خطبه اوّل:
بسمالله الرحمن الرحیم
الحمدللَّه رب العالمین والصلوة والسلام علی رسولاللَّهو الائمة المعصومین. قال العظیم فی کتابه:
اعوذبالله بالله مِنَالشَّیطانِ الرَّجیم.
یا اَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا کُتِبَ عَلَیْکُمُ الصّیِامُکَما کُتِبَ عَلَیالَّذینَ مِن قَبْلِکُم لَعَلَّکُم تَتَّقُون[1].
از اینکه حوادث و مشیت الهی چنین پیش آورد که من بهجای برادر عزیز وهم سنگر قدیمیام، امامجمعه پرخروش تهران با شما صحبت کنم، متأسفم. امیدوارم که اقامه موقت نماز جمعه بهوسیله من طولانی نشود و خداوند بهزودی توفیق اقامه نماز جمعه پشت سر رزمنده عظیمالشأن، خامنهای عزیز را به ما عنایت فرماید.
برای دو خطبهای که در نماز جمعه باید خوانده شود، دو موضوع را در نظرگرفتهام. خطبه اوّل در مورد ماه رمضان و مسائل مربوط به آن است که کوتاه و مختصر خواهد بود و خطبه دوّم مربوط به جریانات سیاسی حاکم بر کشور است؛ یعنی درگیریها و اختلافاتی که به مسائل جاری و این فاجعه عظیم و هولناک منجر شد و ما جمعی از بهترین عزیزان خود و نیروهای مؤثر انقلاب را از دست دادیم.
در مورد ماه رمضان صحبت این است که خداوند با مشیت و حکمت بالغهاش برای امت اسلامی یکی از آن فرصتهای همیشگی، سازنده و تربیتی تعبیه کرده که ماه رمضان و روزه یکماهه است. اینیک ماه و روزهای مشابه مقدس در تمام سال، محرمها، صفرها، فاطمیهها، موسویهها[2]، اعیاد و وفیات، از ذخیرههای تاریخ اسلام و تشیع برای حرکتهای اجتماعی است.
بهرههایی که ما در انقلابمان از این مناسبتها و مخصوصاً از ماه رمضان گرفتهایم، نصیب هیچ امت و ملتی نشده است. اوج همین انقلاب که منجر به پیروزی شد، سه سال پیش در ماه رمضان بود. آن راهپیمایی بیسابقه و تاریخساز عید فطر سه سال قبل، محصول سازندگیهای ماه رمضان بود. در تاریخ ما همیشه ماه رمضان تاریخساز و سازنده بوده است.
پیغمبر اکرم (ص) معمولاً در جمعه آخر ماه شعبان و یا اوّل رمضان به مناسبت حلول ماه مبارکرمضان برای مردم سخنرانی میفرمود و مردم را جهت استفاده از این ماه و فرصت الهی هدایت میکرد. در ابتدای سخن معروف از پیغمبر (ص)، از این ماه بهعنوان ماه خدا، ماه برکت، ماه رحمت و ماه مغفرت نام برده شده است: «قَدْ اَقْبَلَ عَلَیکُمْ شَهرُاللَّه بالْبَرَکَةِ وَالرَّحْمَةِ وَالْمَغْفِرَةِ[3]» به مردم توجه میدهد که درهای رحمت خدا بازشده و برکت الهی به طرف زمین وسعت و سرعت بیشتری گرفته و درهای مغفرت الهی را برای پذیرش خاطیان و گناهکاران و منحرفان کاملاً باز کرده است. از گناهکاران میخواهد که از این فرصت استثنایی استفاده کنند و مغفرت الهی را بگیرند. از طالبان رحمت حقمیخواهد این فرصت را از دست ندهند و رحمت الهی را با وسعت بیشتریبگیرند. از ملت میخواهد که از این ماه برای حرکتهای فردی و اجتماعی خویش برکت بگیرند. پیغمبر (ص) میفرماید: «در این ماه درهای جهنم بسته است، از خدا بخواهید که این درها دیگر به روی شما باز نشود و درهای بهشتبه روی شما بسته نشود. در این ماه شیاطین در غل و زنجیرند، گرفتار و دربندند، از خدا بخواهید که از این به بعد شیاطین بر شما مسلط نشوند.»
امروز در کشور ما و در سراسر جهان اسلام، صدها میلیون انسان روزهدارهست. انسان روزهدار، حالش با انسان عادی تفاوت دارد. اهل توجه و ذکراست، با خدا مأنوس است و هر لحظه که احساس تشنگی و گرسنگی میکند، متوّجه میشود که برای خدا رنج میبرد و خودش را به خدا نزدیک میبیند. کلام بیجا، فحش، ناسزا و اغراق نمیگوید و مرتکب خلاف و تندی نمیشود و به هر چه از او سر بزند، توّجه میکند؛ من که مهمان خدایم، من که برای خدا در رنجم، چرا زحمتم را هدر بدهم؟ با این حالت، درون وجود انسانهمیشه احساس سازندگی وجود دارد. اگر میخوابد، برای این میخوابد که برای ادامه عبادت قدرت جسمی داشته باشد. لذا پیغمبر به مردم میگوید: «نَومُکُم فیهِ عبادَة» حتّی روی حرکتهای تنفس حساب میشود «اَنْفاسُکُمْ فیهِ تَسبیحْ»
شما که در این آفتاب گرم نشستهاید و حرفهای گوینده خطبههای نماز جمعه راگوش میدهید و برای خدا روزه گرفتهاید، لحظات عمرتان و صدای آرام نفسهایتان خاصیت تسبیح و ذکر خدا را دارد. در چنین حالتی اگر انسان بهخودش توّجه کند که در چه حالی است و رابطهاش با خدا چیست، معلوم است که چه اثری برای تداوم صلاح و عفت و سداد در وجودش پیدا میشود.
بعد از آن که پیغمبر آن خطبه طولانی را میخواند، یکی از حضار - کهبه روایتی علیبن ابیطالب است - از پیغمبر میپرسد که در این ماهِ خدا بهترین عمل چیست؟ چه کنیم که بیشتر خدا را راضی کنیم و بیشتر نتیجه بگیریم؟
پیغمبر جواب میدهند: «اَلْوَرَعُ مِن مَحارِمِاللَّه» بهترین عمل این است که گناه نکنید. مطمئناً اگر کسی یک ماه بیگناهی را تمرین کند، دروغ نگوید، خلاف نگوید، فحش ندهد، ظلم نکند، کمفروشی یا گرانفروشی نکند، انصاف را مراعات کند و در حرکات سیاسی مواظب حق و حقیقت باشد، بعد از یک ماه عنصری میشود که با امروز خیلی فاصله دارد.
لذا در خاتمه همین کلماتپیغمبر (ص) جمله عجیبی آمده است: «فَاِن شَقِی مَنْ حَرُمَ عَنْ غُفرانِ اللَّهتَعالی فی هذا الشَّهْرِ العَظیمِ» شقی، بدبخت، اصلاحناپذیر و گمراه با برچسب ابدی گمراهی، کسی است که با این خصوصیات و حالاتی که توصیف شد، با وجود غفران خدا، با مسدود بودن شیاطین، با مفتح بودن ابواب جنان، با معلقبودن ابواب نیران، با رحمت و برکت خدا، یک ماه این گونه بر او بگذرد و بازآخر ماه، غفران خدا شامل حال او نشود، این نشان شقاوت، بدبختی و نکبتهمیشگی است.
بنابراین امیدوارم کسانی که این کلمات من را بهعنوان اوّلین خطبه من دراوّلین روز ماه رمضان میشنوند، از همین حالا تصمیم بگیرند که در این ماه بامحاسبه، دقت، مواظبت و مراقبت، گناه نکنند و تمام حرکات، سکنات، معاشرت و رفتارشان با موازین شرعی منطبق باشد. اگر چنین کردیم، این ماهسازنده، یازده ماه آینده امسال را برای ما مثل سال گذشته - انشاءاللَّه - مبارکو میمون خواهد کرد.
در مورد ماه مبارک رمضان، یک نکته سیاسی هم باید مطرح شود. یکی دوهفته است که بلندگوهای ارتجاع منطقه و صهیونیسم برای حمایت صدام، توطئهای را به مناسبت ماه رمضان مطرح کردهاند. توطئه این است: صدام واربابانش و همپالکیهایش احساس کردهاند که در جنگ، در شُرُف شکست و اضمحلال هستند، لذا دنبال بهانه گشتهاند و به جهت تقدس ماه رمضان، در سخنرانیها، مصاحبهها و اظهارات میگویند: «ما پیشنهاد میکنیم به مناسبتماه رمضان جنگ متوقف شود و آتش بس برقرار گردد.[4]»
مردم سادهلوح ممکن است تصور کنند که صدام انسان صلحخواه ومسلمانی است، اعتقاد به ماه رمضان دارد و میخواهد در این ماه سربازانش بهتر روزه بگیرند و یا در ماه رمضان که ماه خداست، خونریزی نباشد. لازم است از این تریبون، این توطئه فاش شود و این حیله مشخص شود و اگرفریبخوردهای هست، متوّجه شود که دشمن چقدر ذلیل شده و دست به چهکارهایی میزند.
ما میدانیم که جنگ در ماه حرام شروع شد. در قرآن چهارماه بهعنوان «الشهر الحرام» آمده که در این چهار ماه جنگ حرام است. صدام در ماه ذیقعده جنگ و تجاوز را علیه ایران شروع کرد و در تمام این چهار ماه حرام با ما جنگید و متجاوز هم بود و ما دفاع میکردیم. آنروز صدام یادش نبود کهمسلمان است؟! آن روز یادش نبود که مردم عراق و ایران مسلمانند و در ماه حرام نباید بجنگند؟! امروز که احساس میکند همه شگردهایی که برای پایاندادن به جنگ و جلوگیری از اضمحلال حزب بعث در پیش گرفته، شکستخورده است، از راه تقدس میخواهد به ماه رمضان متوسل شود! اوّلاً ماهرمضان، ماه حرام نیست. یعنی جنگ در ماه رمضان حلال است و دوّم اینکه ما از اوّل هم جنگ نمیخواستیم و از جنگ متنفریم. ما از کشته شدن سربازعراقی هم ناراحتیم، از خسارتهایی هم که مردم عراق میبینند، ناراحتیم. ما دفاع کردهایم و دنیای اسلام میداند که دفاع، مشروط به هیچ شرطی نیست. آدمی که تحت فشار و مورد تجاوز قرار میگیرد، در هر شرایطی حق دفاع دارد.
بنابراین، صدام متجاوز و حزب بعث منفور آتشافروزی کرده و امروز براینجات خود به قدسیت ماه رمضان متوسل شدهاند. دنیا بداند که اگر صدام راست میگوید، باید دست از تجاوز بردارد. ما بارها اعلام کردهایم که سربازانعراقی خاک ما را ترک کنند، خسارتهای ما را بپردازند، متجاوز محاکمه شود تادنیای اسلام بفهمد که صدام چه به سر دنیای اسلام آورده است. ما جنگ نمیخواهیم، ولی وقتی در خاکمان سرباز متجاوزی هست، غیر از دفاع چهمیتوانیم بکنیم؟ وقتی در منطقه ما گرگی مثل صدام زندگی میکند که اینگونهچنگال و دندان نشان میدهد، برای ما وظیفهای جز این هست که برای نجاتملت عراق نیرو خرج کنیم، دفاع کنیم و برای نجات یک ملت مظلوم شهادت رابپذیریم؟
این حیله هم باید برای خلق خدا روشن شود که صدام نه مسلمان است، نهبرای ماه رمضان احترام قائل است و نه حرمت را قبول دارد. کسی است که درماه حرام جنگ را آغاز کرده و همه نوع جنایتی مرتکب شده و ثالثاً ما اصلاً ماهرمضان را از اوّل انقلاب برای همین چیزها انتخاب کردیم. ما پیروزیانقلابمان مرهون ماه رمضان بوده و پیروزی جنگمان هم با این ماه باید تأمینشود. من نه تنها این حیله را فاش میکنم، بلکه یک قدم دیگر برمیدارم وبه ملت عراق و مسلمانان سراسر جهان میگویم، عکس این پیشنهاد صدام، ازاین ماه و قدسیت آن استفاده کنید و برای این که این جرثومه فساد، اینجنگافروز و مانع استقلال منطقه را از میان برداریم، از مراکز دینی و روحیاتدینی مردم بهرهگیری کنید.
ماه رمضان برای سربازان ما الهامبخش هم هست. سربازی که امروز با دهانروزه، تشنه، گرسنه برای خدا در سنگر زیر آفتاب خوابیده با سرباز دیروزتفاوت دارد. امیدوارم سربازان ما از این ساعت، با الهام از این ماه مبارک وقهرمان شهید این ماه، امام علیبنابیطالب (ع)، جنگ را به نفع اسلام ومسلمین و انقلاب اسلامی به پایان برسانند.
بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم
قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ، اللَّهُ الصَّمَدُ، لَمْ یَلِدْ وَلَمْ یُولَدْ، وَلَمْ یَکُنْ لَهُ کُفُوًا أَحَدٌ
خطبه دوم:
بسمالله الرحمن الرحیم
اَلْحَمُدللَّه رَبِّ الْعالَمین وَالصَّلوةُ وَالَّسلامُ عَلی رَسُولِاللَّهوَ آلِهِالائِمَةِالْمَعْصومین.
خطبه دوم مربوط به جریانات روز، اختلافات و مسایلی است که به فاجعه عظیم شهادت جمع کثیری از نیروهای انقلاب منجر شد. امیدوارم که این بحثِریشهای برای ملت رشید ما، سازنده، افشاگر و راهگشا باشد.
اگر بخواهیم با فرهنگ اسلامی جریانهای داخل کشور را تعریف و تفسیرکنیم، باید گفت که به طورکلی در کشور ما و شاید هر کشور اسلامی و به یکمعنای دیگر در هر جامعهای، سه جریان اصلی وجود دارد و هر یک از آنها همشاخ و برگهایی دارد. این سه جریان اصلی، جریان ایمان، کفر و نفاق است. البته فرهنگ اسلامی اینطور است و اگر با فرهنگ سیاسی و اجتماعی روز حرف بزنیم، ممکن است با تعبیرهای دیگری این سه جریان را مشخص کنیم.
جریان ایمان همین جریانی است که خودتان در آن هستید، یعنی اسلامواقعی با اصول و فروعش، با اعتقادات و احکامش. جریان کفر، جریان ضدخدا، الحاد، منکر دین و در حدی منکر اسلام است. جریان نفاق چیزی استبین این دو، یعنی متظاهر به جریان اوّل با محتوای جریان دوم، یعنی بامحتوای کفر و به اسم ایمان، به نام دین و با حرکت ضد دین.
این سه جریان شاید همیشه در تاریخ بوده، یعنی از هر وقتی که مکتبی در تاریخ مطرح شده، مؤمنان و مخالفانی داشته و متظاهران دروغگویی همبودهاند. در اسلام، قرآن و تاریخ زندگی پیغمبر این جریان خیلی مشهود است. از آیات اوّل سوره بقره که شروع کنید، اوّل از مؤمنان سخن میگوید، بعد کفارو سپس منافقان را مطرح میکند و تا آخر قرآن همه جا این حرکت را میتوانشاهد بود که روی این سه جریان حساب دارد.
کفر طیف وسیعی دارد. از امام صادق در کافی روایتی است که میفرماید: «کفر پنج مصداق یا پنج معنا دارد». برخی از آنها همین کفر اصطلاحی ماست، بعضیهایش شاید به این اصطلاحی که ما «کافر» میگوییم، اطلاق نشود و دوموردش کفر جحد و انکار است که کفر اساسی است.
اوّل اینکه انسان چیزی را به کلی منکر شود؛ یعنی بگوید که خدا، عاقبت، آخرت و رسالت را قبول ندارم. این کفر است. اما شعبه دیگری دارد که بدتر ازکفر مطلق است و آن این است که انسان با علم و اطلاع منکر شود؛ یعنیمیداند خدا هست، اما میگوید قبول ندارم. میداند آخرت هست و دروجدانش اعتقاد دارد، اما به زبان با آن سازگار نیست: «وَ جَحَدُوا بها وَ اسْتَیقَنَتْها أَنْفُسُهُمْ [5]» این نوع دوم است. کفر سوّم، کفران است؛ در واقع، کفر نیست، این که انسان نعمتهای خدا را کفران کند. در قرآن زیاد از کفر گفته شده است: «لِیبْلُوَنِی أَأَشْکرُ أَمْ أَکفُرُ [6]»
کفر چهارم، کفر عملی است، یعنیاینکه انسان در جریان عمل، به وظایفش عمل نکند. در قرآن در موارد زیادیبه انسانهای غیرعامل هم کافر گفته شده است. کفر پنجم تبرّی و اظهار برائتاست که مثلاً ابراهیم وقتی که موضع بستگانش را ضدحق میبیند، میگوید: «کَفَرْنا بکُمْ وَ بَدا بَینَنا وَ بَینَکُمُ الْعَداوَةُ وَ الْبَغْضاءُ [7]»
اما کفر اصطلاحی که درمقابل ایمان قرار گرفته، همان دو کفر اوّل است، یعنی جحد با علم یا جحد مطلق. در مقابل این، ایمان هم همین طیف را دارد، یعنی هر جا کفری رامشخص کردید، در مقابلش هم میتوانید ایمانی بگذارید و در کنار اینها نفاقهم همه جا هست، یعنی در هر نوع کفر، به یک نوع منافق برخورد میکنید؛ مثلاً کسی که تظاهر به ایمان میکند، امّا ندارد.
ما بعد از انقلاب در کشورمان با این سه جریان مواجه بودیم. جریان اصلیانقلاب، جریان ایمان و خط اسلام راستین است، که بعدها کمکم و به حق به نام «خط امام» مشهور شد. چه منظور از امام، امام امت و چه اصل امامت شیعه باشد. جریان کفر وسیع است. یک کفر جهانی داریم که با ما مواجه است. الحادو تمام دنیای مارکسیسم که به طورکلی مجرد، غیب، دین، آخرت و معنویت (به این معنا) را منکر است و این جهانی از کفر است که در مقابل ماست و نیزتمام جریانهای دیگری که عقاید و اصول اولیه فکری اسلام را قبول ندارد؛ اینها همه در تیپ کفارند. البته در میان کفار، گروهی اهل ادیان آسمانی، بهعنوان اقلیتهای مذهبی هستند که حکم خاصی دارند، یعنی به اسلام کافرند، اما به دین خودشان مؤمن هستند و ما هم میتوانیم با آنها زندگی مشترکداشته باشیم که قرآن میگوید: «تَعَالَوْا إِلَی کلِمَةٍ سَوَاءٍ بَینَنَا وَبَینَکمْ أَلَّا نَعْبُدَ إِلَّا اللَّه.[8]»
کفار دیگر هم دو حالت دارند: کفار محارب و کفار معاهد. با کفار محارب رابطهای غیر از جنگ و درگیری و مشاجره همیشگی نداریم و اصلاً آشتیناپذیریم. ولی با کفار معاهد میتوان تحت شرایطی در داخل یا خارج زندگیکرد. این جریان از اول در مقابل ما بوده و علیه ما هم توطئه کرده وسردستهشان امریکاست که از لحظات پیروزی انقلاب و حتی قبل از آن با مادر جنگ و ستیز بود و این ستیز ادامه دارد و ما با امریکا در جنگیم. البته دنیایدیگر به این شکل با ما وارد جنگ نشده، امّا به هر حال ما بهعنوان کافر با آنهابرخورد میکنیم و تا روزی که محارب نباشند، روابطی با آنها داریم و آن روزیکه حرب شروع شود وتوطئهها روشن شود، شرایط ماهم باآنها عوض میشود.
در داخل هم این جریانها هست. ما در داخل کافر داریم. گروههایمارکسیستی ضد خدا کافرند. اینها محارب فراوان دارند: پیکاریها، اقلیت فداییخلق، رنجبران و خیلی گروههای کوچک دیگر که کافر و محاربند و اسلحه راهم آنها بلند کردند و جنگ را از کردستان آغاز کردند و امروز هم در جنگند. اینروزها در تهران این جنگ شدت یافته است و در سراسر کشور این جنگهست. گروهی هم کافرند که به آن شکل مزاحمت ایجاد نمیکنند و ما با آنها برخورد دیگری داریم که مثلاً در تلویزیون هم میآیند و حرف میزنند و بحثمیکنند.
امّا نفاق؛ در ایران دو جریان اصلی نفاق وجود دارد که در ماهیتخودشان با هم متضادند؛ امّا امروز در عمل، این دو جریان با کفار محارب، علیهحرکت اسلامی متحد شدهاند. یک جریان نفاق، جریان به اصطلاح چپگرایمسلماننما و متظاهر به اسلام به نام مجاهد خلق و یا فرقان و یا گروههاییاز این قبیل و با این ماهیت هستند که مدعی اسلام و مبارزه برای اسلامند وشاید خیلیهایشان نماز هم میخوانند، روزه هم میگیرند و در خانوادههایشانهم بهعنوان مسلمان شناخته میشوند، ولی با خط ایمان موافق نیستند؛ جریانی که ایمانشان و اسلامشان لفظی است و محتوایشان، محتوای کفراست. محتوای مجاهدین خلق از نظر ما - اگر اغراق نباشد - با کمی فاصله، به طورکلی با پیکار و اقلیت فدایی و مارکسیسم یکی است. میگوید مسلمانم، اما مسلمان نیست و در برنامههای اجتماعی هم دید چپ گرایانه دارد. جریاننفاق دیگر، جریان لیبرالیسم نفاق است. آنها هم میگویند ما مسلمانیم. امّاتفاوت در این است که اسلام آنها به اندازه اسلامی که مجاهدین خلقمیگویند، از اسلام راستین (هم از لحاظ فکری و هم از نظر عملی) فاصله دارد. نه در برنامههای اجتماعی، نه در معاشرتها، نه در برنامههای اقتصادی، نه در اخلاق، نه در برخورد سیاسی و نه سیاست خارجی، با خط اسلام و احکاماسلام متحد نیست؛ کاملاً اختلاف دارند. اما اسمشان هم مسلمان است و بهمسجد میآیند، نماز میخوانند، ممکن است قرآن بخوانند و ادعای اسلامیداشته باشند. الآن هم ممکن است روزه بگیرند، امّا محتوا، محتوای اسلامینیست و این دو جریان نفاق کاملاً متضادند. یکی لیبرالیسم است و دیگری سانترالیسم. یکی اقتصاد مارکسیستی دارد و دیگری طرفدار سرمایهداریاست و این دوجریان در دنیا کاملاً در مقابل هم هستند و با هم در جنگند، امادر ایران موقتاً این دو جریان نفاق به هم رسیدهاند و با هم همکاری میکنند.
برای ما که در متن جریانات کشور هستیم، از همان روزهای اوّل انقلاب ایندو جریان نفاق کاملاً مشخص بود. سه جبهه با ما در تعارض بودند: کفر، نفاقچپ و نفاق راست، کفر چپ و کفر راست. حالا من تاریخچهای برایتانمیگویم و کمکم این مسائل کلی را بررسی میکنم.
در اینیک سال و اندی، ما با آقای بنیصدر و مجاهدین خلق و امثال اینها چه دعواها داشتیم و چه خون جگرها خوردیم و نفس نکشیدیم و زبانمان بسته بود؛ ولی دشمن زبانش باز بود! درد و اندوه ما و مظلومیت ما این بود که از تریبون مجلس و جاهای دیگر میگفتند: «بیایید اختلاف سلیقه و اختلافشخصی را کنار بگذارید.» امّا ما میفهمیدیم چی با چی در جنگ است وکجای مطلب خراب است.
دعوای ما با جریان نفاق راست از موقعی شروع شد که قانون اساسی کمکمشکل نهایی خودش را پیدا کرد و مجلس خبرگان تشکیل شد و اولین بیدارباش به نفاق راست بود که آنچه شما فکر میکنید در این قانون اساسیتأمین نمیشود. چون تکیه، دقت و وسواس زیادی روی اسلامی بودن مقررات کشور میشود. وقتی که از ولایت فقیه صحبت شد، اینها دیدند از نظرفکری و ایدئولوژی خلع سلاحند. دیدند آنچنان بنیانی در اینکشور گذاشته میشود که آن چهره کریه نفاق غربی دیگر نمیتواند در این کشور پایگاهمشروع داشته باشد؛ باید قاچاق بشود!
دو مطلب اساسی و مهم در این قانون است که باید روی آن دقت کرد. اوّلولایت فقیه است. ولایت فقیه عنصری است که اساس زندگی جامعه اسلامیرا مشخص میکند. همانی است که بعد از مرگ پیغمبر (ص) آن جریانها را در تاریخ شروع کرد و تا امروز ادامه دارد و همیشه بوده است. یک نظر در دنیایاسلام این است که حکومت بالاصاله مال خداست و خداوند این حکومت رابه افراد معینی داده که اسمشان آنموقع برده شده است. آنها دوازده نفر بودند و بعد هم شرایط خاصی برای نیابت از طرف آنها لازم است که همین فقهاعهدهدار آن هستند و ما اسمش را ولایت فقیه گذاشتهایم. نظر دیگر این استکه حکومت انتخابی است و مردم هر فاسق و فاجری را میتوانند بر خودشانمسلط کنند. ولایت فقیه به این مطلب برمیگردد که سر نخ حکومت از خداست و باید در اختیار شخصیتی قرار گیرد که تالی تلو عصمت باشد. با اینقید تمام کسانی که خیال میکردند براساس دموکراسی غرب، کسانی مثل افرادمنفور و خودباخته جبهه ملی هم میتوانند در رأس این کشور قرار بگیرند، متوجه شدند که نمیشود.
دومین مورد، اسلام فقاهتی، یعنی مرحله عملی قضیه است. یکی ازاختلافات عمیق ما با آقای بنیصدر و امثال او و کسانی که هنوز هم در خیلیجاها با ما هستند این بود که حالا که از حکومت اسلامی سخن میگوییم، باچه معیاری مقررات باید تأیید بشود؟ لفظاً همه از اسلام میگوییم، اما چهاسلامی؟ اختلاف از اینجا شروع میشود که آنها از اسلام با یک اجتهاد پویای زنده امروزی و از این تعبیرها حرف میزنند و ما معیارهای اجتهاد اسلامی راکه امروز در حوزههای علمیه تدریس میشود قبول داریم، اسلامی که فقه، اصول، منطق، تفسیر، درایت، روایت، ادبیات (به طور کامل)، طهارت وعدالت میخواهد، اسلامی که برای اجتهاد و مرجع تقلید شرایطی لازم دارد تاحرف یک نفر قابل قبول باشد.
آنها میگویند ما قبول نداریم کسی که در حوزه علمیه قم درس خوانده استو با دنیا آشنایی ندارد، فتوا بدهد و دانشگاه و مردم و طبقه به اصطلاح منورمجبور باشند فکر او را بپذیرند. همه اختلاف اینجاست و اختلاف ما هم باآقای بنیصدر در اجتهاد بود.
آقای بنیصدر میگفت: «من اجتهاد را قبول دارم، ولی مصداق مجتهد دردنیا فقط من هستم.» با صراحت میگفت و این حرف، شوخی یا مزاح نیست. مکرر در شورای انقلاب میگفت: «اجتهاد، مقدار زیادی علم لازم دارد و اینعلمها را فقط من دارم.» مشکل ما این بود. البته تنها این شخص نبود، یکجریان بود. اگر مسأله شخص آقای بنیصدر بود، قضیه قابل حل بود؛ جریانیبود که به نام اسلام با اجتهاد مخالفت کنند. اینیک اختلاف جوهری است. تمام مقرراتی که میخواهیم بگذرانیم و عمل کنیم، با معیارهای به اصطلاحروشنفکرانه چیزی در میآید و با معیارهای ما چیز دیگری.
وقتی بحث ربا پیش میآمد، میگفتند که تورم در دنیا یک مسألهای است و وقتی که پول سال گذشته با پول امسال بیست درصد تفاوت دارد، اگر کسیپول به دیگری بدهد، این بیست درصد را از کجا بگیرد؟ پس ربا باید باشد. وقتی از حجاب بحث میکردیم، میگفتند که این حرف مال عصر کشاورزی بود، امروز که دختر و پسر در دانشگاه، کلاس، کارخانه و اداره میخواهند کار کنند، اصلاً اینطور نمیشود. در مسایلی مانند شرایط خانواده، طلاق، ازدواج و... هم واقعاً اختلاف داشتیم. چه میتوانستیم بکنیم؟ اینیک جریان بود. ولایت فقیه را استبداد دینی و احکام اسلام را هم ارتجاع و برگشت به ۱۴۰۰ سال پیش میدانست. لفظاً میگفت ما اجتهاد را قبول داریم، اما اجتهاد به اینمعنا را که خودمان مجتهد باشیم. این درگیریها بود.
ما روز اوّل با شناختی که از این آقایان داشتیم، (بعد از این که شش ماه اوّلگذشت و کشور را هم از آن دوران انقلاب به نوعی ثبات نسبی رساندیم.) با ریاست جمهوری آقای بنیصدر مخالف بودیم. فکر میکردیم با آقایبنیصدر بهعنوان یک همکار در کارهای معمولی میتوانیم کار کنیم، امّا دادنقدرت تصویب کابینه را به ایشان غلط میدانستیم، یعنی به همین اندازه - که قانون اساسی اختیارش را داده - هم مخالف بودیم.
بنده به جلسه روحانیت مبارز در مدرسه مرحوم شهید مطهری رفتم وصحبت کردم. در آنجا مسایلی مانند نظر آقای بنیصدر درباره ولایت فقیه، احکام اسلامی و نیز زندگی خانوادگی، سابقه تحصیلی و ... را مطرح کردم وگفتم که ایشان از لحاظ اجتماعی قابل همکاری نیست. طرز زندگیاش درپاریس طوری بود که فقط وازدهها را جمع میکرد. او اولین کسی است که مقاله «دین، اسلام، منهای روحانیت» را نوشت.[9] همه اینها را آنجا گفتیم. واقعاً به درِخانه مهاجر و انصار رفتیم و هر جا توانستیم حرفمان را زدیم، اما با ادلهای که خیلیهایش احتیاج به تفسیر دارد.
به هرحال آقای بنیصدر رأی آورد و رئیس جمهور شد. مردم رأی دادند وامام هم تنفیذ کردند و نمیتوانستیم کاری کنیم. سیاست شهید آیتاللَّه بهشتی، من و خیلی از دوستان دیگر که با هم بودیم، این شد که با توجه به پیغامی کهامام از بیمارستان دادهاند که با هم بسازید و یکدیگر را تضعیف نکنید، تسلیمولایت فقیه باشیم. اعتراف میکنیم که تشخیص امام همیشه از تشخیص مابهتر بود. قرارمان این شد که آقای بنیصدر را محدود کنیم تا نتواند افکارمنافقانه با محتوای کفرش را بر اسلام تحمیل کند. یعنی ایشان رئیس جمهورباشند، امّا مواظبشان باشیم. ایشان به دلیلی که یک روز باید شرح دهیمریاست شورای انقلاب را هم به عهده گرفت. در مسأله [عهدهدار شدن] فرماندهی کل قوا، توسط بنیصدر پیشنهاد، به شکلی بوده که احساس کردیم اگر آنطور عمل شود، در جنگ کردستان شکست میخوریم. خدمت امامرسیدیم و تقاضاکردیم که فعلاً اسم مارانبرید وبگذارید ایشان دستش باز باشد.
آقای بنیصدر، هم فرمانده کل قوا شد و هم رئیس شورای انقلاب. شورایانقلاب آن روزها هم دولت بود و هم شورای قانون. ایشان با حیله، سلامتیانو غضنفرپور را در رادیو و تلویزیون بر سر کار گذاشت و تبلیغات را هم دردست گرفت. بانک مرکزی، وزارت بازرگانی و اقتصاد به طورکلی در اختیارایشان بود و حتی وقتی که امام، آقای دعایی را برای مسؤولیت روزنامهاطلاعات منصوب کردند، ایشان حکمی روی حکم امام داد که بگوید آن کارهم باید در اختیار من باشد. ایشان همه این چیزها را داشت. دیگر ما ماندهبودیم و ایشان. بقیه دوستانی هم که اطراف ما بودند و با هم کار میکردیم، کمکم به ایشان گرایش پیدا کردند و طیف لیبرالیسم کاملاً شکل گرفت. طبقاطلاعاتی که داشتیم برای این که خط اسلام را از میدان بیرون ببرند، نفاق چپهم موقتاً به آنها پیوست.
ما گروه خاصی شدیم و آنها همه قدرت را در دست گرفتند. و جالب است کهما باز هم تلاشمان این بود تا نگذاریم این جمهوری از هم بپاشد؛ افشاگرینکردیم، حرف هم نمیزدیم، فقط تلاش میکردیم که بهشکلی قضیه را محدودکنیم. خدمت امام رفتیم، ایشان فرمودند: "راه این است که مجلس را به دستبیاورید، چرا که قدرت در مجلس است و آنجا میتواند بنیصدر را کنترل کند".
تمام تلاش ما روی مجلس متمرکز شد که الحمدللَّه موفق شدیم. بهترینکاری که در تاریخ ما، بعد از ریاست جمهوری آقای بنیصدر انجام شد، این بودکه مجلس به شکل مجلس خط امام درآمد. شورای عالی قضایی و شوراینگهبان را هم چون به مجلس و امام مربوط میشد، در اختیار داشتیم و قدرتیقانونی کسب کرده بودیم.
باید چند قدمی هم به قبل از این مرحله برگردم و از طیف نفاق چپ و نفاقراست بگویم که برنامه داشتند به ما (نه بهعنوان شخص) مارک بزنند. اینمسأله مهم نبود. در روزهای بعد از انقلاب و تا امروز و شاید همیشه، برای ماچیزی شیرینتر از این نیست که ببینیم این کشور اسلامی روی پای خودمیگردد؛ لذا اشخاص مطرح نبودند. آقای بنیصدر هم در حضور امام وجاهای دیگر مکرر میگفت که من میدانم بدون روحانیت در این کشورنمیشود کاری کرد و اگر از روحانیون هم کسی بخواهد با من کار کند، همینچندنفرند. البته به این مورد هم در عمل عقیده نداشت.
بههرحال میدیدیم که خط اسلام راستین، منافقانه غریب میافتد و سیاستآقای بنیصدر این است که شروع به کار کند و هر کاری که خوب شد، بگوید مامتخصصیم و کار خوب کردیم، هر کاری هم بد شد بگوید اینها نمیگذارند. درعمل هم هر کمبودی در مملکت بود، به شکلی به دادگاههای انقلاب، سپاه، ما آن هم با الفاظ مبهم - و حتی به امام نسبت داده میشد. در جامعه هممتأسفانه عدهای عمداً اشتباه کرده بودند و عدهای هم گول خورده بودند کهآقای بنیصدر میخواهد کار کند و اینها نمیگذارند. ما هم که زبانمان بستهبود، حرف هم نمیتوانستیم بزنیم. امام گفته بودند: "کسی تضعیف نشود وشما از راههای قانونی وارد شوید." ما راه مجلس را انتخاب کرده بودیم وعجیب این است که ایشان رئیس قوه مقننه، رئیس قوه مجریه، رئیس تبلیغات، فرماندهکل قوا و رئیس اقتصاد کشور بود و باز به ما میگفت "انحصارطلب"! او یک نفره این همه نیرو در اختیار داشت و به ما مارک انحصارطلب هم زدهبود. حق دفاع هم نداشتیم، مسائل را هم نمیتوانستیم تشریح کنیم، ولی بهعنوان وظیفه در میدان مانده بودیم تا نگذاریم خط امام شکست بخورد. اماماخیراً فرمودند: "آقای بهشتی، شهید مظلوم است."من این حرف را خیلیعالمانه و هدایتگرانه میدانم، چون اشاره به همین مطلب است. توضیح بیشتراینکه اصلاً آن موقع جریان خط امام مظلوم بود. شخص آقای بهشتی مطرحنبود، حزب جمهوری اسلامی مظلوم بود، همه ما مظلوم بودیم و جریانما مظلوم بود که قصد داشتیم به خواست واقعی انقلاب اسلامی عمل کنیم وزبانمان را بریده بودند که حرف نزنیم. مصلحت زمان و روزگار هم واقعاً همینبود. سیاست این بود که آقای بنیصدر را محدود کنیم تا نتواند افکار نفاقراست را بهجای اسلام راستین به کار ببرد و آنها هم تلاش میکردند تا اینبخش با ایمان را کنار بزنند.
در این میان نکات ظریف و لطیف فراوان است. ما به منزله مادر [انقلاب] بودیم و این آقایان دایه. واقعاً اینطور بود. ما دلمان برای انقلاب میسوخت.
پیش از پیروزی هم مسأله به همین شکل بود. همین آقای بنیصدر، آقایقطبزاده، آقای یزدی و آقایان دیگر سال ۵۳ - ۵۴ در اروپا به سر و کلهیکدیگر میزدند. بنده از اینجا با زحمت و حیله، جواز سفر به اروپا گرفتم وسه چهارماه آنجا ماندم تا دعوای اینها را خاتمه بدهم و جریان مبارزه خارج ازکشور بتواند به انقلاب کمک کند. به اروپا و آمریکا رفتم. از پاریس به نیس، کنار دریای مدیترانه رفتم که آقای [حسن] حبیبی آنجا زندگی میکرد. او از ایندونفر قهر کرده بود. رفتم تا او را بیاورم که با اینها آشتی کند. مدتی ماندم و باسرمایهای که از اینجا برده بودم، جمعشان کردم و به لبنان برگشتم که آقایچمران هم آنجا بودند. اینها را به زحمت، کمی به هم دوختم. وقتی کارم تمامشد، اطلاع پیدا کردم که اینجا آقای غیوران را گرفتهاند و من میدانستم بابازداشت ایشان و لو رفتن بعضی از مسائل، خطر دارد که در ایران باشم. رفقاگفتند:"نرو، بمان." ولی من تشخیصم این بود که اگر در زندان اینجا هم باشم، اینجا هم شهید بشوم، بیشتر به درد انقلاب میخورم تا یک عنصر مبارز رویهوا در اروپا باشم. برگشتم و چند روز بعد بازداشت شدم.
برخورد ما با انقلاب اینطور بود. بعد از انقلاب اینها دلشان که دردمیگرفت، میگفتند: "استعفا میدهیم!" واقعاً از مصیبتهای ما بود که وقتیمسألهای مطرح میشد و حرف ما منطقی بود، تا زورشان نمیرسید، میگفتند: "ما استعفا میدهیم." همین آقای بنیصدر در قضیه گروگانها که به قم رفتیم، قبلاً اعلام کرده بود به سازمان ملل میروم. امام گفتند: "حقنداری به سازمان ملل بروی." از پیش امام بیرون آمدیم و به فرودگاه کهرسیدیم، ایشان از وزارت خارجه استعفا داد. ما در فرودگاه نشستیم و جلسهایبرپا کردیم تا وزیرخارجه انتخاب کنیم. وضع ما با اینها اینطور بود. ما دایماًباید وصله کنیم، اینها را جمع کنیم و نگه بداریم، روحیه نیروهای انقلابی راحفظ کنیم و کارهای اینها را توجیه کنیم و کثافتکاری اینها را هم به عهدهبگیریم تا از هم نپاشند. ولی همه را برای خدا میکردیم، چون "مادر" اینانقلاب دلش برای این بچهها میسوزد و تا ما هستیم و تا اسلام در این کشورهست و شما مردم مسلمان هستید، استخوانهای ما هم به این انقلاب وفاداراست.
از دیگر کارهای آقای بنیصدر باید به کارنامه ریاست جمهوریاش اشارهکرد که از مصیبتهای کشور بود. اسمش را گذاشته بود "من میخواهم حرفها رابه مردم بزنم". البته مردم هم خوششان میآید که کسی میخواهد با آنها حرفبزند. شکلش هم به اینصورت بود که اگر یک جلسه چهارساعته داشتیم و درآن جلسه مثلاً دو سه موضوع به نفع او بود، فردا همین را در کارنامه مینوشتو بقیه را نمینوشت و میگفت: «من همه حرفها را به مردم زدم.»
اگر بخواهیم بقیهاش را هم بگوییم ما هم مثل او هتاک میشویم لذا تا موقع خودش صبر میکنیم. «فَاصْبرْ صَبْراً جَمیلاً/ اِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً/ و نَریهُ قَریباً.» گاهی که دلمان خیلی پردرد میشد، خدمت امام میرسیدیم و میگفتیم: «بگذارید زبان ما باز باشد و قدری مسائل را به مردم بگوییم.» امام میفرمود: «نه، خودش، خودش را حذف میکند. شما کاری نداشته باشید.» ما گاهیعصبانی میشدیم؛ اما ایمان داریم که حق با امام بود.
در جلسهای با آقای رجایی، آقای مهندس بازرگان و عدهای دیگر از آقایانخدمت امام بودیم. در آن جلسه امام لااقل در ۳۰ مورد به اینها حمله کرد، البته شاید کمی اغراق باشد؛ ولی به هرحال همه عیوبشان را گفت و به اینها توپید. قرار شد حرفهای جلسه را بیرون مطرح نکنیم. او که معلوم بود حرفینمیزند، بنا شد ما هم حرفی نزنیم. بیرون که آمد، دید که هیچ راهی ندارد، غیراز اینکه با قیافه خندان و بشاش جلوی دوربین تلویزیون برود تا مردم خیالکنند که امام او را تأیید کرده و ما را محکوم کرده است! وقتی هم بیرون آمدیم، هر کسی به ما میرسید، میگفت: «تو وقتی خارج میشدی، چقدر عصبانیبودی!» چه باید میکردیم؟ شکل برخورد، مسخ واقعیتهایی بود که پشت پردهمیگذشت؛ منافقانه و غیرحق بود.
آن روز در مجلس در حضور امام با بیحیایی حرفهایی زد. امام انگشت خود را روی شقیقهشان گذاشتند و به او فرمودند: «این فکر را از مغزت به در کن کهاگر تو نباشی، این جنگ میخوابد. من خودم این جنگ را به خوبی اداره میکنم. تو خیال میکنی این یازده میلیون رأی مال توست؟ پانصد هزار نفر از اینها هم به تو رأی ندادند. همان کسانی که کف میزنند و سوت میزنند، رأی دادند. تازه اینها هم آن زمان به تو رأی ندادند، مردم مسلمانند و نظرشان به مرجع تقلیدشان است. اگر بخواهی اینطور باشی، دستور میدهم همینجا در خانه حبست کنند، تا یک سال نگهت میدارم. خیال نکن که اجازه میدهم به اروپا بروی و آنجا برای مردم حرف بزنی.» امام خیلی حرفها به او زدند. گفت: «مثلاً من چه کردهام؟» امام گفتند: «تو این گروهکهای منافق را مسلح کردهای.» گفت: «من اسلحه دادهام تا خودشان را حفظ کنند و جانشان حفظ بشود.» امام فرمودند: «تو مگر مسؤول جان آنها هستی؟ به درک که جانشان درخطر باشد، اسلحه مسلمانها را میدهی به کی؟ به محارب؟» صریحاً جلویامام در آن جلسه گفت: «من شورای نگهبان را قبول ندارم.»
شیوه جنگ از دیگر مشکلات مهم ما بود. آقای بنیصدر قبل از دولت آقایرجایی و شروع جنگ، حدود هفت یا هشت ماه فرمانده کل قوا بود و پیش ازآن هم عضو شورای انقلاب بود. هیچوقت از مسائل دور نبود. به اندازه همه مادر جریان بود و بعد که جنگ شد، چون از پیش، خودش را برای این جریاناتآماده نکرده بود، میگفت که من وارث نابسامانیهای اینها هستم. مثلاً چند افسردر کودتا به خاطر پروندههای کشتار گذشتهشان اعدام شده بودند، ایشان اینماجرا را راه انداخته بود و همیشه میگفت: "ارتش هیچ نبود، من ساختمش!" و بدون اطلاع اظهار میکرد که بهترین متخصص است. این مسأله از مواردیبود که من به خاطرش خیلی غصه میخوردم و کاش روزی این مسائل روشنبشود!
همین اواخر نوروز، من به یکی از شهرهای جنگی رفتم. فرمانده آنجا گفت کهآقای بنیصدر فلان توپ را به من نمیدهد و این توپ اگر اینجا باشد، من باعراقیها چه میکنم! من برگشتم و خدمت امام رسیدم و گفتم: "آقا، این توپ رااینها میخواهند، ما که الان مسؤول نیستیم، بگویید این توپ را به اینهابدهند."
بنیصدر خدمت امام رفته بود و ایشان فرموده بودند: «چرا این توپ رانمیدهی؟» ایشان بهعنوان فرمانده کل قوا، در خدمت امام گفته بود: «آقا، ما اوّلاً از این توپ کم داریم، دو سه تا داریم و تازه هر یک از گلولههای این توپده هزار دلار قیمت دارد. (هر دلار را هم بیست تومان حساب کرده و به امامگفته بود.) یک گلولهاش دویست هزار تومان است و مصلحت نیست به آنجا بدهیم.» من باز رفتم و امام گفتند: "این آقا این طوری میگوید." گفتم: "خیلیخوب. من یک گزارش به شما میدهم." از لجستیکی ارتش صورتی به خدمتامام بردم، گفتم: "ما دهها قبضه از این توپ داریم که در بیابانهای فلان جا کهلازم هم نیست، به کار گرفته میشود. گلولههایش خلاف ادعای اینها هشتصددلار است و اینقدر هم از این گلولهها داریم." رقم انبار را هم به ایشان گفتم کههیچ کمبودی نداریم. فرمانده کل قوا اگر نمیداند - و من معتقدم نمیدانست -پس چطور فرماندهی است! اگر میداند، چطور به فرمانده عالی قوا (امام) اینطور گزارش میدهد؟ از این نمونهها خدا شاهد است که فراوان داشتیم.
ما که از اینجا برای جلسه بهدزفول میرفتیم، وضع جبهه جنگ را بهتر ازایشان میدانستیم و ایشان خیال میکرد خودش متخصص است. درگیریهایمان با جریان راست نفاق اینطور بود. جریان چپ نفاق یعنیمجاهدین خلق و همه اذناب و اطرافشان هم از آغاز پیروزی انقلاب شروعبهکثافتکاری کردند. اوّل پادگانها را غارت کردند و اسلحههای کشور رابهزیرزمینها بردند که ما هنوز هم پس نگرفتهایم. (ممکن است وقتی که اینها رانابود کردیم، این اسلحهها در زیرزمینها بپوسد.) بعد برای انحلال ارتش، پلیس، ژاندارمری و سپاه شعار دادند و مبارزه کردند. بعد با جنگ مخالفتکردند. درگنبد و کردستان کثافتکاری کردند و دستشان همه جا بود. گاهی همافرادشان برای دزدی اسلحه بهجبههها میرفتند. حالا تصوّر کنید که آن گروهچطور با آقای بنیصدر جوش میخورند؟ اگر بنا باشد شعارهایشان دراینکشور با کسی بسازد، با ما میسازد و نه با آقای بنیصدر، چون اینها دردوطرف و در دو قطب متضادند؛ لیکن این دو جریان نفاق چپ و راست بههمپیوند خورد و همکاری کرد و همکاریشان تا بهامروز رسیده است. من انفجار دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی را محصول مستقیم همکاری نفاق چپ وراست و کفر چپ و راست و الحاد جهانی میدانم.
بههرحال اینها نقشههای زیادی داشتند که خوشبختانه امام بهموقع بهمیدانآمد. امام واقعاً رهبر این جامعه است. چون معنای رهبر این است که لحظهبهلحظه بر حرکت جامعه مؤثر باشد. رهبری باید درست در موقع مناسب اقدامکند و امام ضرباتی که لازم بود بر گروهکهای چپ و راست و نفاق و کفر بزند، پشت سر هم وارد کرد. امام وقتی هم شروع میکنند، ماشاءاللَّه مهلت نمیدهند طرف نفس بکشد؛ حرف پشت حرف، سخنرانی پشت سخنرانی. وایشان مواضع اساسی اینها را نشانه گرفت.
یکی از شگردهای خبیثانه اینها این بود که واقعاً بهمردم وانمود کرده بودند کهاین ملت، بنیصدر را میخواهد. بنیصدر وقتی بهشهرستانها میرفت، ازدوستان نظامی کسانی را با خودش میبرد تا بهرخ بکشد که این مردم با منهستند، حتی در مقابل امام اینطور رفتار میکرد. این جریانات برای ما بهترینفتح و برای اسلام عالیترین پیروزی بود. من در کرمان تعبیری کردم و گفتم:"امروز جدا کردن یک کدخدا از شغلش بهاین آسانی میسر نیست که امام ومجلس رئیس جمهور را کنار گذاشتند." واقعاً اینطور آسان بود. نهتنهاخسارت نداشت، فایده هم داشت؛ ملت و ارتش را منسجم کرد، مردم فهمیدندچه کار کنند و فرماندهان ارتش از آن حالت بد روانی که دچار شده بودند، خارج شدند. آنها ناچار بودند با فرمانده کل قوایشان همکاری کنند در حالیکه تهدلشان هم مسلمانند و نمیخواهند بهچیزی غیر از خواست اسلام عملشود. گرفتار تضاد بودند، ولی الان میتوانند راحت فکر کنند، تصمیم بگیرند وعمل کنند. با رفتن آن آقا هم ما هیچ بهدست و پای اینها نمیافتیم و میگذاریمخودشان برنامه بریزند و کار کنند و بهخوبی هم کار میکنند. کشور از یکسرطان راحت شد، از ارتباط نفاق چپ و راست راحت شد، چون انسجام نفاقچپ و راست از هم پاشید و متفرق شدند. همان خاصیتهایی که قرآن برای
نفاق میگوید، در چهره اینها میبینیم. "تَحْسَبُهُمْ جَمِیعاً و قُلُوبُهُمْ شَتّی". خیال میکنی اینها با همند، ولی دلهایشان خیلی از هم فاصله دارد. وقتی جمعمیشدند، آنچنان با هم سوت و کف میزدند که آدم خیال میکرد اینها چقدربا هم متفق و سازمان یافته هستند، اما با یک حمله حزب اللَّه همه بهاین طرفو آنطرف متفرق شدند. پیروزیشان الآن بهاین است که یک بمب بگذارند و عدهای را نابود کنند. این کاری است که یک چاقوکش، یا یک آدم فاجر و فاسقهم میتواند بکند، این احتیاج بهیک جریان ندارد.
امروز بمب درست کردن برای بچههای مدرسه هم آسان است. با وضعی که ماداریم و در میان شما هستیم، بهراحتی میتوانند ما را ترور کنند. من که برادرمخامنهای را آنطور ترور کردند و برادرم بهشتی را این طور از دست ما گرفتند، باز بهخودم اجازه نمیدهم که از مردم فاصله بگیرم و در خطبه نماز جمعه وجلسات میآیم. ترور کردن ما و بههم زدن اجتماع ما که کاری ندارد. ما آن بساطها را برای خودمان درست نمیکنیم. ممکن است از این حوادث کوچکیا بزرگ هم چند تا بیافرینند، اما خوشبختانه این حوادث برای ما چیزی جزتقویت و برای آنها چیزی جز ذلّت نیست و راه اسلام هم همین است و ما همهمین را میخواهیم.
بسمالله الرَّحمنِالرَّحیمْ
وَالْعَصْرِ/ اِنَّ الاِنْسانَ لَفی خُسْرٍ/ اِلاالَّذینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصالِحاتِ وَ تَواصَوْا بالْحَقّ ِوَتَواصَوْا بالصَّبْرِ.
بسیاری از برادران در این دو سه روز بعد از فاجعه انفجار، تلفنی و یا با نامه بهما میگویند که بهدلیل عدم شناخت دچار غیبت شدهاند و استحلال میکنند. ما در این ماه رمضان تمام کسانی را که بدون قصد خیانت حرف غلطی زدهب اشند، میبخشیم.
[1] - سوره بقره، آیه 183: ای کسانی که ایمان آوردهاید، روزه بر شما نوشته و مقرر شده همان گونه که بر کسانی که پیش از شما بودند مقرر شد، شاید (روحتان نیرومند شود و از هواهای نفسانی) پرهیز کنید.
[2] - اربعین موسوی یا کلیمی در اصطلاح به سی روز ماه ذی القعده به علاوه ده روز اوّل ذی الحجه گفته میشود که طبق روایات خداوند در این ایام حضرت موسی را به کوه طور فراخوانده و سی روز (تا پایان ماه ذی القعده) با آن حضرت مواعده نموده و سپس به ده روز اول ذی الحجه آن را تکمیل فرمود. چون این چهل روز در آیات قرآن و روایات دوره عبادت حضرت موسی کلیم الله در خلوت خود با خداوند بوده و پس از این چهل روز بود که خداوند تورات را بر آن حضرت نازل نمود این ایام را اربعین موسوی یا اربعین کلیمی مینامند. خداوند متعال در آیهٔ ۱۴۲ از سورهٔ اعراف به این مسأله اشاره فرموده است: «وَ واعَدْنا مُوسی ثَلاثینَ لَیلَةً وَ أَتْمَمْناها بعَشْرٍ فَتَمَّ میقاتُ رَبِّهِ أَرْبَعینَ لَیلَةً وَ قالَ مُوسی لِأَخیهِ هارُونَ اخْلُفْنی فی قَوْمی وَ أَصْلِحْ وَ لا تَتَّبعْ سَبیلَ الْمُفْسدینَ.»
حضرت موسای کلیم در این ایام حالاتی خاص داشتند و از جذبات الهیه به شکلی مخصوص بهرهمند بودند. در برخی روایات اشاره شده که آن حضرت در این ایام از شدّت جذبات الهیه و شوقی که داشتند نه چیزی خوردند و نه چیزی نوشیدند و نه خوابیدند: کما اخبر الله تعالی عن موسی علیهالسّلام فی میعاد ربّه، و فسّر النّبی صلّیاللهعلیهوآله عن حاله انّه ما اکل و ما شرب و لا نام، و لا اشتهی شیئا من ذلک فی ذهابه و مجیئه اربعین یوما
در ادعیه شیعی به حالات خاص آن حضرت در این ایام و تجلیات خاص خداوند برای آن حضرت مکرراً اشاره شده است. عدد چهل و اربعین گرفتن بر اساس روایات و تجربه اهل معنی اثری خاص بر وصول انسان به کمالات دارد و لذا در میان اهل سلوک متداول است که بسیاری از عبادات را در دورههای چهل روزه به جا میآورند.
[3] - خطبه شعبانیه خطبهای از پیامبر اکرم (ص) درباره فضیلت ماه رمضان. از آنجا که این خطبه در آخرین جمعه ماه شعبان ایراد شده به خطبه شعبانیه معروف شده است. در این خطبه به رعایت حال زیردستان و نیازمندان، کنترل چشم و گوش و زبان، تلاوت قرآن و صلوات و یاد قیامت دعوت کرده است. تعبیر معروف «ماه میهمانی خدا»، و اینکه «خواب روزهدار عبادت است» در این خطبه به کار رفته است. پیامبر (ص) در انتهای خطبه، در پاسخ به سؤال امام علی (ع)، دوری از گناه را برترین عمل در ماه رمضان معرفی کرد و از شهادت وی در این ماه خبر داد.
این خطبه را امام رضا (ع) با سلسله سندی که از طریق امامان قبلی به امام علی (ع) میرسد، نقل کرده است. متن این سخنان علاوه بر نقل در کتب حدیثی به صورت مجزا نیز با ترجمه و شرح منتشر شده است. امام رضا علیه السلام ـ به نقل از پدرانش علیهم السلام، از امام علی علیه السلام ـ: روزی، پیامبر خدا برای ما خطبه خواند و فرمود: «ای مردم! همانا ماه خدا، همراه با برکت و رحمت و آمرزش، به شما روی آورده است؛ ماهی که نزد خدا برترینِ ماههاست و روزهایش برترینِ روزها، شبهایش برترینِ شبها و ساعاتش برترینِ ساعات است. ماهی است که در آن به میهمانی خدا دعوت شدهاید و از شایستگانِ کرامت الهی قرار داده شدهاید. نفسهایتان در آن، تسبیح است، خوابتان در آن، عبادت، عملتان در آن، پذیرفته و دعایتان در آن، مورد اجابت است.»
[4] - تنها چهار روز پس از حمله عراق به ایران، «یاسر عرفات» رهبر سازمان آزادیبخش فلسطین به ایران سفر کرد تا برای نخستین بار و در لفافه، موضوع آتش بس میان دو کشور ایران و عراق را مطرح کند. وی در ایران به دیدار هاشمی رفسنجانی رفت و گفت: «در اتاق جنگ صدام دیدهام که هدف بعثیها تصرف بهبهان و مسجد سلیمان است. آنها میخواهند تا فرودگاه بهبهان و پایگاه نظامی مسجد سلیمان پیش بروند و خوزستان را جدا کنند.» این گفتهٔ یاسر عرفات نشان داد که عراق در همان روزهای نخست جنگ، هدف خود را از تصرف ایران به جداسازی خوزستان تقلیل داده است و پس از جداسازی این استان به دنبال آتش بس است.
با مقاومت رزمندگان و ملت ایران، صدام و حامیانش فهمیدند که کار جنگ بیش از آن چیزی که فکر میکردند، دشوارتر و اهداف مورد نظرشان دست نیافتنیتر است. نمایندگان سازمان کنفرانس اسلامی در تهران در حال رایزنی با مسئولان جمهوری اسلامی ایران بودند و امید داشتند با توجه به وضعیت داخلی کشور ایران بتوانند، ایرانیها را پای میز مذاکره با عراق بنشانند. بنی صدر رئیس جمهور وقت ایران و فرمانده کل نیروهای مسلح نیز معتقد بود که عراقیها را نمیتوان بیرون کرد و باید پیشنهادشان را پذیرفت اما در نهایت حرف ایرانیها این بود که تا وقتی عراق در خاک ایران است، مذاکره بی معناست.
با پایان سال اول جنگ، رزمندگان ایرانی توانستند سلسله عملیاتهای پیروزمندانه خود را آغاز کنند. با این پیروزی کشورهای عربی و عضو سازمان کنفرانس اسلامی به تکاپو افتادند تا هیاتهای صلح تشکیل دهند و برای پایان جنگ چارهای بیاندیشند. پیروزی ایران بازتابهای بسیاری نیز در بین آمریکاییها داشت و آنان ارتباطات خود را با صدام و رژیم بعث بیشتر کردند و بر حمایتهای اطلاعاتی و تسلیحاتی خود افزودند.
با ادامه یافتن پیروزیهای رزمندگان ایرانی، آمریکاییها به وحشت افتادند و وزارت امور خارجه آمریکا این پیروزیها را هشدار قلمداد کرد و در ادامه با خارج کردن نام کشور عراق از لیست کشورهای مظنون به حمایت از تروریسم بین الملل راه را برای کمکهای مالی به این کشور هموار کرد.
[5]- سوره نمل، آیه 14: و آن (معجزات) را در حالی که باطنشان به آنها یقین پیدا کرده بود، از روی ظلم و برتری جویی انکار کردند.
[6] - سوره نمل، آیه 40: این توانایی از فضل خدای من است تا مرا بیازماید که (نعمتش را) شکر میگویم یا کفران میکنم.
[7] - سوره ممتحنه، آیه 4: ما به (آیین و خدایان) شما کفر ورزیدیم، و همیشه میان ما و شما عداوت و دشمنی پدیدار است.
[8]- سوره آل عمران، آیه 46: آن کلمه حق که میان ما و شما یکسان است پیروی کنیم که به جز خدای یکتا را نپرستیم.
[9]- بنیصدر قبل از انقلاب اسلامی در پاریس مقالهای با نام " در روش " درباره نقش روحانیت در قیام علیه شاه نوشت. او ادعا کرد که روحانیت سنتی نمیتوانند رهبری قیام را بر عهده داشته باشد، بلکه این روشنفکران هستند که باید مردم را در راه رسیدن به پیروزی هدایت نمایند. وی روحانیت را به علت حفظ ساختار سنتی عاجز از هرگونه نوآوری میدانست و بنا براین پیشنهاد میکرد که تا جای ممکن از روحانیت برای رسیدن به اهداف استفاده کرد. در واقع به نظر بنی صدر «اینها دوستانند و باید بدانها یاری رساند و از آنها یاری گرفت.»
این مقاله پس از انقلاب در شماره اول روزنامه انقلاب اسلامی سه شنبه 29 خرداد 1358 به چاپ رسید. این مقاله به دست شهید مطهری میرسد و ایشان این مقاله را که " به قلم یکی از دوستان نادیده بود که سالها است در اروپا است " و بدون اینکه از نویسنده (بنی صدر) نام ببرد وی را " تا آنجا که شنیده و اطلاع دارم مرد مسلمان با حسن نیتی است " توصیف میکند. شهید مطهری به " قسمتی از این مقاله بحث رهبری باصطلاح سنتی نقد شده بود " اشاره مینماید و به بررسی آن میپردازند. ایشان با مقایسه اقدامات انقلابی روحانیت و روشنفکران در قرن اخیر، تفاوت روحانیت با روشنفکران را در این میداند که روحانیون به اسلام " به چشم حقیقت و هدف مینگرند نه به چشم مصلحت و وسیله و آن را مطلق میبینند نه نسبی ". روحانیت است که میتواند اسلام را بشناسد و اشتباه است که تصور کنیم " هر مدعی روشنفکری که چند صباح با فلان پروفسور صبحانه صرف کرده است قادر خواهد بود اسلام راستین را از اسلام دروغین باز شناسد و به سود جامعه از آن استفاده نماید. "
بنابراین بهتر است که روشنفکران " بگذارند اسلام و فرهنگ اسلامی و منابع انرژی روانی اسلامی در اختیار همان متولیان باقی بماند که در همان فضا پرورش یافته و همان رنگ و بو را یافتهاند و مردم ما هم با آهنگ و صدای آنها بهتر آشنا هستند. "
در ابتدا مقاله بنی صدر ارائه میگردد و در ادامه نقد شهید مطهری (ره) به این مقاله تقدیم میگردد: «بسال 1963 در پاریس روزی چند به گفتگو نشستیم. چه باید کرد؟ صحبت به حرکت و بنیاد کشید، که حرکت به بنیاد تبدیل میشود و وقتی قالب سخت شد نیروها نمیتوانند از قالب بیرون بروند و در همان چهار دیواری جذب و یا حذف میشوند. نیروهای اجتماعی ما اگر پیاپی چون موج برمیخیزند و جذب میشوند بخاطر تبدیل حرکت به بنیاد است. بخاطر تبدیل حرکت به بنیاد است. بخاطر قالب پیدا کردن اندیشه و عمل است. پس کار اول اینست که قالب یا قالبها را بشکنیم. چگونه بشکنیم؟ قالبهائی را که طی قرنها تمامی نیروها را گرفته و صرف سختتر کردن خود کرده است، چگونه بشکنیم؟ چگونه وارد این میدان بشویم؟ از کجا شروع کنیم و در چه جهت ادامه بدهیم؟
اول تکلیف موافق و مخالف و دوست و دشمن را معلوم کنیم. حرف شد که رهنما در کتاب پیامبر میگوید: «اسلام دین جوانان است. قالب شکن جوانانند.»
حاصل مباحثاتمان به اینجا کشید که:
1-از رهبری " سنتی " که پاسدار بنیادهای فرهنگی است، کاری ساخته نیست، چرا که طی دو قرن تمام عرصههای اندیشه و عمل را از او گرفتهاند و هنوز نیز میگیرند و این رهبری گاه مقاومتکی کارپذیرانه میکند و تسلیم میشود. در میان این رهبری البته سید جمال، مدرس و ... خمینی و طالقانی و ... بوجود آمدهاند اما اینها را نیز پیش از آنکه دشمنی از پا در بیاورد، همین " رهبری " سنتی عاجز کرده و میکند اینها دوستانند و باید بدانها یاری رساند و از آنها یاری گرفت.
2-گروههای " روشنفکر " که در جریان سلطه همه جانبه غرب بر ایران بیانگر " ایدئولوژیها " ئی هستند که به این یا آن صورت سلطه غرب را توجیه میکنند و پاسدار بنیادهایی هستند که سلطهگر ایجاد میکند. از روی انصاف که بنگریم یکی از عوامل عمده شکست جنبشهای ایرانیان و کشورهای دیگر اسلامی این دو دسته بودهاند، که حرکت و جنبش اجتماعی را سرانجام در چهارچوب بنیادها مهار کردهاند. اینها نه تنها انقلابی را نمیتواند بانی و رهبر باشند بلکه دعواشان با هم بر سر متولی گری است. یکی معرف گذشته شکست خوردهئی است و دیگری عامل و رهبر تجزیه و تلاش همهجانبه. اینها مسلماً وقتی تیشه را به بنیاد بنیادها آشنا کنی، به مقابله خواهند شتافت و هر دسته از یکسو در میان این دسته هم کسانی یافت میشوند، که فریادی را که از ژرفای درونشان برمیخیزد و پیش از بیرون آمدن از گلو خفه میکنند، سرانجام سر میدهند، بخود باز میگردند، اینها هم دوستانند. باید بدینها یاری رساند و از اینها یاری گرفت.
3-و کسانی که بیانگر آن نیروهای محبوسند که میخواهند قالب را بشکنند و از چهارچوبهای " سنتی " و " مدرن " که به یکدیگر جوش خورده و سختی و صلابت بیشتری پیدا کردهاند، بیرون بروند. باید جزء این نیروها قرار گرفت و بیانگر این نیروها شد. اما چگونه باید شروع کرد، از کجا باید شروع کرد و چگونه عمل کرد تا حمله به بنیادهای کهن به سود بنیادهائی که ره آورد سلطهگران عربی است تمام نشود و این یکی که خطرناکتر است حاکم بلامنازع نشود، بلکه دوباره به بنیاد تبدیل نشود و بعد از مدتی باز در " امام زاده " و متولی خلاصه نگردد؟
بنابراین کار اول اینست که حمله را بر هر دو دسته بنیادها بریم و تیشهها را پی در پی به بنیادهای " سنتی " و " مدرن " وارد آوریم با این کار نیروهای جوان، نیروهای قالب شکن آزاد میشوند. کار دوم اینست که این نیروها تا انقلاب پیش بروند.
نقد مقاله توسط استاد شهید مرتضی مطهری:
چند روز پیش یکی از دوستان کتابی به من ارائه داد که مجموعهای از مقالات بود، و مرا به خواندن و اظهارنظر درباره یکی از آن مقالات تشویق کرد. آن مقاله تحت عنوان " در روش " و به قلم یکی از دوستان نادیده بود که سالها است در اروپا است و غیابا به ایشان ارادت دارم زیرا تا آنجا که شنیده و اطلاع دارم مرد مسلمان با حسن نیتی است. در قسمتی از این مقاله بحث " رهبری باصطلاح سنتی " نقد شده بود.
در آغاز آن مقاله مسأله " حرکت " و " بنیاد " و تبدیل شدن حرکت به بنیاد مطرح شده است که چگونه حرکتها و جنبشها تغییر ماهیت میدهند و به صورت نظامها و قالبها در میآیند و یک امر " پویا " تبدیل به یک امر " ایستا " میگردد. نیروهای اجتماعی ما اگر پیاپی چون موج برمیخیزند و جذب میشوند به خاطر تبدیل حرکت به بنیاد است، به خاطر قالب پیدا کردن اندیشه و عمل است. پس کار اول اینست که قالب یا قالبها را بشکنیم. آنگاه این مسأله مطرح شده است که اسلام دین جوانان است و جوان قالبشکن است پس اسلام دین قالبشکنی است، سپس سخن به مسأله " رهبری " که اکنون مورد بحث است کشیده شده است و از «رهبری سنتی» آغاز شده است.