خطبه اول بسْمِاللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیم اَلْحَمْدُللَّهِ رَبِّ الْعالَمینَ، وَالصَّلوةُ وَالسَّلامُ عَلی رَسُولِ اللَّهِ وَ عَلی الِهِ الْأَئِمَّةِ الْمَعْصوُمینَ. قالَ الْعَظیمُ فی کِتابهِ: أعُوذُ باللَّهِ مِنَ الشَّیْطانِ الرَّجیم، »اِنَّ اللَّهَ یَأْمُرُ بالْعَدْلِ وَ الإِحْسانِ وَایتائِ ذی الْقُرْبی«. با اینکه مایل بودم سلسله بحث عدالت را ادامه دهم، ولی به دلیل اینکه بحثهای روز، موضوعات فراوانی دارد، و به خصوص مصادف شدن امروز با وفات امام هفتم علیهالسلام - مرا وادار کرد، بحث عدالت را در این خطبه قطع کنم و خطبه اول را به بحثی درباره امام هفتم اختصاص دهم. چرا که ما کمتر موفق شدهایم در خطبههای نماز جمعه در باره این بزرگواران بحث کنیم. در خطبه دوم هم مسایل فراوان روز را داریم. انسان وقتی که درباره هر یک از ذوات مقدس ائمه میخواهد بحث کند - و وقت محدودی هم مثل یک خطبه دارد - حالت تحیّر و سردرگمی پیش میآید. آن قدر مطلب فراوان است و زمینههای متعددی در این باره وجود دارد که انسان در انتخاب موضوع و مطلب دچار تردید میشود. درباره هر یک از ائمه همین موضوع صادق است. ولی من امروز درباره امام هفتم - امام موسی کاظم - صحبت میکنم. کتابهای فارسی و عربی از فضایل و مناقب این بزرگواران مملو است؛ از عملشان، از زهدشان، از عبادتشان، از معجزاتشان، از مبارزاتشان، از اخلاقشان، و هر چه که در دنیا خوبی به حساب میآید. اولین نکتهای که در مورد ائمه میتوانم بگویم و سپس آن را باز کنم، این است که همه این کتابها که بعضی از آنها دهها جلد است مثل »اعیان الشیعه« باز حق ائمه را ادا نکردهاند و تاریخ تدوین شده ظلمی به ائمه ما کرده که حد ندارد و امروز که زمان جمهوری اسلامی شده ما هنوز نتوانستهایم این نقص تاریخ را بزداییم. کتابهای ما، به خصوص کتابهای هفتصد، هشتصد سال اخیر، بیشتر مطالب را روی مسایل شخصی، مثل عبادت، زهد، معجزه و این طور چیزها برده است؛ البته این مسایل هست ولی آن متن زندگی ائمه چیز دیگری بوده است که آن را نخواستهاند بگویند و یا نتوانستهاند بگویند. یک مقدار از این کتابها در زمان صفویه نوشته شده است. مقداری در زمان قاجاریه نوشته شده[t1] و اخیراً هم که زمان پهلوی بود، اگر میخواستند ائمه را همانگونه که هستند معرفی کنند، برای این حکومتها خطرناک بود و وضع سیاسی دنیا اجازه نمیداد که ائمه با این مشخصاتی که دارند، یعنی زندگی اصلی ایشان برای مردم ترسیم شود. من امروز قسمت عمده بحثم را روی آن بُعد زندگی حضرت امام کاظم (ع) میبرم و از قسمتهای دیگر با اشارهای میگذرم. از لحاظ علم همه ائمه ما، بیشک علمشان لدنّی بود و هم علم تحصیلی داشتهاند. و هر چه که میخواستند بدانند میتوانستند بدانند. حالا اگر ما نگوییم که همیشه میدانستند، حداقل به عقیده ما آن قدر هست که ائمه اگر اراده میکردند مطلبی را بدانند، بدون معطلی خداوند به قلبشان این مطلب را منقش میکرد و در »لَوْشَاءَاَعْلَمُ« تردیدی نیست. و در کتابها، در جریان زندگی آنها میبینید که فلان دانشمند بزرگ نصرانی میآمد به خدمت ائمه و پس از چند سؤال که از ائمه میکرد و ائمه از او سؤال میکردند، شیفته امام میشد و مسلمان میشد. و مکرر اتفاق افتاد که پیش از آنکه مراجعه کننده حرفی بزند امام، »مافی الضمیر« او را اعلان کرده. و در تاریخ از این مطالب فراوان است. و ما در اصل، معارفمان را از ائمه داریم. از لحاظ معجزه، بیشک ائمه ما، از جمله امام کاظم (ع) معجزه داشتند و میتوانستند کارهای فوقالعاده انجام دهند، اما زندگی خود را، براساس معجزه اداره نمیکردند و معجزه را برای جاهای حساس که لازم بود میگذاشتند و برنامه اصلیشان ارشاد بود. یکی از مشکلات ائمه ما این بود که به خاطر جو ناامنی که بود و فشاری که خلفای بنیعباس و بنیامیه میآوردند، نمیشد که ائمه به خوبی معرفی شوند و حتی امامتشان هم زبان به زبان به افراد میرسید و مردم جرأت نمیکردند که بحث علنی و عمومی درباره امامت بکنند. و خیلی اتفاق میافتاد که اشخاص خوب هم درباره اینکه آیا ایشان امام هستند یإ؛ ظظ نه تردید داشتند. حتی امام قبلی هنگام مرگ و احتضار، هیچ وقت در ملاءِ عام با صراحت اعلام نمیکرد که بعد از من چه کسی امام است، چون جان او در خطر میافتاد و تنها به افراد خصوصی میگفت. مثلاً گاهی افراد از خراسان به مدینه میرفتند، تا امامشان را بشناسند و وقتی که وارد میشدند، امام مجبور بود معجزهای نشان دهد تا اینها به امامت ایشان ایمان بیاورند و در محافل خصوصی این کار بسیار اتفاق میافتاد. همان اوایل که امام کاظم(ع) به امامت رسیدند 20 ساله بودند، در نیشابور که یکی از مراکز مهم شیعه بود، مردم جمع شدند و اموال فراوانی را تهیه کردند، و برای مدینه فرستادند. کسی را هم مأمور کردند تاامام را پیدا کند، زیرا برای آنها معلوم نبود که چه کسی امام است. برای تشخیص امام، سؤالات زیادی نوشتند و علایم فراوانی هم در نظر گرفتند، که اگر کسی به سؤالات جواب بدهد دلیل این است که او امام است. وقتی این مأمور میرفت، یک خانمی - که در نیشابور بود - به نام »شُتَیته« یک درهم و مقداری رشته که دسترشت خودش بود به عنوان حق شرعی برای امام فرستاد. این فرد وقتی به زحمت خود را به امام رساند و جواب سؤالاتش را از امام گرفت و هنوز هم تردید داشت که آیا به امام رسیده یا نه، امام فرمودند: آن درهم »شتیته« را به من ندادی. مأمور، سفارش مخصوص »شتیته« را به یاد آورد و از همین جا مطلب برای او حل شد. و وقتی که میخواست بازگردد امام فرمودند: به »شتیته« سلام برسان. و هدیه متقابلی هم برای او فرستادند. آن هدیه پارچهای بود. امام فرمودند: این پارچه را خواهرم با دست خود برای کفن من بافته است و من مقداری از آن را برای کفن »شتیته« میفرستم. و فرمودند: »وقتی شتیته فوت کرد من برای دیدن او میآیم و او به زودی فوت خواهد کرد«. این فرد وقتی به نیشابور آمد، مدتی منتظر بود و همیشه شتیته را زیر نظر داشت تا یک روز شتیته فوت کرد، او از دور ناظر جریان تشییع جنازه او بود، تا دید که امام با »طی الارض« تشریف آوردند و بر جنازه نماز خواندند. از اینگونه چیزها در زندگی ائمه بسیار زیاد است. و مواردش هم به این صورت بود که هرگاه تردیدی پیش میآمد، اظهار میشد. یعنی وقتی که باید حق اعلام میشد، یا شهری را باید آگاه کنند، این موارد ظاهر میشد. و این موارد هم به خاطر این بود که در متن وظایف ائمه بود، مثل معجزات خود پیغمبر(ص)، ایشان هم هر روز معجزه نمیکردند. یا مورد دیگری که امام کاظم (ع) درزندان بودند، فردی از یاران به همراه ایشان در زندان بود و خیلی خسته شده بود، به حدی که تحمل را از دست داده بود. روزی خدمت امام عرض کرد که من خسته شدهام از زن و بچهام دورم. از کسی خبری ندارم و برای قبر پیغمبر دلتنگم . شما دعا بفرمایید که خداوند ما را نجات دهد. امام فرمودند: »خیلی خوب! برو وضو بگیر و بیا« وضو گرفت و آمد. فرمودند: »دو رکعت نماز بخوان« سپس امام فرمودند برویم. امام او را از داخل زندان حرکت دادند و بردند، مدینه، مکه و بیت المقدس را زیارت کردند و بعد به زندان برگرداندند و فرمودند حال برو. امام برای این شخص احساس نیاز کردند و به حال او رسیدند. یا گاهی مأمورین زندان خدمت امام میآمدند و میگفتند آقا ما چقدر به زندان بیاییم و شما را نبینیم؟ امام در زندان بودند! ولی اگر میخواستند از زندان بیرون بروند کسی نمیتوانست مانع ایشان گردد. به هرحال، اعجاز ائمه ما که فراوان هم بوده است، در جاهایی اعمال میشد که برای یک ارشاد و نشان دادن خودشان به منظور هدایت دیگران، لازم بود و الاّ در کارهای عادی، ائمه این گونه نبودند. مبارزه ایشان عادی بوده، زندگی ایشان عادی بوده و همه چیزشان مثل ما بوده و مثل ما مکلف به مبارزه بودند. دیگر از لحاظ تقوا درباره آنها بحثی نمیتوان کرد. یعنی اگر آن معنای وسیع عصمت را درباره ایشان در نظر بگیریم، که ترک اولی هم نمیکردند و کار مکروه انجام نمیدادند و یا دایره عصمت را کمی محدودتر در نظر بگیریم که حداقل، اصلاً گناه نمیکردند، و کاری که مورد بغض خدای متعال باشد در تمام زندگی آنها نبود. امام فرمودند: »لَیْسَ مِنَّامَنْ لَمْ یُحاسبْ نَفْسَهُ کُلّ یَومِ« این دعوت به تقواست. یعنی اگر خواستید ببینید که جزء گروه مطلوب ائمه هستید یا نه، ببینید هر روز کارهای خود را محاسبه میکنید یا نه؟ در شبها، قبل از خواب، لحظهای فکر کنید، ببینید امروز چه کردید. کارهای خوب و کارهای بد را در دو ستون حساب کنید و ببینید امروز مغبون بودید یا برد کردید. این بهترین رویّه است برای اینکه انسان خودش را بسازد. و تقوا با حساب کردن کارها درست میشود. محاسبه اینکه امروز به خداوند این مقدار بدهکار است؛ دروغ گفته، تهمت زده، ظلم کرده، به کسی بد کرده، حق کسی را نداده، مُراجعی را مأیوس برگردانده، حرف ناصحیح زده؛ در مقابلش ببیند از حق دفاع کرده، با حقی همراهی کرده، مبارزه با ظلم کرده، یا برای دیگران حرکت کرده. این محاسبهها را در زندگی خود بیاورد. حالت تقوا از این ناحیه برای انسان به دست میآید. زهد حضرت امام موسی کاظم - علیهالسلام - آن گونه بود که وقتی با اصحابشان به قبری در قبرستان رسیدند، فرمودند: »دنیایی که آخرش این است، سزوار است که انسان نسبت به این دنیا بیعلاقه باشد و آخرتی که اولش از اینجا شروع میشود، سزاوار است که انسان نسبت به آن خیلی حساب کند و برای آیندهاش ترسان باشد و همیشه خودش را مهیا کند«. فضایل شخصیتی امام چیز مخفی نیست، اما نکته مهمی که من میخواهم روی آن تأکید کنم، اصل رسالت و شخصیت و مقام این بزرگواران است که این مسأله اصلاً گم شده است. در جامعه ما در دوران پیش از پیروزی انقلاب تکیه کردن روی بعد مبارزاتی ائمه چقدر بوده است؟ مصیبت را میخواندیم، اما جوری که فقط مردم گریه کنند. چرا این مصایب پیش آمده؟ فلسفه این مصیبتها چیست؟ ما جرأت نمیکردیم توضیح دهیم. (منظور از ما، خیلی از آقایان است). متأسفانه هنوز هم افکاری در جامعه علما و اشخاص متدین ما وجود دارد که با حسن نیّت، بد میفهمند و خیال میکنند که این بُعد مبارزه زندگی ائمه، و تلاش برای گرفتن حکومت و حاکم کردن دین خدا بر روی زمین جدی نبوده و برای خودشان هم توجیهاتی دارند که خیال میکنند، ائمه منتظر حضرت حجت - علیهالسلام - بودند و وظیفهای برای خودشان قایل نبودند. منتظر بودند که حضرت مهدی بیایند و دنیا را اصلاح کنند. میدانید که قبل از پیروزی چه رنجهایی از این ناحیه کشیدیم. یک گروه درست شده بود، در سراسر کشور، جوانان خوب ما را در کلاسهایی قبضه کرده بود، تعلیمات دینی و خوبی هم میدادند، اما این انحراف باعث شده بود که بسیاری از جوانها حاضر نبودند بیایند و مبارزه کنند. چند کلمه یاد گرفته بود مثلاً: پیش از اینکه حضرت حجت بیایند هر کس حرکت کند، مثل مرغی است که زودتر از بال درآوردن پرواز کند! و یا عدل را ایشان باید بیاورند. و یا چیزهایی از این قبیل و خیال میکردند که اصلاً حکومت وظیفه امام زمان است و بقیه ما، همه باید صبر کنیم و تا آن روز، زیر بار ظلم بمانیم و حکومت دست دیگران باشد تا امام زمان بیاید. اصلاً قرآن تکالیفی که دارد هیچ نیست، آن زندگی ائمه هیچ نیست، وظایف انسانی هیچ نیست. ما خودمان گلیم خودمان را از آب در بیاوریم! فقط این! تحت سیطره ظلم بمانیم! این طرز تفکر هنوز هم بین عدهای هست ومعنای این حرف این است که قرآن یک وقتی نازل شده، بعد دوباره متوقف مانده و باید بماند تا امام زمان یک روزی ظهور کنند. حالا امام زمان کی تشریف بیاورند هیچ کس نمیداند، ممکن است صدمیلیون سال طول بکشد. هیچ کس خبر ندارد. ما که پایان عمر دنیا را خبر نداریم. هیچ کس نمیتواند ادعا کند که احتمالش نیست، اگر ما بگوییم ممکن است صد میلیون سال طول بکشد. تاریخ مدوّن دنیا سه چهار هزار سال است. قبل از آن کسی خبر ندارد چطور بوده. برای آینده هم هیچ نهایتی نمیدانیم غیر از قیامت و اصلاً برای آن هم نمیتوانیم زمان تعیین کنیم. نه قرآن این کار را کرده، نه پیغمبر، و نه ائمه این کار را کردهاند. بلکه قطعاً ما میدانیم حضرت حجت یک روز ظهور میکنند. ایشان حیّ هستند، زندهاند و میآیند و دنیا را از عدل و داد پر میکنند. شاید از حالا تا آن روز، هزار بار دیگر حکومتهای عادلانه در خیلی از جاهای دنیا به وجود بیاید و منقرض شود، دوباره بیاید و دوباره از بین برود. و همیشه ما تکلیف داریم و هیچ وقت این تکلیف ساقط نمیشود. این طرزتفکر هنوز در بین مردم هست. پیش از پیروزی انقلاب، ما از این جهت، بلایی داشتیم. آن قدر گرفتار این مسأله بودیم که در جاهایی ما را تخطئه میکردند. به ما میگفتند جواب این خونها را که میدهد؟ جواب این را که میدهد؟ خیال میکردند اصلاً این مسایل تکلیف نیست. در زندگی ائمه با این دید که مبارزه و تشکیل حکومت هم تکلیف است، هیچ وقت مطالعه نشده است. ما پیش از پیروزی انقلاب، به خاطر جواب دادن به این طرز تفکر، گروهی درست کردیم، آقای خوئینیها، آقای معادیخواه و بنده و عدهای بودیم که زندگی ائمه را از این دید مطالعه میکردیم. پنج شش سال هم مطالعه کردیم. مقدار زیادی یادداشت جمع کردیم. از آن جایی که این یادداشتها ممکن بود به دست دولتیها بیفتد و ما را بگیرند، خیلی میترسیدیم. آنها را در چند جا گذاشتیم. جامعترین قسمتهایش را پیش آقای کریمی نوری قرار دادیم و ما به زندان افتادیم و اخیراً آنها را پس گرفتهایم. چیزهایی از زندگی ائمه در جریان آن سه چهار سال مطالعه دستمان آمد که واقعاً تاریخ ائمه را باید یک بار دیگر، طوری دیگر نوشت. من دراین نیم خطبهای که باقی مانده کمی بُعد مبارزه امام هفتم را میگویم و شما ببینید که از این دید اگر به زندگی ائمه نگاه کنیم چه میشود. همه همت ائمه این بود که دین خدا بر روی زمین محفوظ بماند و نگذارند این دین منقرض گردد و حکومتهای جابر را افشا کنند و اگر بتوانند، حکومت حق را در جامعه تشکیل دهند. اینها حجت خدا هستند. همه زندگی ایشان را باید در این مسیر ببینیم. هر چه که هست باید در سایه این اهداف تفسیر شود. من به جرأت و با مطالعه این حرف را میزنم که زندگی ائمه ما را مبارزه با حکومتهای طاغوت و تلاش برای ایجاد جامعه اسلامی تشکیل میدهد و همه چیزهای دیگر به این راه و روش فرع است. از نقش خاتم نگین انگشتری حضرت امام هفتم شروع میکنم. معمولاً در قدیم اینطور بوده است که انگشتری داشتند و یک چیزی که مهمترین شعار زندگیشان بوده و همیشه میخواستند به یاد آن باشند، روی آن مینوشتند. این بسیار سنّت خوبی بود. دو نقش خاتم برای حضرت امام کاظم نقل کرده اند، یکی »حَسْبیَ اللَّه« و یکی »اَلْمُلک لِلَّه وَحْدَهُ«. »الملک للَّه وحده« (یعنی پادشاهی فقط برای خداست) آن حکومت الهی روی زمین است که هدف اصلی امام بوده است. »حَسْبیَ اللَّه« (خدا مرا کافی است) که تلقین تحمل مشکلات در راه مبارزه است. یعنی برای رسیدن به این هدف، خداوند برای انسان کافی است و در همه جا با انسان است. این نقش خاتم آن حضرت است. میبینید که در کتابهای فارسی هم، این دونقش برای خاتم آن حضرت نقل شده است. زندگی حضرت مجموعاً پنجاه و چهار، پنجاه و پنج سال بوده که در سال 128، در بین راه مکه و مدینه در ابوار متولد شدند و در سال 185 در زندان »زندی ابن شاهد« در بغداد شهید شدند. بیست سال اول عمرشان مسؤولیت اصلی با پدرشان امام صادق - علیهالسلام - بود. آن دوره، دوران سازندگی و آشنایی با جامعه امام کاظم بود. بقیه این سی و چند سال را امام مسؤولیت داشتند. از همان سن جوانی مسؤول جامعه شدند و این سالها حساسترین دوران زندگی مسلمانهاست. حکومت عباسیها آمده بود و تازه محکم شده بود. دوران اوج تمدن دنیای اسلامی که دانشمندها، فلاسفه، فقها، ریاضیدانها، شیمیدانها، جغرافیدانها و ادبا و اکثر مواردی که ما در تاریخ تمدن اسلام داریم از این دوره و مدتها بعد از آن است. ائمه اربعه اهل سنّت مال این زمان هستند. سیبویهها و خلیلها مال این زمانند. جابربن حیانها و شخصیتهای علمی دیگر مال این زمانند. انسان میبیند که شخصیتهای علمی بزرگ در دورهای بودهاند که امام کاظم زندگی میکردهاند. وسعت منطقه نفوذ قدرت سیاسی اسلام هم در آن زمان بوده است. در این زمان شاگردان امام صادق که ساخته شده بودند، چندین هزار انسان مجتهد، متدین و عادل در سراسر دنیا پخش شده بودند و فکر تشیّع را که فکر عدم سازش با طاغوتها بود وتلاش برای حکومت عدل روی زمین و پیاده شدن اسلام واقعی بود، در دنیا منتشر میکردند. کانون آنها هم امام کاظم بود. ایشان جوان بودند. پیدا بود که همه خطرها متوجه امام کاظم بود. در گوشه و کنار کشور وسیع اسلامی، در عهد امام دائماً انقلابهای وسیع شیعی اتفاق می افتاد. در مغرب آفریقا »ادارسه« حکومت تشکیل میدادند. که اولین ادریس آنجا آن امام زاده بزرگوار بود که حکومت تشکیل داد. و آن چنان با مردم خوب رفتار کرد که وقتی شهیدش کردند و همسر او حامله بود، مردم جمع شدند و آن کلاه مخصوص او را - که حالا یا عمامه بود یا چیز دیگر - روی بدن همسرش گذاشتند به این معنی که بچهای که را در رحم داشت، جانشین پدر کردند و اسم او را در رحم مادر اسم پدرش »ادریس« نهادند. بعد که او به دنیا آمد، مردم ادارهاش کردند تا بزرگ شد و حکومت »ادارسه« در غرب آفریقا بهترین دوران زندگی غرب آفریقاست و فاطمیها در مصر دنباله آنها هستند. در حجاز، بزرگواران، بچههای امام حسن و سایر امامزادهها دائماً قیام میکردند. شهدای فَخ که آن حادثه عظیم تاریخ تشیّع را تشکیل دادند و افتخار بزرگ شهدای فخ در همین دوران بود. در دیلم بچههای ائمه ما، یک حکومت عظیم درست کرده بودند و در هرات، مرو، خراسان، نیشابور و مازندران و همه این قسمتها، نیروهای شیعه حرکت میکردند و میخواستند حکومت برقرار کنند. در بغداد چندین بار درگیری به وجود آمد که آن طور شد. در کوفه حرکت دیگری انجام گرفت. درهر گوشهای از گوشههای دنیا این شخصیتهای بزرگوار تشیّع، عَلَم استقلال اسلامی را بلند کرده بودند و مرکز اصلی به امام کاظم میرسید. ولی این ارتباطات مخفی بود و همه تلاش امام این بود که این ارتباطات کشف نشود و این جریانها ادامه پیدا کند تا اینکه این حکومت جبار را ساقط کند. اکثر زندانهای بنیعباس از همین بچهها و شیعهها پر بود. این حادثه معروف حمیدبن قحطبة در اطراف خراسان که شصت نفر از بچههای پیغمبر را در یک روز، بر سر چاه سر برید و به داخل چاه انداخت متعلق به همین زمان است. و حوادث فراوان دیگر (که به آنها نمیتوانم اشاره کنم) وجود داشت. چنین دورهای بود. امام در دستگاه هارون نیروهایی را تعبیه کرده بودند و همین علیبن یقطین که این قدر شنیدهاید، متعلق به همین زمان است. یقطینهها از خانوادههای بسیار خوب تاریخ هستند. پدرشان از زمان بنیامیه مبارزه میکرد و فراری بود و بچههایشان هم در این دوره از طرف امام در دستگاه هارون نفوذ کرده بودند و امام با تقیه و با سازماندهی بسیار دقیق این جریانات را حفظ میکردند و هارون نتوانست برای امام چیزی پیدا کند. قبل از هارون، هادی عباسی بود، و قبل از او، مهدی عباسی بود و قبل از مهدی، منصور عباسی بود. همه اینها مأمور گماشته بودند و مواظب امام بودند که این کانون اصلی را بشکنند. و امام مخفیانه تمام این جریانات را به خوبی اداره میکردند و قطب این آسیای عظیم حرکت انقلاب بودند، خود را هم حفظ میکردند و کار را به خوبی انجام میدادند ولی هارون میدانست که منطقه اینجاست. مهدی عباسی امام را بازداشت کرد و به بغداد آورد، ولی فشار افکار عمومی او را مجبور کرد که امام را بازگرداند. هادی عباسی امام را بازداشت کرد و به زندان انداخت، ولی فشار افکار عمومی او را مجبور کرد تا امام را آزاد کند. و اینطور گفت: »من در خواب پیغمبر را دیدم و یک آیه قرآن برایم خواند و من فکر میکنم منظورشان امام بود و ایشان را آزاد کردم«. در تاریخ زندگی امام، چهارده سال زندان گفته شده، هفت سال زندان گفته شده و چهارسال هم گفته شده. چهارسال دوره مستمر آخر است. یعنی از سال 179 تا 184 که این مدت امام مستمر در زندان بودند. در این دورهها احضار میشدند، بازداشت موقت میشدند، آزاد میشدند و لذا ممکن است بعضیها که گفتهاند چهارده سال به این صورت باشد. این جریانات را علمای ما، روحانیت ما، مقدسین ما و آنهایی که طرز تفکرشان این است که باید صبر کرد تا امام زمان بیایند و یا فکر میکنند که ائمه ما برای حکومت مبارزه نمیکردند، جواب بدهند. بگویند چرا امام کاظم اگر کاری به دستگاه هارون و هادی و مهدی و منصور نداشت، این قدر در زندان بود؟ یک شخص دانشمند زاهد عابدی که شما در فکرتان مجسم کردهاید که کاری به اجتماع نداشته است و میخواسته گلیم خودش را از آب بیرون بکشد و فقط به مردم حدیث یاد میداده و نماز و روزه یاد میداده، چرا این قدر او را در زندان قرار میدادند؟ چرا برای خودشان ازطرف مردم این قدر نفرت درست میکردند؟ سرّ این مسأله چه بود؟ این سؤالات را جواب بدهند کافی است. بیجهت که امام را نمیگرفتند! چرا علمای دیگر را دستگیر نمیکردند؟ آن زمان مدینه و بغداد و کوفه و همه این نقاط از دانشمندان و علما پر بود. چرا آنها را نمیگرفتند. علتش همین بود که ایشان معارض جدی حکومت بودند و به فکر تشکیل حکومت اسلامی بودند. و راه هم همین است. و هر کس غیر از این فکر کند، اشتباه بزرگی کرده و هر کس فکر میکند که میشود زیر سلطه حکومت طاغوت انسان سالم بماند و جامعه سالم بماند، به همه مردم ظلم کرده است. ممکن است یک نفر سالم بماند ولی هزار نفر منحرف میشوند. امام هفتم را »کاظم« لقب دادهاند. در کتابهای سطحی وقتی میخواهند علت آن را بگویند، میگویند برای این است که خشم خود را فرو میبرده است. میخواهند یک کار شخصی جلوه بدهند. در حالی که اینطور نیست و این یک مسأله کاملاً اجتماعی است. تحمل ایشان در مقابل سیل مشکلاتی که به سرشان میریخت، بالا بود. امام لقب صابر هم گرفتهاند. لقب صابر را برای همین موضوع گرفتهاند. صابر و کاظم جزء القاب معروف آن حضرت است. گاهی عبد صالح و اسامی این گونه که مقداری از آنها برای تقیه بود، میگفتند. میفرمودند اسم مرا به طور صریح نبرید، و در مکاتبات و پیغامها از این اسامی نام میبردند. ولی این اسمها، یعنی صابر و کاظم، به خصوص آمده است. وقتی هارون دید که دیگر نمیتواند وجود امام را تحمل کند، فکر کرد از خانواده خود امام علیه امام استفاده کند. مشاورین خود را جمع کرد و پرسید: ما چه کسی را میتوانیم در مقابل امام علم کنیم و اسرار امام را بفهمیم؟ گفتند: در مدینه یک نفر به نام علیبناسماعیل هست که میتواند مفید باشد. اسماعیل برادر بزرگ امام کاظم بود که فوت کرد و اسماعیلیه دنباله او هستند و مدعی امامت هم بودند، پسرش علی مانده بود و خودش رااز امام طلبکار هم میدانست. هارون کسی را فرستاد و گفت علی را بیاورید. حاکم مدینه رفت و به علی گفت: هارون شما را خواسته. با اعزاز و احترام هم شما را خواسته است. نترسید! مثل اینکه قرار است به شما مقامی بدهد. وقتی علی از مدینه عازم بغداد شد، امام کاظم او را خواست. او آمد و در یک جلسه خصوصی، امام فرمودند: شنیدهام که میخواهی به بغداد بروی و او پاسخ داد که همینطور است. امام فرمودند: برای چه میخواهی به بغداد بروی؟ او گفت: برای اینکه وضعم بد است و زندگی من خوب نیست. بروم آنجا، شاید در سایه حکومت بتوانم زندگی خودم را خوب اداره کنم. آقا فرمودند: خودم این کار را میکنم. بیا این مزرعه فلان جا برای تو. این مقدار پول مال تو. برو زندگی کن. چرا میخواهی به بغداد بروی؟ اینجا باشی بهتر است ولی او پاسخ داد که نه آقا! قول دادهام و باید بروم. وقتی خواست برود امام فرمودند پس مواظب باش در خون من شریک نشوی. حالا این مطلب را یا با علم امامت میدانند، یا با تشکیلاتی که در دستگاه هارون دارند. فرمود در خون من شریک نشو و این چیزها هم برای تو! در بعضی جاها هست که اطرافیان گفتند: آقا چرا شما این همه چیز را به او دادید، به کسی که این قدر عاصی است؟ امام فرمودند که اگر به این احسان عمل نکند، خداوند جزایش را بهتر میدهد. خداوند تعهد کرده از کسی که در مقابل صله رحم، برخورد بد کند، انتقام بگیرد و من خواستم این راه انتقام الهی را برای او باز کنم. علی به بغداد آمد. هارون او را در مجلسی آورد و گفت، وضع مدینه چطور است؟ و این نامرد گفت که آقا در مملکت دو خلیفه وجود دارد. یکی در بغداد و یکی در مدینه. همان طوری که به اینجا خراج میآید، مالیات میآید، به مدینه هم میآید، همانطور که شما لشکر دارید، او هم دارد ولی او مخفی دارد و شما علنی. همین پولها که شما دارید او هم دارد. شما علنی حقوق میدهید، او خصوصی بین مخالفین حکومت پخش میکند. آن قدر از این حرفها گفت و البته آنها هم میدانستند ولی میخواستند سند گرفته باشند. هارون گفت ببینید! این طور است. چقدر میخواهید صبر کنید؟ باید او را بیاوریم. فوراً برنامه ریختند که هارون به مدینه برود و امام را جلب کند. ببینید که قضیه چقدر مهم است که برای جلب امام، خود هارون الرشید باید به مدینه برود و بهانه درست کند و اینطوری نیست که به مأمورین بگوید که او را دستگیر کنید و بیاورید. هارون به مدینه رفت. در حرم پیغمبر هنگامی که امام آنجا آمدند و به پیغمبر طوری سلام کردند که باعث تضعیف هارون بود، دستور جلب امام را داد. از پیغمبر هم عذرخواهی کرد. و از ترس، دو کاروان درست کرد. یک کاروان به طرف بغداد فرستاد و یک کاروان به طرف بصره فرستاد. امام را در آن کاروانی که به بصره میرفت راهی کرد. امام را در بصره در خانه عیسی بن جعفربن منصور حبس کردند. امام یک سال در حبس بودند و کسی نمیدانست که امام کجا هستند. در این یک سال دستور بود که به امام سخت بگیرید. مینویسند روزی دوبار درب زندان امام را باز میکردند. فقط روزی دوبار. یک بار برای اینکه غذا و چیزی بدهند و یک بار برای رفع حاجت. آن دعای معروف امام و شکر امام اینجاست. عبادت امام را وقتی که به این زندان میآیند، میبینیم. در این جایی که شب و روز تنها هستند، شکر میکنند و میگویند: خدایا من در تمام عمرم از تو یک جای خلوت میخواستم که فرصت عبادت پیدا کنم و حالا تو به من این محبت را کردهای و این نعمت را دادهای. و شب و روز امام در این زندان عبادت میکند. مدام دستور میآمد به عیسی که امام را شهید کن. در آخر عیسی به هارون نوشت که چه میگویی؟ امام را شهید کنم ؟ من بخواهم این فرزند پیغمبر را بکشم، خلق اللّه من و همه فامیل من و همه شماها را خواهند کشت. چرا میخواهید این زاهد عابد را بکشید؟ ایشان غیر از عبادت کاری ندارد. عیسی گزارشی از وضع حرکت حضرت تهیه کرد و به هارون فرستاد. هارون دید که آنجا نمیشود، دستور داد که امام را به بغداد منتقل کردند. امام را به بغداد آوردند. در بغداد ایشان را به فضل بن ربیع تحویل دادند. دو جریان در کاخ هارون بود. یکی فضلبن ربیع که عرب بود و یکی برامکه که ایرانی بودند. و با هم تنازع داشتند. و همه میخواستند آن دیگری را طرد کنند و خودشان بمانند. و هر دوی آنها متهم بودند که با امام کاظم رفاقت دارند. و واقعاً هم خیلی از آنها با امام ارتباط داشتند و این طور هم نبود که با امام رابطه نداشته باشند. و اینها برای رفع تهمت از خودشان ناچار بودند یک تظاهری بکنند. به هر تقدیر امام را به فضل بن ربیع دادند و دستور دادند که بر ایشان سختگیری کن. نهایت فشار را بر امام در زندان در این دوران آوردند. گاهی ایشان را دستگیر و مجدداً آزاد میکردند. گاهی سخت میگرفتند و گاهی رفاه میدادند که شاید بتوانند امام را به نحوی قانع کنند که دست از مبارزه بردارند. اما بعد دیدند که در آن زندان هم به جایی نمیرسند. امام را به سندی بن شاهک تحویل دادند که خیلی خبیث بود. خبیث ترین مرد روزگار را پیدا کردند و امام را به او تحویل دادند و دستور هم این بود که سختگیری کند. دستور این بود که امام را به نحوی نابود کنند که خونش به گردن حکومت نیفتد. در واقع بهانهای میطلبیدند. انواع توطئهها و نقشهها را کشیدند که یک طوری امام را بدنام کنند. چون میدیدند که با این فشار افکار عمومی و این محبوبیت عمیقی که امام دارند نمیشود ایشان را کشت. اگر خون امام به گردنشان بیفتد، در آینده برایشان خطر دارد. یک بار به این صورت میخواستند امام را بدنام کنند. هارون گفت امام را به یک خانه خوب و مرفه منتقل کنید. بعد دستور داد که یک خانم زیبایی را به عنوان پیشخدمت در آن خانه خلوت برای امام بفرستند. گفت تو برو و کار تو این باشد که برای امام خدمت کنی. غذا ببر، لباس بشور و این طور کارها. زن وارد آن خانه شد و دید که امام اصلاً به او توجهی ندارند. مدام نماز میخوانند، مدام ذکر میگویند و گریه میکنند و سجده میکنند. موقع غذا هم غذای مختصری میخورند. یک روز از زندگی امام را در زندان این طور ترسیم کردهاند: سحر که از خواب بلند میشدند و نماز میخواندند، روی زمین سجده داشتند تا نزدیک ظهر، سرشان روی زمین بود و مدام گریه میکردند و ذکر خدا میگفتند »حَلیفِ سَجْدَةٍ طَویلةٍ« برای اینجاست. (یعنی کسی که دائماً در سجده بود. قسمتی از زیارتنامه امام هفتم). بعد از نماز ظهر ادامه میدادند تا عصر و باز ادامه میدادند تا شب و بعد از نماز عشاء افطار میکردند و بعد چند لحظهای میخوابیدند. و مجدداً برنامههای خود را ادامه میدادند. هارون چند بار مأمور گذاشت از زندگی امام گزارش دادند، همان طور بود. آن خانم که یکی دو روز در خدمت امام ماند و دید که امام این طور است، یک بار خودش را عرضه کرد گفت: من برای خدمت به شما آمدهام. امام فرمودند که ما احتیاج به خدمت نداریم. به هارون گزارش دادند که این خانمی که شما فرستادید به یک زن مؤمنه تبدیل شده و او هم نماز میخواند و گریه میکند. و در نزد خدا توبه میکند. آن زن را نزد هارون آوردند. هارون گفت: چرا اینطور شدهای؟ زن گفت: آقا هر کس این شخص و زندگی او را ببیند، مثل من میشود. اگر او آدم است، ما چه میگوییم؟ نقشه دیگری کشیدند. گفتند یک قدری تخفیف بدهیم شاید امام را بشکنیم. هارون روی اطرافیان ایشان فشار آورد و گفت شما کاری کنید که امام کاظم خواهشی در زندان از من بکند. حداقل از من چیزی بخواهد که بهانهای بشود و سرنخی برای مذاکره بازگردد. فضل بن ربیع خدمت امام آمد و عرض کرد آقا پسر عموی شما - هارون - سلام رساندند و گفتند اگر وضع زندگی شما خوب نیست، بگویید تا غدای بهتر بیاورند و اگر لباستان خوب نیست، لباس بیاوریم و اگر فرش میخواهید فرش بیاوریم و اگر میخواهید بیرون بروید، بیرون ببریم. و همین طور پیشنهاد دادند. حضرت در جواب فقط یک جمله فرمودند و آن این بود که:»لا حاضِرُ لی مالی فَیَنْفَعُنی وَلَمْ اُخْلُقْ سَئولاً« به هارون بگو که اینها که میگویی اموال و امکانات خودم نیست که بخواهم از آنها استفاده کنم و خداوند هم من را اینطور خلق نکرده که پیش کسی رو اندازم و چیزی بخواهم. و بعد بلند شدند و دوباره به نماز پرداختند. این پیغام را برای هارون آورد. و شخصیت هارون خرد خرد شد و دندانهایش را به هم فشرد و گفت: من در مقابل کسی واقع شدم که هیچ چیز غیر از سلب حکومت من او را راضی نمیکند. توطئههای مکرر از این قبیل برای اینکه امام را وادار کنند که چیزی بخواهند انجام گرفت. این دفعه به فضل بن یحیی گفت که نوبت توست: یحیی! تو برو و یک کاری کن. یحیی خدمت امام آمد و گفت: پسر عموی شما سلام میرساند و این پیام مخصوص را میگوید که من قسم خوردهام که شما تا اظهار پشیمانی نکنید و از من طلب عفو نکنید، اینجا شما را نگه دارم و نمیتوانم قسم خود را بشکنم. و من خواهش میکنم که شما اظهار کن که نسبت به من بدرفتاری کردهای و از من بخواه که شما را ببخشم و بعد شما آزادید و به مدینه بروید. - معلوم ا ست این در اواخر بوده است - امام فرمودند که به هارون بگو من وقت زیادی زنده نیستم. این قدر به خود فشار نیاورید. این رویّه برخورد اینها بود. کلمهای در مصیبت خوانده شد. »اَلسَّلامُ عَلی مُعَذَّب فِی قَعْر السُّجُونَ و ظُلَمِ الْمَتامِر«؛ یعنی سلام بر کسی که در تاریکی متمورهها شکنجه شده است. متموره، زندانهای زیرزمینی بوده که هیچ نوری در آن نمیتابید؛ تاریک تاریک بود و شب و روز را در آن تشخیص نمیدادند. امام را در این گونه زندانها مدتی نگه داشته بودند. تعبیر دیگری در زیارتنامه آن حضرت هست که: »ذی السّاقِ الُمَرضُوض بحِلقِ الْقُیُودْ« ساق پای امام را با دانههای زنجیر کوبیده بودند. یعنی پاهای امام به وسیله دانههای زنجیر که به پای ایشان بسته بودند، مجروح شده بود. این وضع زندان امام در بعضی مواقع بود. این طور امام را تحت فشار قرار میدادند و دوباره به یک جای بهتر میبردند و میگفتند حالا تقاضای عفو کن و آن هم جواب امام بود. آن طور تحت فشار قرار میدادند و بعد به جای بهتری میآوردند و آن خانم را میآوردند، برای اینکه یک طوری روحیه امام را تغییر دهند. امام با چنین شرایطی راه خود را ادامه میدادند. حالا آقایان بنشینند و بگویند »تقیّه«. بگویند که با حکومتهای وقت میساختند، برای اینکه مثلاً یک عده شیعه را حفظ کنند! آیا این درست است؟ از امام میخواهند که شما یک کلمه بگویید که من بد کردم تا به مدینه بروید و اگر این کلمه را میگفتند، میرفتند، و چون امام از حرفشان برنمیگشتند در زندانها باقی میماندند. این روشن میکند که مطلب چیست. با قدرتی مثل قدرت هارون که یک سر نیروهایش در مرز چین مشغول نبرد بودند و یک سر آن به غرب آفریقا رفته بودند و یک طرف آن در اعماق دریاها بودند، امام این طور برخورد میکنند و این طور مبارزه میکنند. ما شیعه ها خیال میکنیم که گریه کردن برای این ائمه بیهدف است. و همین طور است که خیلی از مقدسها خیال کردهاند. این طور نیست، بلکه حساب دارد. بعد تصمیم گرفتند امام را از بین ببرند. مشکل آنها این بود که امام با این شخصیت و نفوذ و با این طرفداران اگر از بین بروند، مردم با اینها چه خواهند کرد؟ شهادت امام را دو جور گفتهاند. یک طور سم دادن و یک طور به این نحو که امام را در نمدی گذاشتند و آن قدر این نمد را فشار دادند که بدون جراحت و علامت کتک، امام را شهید کردند. ممکن است هر دو نوع باشد. قاعدتاً هر دو نوع است. یعنی هر دو نوع را عمل کردند. مشکل آنها این بود که به مردم چه جوابی بدهند. در سراسر دنیا میدانستند که امام در بغداد در زندان هستند. ولی نوعاً کسی نمیدانست که امام کجا هستند. »لَمْ یَزَلْ یُنْتَقِلُ مِنْ سجْنٍ اِلی سجْنٍ« (یعنی دایماً از زندانی به زندان دیگر منتقل میکردند). زندان امام را عوض میکردندتا مردم برای آزادی ایشان هجوم نیاورند. مردم از اطراف میآمدند و از طرقی که به زندان داشتند، از زندان اطلاعات را میگرفتند و از امام دستور میگرفتند. همین علی بن یقطین ها و امثال او این کار را انجام میدادند. پیغام میآوردند و از امام جواب میگرفتند. همان روزی که امام را شهید کردند، و از زندان جنازه ایشان را بیرون آوردند، عدهای آمده بودند. به آنها وعده داده بودند که بناست امام آزاد شوند. یعنی شایع شده بود که میخواهند امام را آزاد کنند. عدهای از علما، اطبا و شخصیتهای سیاسی را آوردند که شهادت دهند بدن امام سالم است. شصت نفر از علما وقتی آمدند، و یکی از آنها احمد بن حنبل - امام حنبلیها - وقتی که آمد و بدن امام را دید، همه نوشتند که امام با مرگ طبیعی از دنیا رفته است واحمد گفت که من نمینویسم؛ امام را زهر دادهاید و شهید کردهاید. به همین دلیل، احمد بن حنبل کتک خورد. اطبا را آوردند. خیلی از آنها نوشتند. یک طبیبی حاضر نشد بنویسد. و گفت: من کف دست امام را دیدم. امام به من نشان دادند. کف دست امام سبز بود و علامت مسمومیت داشت و من نمینویسم. و همین مطالب به بیرون راه یافت. آن روزی که میخواستند قضیه را منتشر کنند، خود هارون الرشید از شهر بیرون رفت و به یک منطقه دوری رفت و سندی بن شاهک مأمور شد که این جنایت را انجام دهد و سلیمان بن ابی جعفر منصور مأمور شد که طوری وصله پینه کند تا این جنایت به نام هارون تمام نشود. سندی بن شاهک، امام را شهید کرد و روی پل بغداد، جایی که هنوز هست قرار داد، و از مردم دعوت کرد که بیایید و ببینید که بدن امام سالم است. و این از اشتباهاتش بود. امام کاری کردند که آنها رسوا شدند. امام وصیت کردند که مرا با غل و زنجیر که به پایم بسته بودید در خاک دفن کنید. آنها گول خوردند و احمقی کردند و این وصیت را انجام دادند. وقتی جنازه امام روی دست مردم بود و حرکت میکردند، هر کسی زیر جنازه میرفت و حرکت میکرد زود به عقب برمیگشت و گریه میکرد. میگفتند: چرا به عقب آمدی. میگفت: هنوز صدای دانههای زنجیر از پای امام کاظم به گوش میرسد. این امر، هارون را رسوا کرد. مردم جمع شدند و آن قدر عطر ریختند و آن قدر گل و گلاب آوردند که در بغداد جایی به نام »سوق الریاحین« (بازار ریحانها) داریم. دیدند خیلی بد شد. سندی بن شاهک بین مردم آمد. در کتابهای عادی مینویسند که در روی پل اسبش رم کرد و به دریا یا رودخانه افتاد و غرق شد. ولی قاعدتاً این طور نیست. همان مردم شیعه او را به دریا انداختند و کشتند. و یا عمال خود هارون او را کشتند که بعد اسنادشان کشف نشود. و این قضیه عادی نیست ولی تاریخ از آن عبور میکند. تاریخ مینویسد که سلیمان بن جعفر در قصر خود نشسته بود. یک وقت دید جنازهای را میبرند و شعار میدهند. پرسید چه خبر است؟ غلامهای او گفتند: »میگویند موسیبن جعفر مرده است و مردم او را برای دفن کردن به طرف قبرستان قریش - و همان جایی که اکنون امام در آن دفن است - میبرند. در تاریخ نقل است که او تعجب کرد. و گفت اگر این از قریش است چرا این قدر جمعیت به دنبال اوست و اگر از قریش نیست چرا به اینجا میآورند. نزدیک شد و فهمید موسی بن جعفر است. به غلامهایش گفت زود جنازهها را به کناری بیاورید. نوکرها جنازه را گرفتند با احترام آن را تشییع کردند. ولی قضیه این نیست. اصلاً این سلیمان مأمور بود. سلیمان از نزدیکان هارون است. عموی هارون است. او آدمی است که در جنگ فخ، در آنجا که شهدای فخ را شهید کردند و آن فاجعه عظیم رخ داد او جزء کسانی بود که در آن جنگ شرکت کرده بود و خون شهیدان فخ به گردن اوست و او یک آدم معمولی نیست. او مجری یک سیاست بود. خواستند بگویند که سندی بن شاهک این جنایت را انجام داده و قضیه مربوط به هارون نیست. تا مردم را گول بزنند، آمدند و جنازه را گرفتند و با تجلیل مردم جنازه را بردند و دفن کردند. بعدها که هارون از مسافرت آمد و قضیه را فهمید، یک پیغام به سلیمان داد و تشکر کرد و گفت خدا لعنت کند سندی را که پسر عموی ما را کشت. و خدا به شما خیر دهد که آمدید و این صله رحم را به جا آوردید. و این طور برخورد میکردند. این قدرت امام بود. امامی که چهارسال در زندان بودند. آن وضع مسلمانها بود و آن وضع دنیا. بنابراین نتیجهای که میخواهم بگیرم این است که نگوییم ائمه ما یک موجودهای مقدسی و ممتازی بودند، آنجا نشسته بودند و فقط میخواستند نماز و روزه و مسایل شخصی بین خودشان و اینها را حل کنند و بقیه مردم هر قدر تباهی داشته باشند و هر طاغوتی بر آنها حکومت کند؛ نه این طور نیست. بلکه ائمه ما از اول تا به آخر این طور بودند که در زندگی امام کاظم تشریح شد. علیبن ابیطالب آن طور برخورد کردند. امام حسن اول جنگیدند و نشد و بعد برنامه خود را آن طور انجام دادند. امام حسین آمدند و جنگیدند و نشد و شهید شدند. امام سجاد، امام باقر، امام صادق و امام کاظم و تا آخر همه، همینطور هستند. و برنامه همه ایشان امامت و رهبری بود. رهبری و ولایت مطلقه برای اینهاست. و این مسأله را همه جا گفتند. و آنها خلفای عباسی و غیر آنها را غاصب میدانستند. و این راه تشیّع است. امروز برای اولین بار بعد از این مقاطع و این همه ظلمی که به ائمه شده، خداوند به این فرزند موسیبن جعفر - امام عزیزمان - عمر زیاد بدهد که بخشی از اهداف موسی بن جعفر را امروز ایشان عملی میکنند و آن کاری که موسیبنجعفر به خاطر آن در متمورههای هارونالرشید ماندند، امروز در ایران ما انجام میشود و این جوانان عزیز ما که در خدمت موسی بن جعفر نبودند امروز در خدمت اهداف موسیبن جعفر هستند و راهی که موسی بن جعفر و امام حسین و همه و حتی خود امام زمان از ما خواستهاند، همین است که تلاش کنیم تا این دنیا را از شرّ طاغوت نجات بدهیم و البته بقیه مسایل با خداست و ما اگر موفق شدیم و پیشرفت کردیم که بهتر و اگر موفق نشدیم وظیفه خود را انجام دادهایم و این راه ائمه ماست. اَعُوذُباللَّه مِنَ الشَّیْطانِ الرَّجیمِ »بسْمِاللّهِالرَّحْمنِ الرَّحیم/ اِنَّا اَعْطَیْناکَ الْکَوْثَر/ فَصَلِّ لِرَبِّکَ وَانْحَرْ/ اِنَّ شانِئَکَ هُوَالاَبْتَرُ« »صَدَقَ اللَّهُ الْعَلیُ الْعَظیمْ«. خطبه دوم بسْمِاللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیم اَلْحَمْدُللَّهِ رَبِّ الْعالَمینَ، وَالصّلوةُ وَ السَّلامُ عَلی رَسُولِ اللَّهِ وَ عَلی عَلِیٍّ أَمیرِالْمُؤْمِنینَ وَ عَلی الصِّدیقَة الطَّاهِرَة وَ عَلی سبْطِیِ الرَّحْمَةِ الْحَسَنِ وَالْحُسَیْنِ وَ عَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ مُحَمَّدبْنِ عَلِیٍّ وَ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ وَ موُسَی بْنِ جَعْفَرٍ وَعَلِیِّ بْنِ مُوسی وَ مُحَمَّدبْنِ عَلِیٍّ وَ عَلِیِّ بْنِ مُحَمَّدٍ وَالْحَسَنِ بْنِ عَلِیٍّ وَ ألْخَلَفِ الْهادی الْمَهْدی(عج). مسایل روز بسیار فراوان است. و به حق خطبه اول وقت زیادی گرفت. در این خطبه سعی میکنم مسایل را به طور فشرده عرض کنم ولی چون مسایل زیاد است، مقداری بیشتر وقت خواهد گرفت. ما در هفته گذشته مسأله انتخابات را داشتیم که بحمداللَّه یکی از افتخارات جمهوری اسلامی بود. و آزادترین انتخابات پارلمانهای دنیا در ایران اتفاق افتاد. ما از ملت عزیزمان و این مردم با شعور و آگاه تشکر میکنیم. و من شخصاً از مردم تهران به خاطر اینکه بنده را لایق دانستند و به من رأی دادند تشکر میکنم. نه به خاطر خودم، بلکه به خاطر اینکه رأی به جمهوری اسلامی است. چرا که خود را واقعاً صالح و لایق این چیزها برای مردم نمیبینم. این دلیل موفقیت جمهوری اسلامی است که مردم به مسؤولان کشور بعد از پنج سال در این سطح بالا رأی بدهند. اگر مردم از جمهوری اسلامی ناراضی بودند، از اسلام که ناراضی نیستند. یعنی از ما باید ناراضی باشند. ما مسؤولیت بسیاری از مسایل را به عهده میگیریم و مردم هم میدانند. مسؤولیت جنگ، مسؤولیت مجلس، مسؤولیت کارهای دولت و خیلی از چیزهای دیگر را انتخاب کردهایم. بنابراین این رأیی که مردم به چهرههای مشخصی که به خصوص در تهران معلوم بود که مسؤول کارهای کشور هستند، دادند، سند اعتماد مردم به حکومتشان است. و این مایه افتخار و خوشحالی همه است. ما برای تهران کار خاصی انجام ندادهایم. تعصب تهرانی هم برای ما نیست. بلکه همیشه ما توصیه میکنیم امکانات تهران را در روستاها و شهرهای دور دست ببرید. کارها انشاءاللَّه، فقط و فقط برای حکومت است. که الحمدللَّه این افتخار است. من از صمیم قلب، از این مردم خوب، هم از طرف خودم و هم از طرف تمام کسانی که انتخاب شدهاند تشکر میکنم. در هفته گذشته، سالگرد شهادت شهید قرنی بود. ضدانقلاب با الهام از استکبار غرب و شاید هم استکبار شرق این افسر مؤمن را از ما گرفت. در هفته آینده، روز عظیم مبعث را خواهیم داشت. من به دلیل اینکه آن یک بحث بسیار مستقلی است، نمیتوانم وارد آن شوم. و اگر بخواهیم پیرامون آن بحث کنیم حداقل باید یک خطبه صحبت کنیم. فقط آن روز عظیم را به این امت عظیمالشأن و امام بزرگوار و به خصوص خدمت حضرت ولی عصر(عج) تبریک عرض میکنیم. و انشاءاللَّه بحثها را در موقع مناسب بیان خواهیم کرد. دیروز شهادت همرزم و همکار عزیزمان حجتالاسلام آقای شاهآبادی را داشتیم. ایشان نماینده بسیار عزیز مجلس که از افتخارات ما بود، فرزند آیتاللّه فقید شاهآبادی بود. او عنصر تقوا و فضیلت و جرثومه تلاش و مبارزه بود. ما با ایشان از بیست سال قبل در یک سنگر بودیم. تا امروز هم با هم بودیم. کسی که نزدیک به یک میلیون و دویست هزار نفر از این مردم فداکار تهران به او رأی داده بودند، دیروز برای چندمین بار به جبهه و خط مقدم جبهه رفت، برای اینکه رزمندگان را در آنجا تشویق کند و آنان ببینند که شخصیتهای کشور هم در صفوف مقدم جبهه حضور دارند. در آنجا تصادفاً گلوله توپی در نزدیکی ایشان به زمین میخورد و ایشان شهید میشوند. خداوند ایشان را برای جوار خودش، جوار انبیا، اولیا، صالحین و شهدا لایق دید و او را از ما گرفت. و انشاءاللَّه مردم تهران در مراسم تشییع جنازه و مجلس بزرگداشت ایشان، حق ایشان را تا آنجا که امکان دارد ادا کنند. و ما در جاهای دیگر در مورد ایشان صحبت خواهیم کرد. از روزهای بسیار مهم ما در هفته آینده شهادت شهید بزرگوار علامه مطهری است. چرا که واقعاً فقدان ایشان جزء خسارتهای جبران ناپذیر جنایات منافقین است. ما مثل مرحوم مطهری خیلی کم داشتهایم چه اینکه حالا هم خیلی کم داریم. و شما با کتابهای ایشان، سخنرانیهای ایشان، آنهایی که با ایشان نزدیک بودهاند و محضر ایشان را درک کردهاند و شاگردان ایشان آشنا هستید. امام امت، استاد مطهری را پاره تن خود معرفی کردند و دشمن هم حساب شده و با چراغ آمد و به حساب خودش ضربه ای زد که دیگر جمهوری اسلامی کمر راست نکند. اما خون این شهید، آثار این شهید، قلم و بیان این شهید - که امام هم مهر تأیید پای آن گذاشتند - اهداف دشمن را معکوس کرد. یعنی آنچه که از نوک قلم ایشان تراوش کرده بود با شهادت ایشان، با خون ایشان رنگ خون گرفت. اگر ما دیروز از یک استاد فیلسوف مفسر اخلاق دان فقیه، حرف میشنیدیم، امروز از همه اینها به اضافه شهید میشنویم. شهادت، به خاطر افتخاری که برای انسان میآورد و به خاطر صلاحیتی که از انسان کشف میگردد، مشخص میکند که این شخص چه مقامی داشته و شهادت به خاطر صداقتی که در جامعه به انسان میدهد، گفتههای گذشته انسان، تاریخ انسان، بیت انسان، و فامیل انسان را آن چنان میکند که همه اینها میتوانند انسانساز باشند. همین آثاری که ما از کربلا و شهدای دیگر داریم مربوط به همین قضیه است. من از این امت میخواهم که سالگرد این شهید بزرگوار را برای همیشه زنده نگه دارند و از مجامع تبلیغی کشور میخواهم که دائماً کمک کنند که خون این شهید بجوشد و از صدا و سیما و سایر مراکز خبری و تبلیغی میخواهم که هر چه امکانات دارند به کار ببرند که مردم این گونه افراد را فراموش نکنند. و تا نام اینها زنده باشد دین را زنده نگه میدارند. البته در بخشی از یک خطبه، پیش از این نمیشود صحبت کرد. و انشاءاللّه در جاهای دیگر صحبت میکنیم. و به فامیل محترم ایشان و فرزندان عزیز ایشان که مثل خود آن بزرگوار روح فتوّت و بزرگواری و تحقیق در آنان وجود دارد، این افتخار را تبریک عرض میکنم و ان شاءاللّه امت هم قدر این بزرگواران را میداند. چندین مسأله دیگر داریم که در یک مجموعه میگنجد: مسأله بمباران پیرانشهر، مسأله انفجار یک کشتی در خلیج فارس، و تحرکاتی که در منطقه میبینیم و حرکتی که در کشورهای اروپایی اخیراً ضدانقلاب با هماهنگی استکبار جهانی انجام دادند و چند مرکز جمهوری اسلامی را مورد تهاجم قرار دادهاند. مهمترین بحث من و قسمت عمده صحبتم مربوط به این واقعه طبس است که قدری باید روی این قضیه درنگ کنیم، ببینیم که در آنجا قضیه چه بود. این حوادث اخیر یک مقدار به این واقعه طبس مربوط میشود. یعنی به دلیل اینکه ما به سالگرد رسوایی آمریکا در طبس رسیدیم، برای اینکه این قضیه امروز تحتالشعاع قرار بگیرد، عمال آمریکا این حرکتها را در این مجموعه انجام دادند. وقتی یک نفتکش عظیم در خلیج فارس منفجر شود که دنیا را متوجه خطر منطقه بکند، وقتی که پیرانشهر کردستان را آن طوری بکوبند و وقتی که چند مرکز جمهوری اسلامی در دنیا با هم اشغال شود، آن قدر این مسایل خبرساز است که حادثه طبس موقتاً فراموش میشود و سالگرد آن از بین میرود. و البته آنها این طور فکر میکنند. ولی ما یک مقدار مسأله را زنده میکنیم و نمیگذاریم به دست فراموشی سپرده شود. و این مسأله چیزی نیست که گم شود. و حادثه طبس باید به عنوان یک سند عظیم بیلیاقتی و رسوایی آمریکاییها در تاریخ ثبت شود و باید روی آن تکیه کنیم. این روزها میبینیم سخنگویان و بلندگویان شرق و غرب، شورویها و آمریکاییها خطر جمهوری اسلامی را بزرگ جلوه میدهند. تا به حال صحبت میکردند که صدام شکست ناپذیر است و ایران پیروزی ندارد. این یک ماه اخیر بعد از تصرف جزیره مجنون توسط ایران، سخنها یک طور دیگر است. مثلاً ژنرال کیسی اعلام میکند که مردم عراق روابط بسیار جدی و صمیمی با رهبر انقلاب ایران دارند و این یک اعلام خطر بزرگی است. این خطر را از لحاظ فر هنگی میگوید، که مردم عراق را نمیتوان از ایران جدا کرد. مقام دیگر آمریکایی و روزنامههای انگلیسی رسماً مینویسند که اگر ایران پیروز شود، این پیروزی مثل یک بمب اتمی است که در منطقه منفجر بشود، و تمام منافع غرب را سیل میبرد و امواج این انفجار همه رانابود میکند. یک روزنامه انگلیسی به دروغ مینویسد: ایران در دو سال آینده بمب اتمی خواهد ساخت. همینهایی که میگفتند که اینها جاهل هستند و دوچرخه هم نمیتوانند سوار بشوند، حالا این طور میگویند. البته دروغ میگویند. و معلوم نیست ما به این زودی بمب اتمی داشته باشیم. ولی حالا بترسند! و اگر همین خبر یک عدهای را میترساند ما حرفی نداریم. و باز میگویند: امروز با یک موج اسلامی که از اندونزی گرفته تا مراکش جوانان مسلمان را در دانشگاهها، کارخانهها، مغازهها و مراکز صنعتی زیر بال خود گرفته مواجه هستیم. و این خطر دنیا را تهدید میکند. این مطلب آخر را راست میگویند. و آن قضیه مردم عراق را هم درست میگویند. اما این وحشتی را که میخواهند در دنیا برای جمهوری اسلامی درست کنند، دروغ میگویند. جمهوری اسلامی اگر پیروز شود، خواهید دید که منطقه را آن چنان امن نگه خواهد داشت که در این منطقه کسی جرأت نمیکند به منافع ملتها، چشم طمع داشته باشد. فقط یک کشور باید از ما بترسد و آن هم اسرائیل است. و این را هم هیچوقت مخفی نکردیم. ما آن روزی که از این جنگ فارغ شدیم و نیروهایمان آزاد شدند، اولین کار ما پرداختن به مسأله فلسطین و ایجاد هماهنگی با کشورهای اسلامی است. برای اینکه فلسطین را از شرّ صهیونیسم نجات بدهیم و منطقه را از شر صهیونیسم نجات بدهیم و امنیت را در منطقه به وجود آوریم و این کار را به فضل خدا خواهیم کرد. اما این حرکتهای ایذایی ذلیلانهای که شروع کردهاند، این مسأله را حل نمیکند. مثلاً بیایند پیرانشهر را بزنند. یک شهر کردی که عراق مدعی بود میخواهد به اینجا خودمختاری بدهد و از ما جدا کند و مردم کُرد را به سعادت برساند. یک شهر کردنشینی که منافقین و جنایتکاران کرد و همه ضدانقلاب آنجا سرمایهگذاری کرده بودند و مدتها آنجا حکومت میکردند و تبلیغات کرده بودند، حالا هواپیماها بیایند و شهر را خراب کنند و حدود 19 یا 20 نفر آدم را شهید کنند و سی، چهل نفر را مجروح کرده و دهها خانه را خراب بکنند. این حرکت اینها، به معنی قلم سرخ کشیدن روی تمام تبلیغات دوران گذشتهشان است و مردم کرد میفهمند که با چه کسی طرف هستند. مردم کرد حالا میفهمند که افرادی که مدعی مبارزه با خلق کرد بودند در دامان چه کسی پرورش مییافتند. میدانند بدون موافقت این مدعیان، صدام پیرانشهر را نمیزند. میدانند آنها با هم توافق کردهاند که مردمی را که از آ نجا جدا شدهاند اذیت کنند. مردمی که در انتخابات رأی دادهاند حالا از آنها انتقام میگیرند. شما 20 نفر را شهید کردهاید. آنها پیش خدا رفتند و ما انتقام آنها را در میدانهای جنگ از شما و منافقین و همه عوامل جنایتکاری که به عنوان خلق کرد آنجا در حال خیانت هستند خواهیم گرفت. اما شما آن چنان بغضی در بین مردم مییابید که هم کردهای عراق، هم کردهای ترکیه و هم کردهای ایران ماهیت شما را میفهمند و آن حرفهایی که به امثال طالبانیها میخواهید خودمختاری بدهید، معلوم میکند که شما با خلق کرد چه رابطهای دارید. آن قضیهای که در خلیج فارس اتفاق افتاده، هنوز روشن نیست. یک کشتی بزرگِ حامل نفت که از بحرین آمده، از خارک نفت گرفته و به طرف دوبی میرفته و کشتی متعلق به عربستان است، و نفت آن برای کشورهای دیگر است، آتش گرفته. کاپیتان آن گفته موشک به کشتی اصابت کرده است. اما روشن نیست. زیرا هنوز کشتی در حال سوختن است و نتوانستهاند همه چیز را کشف کنند. بعضیها گفتهاند انفجار بوده. ولی مسأله روشن نیست. احتمال بسیار قوی آن است که موشک به آن اصابت کرده است. منتها کشتی 250 کیلومتر آن طرف خارک است. یعنی عراق جرأت نمیکند به خارک نزدیک شود. قضیه از داخل خاک کشورهای جنوب خلیج فارس بوده است. از آن طرف اینها آمدهاند و کشتی بزرگی را در آبهای دویست و چهل کیلومتری جنوب شرقی خارک منفجر کردهاند یا منفجر شده. جمع این حادثه و حادثه پیرانشهر را میخواهند چه بکنند؟ سیاست صدام این است که ماجراجویی کند تا پای کشورهای دیگر را به جنگ بکشاند. میخواهد کشورهای جنوب خلیج فارس را بترساند. البته ما به این کشورها امنیت دادهایم. و آنها میدانند و اگر هم نمیدانند، بدانند که ایران چنان سیاستی ندارد که بخواهد منطقه را ناامن کند. آنهایی که با ما خوب رفتار کنند میتوانند به خوبی با ما زندگی کنند. این برادران ترک که الان در نماز جمعه حاضر هستند، مگر همسایه ما نیستند؟ اینها با امنیت میتوانند با ایران رابطه داشته باشند. در عین اینکه عضو ناتو هم هستند. اگر کشورهای جنوب خلیج فارس خوب باشند و حد خود را بشناسند، به خوبی میتوانند در سایه جمهوری اسلامی با رفاقت زندگی کنند. و از این حرفها و تبلیغات نترسند. ولی اگر شرارت کنند جواب آنها مثل صدام خواهد بود. حالا ما منتظر هستیم تا حادثه روشن شود. اگر قضیه زدن کشتی درست باشد ولو کشتی عربستان سعودی در آبهای مربوط به ایران و در اطراف جزیره خارک باشد - گرچه موقعیت آن به رأسالتنور در عربستان سعودی نزدیکتر بوده، آنجا با بوشهر صد و هفتاد و با خارک دویست و چهل کیلومتر فاصله دارد، اما به هرحال به ما مربوط میشود، اگر چنین قضیهای باشد و اگر خیال میکنند که با یک چنین حادثهای ما فوراً روی تنگه هرمز دست میگذاریم و آنچه آنها میخواهند پیش میآید، این طور نخواهد بود. این طور که عراق میخواهد، نخواهد شد. ما وقت هر کاری را میدانیم و در هر مرحلهای جواب مناسب آن مرحله را انتخاب کردهایم و آماده داریم. آنها پیرانشهر را میزنند و ادعا میکنند جنگ بین شیعه و سنّی است. آیا در پیرانشهر سنّیها هستند یا شیعهها؟ نتیجه کارشان هم این شده که همان روزی که پیرانشهر را میزنند، در چابهار که درست نقطه مقابل آنجاست سنّیها آن کاروان عظیم کمک به جبهه را راهی میکنند که جزء کاروانهای افتخارآمیز است. ادعاهای آنها با این اعمالشان این طور نتیجه میدهد. و اما حوادثی که در اروپا درست کردهاند! در آلمان، اتریش، فرانسه، هلند و انگلستان و هر جایی که چند تا نیروی ضدانقلاب که هنوز ماهیت آنها به خوبی روشن نیست، وادار شدهاند به بعضی از مراکز ما که باید تحت حمایت آن کشورها باشد، هجوم ببرند. مثلاً داخل سفارت یا کنسولگری، دفتر هواپیمایی، داخل یونسکو و دفتر ایران چند شعار نوشتند و البته افراد ما اینها را گرفتند و بازداشت کردند و به پلیس تحویل دادند. حالا اگر پلیس بتواند برخورد صحیحی با اینها کند خوب است. اما اصل مسأله خیلی حرفها میفهماند. این دلیل یأس کامل آنها از داخل کشور و از ضدانقلاب است که ادعا کردند ما در موقع انتخابات ایران را به آتش خواهیم کشید. ولی دیدید که انتخابات ایران از امن ترین انتخابات دوران تاریخ است که به خوبی برگزار شد. عدهای از آنها، به اروپا رفتهاند. دلیل یأس آنها هم همین است که چند نفر این طور حرکت بکنند و رسوایی خودشان را نشان بدهند. نه آنجا برایشان موقعیتی مانده نه در اینجا. در اینجا برایشان خوب روشن شده که هر جا بخواهند حرکتی بکنند، قبل از اینکه کارشان را شروع کنند نیروهای ما از آنها اطلاع دارند. مدتی بود در جنگل، در اطراف تالش نیرو جمع میکردند و فکر میکردند مشغول ساختن پایگاه عظیمی هستند که بعد روزی بیایند و جادههای اطراف را ناامن کنند. هنگامی که نزدیک انتخابات شد، با آن امکانات و اطلاعاتی که ما داشتیم، احتمال خطر بود، پاسداران آنها را با وسایلی که از طرف رؤسای آنها بود، دعوت کردند که به شهر بیایید. ما میخواهیم شما را به مأموریت کردستان و خارج بفرستیم. آنها یکی یکی از جنگل به خانههایی که سپاه برای آنها تهیه کرده بود آمدند. همه آنها آمدند! بعد گفتند: خوب! بنشینید و گزارش کارهایتان را بنویسید. تا وقتی رفتید، پرونده شما باز باشد. آنها گزارشها را نوشتند. وقتی گزارشی را یکی از آنها میخواند و اسم امام را برده بود، دیده بودند آنهایی که حاضر هستند، صلوات فرستادند. به یکدیگر نگاه کردند که این رفتار چیست؟ ولی غافل از اینکه کارها تمام شده بود. پاسداران گفتند: دستها بالا و دستهای همه را همان جا بستند آنها گزارشاتشان را برای رفقایشان از پیش نوشته بودند. در تهران الان از آنها بازجویی میکنند. و همه چیز تمام شده است. اینها این طور هستند. یعنی کاری که ماهها در جنگل انجام داده بودند با برنامهای که سپاه به آنها میداد و فکر میکردند با خارج از کشور و کاخ الیزه و آنجاها در ارتباط هستند چنین به دام میافتند. منافقین این تیپ هستندو آنها فهمیدهاند که در داخل نمیتوانند کاری کنند. چیزهای جالبی هم اکنون اتفاق میافتد. مثلاً از خارج به زحمت و به طور مخفی به ایران میآید. قوم و خویشان او تا میفهمند او آمده پیش خود میگویند بالاخره او این دو سه روزه گیر میافتد و اسباب زحمت ما هم میشود. میآیند و به سپاه اطلاع میدهند. میگویند: فلانی آمده اگر میخواهید بگیرید بیایید و او را بگیرید. مکرر در مکرر چنین اتفاق میافتد. وضع اینها در هر کجا که باشند به این صورت درآمده. در خارج هم این طور است. در انگلستان به کنسولگری ما رفتند، هنگامی که وارد شدند، بچههای دانشجو آنجا زیاد بودند. همه آنها را در یک اتاق جمع کردند و حال و احوال ایشان را خوب پرسیدند. حالا انگلیسیها، اینها را از ما میخواهند. میگویند چرا شما اینها را کتک زدهاید؟ انگلستان حامی آنها شده است! خوب این افراد انگلیسی فکر میکنند آنها هم که در مملکت ما سفارتخانه دارند، کسانی میروند و سفارت ما را میگیرند در حالی که شما باید آنجا را حفظ بکنید، خوب! آنجا تعارفشان نمیکنند و شیرینی به آنها نمیدهند. اگر بنا باشد شما آنها را از ما مطالبه کنید، سفارت شما در جاهای دیگر امن باشد شما هم مجبورید، باید اینها را محاکمه کنید. هلند، اتریش، آلمان و فرانسه هم باید محاکمه کنند. و اگر نکنند و جریمه نشوند ما خودمان این کار را میکنیم. حالا سراغ مسأله طبس میرویم، که واقعاً از عجایب تاریخ است. من اخیراً فرصت پیدا کردم که یکی دو کتاب از کتابهای خاطرات شخصیتهای آمریکایی را که دست اندرکار حادثه گروگانگیری جاسوسخانه آنها در اینجا و واقعه طبس بودند، بخوانم. با دقت خواندم. یکی از این کتابها از هامیلتون جردن است که از نزدیکان فوقالعاده صمیمی و محرم اسرار کارتر بوده است. این کتاب را بخوانید. کتابی است خواندنی! و انسان از آن خیلی چیزها یاد میگیرد. در این حادثه (یعنی حادثه طبس)، انسان وقتی آن کتاب را میخواند میفهمد این غول وحشتناکی که از آمریکا ترسیم کردهاند، اگر بمب اتمش را از دستش بگیریم - که البته بمب اتم حد نمیشناسد - یک موجود ضعیف و بیعرضهای است به نام آمریکا. و اگر اینها موفق شوند در جاهایی زور بگویند به خاطر ضعف بیشتر حکومتهای دیگر است. شما نمیدانید در این داستان تصرف جاسوسخانه آنها و قضیه طبس چقدر اینها در طول یک سال و چند ماه ذلت کشیدند و خون دل خوردند و خفت کشیدند. و هیچ کاری هم نمیتوانستند انجام دهند. اصلاً کاری از عهده آنها برنمیآمد. روزی که این اتفاق افتاد چهار طرح بزرگ جلوی خود نهادند: اول: مذاکره سیاسی برای حل مسأله. دوم: گروه نجات مثل فرودگاه »انتبه« که یک بار اسرائیلیها در »انتبه« رفتند و آن هواپیمایشان را نجات دادند. سوم: حمله به مراکز حیاتی ایران با هواپیما. چهارم: محاصره دریایی و مینگذاری سواحل ایران. این چهار عنوان را در دستور کار خود گذاشتند و برای هر یک هم گروهی طراح در نظر گرفتند که روی این طرحها کار کنند. همان روزهای اول فهمیدند که دوتای اولی حرف است. اگر بیایند و اطراف ایران را مینگذاری کنند، اولین خطری که دارد آن است که خلیج فارس ناامن میشود و تنگه هرمز بسته میشود. تنگه هرمز که بسته شود، یعنی شاهرگ آمریکاییها قطع شده است . این که نشد! گفتند: خوب با این کار چه ضرری میکند. او ریاضت میکشد. ممکن است از آن طرف کشورهایی باشند که کمکش کنند. و ضرر اصلی را در خلیج فارس خود غربیها خواهند برند. در واقع در خلیج فارس نمیشود جنگ راهانداخت. اما زدن منافع ایران! بلی هواپیما میتواند بیاید بعضی جاها را بزند. گفتند: اگر چنین کاری بکنیم ایرانیها با این همه آدم حسابی که دارند و با این همه نیروهای جان برکف در سراسر دنیا علیه ما اعلام جنگ میکنند و هیچ سفارتخانه، کشتی و شرکت آمریکایی در سراسر دنیا در امان نخواهد بود، و کل دنیا بر ما تنگ خواهد شد. و راست هم میگویند ایران این طور است، اگر این چنین اقدامی کنند (این کار از روی عقل بوده). اینجا تیپ مردم ایران این طور است که آنها تصو ر کردهاند. شما هفته گذشته دیدید. من واقعاً وقتی که این حادثه و جریان را دیدم مدتی در فکر فرو رفتم، که این چه مملکتی است و چه مردمی هستند بچههای جنوب شهر که چهل و پنج هزار قلک اندوختههای خودشان را دستشان گرفته بودند و آوردند در نماز جمعه برای جنگ همه را دادند. چنین ابتکار و حرکتی در هیچ جای دنیا نیست. یعنی یک جنگی که از جنوب شهر فقرزده، این مردم، چهل و پنج هزار بچه که پول قلک را برای مداد و کاغذ و پاککن خود نیاز دارند به نماز جمعه میآورند و میگویند آن را به رزمندهها بدهید، آن رزمندهها چه جان و روحی میگیرند؟ و حکومت چه نشاطی پیدا میکند؟ و مسؤولین چه اعتمادی احساس میکنند؟ آمریکا با این مردم طرف است. خوب! فرض کنید اگر صدتا هواپیما بفرستد و اگر نصف آنها ساقط بشود، و نصف دیگر بیاید یک جاهایی را بزند و بعد ما هر یک نفرمان میتواند به اندازه ده هواپیما در دریا و خشکی به آنها صدمه بزند، این را هم دیدند نمیشود! پس به دو چیز اولویت دادند. اول رفتن به بحث و مذاکرات سیاسی. دوم گروه نجات. از همان روز اول وزیر دفاع آمریکا مأمور شد با رئیس ستاد ارتش، طرح نجات را از این سفارتخانه بریزند. آنها طرح ریختند و در طرحشان چه خون دلها که نخوردند. در صحرای برهوت آریزونا و جاهای دیگر چند ماه تمرین کردند. گردن کلفتها و قلدرهایشان را جمع کردند. آنهایی را که در ارتش آمریکا خیلی قلدر بودند، در آنجا تمرین دادند که چگونه از هواپیما پیاده شوند، سوار هلیکوپتر شوند، از هوا پایین بیایند، چطور بجنگند. و بعد اطلاعات جمع کردند. هر کس را هم میبردند راجع به اطراف سفارت یا در اینجا یا آنجا از او بازجویی میکردند. بعد حبسش میکردند که بیرون نیاید تا خبرها را بدهد. بعد یک روز گزارش میدهند که ما یک زندان پر از آدم داریم، که دوستان ما هستند. یک فکری بکنید! اینها اینجا ماندهاند. باید بیرون بیایند. که آنها میگویند: نه! حفاظت اطلاعات مخدوش میشود. آنها باید، همانجا بمانند. یک پایگاهی را از این طور تیپ ها پر کرده بودند. آنها را برای بازجویی برده بودند. آنها برای کشف اینجا و مسیرشان از طبس، کنارک، ورامین، گرمسار، امجدیه و برای همه اینها پرونده درست کرده بودند. حالا میرسیم به اینکه چه شد. چقدر کار اینها احمقانه بود. وقتی که شاه را به آمریکا بردند - آن قسمت از نوشتههای جردن را بخوانید - ببینید چه بلایی به سر اینها آمده است. احمقی کردند پذیرفتند شاه به عنوان معالجه به آمریکا برود! او را که به بیمارستان بردند، هیاهو شد. بچهها اینجا التیماتوم دادند که ما این جاسوسها را محاکمه میکنیم. در کاخ سفید گفتند: محاکمه جاسوسها یعنی محاکمه آمریکا، یعنی محاکمه شرافت ما، پرچم ما، سیاست خارجی ما. این چه وضعی شد؟ افتادند روی اینکه مسأله را سریعاً با مذاکره به نحوی حل کنند. محمدرضا را به آنجا برده بودند. دستور دادند طبیبها یکجوری او را سروسامان دهند تا برگردد. حالا کجا باید برود؟ ما فکر میکنیم که دنیا همه در اختیار آمریکاست. سفارتخانههای آنها با همه دولتها تماس گرفتند که شاه را بپذیرید. در زیر این آسمان کبود فقط دو کشور در دنیا حاضر شدند او را بپذیرند. یکی سادات که از پیش دست او به این جنایت آلوده بود. دومی ژنرال تریخوس در پاناما. آن هم با التماس. آنها نمیخواستند سادات را بیشتر گرفتار کنند. و میگفتند که دست ایران به تریخوس نمیرسد. البته در بحثهایشان بود که چرا! دست ایرانیها خیلی دراز است. اینها کسانی را به آنجا میفرستند. و واقعاً وحشت داشتند که ما از اینجا به جزیره کوچکی در پاناما برویم و شاه را برداریم و بیاوریم. حالا نمیدانستند که تریخوس میپذیرد یا نه. جردن مأمور شد و رفت و مدتی با کلک صحبت کرد. وقتی که تریخوس قبول کرد که اینها محمدرضا را به آنجا ببرند، جردن میگوید: من در تمام عمرم به اندازهای که آن روز خوشحال شدم خوشحال نشده بودم. حالا ببینید این آمریکایی که خیال میکنیم یک غول بی شاخ و دم است، آن قدر مستأصل شده و هر لحظه میترسید که مبادا تریخوس از حرفش برگردد. زود این کار را انجام دادند و بالاخره بردند. وقتی آنجا رفتند مذاکرات با ایران را شروع کردند. آن یک داستان دیگری دارد. دو دلال که از دوستان قطب زاده بودند، در فرانسه کلاه سر آمریکاییها گذاشته بودند، که ما مسأله را حل میکنیم. سه چهار ماه وقت ا ینها را گرفتند. آنها با کنکورد به فرانسه، آلمان، ترکیه و جاهای دیگر میآیند و مذاکره میکنند و اینها مدام میگویند درست شد. میگویند: شورای انقلاب تصویب کرد به کجا بدهند. کی تصویب کرد. امروز کجا بیایند. در آخر وقتی در اتاق بحران مینشینند، کارتر میگوید: تا بچهها به اینجا نیایند من باور نمیکنم. آن ملایی که من میشناسم و در جماران نشسته، به حرف هیچ کس گوش نمیدهد. در آخرهای جریان، وقتی که انتخابات نزدیک میشود، در جلسه بحران، یک روز کارتر به اطرافیان خود میگوید هیچ در عمرم، برای من تلخ تر نیست که ما همیشه در انتخابات کشورمان چشم به ایالتهای پرجمعیتی چون نیویورک، کالیفرنیا و جاهایی مثل اینجاها، به افراد رأی ساز، هنرمند، دانشمند و صاحب مطبوعات داشتیم، ولی الان چشم به دست یک آخوند در تهران دوختهایم که او باید برای ما رأی درست بکند. کارتر این طور عصبانی برخورد میکند. چند تا بچه در سفارت ما جمع شدند و سرنوشت کشور دویست و چند میلیونی ما را تعیین میکنند. این وضع آنجاست. وقتی که شاه را به پاناما آوردند، به تریخوس چنین گزارش دادند که هواپیمایی حامل دوازده نفر و دو سگ آمده است. یکی سگ ملکه و دیگری سگ شاه. تریخوس یک ژنرالی بود. گفت: تعجب میکنم! آن حکومت دو هزار و پانصدساله خاندان پهلوی در دو سگ و دوازده نفر فراری خلاصه شده و هنوز هم دست از غرورشان برنمیدارند. در این جریانات ماجراهای شیرین اتفاق افتاده است. بالاخره از مذاکرات قطع امید کردند. آن روزی که امام فرمود: »قضیه مربوط به مجلس شورای اسلامی است« دیدند هفت، هشت ماه وقت هست تا مجلس تشکیل بشود. بعد کاری انجام دهیم به سراغ طرح نجات رفتند. کشوری مثل آمریکا طرحی چنین احمقانه بریزد، این تعجب دارد. نودوهفت نفر آدم مأمور اجرای این طرح شدند.هشت فروند هلیکوپتر و یکی دوتا هواپیمای سی یکصد و سی باید از مصر و عمان و آن بیابانها بیایند و خود را به تهران برسانند و در سفارتخانه آن گروگانها را بردارند، با افراد خودشان دوباره پرواز کنند. من نمیدانم اینها چقدر بیعقل هستند! اینها که نود و هفت نفر بودند، اگر ده هزار نفر را هم میتوانستند به تهران بیاورند، هر ده هزار نفر اینجا کشته میشدند. باز این قدر نادانی! شش تا هلی کوپتر حداقل نیاز اینها بود. یعنی اگر پنج هلیکوپتر بود، افرادشان و امکاناتشان را نمیتوانستند برسانند. هشت هلیکوپتر بر میدارند. خوب! هلیکوپتری که باید از عمان تا تهران بیاید، در بین راه، احتمال خرابیش خیلی زیاد است. انسان، اگر غیب را هم بداند این قدر اعتماد نمیکند، که اینها کردند. افراد زبدهشان را برای یک طرح آوردند. چرا که آبروی آمریکا بسته به هشت هلیکوپتر بود. یکی از هلیکوپترها در بم خراب شد. (دستگاه الکترونیکی آن عیب پیدا کرد). گفت: ما نمیتوانیم بیاییم. معذرت میخواهیم و بعد نشست. دومی مأمور شد که سرنشینان آن را بردارد و به عمان برگرداند. فقط شش فروند هلیکوپتر باقی ماند. آمدند اطراف طبس نشستند. و با کارتر تماس گرفتند. کارتر هم بیدار و گوش به زنگ بود. اینها از طریق ترکیه، مصر و از چند نقطه مستقیماً با هم رابطه داشتند. گفتند: فقط شش فروند هلیکوپتر برای ما مانده است. آیا ادامه بدهیم؟ گفت: ادامه بدهید. و عملیات را لغو نکنید. چند دقیقه بعد اطلاع دادند که یکی از هلیکوپترها خراب شده و پنج هلیکوپتر باقی مانده است، دیگر نمیتوانیم ادامه دهیم. خوب! حالا با یک هلیکوپتر هنوز باید دویست، سیصد فرسنگ راه در این بیابانها طی کنند تا خود را به اینجا برسانند. و عمده ا ین است که به اینجا برسند. (مشکلات دیگری در اینجا داشتند). لذا میگویند: برگردید. او در کاخ سفید نشسته و به افرادی که در طبس هستند، فرمان میدهد برگردید. آنها میگویند: باید بنزین گیری کنیم. میگویند: عیب ندارد سوختگیری کنید. یک هلیکوپتر بلند میشود تا بنزینگیری کند، طوفان شن رخ میدهد و آنجا یک مقدار تیره میشود. جایی را نمیبیند، پرههای ملخ هلی کوپتر به هواپیما اصابت کرده و هر دوی آنها آتش میگیرد. یک هواپیما و یک هلیکوپتر هم از دست میرود. حالا دیگر برگشت بقیه هم سخت میشود. نصف آنها سوختند و روی زمین افتادند. بقیه باید برگردند. حالا شما حالت کاخ سفید را در کتاب بخوانید ببینید چه ذلتی کشیدهاند! دنیا روی سر آنها خراب شد. با این حادثه، رأی آنها و آبرویشان رفته، طرحشان شکست خورده و حالا چطور باید این طرح را اعلام کنند. روزنامهها که فهمیدند، فردا چه میکنند؟ چه ماجرایی؟ کاخ سفید گرفتار یک مسألهای به این سادگی شده است، که ما اگر از یک پاسداری که در همین بسیج مسجدها تعلیم دادهایم طرحی بخواهیم بهتر از آنها طرح میریزد. اگر بنا باشد برای نجات کسی طرح نجات بریزند طرح بهتری خواهند داشت. طرح آنها چنین بود که گفتم. حالا در تهران، دیگر بدتر! چه جور اینجا پیاده شوند و اینها را بردارند و کجا ببرند و سهتا از آنها در وزارت خارجه بودند. آنها را چطور ببرند؟ و از این قبیل مشکلات که با آنها مواجه بودند. آمریکایی که ما خیال میکنیم یک نیروی شکست ناپذیر و طراح عاقل جهان است، نمونه کارهایش این چنین است. هیچ لزومی ندارد که ما از آمریکا بترسیم. اروپا هم مثل آمریکاست. آنها از اینها هم نادانتر هستند. از سیاستشان معلوم است. آنها فقط به زور پول و به زور نوکرهایی که در کشورها دارند و به زور جنایتهایی که کردهاند، اینطور مردم را ترساندهاند. و اینطور سر مردم کلاه میگذارند. اگر یک ملتی مثل ایران بیدار شود و همین کاری که ما انجام میدهیم، انجام دهد و همین طوری که ما مشت به دهن هر دوی این قدرتهای زورگو میزنیم و راه خودمان را میرویم، آنها هم، راه خودشان را بروند، این کشورهای زورگو، نمیتوانند این قدر به مردم زور بگویند و اینها چنین هستند و امید برای نجات ملتها فراوان است. به شرط اینکه بخواهند و در فداکاری حاضر باشند و مطالعه کنند راه ملتها را که چطور در ایران راهها هموار میشود. چند جمله هم به عربی نوشتهام، درباره وضعی که در کشورهای عربی اتفاق میافتد و خطری که به وجود آمده است. به جای اینکه بروند و با اسرائیل بجنگند به ایران توجه کردهاند. این مطلب را برای ملتها باز کردهام. ترجمه خطبه عربی بسم اللّه الرّحمن الرّحیم لازم است مسلمانان عرب را به وضعی که در کشورهای آنها میگذرد متوجه سازم. شاید توجه مردم کارساز باشد. با اینکه دهها سال از سلطه صهیونیسم بر فلسطین عزیز میگذرد و در تمام این مدت مهمترین مسأله دنیای عرب و اسلام نجات فلسطین بوده، و تقریباً به صورت ظاهر تمام دولتهای عرب آن را در رأس مسایل خود قرار دادهاند و اساسیترین شعار آنها این بوده، متأسفانه در این راه گام مؤثری برنداشتهاند. بلکه روز به روز عقب رفتهاند. امروز وضعی که پیش آمده، با تحقق انقلاب اسلامی در ایران و با تحمیل جنگ جنایتکاران از طرف عراق و برخی از کشورهای مرتجع عرب بر انقلاب اسلامی، حقایق روشن شده و میتواند توضیحی بر تاریخ گذشته و مبیّن علت عقبگرد دولتهای عرب در گذشته باشد. با تحقق حکومت اسلامی در ایران و اعلان روز جهانی قدس در ماههای اول پیروزی انقلاب و قطع رابطه ایران با اسرائیل و اعلان خصومت آشتی ناپذیر و لزوم جنگ تانابودی کامل صهیونیسم و آزادی تمامی خاک فلسطین، از طرف ایران، استکبار جهانی و مرتجعان عرب متوجه شدند که از این به بعد نمیشود در حد شعار و فریب دادن افکار عمومی مسلمین اکتفا کرد. یا باید جنگید و یا باید موضع صریح مخالفت جنگ با اسرائیل را پیش گرفت. همان راهی که سادات انتخاب کرد و به جریان کمپ دیوید منجر گردید. ارتجاع عرب با الهام از اربابان، حیلهای اندیشید و به جای اینکه از قدرت انقلاب اسلامی برای بیرون راندن اسرائیل کمک بگیرد با اسلام درگیر شد و از وجود حزب بعث که از پیش برای چنین روزی ساخته شده بود، استفاده کرد و این جنگ شوم را با اشغال اراضی پنج استان ایران بر ما تحمیل نمود. و امکانات مالی، تبلیغی، مواصلاتی و نظامی ارتجاع عرب را در خدمت این جنگ علیه اسلام استخدام کرد. استعمار مرموزانه، خطر اسلام انقلابی را برای حکام عرب جدیتر از خطر صهیونیسم معرفی کرد. و توجه آنها را به صورت ظاهر هم، از فلسطین منحرف ساخت و به ایران متوجه کرد. پولها و سلاحها و سربازان فراوانی که در تمام چهل سال گذشته در مرزهای فلسطین به کار نگرفته بودند علیه اسلام به کار گرفتند و قدرتهای شرق و غرب هم امکاناتی که تاکنون به آنان نمیدادند، برای شکستن انقلاب اسلامی در اختیار صدام گذاردند. موشکهای پیشرفتهای که در دو سال گذشته، حزب بعث از زمین، هوا و دریا علیه ما به کار برده است، اگر علیه اسرائیل به کار گرفته میشد بیشک صهیونیستهای مادی هر سوی منطقه را رها کرده بودند. پولهای هنگفتی که از خزانه عراق و سعودی و کویت صرف خرید سلاح و مهمات جنگ شده، اگر در اختیار کشورهای در حال جنگ با اسرائیل گذاشته بودند بیشک فلسطین آزاد شده بود. و ا مکانات فراوان مصر و اردن و یمن که در این جنگ علیه اسلام به کار رفت میتوانست برای آزادی فلسطین نتیجهبخش باشد. استفاده از سلاح شیمیایی و گاز سمّی علیه مسلمین در ایران و شهرها و مراکز صنعتی و کشتیها، اگر نصف آنچه که در ایران مرتکب شدند در خاک اسرائیل به کار میرفت امروز دنیای اسلام و عرب از شر آنها نجات یافته بود. با توجه به این مطالب میشود فهمید که حکام مرتجع عرب در گذشته در اظهار عداوت و جنگ با اسرائیل صادق نبودند و نفاق به خرج میدادند تا حاکم بر کشورهای اسلامی باشند. نه جنگ جدی علیه اسرائیل خواهند کرد و نه کمک جدی به کشورهای مورد تهدید مثل سوریه و جنوب لبنان. بلکه آمادگی دارند که امکانات خود را برای خنثی کردن نیروهای اسلامی در حال جنگ با اسرائیل به کار گیرند. »بسْمِاللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیم/ تَبَّتْ یَدا اَبی لَهَبٍ وَ تَبَّ/ ما اَغْنی عَنْهُ مالُهُ وَ ما کَسَبَ/ سَیَصْلی ناراً ذاتَ لَهَبٍ/ وَ امْرَاَتُهُ حَمَّالَةَ الْحَطَب/ فی جیدها حَبْلٌ مِنْ مَسَدٍ«.