نامه ها
  • صفحه اصلی
  • نامه ها
  • نامه یکی از شاعران نامدار اتحاد جماهیر شوروی به آیت الله هاشمی رفسنجانی

نامه یکی از شاعران نامدار اتحاد جماهیر شوروی به آیت الله هاشمی رفسنجانی

نویسندة ‌نامه، تیمور ذوالفقاروف، از صمیم دل این مکتوب را نگاشته و ارسال کرده است.

  • پنجشنبه ۱۵ دی ۱۳۷۳
تیمور قاسمویچ ذوالفقاروف، شاعر، نویسنده و نمایشنامه‌نویس است. او صاحب ده کتاب شعر و نثر بی‌نظیر است. تیراژ جمعی این کتاب‌ها از یک میلیون نسخه گذشته است. وی در سال ۱۹۹۱ نامزد دریافت جایزة نوبل شد و در سال ۱۹۹۳ کتابش با عنوان «سیر دنیوی و آسمانی یک شاعر» بهترین رمان سال اروپا شناخته شد. ذوالفقاروف در سال ۱۹۳۶ در شهر «دوشنبه» به دنیا آمد. پدرش قاسم ذوالفقاروف اهل بخارا و وزیر اقتصاد جمهوری تاجیکستان بود که در بحبوحة تصفیه‌های سیاسی دوران استالین کشته شد. مادرش لودمیلا اوسپنسکایا که روسی‌تبار است، استاد زبان و ادبیات تاجیکی، مؤلف فرهنگ تاجیکی به روسی، کتاب‌های درسی زبان تاجیکی و چند کتاب دیگر می‌باشد. از آثار مهم ذوالفقاروف می‌توان از کتاب مرگ امیرتیمور، نخستین عشق، خواجه نصیرالدین، بازگشت خواجه نصرالدین، راستگویی‌های خیام، توبه ایوان مخوف، افسانه‌های درویش ذوالفقار و سیر و سیاحت دنیوی و آسمانی یک شاعر را نام برد. تاکنون ده فیلم سینمایی براساس فیلمنامه‌های ذوالفقاروف ساخته شده است که سه فیلم «انسان به دنبال پرنده‌ها می‌رود»، «سراب عشق» و «مرغ سیاه ساکنان زیرزمین» شهرت جهانی کسب کرده‌اند. اوج فعالیت ادبی ذوالفقاروف، رمان (منظومه) «سیر و سیاحت دنیوی و آسمانی یک شاعر» است که حاصل ۱۲ سال تلاش اوست. سوژة قرون وسطایی سفر به آن دنیا اساس این اثر را تشکیل داده است. تصادفی نیست که نویسنده را به خاطر این منظومه «دانتة تاجیکی» نامیده‌اند. سرنوشت هزار سالة روسیه با چهرة مادر شاعر ـ زن هزارساله‌ای به نام آناستاسیا ـ تبیین می‌شود. نویسنده می‌پرسد: آیا جوزف استالین، آخرین صاحب آناستاسیا، او را کشته است؟ این منظومه۲۰ سال بعد از آنکه نوشته شد، در دوران فروپاشی کمونیسم چاپ و منتشر گردید. شرکت بریتانیایی «کولتس» از میان آثار نویسندگان بزرگ ده کشور جهان جایزة «بهترین رمان سال ۱۹۹۳ اروپا» را به این منظومه داده است. باری، این نامه هنگامی نوشته شده که مدت درازی از فروپاشی شوروی نمی‌گذشت و مرحوم آیت‌الله هاشمی رئیس‌جمهور ایران بود.

 جناب آقای رئیس‌جمهور

این جانب در روز ۲۲ نوامبر ۱۹۹۴ برای اولین بار وارد خاک ایران شدم. فقط یک هفته فرصت داشتم که در تهران بمانم. متأسفانه نتوانستم به شهرهای مقدس اصفهان، شیراز، یزد و مشهد که زمانی پدرم در آنجا زندگی می‌کرد، بروم. افسوس! خوشبختی و سعادت انسان در این دنیا مختصر است و سعادت درویش یک لحظه بیش نیست. شاید گناهکاران را هم برای چند لحظه به بهشت می‌برند تا دریابند چه چیزی را از دست داده‌اند

جناب آقای رئیس‌جمهور

من برخی از آثار ارزشمند جناب‌عالی را مطالعه کرده‌ام. بدون شک شما فیلسوف خردمندی هستید؛ درعین‌حال ریاست یک کشور بزرگ را بر عهده‌دارید. من شاعرم و در دوران کمونیسم توتالیتر زندگی کرده‌ام و چند منظومه درباره حکام و فلاسفه اعم از امیر تیمور، تزار روس، ایوان مخوف، استالین مستبد، عمر خیام و خواجه نصرالدین سروده‌ام.

حکمت با خدا، با آسمان و با زندگی جاویدان راز و نیاز می‌کند درحالی‌که قدرت با مردم، دارالفناء و عصر خروشان حاضر سر و کار دارد. آیا حکمت و قدرت می‌توانند یکی شوند؟ آیا دولتی شتر سیاسی دوکوهانی دارد که یک کوهان او «قدرت» باشد و کوهان دیگرش «حکمت» تا بین آن‌ها مردم به خوشبختی زندگی کنند؟ ممکن است ایران چنین کشوری باشد؟

چرا بسیاری از کشورهای «متمدن» که در رأس آن‌ها خبرنگاران پرشور و نه خردمندان دوراندیش قرار دارند، به جان ایران معاصر افتاده‌اند؟

مردی در قشلاق کوهستانی به دنیا آمد و آب از چشمة بلورین می‌نوشید؛ ولی بعد به شهر رفت و آب آلوده به مواد شیمیایی، شراب و پپسی‌کولا را خورد اما زبان و حلقومش تشنه همان آب چشمه بود، اینک او به قشلاق خود برگشته و مانند بچه، آب چشمه را می‌خورد و جان و بدن او از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجند؛ ولی غرب این را «بنیادگرایی» و «انزواطلبی» می‌نامد!

جناب آقای رئیس‌جمهور

پدرم تاجیک است و مادرم روس٫ به همین دلیل آسیا و روسیه برای من به یک اندازه نزدیک و عزیز هستند. وقتی‌که تاریخ روسیه را مطالعه می‌کردم، فکر می‌کردم که در روسیه قدرت و حکمت اغلب با هم در ستیز بودند. حکمت در کلیساها و صومعه‌ها زندگی می‌کرد و خلق می‌شد، درحالی‌که در کاخ‌های کرملین اغلب حکام ملحد روی تخت سلطنتی می‌نشستند. به‌این‌ترتیب اندیشه حیوانی و ضد انسانی «جدایی کلیسا از دولت» به وجود آمد. این امر شبیه به آن است که جان از بدن زنده جدا شود که نتیجه این کار مرگ است.

جناب‌عالی در گفتگو با خبرنگاران روزنامه «فیگارو» فرمودید که: «در غرب کلیسای مسیحی وظایف خود را به برقراری ارتباط بین انسان و خدا محدود کرده است. شما نمی‌خواهید کلیسا را به عرصه اجتماعی راه دهید. با کمال تأسف باید گفت که در غرب خانواده و عواطف انسانی ضعیف هستند. در مشرق [زمین] خانواده محکم‌تر و عواطف و روابط انسانی پاینده‌تر است…»

من با این دیدگاه شما موافقم. بسیاری از غربی‌ها آب چشمة سنن هزارساله را فراموش کرده‌اند. دو ضرب‌المثل روسی در خصوص غرب صحت دارد: «شیرینی‌جات بدن را می‌خورند و احساسات روح را» و «همه ما از بالا تا کمر انسان هستیم و زیر کمر جانوریم»!

من احساس می‌کنم در غرب، به‌جای پرستش روح جاویدان، جسم را می‌پرستند. من بارها در این موضوع تعمق کرده‌ام که: آیا جان جاویدان می‌تواند در بدن فانی نابود شود؟ جواب این سؤال را در آثار گریگوری پالاما ـ فیلسوف عصر قدیم ـ یافتم: «جدایی جان از بدن غم‌انگیز است؛ ولی جدایی جان از خداوند به‌مراتب غم‌انگیزتر است. در این صورت جان ابدی زودتر از بدن فانی می‌میرد. روی زمین انسان‌های زیادی هستند که روح و جانشان مرده است…»

جناب آقای رئیس‌جمهور

زیاده‌گویی مرا که این هم یک گناه و معصیت است، به بزرگی خود ببخشید. وقتی‌که من با هواپیما وارد ایران شدم، اولین احساسم این بود که بسیار گناهکارم و زندگی‌ام پر از معاصی است. تنها در این مرزوبوم، در پارک‌های پاییزی آن‌که از برگ‌های ریخته درختان پاک شده است، در کشوری که خیابان‌ها و قلوب مردمش پاک هستند و سیاه‌مستان و اوباشان پیدا نمی‌شوند، به گناهان خود پی بردم.

آیا ایران معاصر سرحد گناه است؟ آیا برای پاک‌سازی و دعا باید به این کشور آمد؟ آیا اینجا بر سر راه احساسات کور انسانی، همانند رودخانه‌های خروشان، سدهایی ساخته‌شده که نور و گرما می‌دهند؟ یک فیلسوف خردمند می‌گوید:‌ «انسان وسیع است و باید تنگ‌تر شود» سدها در رودخانه‌های تنگ، عمیق و پرآب ساخته می‌شوند.

و اما کتاب مقدس اسلام که جناب‌عالی علامه کبیر آن هستید، می‌فرماید: «انسان با رغبت یکسان وعده خوب و بد را می‌دهد. او سرشت متغیری دارد!» آیا ایران معاصر بر سر راه شر در سرشت انسان، سدهای بزرگ می‌سازد؟ این دیوار باید عظیم باشد، چراکه شر هم عظیم است در کشور ما همه دیوارها فرو پاشیده‌اند و حالا باد شر و شیطنت ما را می‌زند؛ اما اینجا، در ایران، جان بی‌قرار منِ درویش همانند پرنده‌ای تنها، آشیانه مهد مانند قدیمی خود را حس کرده است

یک‌بار در دوران کودکی،‌ هنگام جنگ با آلمانی‌ها، قحطی پدید آمد، من گرسنه به آشیانه گنجشک که بالای درخت بود، سنگ پرت کردم تا جوجه‌هایش را بخورم. آشیانه روی سرم افتاد و تخم‌های شکسته روی صورت قاتل خردسال ریخت. آنگاه من با عقل کودکانه خود درک کردم که غم‌انگیزترین چیز در این دنیا، آشیانه ویران‌شده و گهواره شکسته روستایی است که بر سطح رودخانه بهاری شناور است و دور می‌شود رودخانه طغیان‌کرده و قشلاق خفتة ساحلی و گهواره کودک شیرخوار را با خود برده است

جناب آقای رئیس‌جمهور

اکنون تاجیکستان، زادگاه من، به آن آشیانه ویران‌شده می‌ماند و چون گهواره‌ای است که سیل آن را برده باشد. من همیشه اعتقاد داشته‌ام که مردم اصیل تاجیک، این کاروان هزارساله سُغدیان نجیب، خردمند و خویشتن‌دار و همیشه مهمان‌نواز و مهربان هستند. عیسی مسیح هم گفته است: «آن‌هایی که متواضع و خویشتن‌دار هستند، مبارک هستند که وارث دنیا می‌شوند» و اینک این مردم به قتل همدیگر پرداخته‌اند.

کلمات خونین شیطانی چون گلوله، تفنگ خودکار، تانک، نارنجک‌انداز و موشک، وارد زبان آسمانی سعدی و حافظ شده‌اند چه کسی آتش را به نیزار خشک انداخته است؟ جواب این سؤال الآن دیگر مهم نیست. باید نیزار طلایی را از آتش نجات داد.

پنج برادر تنی بودند: پامیر، خُجند، کولاب، حصار و غرم؛ و حالا این برادران به کشتن همدیگر پرداختند، زیرا اسمشان با هم فرق می‌کند! آن‌ها در نوانخانه بزرگ شدند، چون یتیم بودند و پدر و مادر خود را نمی‌شناختند. ناگهان فهمیدند که پدرشان زنده است، مادرشان هم زنده است و آن‌ها یتیم نیستند. اسم پدرشان، ایران است!

مگر پدر نمی‌تواند پیش فرزندان خود برود و به خونریزی خانوادگی پایان دهد؟ آیا چهار میلیون تاجیک که برادران تنی ایرانیان هستند، به این اتحاد الهی، به این خانواده خلق‌ها برنخواهند گشت؟ میزبانان مهمان‌نواز حتی از دیدن مهمان بیگانه و ناخوانده خوشحال‌اند، چه رسد به فرزندان خود؟ یا شاید خودشان باید خدمت پدر برسند؟

یک جویبار بهاری هرچقدر در کوه‌ها بدود و پیچ‌وخم بخورد، ناگزیر آب‌های خود را به رودخانه پای کوه خواهد ریخت و یا بر سر راه به‌سوی مادرش، خواهد خشکید. مردم تاجیکستان، رنج‌دیده و یتیم هستند. آن‌ها تا کی در خون و جنگ و آشوب، دور از پدر خود خواهند ماند؟

جناب آقای رئیس‌جمهور

سیاستمداران محتاط می‌گویند که بازگشت کبیر به پدر، مسئله بزرگی است؛ ولی مگر تجدید اتحاد آلمان شرقی و غربی مسئله بزرگی نبود؟ مگر زمانی که تانک‌های دشمنان رو در روی همدیگر قرار گرفته بودند، کسی می‌توانست پیش‌بینی کند که دیوار برلین در یک آن فروخواهد ریخت؟ دیوار بین ایران و تاجیکستان کجاست؟ مگر دیواری که آیت‌الله‌العظمی خمینی (ره) پیش روی خود داشت، بزرگ و بلند نبود؟ ولی او بزرگ‌تر از آن دیوار بود و مردم او را روی دست، بالای آن دیوار قرار دادند. دیوار بین پدر و فرزندانش نمی‌تواند همیشگی باشد. مردم چنین دیوارهایی را می‌سازند، اما خدا آن‌ها را خراب می‌کند.

البته یک سیاستمدار باید همه عواقب را مدنظر داشته باشد ولی اگر به همه تبعات توجه کند، به بی‌فعالیتی و بی‌حرکتی محکوم خواهد شد (البته خردمندان چینی بی‌فعالیتی را کار امپراتورهای کبیر می‌دانستند.)

مگر ۶۰ میلیون ایرانی نمی‌توانند به ۴ میلیون برادر تاجیک خود که پیش دیوار همجوار گرسنگی می‌کشند و به همدیگر تیراندازی می‌کنند، یاری رسانند؟ در مشرق زمین حق همسایگی هم مقدس است، چه رسد به حق برادری.

جناب آقای رئیس‌جمهور

بدون شک، شما سیاستمدار برجستة عصر حاضر هستید؛ زیرا که اعمال شما ناشی از علم ازلی است. ممکن است کلمات من ساده و بچگانه به نظر برسد. مرا ببخشید! من پای هرم سیاسی، مورچه‌ای بیش نیستم. اما در این ایام تاجیک‌ها به خاطر قدرت‌طلبان کور با همدیگر می‌جنگند. چند ملت دیگر دنیا هم اکنون خودکشی می‌کنند؟ درعین‌حال اندیشة بازگشت کبیر به ایران، پدر ما، برای هر تاجیکی اعم از دانشگاهی یا چوپان ساده، قابل درک خواهد بود. می‌توان و باید در راه این اندیشة ساده اما بزرگ مبارزه کرد؛ ولی اکنون مردم من در راه چه چیزی خون می‌ریزند؟ در راه کدام اندیشه؟ کسی نمی‌داند

ممکن است قبل از اتحاد سیاسی، بشود اتحاد اقتصادی را تشکیل داد و ارز ایرانی را در خاک تاجیکستان به گردش انداخت؟

اگر اکنون در تاجیکستان روبل لنگی که دلار، آن را تا مغز استخوان ویران کرده است، در گردش است،‌ چرا تومان معرفی نشود که به سیب کرم‌خورده شباهت ندارد؟ روبل، سیاح پیر فرسوده‌ای است که عصا به دست ۵ هزار کیلومتر از مسکو تا تاجیکستان را پیموده است، درحالی‌که تومان، همسایة جوان و اسب سوار تنومندی است.

جناب آقای رئیس‌جمهور

زندگی بیشتر تئاتر باشکوهی است تا بیمارستانی پر از غم و غصه. وقتی زن ایرانی را می‌بینم که با وقار در خیابان‌های تهران با مانتو و روسری تئاتری خود راه می‌رود، به یاد کوههای پوشیده از مه مرواریدی صبحگاهی می‌افتم. زن، راز و مرز عشق، و مرگ و تولد است. او کوه زیبای مرموزی است که گویا در هوای مه‌آلود سحرگاهی در آسمان پرواز می‌کند

در غرب، برهنگی و پول جای این راز را گرفته است. عشق و سکس دشمن هم هستند. عشق به‌سان ماهی جادویی در آب‌های بلورین و زلال رودخانه است؛ چه کسی مسیر او را می‌داند؟ اما سکس شبیه به همان ماهی است که در روغن جوشیدة قزغان سرخ شود

من منظومه‌های زیادی درباره عشق تزارهای کبیر و انسان‌های هم‌عصر من و شما نوشته‌ام؛ اما در زمان ما پیدا کردن فرهاد و شیرین یا رومئو و ژولیت، کار بس دشواری است.

من احساس کردم که در ایران زن در هالة احترام و محبت و شگفتی به سر می‌برد و اگر زنان غرب و شرق که از عشق واقعی محروم‌اند، از این موضوع مطلع شوند، به ایران، این وادی عشق رهسپار خواهند شد. آنگاه مرزبانان ایرانی نخواهند توانست جلوی این تهاجم زنان جهان را بگیرند

ولی من به زن زحمتکش تاجیک فکر می‌کنم که زیرآفتاب سوزان، در مزارع پنبه‌کار می‌کند؛ زنی که پوششی بر گیسوان خود ندارد و به اصطلاح آزاد است تا مشروب‌خواری همیشگی و شیطانی شوهر، برادران و پسران خود را نبیند.

در زادگاه من، تاجیکستان، رودخانه‌ها و جویهای ودکا از رودخانه‌های خدایی بیشتر شده‌اند؛ ولی هر شیشة ودکا به یک شیشة خون می‌ماند. بسیاری از هموطنانم خون خود را خورده‌اند و خون نسل آتی را نیز می‌خورند و اینک زنان تاجیک با گیسوان برهنه کنار این رودخانه‌های ودکا نشسته‌اند و کسی نیست که آن‌ها را نجات دهد؛ ولی اینجا یک دسته از پاسداران انقلاب اسلامی می‌توانند این شیشه‌های شیطانی را بشکنند تا این رودخانه‌های بدبو از بین بروند

جناب آقای رئیس‌جمهور

البته من این حقیقت را درک می‌کنم که جنبش بازگشت بزرگ برادران تنی کولاب، پامیر، خجند، حصار و غرم به سمت پدرشان ایران، باید در خود تاجیکستان شروع شود. آنگاه برادرکشی کورکورانه و بی‌معنی پایان خواهد یافت و صلح برقرار خواهد شد. مردم من دیگر گرسنگی نخواهند کشید. برادرانم تفنگ‌های داغ‌شدة خود را به رودخانه‌های بلورین خواهند انداخت و از تعداد زیاد این تفنگ‌ها رودخانه‌ها طغیان خواهند کرد

مرا به خاطر این کلمات فقیرانه ببخشید اما وقتی‌که انسان برای مردم خود همانند بچه‌ای که بدون پدر و مادر مانده باشد، گریه می‌کند، کلمات باارزش جاویدان ولایزال را از کجا پیدا کند؟

مدت‌هاست که در مسکو زندگی می‌کنم. در سن پیری می‌خواستم در کلبه‌ای کنار ورزاب‌رود در زادگاه خودم ساکن شوم. حتی در این‌خصوص داستانی به ذهنم خطور کرد:

ـ ای درویش، چرا در کهنسالی، روزگار خود را کنار رودخانه خروشان کوهستانی می‌گذرانی؟

ـ: چون که در سر و صدای امواج، فغان من شنیده نمی‌شود و اشکها بر چهرة من شبیه به قطره‌های الماس‌گونة امواج است

من چنین خانه‌ای را کنار رودخانه پیدا کردم؛ اما برادرانم در زمان جنگ آن را سوزاندند. من همانند ملتم، بی‌خانمان شده‌ام. ممکن است چیزی غیر از تنهایی اشک‌آلود در ساحل رودخانه برایم نمانده باشد؟

ولی بعد از آن به ایران آمدم و خانة خود را دیدم، خانة بی‌کران مردم من. هیچ حریقی آن را نخواهد سوزاند! خدا یار و نگهدارش باد!

جناب آقای رئیس‌جمهور

اجازه بدهید این نامه را با داستان کوتاهی به پایان برسانم که اخیراً به ذهنم آمد:

خواجه‌نصرالدین، خواجه‌ذوالفقار را ملاقات کرده و گفت: «درویش، البسه و چهرة تو همیشه پاک بوده است؛ اما چرا امروز گرد و غبار بر موهایت نشسته است؟»

درویش با لحنی غم‌انگیز گفت: «من به وطن خود، ایران خجسته رفتم؛ ولی فقط یک هفته آنجا ماندم و حالا موهای خود را نمی‌شویم تا بوی مقدس روحبخش و غبار شیرین هزارساله آن پاک نشود»

خواجه نصرالدین گفت: «برادر تاجیک من، تا کی با سر خاک‌آلود راه خواهی رفت؟ و مگر خاک و غبار تنها چیزی است که وطنت به تو داده است؟»

جناب آقای رئیس‌جمهور

بنده چند بار در مقابل جناب‌عالی سر تعظیم فرود می‌آورم و از این که نامه‌ای طولانی و نامنسجم نوشته‌ام، پوزش می‌طلبم. متأسفانه از آنجا که من به زبان فارسی مسلط نیستم، این نامه را به روسی نوشتم، سپس به فارسی برگردان خواهد شد.

در پایان، کتاب اخیرم را که هدیه ناقابلی است، به جناب‌عالی تقدیم می‌کنم.

تیمور ذوالفقاروف

۱۵ ژانویه ۱۹۹۵ ـ مسکو

 منبع:نشریه مطالعات آسیای مرکزی و قفقاز