دارند، از ما اربابتر هستند! پدر جد همین محمد که الان کارهای ما را انجام میدهد، خیلی فقیر بود و یکی از کارگرهای ما بود و داستانهایی از فقرش وجود دارد. اینها برزگر بودند و برزگر هم از محصول سهم میبرد. نمیدانم شما در مناطق خودتان برزگر دارید یا نه؟ برزگرها به معنای کارگر نبودند. برزگرها کار میکردند و از محصول یک سهم، آنها و یک سهم هم ارباب میبرد. فکر میکنم 25 درصد سهم محصول را آنها میبردند؛ اما در باغات اینگونه نبود و سهم آنها به صورت جداگانه بود. باغات را با کارگر اداره میکردیم. محصول عمده باغات ما که در آن موقع میفروختیم، پسته بود. میوهها هم یا در خانواده مصرف میشد و یا پدرم آنها را جمع میکرد و به فقرا میداد.
س- در جلسه قبل فرمودید خربزهها را در خورجین قاطر میکرد و در مسیر باغ به خانه، در کوچهها به فقرا میداد.
ج- هر روز عصر که ایشان به باغ میرفت و به باغ سر میزد و غرس میکرد، یک مقدار علف را جمع میکرد و زیر بغل میگرفت و اگر انگور، خیار، بالنگ یا میوههای دیگری بود، آنها را برمیداشت و در مسیر که بچهها از باغ تا خانه بودند، به آنها میداد و بعد به خانه میآمد. تقریباً هر روز اینگونه بود. در همه فصلها هم در آنجا میوه بود. هنگام نوروز توت بود که در خانه ما هم بود. بعد زردآلو بود و بعد سیب و گلابی که پشت سر هم میرسیدند.
س- مجموعاً چند هکتار به شما ارث رسید؟
ج- وقتی هنوز پدرم زنده بود و آب روستای ما هم کمتر شده بود، برادرم حاج قاسم یک موتورخانه تلمبهای در بیرون صحرا زد. نمیدانم به آنجا رفتید یا نه؟ باغی که شما دیدید، مربوط به همان تلمبه است. در آن موقع 18 متری به آب میرسیدیم که الان 350 متری شده است. سهم من از آنجا که هنوز محفوظ مانده، دوازده هکتار است. یک یا دو هکتار آن هم از قنات آبیاری میشود. زنها نصف مردان ارث میبردند و ما دو برابر آنها داشتیم. البته چون خانمها ازدواج کرده بودند، زمینها را شوهریشان داشتند. زندگیها مثل هم بود.
س- برجستگی عمده مرحوم پدرتان و آن چیزی که برای شما از بقیه ویژگیهای ایشان خیلی برجسته است، چیست؟
ج- یکی اینکه ایشان روحیه خیلی خوبی داشت و واقعاً مخلص اهل بیت (ع) و مؤمنی بسیار جدّی بود. مقداری هم درس طلبگی خوانده بود؛ یعنی وقتی قرآن میخواند، معنایش را نه به صورت تفسیر میفهمید، کتاب روایات و کتابهایی را که داشتیم، میخواند. مثلاً من نصاب الصبیان را پیش پدرم خواندهام. زندگی پدرم فقط از طریق کشاورزی بود و هیچ درآمد دیگ
ری نداشت.
س- مهمترین صفت برجسته پدرتان بخشندگی است یا تدین یا صفت دیگر یا شجاعت؟
ج- همه اینهاست. در تدیّن ایشان که اصلاً حرفی نیست. واقعاً متدین بود. زاهد هم بود. مثلاً لباس سفید میپوشید، اما براق نمیپوشید. رنگ لباسش یک مقدار کرمی و امثال اینها بود. جنس لباس ایشان بیشتر کرباس بود. کرباس را بچهها در خانه میبافتند. خواهرانم کارگاه کرباس بافی داشتند. متقال را وارد میکردند. پدرم لباس سفید رنگ میپوشید. کلاه هم نداشت. یک شمله به سرش میبست و تحتالحنک هم میانداخت. سحرخیز بود.
س- شمله، زرد رنگ بود؟
ج- نه سفید بود. تقریباً سحرخیز بود و با اینکه با ایشان فاصله هم داشتیم، همیشه با صدای نماز یا قرآن ایشان از خواب بیدار میشدیم. چون ما در طرف قدیم منزل بودیم و ایشان در طرف جدید، لب حیاط بودند.
س- حدود 8 یا 10 متر بین دو اتاق فاصله است.
ج- بیشتر از 10 متر و تقریباً 20 متر فاصله است. ما صبحها با صدای ایشان از خواب بیدار میشدیم. ایشان تا کمی قبل از طلوع آفتاب، سر سجاده مینشستند و دعا و قرآن میخواندند و بعد به دنبال کارشان میرفتند.
س- بین صفات خوبی که فرمودید، برجستهترین آنها کدام است؟ سخاوت یا مردمگرایی یا چیز دیگری است؟
ج- در حد امکان سخاوتمند بودند. اموال زیادی نداشتند، اما در آن حدی که داشتند، سخاوتمند بودند و به دیگران کمک کردند. در تدین هم بسیار جدی بودند و حتی حاضر نبودند یک شاهی از مال مردم را بدهکار باشند.
س- به یاد دارید مقلد چه کسی بودند؟
ج- قبلاً مقلد آیتالله سید ابوالحسن اصفهانی بودند و بعدها مقلد آیتالله بروجردی شدند. از طریق روحانیونی که در ماه محرم و رمضان به آنجا میآمدند، با مراجع آشنا میشدند. اهل دعا بودند. صدایش هم نسبتاً خوب بود. به مثنوی علاقهمند بود و زیاد میخواند.
س- حافظه قوی شما متأثر از صفات پدری است یا مادری؟
ج- فکر میکنم مربوط به هر دو باشد. چون همه بچههای خاندان صفریان، خیلی خوش استعداد هستند و در هر کنکوری که شرکت کردند، قبول شدند.
س- برجستگیهای مرحوم مادرتان چیست؟
ج- ایشان باسواد نبود و در حد الفبا سواد داشت. ولی در جوانی آموزش دیده بود و گیاهان دارویی را میشناخت. معمولاً از یک عطاری در رفسنجان که یهودی بود، گیاهان دارویی را میخرید و به خانه میآورد. گاهی گیاهان دارویی بومی مثل گل گاو زبان را جمع میکرد. بسته بزرگی هم داشت که روی همه آنها اسامی داروها نوشته شده بود. ما در نوق اصلاً طبیب نداشتیم و مردم به ایشان مراجعه میکردند. گیاهان دارویی را به مردم میداد که خیلی هم مؤثر بود. در بقیه موارد هم همانند یک خانم مسلمان خانهدار بود. چون 9 بچه را بزرگ میکرد و کارهای خانه را هم خودش انجام میداد.
س- از صفات مادرتان چه چیزی را به ارث بردید؟
ج- نمیتوانم چیز مشخصی را بگویم.
س- مثلاً صراحت لهجه شما از پدرتان است یا مادرتان؟
ج- هیچوقت به این مسائل فکر نکردم. صراحت لهجه از ویژگیهای روستای ماست.
س- برای مادرتان در نماز جمعه تهران نماز میت خواندهاید؟ نمازش را چه کسی خواند؟
ج- به گمانم در نماز جمعه تهران آقای یزدی نماز ایشان را خواندند. بعد جنازه را به قم بردند و احتمالاً در قم در صحن حضرت معصومه (س) هم مجدداً برنامه نماز داشتند.
س- مطلع شدم از اموالی که به ارث بردید، مقداری را صرف امور خیریه میکنید. مثلاً خانههای را که قبل از انقلاب برای طلاب در قم ساختهاید که جامعه از اینها بیخبر و حتماً تاریخ بیخبرتر است.
ج- از اموالی که از پدرم ارث بردم، عایدی زیادی ندارم. ارثیه ما همان درختهای پستهای است که شما آنها را دیدهاید. درختهای پسته هم در بعضی سالها سرما میزند و از آن محصولی نمیماند. بعضی سالها هم محصول میدهد. هزینه قنات و هزینههای دیگر هم هست. چیزی از درآمد آن باقی نمیگذارد. من الان مثل بقیه افراد با یک مقدار از حقوقم زندگی میکنم و معاش من از حقوقم است. زمانی که در قم بودیم، زمینی را با جمعی از دوستان مبارز از آقای تولیت خریدیم. جمع ما به صورت یک شرکت بود. سهم ما از این زمینها ده، دوازده هکتار است. در آنجا هم پسته کاشتهایم که مال خودم است و ارث نیست.
س- این زمینها در کجا هستند؟
ج- نزدیک قم است. از جایی که وارد میشوید، دست چپ به یک روستای قدیمی در کنار رودخانه میرسید. آن موقع برای آن زمینها از آب رودخانه استفاده میکردند، ولی الان چاه زدهاند. در قم که بودیم تا زمانی که پدرم زنده بودند، در ماه مبلغ 50 تومان به اخوان مرعشی میدادند و او با این مبلغ زندگی ما را اداره میکردند. بعد که مجله مکتب تشیّع را منتشر کردیم، درآمد کمی گیر ما میآمد. بقیه برادرها هم شرکتی به نام «کار و هنر» زدند و تابستانها آموزش ماشیننویسی میدادند. زمانی که به تهران آمدم، مدتی دنبال ساختمان سازی رفتم که در مجموع هفت، هشت خانه ساختم و آنها را فروختم. دو پاساژ یکی در خیابان گرگان و یکی هم در کرج ساختم که بعداً آنها را فروختیم و خرج زندگیمان کردیم. زمین بایری را در بیرون قم خریدم که هیچ قیمتی نداشت و به صورت هکتاری بود. در آن شهرک ساختیم که بعدها زمینها قیمت پیدا کردند. البته شرکت بود و من هم جداگانه سهمی را خریدم. زمینها را تفکیک شده خریدیم و عمده زمینها را مجانی به طلبههای فقیر یا افراد فقیر دیگر واگذار کردیم. من حدود سیصد قطعه زمین داشتم که آنها را متری یک تومان خریده بودم. مثلاً اگر دویست متر بود، دویست تومان میشد و گران هم که شده بود، متری دو تومان شده بود. با مرور زمان خیلی از این قطعهها را واگذار کردم. از زندان که بیرون آمدم، صد قطعه از آنها باقی مانده بود.
س- زمینها را بلا عوض به افراد و طلاب دادید؟
ج- بله عمدتاً بلاعوض بود که عمدهاش را به طلاب دادیم. غیر طلاب هم بودند.
س- چرا بلاعوض میدادید؟
ج- برای اینکه فقیر بودند و پولی در بساط نداشتند که خانه بخرند. پول فروش آنها مبلغی هم نمیشد. با چهارصد تومان چه کار میشد کرد؟ خودم هم دوست داشتم آنها را بلاعوض ببخشم. چون درآمد داشتم. من زندگیام را با این زمینها اداره میکردم. هر وقت پول لازم داشتم، چند قطعه را میفروختم و زندگیام را میگرداندم. دو پاساژ را هم اجاره داده بودیم. مجموعاً زندگی ما در تهران خوب شده بود و نسبتاً پولدار بودم. یک مقدار از پولها را هم خرج زندانیهای سیاسی که زندگیشان به سختی میگذشت و خرج فیش برداریهای قرآن و نهجالبلاغه میکردم.
س- این یک مقدار یعنی چه؟ چگونه کمک میکردید؟
ج- ساعتی 5 تومان به کسانی که فیشبرداری میکردند، میدادیم.
س- بیشتر چه کسانی بودند؟
ج- به کسانی که ممنوع المنبر میشدند، از پول خودم ساعتی 5 تومان میدادم و آنها قرآن، روایات، نهجالبلاغه و زندگی ائمه را فیش برداری میکردند. وقتی افراد فیشبردارها زیاد شدند، احساس کردم دیگر پول خودم برای این تحقیقات کافی نیست. آقای امین که از پولدارهای رفسنجان بود، سی هزار تومان به ما داد که از آن پول هم به این افراد میدادیم.
س- آیا به کسانی که کار نمیکردند، هم از این پولها میدادید؟
ج- گاهی این کار را میکردیم.
س- به صورت شبکهای به افراد پول پرداخت میکردید؟
ج- شبکهای نبود، به صورت موردی بود.
س- شما که در زندان بودید، افراد به چه کسی مراجعه میکردند؟
ج- گاهی به اخوی من حاج قاسم، مراجعه میکردند، او هم از من میپرسید که کمک بکنیم یا نه؟ من هم تأیید میکردم.
س- قضیه فوت برادرتان مرحوم حاج قاسم چگونه است؟ گفته میشود حادثه تصادف منجر به مرگ ایشان مشکوک است؟
ج- نه مشکوک نیست. شبی که از تهران به قم میرفت، یک طرف چراغ ماشین ایشان سوخته بود. با یک چراغ روشن میرفت. ماشینی که از مقابل او میآمد، طرف خاموش ماشین او را ندیده بود. لذا با هم تصادف کردند و فوت کرد.
س- همراه ایشان اعلامیه هم بوده است؟ از شما اعلامیه هم میگرفت؟ آیا اصلاً سیاسی بود؟
ج- اگر کسی اعلامیه میداد، میگرفت. ولی آن شب اعلامیهای همراهش نبود.
س- شغل حاج قاسم چه بود؟
ج- تجارت میکرد. کشاورزی ایشان از ما بیشتر بود. وقتی ما در قم درس میخواندیم، او جداگانه برای خودش زمین خرید و باغاتش را توسعه داد. الان هم بچههای او بیشتر از بچههای ما زمین دارند.
س- به بهرمان که رفتم، به شوخی میگفتند که رده عضویت شما در شرکت تعاونی پسته در بین سایر اعضا خیلی پایین است. مثلاً اگر سه هزار نفر هستند، شما در ردههای آخر هستید.
ج- آنها هفتاد هزار نفر هستند و ممکن است ما هم 5 سهم در این شرکت داشته باشیم که به صورت اسمی است. همیشه هم ضرر میدهد. تا به حال شرکت پسته سودی به ما نداده است. پستههایمان را به شرکت میدهیم و در طول سال، یا مصرف آنجا میکنند و یا اگر ناچار باشیم، ما هم میگیریم.
س- آیا برای مرحوم والده در جهت باقیات و الصالحات کاری انجام شده است؟ مثلاً حفر چاه یا ساخت مدرسه؟
ج- گفتم که در حیاط خانه پدری، در آن قسمتی که به ایشان داده بودیم، خانه عالمی درست کردیم.
س- غیر از خانه عالم؟
ج- نه ایشان چیزی نداشت که درباره آن وصیت کند.
س- مرحوم پدر شما کتباً وصیت کرد یا شفاهی؟ چه کسی وصی پدرتان بود؟
ج- هیچکدام از ما وصیتی کتبی از پدرمان در اختیار نداریم. وصیت ایشان به صورت شفاهی بود. در اواخر خیلی مریض و افتاده شده بود.
س- بعضیها در طول سال، ختم قرآن یا صلوات برای والدینشان انجام میدهند. شما هم چنین میکنید؟
ج- بله
س- به صورت مستمر است؟
ج- معمولاً به نیت پدر و مادرمان قربانی میکنیم. از افراد مستمند هم مراجعات زیادی به ما میشود و خیلی کمکها را به نیت خیرات برای پدر و مادر، به فقرا و افراد نیازمند میدهیم.
س- آیا شده که والدینتان را در خواب ببینید؟
ج- خیلی زیاد خواب میبینم که وضعیتشان شبیه همان حالات دوره نوجوانی من است و چیز جدیدی نمیبینم.
س- امام را خواب میبینید؟
ج- بله عمدتاً که خواب میبینم، با همان ذهنیاتی است که در زمان میانسالی ایشان را میدیدم.
س- یعنی هیچ موقعی از امام یا پدرتان خوابی با توجه به شرایط خاص زمان ندیدید که مثلاً درباره زندگیتان یا سیاست روز و سایر کشور چیزی بگویند؟
ج- یادم نیست.
س- خوابهایتان را مینویسید؟
ج- خوابهای عجیب و غریبی را که احساس میکنم تعبیر روشنی دارد، یادداشت میکنم.
س- تعبیر این خوابها را از کسی میپرسید؟ مرجع خاصی برای تعبیر آنها دارید؟
ج- خودم تا اندازهای تعبیرشان را میفهمم.
س- آیا اینگونه خوابها بعداً قابل چاپ هستند؟
ج- بعضی از این خوابها در خاطراتم چاپ شدهاند. همانطور که در نوشتن خاطرات جلو میروم اگر رویای صادقانهای پیش بیاید، آن را مینویسم و چاپ میشود.
س- رؤیای صادقانهای از معصومین دیدهاید؟ از امام زمان (عج) یا حضرت زهرا (س)؟
ج- گاهی خواب میبینم؛ اما چیز مشخصی که تشعشعی داشته باشد، ندارم.
س- در مورد زندگیتان در بهرمان اگر نکته دیگری هم هست، لطفاً بفرمایید.
ج- در مورد قسمت اول که مربوط به زندگی در آنجا بود، بهتر است این قسمت را خوب توضیح بدهم که در آن موقع زندگی طبیعی ما چگونه بود و چکار میکردیم. یکی از ویژگیهای زندگی در آنجا این بود که آنهایی که مثل ما و در حد ما قطعه ملکی داشتند، کاملاً خودکفا بودند. آنهایی که ملک نداشتند و کار میکردند و مزد میگرفتند، با مزدشان زندگی میکردند. ولی وضع ما اینگونه بود که معمولاً میوهها را خودمان تولید میکردیم و میوه وارداتی به صورت تصادفی داشتیم. گاهی که مهمانی خارج از روستا میآمد، مثلاً پرتقال را با خود میآوردند. انار را از بافت میآوردند که گاهی میخریدیم؛ اما عمده میوهها را خودمان تولید میکردیم. نان را از گندمی که تولید و آن را انبار میکردیم، در طول سال استفاده میکردیم. لباس ما عمدتاً از پنبه بود. یکی از کشاورزیهای پر برکت در آن موقع پنبهکاری بود که یک محصول تابستانی بود و در مقابل، گندم و جو محصول زمستانی هستند و پنبه را که میکاشتیم، تمام قسمتهای آن در زندگی ما مصر
ف میشد. برگهای آن را جدا نموده و در زمستانها با کاه مخلوط میکردیم و به حیوانات میدادیم که کاه را خیلی خوش خوراک میکند. چوبش را نگه میداشتیم، چون در آن موقع اصلاً مصرف نفت و گاز نبود و اگر نفتی هم بود، در حد روشنایی چراغ بود. از چوب برای گرم شدن در زمستان یا پختوپز غذا استفاده میکردیم. معمولاً ماست، دوغ، کشک و خیلی چیزهای دیگر را هم که از کشک به دست میآید، خودمان تولید میکردیم. وقتی محصول پنبه میرسید، ابتدا پنبه را از چوبش که ما به آن «قوزه» یا «کورزه» میگوییم، جدا میکردیم. چوب آن مصرف سوخت و قسمتهای نازکش صرف خوراک حیوانات میشد. دانههای پنبه را با چرخ خاصی از پنبه جدا میکردیم که تبدیل به محلوج میشد. دانههای پنبه هم خوراک دام میشد و اگر هم کسی میخواست، روغن آن را میکشید و یک مقدار هم به عنوان بذر سال آینده نگهداری میشد. محلوج را معمولاً حلاجهای روستا که چند نفر بودند، حلاجی میکردند و آنقدر میزدند که تبدیل به پنبه میشد. (تا این جا پنبه نبود، محلوج بود.) پنبه را خیلی تمیز و خوب در میآوردند. خواهران من پنبه را با چرخ ریسندگی میریسیدند و از آن کرباس میبافتند و خودشان رنگرزی هم میکردند. البته روستای ما رنگرز داشت، ولی خواهرانم در خانه رنگرزی میکردند که گاهی هم این رشتهها را میفروختند. پس همه چیز پنبه قابل استفاده بود.
محصول دیگر کشاورزی ما گندم بود که علاوه بر تهیه «قوت لایموت» از آن استفادههای دیگری میشود. مثلاً کاه گندم برای خوراک حیوانات بود. از ریزهای کا برای کاهگل کردن استفاده میشد. کاهگل خیلی بهتر از گچ است. چون هوا از کاهگل عبور میکند و هم خیلی سالم است. سقف و دیوارهای خانه ما در آن موقع کاهگل بود. از کود حیوانات برای زمین استفاده میشد. حتی کودهای انسانی هم بیرون ریخته نمیشد. آن موقع در بیرون دستشوییها گودالی حفر میکردند و روی آنها خاک میریختند. زمانی که گودال پر میشد، آن را برای زراعت میبردند.
به هر حال در روستای ما همه چیز زندگی را خود مردم تهیه میکردند.
در مورد کارهای اداری هم کدخدایی در روستا داشتیم که اگر مأمور یا ژاندارمی میآمد، پیش او میرفت. در آن موقع کوپن هم بود. کوپن قند و چای و اینها در زمان جنگ شروع شده بود. سروکار کدخدا با مردم بود. مسافرت را با الاغهای خودمان میرفتیم. بار را هم با همینها میبردیم. در روستا اصلاً تراکتور و وسیله نقلیهای نبود. آهنگری بود که بیل و وسایل کشاورزی را درست میکرد. آبدار هم داشتیم که میبایست آب را در مسیر سه روستا حفظ میکرد. چوپانی هم برای نگهداری گوسفندان داشتیم. همه اینها سالانه مبلغی را میگرفتند و کارشان را میکردند. دشتبان هم داشتیم که مواظب امنیت باغات بود. این زندگی خیلی شیرین بود.
س- با توجه به اینکه فرمودید جد مادری شما در نزاعی کشته شده است، امنیت بهرمان چگونه بود؟
ج- آن قضیه قبل از ما بود. در زمان نوجوانی خودم یادم هست که در یک دعوای محلی با بیل به سر یک نفر زده بودند که مرده بود. قاتل فرار کرده و سالها از ده بیرون بود. بعدها وقتی آقا شیخ محمد هاشمیان قاضی شد، میخواست او را اعدام کند که نمیدانم با او چه کار کردند.
اصولاً کار اداری نداشتیم. مأمورین دولت برای دادن کوپن یا صدور سجل و شناسنامه یا مثلاً برای آبلهکوبی میآمدند که اینها از کارهای کدخدا بود. کدخدا حقوق ماهانهای نداشت، ولی مردم به صورت سالانه باید به او چیزی پرداخت میکردند. در روستا حمام عمومی بود، به حمامی هم سالانه چیزی میدادند. مردهشور روستا هم همان فرد حمامی بود. همه زندگی در خود روستا بود و نیاز چندانی به شهر نداشت. اگر چه بعضی از مایحتاج را از شهر میآوردیم، ولی خیلی بیشتر از آنچه که از شهر میگرفتیم، به شهر میدادیم. پسته، پنبه، گندم و خیلی چیزهای دیگر را به شهر میفرستادیم که از اینها پول ما تأمین میشد. واقعاً زندگی روستایی به معنای کامل خودکفا بود. میوههای فصلی داشتیم، تقریباً در همه سال میوه داشتیم که در عید از توت شروع میشد و تا نزدیک عید بعد میوه داشتیم.
س- در بهرمان به من گفتند شما در حفر قنات هم دستی داشتهاید. میگفتند وقتی به داخل قنات رفتهاند که خیلی گود است، دیدهاند در آنجا نوشته شده اکبر هاشمی و علامتی هم به عنوان یادگاری در آنجا گذاشتهاید. آیا این مطلب درست است؟
ج- قنات روستای ما پیش از اسلام حفاری شده بود که جدار آن از سنگهای صخرهای سخت است که هنوز هم مانده است. گاهی رسوبات میگیرد که هر چند سال یک بار باید آن را لایروبی کنند. عمق «مادر چاه» آن صد متر بود. موقعی که آب آن کم شده بود، به یک آب خورد که نمیدانستیم چیست؟ یعنی مقنّیها که رفته بودند، خبر آوردند که به یک آب خوردهاند. کمکم برای آن پای آب کندیم برای پای آب از دور شروع میکنند و به صورت پله پله میروند تا به لب آب میرسند. ما برای جاری شدن آب قنات از پای آب استفاده میکردیم. به لب آب که رسیدیم، بعداً معلوم شد این آب مثل غار علیصدر همدان از رسوبات گچی نفوذ کرده است. بعدها همین آب هم قطع شد که موتورخانه زدیم. یک بار من به پایین قنات رفته بودم که آنجا را ببینم. در همانجا چیزی نوشته بودم.
س- اینکه فرمودید از اموالتان میفروشید و خرج زندگیتان میکنید، الان چه چیزی دارید؟
ج- گفتم که الان زندگی ما با پسته قم و کمی حقوق میگذرد.
س- در تهران ملک دارید؟
ج- نه
س- یعنی در اینجا که الان در جماران ساکن هستید، اجارهنشین هستید؟
ج- ملکی در کرج داشتیم که بعد از انقلاب آن را فروختیم و صرف زندگیمان کردیم. یکی هم پاساژ گرگان بود که آن را هم فروختیم و خرج کردیم. آخرین خانهای که در آن بودیم، هفتصد متر بود که بعد سیصدمتر کنارش را خریدیم و برای بچهها 5 خانه ساختیم و به آنها دادیم. خودمان دیگر خانه نداشتیم که به جماران رفتیم.
س- یعنی الان در تهران خانه ندارید؟
ج- نه خانه ندارم.
س- یعنی اجارهنشین هستید؟
ج- اجاره نیست. به عنوان خانه سازمانی در اختیار من است و من هم باید در حد منازل مشابه یعنی مانند بقیه منازل سازمانی، پولی را به عنوان اجاره بدهم که میپردازم.
س- رقم این اجاره چقدر است؟
ج- رقم آن مشخص نیست. مثلاً یک بار آن را ضد زلزله کردیم که خیلی هم هزینه برداشت. چون به ما گفته بودند شما نمیتوانید در این خانه بمانید و نا امن است.
س- بعد از ترور شما امام دستور دادند نزدیک ایشان و در اینجا ساکن باشید؟
ج- بله این خانه متعلق به یک دکتر و افسر ارتش بود که در کنار حسینیه جماران ساکن بود. بنده خدا در آنجا زندگی میکرد و خودش هم آن را ساخته بود. همسرش خرمشهری بود که زمان جنگ به تهران آمده بودند. جماران به خاطر حضور امام راحل خیلی هم شلوغ شده بود. چون به لحاظ امنیتی در خانه خودم که در آن ترور شدم، امکان زندگی نبود، خانهای را اجاره کردیم و از آنجا رفتیم. بعدها امام دستور دادند که به جماران بیایم. منتها گفتند خودتان باید صاحب خانه را راضی کنید. منزلی را که در خیابان یاسر که ملک آن متعلق به بنیاد مستضعفان و متعلق به علم بود، (نه علم معروف، بلکه از قوم و خویش او بود)، به او دادند و ایشان با رضایت از آنجا رفتند. آن خانه از خانه او بزرگتر و جای آن هم بهتر بود. چون خانه او در کوچه بنبست واقع بود، ولی آن خانه در خیابان یاسر بود. او رفت و من به جای او آمدم.
س- یک بار از مسؤولان اداری و مالی پرسیدم که گفتند تا مدتها قبل شما در مجمع یا حقوق نداشتید و یا حقوق مختصری که از کارشناسها هم کمتر بوده، میگرفتهاید.
ج- زمانی که در مجلس بودم، حقوق من برقرار شد؛ یعنی پروندهای اداری برای من باز شد و یک حقوق معمولی میگرفتم که زیاد هم نبود. بعد که به اینجا آمدم، این اواخر که حقوق کمکم زیاد شده بود تا 5/2 میلیون رسیده بود!
س- شما بازنشسته مجلس هستید؟
ج- نه من هنوز بازنشسته نیستم. ادامه کار اداری من است.
س- آیا در جایی پرونده اداری دارید؟
ج- در مجمع دارم. در هر جا که کار کردم، داشتم. ابتدا در مجلس، بعد در ریاست جمهوری و بعد هم که به مجمع آمدم.
س- از جای خاصی به شما حقوق معینی میدهند؟
ج- گفتم که از مجمع حقوق میگیرم. به اندازهای هست که بخواهم با آن زندگی کنم. وضع مالی خانوادهام از من بهتر است. مقداری را که نیاز داریم، هزینه میکنیم. چون همه بچهها دنبال زندگی خودشان رفتند، خرج زیادی نداریم.
س- در قضیه رفسنجان یک نکتهای در دوره نوجوانی شماست که دفعه قبل شفاهی فرمودید که خیلی مایل نیستید آن را بیان کنید. میتوان آن را با ادبیات دیگری در تاریخ ثبت کرد و آن اخراج یهودیهایی بود که در اطراف آنجا ساکن بودند و معمولاً شیطنت میکردند. اصلاً چرا رفسنجان یهودی دارد؟
ج- یهودی نبودند. در نوق بهایی بود. البته الان یهودیها در رفسنجان هم هستند.
س- چرا به آنجا آمدهاند؟
ج- یهودیها در همه جای ایران ساکن بودند. بیشتر عطاری میکردند. هم پولدار بودند و هم آدمهای درستی بودند و مردم هم مشتری آنها بودند.
س- چه شیطنتی کردند که با آنها برخورد کردید؟
ج- در اسماعیل آباد یک مقدار از ملکها، متعلق به بهاییها بود. در آنجا منزلی بود که آن را حظیرهالقدس ـ محل عبادتشان ـ کرده بودند. در آن جلسه میگرفتند و از همه مردم به آنجا دعوت میکردند و باعث انحراف جوانها میشدند. عده از مردم و به ویژه جوانان از بهرمان رفتند و آن حظیره را خراب کردند که به اسم من تمام شد. بهائیها در آن زمان خیلی در دربار نفوذ داشتند. بعداً از تهران یک گروه فرستادند که رئیس آن یک سرلشکر بود، ما را به قلعهای که خیلی قدیمی است و محل ژاندارمری بود، بردند و بازجویی کردند.
س- یعنی اولین احضار سیاسی شما این ماجرا بود؟
ج- آن موقع در بهرمان منبر میرفتم. تابستان که میشد، برای تبلیغ از قم به آنجا میرفتیم.
س- شما از جمله قدیمیترین زندانیهای سیاسی دوره طاغوت هستید. قاعدتاً در جایی این آزادگی، ایثارگری و درصد شما ثبت شده است؟ هر چند در شأن شما نیست. ولی باید در جایی ثبت شود.
ج- در خاطراتم هست.
س- به لحاظ اداری، در بنیاد جانبازان پروندهای دارید؟
ج- الان من آزاده هستم. 5 سال سابقه زندان در پروندهام هست.
س- چه چیزی را از زندان به یادگار دارید، مثلاً در پایتان یا جای دیگر بدنتان؟
ج- در اثر شکنجه پای من آسیب دیده و هنوز هم کمی کف پایم میسوزد. استخوان پای من هم در اثر شکنجه شکسته بود.
س- پای چپ شما بود؟
ج- بله از کف پا که میزدند، سرکابل که گره خورده بود، به استخوان خورد و استخوان شکست. اثر دیگری که از دوره زندان دارم، این است که در زندان با نخهای خاصی چیزهایی را میبافتیم.
س- اینها را دارید؟
ج- بله یکی از اینها را در موزه رفسنجان داریم. آثار اساسی بجا مانده از من در دوره زندان، تفسیر و یادداشتهای
قرآنی من است.
س- لباس زندان را ندارید؟
ج- لباس زندان نداشتیم. به زندان که رفتیم، از زندان لباس نگرفتیم. در کمیته مشترک ضد خرابکاری که یک ماه بودیم، به ما لباس دادند. بقیه مدت زندان، لباس خودمان بود.
س- خاطره شیرینی را آقای خسرو تهرانی برای من تعریف کرد. میگفت: برای آقا هاشمی خیار میآوردند. بعضی از زندانیها شاکی شدند. حاج آقا گفتند: قضیه چیست؟ گفتند: بوی خیار به مشام یک عدّه میخورد و دلشان خیار میخواهد. آقای هاشمی گفتند: این که شکایت ندارد تا هر جا که بوی خیار به مشام افراد میرسد، به آنها هم خیار میدهیم! این برای من جالب بود.
ج- در زندان این چیزهای زندانیان از هم جدا نبود.
س- از گشاده دستی شما میگفت.
ج- در سلول انفرادی که بودم، اگر چیزی برای من میآوردند، حق نداشتیم آن را به دیگر زندانهای بیرون از سلول بدهیم. ولی در بند عمومی هر چه از بیرون برای من میآمد، همه با هم میخوردیم. برای خیلیها میآمد و برای من هم میآمد. در زندان دوستان بیرون و خانواده برای من پول میآوردند و به کسانی که مشکل داشتند، کمک میکردیم.
س- خیلی ممنون
ج- موفق باشید.
(لغت نامه دهخدا: گله چکنه، به معنی رمهای است که متعلق به چندین مالک یا صاحب باشد.