«هاشمی» به روایت هاشمی
روزنامه اعتماد
مصاحبه منتشر نشده ، ممکن است کسی یا جایی با هاشمیرفسنجانی گفتوگو کرده باشد اما منتشرش نکرده باشد؟ اصلا آیا در زندگی و کار مرحوم هاشمی حرف نگفتهای هم باقی مانده. هاشمی دو دوره رییس مجلس بوده، دو دوره رییسجمهور بوده، رییس خبرگان بوده، فرمانده جنگ بوده، عضو شورای انقلاب بوده و... لذا بیش از همقطاران خود سخنرانی کرده، خاطره گفته، با خبرنگاران داخلی و خارجی گفتوگو کرده، موضع گرفته، حرف زده و گفتهها و ناگفتههایش را به اطلاع عموم رسانده است.
با این همه به نظر میرسد عمق و گستردگی حرفهایش بیش از این مقداری است که چاپ و منتشر شده. برای همین تا مناسبتی پیش میآید ناظران سیاسی گوش تیز میکنند تا جزییات بیشتری از منش و روش او بشنوند. «مرکز اسناد انقلاب اسلامی» سال ۶۴ طی مصاحبهای با هاشمی، سوانح زندگی او را بازخوانی میکند: از تولد تا پیروزی انقلاب اسلامی. خوب است یادآوری کنیم که سال ۶۴ هاشمی فراتر از مسوولیتش، به جهت موقعیت ممتازی که نزد امام (ره) و مردم دارد، خصوصا به جهت اعتبار ویژهای که نزد مسوولان کشور دارد، محوریترین مسوول آن ایام است. بسیاری کارها را شخصا سامان میدهد و بسیار امور نیز به شخص او راجع میشود. از همینجاست که در چشم داخلیها و خارجیها، هاشمیرفسنجانی به عنوان یک سیاستمدار تمامعیار ظاهر میشود... اما این سیاستمدار تمامعیار در اصل روستازادهای است که از گفتن ضعفها و محرومیتهای زندگیاش ابا ندارد. گویی در زندگی، چیزی برای لاپوشانی ندارد و به راحتی احوالاتش را بازگو میکند... امروز به مناسبت سالگرد درگذشت این مرد خیرخواه و انقلابی، بخشی از این مصاحبه را منتشر میکنیم.. برای روح پرفتوح مرحوم هاشمی، رحمت و غفران الهی را مسألت داریم و امیدواریم که راه اعتدال و عقلانیت، که هاشمی یکی از سالکان نامدار آن بود، کماکان مستدام ماند.
لطفا به طور مختصر خود و خانوادهتان را معرفی کنید؟
بسماللهالرحمنالرحیم. اسم پدرم حاج میرزاعلی هاشمی و اسم مادرم هم ماهبیبی بود. پدر من یک کمی تحصیل علوم دینی کرده بودند در حد مقدمات مثلا ادبیات. فکر میکنم تا سیوطی*(نوشته: جلالالدین سیوطی، حدیثپژوه و دانشمند مصری ۹۱۱- ۸۴۹ ه ق (مشهور به ابن کتاب)، در باب ادبیات عربی.) و مطول* (نوشته: خطیب قزوینی، که تفتازانی در ۷۴۲ ه ق بر آن شرح معروفی نوشته است.) و آنجاها خوانده بودند و از آن وقتهایی که من دیگر یادم است ایشان در روستا زندگی میکردند. بعد از دوران پهلوی که فشار میآمد روی مذهبیها ایشان ترجیح داده بودند همیشه در روستا باشند. خانوادهمان هم در روستا بودند. روستای ما بهرمان بود، بهرمان یکی از دهات قدیمی جلگه نوق است از جلگههای رفسنجان. کلمه بهرمان به معنای یاقوت سرخ است. چون روستای خوبی بوده، سابقهدار بوده -و آنجا اصولا شوره است- جلگه آب شیرین و قنات قدیمی داشته، به این جهت این اسم را روی آن گذاشتند. شاید از اسامی دهات پیش از اسلام هم باشد. زندگی ایشان از عایدات یک مقدار کمی [از] ملک همان ده میگذشت. این اواخر که ما دیگر بزرگ شده بودیم دوازده حبّه از نودوشش حبّه را داشتیم. یعنی کمتر از یکششم، در حدود مثلا یکهشتم و اینها، از آن روستا مال ما بود.
شغل اصلی پدرتان چه بوده است؟
خردهمالک و کشاورز بودند. یعنی ایشان شغلی نداشتند، تجارتی یا کاسبیای هم نداشتند. همان مقدار ملکی که داشتیم با دو- سه تا برزگر و کارگر و اینها را مدیریت میکردند. خودشان هم به درختها میرسیدند، پیوندی میزدند، برای چیدن میوه و اینها، از این کارها، گاهی میکردند ولی عمدتا ایشان مشغول کتاب خواندن بودند و به نحوی هم بین مردم ارشاد میکردند غیررسمی، غیر از مدیریت آنجا دیگر شغلی ایشان نداشت. گاهی شغلهای دولتی از بیرون پیشنهاد میشد که مثلا موقعهایی که در دوران جنگ [که مایحتاج] کوپنی شده بود بعضی چیزها، که بیایند نمایندگی و این طور چیزها را در روستا به[عهده بگیرند]، ولی ایشان مایل نبود وارد این طور چیزها بشود، آزاد بود. ما پنج تا برادر هستیم و چهار تا خواهر آنهایی که زنده ماندند، فکر میکنم سه- چهار نفری هم فوت کردند از بچهها. ایشان تقریبا کثیرالاولاد بودند دیگر، ما هم در دوران کودکی به اصطلاح جزو خانوادههای مرفه آن روستا بودیم. دو- سه نفر بودند که وضعشان شبیه ما یا یک مقدار کمتر از ما بود دیگر. بقیه مردم کمتر از ما داشتند مثلا یک حبّه و نیمحبّه و اینها، داشتند یا کارگر و برزگر خوشنشین و اینها بودند در ده، دو- سه تا ده با هم بود متصل به بهرمان مثل نعمتآباد، قاسمآباد. چند تا مالک نسبتا عمده هم آنجاها از ما وضعشان بهتر بود، اینها در یزد زندگی میکردند، ملک داشتند در ده ما اما ساکن آنجا نبودند. ما در کودکی...
والده محترم اهل کجا بودند؟
والده من هم اهل همان ده بودند. پدرشان هم، مثل پدر ابوی، از یک خانواد خرده مالک بودند. والده من هم در همان ده بزرگ شده بودند و تحصیلی هم نداشت. والده من بیسواد کامل بود. ایشان هنوز حیات دارند. منتها ایشان اطلاعات نسبتا خوبی نسبت به داروهای محلی و اینها داشت ضمن اینکه بیسواد بود مرجعی هم بود برای همین مداواهای روستایی. کسانی که مریض میشدند پیش ایشان میآمدند و ایشان هم از تجربیات خودشان استفاده میکرد و هنوز هم برای ما گاهی طبابت میکند به خاطر اینکه آشناست با مزاج ماها و مفید هم هست نظر ایشان.
اسم ایشان چیه؟
ماه بیبی.
شما دقیقاً کی به دنیا آمدید و دوران صباوت چگونه گذشت؟
۱۳۱۳ متولد شدم من، [بنابر] آنچه در شناسنامهام هست. حالا این ممکن است؛ چون در روستاها دقیق که نیست، ممکن است چند ماهی کم یا زیاد باشد. ولی ظاهرا همین است. یعنی حدودا باید همین باشد از قراینی که آنجا داشتیم دقیق به نظر میآید. یعنی در همین سال بوده. حالا دو، سه ماه دیرتر، زودتر. در آنجا خب، دوران طفولیت را که پشت سر بگذاریم از آن روزی که دیگر از خانه میرفتیم بیرون همین بازیها و تفریحهای کودکانه روستا را داشتیم دیگر. بزرگتر که شدیم دیگر به فکر مکتب بودیم و آنجا در ده یک مکتبخانهای بود.
وقتی ما بچه بودیم شخصی به نام آقاسید حبیبالله که یک مرد جدیای بود در مکتبخانه ما خیلی از او حساب میبردیم، مکتبخانه داشت. ما بچههای ده آنهایی که قدری مکنت بیشتری داشتند میرفتند برای تحصیل. ما هم جزو کسانی بودیم که میرفتیم درس میخواندیم. خود من از پنج سالگی رفتم مکتب با برادر بزرگترم، حاج قاسم که فوت کرد. ایشان از من دو سال بزرگتر بود، ایشان هفتساله، من پنجساله باهم رفتیم پیش آقا سید. در دو فرسخی ما یک مدرسه دولتی هم بود که بعضی از بچههای ده با دوچرخه و اینها، میرفتند آنجا مدرسه ولی ما پدرمان ترجیح داد همانجا در ده برویم مکتبخانه و رفتیم. کتابهایی که آنجا خوانده میشد نوعا همان کتابهای مدرسههای دولتی بود به اضافه چیزهای اضافی که مثلا گلستان سعدی یا نصابالصبیان* (نوشته: ابونصر فراهی از اهالی ایالت فراه افغانستان ۷۰۰ ه ق، در باب آموزش معانی لغات عربی به کودکان.) یک چیزهایی از این قبیل هم در کنارش خوانده میشد. البته من نصاب را از یکی، دو سال بعدش پیش پدرم خواندم همانجا. ایشان عربی میدانست کمی و[البته] بیشتر از آن مدیر مکتب ما چیز میدانست و ما بیشتر از ایشان استفاده میکردیم. ما چهار، پنج کلاس پیش ایشان خواندیم. این طور هم نبود سالی یک کلاس بخوانیم هر قدر پیش میرفتیم میخواندیم و همین طور ادامه میدادیم. این طور نبود که سالی یک مقدار معینی باشد و امتحان باشد؛ هر کسی بیشتر میخواند جلو میافتاد.
او دختری هم داشت که خیلی خوش خط بود. دخترش هنوز هم حیات دارد معلم خط ما بودند و همکاری میکردند با ما. ظرف دو، سه سالی آن سه، چهار کلاس اول را خواندیم بعد ایشان فوت کردند. ایشان که فوت کردند یک خانمی آنجا بود به او میگفتیم زن ملا که ملایی بوده در ده، قبل از این آقاسید حبیب ملای قویای بوده، مکتبدار قویای بوده، آخوند ملاعبدا... به او میگفتند؛ وقتی آقا سید حبیب مرد، خانمش مکتب را به عهده گرفت، نه خانم آقاسید حبیب، خانم ملای قدیمی. ما رفتیم پیش او مکتبمان را ادامه دادیم. آنجا هم مختارنامه (در باب روایات و اخبار جنگها و رشادتهای مختار.) میخواندیم، معراجنامه (نوشته: شیخالرییس بوعلی سینا در باب معراج حضرت محمد (ص) .) را میخواندیم و بوستان سعدی میخواندیم، کتابهای مشق با خط نستعلیق. یک کتابی بود آنجا -نامههای تنظیمشده- ادبیات خوبی هم داشت آن نامهها، آنها را هم میخواندیم و یادداشت میکردیم و اینگونه کارها. البته دیگر از همان اوایل که مدرسه میرفتیم از چهار، پنج سالگی ضمن مدرسه رفتن در زندگی روستایی کمک هم میکردیم به خانوادههامان. مثلا میرفتیم در باغها علف جمع میکردیم؛ یا صحرا کاه و اینها بدهیم به گوسفندها و گاوها والاغها. چون خانوادههای روستایی برای اداره زندگیشان نوعا گاو و گوسفند و اینها دارند، ما هم داشتیم. در داخل خانه اداره اینها به عهده ماها بود. ما دیگر از پنج، ششسالگی اینها را هم اداره میکردیم علف و کاه و آب و این چیزهایشان را میدادیم و مواظبت میکردیم از اینها. من و همین اخوی، برادر بزرگم با هم صحرا میرفتیم علف میآوردیم برای اینها و اداره میکردیم اینها را. تابستانها هم از همان کودکی هفت، هشت سالگی من وارد این ماجرا بودم. باغهای پسته کوچک کوچک داشتیم، تقسیم میکردیم هر کدام یک باغی را میگرفتیم، میرفتیم پسته را حفظ میکردیم و ظرف میکردیم، جمع میکردیم میآوردیم. یکی دو ماه طول میکشید دوره بودن [نوبت] ما در باغ. معمولا شبها همانجا میخوابیدیم روزها هم همانجا بودیم.
بعضی از بچههای ده، همبازیهای ما هم گاهی میآمدند با ما؛ هم تفریح بود برای ما هم کاری بود از جهت تقویت روحیه و حالت خودکفایی و خیلی موثر بود. ما در آن زمان بچه هشت، نه ساله توی یک باغی که از خانهمان هم نسبتا دور بود آنجا دو، سه ماه تابستان همانجا میماندیم و غذا و اینها را برایمان میآوردند آنجا. ما پسته آنجا را جمع میکردیم، خیلی هم نداشت مثلا پنجاه من پسته، صدوپنجاه کیلو پسته این مقدارها میشد. جمع میکردیم و میآوردیم خانه تحویل میدادیم. هر یکی میرفتیم در یک باغی. این طوری خب، این از یک جهت مهم است که بچه هشت، نه ساله، ده، دوازده ساله یک کار مستقلی این طوری را به او بدهند او احساس شخصیت میکند ضمنا یک تمرین کار، هم بود. تفریحات ما هم آنجا معمولا شبها که دیگر کارهایمان را میکردیم، میرفتیم در میدان، میدانهای خاکی بود، حسینیه بود ما بازیهای روستایی مثل کشتی، چوگان بازی و کارهایی از این قبیل که آنجا مقدور است میکردیم.
آنجا شکار [هم] میرفتید؟
من آنجا هیچوقت شکار نرفتم. بستگان ما بودند که شکار میرفتند اما ما هیچوقت در خانهمان تفنگ نداشتیم. با اینکه روستاها باید تفنگ داشته باشند نوعاً، یک وقتی آنجا دزد هم بود و گاهی هم میترسیدیم شبها. میگفتند آمدند ده را بکشند ببرند و از این چیزها اما ما در خانهمان تفنگ نداشتیم. اصلاً من به شکار و اینها م نپرداختم. ولی در ورزشها من وضعم خوب بود. نوعا من میبردم در ورزش، در کشتی معمولا میبردم تا همین اواخر هم قوی بودم. در زندان هم که بودیم کشتی میگرفتیم آنجا من نیرومند بودم در کشتی، فن دهاتی و فنهای روستایی را بلد هستم.
چه ورزشهایی را میکردید؟
عرض کردم، مثلا چوگان بازی بود، الک دولک بود و کشتی بود- بازیهای- قایم موشک، انواع و اقسام بازیها هست در دهات و خیلی جورهای مختلف هست.
به ترسی که در دهات بود اشاره کردید، توضیح میدهید؟
آره آنموقعها جنگ دوم جهانی بود[البته] آن موقع جنگ به آنجاها سرایت نکرده بود ولی ما مثلا خبر اردو اینها، را میشنیدیم، میترسیدیم. میگفتند اردو دارد میآید گندمها و این چیزهایمان [آذوقههایمان] را میرفتیم قایم میکردیم انبارها. ما خودمان یک انبار داشتیم، بالای خانهمان بالاخانهای، جایی ساخته بودند، بالاخانه هم معروف بود به انبار مادر پدرم. زن مومنه باسوادی بود. معروف بود که ایشان یک دعایی خوانده برای آن انبار که حشرات داخل آن انبار نمیروند. یعنی چیزی نوشته لای پی گذاشته و عجیب هم بود که هر چه جنس آنجا میگذاشتیم مورچه و این چیزها با اینکه در روستاها هم خیلی مورچه هست، هیچ [مورچه و اینها] نمیرفت آنجا. آن قدیمها دزد و اینها، زیاد میآمده، مثلا یک گروهی دزد میآمدند ده و هرچه بوده میبردند. اینها را یکجوری ساخته بودند که آخورهایی درآورده بودند در دیوار؛ کنار پی دیوار هم اطرافش حدود پانزده تا، ده تا از این آخورها بود که اگر دمش [دهانهاش] را با خشت تیغه میکردیم کسی که وارد آنجا میشد نمیفهمید که اینجا اصلا چیزی در دیوار است، صاف میشد توی دیوار، اینطوری درست کرده بودند. ما هم گندم، ارزن، جو و از این چیزها که داشتیم آن تو میریختیم و زیاد که میآمد آن وقتی هم که اردو بود، خطرناک بود؛ مردم توی باغها و اینها میرفتند زیر خاک قایم میکردند البته با یک شیوهای عمل میکردند که گندمها سبز نشود و رطوبت از بینشان نبرد. ما گاهی اوقات مثلا توی باغ داشتیم کار میکردیم یک وقت بیل و این چیزهایمان میخورد یک دفعه یک انبار گندم کشف میشد این بود که خب، مردم میترسیدند و جنسهایشان را مخفی میکردند. آنموقعها مردم ده به عناوینی از ده بیرون میرفتند. بعضیها را برای سربازی میبردند، جنگ هم بود برای سربازی خیلی وحشتناک بود و ما، خیلی میترسیدیم از سربازی. بعضیها را برای راهسازی میبردند، از همه روستاها میرفتند و این جزو درآمدهای خیلی خوب بود. جوانها میرفتند بعد از مدتی برمیگشتند میآمدند، پول میآوردند. برای ما خیلی جالب بود آنجا[پول نقد] گیرمان نمیآمد که. رادیو و اینها هم تا آن موقع ما ندیدیم. من پیش از آنکه از ده بیایم بیرون من رادیو ندیده بودم.
چقدر جمعیت داشت آنجا؟
آن موقع ده ما حدود دویست، دویستوپنجاه تا جمعیت داشت که با آن دو تا ده چیزی شدیم مجموعا پانصد، ششصد تا جمعیت در این سه تا ده که با هم بودند. مسجد و حسینیه و اینها، زیاد بود.
دهات اطراف کدامها بودند؟
گفتم که نعمتآباد، قاسمآباد، اطرافمان هم ده زیاد بود. آنجا یکی از سرگرمیهای ما روضهها و اینها بود، دایما روضه میگرفتند مردم. ماه رمضان، محرم، صفر، شب جمعه اینها نوحهخوانی هم بود؛ بچههای ده هم نوحه میخواندند. ما هم جزو نوحهخوانها بودیم. از اطراف هم گاهی -عموی من روحانی ده بود- آقا میرزا عباس پدر این آقا شیخ محمد و آقا شیخ حسین و اینها، ایشان روحانی ده بود و منبری بود، آدم باسوادی هم بود او سطح را خوانده بود، خوب هم خوانده بود. ما هم در این کار نوحهخوانی و اینها، میرفتیم شرکت میکردیم، نوحه حفظ میکردیم. در مجموع ده ما یک فرهنگی بود و هنوز هم در آن منطقه مرکز فرهنگی آن منطقه محسوب میشود، حتی شهر هم از ده ما به لحاظ فرهنگی متاثر بود هنوز هم هست. توی انقلاب هم، چون ما بعدا آنجا را تقویت کردیم و همیشه میرفتیم آنجا مرکزیت داشت. روی رفسنجان هم اثر داشتیم ما، الان هم همینطوری است، مردم ده ما از لحاظ فرهنگی غنی هستند نسبت به بقیه روستاهای اطراف در کارها پیشقدم میشوند و جدی بوده و هستند. کمکم دیگر از آن خانم ملا هم دیگر نمیتوانستیم استفاده بکنیم، ایشان هم دیگر چیزی نمیتوانست یاد ما بدهد. آقاشیخ محمد پسرعموی من که حالا امام جمعه رفسنجان است ایشان از من بزرگتر بود، باسوادتر بود از من. ایشان آمد مکتبخانه باز کرد ما در مکتب ایشان هم یکی- دو سال آخری که من آنجا بودم در مکتب ایشان شرکت کردم؛ منتها بیشتر به عنوان کمک به او و شاگردان مبتدی را تعلیم میدادیم. تقریبا این نه سالی که از پنج سالگی تا چهاردهسالگی من در ده بودم به طور مداوم مکتب میرفتم یک چیزهای متفرقه هم میخواندیم و کار هم میکردیم. کارهایمان هم همین بود تفریحات و کارهای متفرقه و از اینقبیل هم داشتم، رادیو و اینها، هم نبود که ما استفاده بکنیم. گفتم که، روزنامه و رادیو و این طور چیزها من اصلا ندیدم تا آمدم بیرون. ماشین هم آن سالهای آخر آمد آنجا ما دیدیم. یک بار یا دو بار من یک ماشین سواری دیدم، یک بار هم ماشین باری تصادفی، حالا چطور بود آمده بودند آنجا، خاطرم نیست.
اسب و الاغ و اینها چی؟
دوچرخه استفاده میکردیم، موتورسیکلت هم بعضیها داشتند- ولی خود ما اسب هم نداشتیم- ما الاغ داشتیم، بعضیها اسب داشتند منتها ما نداشتیم. تا اینکه در چهارده سالگی همان پسرعموی من آقاشیخ محمد پیشنهاد کرد که برویم قم برای تحصیل. پدر ایشان موافقت نمیکرد میگفت تو تنها هستی نمیشود بروی. آمد پیش من و من را تشویق کرد که من هم بیایم قم، من پذیرفتم. بعد او به من ماموریت داد که من بروم به عمویم بگویم که اجازه بدهد که آقاشیخ محمد بیاید ما با هم برویم قم. من از همان موقع که فکر رفتن جدی شد حالت غربت گرفتم و خیلی با ناراحتی در راه که میرفتم خانه عمویم فکر میکردم که حالا باید برویم از دهمان بیرون و... حسابی ناراحت شده بودیم وارد خانه عمویمان شدم و خواستم مطرح کنم بغضم ترکید و یک مقدار زیادی گریه کردم. بعد آنها خندیدند گفتند تو چطور میخواهی قم بروی با این وضعی که داری؟ به هر حال موافقت کردند که برویم قم.
چرا پیشنهاد قم را به اخوی بزرگترتان ندادند؟
من حالت فرهنگیام از اخویام بیشتر بود. یعنی من مکتب میرفتم و بیشتر هم کتاب میخواندم. اخویام بیشتر زده بود به کارهای کشاورزی یعنی از ما بزرگتر هم بود مسوولیت گرفته بود، من مسوولیت نگرفته بودم، به طور متفرقه کار کشاورزی میکردم. ایشان رسما مسوولیت گرفته بود و دیگر مسوولیت خیلی کارهای خانه هم به عهده او بود.
یعنی شما از لحاظ هوش و استعداد و اینها ممتاز بودید؟
بله ممتاز بودم. من همان روز اولی که رفتیم مکتب با اینکه از اخویام دو سال کوچکتر بودم آن درس اول را من زود حفظ کردم و جایزه گرفتم. اخویام گریه کرد آنجا و از من عقب افتاد وقتی هم که میرفتیم مکتب باید برای ملایمان یک چیزی میبردیم برای اول بار که میرفتیم یک کلهقندی را گذاشتند در سینی که ما ببریم. سینی را من میخواستم ببرم یک تکه[قدری] که بردم نمیشد در سینی ببرم، میافتاد. آن پارچهای که روی قند انداخته بودند؛ آن را برداشتم کلهقند را گذاشتیم در آن، گرفتم پشتم. اینطوری بردیم برای ملایمان. به هر حال قرار بر این شد که ما برویم قم منتها قرار بود که ابوی و والدهام و عمویم و همسرشان و دایی و یک عده از قوم و خویشهایمان دستهجمعی بیایند بروند کربلا. خب، گفتند پس ما شما را میبریم -با هم میرویم- قم که آنجا وضع زندگی و استقرار شما را هم روبهراه بکنیم.
دیگر پاییز سال ۱۳۲۷ بود پستههایمان را جمع کرده بودیم و پنبههایمان را جمع کرده بودیم و محصولات صیفی دیگر تمام شده بود. اما وقتی زمستان که میشود در ده کسی کاری ندارد. گندمها و تخمها را فکر میکنم زیر گل کرده بودند -کاشته بودند- یا اگر نبود حالا برزگرهایمان میکاشتند یا اخوی بزرگم رسیدگی میکرد. آماده شدیم که بیاییم به طرف قم حالا برای اولینبار من از این روستا میخواهم مسافرت کنم. من قبل از آن فقط یک بار رفته بودم تا یک فرسخی مثلا یکی دو بار هم تا بیابان کنار ده تا نیمفرسخی دیگر بیرون نرفته بودم تا آن تاریخ. آنجا ماشین هم نبود، دستهجمعی سوار الاغ شدیم یک گروه حیواناتی که بود جمع کردیم و خوب مسافرت با الاغ هم خیلی شیرین بود آن موقعها رختخوابها را یک جور خوبی میبستند روی الاغ که در مسافرتهای دور که پای آدم اذیت نشود. سوار میشدیم روی رختخوابها دستهجمعی راه افتادیم. بعضیها پیاده راه میآمدند، بعضیها سوار میشدند، بنا شد بیاییم سر راه رفسنجان به یزد، نمیدانم شما آن مسیر را رفتید یا نه، از رفسنجان جاده شوسهای بود یعنی همین جاده شوسهای که از کرمان و اینها میآید به یزد و تهران اینجاها از جلگه کنار ما عبور میکند جلگه کوشکوه و انار هفتفرسخ تقریبا با ما فاصله داشت. این هفت فرسخ را یک روز طول میکشید که ما آمدیم[نامفهوم]... [راه زیادی طی] کردیم تا آخر شب رسیدیم به یک دهی به نام دیاز که جاده از آنجا عبور میکند، از داخل ده. آنجا یکی از آن دهها مال مالکین عمدهای بود که خودشان در کرمان زندگی میکردند ولی مباشر داشتند؛ چون ما هم خانواده مشهوری بودیم ماها را میشناختند.
دیگر آنجا همه ما وارد شدیم خانه مباشر آن ده. یک بالاخانهای به ما دادند مشرف بر جاده. آنجا همه ما سکونت کردیم. در انتظار ماشین، که ماشینی برسد ما را ببرد. به نظرم سه روز آنجا معطل شدیم تا اینکه یک ماشین باری آمد، ماشین کم بود آن موقع، ماشین باری آمد و ما سوار ماشین شدیم بالای بار، آخر شب سوار شدیم سرد هم بود باد سرد میزد. رختخوابهایمان را باز کردیم، زیر رختخواب خوابیدیم روی بارها، نزدیکهای صبح بود نمیدانم کی بود رسیدیم یزد. برای اولینبار بود که ما شهر را میدیدیم. چند روزی یزد ماندیم بالاخره باید پول تهیه کنیم حواله بگیریم، مثلا ابویام اینها، طرف تجارت داشتند آنجا جنس به آنها میدادند. معمولا در روستاها اینطوری زندگی میکردیم[نامفهوم]... که هنوز هم هستند؛ همینطورها هستند. یک جایی در شهر، تجارتخانهای چیزی طرف حساب میشدیم جنسهایمان را مثلا گندم ما را و پنبههای ما را، پسته ما را و چیزهای پشمی ما را این طور چیزها میدادیم به آنها و آنها هم مایحتاج زندگیمان را میدادند برای همیشه. مثلا قند، چایی، برنج، چیزهایی که باید از شهر میآوردیم، پارچه نوعا. ده ما، هم با رفسنجان رابطه داشتیم هم با یزد، با هر دو طرف طبعا. من حالا یادم نیست که اینها پولشان را از کجا تهیه کردند از یزد گرفتند یا از رفسنجان گرفته بودند؛ به هر حال وضع پول و اینها، روبهراه شد و بلیت ماشین گرفتیم با اتوبوس، من تا آن موقع اصلا اتوبوس ندیده بودم، اتوبوس قراضهای بود، راه افتادیم به طرف قم. در راه هم خیلی سخت میگذشت، اتوبوس خراب میشد، پنچر میشد، هرجا میرسید میایستاد، به زحمت رسیدیم قم، قم که وارد شدیم دیگر رفتیم منزل...
... آقای اخوان مرعشی وارد شدیم. منزل اخوان مرعشی به نظرم تا دستهجمعی بودند -همه مسافرها بودند- رفتیم مسافرخانه. منتها با اخوان چون قوم و خویش بودیم آنجا هم رفت و آمد میکردیم. ابوی ما و بستگان و آن تیپ مسافران کارشان را روبهراه کردند و رفتند به طرف کربلا، رفتند عراق. ما، من و آقاشیخ محمد را گذاشتند قم، منزل اخوان. اخوان هم سه تا برادر بودند کاظم آقا، مهدی آقا و جعفر آقایی داشتند که مریض احوال و افلیج بود و والده ایشان هم پیرزنی بود. آنها آن موقع، جزو فضلای دسته اول قم بودند.
گفتید با مرعشیها فامیل بودید، نسبتتان سببی بود یا نسبی؟
بله. نسبت دوری دارند، آنها مرعشی هستند -فامیل- مرعشیها در رفسنجان با ما قوم و خویش هستند که بعدا من - ازدواج کردم- با همین فامیل ازدواج کردم از طریق مرعشیهای رفسنجان که اینها هم جزو همانها هستند، یک نسبت دور قوم و خویشی، مثلا جد ما حاج هاشم که خیلی زن داشته معروف است صد تا زن گرفته در عمرش یکی از دخترهایش مادر آقای سید محمدصادق مرعشی است که پدرزن من است. یک قوم و خویش اینطوری فکر میکنم با آن آقاشیخ محمد اینها، قوم و خویشتر بودند از طریق مادر آقا شیخ محمد- با آنها قوم و خویش بودند. رفتیم آنجا وارد شدیم و بنا شد که خوب تحصیل کنیم. ما در نوق- آنجا- قبل از آنکه بیاییم همینطوری پیش ابویام و آقاشیخ محمد و اینها، یک بار امثله و کمی از شرح امثله* (امثله و شرح امثله، نوشته: میر سید شریف جرجانی، ۸۱۶ - ۷۴۰ ه ق، در باب علم صرف است.) را که خوانده بودم، نصاب را هم یک مقداریاش را خوانده بودم. آقاشیخ محمد بیشتر از من خوانده بود صرف میر* (همان به فارسی.) را هم خوانده بود، تصریف* (نوشته: عمادالدین بن ابراهیم زنجانی ۶۵۵ ه ق) را هم خوانده بود، عوامل* (نوشته: عبدالقاهر جرجانی ۵۰۰ ه ق، در باب نحو.) و اینها را پیش ابویاش خوانده بود، او از من جلوتر بود. ماندیم،
ما مشغول تحصیل شدیم. مشکل مسکن و اینها، نداشتیم. قراردادی منعقد شد بین ابویام و آقای اخوان که آنها ماهی پنجاه تومان بابت هر یک از ما بدهند و زندگی ما اینجا اداره بشود. ما با پنجاه تومان ساکن شدیم در خانه آقای اخوان. آنها هم نداشتند دیگر؛ بندهخداها طلبه بودند، نمیشد بدون چیز باشد. آنجا ماندیم و زمستان بسیار سردی بود در قم. من دیگر از آن به بعد قم را آنقدر سرد ندیدم، ما خیلی عسرت کشیدیم. در خانه وضعمان خوب بود ولی رفت و آمد در کوچهها و خانه؛ اولین خانهای که اخوان و اینها، داشتند پشت حمام ملک آنجاها بود، از همین طرف کوچه ارگ. از اینجا میرفتیم در آن کوچههای باریک در برفها، چقدر زمین میخوردیم اینها، امکانات هم کم بود. البته ما هم به آنها خدمت میکردیم مثلا ما نان آنها را میگرفتیم، گوشت میگرفتیم، خرید بقالی و اینها، را ما -میرفتیم- میکردیم، برای آنها کار میکردیم، کمک میکردیم به زندگی آنها. خب، آنها هم سرپرست ما بودند در خانه.
غذای ما را هم والدهشان میپخت، کار ما را یک قسمتی ایشان میکرد. این بود که ما هم جبران میبایست میکردیم. من اول درسم را پیش آقاشیخ محمد شروع کردم یعنی امثله و شرح امثله و صرف میر را قسمتی از آن را پیش ایشان خواندم. زبانش خیلی میگرفت، الان بهتر شده، موقع درس دادن اینقدر آب دهنش میریخت به صورت من و دیگر، تحمل میکردیم. آشنا هم به جایی نبودیم پاتوق ما هم مدرسه خان بود. البته آن موقع مثل حالا نبود یک مدرسه محقری بود یک آقاشیخ حیدری بود یزدی، آن هم تازه آمده بود مغنی بود پدرشان. حجرهای داشت پدر آقاشیخ علی محمد یا عبدالعلی یزدی بودند، او از من جلوتر بود. ما در حجره این میرفتیم روزها هممباحثه آقاشیخ محمد بود. من هم دیگر، میرفتم در- او- حجره آن. کم کم دیگر آنجا شروع کردم به آشنا شدن با طلبهها. اولین آشنای ما همین آقاشیخ حیدر بود. اولش من هممباحثه نداشتم، آقاشیخ محمد با این آقاشیخ حیدر مباحثه میکرد. من تنهایی بودم. صرف میر و امثله و شرح امثله را که خب، زود خواندیم. یکی، دو روز، دو، سه روز مثلا طول کشید تا رفتیم به صرف میر، صرف میر را هم شروع کردیم به خواندن دیگر کم کم هممباحثه پیدا کردیم.
من اولین هممباحثهام این آقاشیخ حیدر و اینها، [اینها بودند]. فکر میکنم در تصریف با آقای شجونی آشنا شدیم، آقاشیخ جعفر شجونی. خب، خیلی چیز بود از ما با نشاطتر و پرروتر بود خیلی، بچهشهری بود، من نمیدانم خیلی. به هر حال وقتی اول آمد لغات مشکل و اینها را میپرسید و اینها از این[نامفهوم]... اینطوری داشت. من از همان روز اولی که وارد شدیم یعنی دیگر هنوز ابویمان هم نرفته بودند کربلا؛ یک عبا و قبایی برای ما خریدند و عمامه و من معمم شدم. چهارده سالگی بود، سن ما چهارده ساله بود. من هنوز تکلیف هم نشده بودم. آقاشیخ محمد در نوق، قبا گذاشته بود. یک شملهای هم مثل درویشها میبست، شکل معمم بود ولی عبا نداشت آنجا. اینجا که آمدیم یک عبایی برایش خریدند، دادند خیاط که بدوزد. خیاط بدقول بود؛ سه، چهار ماه نداد، تمام زمستان او بیعبا بود. یعنی من عبا و قبایم زود تهیه شد. شاید هم دوخته رفتیم خریدیم یا چه کار کردیم که زود درست شد برای ما. خلاصه ابوی و اینها رفتند مثل اینکه دو ماه، سه ماه چقدر طول کشید که رفتند زیارت کردند برگشتند.
وقتی که برگشتند آنها به این فکر بودند که اگر ما دلمان بند نمیشود ما را برگردانند. وقتی برگشتند دیدند نه ما انس گرفتیم و دلمان میخواهد بمانیم، مایل نبودیم برگردیم، ماندیم آنجا و آنها چند روزی [بودند] برگشتند و ما دیگر همین طور تحصیلمان را ادامه میدادیم. اخوان هم یک منزل خریدند- این منزل آنها اجاره بود- یک منزلی خریدند از یکی از تجار قم، همین منزلی که الان دارند مقابل منزل امام گرفتند درست روبهروی منزل حاج آقا مصطفی بود. نسبتا خانه مجللی بود. آن زمان آنچنان خانهای، برای آخوندها خیلی خوب بود. کمنظیر بود، در قم کم این طور خانههایی طلبهها داشتند. خریده بودند فکر میکنم بیستوپنج هزار تومان، ششصدمتر بود. یک مقدار وسایل فروختند و قرض کردند و اینجا را خریدند. آقای بروجردی کمک کردند و اینجا را خریدند و ازدواج نکرده بودند هنوز، برای ازدواج با بچههای آقا سیدعبدالهادی رفتند نجف. دوتای آنها با هم دخترهای آقاسید عبدالهادی را گرفتند و دیگر ظاهرا نیامدند و ما هم در خانه اینها تا آنها اینجا بودند، بودیم.
بعد که آنها رفتند یادم نیست که اینها برگشته باشند. ما یک چند وقتی بودیم و بعد کم کم رفتیم به مدرسهها. نه؛ رفتیم بیرون، خانه اجاره کردیم. آن موقع بهآسانی در مدرسه حجره نمیدادند. گشتیم خانه بیرون اجاره کردیم. دقیقا الان یادم نیست که اخوان تا کی بودند و ما بعد که دیگر ایشان رفتند ما چرا از آن خانه آمدیم بیرون، خانه را به چه کسی دادند و یادم نیست چطور شد. البته زود بود و دو، سه سالی اینطوری گذشت، دو، سه سالی آنها اینجا بودند و ما هم درس میخواندیم. ما تا دو، سه سال اصلا از قم نرفتیم بیرون و یکسر ماندیم تابستان و زمستان درس میخواندیم و جزو طلبههای موفق به حساب میآمدیم و اخوان هم تشویقمان میکردند. من تا لمعه (نویسندگان: شمسالدین محمد بنمکی (شهید اول) و زینالدین بنعلی (شهید ثانی)) رسیدم، از قم نرفتم.
استادانتان چه کسانی بودند؟
استادهامان حالا اینها که من یادم هست آن اولش که آقاشیخ محمد بود. بعد دیگر مثلا به تصریف و آنجاها که رسیدیم دیگر او نمیتوانست درس بدهد. در حوزه هر کس هر کی را پیدا میکرد میگفت درسی به من بده. مثلا آقاشیخ محمد رضای لر بود که ادبیاتش قوی بود. نمیدانم تا این اواخر هم در حوزه بود درس میداد؛ یک مقدار ادبیات پیش ایشان خواندیم. صمدیه* (در واقع دقیقترین مباحث علم نحو است که شیخ بهایی ۱۰۳۰- ۹۵۳ به برادر کوچکترش دیکته کرده است.) را شاید پیش مرحوم سعیدی خواندیم، شهید سعیدی پیش ایشان خواندیم. آقاشیخ محسنی بود، جهانگیری که الان استاد دانشگاه است طلبه خوبی بود ایشان، یک مقدار ادبیات پیش ایشان خواندیم. بعدا هم مغنی (نوشته: ابن هشام، ۲۰۰ ه-ق) را پیش ایشان میخواندیم. جامعالمقدمات (مجموعهای از ۱۵ کتاب از نوشتههای جرجانی، تفتارانی، خواجه نصیرالدین طوسی و...) و بعد هم مغنی را میخواندیم همان اواخر جامعالمقدمات بود که ما با آقای ربانیاملشی آشنا شدیم. با ایشان هممباحثه شدیم. از وقتی با ایشان هممباحثه شدیم دیگر بودیم تا آخر دوران تحصیلمان در همه موارد هممباحثه بودیم و همسایه ما بود. آقای تربتی...
واعظ؟
واعظ، نه آن آقای تربتی دیگر، که الان هم هست. پدرزن آقای مروارید بودند. ایشان دو پسر داشت، بزرگش که محمد بود، او با ما هممباحثه بود...
آقای اسلامی؟
آقای اسلامی، آره الان هم پزشک است. ایشان هم با من هممباحثه بود. او از من قویتر بود در تحصیل و در مباحثه، ما از او استفاده میکردیم بعد دیگر همین طور یکسر خواندیم. مثلا شمسیه* (نوشته: عمربن علی شافعی، از کتب درسی حوزوی.) را من یادم هست پهلوی این آقای طاهر شمسی یک مقدارش را خواندم که الان[هم] هست، از اعضای مجلس خبرگان است. معالم * (نوشته: حسن بن زینالدین (جمالالدین) ۱۰۱۱- ۹۵۹ ه ق فرزند شهید ثانی.) را پیش آقای حاج حسین شبزندهدار یک مقدار خواندیم، یک مقدارش هم پیش آقاشیخ مصطفی اعتمادی خواندم. مطول را پیش آقاشیخ نعمتالله صالحی یک مقدار خواندم و یک مقدار هم پیش آقا موسی صدر، قسمت عمدهاش را پیش آقاموسی صدر خواندیم. چیز را معالم را الان درست یادم نیست استاد قوی داشتیم؛ میبخشید معالم را نه حاشیه و سیوطی را یادم نیست.
آقای فشارکی نبود؟
آقای فشارکی نه، بعد از اینکه ما از مطول و اینها عبور کردیم، ایشان تقریبا همدورهای ما بود. ما مثلا با ایشان درس مکاسب* (نوشته: شیخ انصاری، ۱۲۸۱- ۱۲۱۴ ه ق، در باب فقه.) و کفایه* (نوشته: آخوند خراسانی، ۱۳۲۹-۱۲۵۵ ه ق، در باب اصول فقه.) را با هم پیش آقای منتظری میخواندیم او مطول هم میگفت. در دوره بعد از ما میگفت؛ مقصود طلبهها این بود که یک قدم که جلو بودند پشت سرشان درس میدادند این معمول بود همه جا.
لمعه؟
حالا میرسیم لمعه تا بعد، قبل از اینکه لمعه بخوانیم، اینها را همین طور پیش استادها میخواندیم. مغنی را یا قسمتی از مطول را پیش آقای محمدی گیلانی -درس- خواندیم. آقای ربانی و اینها، پیش ایشان هم درس خواندیم. پیش مرحوم سعیدی هم درس خواندیم. آقاشیخ حسین شبزندهدار حالا باز اگر یادم آمد لمعه که رسیدیم من در ظرف سه سال شد، رسیدیم به لمعه آنموقعها این کتابها خوانده میشد. جامعالمقدمات بود به غیر از هدایه* (نحو عربی.) که تقریبا بقیهاش را خواندیم. هدایه و شرح تصریف را نمیخواندیم همینطوری مطالعه میکردیم دیگر، بقیهاش را خواندیم، سیوطی خوانده میشد، مغنی قسمتش خوانده میشد و معالم خوانده میشد و مطول هم خوانده میشد. مطول همهاش نه قسمتی از آن. اینها کتابهای درسی بود. شمسیه را و جامی* (نوشته: عبدالرحمن جامی، ۸۷۱-۷۹۳ در باب قواعد صرفی.) را هر کس میخواست در کنارش میخواند. ما برای بعد از لمعه که رسیدیم باز برای اولینبار بعد از سه سال آمدیم به روستای خودمان، برگشتیم به دیدن پدر و مادر. من موقعی که سیوطی و حاشیه میخواندیم آن موقعها من برداشتم یک نامهای نوشتم به آقا، ما آقای بروجردی را خیلی دوست داشتیم مثل اینکه عاشق آقای بروجردی بودیم اصلا. همهاش دلمان میخواست نگاه کنیم ببینیم ایشان را. در بحث میرفتیم عقب میایستادیم تماشا میکردیم. من نامهای نوشتم به آقای بروجردی که من اشعار سیوطی را الفیه را، کلش را حفظ دارم. متن حاشیه بالا را، متن کتاب را، آن را هم حفظ دارم و یک جزءونیم قرآن را هم شروع کردیم با این آقای محمد تربتی قرآن را حفظ کنیم یک جزءونیم قرآن را هم حفظ دارم و میخواهم پیش شما امتحان بدهم که تشویقم بکنید. فارسی نوشتم و بعد آنجا هم یک حاشیهای زدم «و انی تشویقا مادی و معنوی» بعد در یکی از روضههای آقای بروجردی که آقای فلسفی هم آمده بودند خانهشان، در بیرونیشان روضه بود. آقای بروجردی در این عشقعلی اینجاها، خانهشان بود ما رفتیم نامه را دادیم به ایشان و جلوی ایشان نشستیم، طلبهها میآمدند[نامفهوم]...
همینطوری ما نشستیم و نامه را دادیم و ایشان هم نامه را خواند - همان موقع خواند - و گفت شما همه اینها را حفظ دارید؟ گفتم بله. گفت حاضری امتحان بدهی؟ گفتم بله. امتحان کرد از من، یک جایی از شعر الفیه را خواند گفت بخوان دنبالش را، خواندم. بعد یک جایی از حاشیه را خواند. بعد، از کلیات خمس* (فلسفه، در باب ماهیت.) یک عبارت خیلی مشکلی بود که آدم سختش بود بفهمد، نوعا طلبهها خیلی اینجا گیر میکردند؛ آنجا را خواند و گفت بعدش را بخوان، آن را هم خواندم تا گفت بس است. بعد آیه قرآن هم، آن طور که یادم هست [نامفهوم]... خواند و گفت بعدش را بخوان، خواندم چند آیه خواندم؛ هیچ سکتهای خیلی راحت، پررو هم بودیم لابد آن موقع. خواندیم و ایشان خیلی خوششان آمد، همانجا دستور داد به آقاشیخ محمدحسین، به ما شهریه بدهند و هم یک هدیهای. شهریه[به] طلبهها، از لمعه زودتر شهریه نمیدادند. ما آن موقع سیوطی میخواندیم. ۹ تومان شهریه برای ما گذاشتند. این یک موفقیت چشمگیری شد برای من. تاثیر داشت در زندگی من، از لحاظ معنوی ولی وقتی هدیه را میخواست بدهد بیستوپنج تومان، سی تومان پول هم همانجا خود آقای بروجردی به من دادند و بعد حاج شیخ محمدحسین میخواست چیزی به ما بدهد ما دیدیم یک دست لباس مستعمل آورد بدهد، عبایی بود و قبایی و اینها، ما هم همین مقدار غرور داشتیم دیگر، خیلی به ما برخورد و گریه کردیم؛ بلند شدیم رفتیم از آنجا. زود هم گریهای بودم، گریهام میگرفت بلند شدم رفتم. بعد از من، آقای تربتی هم، همین کار را کرد. یک نامه برای آقای بروجردی نوشت و همین صحنه اجرا شد و ایشان هم شهریه گرفت. بعد ابوی من که در یک مسافرتی آمده بود مشهد بود، کجا بود؛ آمده بودند قم این جریان را باخبر شد. نامه نوشت به روستایمان. یادم هست که در نامه هم به اخویمان نوشت که[و] ایشان را سرزنش کرده بود که تو نمیآیی درس بخوانی و ایشان از آقای بروجردی رفته جایزه گرفته تو هم برو از حسین رضا باقر، برزگر ما بود متخصص کشاورزی ما بود برو از او جایزه بگیر.
و او را یک جوری چیز کرده بود و مایل بود که او بیاید درس بخواند و ایشان نیامد. در قم، از کارهایمان جلسات روضه و تمرین منبر و از این چیزها هم داشتیم. منبرهای وعاظ آن موقع انصاری بود، برقعی بود و اینها، اشراقی بود، منبرهای اشراقی را نمیفهمیدیم خب، ولی مال اینها را میفهمیدیم یک چیزهایی یادداشت میکردیم، برای تمرین یادداشت میکردیم تا به لمعه رسیدیم. ماه رمضان تابستان را رفتیم نوق، رفتیم ده آنجا اولین منبر را که رفتیم شب اول ماه رمضان بود. خطبه شعبانیه خطبه پیغمبر را که «ایهاالناس انه قد اقبل الیکم شهرا... و بالبرکته...» این را حفظ کردیم و رفتیم منبر خیلی هم گرفت، این همه خطبه را ما مثلا از حفظ بخوانیم و معنا کنیم. یک کتاب مجالسالواعظین (نوشته: سیداسماعیل اردکانی، درباب فلسفه، حکمت، روایات و احادیث شیعی.) هم داشتیم خیلی کتاب خوبی بود ما از روی همین، منبرهایمان را جور میکردیم. از کتابهایی که من، بعدش نمیدانم تقریبا مرجع منبرم همان بود، هر موضوعی را مثلا مطرح میکرد فرض کنید صبر مثلا آیات و روایات، داستان و ضربالمثل و از این چیزها، منبر کاملی میشد منبرهای مرحوم مجلسی است یا نمیدانم مال کیست.این کتاب از منبرهای مهم او بود، مجالسالمتقین، مجالسالواعظین اسمش هم یادم نیست به هر حال ماه رمضان را آنجا ماندیم؛ یعنی سه ماه را ماندیم. همه تابستان را منبر میرفتیم. منبر مجانی هم میرفتیم چون آنجا در ده مناسب نبود ما از مردم پول بگیریم ما جزو مرفهین ده بودیم دیگر، کسی؛ آنجا ما پول میگرفتیم زننده بود، منبر مجانی میرفتیم. آقاشیخ محمد هم منبر میرفت. او هم خب، زبانش میگرفت ولی خب، بالاخره از من جلو بود. دو، سه ماهی که تابستان ماندیم آنجا، در دهات اطراف هم میرفتیم منبر دیگر، گرفته بود کارمان. شده بودیم مرجع امور دینی مردم در آنجا. از آن به بعد دیگر بطور مرتب تابستانها میرفتیم برای کارهای دینی؛ تبلیغات ما هم آنجاها بیشتر متمرکز بود. مثلا مخالفت با ریشتراشی و مخالفت با موی سر که مردان میگذاشتند و چیزهای اینطوری دیگر، در ده مساله دیگری نبود که چیزی باشد.
این گونه مسائل در این مدت که ما آنجا بودیم همه مردان ریش گذاشتند، همه سرهایشان را ماشین کرده بودند مثل طلبهها. مثلاً این چیزها را داشتیم خب، به مردم هم چیز یاد میدادیم. بعد درسهای از لمعه به بعد خب، باز اساتید بالاتری گیر ما میآمدند. فکر میکنم مکاسب و اینها، را پیش آقای مشکینی خواندیم، نه رسائل را پیش آقای مشکینی خواندیم و پیش آقای فکور قسمت عمدهاش را، مکاسب قسمت عمدهاش را پیش آقای منتظری خواندیم و کفایه را پیش آقای سلطانی و منتظری و آقای مهاجری، مرحوم مهاجری اینها، خواندیم. قوانین را پیش یک نفر مال قمشه آن طرفها، بود دوروبر آقای گلپایگانی شیخ قدکوتاهی بود، نمیشناسید شما؟ خیلی معروف است، خوب هم درس میداد. پیش ایشان خواندیم و آقا شیخ مصطفی اعتمادی پیش ایشان یک مقدار لمعه خواندیم بعد لمعه را شاید بیشترش را پیش ایشان خوانده باشیم در همه این سالها، آقاشیخ نصرا... بهرامی هم دیگر، از همان زمان مطول و اینها، هممباحثه ما بود. آقاشیخ حسن صانعی جزو هممباحثهایهای تقریبا همیشگی بود من و آقای ربانی و آقاشیخ حسن صانعی اینها، هم هممباحثههایمان بودند.
منبع: روزنامه اعتماد