شعر: آیت الله هاشمی ، نگین امام
شاعر ناشناس
تا که خبر می برد به کوی جماران سوی امام از هر آنچه رفت به یاران
گوید برخیز و درنگر که پس از تو ظلم تحجر چه کرده است بر ایمان
اندوهم باد، چون توانم گفتن؟ دل شکن است این سخن به نزد تو، نتوان
روح خدا ! بین زمانه ی بدعهد که خواهد بکاهد زقدر گُوهران
خود به دل و دیده ی تو بود و ببالید این گهری که بپر وریدی با جان
گشت نگین خمینی و به درخشش عقل اقالیم گیر ملت ایران
مرد هماورد دشمنان وطن بود
آمده آماده در میانه ی میدان
روزی فرمان او رود به مدینه این دم اگر می رود مدائن و مدیان
فاتح و فرد و وفاگزار و فرهمند پیروطن یادگار میر فراهان
نیز به رغم دروغیان ریاکار اوست قرانت گر قدیمی قرآن
دشمن دون خوار خواهد او را، افسوس گشته هماواز او درونی نادان
قرآنش حافظ است و کار گشاید حافظ قرآن شد او به بند و به زندان
اسلام اندر قرائت او خواهد آسان سازد کمی مصائب انسان
زین رو مذهب که قلب سنت و میهن
بود، بیاورد در نبرد بدین سان
نیروگیرد زکارمایه ی ملت باز بیابد شکوه بلخ و خراسان
رنج زدایی کند نه رنج بزاید تا گره سخت را بدو کند آسان
استبداد و خرافه و استعمار شد زصفوف ستم ستیزان ترسان
سلسله جنبان خیزشی که خروشید قدر در افزود و شد به گیتی افسان
این همه فضل خدای عز و جل را بی سببی خوانی تو بی ادبی دان
پارهی ای از سنگ قبر پاک حسین است
ساخته بر خاتم اش به روی نگیندان
می گویم با امام راحل محزون بین که هنوز ایستاده بر سرپیمان
آیا نه در کلام و کردار خویش فرض بفرمودی احترام به فرزان؟
خواندی فرزند خویش و یار وفادر واندی فرزند چون شهید فریمان
گفتی زنده ست او با نهضت هست اگر هست نهضتت جاویدان
اینکه چاره چه گر جماعت جاهل از سخن حق او شوند پریشان
شاید اگر کردگار سخت بگیرد برکنش و کینه و شناعت ایشان
بنگر این قوم انقلابی نو را در نظر تنگشان نمانده مسلمان
حتی عالیجناب رفسنجانی نیست به زنهار از گزایش آنان
عصر شناسی است اعتدالی از آن سوی
زین سو در انقلاب عصاره ی عصیان
زین رو شاد اگرش نیک بدانی یاور دیرین دین و داور دوران
رفت به فردا ز سد عصر تباهی با کنش خویش خاست، کاست زخسران
بنگر در خاطرات او که بیاوی سختی و رنج و مخاطرات فراوان
هیچ کسی از تو انقلابی تر نیست تا ابدی فخر مردم رفسنجان
هستی اینک درفش دار شکفتن بهر درفشیدن وطن چو نگهبان
خطبه ی آدینه روز نوشت دلاویز رنگین از حکمت و حقیقت چون خوان
من چه بگویم به وصف آن که سروده ست
وصفش را شهریار شعر ثناخوان
می گردید عنکبوت خانه ی دلها روشن از روشنای شک شکن آن
آمد مردی که بشکند باور را ساخت تباه او شعار و نام بهاران
او نتوانست در فریفتن تو پیروز آید، نبد برای تو پنهان
بالله قصد شکستن تو کند خصم تا شکند عزت و تمامی ایران
ایران یکپارچه ولی می ماند روز فزا قدر او به یاری یزدان
چاره سگالان به هر کجا در ماندند مرهم بستی برای میهن و درمان
در سال هزار و سیصد و نود و دو کردی بنیاد خود پرستی، ویران
توده ی در هم تنیده ی تاریکی گشت پریشان زجشن پرتوپاشان
پیش تر از آن به سالیان جهادت کردی صدامیان زشت پریشان
از خردت خیره آمدند سراسر خوار شدند و فرو شدند به خذلان
تا که به گیتی بود زنان دری را
اصل گهربار و یادگار چو باران
نام شما جاودانه پر زجوانه پرثمر نیک و بی شمار به کیهان
نیز بخواهم خدای را که بدارید پیش نگه سالیان مثل بهاران
برمن بخشای خام دست سرودم مدح سخن سنج و عالم رفسنجان
باد که بر نقص این قصیدگک ما با نگه لطف بنگرید و به احسان
در روز سیزده ز ماه بهمن گفتم این قطعه را و دادم پایان