به مناسبت سالگرد جریان فیضیه (خرداد 42) بنا بود مجلسی در قم برگزار شود، به خصوص که بعد از تبعید امام، در قم کمتر امکان تشکیل جلسه ای بود. به هر حال آن سال برنامه گسترده ای اجرا شد، مجلس پرشکوهی در مسجد بالاسر برپا و تظاهراتی بعد از آن انجام شد، که به میدان آستانه کشید و پلیس در سرکوبی آن دخالت کرد...
فردای آن روز، عده ای را در قم گرفتند، که یکی از دستگیر شدگان من بودم. جریان این دستگیری جالب است. از برنامه هایی که ما در اعتراض به تبعید امام داشتیم، تهیه طومارهایی بود که بعضی با خون امضا می شد. یکی از این طومارها را در رفسنجان تهیه کرده بودند .بناداشتم آنها را به بعضی از سفارتخانه ها بدهم. برنامه سفری هم به مشهد داشتم که بنا بود آقای قمی حرکتی بکنند. شب پیش از حرکت رفتم منزل آقای شریعتمداری برای صحبت با ایشان در همین زمینه ها.
صبح که از منزل آمدم بیرون، در حالی که طومارها و نوارها همراه من بود، متوجه شدم که مامور شهربانی برای دستگیری من کمین کرده است. می دانست که من عازم سفر هستم و بلیط تهیه شده است.
در لحظه دستگیری، آنچه پیش از هر چیزی برایم نگران کننده بود، آن طومارها بود که می خواستم به تهران ببرم و باید برای آن چاره ای می اندیشیدم که کار چندان ساده و آسانی هم نبود. راهی به نظرم رسید و در پی آن به مامور گفتم: «بگذارید به وسیله این بقالی(که سر کوچه بود)، خبری به منزل بدهم که منتظر من نباشند.» او هم مخالفت نکرد. همین طور که به آن سمت می رفتم، در حال عبور از روی جوی پر آب صفائیه، طومارهائی را که در دست داشتم، از زیر عبا به آب انداختم و حرکت تند آب، آنها را به سرعت برد، بی آنکه آن مامور متوجه شود. یکی از آشنایان متوجه شده بود و کمی پائین تر، آنها را از آب گرفته و داده بود به منزل ما.
با خیال آسوده وارد شهربانی شدم و در آنجا دیدم آقایان خلخالی، ربانی شیرازی و انصاری شیرازی را هم دستگیر کرده و آورده اند. بازجویی مختصری کردند و ما را به ساواک قم تحویل دادند. یک شب در آنجا ماندیم و قوم و خویش های ما فعالیتی را شروع کردند که شاید بتوانند ما را آزاد کنند. به آنها گفته بودند فلانی را از تهران خواسته اند و کار دست ما نیست. نمی دانم راست می گفتند یا نه. این احتمال بود که علت بازداشت، همان مسائل قم بوده باشد و در جریان بازجویی و پی گیری ها به مسائل دیگری پی برده باشند.
اول ما را بدون سخت گیری و با رفتار خیلی خوب بردند در بخش عمومی زندان قزل قلعه و این می تواند دلیل بر عدم توجه آنها به سایر مسائل باشد.
در قم ما خیلی بی پروا بودیم و با اینها تند برخورد می کردیم. در مسیر قم - تهران هم با شوخی و خنده و دست انداختن ماموران، اینها را از رو برده بودیم و برای شان تعجب آور بود که اینها چه جور بازداشتی هایی هستند، با این حالت، تفریح و بی اعتنایی! یکسره ما را بردند و تحویل قزل قلعه دادند.
در قزل قلعه جریان بازجویی به صورت عادی پیش می رفت و ما هم تند و صریح برخورد می کردیم و در مورد تقلید هم می گفتیم مقلد امام هستیم. از صبح تا عصر بازجوئی ها بیشتر مربوط می شد به تظاهرات و سخنرانی ها و پخش اعلامیه ها و جلسات و همفکران که مسائل عمومی مبارزان آن روز بود. در همان روز اول که در زندان عمومی و در حیاط زندان مشغول والیبال بودیم، از پنجره بند2 زندان انفرادی که مشرف به حیاط بود،آقای توکلی بینا اطلاع دادند که جمع زیادی از سران مؤتلفه را هم گرفته اند و با شکنجه های سخت بازجویی می کنند.
ناگهان مسائل دیگری مطرح شد و بازجو با صراحت، مسئله ترور منصور را مطرح کرد و سئوالات را به آن سمت برد. من گفتم: «هیچ اطلاعی در این زمینه ندارم.» گفت: «من با شما رفتاری احترام آمیز دارم، اما اگر درست به من جواب ندهید، کسان دیگری می آیند که چنین رفتاری نخواهند داشت. آنها جور دیگری رفتار می کنند.» گفتم: «هر کس می خواهد بیاید. اگر حرف صحیحی بخواهد، همین است.» از آنجا مرا به جای زندان عمومی، به سلول انفرادی بردند و ساعتی بعد مرا احضار کردند که از اینجا داستان شکل دیگری پیدا کرد.
محل بازجویی تغییر کرد. حدود مغرب مرا بردند به دفتر ساقی(مسئول زندان). در آنجا از افراد دیگری هم بازجوئی می کردند. وقتی نشستیم، اجمالاً یکی دو سئوال مطرح شده بود که سرهنگ مولوی آمد. او رئیس سازمان امنیت تهران بود. مرا که تا آن روز با او مواجه نشده بودم، به او معرفی کردند. او هم خودش را معرفی و با تهدید چند اتهام را مطرح کرد. از روی نوشته می خواند: «تو سرباز فراری هستی، شش ماه خدمت کردی و فرار کردی. تو فتوای قتل منصور را گرفتی. تو از آقای میلانی 16هزار تومان پول گرفتی برای خانواده های زندانی. تو برای ترور اعلیحضرت و تیمسار نصیری، برنامه ریزی کردی. تو از طرف آقای خمینی، رابط هیئت های مؤتلفه و قم بودی (و چیزهای دیگری که حالا یادم نیست.) باید همه اینها را شرح بدهی»
گفتم: «این حرف هائی که می زنید، غیر از فرار از سربازی، دروغ است؛ آن هم، شش ماه نبود و من دو ماه سرباز بودم. گرفتن من هم خلاف قانون بود، من الزامی نداشتم بمانم.» آمد جلو و مرا زیر مشت و لگد گرفت و بعد گفت: «آنقدر بزنیدش که همه را قبول کند.» و رفت.
یک تیم بازجویی بود به مدیریت سرهنگ افضلی آمدند و سئوال می کردند. سئوالات هم متمرکز بود روی ترور: «از ترور نخست وزیر چه اطلاعی داری؟ با بخارایی چه ارتباطی داری؟ با عراقی چه روابطی داری؟» و طبعا من اظهار بی اطلاعی می کردم. سئوالی از این قبیل می کردند و پس از جواب من شروع می کردند به زدن. گاهی می خواباندند روی تخت و پاها را می بستند به تخت و شلاق می زدند. یکی از بازجوهای آن شب، خودش را رحیمی معرفی کرد و دیگری رحمانی، اینها اسم مستعار بودند. در سال 54 که باز مرا گرفتند، همان شخص از من بازجویی کرد. او در این موقع رئیس کمیته بود و برای این که مرا بترساند گفت: «در آن شب، من تو را بازجویی می کردم،»معروف است که او دانشجوی حقوق است که در دانشکده برای ساواک کار می کرده است بعد از این که شناخته شده بود و دانشجویان او را زده بودند، رسما در ساواک استخدام شد.
شلاق و شکنجه، همراه بود با فحاشی و اهانت. مقداری که می زدند، یکی می گفت: «نزنید الان می گوید.» در مواردی هم خودم می گفتم و مجددا شروع می شد. باز قانع نمی شدند و دوباره... گاهی مرا به دیوار می چسباندند و چاقو را می گذاشتند زیر گلویم و می گفتند: «سرت را می بریم.» زیر گلویم زخم شده بود. یک بار هم برای اهانت مرا لخت کردند. تا حدود چهار بعد از نصف شب این وضع ادامه داشت. شلاق، گوشت ها را برده و به استخوان رسیده بود. قسمتی از استخوان هم شکسته بود. بعد از بازجوئی (چند روز بعد) من را با چشم بسته و لباس مبدل، به بیمارستانی نظامی در چهارراه حسن آباد بردند و عکس برداری کردند و معلوم شد استخوانم شکسته است که معالجه کردند. ضمن بازجویی دو سه بار هم از بالا - شاید نصیری یا دیگران -تلفن می کردند و از نتیجه بازجویی می پرسیدند. اینها می گفتند: «هیچ نمی گوید.» برای خواندن نماز اجازه گرفتم و به زحمت توانستم نماز بخوانم. مرتبا تاکید بر عجله در خواندن نماز می کردند. آنچه برای آنها مهم بود، اطلاع از برنامه ترورهای آینده بود، در ترور شاه و نصیری... یا اطلاع از این که اسلحه از کجاآمده؟ فتوای ترور را چه کسی داده؟ نزدیک ساعت چهار بعد از نصف شب بود که من از حال رفتم. وقتی قلم را به دستم می دادند، نمی توانستم بنویسم اگر آن کاغذها پیدا شود- که بعید می دانم - آثار خون و کج نوشتن و... در آنها هست. بعد مرا کشاندند به طرف سلول. کسانی که شلاق خورده باشند می دانند که کف پا چه جوری می شود. موقع راه رفتن، آدم خیال می کند که ده، بیست سانت بلندتر از زمین است، مثل اینکه چیزی به پا چسبیده باشد. حالا من یادم نیست که فاصله اتاق بازجویی تا سلول را با پای خودم آمدم یا با برانکارد. به محض رسیدن به سلول گروهبان نگهبان داخلی آن شب، گروهبان قایلی، و علی خاوری که حالا در خارج و دبیر حزب توده است و در سلول رو به روی سلول من بود، یک لیوان شربت آوردند. آن موقع توده ای ها هم در زندان بودند که افراد مشهورشان همین خاوری و حکمت جو بودند.
از عصر که مرا بردند و نیاوردند،آنها متوجه شده بودند که بازجویی سخت است. نوعا هم زندانی ها خیلی از ساعت های شب را بیدارند. شربتی دادند و مقداری مرکورکروم روی جراحات پشت و پا و قسمت های مجروح مالیدند. امکان خواب هم که نبود، نه به پشت، نه به رو و نه به پهلو. قبل از اینکه به خود بیایم، دوباره آمدند و مرا بردند. برای من اصلا امکان راه رفتن نبود، ولی گفتند باید بیایی. این هم شگردی بود برای شکستن مقاومت. یک ساعت یا کمتر طول کشیده بود و تازه بدنم، سرد و احساس درد، شروع شده بود که دو باره مرا بردند و همان اتاق بازجویی بود و فحاشی و مشت و لگد و...
دیگر طاقتم تمام شده بود. گفتم: «از این سوالاتی که شما مطرح می کنید، من هیچ چیز نمی دانم، ولی مطلب دیگری مربوط به این مسائل هست که شاید شما قانع بشوید؛ اما الان در حالی نیستم که بتوانم بنویسم. در پاسخ این سئوالات شما اگر کشته هم بشوم، چیزی برای گفتن ندارم.» واقعا هم انگشتانم قادر به گرفتن قلم نبودند. دوباره مرا با درد شدید و ناراحتی و عوارض شکنجه آوردند به سلول.
یکی دو روزی فاصله افتاد که دوباره مرا خواستند. تا حدودی امکان راه رفتن بود، گرچه استخوان پا شکسته بود. قسمت هایی را باندپیچی کرده بودند و به سختی راه می رفتم. این دفعه بازجو منوچهری بود، معروف به ازغندی - که قیافه آرام تری داشت و می توانست نقش روشنفکرانه بازی کند بازجوهای قبلی، خیلی خشن بودند.
منوچهری - خودش را با این نام معرفی کرد، نام اصلی اش این نبود-مقداری در مورد سابقه ها و تجربه هایش گفت و اینکه او نواب صفوی را بازجویی کرده است و چنین و چنان و تجربه کار و سابقه بازجویی دارد. من گفتم: «در مورد سئوال هایی که شما مطرح می کنید، هیچ چیزی نمی دانم؛ ولی پس از بازداشت گروهی از افراد مؤتلفه در ارتباط با ترور منصور، ما فکر می کردیم به بهانه ترور، گروهی از بچه مسلمان ها را بی گناه گرفته اند تا با خشونت مبارزه را سرکوب و اینها را اعدام کنند؛ به آنها تهمت می زنند. برای نجات اینها برنامه ریزی کردیم و من با آیات گلپایگانی، خوانساری و آقای فلسفی ملاقات هایی کردم».
در این زمینه یک سلسله سئوالات فرعی مطرح می شد که به صورتی جواب می دادم. این یک بخش بازجویی بود. بخش دیگر مربوط بود به چگونگی آشنایی با افرادی مثل آقای عراقی و توکلی که ارتباطم با آنها روشن شده بود و باید در مورد چگونگی این آشنایی و مبدا آن توضیح میدادم. در این مورد هم گفتم که در منزل امام با اینها آشنا شدم. مقداری هم در مورد این که چه اقداماتی بنا بود بکنید... در این مورد هم همان ملاقات با علما را گفتم و توسل به تهدید در صورتی که اثر نکند. باز در مورد تصمیم ترور نصیری در پله های شهربانی پرسید که گفتم دروغ است، اطلاع ندارم.
حالا دو سه روزی گذشته و کمی وضع من رو به بهبود بود که دوباره شکنجه را شروع کردند. مقدار زیادی شلاق زدند و این دفعه خیلی سخت گذشت. گوشت بدنم خورده شده بود و کوفتگی داشت و زخم ها التیام نیافته بود. دوباره روی اینها، از سر تا کف پا، بدون هیچ ملاحظه ای شلاق می زدند. من هم می گفتم: «همین است، مطلب دیگری ندارم، حتی اگر بکشیدم.» این مرحله بازجویی هم به همین جا ختم شد و دوباره مرا بردند به سلول.
یادم نیست که تا عید نوروز بازجویی دیگری بود یا نبود.. آنجا بودیم تا شب عید. شب عید که شد، نصف شب، دیدم پنجره سلول مرا از داخل حیاط عمومی زندان می زنند. اطلاع دادند که رفقا همه آزاد شده اند. حدود 15نفر از روحانیون در زندان شهربانی و قزل قلعه بودند که همه را آزاد کردند. آقایان ربانی املشی، ربانی شیرازی، خلخالی، انصاری شیرازی...اول آمدند سراغشان و آنها را خواستند. بعد رفتند و وقتی برگشتند، آمدند پشت پنجره و به من گفتند: «آقای حکیم وساطت کرده که ما را آزاد کنند. در مورد تو صحبت کردیم، گفتند چون پایش مجروح است، صبر می کنیم تا پایش خوب بشود، بعد آزادش می کنیم.» آنها خداحافظی کردند و رفتند. تنهایی و جدایی از دوستانی که به آنها انس گرفته بودم، حالت خیلی سختی بود. از آن گروه روحانی که همزمان دستگیر شده بودیم، فقط من مانده بودم. بعضی از افراد هیئت های مؤتلفه هم بودند، توده ای ها بودند، چند نفری هم متفرقه. این را هم دلیل گرفتیم بر مشکل بودن وضع پرونده! ایام تعطیلی عید هم سکوت و سکون سنگینی بر فضای زندان حاکم بود. پنج روز بعد از عید، مجددا مرا احضار کردند.
این بار عضدی آمد و گفت: «من می خواهم به تو عیدی بدهم، تو هم یک عیدی به ما بده. عیدی ای که من به تو می دهم این است که آزادت می کنم. عیدی ای که تو به ما می دهی، این است که ما را در ریشه کن کردن این تروریست ها کمک کنی و اطلاعاتی را به ما بدهی.» من چون شنیده بودم که آقای حکیم دخالت کرده اند و بناست مرا آزاد کنند، تا حدودی پشتگرمی داشتم. محکم ایستادم و تندی کردم. گفتم: «شما جلادید. این چه برخوردی است که با من کردید؟»برگشت و گفت: «تو خیال کردی ما از آقای حکیم یا از آقایان دیگر می ترسیم ؟» دوباره برنامه شدیدی در مورد من اجرا شد و مرا شکنجه سختی دادند. نمی دانم چه قدر طول کشید: مشت، لگد، اهانت، فحاشی و دستبند قپانی، پیچاندن دست، گرفتن و کشیدن مو و گاهی سوزاندن با سیگار. یک جور خاصی دستبند می زدند. مرا از پشت می کشیدند و می انداختند. نوعی تحقیر بود و خیلی به آدم سخت می گذشت. چه قدر زدند؟ نمی دانم. هر چه در این چند روز تعطیلی با درمان و مداوا اصلاح کرده بودیم؛ دوباره برگشت به همان حالت اول. بعد گفت: «ما می دانیم یک پای تو شکسته. نمی بریم معالجه کنیم. تو باید زیر شکنجه بمیری، خرجت نمی کنیم.» من روی همان موضع ماندم و هر چه سئوال کردند، بیش از آنچه نوشته بودم، چیزی ننوشتم.
رفته رفته، برخوردها عادی تر شد، تا اینکه به من لباس شخصی پوشاندند و مرا بردند و از پایم عکس برداشتند و گفتند این دیگر جوش خورده است. شکستگی استخوان به مرور زمان، خود به خود ترمیم شده بود. هر چند که استخوان صدمه دیده بود و تا مدتی راه رفتنم عادی نبود و می لنگیدم، باز هم احضار شدم به بازجویی، اما در این مرحله با فرد مسنی رو به رو شدم که با متانت برخورد می کرد و می گفت از طرف مقامات بالا آمده است. پرسیدم: از کجا؟ گفت:نخست وزیری در واقع او جواب درستی نداد. قدری دلجویی کرد و از روابط فامیلی من با آقای حکیم پرسید و بر این نکته تاکید کرد که ما می خواهیم به شما کمک کنیم.
در اینجا سمت گیری سئوالات عوض شد و رفت به همان سمت بازجویی های اولیه و نوع سئوالاتی که کوچصفهانی مطرح می کرد.محور سئوالات بیشتر کتاب سرگذشت فلسطین بود و جزئیات چاپ و نشر آن، بی آنکه بنا بر مناقشه و سخت گیری باشد. تصور او این بود که این کار در پیوند با یک شبکه عربی و مرتبط با جاهایی مثل مجاهدان فلسطین است. براساس این تصور گفت: «من نمی توانم بپذیرم که این مقدمه به قلم تو باشد، این مال تو نیست.» گفتم: «من نمی دانم شما چرا چنین تصوری دارید، مقدمه را من نوشته ام.» به عنوان آزمایش از من خواست که چند سطری در باره استعمار بنویسم. من هم همان پشت میز، بدون آنکه برای فکر کردن معطل کنم، صفحه ای نوشتم. نگاه کرد و گفت: «من قانع شدم، اما نمی دانم مافوق های من هم قانع می شوند یا نه.» مقداری از قلم من تعریف و ستایش کرد و پس از آن شروع کرد به اظهار دلسوزی که با این قلم، خود را گرفتار زندان کرده اید و در ادامه آن، حرف ها و وعده وعیدها و درباغ سبز. من هم با نوعی بی اعتنایی و استغنا به او جواب می دادم. او رفت، با این وعده که پرونده را بتواند شکل دیگری بدهد.
از آن پس، دیگر بازجویی و برخوردی نبود، ولی در همان سلول انفرادی بودم. چهار ماه و دو روز از تاریخ دستگیری من گذشت و در این مدت در همان اتاقک بودم، بدون هیچ جا به جایی. روزهای اول، در سلول را می بستند، اما بعد از مدتی نمی بستند و می آمدیم بیرون برای هواخوری، راه رفتن و ورزش. در پشت سلول های انفرادی، فضایی بود که دور ساختمان می گشت، با پهنای حدود ده متر با زمینی خاکی. در آنجا دو سه متر زمین را با دست به صورت باغچه درآورده و سبزی کاشته بودیم. آبیاری آن سرگرمی نشاط آوری بود.
به من ملاقات نمی دادند، ولی از بیرون برایم پول و لباس و بعضی چیزهای مورد نیاز را می فرستادند و من رسید می دادم. مشکل خاصی هم بعد از تمام شدن بازجویی نداشتم، جز همان بلاتکلیفی و نامعلوم بودن سرنوشت پرونده. اخبار را هم از رادیو می شنیدیم. بعضی از بستگان ما که نسبتی با آقای حکیم داشتند، نظر ایشان را جلب کردند. آسید ابراهیم، داماد آیت الله حکیم، در سفری که به ایران داشت با بعضی از مقامات صحبت کرده بود و آنها قول مساعد داده بودند.
یک بار دیگر هم در سال های بعد چنین استفاده ای از نفوذ آیت الله حکیم در حل مشکلات ما شد که گویا آن بار، با شخص شاه یا نصیری صحبت شده بود. سرانجام مذاکره دیگری هم برای رو به راه کردن پرونده، با من کردند و با قید عدم خروج از حوزه قضایی تهران آزادم کردند. در موقع آزاد کردن هم خیلی نصیحت و عذرخواهی کردند و از من خواستند که در مورد بدرفتاری در بازجویی در بیرون چیزی نگویم، با این ادعا که بازجو را تنبیه کرده اند و کار او اشتباه بوده است.
بعد از این که از زندان آزاد شدم، دوباره آمدم قم. امام در تبعید بودند، مؤتلفه ضربه خورده و تقریبا متلاشی شده بود. البته بعدها با فعالیت آقای باهنر تجدید حیاتی کرد، ولی باز هم در جریان انتشار اعلامیه ای ضربه خورد. خلاء تشکیلات کاملاً احساس می شد. ما هم همان فکر تشکل در حوزه را تعقیب می کردیم که از سطح بالاتری به صورت سرّی، جریان ها را هدایت کند.
فعالیت های این دوره عمدتا عبارت بودند از: اعلامیه، تعقیب مسئله امام و تلاش برای برگرداندنشان به حوزه، گرم نگه داشتن تنور مبارزه، تشکیل جلسات عمومی به هر مناسبت، دعای توسل سیاسی در مسجد بالاسر، ذکر صلوات در جلسات عمومی به مناسبت اسم امام که مجموعا به بچه ها روح می داد. بچه ها هم انصافا فداکاری می کردند. کارهای جالبی داشتیم.
در سال 54-53 در مسیر اهداف مبارزه، به دو سفر پی در پی به خارج رفتم. یکی از انگیزه های این سفرها مقابله با فشار شدید حکومت بود که در ایران همه را به فکر انداخته بود که مقداری از شرایط و امکانات بیرون هم استفاده کنند. سفر دوم من به بلژیک صورت گرفت. در بلژیک با شنیدن خبر دستگیری کسانی که بعدها با من هم پرونده شدند، مطمئن شدم که در بازگشت به ایران دستگیر خواهم شد. پرونده هم در مجموع نگران کننده ارزیابی می شد. بعضی از دوستان، ماندن در آنجا را پیشنهاد کردند، اما من حضور در ایران را -حتی در زندان -سودمندتر ارزیابی می کردم و برای بازگشت مصمم شدم. به پاره ای از هدف های سفرم نرسیدم، مثلا سفر به مصر و تلاش برای ایجاد پایگاهی در آنجا که از هدف های ما بود. با یاسرعرفات یا آقا موسی هم در این زمینه صحبت هایی شده بود و به نظر می رسید در آنجا اقدامات ارزشمندی را می توان انجام داد؛ اما به هر حال این کار انجام نشد. با اتومبیلی که خریده بودم به ایران مراجعت کردم. در آخرین توقف در خارج، شب به وان در ترکیه رسیدم. از هتل وان به منزل تلفنی اطلاع دادم.
بعداً در اسناد ساواک دیدم که چون تلفن منزل ما تحت کنترل بوده، ساواک از آمدنم مطلع شده و به گمرک بازرگان دستو ر داده که هنگام ورود گذرنامه مرا بگیرند و از لحظه ورود تحت نظر باشم. البته من هم خودم را برای این وضع آماده کرده بودم.
در بازگشت، در مرز ایران، گذرنامه ام را گرفتند، اما خودم را بازداشت نکردند. من کاملا انتظار بازداشت شدن را داشتم، اما آنها برای اینکه مدتی مرا زیر نظر داشته باشند و از طریق کنترل روابط و ملاقات ها، احیانا به سرنخ هایی برسند، به گرفتن گذرنامه اکتفا کردند و گفتند در تهران گذرنامه ات را می گیری.
حدود ده روز آزاد بودم و از این فرصت کاملا استفاده کردم. می دانستم که بالاخره دستگیر خواهم شد. حرف هایم را به دیگران منتقل کردم، حرف های دیگران را شنیدم و اطلاعات لازم را از مسائل داخل در چند ماهی که نبودم، به دست آوردم. در این ده روز ملاقات های زیادی داشتم. سرانجام در آذرماه 54 بار دیگر دستگیر و شبانه به زندان کمیته مشترک منتقل شدم. قبلا یک بار دیگر و در مسیر انتقال از قزل قلعه به قصر به صورت قرنطینه در زندان شهربانی بودم و یک بار هم توسط اطلاعات شهربانی احضار شده بودم که به بازداشت منجر نشد. رژیم در سال های آخر عمرش برای سرکوب مبارزان، نیروهای دست اندکار امنیتی را هماهنگ و کمیته مشترک را درست کرده بود.
صبح روز بعد بازجویی شروع شد. عضدی با بی ادبی وتهدید و ارعاب، بازجویی را شروع کرد. او در جریان دستگیری من در سال 43 از بازجو هایی بود که به سختی مرا شکنجه کرده بود. در اولین برخوردها، گذشته را به من یادآوری کرد. در سال 43 او یکی از بازجوها بود، اما حالا موقعیت مهمی داشت، در عین حال به دلیل اهمیت موضوع و شاید هم به دلیل همان سابقه ای که با من داشت، بازجویی مرا شخصا عهده دار شد. او تهدیدش را با این ضرب المثل معروف شروع کرد که: «یک بار جستی ملخک...» و بعد گفت: «تو همان سال باید اعدام می شدی، دررفتی، اما این بار اسنادمان کافی است.» سئوال ها از اول متوجه مبارزه مسلحانه بود و تاکید من در بازجویی این بود که: «شما اشتباه می کنید. ما معتقد به مبارزه مسلحانه نیستیم و تلاشمان برای حمایت از خانواده های زندانی به دلیل مسائل عاطفی و انسانی و نیازمندی آنهاست».
مقداری که مقاومت کردم، رفتند و آقای لاهوتی را برای مواجهه آوردند. منظره وحشتناکی پیدا کرده بود. در اثر شکنجه و کتک، سرش بزرگ و صورتش کج و خونین و عجیب شده بود! او را مقابل من روی صندلی نشاندند و بازجو برای تحقیر و شکستن شخصیت من با بی ادبی این شعر را خواند: «جایی که شتر بود به یک غاز/ خر قیمت واقعی ندارد.» آقای لاهوتی قیافه علمایی داشت و مسن تر از من بود. بازجو با خواندن آن شعر می خواست بگوید: «وقتی با آقای لاهوتی چنین رفتاری می کنیم، تکلیف تو روشن است که چه به سرت خواهد آمد!»مقداری اذیت کردند، ولی چیزی به دست نیاوردند. بیشتر متکی به اعترافات وحید افراخته بودند.
حدود یک ماه در سلول انفرادی - در همان به اصطلاح کمیته ضد خرابکاری - تنها بودم که از تلخ ترین خاطره های من است. علاوه بر اهانت و شکنجه، آنچه سختی این زندان را مضاعف می کرد، انحراف عقیدتی مجاهدین و ارتداد آنها بود. وحید افراخته اعترافات بدی علیه من کرده بود که من البته قبول نمی کردم و بازجو تلاش می کرد اعتراف بگیرد.
با این همه، این دوره را گذراندم. در آخرین روزها- پیش از انتقال به زندان اوین - آقای جلال رفیع را پیش من آوردند. احساس کردم خیلی افسرده است. دانشجو بود و از ما خیلی جوان تر. هر چند دستورات حفاظتی مبارزه مانع اعتماد بود، اما به هر حال با طرح مسائل کلی سعی می کردم به او روحیه بدهم. من و آقای لاهوتی را زودتر از انتظارمان به زندان اوین بردند و در آنجا با دوستان دیگر هم روبه رو شدیم. بعد از اینکه در زندان اوین با دوستان جمع شدیم، معلوم شد بی آنکه از پیش تبانی کرده باشیم، همه در بازجویی با یک منطق برخورد کرده اند و آن اینکه :
1: باید به جای مبارزه مسلحانه، مبارزه مردمی را انتخاب کنیم که فراگیر و عمومی باشد.
2: کمونیست ها هم در کنار رژیم، به خاطر بلایی که از طریق منافقین بر سر مبارزه آورده بودند، برای ما یک خطر جدی هستند. با تلاش و زحمت زیاد بچه ها را تا مرز مبارزه می آوردیم، از اینجا اینها وارد مبارزه مسلحانه می شوند. و در این مرحله کمونیست ها مدعی می شوند که دانش مبارزه انحصاراً در اختیار آنهاست. آنها مسائل مبارزه مسلحانه را با اصول و تاکتیک هایی پردازش شده، فرموله کرده بودند. نخبه ها و اسطوره های مبارزه مسلحانه، مثل فیدل کاسترو، چه گوارا، لیلا خالد و دیگران به آنها تعلق داشتند و جنبه چپی داشتند. نتیجه این می شد که ما جو ان ها را به میدان می آوردیم و آنها صیدشان می کردند. حتی گاهی گروهی را تشکیل می دادیم، بعد دربست جذب آنها می شدند.
منبع : برگرفته از ماهنامه شاهد یاران