خطبه ها
  • صفحه اصلی
  • خطبه ها
  • نماز جمعه تهران به امامت آیت الله هاشمی رفسنجانی

نماز جمعه تهران به امامت آیت الله هاشمی رفسنجانی

  • دانشگاه تهران
  • جمعه ۷ اردیبهشت ۱۳۶۳

    خطبه اول  بسْمِ‏اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیم اَلْحَمْدُللَّهِ رَبِّ الْعالَمینَ، وَالصَّلوةُ وَالسَّلامُ عَلی رَسُولِ اللَّهِ وَ عَلی الِهِ الْأَئِمَّةِ الْمَعْصوُمینَ. قالَ الْعَظیمُ فی کِتابهِ: أعُوذُ باللَّهِ مِنَ الشَّیْطانِ الرَّجیم، »اِنَّ اللَّهَ یَأْمُرُ بالْعَدْلِ وَ الإِحْسانِ وَایتائِ ذی الْقُرْبی«.  با اینکه مایل بودم سلسله بحث عدالت را ادامه دهم، ولی به دلیل اینکه بحثهای روز، موضوعات فراوانی دارد، و به خصوص مصادف شدن امروز با وفات امام هفتم علیه‏السلام - مرا وادار کرد، بحث عدالت را در این خطبه قطع کنم و خطبه اول را به بحثی درباره امام هفتم اختصاص دهم. چرا که ما کمتر موفق شده‏ایم در خطبه‏های نماز جمعه در باره این بزرگواران بحث کنیم. در خطبه دوم هم مسایل فراوان روز را داریم. انسان وقتی که درباره هر یک از ذوات مقدس ائمه می‏خواهد بحث کند - و وقت محدودی هم مثل یک خطبه دارد - حالت تحیّر و سردرگمی پیش می‏آید. آن قدر مطلب فراوان است و زمینه‏های متعددی در این باره وجود دارد که انسان در انتخاب موضوع و مطلب دچار تردید می‏شود. درباره هر یک از ائمه همین موضوع صادق است. ولی من امروز درباره امام هفتم - امام موسی کاظم - صحبت می‏کنم. کتابهای فارسی و عربی از فضایل و مناقب این بزرگواران مملو است؛ از عملشان، از زهدشان، از عبادتشان، از معجزاتشان، از مبارزاتشان، از اخلاقشان، و هر چه که در دنیا خوبی به حساب می‏آید. اولین نکته‏ای که در مورد ائمه می‏توانم بگویم و سپس آن را باز کنم، این است که همه این کتابها که بعضی از آنها دهها جلد است مثل »اعیان الشیعه« باز حق ائمه را ادا نکرده‏اند و تاریخ تدوین شده ظلمی به ائمه ما کرده که حد ندارد و امروز که زمان جمهوری اسلامی شده ما هنوز نتوانسته‏ایم این نقص تاریخ را بزداییم.  کتابهای ما، به خصوص کتابهای هفتصد، هشتصد سال اخیر، بیشتر مطالب را روی مسایل شخصی، مثل عبادت، زهد، معجزه و این طور چیزها برده است؛ البته این مسایل هست ولی آن متن زندگی ائمه چیز دیگری بوده است که آن را نخواسته‏اند بگویند و یا نتوانسته‏اند بگویند. یک مقدار از این کتابها در زمان صفویه نوشته شده است. مقداری در زمان قاجاریه نوشته شده[t1] و اخیراً هم که زمان پهلوی بود، اگر می‏خواستند ائمه را همان‏گونه که هستند معرفی کنند، برای این حکومتها خطرناک بود و وضع سیاسی دنیا اجازه نمی‏داد که ائمه با این مشخصاتی که دارند، یعنی زندگی اصلی ایشان برای مردم ترسیم شود. من امروز قسمت عمده بحثم را روی آن بُعد زندگی حضرت امام کاظم (ع) می‏برم و از قسمتهای دیگر با اشاره‏ای می‏گذرم. از لحاظ علم همه ائمه ما، بی‏شک علمشان لدنّی بود و هم علم تحصیلی داشته‏اند. و هر چه که می‏خواستند بدانند می‏توانستند بدانند. حالا اگر ما نگوییم که همیشه می‏دانستند، حداقل به عقیده ما آن قدر هست که ائمه اگر اراده می‏کردند مطلبی را بدانند، بدون معطلی خداوند به قلبشان این مطلب را منقش می‏کرد و در »لَوْشَاءَاَعْلَمُ« تردیدی نیست. و در کتابها، در جریان زندگی آنها می‏بینید که فلان دانشمند بزرگ نصرانی می‏آمد به خدمت ائمه و پس از چند سؤال که از ائمه می‏کرد و ائمه از او سؤال می‏کردند، شیفته امام می‏شد و مسلمان می‏شد. و مکرر اتفاق افتاد که پیش از آنکه مراجعه کننده حرفی بزند امام، »مافی الضمیر« او را اعلان کرده. و در تاریخ از این مطالب فراوان است. و ما در اصل، معارفمان را از ائمه داریم. از لحاظ معجزه، بی‏شک ائمه ما، از جمله امام کاظم (ع) معجزه داشتند و می‏توانستند کارهای فوق‏العاده انجام دهند، اما زندگی خود را، براساس معجزه اداره نمی‏کردند و معجزه را برای جاهای حساس که لازم بود می‏گذاشتند و برنامه اصلی‏شان ارشاد بود. یکی از مشکلات ائمه ما این بود که به خاطر جو ناامنی که بود و فشاری که خلفای بنی‏عباس و بنی‏امیه می‏آوردند، نمی‏شد که ائمه به خوبی معرفی شوند و حتی امامتشان هم زبان به زبان به افراد می‏رسید و مردم جرأت نمی‏کردند که بحث علنی و عمومی درباره امامت بکنند. و خیلی اتفاق می‏افتاد که اشخاص خوب هم درباره اینکه آیا ایشان امام هستند یإ؛ ظظ  نه تردید داشتند. حتی امام قبلی هنگام مرگ و احتضار، هیچ وقت در ملاءِ عام با صراحت اعلام نمی‏کرد که بعد از من چه کسی امام است، چون جان او در خطر می‏افتاد و تنها به افراد خصوصی می‏گفت. مثلاً گاهی افراد از خراسان به مدینه می‏رفتند، تا امامشان را بشناسند و وقتی که وارد می‏شدند، امام مجبور بود معجزه‏ای نشان دهد تا اینها به امامت ایشان ایمان بیاورند و در محافل خصوصی این کار بسیار اتفاق می‏افتاد. همان اوایل که امام کاظم(ع) به امامت رسیدند 20 ساله بودند، در نیشابور که یکی از مراکز مهم شیعه بود، مردم جمع شدند و اموال فراوانی را تهیه کردند، و برای مدینه فرستادند. کسی را هم مأمور کردند تاامام را پیدا کند، زیرا برای آنها معلوم نبود که چه کسی امام است. برای تشخیص امام، سؤالات زیادی نوشتند و علایم فراوانی هم در نظر گرفتند، که اگر کسی به سؤالات جواب بدهد دلیل این است که او امام است. وقتی این مأمور می‏رفت، یک خانمی - که در نیشابور بود - به نام »شُتَیته« یک درهم و مقداری رشته که دسترشت خودش بود به عنوان حق شرعی برای امام فرستاد. این فرد وقتی به زحمت خود را به امام رساند و جواب سؤالاتش را از امام گرفت و هنوز هم تردید داشت که آیا به امام رسیده یا نه، امام فرمودند: آن درهم »شتیته« را به من ندادی. مأمور، سفارش مخصوص »شتیته« را به یاد آورد و از همین جا مطلب برای او حل شد. و وقتی که می‏خواست بازگردد امام فرمودند: به »شتیته« سلام برسان. و هدیه متقابلی هم برای او فرستادند. آن هدیه پارچه‏ای بود. امام فرمودند: این پارچه را خواهرم با دست خود برای کفن من بافته است و من مقداری از آن را برای کفن »شتیته« می‏فرستم. و فرمودند: »وقتی شتیته فوت کرد من برای دیدن او می‏آیم و او به زودی فوت خواهد کرد«. این فرد وقتی به نیشابور آمد، مدتی منتظر بود و همیشه شتیته را زیر نظر داشت تا یک روز شتیته فوت کرد، او از دور ناظر جریان تشییع جنازه او بود، تا دید که امام با »طی الارض« تشریف آوردند و بر جنازه نماز خواندند. از این‏گونه چیزها در زندگی ائمه بسیار زیاد است. و مواردش هم به این صورت بود که هرگاه تردیدی پیش می‏آمد، اظهار می‏شد. یعنی وقتی که باید حق اعلام می‏شد، یا شهری را باید آگاه کنند، این موارد ظاهر می‏شد. و این موارد هم به خاطر این بود که در متن وظایف ائمه بود، مثل معجزات خود پیغمبر(ص)، ایشان هم هر روز معجزه نمی‏کردند. یا مورد دیگری که امام کاظم (ع) درزندان بودند، فردی از یاران به همراه ایشان در زندان بود و خیلی خسته شده بود، به حدی که تحمل را از دست داده بود. روزی خدمت امام عرض کرد که من خسته شده‏ام از زن و بچه‏ام دورم. از کسی خبری ندارم و برای قبر پیغمبر دلتنگم . شما دعا بفرمایید که خداوند ما را نجات دهد. امام فرمودند: »خیلی خوب! برو وضو بگیر و بیا« وضو گرفت و آمد. فرمودند: »دو رکعت نماز بخوان« سپس امام فرمودند برویم. امام او را از داخل زندان حرکت دادند و بردند، مدینه، مکه و بیت المقدس را زیارت کردند و بعد به زندان برگرداندند و فرمودند حال برو. امام برای این شخص احساس نیاز کردند و به حال او رسیدند. یا گاهی مأمورین زندان خدمت امام می‏آمدند و می‏گفتند آقا ما چقدر به زندان بیاییم و شما را نبینیم؟ امام در زندان بودند! ولی اگر می‏خواستند از زندان بیرون بروند کسی نمی‏توانست مانع ایشان گردد. به هرحال، اعجاز ائمه ما که فراوان هم بوده است، در جاهایی اعمال می‏شد که برای یک ارشاد و نشان دادن خودشان به منظور هدایت دیگران، لازم بود و الاّ در کارهای عادی، ائمه این گونه نبودند. مبارزه ایشان عادی بوده، زندگی ایشان عادی بوده و همه چیزشان مثل ما بوده و مثل ما مکلف به مبارزه بودند. دیگر از لحاظ تقوا درباره آنها بحثی نمی‏توان کرد. یعنی اگر آن معنای وسیع عصمت را درباره ایشان در نظر بگیریم، که ترک اولی هم نمی‏کردند و کار مکروه انجام نمی‏دادند و یا دایره عصمت را کمی محدودتر در نظر بگیریم که حداقل، اصلاً گناه نمی‏کردند، و کاری که مورد بغض خدای متعال باشد در تمام زندگی آنها نبود. امام فرمودند: »لَیْسَ مِنَّامَنْ لَمْ یُحاسبْ نَفْسَهُ کُلّ یَومِ« این دعوت به تقواست. یعنی اگر خواستید ببینید که جزء گروه مطلوب ائمه هستید یا نه، ببینید هر روز کارهای خود را محاسبه می‏کنید یا نه؟ در شبها، قبل از خواب، لحظه‏ای فکر کنید، ببینید امروز چه کردید. کارهای خوب و کارهای بد را در دو ستون حساب کنید و ببینید امروز مغبون بودید یا برد کردید. این بهترین رویّه است برای اینکه انسان خودش را بسازد. و تقوا با حساب کردن کارها درست می‏شود. محاسبه اینکه امروز به خداوند این مقدار بدهکار است؛ دروغ گفته، تهمت زده، ظلم کرده، به کسی بد کرده، حق کسی را نداده، مُراجعی را مأیوس برگردانده، حرف ناصحیح زده؛ در مقابلش ببیند از حق دفاع کرده، با حقی همراهی کرده، مبارزه با ظلم کرده، یا برای دیگران حرکت کرده. این محاسبه‏ها را در زندگی خود بیاورد. حالت تقوا از این ناحیه برای انسان به دست می‏آید. زهد حضرت امام موسی کاظم - علیه‏السلام - آن گونه بود که وقتی با اصحابشان به قبری در قبرستان رسیدند، فرمودند: »دنیایی که آخرش این است، سزوار است که انسان نسبت به این دنیا بی‏علاقه باشد و آخرتی که اولش از اینجا شروع می‏شود، سزاوار است که انسان نسبت به آن خیلی حساب کند و برای آینده‏اش ترسان باشد و همیشه خودش را مهیا کند«. فضایل شخصیتی امام چیز مخفی نیست، اما نکته مهمی که من می‏خواهم روی آن تأکید کنم، اصل رسالت و شخصیت و مقام این بزرگواران است که این مسأله اصلاً گم شده است. در جامعه ما در دوران پیش از پیروزی انقلاب تکیه کردن روی بعد مبارزاتی ائمه چقدر بوده است؟ مصیبت را می‏خواندیم، اما جوری که فقط مردم گریه کنند. چرا این مصایب پیش آمده؟ فلسفه این مصیبت‏ها چیست؟ ما جرأت نمی‏کردیم توضیح دهیم. (منظور از ما، خیلی از آقایان است). متأسفانه هنوز هم افکاری در جامعه علما و اشخاص متدین ما وجود دارد که با حسن نیّت، بد می‏فهمند و خیال می‏کنند که این بُعد مبارزه زندگی ائمه، و تلاش برای گرفتن حکومت و حاکم کردن دین خدا بر روی زمین جدی نبوده و برای خودشان هم توجیهاتی دارند که خیال می‏کنند، ائمه منتظر حضرت حجت - علیه‏السلام - بودند و وظیفه‏ای برای خودشان قایل نبودند. منتظر بودند که حضرت مهدی بیایند و دنیا را اصلاح کنند. می‏دانید که قبل از پیروزی چه رنجهایی از این ناحیه کشیدیم. یک گروه درست شده بود، در سراسر کشور، جوانان خوب ما را در کلاسهایی قبضه کرده بود، تعلیمات دینی و خوبی هم می‏دادند، اما این انحراف باعث شده بود که بسیاری از جوانها حاضر نبودند بیایند و مبارزه کنند. چند کلمه یاد گرفته بود مثلاً: پیش از اینکه حضرت حجت بیایند هر کس حرکت کند، مثل مرغی است که زودتر از بال درآوردن پرواز کند! و یا عدل را ایشان باید بیاورند. و یا چیزهایی از این قبیل و خیال می‏کردند که اصلاً حکومت وظیفه امام زمان است و بقیه ما، همه باید صبر کنیم و تا آن روز، زیر بار ظلم بمانیم و حکومت دست دیگران باشد تا امام زمان بیاید. اصلاً قرآن تکالیفی که دارد هیچ نیست، آن زندگی ائمه هیچ نیست، وظایف انسانی هیچ نیست. ما خودمان گلیم خودمان را از آب در بیاوریم! فقط این! تحت سیطره ظلم بمانیم! این طرز تفکر هنوز هم بین عده‏ای هست ومعنای این حرف این است که قرآن یک وقتی نازل شده، بعد دوباره متوقف مانده و باید بماند تا امام زمان یک روزی ظهور کنند. حالا امام زمان کی تشریف بیاورند هیچ کس نمی‏داند، ممکن است صدمیلیون سال طول بکشد. هیچ کس خبر ندارد. ما که پایان عمر دنیا را خبر نداریم. هیچ کس نمی‏تواند ادعا کند که احتمالش نیست، اگر ما بگوییم ممکن است صد میلیون سال طول بکشد. تاریخ مدوّن دنیا سه چهار هزار سال است. قبل از آن کسی خبر ندارد چطور بوده. برای آینده هم هیچ نهایتی نمی‏دانیم غیر از قیامت و اصلاً برای آن هم نمی‏توانیم زمان تعیین کنیم. نه قرآن این کار را کرده، نه پیغمبر، و نه ائمه این کار را کرده‏اند. بلکه قطعاً ما می‏دانیم حضرت حجت یک روز ظهور می‏کنند. ایشان حیّ هستند، زنده‏اند و می‏آیند و دنیا را از عدل و داد پر می‏کنند. شاید از حالا تا آن روز، هزار بار دیگر حکومتهای عادلانه در خیلی از جاهای دنیا به وجود بیاید و منقرض شود، دوباره بیاید و دوباره از بین برود. و همیشه ما تکلیف داریم و هیچ وقت این تکلیف ساقط نمی‏شود. این طرزتفکر هنوز در بین مردم هست. پیش از پیروزی انقلاب، ما از این جهت، بلایی داشتیم. آن قدر گرفتار این مسأله بودیم که در جاهایی ما را تخطئه می‏کردند. به ما می‏گفتند جواب این خونها را که می‏دهد؟ جواب این را که می‏دهد؟ خیال می‏کردند اصلاً این مسایل تکلیف نیست. در زندگی ائمه با این دید که مبارزه و تشکیل حکومت هم تکلیف است، هیچ وقت مطالعه نشده است. ما پیش از پیروزی انقلاب، به خاطر جواب دادن به این طرز تفکر، گروهی درست کردیم، آقای خوئینی‏ها، آقای معادیخواه و بنده و عده‏ای بودیم که زندگی ائمه را از این دید مطالعه می‏کردیم. پنج شش سال هم مطالعه کردیم. مقدار زیادی یادداشت جمع کردیم. از آن جایی که این یادداشتها ممکن بود به دست دولتی‏ها بیفتد و ما را بگیرند، خیلی می‏ترسیدیم. آنها را در چند جا گذاشتیم. جامعترین قسمتهایش را پیش آقای کریمی نوری قرار دادیم و ما به زندان افتادیم و اخیراً آنها را پس گرفته‏ایم. چیزهایی از زندگی ائمه در جریان آن سه چهار سال مطالعه دستمان آمد که واقعاً تاریخ ائمه را باید یک بار دیگر، طوری دیگر نوشت. من دراین نیم خطبه‏ای که باقی مانده کمی بُعد مبارزه امام هفتم را می‏گویم و شما ببینید که از این دید اگر به زندگی ائمه نگاه کنیم چه می‏شود. همه همت ائمه این بود که دین خدا بر روی زمین محفوظ بماند و نگذارند این دین منقرض گردد و حکومتهای جابر را افشا کنند و اگر بتوانند، حکومت حق را در جامعه تشکیل دهند. اینها حجت خدا هستند. همه زندگی ایشان را باید در این مسیر ببینیم. هر چه که هست باید در سایه این اهداف تفسیر شود. من به جرأت و با مطالعه این حرف را می‏زنم که زندگی ائمه ما را مبارزه با حکومتهای طاغوت و تلاش برای ایجاد جامعه اسلامی تشکیل می‏دهد و همه چیزهای دیگر به این راه و روش فرع است. از نقش خاتم نگین انگشتری حضرت امام هفتم شروع می‏کنم. معمولاً در قدیم این‏طور بوده است که انگشتری داشتند و یک چیزی که مهمترین شعار زندگیشان بوده و همیشه می‏خواستند به یاد آن باشند، روی آن می‏نوشتند. این بسیار سنّت خوبی بود. دو نقش خاتم برای حضرت امام کاظم نقل کرده اند، یکی »حَسْبیَ اللَّه« و یکی »اَلْمُلک لِلَّه وَحْدَهُ«. »الملک للَّه وحده« (یعنی پادشاهی فقط برای خداست) آن حکومت الهی روی زمین است که هدف اصلی امام بوده است. »حَسْبیَ اللَّه« (خدا مرا کافی است) که تلقین تحمل مشکلات در راه مبارزه است. یعنی برای رسیدن به این هدف، خداوند برای انسان کافی است و در همه جا با انسان است. این نقش خاتم آن حضرت است. می‏بینید که در کتابهای فارسی هم، این دونقش برای خاتم آن حضرت نقل شده است.  زندگی حضرت مجموعاً پنجاه و چهار، پنجاه و پنج سال بوده که در سال 128، در بین راه مکه و مدینه در ابوار متولد شدند و در سال 185 در زندان »زندی ابن شاهد« در بغداد شهید شدند. بیست سال اول عمرشان مسؤولیت اصلی با پدرشان امام صادق - علیه‏السلام - بود. آن دوره، دوران سازندگی و آشنایی با جامعه امام کاظم بود. بقیه این سی و چند سال را امام مسؤولیت داشتند. از همان سن جوانی مسؤول جامعه شدند و این سالها حساسترین دوران زندگی مسلمانهاست. حکومت عباسی‏ها آمده بود و تازه محکم شده بود. دوران اوج تمدن دنیای اسلامی که دانشمندها، فلاسفه، فقها، ریاضیدانها، شیمیدانها، جغرافیدانها و ادبا و اکثر مواردی که ما در تاریخ تمدن اسلام داریم از این دوره و مدتها بعد از آن است. ائمه اربعه اهل سنّت مال این زمان هستند. سیبویه‏ها و خلیل‏ها مال این زمانند. جابربن حیانها و شخصیتهای علمی دیگر مال این زمانند. انسان می‏بیند که شخصیتهای علمی بزرگ در دوره‏ای بوده‏اند که امام کاظم زندگی می‏کرده‏اند. وسعت منطقه نفوذ قدرت سیاسی اسلام هم در آن زمان بوده است. در این زمان شاگردان امام صادق که ساخته شده بودند، چندین هزار انسان مجتهد، متدین و عادل در سراسر دنیا پخش شده بودند و فکر تشیّع را که فکر عدم سازش با طاغوتها بود وتلاش برای حکومت عدل روی زمین و پیاده شدن اسلام واقعی بود، در دنیا منتشر می‏کردند. کانون آنها هم امام کاظم بود. ایشان جوان بودند. پیدا بود که همه خطرها متوجه امام کاظم بود. در گوشه و کنار کشور وسیع اسلامی، در عهد امام دائماً انقلابهای وسیع شیعی اتفاق می افتاد. در مغرب آفریقا »ادارسه« حکومت تشکیل می‏دادند. که اولین ادریس آنجا آن امام زاده بزرگوار بود که حکومت تشکیل داد. و آن چنان با مردم خوب رفتار کرد که وقتی شهیدش کردند و همسر او حامله بود، مردم جمع شدند و آن کلاه مخصوص او را - که حالا یا عمامه بود یا چیز دیگر - روی بدن همسرش گذاشتند به این معنی که بچه‏ای که را در رحم داشت، جانشین پدر کردند و اسم او را در رحم مادر اسم پدرش »ادریس« نهادند. بعد که او به دنیا آمد، مردم اداره‏اش کردند تا بزرگ شد و حکومت »ادارسه« در غرب آفریقا بهترین دوران زندگی غرب آفریقاست و فاطمی‏ها در مصر دنباله آنها هستند. در حجاز، بزرگواران، بچه‏های امام حسن و سایر امام‏زاده‏ها دائماً قیام می‏کردند. شهدای فَخ که آن حادثه عظیم تاریخ تشیّع را تشکیل دادند و افتخار بزرگ شهدای فخ در همین دوران بود. در دیلم بچه‏های ائمه ما، یک حکومت عظیم درست کرده بودند و در هرات، مرو، خراسان، نیشابور و مازندران و همه این قسمتها، نیروهای شیعه حرکت می‏کردند و می‏خواستند حکومت برقرار کنند. در بغداد چندین بار درگیری به وجود آمد که آن طور شد. در کوفه حرکت دیگری انجام گرفت. درهر گوشه‏ای از گوشه‏های دنیا این شخصیتهای بزرگوار تشیّع، عَلَم استقلال اسلامی را بلند کرده بودند و مرکز اصلی به امام کاظم می‏رسید. ولی این ارتباطات مخفی بود و همه تلاش امام این بود که این ارتباطات کشف نشود و این جریانها ادامه پیدا کند تا اینکه این حکومت جبار را ساقط کند. اکثر زندانهای بنی‏عباس از همین بچه‏ها و شیعه‏ها پر بود. این حادثه معروف حمیدبن قحطبة در اطراف خراسان که شصت نفر از بچه‏های پیغمبر را در یک روز، بر سر چاه سر برید و به داخل چاه انداخت متعلق به همین زمان است. و حوادث فراوان دیگر (که به آنها نمی‏توانم اشاره کنم) وجود داشت. چنین دوره‏ای بود. امام در دستگاه هارون نیروهایی را تعبیه کرده بودند و همین علی‏بن یقطین که این قدر شنیده‏اید، متعلق به همین زمان است. یقطینه‏ها از خانواده‏های بسیار خوب تاریخ هستند. پدرشان از زمان بنی‏امیه مبارزه می‏کرد و فراری بود و بچه‏هایشان هم در این دوره از طرف امام در دستگاه هارون نفوذ کرده بودند و امام با تقیه و با سازماندهی بسیار دقیق این جریانات را حفظ می‏کردند و هارون نتوانست برای امام چیزی پیدا کند. قبل از هارون، هادی عباسی بود، و قبل از او، مهدی عباسی بود و قبل از مهدی، منصور عباسی بود. همه اینها مأمور گماشته بودند و مواظب امام بودند که این کانون اصلی را بشکنند. و امام مخفیانه تمام این جریانات را به خوبی اداره می‏کردند و قطب این آسیای عظیم حرکت انقلاب بودند، خود را هم حفظ می‏کردند و کار را به خوبی انجام می‏دادند ولی هارون می‏دانست که منطقه اینجاست. مهدی عباسی امام را بازداشت کرد و به بغداد آورد، ولی فشار افکار عمومی او را مجبور کرد که امام را بازگرداند. هادی عباسی امام را بازداشت کرد و به زندان انداخت، ولی فشار افکار عمومی او را مجبور کرد تا امام را آزاد کند. و این‏طور گفت: »من در خواب پیغمبر را دیدم و یک آیه قرآن برایم خواند و من فکر می‏کنم منظورشان امام بود و ایشان را آزاد کردم«. در تاریخ زندگی امام، چهارده سال زندان گفته شده، هفت سال زندان گفته شده و چهارسال هم گفته شده. چهارسال دوره مستمر آخر است. یعنی از سال 179 تا 184 که این مدت امام مستمر در زندان بودند. در این دوره‏ها احضار می‏شدند، بازداشت موقت می‏شدند، آزاد می‏شدند و لذا ممکن است بعضی‏ها که گفته‏اند چهارده سال به این صورت باشد. این جریانات را علمای ما، روحانیت ما، مقدسین ما و آنهایی که طرز تفکرشان این است که باید صبر کرد تا امام زمان بیایند و یا فکر می‏کنند که ائمه ما برای حکومت مبارزه نمی‏کردند، جواب بدهند. بگویند چرا امام کاظم اگر کاری به دستگاه هارون و هادی و مهدی و منصور نداشت، این قدر در زندان بود؟ یک شخص دانشمند زاهد عابدی که شما در فکرتان مجسم کرده‏اید که کاری به اجتماع نداشته است و می‏خواسته گلیم خودش را از آب بیرون بکشد و فقط به مردم حدیث یاد می‏داده و نماز و روزه یاد می‏داده، چرا این قدر او را در زندان قرار می‏دادند؟ چرا برای خودشان ازطرف مردم این قدر نفرت درست می‏کردند؟ سرّ این مسأله چه بود؟ این سؤالات را جواب بدهند کافی است. بی‏جهت که امام را نمی‏گرفتند! چرا علمای دیگر را دستگیر نمی‏کردند؟ آن زمان مدینه و بغداد و کوفه و همه این نقاط از دانشمندان و علما پر بود. چرا آنها را نمی‏گرفتند. علتش همین بود که ایشان معارض جدی حکومت بودند و به فکر تشکیل حکومت اسلامی بودند. و راه هم همین است. و هر کس غیر از این فکر کند، اشتباه بزرگی کرده و هر کس فکر می‏کند که می‏شود زیر سلطه حکومت طاغوت انسان سالم بماند و جامعه سالم بماند، به همه مردم ظلم کرده است. ممکن است یک نفر سالم بماند ولی هزار نفر منحرف می‏شوند. امام هفتم را »کاظم« لقب داده‏اند. در کتابهای سطحی وقتی می‏خواهند علت آن را بگویند، می‏گویند برای این است که خشم خود را فرو می‏برده است. می‏خواهند یک کار شخصی جلوه بدهند. در حالی که این‏طور نیست و این یک مسأله کاملاً اجتماعی است. تحمل ایشان در مقابل سیل مشکلاتی که به سرشان می‏ریخت، بالا بود. امام لقب صابر هم گرفته‏اند. لقب صابر را برای همین موضوع گرفته‏اند. صابر و کاظم جزء القاب معروف آن حضرت است. گاهی عبد صالح و اسامی این گونه که مقداری از آنها برای تقیه بود، می‏گفتند. می‏فرمودند اسم مرا به طور صریح نبرید، و در مکاتبات و پیغامها از این اسامی نام می‏بردند. ولی این اسم‏ها، یعنی صابر و کاظم، به خصوص آمده است. وقتی هارون دید که دیگر نمی‏تواند وجود امام را تحمل کند، فکر کرد از خانواده خود امام علیه امام استفاده کند. مشاورین خود را جمع کرد و پرسید: ما چه کسی را می‏توانیم در مقابل امام علم کنیم و اسرار امام را بفهمیم؟ گفتند: در مدینه یک نفر به نام علی‏بن‏اسماعیل هست که می‏تواند مفید باشد. اسماعیل برادر بزرگ امام کاظم بود که فوت کرد و اسماعیلیه دنباله او هستند و مدعی امامت هم بودند، پسرش علی مانده بود و خودش رااز امام طلبکار هم می‏دانست. هارون کسی را فرستاد و گفت علی را بیاورید. حاکم مدینه رفت و به علی گفت: هارون شما را خواسته. با اعزاز و احترام هم شما را خواسته است. نترسید! مثل اینکه قرار است به شما مقامی بدهد.  وقتی علی از مدینه عازم بغداد شد، امام کاظم او را خواست. او آمد و در یک جلسه خصوصی، امام فرمودند: شنیده‏ام که می‏خواهی به بغداد بروی و او پاسخ داد که همین‏طور است. امام فرمودند: برای چه می‏خواهی به بغداد بروی؟ او گفت: برای اینکه وضعم بد است و زندگی من خوب نیست. بروم آنجا، شاید در سایه حکومت بتوانم زندگی خودم را خوب اداره کنم. آقا فرمودند: خودم این کار را می‏کنم. بیا این مزرعه فلان جا برای تو. این مقدار پول مال تو. برو زندگی کن. چرا می‏خواهی به بغداد بروی؟ اینجا باشی بهتر است ولی او پاسخ داد که نه آقا! قول داده‏ام و باید بروم. وقتی خواست برود امام فرمودند پس مواظب باش در خون من شریک نشوی. حالا این مطلب را یا با علم امامت می‏دانند، یا با تشکیلاتی که در دستگاه هارون دارند. فرمود در خون من شریک نشو و این چیزها هم برای تو! در بعضی جاها هست که اطرافیان گفتند: آقا چرا شما این همه چیز را به او دادید، به کسی که این قدر عاصی است؟ امام فرمودند که اگر به این احسان عمل نکند، خداوند جزایش را بهتر می‏دهد. خداوند تعهد کرده از کسی که در مقابل صله رحم، برخورد بد کند، انتقام بگیرد و من خواستم این راه انتقام الهی را برای او باز کنم. علی به بغداد آمد. هارون او را در مجلسی آورد و گفت، وضع مدینه چطور است؟ و این نامرد گفت که آقا در مملکت دو خلیفه وجود دارد. یکی در بغداد و یکی در مدینه. همان طوری که به اینجا خراج می‏آید، مالیات می‏آید، به مدینه هم می‏آید، همان‏طور که شما لشکر دارید، او هم دارد ولی او مخفی دارد و شما علنی. همین پولها که شما دارید او هم دارد. شما علنی حقوق می‏دهید، او خصوصی بین مخالفین حکومت پخش می‏کند. آن قدر از این حرفها گفت و البته آنها هم می‏دانستند ولی می‏خواستند سند گرفته باشند. هارون گفت ببینید! این طور است. چقدر می‏خواهید صبر کنید؟ باید او را بیاوریم. فوراً برنامه ریختند که هارون به مدینه برود و امام را جلب کند. ببینید که قضیه چقدر مهم است که برای جلب امام، خود هارون الرشید باید به مدینه برود و بهانه درست کند و این‏طوری نیست که به مأمورین بگوید که او را دستگیر کنید و بیاورید. هارون به مدینه رفت. در حرم پیغمبر هنگامی که امام آنجا آمدند و به پیغمبر طوری سلام کردند که باعث تضعیف هارون بود، دستور جلب امام را داد. از پیغمبر هم عذرخواهی کرد. و از ترس، دو کاروان درست کرد. یک کاروان به طرف بغداد فرستاد و یک کاروان به طرف بصره فرستاد. امام را در آن کاروانی که به بصره می‏رفت راهی کرد. امام را در بصره در خانه عیسی بن جعفربن منصور حبس کردند. امام یک سال در حبس بودند و کسی نمی‏دانست که امام کجا هستند. در این یک سال دستور بود که به امام سخت بگیرید. می‏نویسند روزی دوبار درب زندان امام را باز می‏کردند. فقط روزی دوبار. یک بار برای اینکه غذا و چیزی بدهند و یک بار برای رفع حاجت. آن دعای معروف امام و شکر امام اینجاست. عبادت امام را وقتی که به این زندان می‏آیند، می‏بینیم. در این جایی که شب و روز تنها هستند، شکر می‏کنند و می‏گویند: خدایا من در تمام عمرم از تو یک جای خلوت می‏خواستم که فرصت عبادت پیدا کنم و حالا تو به من این محبت را کرده‏ای و این نعمت را داده‏ای. و شب و روز امام در این زندان عبادت می‏کند. مدام دستور می‏آمد به عیسی که امام را شهید کن. در آخر عیسی به هارون نوشت که چه می‏گویی؟ امام را شهید کنم ؟ من بخواهم این فرزند پیغمبر را بکشم، خلق اللّه من و همه فامیل من و همه شماها را خواهند کشت. چرا می‏خواهید این زاهد عابد را بکشید؟ ایشان غیر از عبادت کاری ندارد. عیسی گزارشی از وضع حرکت حضرت تهیه کرد و به هارون فرستاد. هارون دید که آنجا نمی‏شود، دستور داد که امام را به بغداد منتقل کردند. امام را به بغداد آوردند. در بغداد ایشان را به فضل بن ربیع تحویل دادند. دو جریان در کاخ هارون بود. یکی فضل‏بن ربیع که عرب بود و یکی برامکه که ایرانی بودند. و با هم تنازع داشتند. و همه می‏خواستند آن دیگری را طرد کنند و خودشان بمانند. و هر دوی آنها متهم بودند که با امام کاظم رفاقت دارند. و واقعاً هم خیلی از آنها با امام ارتباط داشتند و این طور هم نبود که با امام رابطه نداشته باشند. و اینها برای رفع تهمت از خودشان ناچار بودند یک تظاهری بکنند. به هر تقدیر امام را به فضل بن ربیع دادند و دستور دادند که بر ایشان سختگیری کن. نهایت فشار را بر امام در زندان در این دوران آوردند. گاهی ایشان را دستگیر و مجدداً آزاد می‏کردند. گاهی سخت می‏گرفتند و گاهی رفاه می‏دادند که شاید بتوانند امام را به نحوی قانع کنند که دست از مبارزه بردارند. اما بعد دیدند که در آن زندان هم به جایی نمی‏رسند. امام را به سندی بن شاهک تحویل دادند که خیلی خبیث بود. خبیث ترین مرد روزگار را پیدا کردند و امام را به او تحویل دادند و دستور هم این بود که سختگیری کند. دستور این بود که امام را به نحوی نابود کنند که خونش به گردن حکومت نیفتد. در واقع بهانه‏ای می‏طلبیدند. انواع توطئه‏ها و نقشه‏ها را کشیدند که یک طوری امام را بدنام کنند. چون می‏دیدند که با این فشار افکار عمومی و این محبوبیت عمیقی که امام دارند نمی‏شود ایشان را کشت. اگر خون امام به گردنشان بیفتد، در آینده برایشان خطر دارد. یک بار به این صورت می‏خواستند امام را بدنام کنند. هارون گفت امام را به یک خانه خوب و مرفه منتقل کنید. بعد دستور داد که یک خانم زیبایی را به عنوان پیشخدمت در آن خانه خلوت برای امام بفرستند. گفت تو برو و کار تو این باشد که برای امام خدمت کنی. غذا ببر، لباس بشور و این طور کارها. زن وارد آن خانه شد و دید که امام اصلاً به او توجهی ندارند. مدام نماز می‏خوانند، مدام ذکر می‏گویند و گریه می‏کنند و سجده می‏کنند. موقع غذا هم غذای مختصری می‏خورند. یک روز از زندگی امام را در زندان این طور ترسیم کرده‏اند: سحر که از خواب بلند می‏شدند و نماز می‏خواندند، روی زمین سجده داشتند تا نزدیک ظهر، سرشان روی زمین بود و مدام گریه می‏کردند و ذکر خدا می‏گفتند »حَلیفِ سَجْدَةٍ طَویلةٍ« برای اینجاست. (یعنی کسی که دائماً در سجده بود. قسمتی از زیارت‏نامه امام هفتم). بعد از نماز ظهر ادامه می‏دادند تا عصر و باز ادامه می‏دادند تا شب و بعد از نماز عشاء افطار می‏کردند و بعد چند لحظه‏ای می‏خوابیدند. و مجدداً برنامه‏های خود را ادامه می‏دادند. هارون چند بار مأمور گذاشت از زندگی امام گزارش دادند، همان طور بود. آن خانم که یکی دو روز در خدمت امام ماند و دید که امام این طور است، یک بار خودش را عرضه کرد گفت: من برای خدمت به شما آمده‏ام. امام فرمودند که ما احتیاج به خدمت نداریم. به هارون گزارش دادند که این خانمی که شما فرستادید به یک زن مؤمنه تبدیل شده و او هم نماز می‏خواند و گریه می‏کند. و در نزد خدا توبه می‏کند. آن زن را نزد هارون آوردند. هارون گفت: چرا این‏طور شده‏ای؟ زن گفت: آقا هر کس این شخص و زندگی او را ببیند، مثل من می‏شود. اگر او آدم است، ما چه می‏گوییم؟ نقشه دیگری کشیدند. گفتند یک قدری تخفیف بدهیم شاید امام را بشکنیم. هارون روی اطرافیان ایشان فشار آورد و گفت شما کاری کنید که امام کاظم خواهشی در زندان از من بکند. حداقل از من چیزی بخواهد که بهانه‏ای بشود و سرنخی برای مذاکره بازگردد. فضل بن ربیع خدمت امام آمد و عرض کرد آقا پسر عموی شما - هارون - سلام رساندند و گفتند اگر وضع زندگی شما خوب نیست، بگویید تا غدای بهتر بیاورند و اگر لباستان خوب نیست، لباس بیاوریم و اگر فرش می‏خواهید فرش بیاوریم و اگر می‏خواهید بیرون بروید، بیرون ببریم. و همین طور پیشنهاد دادند. حضرت در جواب فقط یک جمله فرمودند و آن این بود که:»لا حاضِرُ لی مالی فَیَنْفَعُنی وَلَمْ اُخْلُقْ سَئولاً« به هارون بگو که اینها که می‏گویی اموال و امکانات خودم نیست که بخواهم از آنها استفاده کنم و خداوند هم من را این‏طور خلق نکرده که پیش کسی رو اندازم و چیزی بخواهم. و بعد بلند شدند و دوباره به نماز پرداختند. این پیغام را برای هارون آورد. و شخصیت هارون خرد خرد شد و دندانهایش را به هم فشرد و گفت: من در مقابل کسی واقع شدم که هیچ چیز غیر از سلب حکومت من او را راضی نمی‏کند. توطئه‏های مکرر از این قبیل برای اینکه امام را وادار کنند که چیزی بخواهند انجام گرفت. این دفعه به فضل بن یحیی گفت که نوبت توست: یحیی! تو برو و یک کاری کن. یحیی خدمت امام آمد و گفت: پسر عموی شما سلام می‏رساند و این پیام مخصوص را می‏گوید که من قسم خورده‏ام که شما تا اظهار پشیمانی نکنید و از من طلب عفو نکنید، اینجا شما را نگه دارم و نمی‏توانم قسم خود را بشکنم. و من خواهش می‏کنم که شما اظهار کن که نسبت به من بدرفتاری کرده‏ای و از من بخواه که شما را ببخشم و بعد شما آزادید و به مدینه بروید. - معلوم ا ست این در اواخر بوده است - امام فرمودند که به هارون بگو من وقت زیادی زنده نیستم. این قدر به خود فشار نیاورید. این رویّه برخورد اینها بود. کلمه‏ای در مصیبت خوانده شد. »اَلسَّلامُ عَلی مُعَذَّب فِی قَعْر السُّجُونَ و ظُلَمِ الْمَتامِر«؛ یعنی سلام بر کسی که در تاریکی متموره‏ها شکنجه شده است. متموره، زندان‏های زیرزمینی بوده که هیچ نوری در آن نمی‏تابید؛ تاریک تاریک بود و شب و روز را در آن تشخیص نمی‏دادند. امام را در این گونه زندانها مدتی نگه داشته بودند. تعبیر دیگری در زیارت‏نامه آن حضرت هست که: »ذی السّاقِ الُمَرضُوض بحِلقِ الْقُیُودْ« ساق پای امام را با دانه‏های زنجیر کوبیده بودند. یعنی پاهای امام به وسیله دانه‏های زنجیر که به پای ایشان بسته بودند، مجروح شده بود. این وضع زندان امام در بعضی مواقع بود. این طور امام را تحت فشار قرار می‏دادند و دوباره به یک جای بهتر می‏بردند و می‏گفتند حالا تقاضای عفو کن و آن هم جواب امام بود. آن طور تحت فشار قرار می‏دادند و بعد به جای بهتری می‏آوردند و آن خانم را می‏آوردند، برای اینکه یک طوری روحیه امام را تغییر دهند. امام با چنین شرایطی راه خود را ادامه می‏دادند. حالا آقایان بنشینند و بگویند »تقیّه«. بگویند که با حکومتهای وقت می‏ساختند، برای اینکه مثلاً یک عده شیعه را حفظ کنند! آیا این درست است؟ از امام می‏خواهند که شما یک کلمه بگویید که من بد کردم تا به مدینه بروید و اگر این کلمه را می‏گفتند، می‏رفتند، و چون امام از حرفشان برنمی‏گشتند در زندانها باقی می‏ماندند. این روشن می‏کند که مطلب چیست. با قدرتی مثل قدرت هارون که یک سر نیروهایش در مرز چین مشغول نبرد بودند و یک سر آن به غرب آفریقا رفته بودند و یک طرف آن در اعماق دریاها بودند، امام این طور برخورد می‏کنند و این طور مبارزه می‏کنند. ما شیعه ها خیال می‏کنیم که گریه کردن برای این ائمه بی‏هدف است. و همین طور است که خیلی از مقدسها خیال کرده‏اند. این طور نیست، بلکه حساب دارد. بعد تصمیم گرفتند امام را از بین ببرند. مشکل آنها این بود که امام با این شخصیت و نفوذ و با این طرفداران اگر از بین بروند، مردم با اینها چه خواهند کرد؟ شهادت امام را دو جور گفته‏اند. یک طور سم دادن و یک طور به این نحو که امام را در نمدی گذاشتند و آن قدر این نمد را فشار دادند که بدون جراحت و علامت کتک، امام را شهید کردند. ممکن است هر دو نوع باشد. قاعدتاً هر دو نوع است. یعنی هر دو نوع را عمل کردند. مشکل آنها این بود که به مردم چه جوابی بدهند. در سراسر دنیا می‏دانستند که امام در بغداد در زندان هستند. ولی نوعاً کسی نمی‏دانست که امام کجا هستند. »لَمْ یَزَلْ یُنْتَقِلُ مِنْ سجْنٍ اِلی سجْنٍ« (یعنی دایماً از زندانی به زندان دیگر منتقل می‏کردند). زندان امام را عوض می‏کردندتا مردم برای آزادی ایشان هجوم نیاورند. مردم از اطراف می‏آمدند و از طرقی که به زندان داشتند، از زندان اطلاعات را می‏گرفتند و از امام دستور می‏گرفتند. همین علی بن یقطین ها و امثال او این کار را انجام می‏دادند. پیغام می‏آوردند و از امام جواب می‏گرفتند. همان روزی که امام را شهید کردند، و از زندان جنازه ایشان را بیرون آوردند، عده‏ای آمده بودند. به آنها وعده داده بودند که بناست امام آزاد شوند. یعنی شایع شده بود که می‏خواهند امام را آزاد کنند. عده‏ای از علما، اطبا و شخصیتهای سیاسی را آوردند که شهادت دهند بدن امام سالم است. شصت نفر از علما وقتی آمدند، و یکی از آنها احمد بن حنبل - امام حنبلی‏ها - وقتی که آمد و بدن امام را دید، همه نوشتند که امام با مرگ طبیعی از دنیا رفته است واحمد گفت که من نمی‏نویسم؛ امام را زهر داده‏اید و شهید کرده‏اید. به همین دلیل، احمد بن حنبل کتک خورد. اطبا را آوردند. خیلی از آنها نوشتند. یک طبیبی حاضر نشد بنویسد. و گفت: من کف دست امام را دیدم. امام به من نشان دادند. کف دست امام سبز بود و علامت مسمومیت داشت و من نمی‏نویسم. و همین مطالب به بیرون راه یافت. آن روزی که می‏خواستند قضیه را منتشر کنند، خود هارون الرشید از شهر بیرون رفت و به یک منطقه دوری رفت و سندی بن شاهک مأمور شد که این جنایت را انجام دهد و سلیمان بن ابی جعفر منصور مأمور شد که طوری وصله پینه کند تا این جنایت به نام هارون تمام نشود. سندی بن شاهک، امام را شهید کرد و روی پل بغداد، جایی که هنوز هست قرار داد، و از مردم دعوت کرد که بیایید و ببینید که بدن امام سالم است. و این از اشتباهاتش بود. امام کاری کردند که آنها رسوا شدند. امام وصیت کردند که مرا با غل و زنجیر که به پایم بسته بودید در خاک دفن کنید. آنها گول خوردند و احمقی کردند و این وصیت را انجام دادند. وقتی جنازه امام روی دست مردم بود و حرکت می‏کردند، هر کسی زیر جنازه می‏رفت و حرکت می‏کرد زود به عقب برمی‏گشت و گریه می‏کرد. می‏گفتند: چرا به عقب آمدی. می‏گفت: هنوز صدای دانه‏های زنجیر از پای امام کاظم به گوش می‏رسد. این امر، هارون را رسوا کرد. مردم جمع شدند و آن قدر عطر ریختند و آن قدر گل و گلاب آوردند که در بغداد جایی به نام »سوق الریاحین« (بازار ریحانها) داریم.  دیدند خیلی بد شد. سندی بن شاهک بین مردم آمد. در کتابهای عادی می‏نویسند که در روی پل اسبش رم کرد و به دریا یا رودخانه افتاد و غرق شد. ولی قاعدتاً این طور نیست. همان مردم شیعه او را به دریا انداختند و کشتند. و یا عمال خود هارون او را کشتند که بعد اسنادشان کشف نشود. و این قضیه عادی نیست ولی تاریخ از آن عبور می‏کند. تاریخ می‏نویسد که سلیمان بن جعفر در قصر خود نشسته بود. یک وقت دید جنازه‏ای را می‏برند و شعار می‏دهند. پرسید چه خبر است؟ غلامهای او گفتند: »می‏گویند موسی‏بن جعفر مرده است و مردم او را برای دفن کردن به طرف قبرستان قریش - و همان جایی که اکنون امام در آن دفن است - می‏برند. در تاریخ نقل است که او تعجب کرد. و گفت اگر این از قریش است چرا این قدر جمعیت به دنبال اوست و اگر از قریش نیست چرا به اینجا می‏آورند. نزدیک شد و فهمید موسی بن جعفر است. به غلامهایش گفت زود جنازه‏ها را به کناری بیاورید. نوکرها جنازه را گرفتند با احترام آن را تشییع کردند. ولی قضیه این نیست. اصلاً این سلیمان مأمور بود. سلیمان از نزدیکان هارون است. عموی هارون است. او آدمی است که در جنگ فخ، در آنجا که شهدای فخ را شهید کردند و آن فاجعه عظیم رخ داد او جزء کسانی بود که در آن جنگ شرکت کرده بود و خون شهیدان فخ به گردن اوست و او یک آدم معمولی نیست. او مجری یک سیاست بود. خواستند بگویند که سندی بن شاهک این جنایت را انجام داده و قضیه مربوط به هارون نیست. تا مردم را گول بزنند، آمدند و جنازه را گرفتند و با تجلیل مردم جنازه را بردند و دفن کردند. بعدها که هارون از مسافرت آمد و قضیه را فهمید، یک پیغام به سلیمان داد و تشکر کرد و گفت خدا لعنت کند سندی را که پسر عموی ما را کشت. و خدا به شما خیر دهد که آمدید و این صله رحم را به جا آوردید. و این طور برخورد می‏کردند. این قدرت امام بود. امامی که چهارسال در زندان بودند. آن وضع مسلمانها بود و آن وضع دنیا. بنابراین نتیجه‏ای که می‏خواهم بگیرم این است که نگوییم ائمه ما یک موجودهای مقدسی و ممتازی بودند، آنجا نشسته بودند و فقط می‏خواستند نماز و روزه و مسایل شخصی بین خودشان و اینها را حل کنند و بقیه مردم هر قدر تباهی داشته باشند و هر طاغوتی بر آنها حکومت کند؛ نه این طور نیست. بلکه ائمه ما از اول تا به آخر این طور بودند که در زندگی امام کاظم تشریح شد. علی‏بن ابی‏طالب آن طور برخورد کردند. امام حسن اول جنگیدند و نشد و بعد برنامه خود را آن طور انجام دادند. امام حسین آمدند و جنگیدند و نشد و شهید شدند. امام سجاد، امام باقر، امام صادق و امام کاظم و تا آخر همه، همین‏طور هستند. و برنامه همه ایشان امامت و رهبری بود. رهبری و ولایت مطلقه برای اینهاست. و این مسأله را همه جا گفتند. و آنها خلفای عباسی و غیر آنها را غاصب می‏دانستند. و این راه تشیّع است. امروز برای اولین بار بعد از این مقاطع و این همه ظلمی که به ائمه شده، خداوند به این فرزند موسی‏بن جعفر - امام عزیزمان - عمر زیاد بدهد که بخشی از اهداف موسی بن جعفر را امروز ایشان عملی می‏کنند و آن کاری که موسی‏بن‏جعفر به خاطر آن در متموره‏های هارون‏الرشید ماندند، امروز در ایران ما انجام می‏شود و این جوانان عزیز ما که در خدمت موسی بن جعفر نبودند امروز در خدمت اهداف موسی‏بن جعفر هستند و راهی که موسی بن جعفر و امام حسین و همه و حتی خود امام زمان از ما خواسته‏اند، همین است که تلاش کنیم تا این دنیا را از شرّ طاغوت نجات بدهیم و البته بقیه مسایل با خداست و ما اگر موفق شدیم و پیشرفت کردیم که بهتر و اگر موفق نشدیم وظیفه خود را انجام داده‏ایم و این راه ائمه ماست. اَعُوذُباللَّه مِنَ الشَّیْطانِ الرَّجیمِ »بسْمِ‏اللّهِ‏الرَّحْمنِ الرَّحیم/ اِنَّا اَعْطَیْناکَ الْکَوْثَر/ فَصَلِّ لِرَبِّکَ وَانْحَرْ/ اِنَّ شانِئَکَ هُوَالاَبْتَرُ« »صَدَقَ اللَّهُ الْعَلیُ الْعَظیمْ«.     خطبه دوم  بسْمِ‏اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیم اَلْحَمْدُللَّهِ رَبِّ الْعالَمینَ، وَالصّلوةُ وَ السَّلامُ عَلی رَسُولِ اللَّهِ وَ عَلی عَلِیٍّ أَمیرِالْمُؤْمِنینَ وَ عَلی الصِّدیقَة الطَّاهِرَة وَ عَلی سبْطِیِ الرَّحْمَةِ الْحَسَنِ وَالْحُسَیْنِ وَ عَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ مُحَمَّدبْنِ عَلِیٍّ وَ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ وَ موُسَی بْنِ جَعْفَرٍ وَعَلِیِّ بْنِ مُوسی وَ مُحَمَّدبْنِ عَلِیٍّ وَ عَلِیِّ بْنِ مُحَمَّدٍ وَالْحَسَنِ بْنِ عَلِیٍّ وَ ألْخَلَفِ الْهادی الْمَهْدی(عج).  مسایل روز بسیار فراوان است. و به حق خطبه اول وقت زیادی گرفت. در این خطبه سعی می‏کنم مسایل را به طور فشرده عرض کنم ولی چون مسایل زیاد است، مقداری بیشتر وقت خواهد گرفت. ما در هفته گذشته مسأله انتخابات را داشتیم که بحمداللَّه یکی از افتخارات جمهوری اسلامی بود. و آزادترین انتخابات پارلمانهای دنیا در ایران اتفاق افتاد.  ما از ملت عزیزمان و این مردم با شعور و آگاه تشکر می‏کنیم. و من شخصاً از مردم تهران به خاطر اینکه بنده را لایق دانستند و به من رأی دادند تشکر می‏کنم. نه به خاطر خودم، بلکه به خاطر اینکه رأی به جمهوری اسلامی است. چرا که خود را واقعاً صالح و لایق این چیزها برای مردم نمی‏بینم. این دلیل موفقیت جمهوری اسلامی است که مردم به مسؤولان کشور بعد از پنج سال در این سطح بالا رأی بدهند. اگر مردم از جمهوری اسلامی ناراضی بودند، از اسلام که ناراضی نیستند. یعنی از ما باید ناراضی باشند. ما مسؤولیت بسیاری از مسایل را به عهده می‏گیریم و مردم هم می‏دانند. مسؤولیت جنگ، مسؤولیت مجلس، مسؤولیت کارهای دولت و خیلی از چیزهای دیگر را انتخاب کرده‏ایم. بنابراین این رأیی که مردم به چهره‏های مشخصی که به خصوص در تهران معلوم بود که مسؤول کارهای کشور هستند، دادند، سند اعتماد مردم به حکومتشان است. و این مایه افتخار و خوشحالی همه است. ما برای تهران کار خاصی انجام نداده‏ایم. تعصب تهرانی هم برای ما نیست. بلکه همیشه ما توصیه می‏کنیم امکانات تهران را در روستاها و شهرهای دور دست ببرید. کارها ان‏شاءاللَّه، فقط و فقط برای حکومت است. که الحمدللَّه این افتخار است. من از صمیم قلب، از این مردم خوب، هم از طرف خودم و هم از طرف تمام کسانی که انتخاب شده‏اند تشکر می‏کنم. در هفته گذشته، سالگرد شهادت شهید قرنی بود. ضدانقلاب با الهام از استکبار غرب و شاید هم استکبار شرق این افسر مؤمن را از ما گرفت. در هفته آینده، روز عظیم مبعث را خواهیم داشت. من به دلیل اینکه آن یک بحث بسیار مستقلی است، نمی‏توانم وارد آن شوم. و اگر بخواهیم پیرامون آن بحث کنیم حداقل باید یک خطبه صحبت کنیم. فقط آن روز عظیم را به این امت عظیم‏الشأن و امام بزرگوار و به خصوص خدمت حضرت ولی عصر(عج) تبریک عرض می‏کنیم. و ان‏شاءاللَّه بحثها را در موقع مناسب بیان خواهیم کرد. دیروز شهادت همرزم و همکار عزیزمان حجت‏الاسلام آقای شاه‏آبادی را داشتیم. ایشان نماینده بسیار عزیز مجلس که از افتخارات ما بود، فرزند آیت‏اللّه فقید شاه‏آبادی بود. او عنصر تقوا و فضیلت و جرثومه تلاش و مبارزه بود. ما با ایشان از بیست سال قبل در یک سنگر بودیم. تا امروز هم با هم بودیم. کسی که نزدیک به یک میلیون و دویست هزار نفر از این مردم فداکار تهران به او رأی داده بودند، دیروز برای چندمین بار به جبهه و خط مقدم جبهه رفت، برای اینکه رزمندگان را در آنجا تشویق کند و آنان ببینند که شخصیتهای کشور هم در صفوف مقدم جبهه حضور دارند. در آنجا تصادفاً گلوله توپی در نزدیکی ایشان به زمین می‏خورد و ایشان شهید می‏شوند. خداوند ایشان را برای جوار خودش، جوار انبیا، اولیا، صالحین و شهدا لایق دید و او را از ما گرفت. و ان‏شاءاللَّه مردم تهران در مراسم تشییع جنازه و مجلس بزرگداشت ایشان، حق ایشان را تا آنجا که امکان دارد ادا کنند. و ما در جاهای دیگر در مورد ایشان صحبت خواهیم کرد. از روزهای بسیار مهم ما در هفته آینده شهادت شهید بزرگوار علامه مطهری است. چرا که واقعاً فقدان ایشان جزء خسارتهای جبران ناپذیر جنایات منافقین است. ما مثل مرحوم مطهری خیلی کم داشته‏ایم چه اینکه حالا هم خیلی کم داریم. و شما با کتابهای ایشان، سخنرانیهای ایشان، آنهایی که با ایشان نزدیک بوده‏اند و محضر ایشان را درک کرده‏اند و شاگردان ایشان آشنا هستید. امام امت، استاد مطهری را پاره تن خود معرفی کردند و دشمن هم حساب شده و با چراغ آمد و به حساب خودش ضربه ای زد که دیگر جمهوری اسلامی کمر راست نکند. اما خون این شهید، آثار این شهید، قلم و بیان این شهید - که امام هم مهر تأیید پای آن گذاشتند - اهداف دشمن را معکوس کرد. یعنی آنچه که از نوک قلم ایشان تراوش کرده بود با شهادت ایشان، با خون ایشان رنگ خون گرفت. اگر ما دیروز از یک استاد فیلسوف مفسر اخلاق دان فقیه، حرف می‏شنیدیم، امروز از همه اینها به اضافه شهید می‏شنویم. شهادت، به خاطر افتخاری که برای انسان می‏آورد و به خاطر صلاحیتی که از انسان کشف می‏گردد، مشخص می‏کند که این شخص چه مقامی داشته و شهادت به خاطر صداقتی که در جامعه به انسان می‏دهد، گفته‏های گذشته انسان، تاریخ انسان، بیت انسان، و فامیل انسان را آن چنان می‏کند که همه اینها می‏توانند انسان‏ساز باشند. همین آثاری که ما از کربلا و شهدای دیگر داریم مربوط به همین قضیه است. من از این امت می‏خواهم که سالگرد این شهید بزرگوار را برای همیشه زنده نگه دارند و از مجامع تبلیغی کشور می‏خواهم که دائماً کمک کنند که خون این شهید بجوشد و از صدا و سیما و سایر مراکز خبری و تبلیغی می‏خواهم که هر چه امکانات دارند به کار ببرند که مردم این گونه افراد را فراموش نکنند. و تا نام اینها زنده باشد دین را زنده نگه می‏دارند. البته در بخشی از یک خطبه، پیش از این نمی‏شود صحبت کرد. و ان‏شاءاللّه در جاهای دیگر صحبت می‏کنیم. و به فامیل محترم ایشان و فرزندان عزیز ایشان که مثل خود آن بزرگوار روح فتوّت و بزرگواری و تحقیق در آنان وجود دارد، این افتخار را تبریک عرض می‏کنم و ان شاءاللّه امت هم قدر این بزرگواران را می‏داند. چندین مسأله دیگر داریم که در یک مجموعه می‏گنجد: مسأله بمباران پیرانشهر، مسأله انفجار یک کشتی در خلیج فارس، و تحرکاتی که در منطقه می‏بینیم و حرکتی که در کشورهای اروپایی اخیراً ضدانقلاب با هماهنگی استکبار جهانی انجام دادند و چند مرکز جمهوری اسلامی را مورد تهاجم قرار داده‏اند. مهمترین بحث من و قسمت عمده صحبتم مربوط به این واقعه طبس است که قدری باید روی این قضیه درنگ کنیم، ببینیم که در آنجا قضیه چه بود. این حوادث اخیر یک مقدار به این واقعه طبس مربوط می‏شود. یعنی به دلیل اینکه ما به سالگرد رسوایی آمریکا در طبس رسیدیم، برای اینکه این قضیه امروز تحت‏الشعاع قرار بگیرد، عمال آمریکا این حرکتها را در این مجموعه انجام دادند. وقتی یک نفتکش عظیم در خلیج فارس منفجر شود که دنیا را متوجه خطر منطقه بکند، وقتی که پیرانشهر کردستان را آن طوری بکوبند و وقتی که چند مرکز جمهوری اسلامی در دنیا با هم اشغال شود، آن قدر این مسایل خبرساز است که حادثه طبس موقتاً فراموش می‏شود و سالگرد آن از بین می‏رود. و البته آنها این طور فکر می‏کنند. ولی ما یک مقدار مسأله را زنده می‏کنیم و نمی‏گذاریم به دست فراموشی سپرده شود. و این مسأله چیزی نیست که گم شود. و حادثه طبس باید به عنوان یک سند عظیم بی‏لیاقتی و رسوایی آمریکاییها در تاریخ ثبت شود و باید روی آن تکیه کنیم. این روزها می‏بینیم سخنگویان و بلندگویان شرق و غرب، شورویها و آمریکاییها خطر جمهوری اسلامی را بزرگ جلوه می‏دهند. تا به حال صحبت می‏کردند که صدام شکست ناپذیر است و ایران پیروزی ندارد. این یک ماه اخیر بعد از تصرف جزیره مجنون توسط ایران، سخنها یک طور دیگر است. مثلاً ژنرال کیسی اعلام می‏کند که مردم عراق روابط بسیار جدی و صمیمی با رهبر انقلاب ایران دارند و این یک اعلام خطر بزرگی است. این خطر را از لحاظ فر هنگی می‏گوید، که مردم عراق را نمی‏توان از ایران جدا کرد. مقام دیگر آمریکایی و روزنامه‏های انگلیسی رسماً می‏نویسند که اگر ایران پیروز شود، این پیروزی مثل یک بمب اتمی است که در منطقه منفجر بشود، و تمام منافع غرب را سیل می‏برد و امواج این انفجار همه رانابود می‏کند. یک روزنامه انگلیسی به دروغ می‏نویسد: ایران در دو سال آینده بمب اتمی خواهد ساخت. همین‏هایی که می‏گفتند که اینها جاهل هستند و دوچرخه هم نمی‏توانند سوار بشوند، حالا این طور می‏گویند. البته دروغ می‏گویند. و معلوم نیست ما به این زودی بمب اتمی داشته باشیم. ولی حالا بترسند! و اگر همین خبر یک عده‏ای را می‏ترساند ما حرفی نداریم. و باز می‏گویند: امروز با یک موج اسلامی که از اندونزی گرفته تا مراکش جوانان مسلمان را در دانشگاهها، کارخانه‏ها، مغازه‏ها و مراکز صنعتی زیر بال خود گرفته مواجه هستیم. و این خطر دنیا را تهدید می‏کند. این مطلب آخر را راست می‏گویند. و آن قضیه مردم عراق را هم درست می‏گویند. اما این وحشتی را که می‏خواهند در دنیا برای جمهوری اسلامی درست کنند، دروغ می‏گویند. جمهوری اسلامی اگر پیروز شود، خواهید دید که منطقه را آن چنان امن نگه خواهد داشت که در این منطقه کسی جرأت نمی‏کند به منافع ملتها، چشم طمع داشته باشد. فقط یک کشور باید از ما بترسد و آن هم اسرائیل است. و این را هم هیچ‏وقت مخفی نکردیم. ما آن روزی که از این جنگ فارغ شدیم و نیروهایمان آزاد شدند، اولین کار ما پرداختن به مسأله فلسطین و ایجاد هماهنگی با کشورهای اسلامی است. برای اینکه فلسطین را از شرّ صهیونیسم نجات بدهیم و منطقه را از شر صهیونیسم نجات بدهیم و امنیت را در منطقه به وجود آوریم و این کار را به فضل خدا خواهیم کرد. اما این حرکتهای ایذایی ذلیلانه‏ای که شروع کرده‏اند، این مسأله را حل نمی‏کند. مثلاً بیایند پیرانشهر را بزنند. یک شهر کردی که عراق مدعی بود می‏خواهد به اینجا خودمختاری بدهد و از ما جدا کند و مردم کُرد را به سعادت برساند. یک شهر کردنشینی که منافقین و جنایتکاران کرد و همه ضدانقلاب آنجا سرمایه‏گذاری کرده بودند و مدتها آنجا حکومت می‏کردند و تبلیغات کرده بودند، حالا هواپیماها بیایند و شهر را خراب کنند و حدود 19 یا 20 نفر آدم را شهید کنند و سی، چهل نفر را مجروح کرده و دهها خانه را خراب بکنند. این حرکت اینها، به معنی قلم سرخ کشیدن روی تمام تبلیغات دوران گذشته‏شان است و مردم کرد می‏فهمند که با چه کسی طرف هستند. مردم کرد حالا می‏فهمند که افرادی که مدعی مبارزه با خلق کرد بودند در دامان چه کسی پرورش می‏یافتند. می‏دانند بدون موافقت این مدعیان، صدام پیرانشهر را نمی‏زند. می‏دانند آنها با هم توافق کرده‏اند که مردمی را که از آ نجا جدا شده‏اند اذیت کنند. مردمی که در انتخابات رأی داده‏اند حالا از آنها انتقام می‏گیرند. شما 20 نفر را شهید کرده‏اید. آنها پیش خدا رفتند و ما انتقام آنها را در میدانهای جنگ از شما و منافقین و همه عوامل جنایتکاری که به عنوان خلق کرد آنجا در حال خیانت هستند خواهیم گرفت. اما شما آن چنان بغضی در بین مردم می‏یابید که هم کردهای عراق، هم کردهای ترکیه و هم کردهای ایران ماهیت شما را می‏فهمند و آن حرفهایی که به امثال طالبانیها می‏خواهید خودمختاری بدهید، معلوم می‏کند که شما با خلق کرد چه رابطه‏ای دارید. آن قضیه‏ای که در خلیج فارس اتفاق افتاده، هنوز روشن نیست. یک کشتی بزرگِ حامل نفت که از بحرین آمده، از خارک نفت گرفته و به طرف دوبی می‏رفته و کشتی متعلق به عربستان است، و نفت آن برای کشورهای دیگر است، آتش گرفته. کاپیتان آن گفته موشک به کشتی اصابت کرده است. اما روشن نیست. زیرا هنوز کشتی در حال سوختن است و نتوانسته‏اند همه چیز را کشف کنند. بعضی‏ها گفته‏اند انفجار بوده. ولی مسأله روشن نیست. احتمال بسیار قوی آن است که موشک به آن اصابت کرده است. منتها کشتی 250 کیلومتر آن طرف خارک است. یعنی عراق جرأت نمی‏کند به خارک نزدیک شود. قضیه از داخل خاک کشورهای جنوب خلیج فارس بوده است. از آن طرف اینها آمده‏اند و کشتی بزرگی را در آبهای دویست و چهل کیلومتری جنوب شرقی خارک منفجر کرده‏اند یا منفجر شده. جمع این حادثه و حادثه پیرانشهر را می‏خواهند چه بکنند؟ سیاست صدام این است که ماجراجویی کند تا پای کشورهای دیگر را به جنگ بکشاند. می‏خواهد کشورهای جنوب خلیج فارس را بترساند. البته ما به این کشورها امنیت داده‏ایم. و آنها می‏دانند و اگر هم نمی‏دانند، بدانند که ایران چنان سیاستی ندارد که بخواهد منطقه را ناامن کند. آنهایی که با ما خوب رفتار کنند می‏توانند به خوبی با ما زندگی کنند. این برادران ترک که الان در نماز جمعه حاضر هستند، مگر همسایه ما نیستند؟ اینها با امنیت می‏توانند با ایران رابطه داشته باشند. در عین اینکه عضو ناتو هم هستند.  اگر کشورهای جنوب خلیج فارس خوب باشند و حد خود را بشناسند، به خوبی می‏توانند در سایه جمهوری اسلامی با رفاقت زندگی کنند. و از این حرفها و تبلیغات نترسند. ولی اگر شرارت کنند جواب آنها مثل صدام خواهد بود. حالا ما منتظر هستیم تا حادثه روشن شود. اگر قضیه زدن کشتی درست باشد  ولو کشتی عربستان سعودی در آبهای مربوط به ایران و در اطراف جزیره خارک باشد - گرچه موقعیت آن به رأس‏التنور در عربستان سعودی نزدیک‏تر بوده، آنجا با بوشهر صد و هفتاد و با خارک دویست و چهل کیلومتر فاصله دارد، اما به هرحال به ما مربوط می‏شود، اگر چنین قضیه‏ای باشد و اگر خیال می‏کنند که با یک چنین حادثه‏ای ما فوراً روی تنگه هرمز دست می‏گذاریم و آنچه آنها می‏خواهند پیش می‏آید، این طور نخواهد بود. این طور که عراق می‏خواهد، نخواهد شد. ما وقت هر کاری را می‏دانیم و در هر مرحله‏ای جواب مناسب آن مرحله را انتخاب کرده‏ایم و آماده داریم. آنها پیرانشهر را می‏زنند و ادعا می‏کنند جنگ بین شیعه و سنّی است. آیا در پیرانشهر سنّی‏ها هستند یا شیعه‏ها؟ نتیجه کارشان هم این شده که همان روزی که پیرانشهر را می‏زنند، در چابهار که درست نقطه مقابل آنجاست سنّی‏ها آن کاروان عظیم کمک به جبهه را راهی می‏کنند که جزء کاروانهای افتخارآمیز است. ادعاهای آنها با این اعمالشان این طور نتیجه می‏دهد. و اما حوادثی که در اروپا درست کرده‏اند! در آلمان، اتریش، فرانسه، هلند و انگلستان و هر جایی که چند تا نیروی ضدانقلاب که هنوز ماهیت آنها به خوبی روشن نیست، وادار شده‏اند به بعضی از مراکز ما که باید تحت حمایت آن کشورها باشد، هجوم ببرند. مثلاً داخل سفارت یا کنسولگری، دفتر هواپیمایی، داخل یونسکو و دفتر ایران چند شعار نوشتند و البته افراد ما اینها را گرفتند و بازداشت کردند و به پلیس تحویل دادند. حالا اگر پلیس بتواند برخورد صحیحی با اینها کند خوب است. اما اصل مسأله خیلی حرفها می‏فهماند. این دلیل یأس کامل آنها از داخل کشور و از ضدانقلاب است که ادعا کردند ما در موقع انتخابات ایران را به آتش خواهیم کشید. ولی دیدید که انتخابات ایران از امن ترین انتخابات دوران تاریخ است که به خوبی برگزار شد. عده‏ای از آنها، به اروپا رفته‏اند. دلیل یأس آنها هم همین است که چند نفر این طور حرکت بکنند و رسوایی خودشان را نشان بدهند. نه آنجا برایشان موقعیتی مانده نه در اینجا. در اینجا برایشان خوب روشن شده که هر جا بخواهند حرکتی بکنند، قبل از اینکه کارشان را شروع کنند نیروهای ما از آنها اطلاع دارند. مدتی بود در جنگل، در اطراف تالش نیرو جمع می‏کردند و فکر می‏کردند مشغول ساختن پایگاه عظیمی هستند که بعد روزی بیایند و جاده‏های اطراف را ناامن کنند. هنگامی که نزدیک انتخابات شد، با آن امکانات و اطلاعاتی که ما داشتیم، احتمال خطر بود، پاسداران آنها را با وسایلی که از طرف رؤسای آنها بود، دعوت کردند که به شهر بیایید. ما می‏خواهیم شما را به مأموریت کردستان و خارج بفرستیم. آنها یکی یکی از جنگل به خانه‏هایی که سپاه برای آنها تهیه کرده بود آمدند. همه آنها آمدند! بعد گفتند: خوب! بنشینید و گزارش کارهایتان را بنویسید. تا وقتی رفتید، پرونده شما باز باشد. آنها گزارشها را نوشتند. وقتی گزارشی را یکی از آنها می‏خواند و اسم امام را برده بود، دیده بودند آنهایی که حاضر هستند، صلوات فرستادند. به یکدیگر نگاه کردند که این رفتار چیست؟ ولی غافل از اینکه کارها تمام شده بود. پاسداران گفتند: دستها بالا و دستهای همه را همان جا بستند آنها گزارشاتشان را برای رفقایشان از پیش نوشته بودند. در تهران الان از آنها بازجویی می‏کنند. و همه چیز تمام شده است. اینها این طور هستند. یعنی کاری که ماهها در جنگل انجام داده بودند با برنامه‏ای که سپاه به آنها می‏داد و فکر می‏کردند با خارج از کشور و کاخ الیزه و آنجاها در ارتباط هستند چنین به دام می‏افتند. منافقین این تیپ هستندو آنها فهمیده‏اند که در داخل نمی‏توانند کاری کنند. چیزهای جالبی هم اکنون اتفاق می‏افتد. مثلاً از خارج به زحمت و به طور مخفی به ایران می‏آید. قوم و خویشان او تا می‏فهمند او آمده پیش خود می‏گویند بالاخره او این دو سه روزه گیر می‏افتد و اسباب زحمت ما هم می‏شود. می‏آیند و به سپاه اطلاع می‏دهند. می‏گویند: فلانی آمده اگر می‏خواهید بگیرید بیایید و او را بگیرید. مکرر در مکرر چنین اتفاق می‏افتد. وضع اینها در هر کجا که باشند به این صورت درآمده. در خارج هم این طور است. در انگلستان به کنسولگری ما رفتند، هنگامی که وارد شدند، بچه‏های دانشجو آنجا زیاد بودند. همه آنها را در یک اتاق جمع کردند و حال و احوال ایشان را خوب پرسیدند. حالا انگلیسیها، اینها را از ما می‏خواهند. می‏گویند چرا شما اینها را کتک زده‏اید؟ انگلستان حامی آنها شده است! خوب این افراد انگلیسی فکر می‏کنند آنها هم که در مملکت ما سفارتخانه دارند، کسانی می‏روند و سفارت ما را می‏گیرند در حالی که شما باید آنجا را حفظ بکنید، خوب! آنجا تعارفشان نمی‏کنند و شیرینی به آنها نمی‏دهند. اگر بنا باشد شما آنها را از ما مطالبه کنید، سفارت شما در جاهای دیگر امن باشد شما هم مجبورید، باید اینها را محاکمه کنید. هلند، اتریش، آلمان و فرانسه هم باید محاکمه کنند. و اگر نکنند و جریمه نشوند ما خودمان این کار را می‏کنیم. حالا سراغ مسأله طبس می‏رویم، که واقعاً از عجایب تاریخ است. من اخیراً فرصت پیدا کردم که یکی دو کتاب از کتابهای خاطرات شخصیتهای آمریکایی را که دست اندرکار حادثه گروگان‏گیری جاسوسخانه آنها در اینجا و واقعه طبس بودند، بخوانم. با دقت خواندم. یکی از این کتابها از هامیلتون جردن است که از نزدیکان فوق‏العاده صمیمی و محرم اسرار کارتر بوده است. این کتاب را بخوانید. کتابی است خواندنی! و انسان از آن خیلی چیزها یاد می‏گیرد. در این حادثه (یعنی حادثه طبس)، انسان وقتی آن کتاب را می‏خواند می‏فهمد این غول وحشتناکی که از آمریکا ترسیم کرده‏اند، اگر بمب اتمش را از دستش بگیریم - که البته بمب اتم حد نمی‏شناسد - یک موجود ضعیف و بی‏عرضه‏ای است به نام آمریکا. و اگر اینها موفق شوند در جاهایی زور بگویند به خاطر ضعف بیشتر حکومتهای دیگر است. شما نمی‏دانید در این داستان تصرف جاسوسخانه آنها و قضیه طبس چقدر اینها در طول یک سال و چند ماه ذلت کشیدند و خون دل خوردند و خفت کشیدند. و هیچ کاری هم نمی‏توانستند انجام دهند. اصلاً کاری از عهده آنها برنمی‏آمد. روزی که این اتفاق افتاد چهار طرح بزرگ جلوی خود نهادند:   اول: مذاکره سیاسی برای حل مسأله.  دوم: گروه نجات مثل فرودگاه »انتبه« که یک بار اسرائیلی‏ها در »انتبه« رفتند و آن هواپیمایشان را نجات دادند. سوم: حمله به مراکز حیاتی ایران با هواپیما. چهارم: محاصره دریایی و مین‏گذاری سواحل ایران. این چهار عنوان را در دستور کار خود گذاشتند و برای هر یک هم گروهی طراح در نظر گرفتند که روی این طرحها کار کنند. همان روزهای اول فهمیدند که دوتای اولی حرف است. اگر بیایند و اطراف ایران را مین‏گذاری کنند، اولین خطری که دارد آن است که خلیج فارس ناامن می‏شود و تنگه هرمز بسته می‏شود. تنگه هرمز که بسته شود، یعنی شاهرگ آمریکاییها قطع شده است . این که نشد! گفتند: خوب با این کار چه ضرری می‏کند. او ریاضت می‏کشد. ممکن است از آن طرف کشورهایی باشند که کمکش کنند. و ضرر اصلی را در خلیج فارس خود غربیها خواهند برند. در واقع در خلیج فارس نمی‏شود جنگ راه‏انداخت. اما زدن منافع ایران! بلی هواپیما می‏تواند بیاید بعضی جاها را بزند. گفتند: اگر چنین کاری بکنیم ایرانیها با این همه آدم حسابی که دارند و با این همه نیروهای جان برکف در سراسر دنیا علیه ما اعلام جنگ می‏کنند و هیچ سفارتخانه، کشتی و شرکت آمریکایی در سراسر دنیا در امان نخواهد بود، و کل دنیا بر ما تنگ خواهد شد. و راست هم می‏گویند ایران این طور است، اگر این چنین اقدامی کنند (این کار از روی عقل بوده). اینجا تیپ مردم ایران این طور است که آنها تصو ر کرده‏اند. شما هفته گذشته دیدید. من واقعاً وقتی که این حادثه و جریان را دیدم مدتی در فکر فرو رفتم، که این چه مملکتی است و چه مردمی هستند بچه‏های جنوب شهر که چهل و پنج هزار قلک اندوخته‏های خودشان را دستشان گرفته بودند و آوردند در نماز جمعه برای جنگ همه را دادند. چنین ابتکار و حرکتی در هیچ جای دنیا نیست. یعنی یک جنگی که از جنوب شهر فقرزده، این مردم، چهل و پنج هزار بچه که پول قلک را برای مداد و کاغذ و پاک‏کن خود نیاز دارند به نماز جمعه می‏آورند و می‏گویند آن را به رزمنده‏ها بدهید، آن رزمنده‏ها چه جان و روحی می‏گیرند؟ و حکومت چه نشاطی پیدا می‏کند؟ و مسؤولین چه اعتمادی احساس می‏کنند؟ آمریکا با این مردم طرف است. خوب! فرض کنید اگر صدتا هواپیما بفرستد و اگر نصف آنها ساقط بشود، و نصف دیگر بیاید یک جاهایی را بزند و بعد ما هر یک نفرمان می‏تواند به اندازه ده هواپیما در دریا و خشکی به آنها صدمه بزند، این را هم دیدند نمی‏شود! پس به دو چیز اولویت دادند. اول رفتن به بحث و مذاکرات سیاسی. دوم گروه نجات. از همان روز اول وزیر دفاع آمریکا مأمور شد با رئیس ستاد ارتش، طرح نجات را از این سفارتخانه بریزند. آنها طرح ریختند و در طرحشان چه خون دلها که نخوردند. در صحرای برهوت آریزونا و جاهای دیگر چند ماه تمرین کردند. گردن کلفت‏ها و قلدرهایشان را جمع کردند. آنهایی را که در ارتش آمریکا خیلی قلدر بودند، در آنجا تمرین دادند که چگونه از هواپیما پیاده شوند، سوار هلی‏کوپتر شوند، از هوا پایین بیایند، چطور بجنگند. و بعد اطلاعات جمع کردند. هر کس را هم می‏بردند راجع به اطراف سفارت یا در اینجا یا آنجا از او بازجویی می‏کردند. بعد حبسش می‏کردند که بیرون نیاید تا خبرها را بدهد. بعد یک روز گزارش می‏دهند که ما یک زندان پر از آدم داریم، که دوستان ما هستند. یک فکری بکنید! اینها اینجا مانده‏اند. باید بیرون بیایند. که آنها می‏گویند: نه! حفاظت اطلاعات مخدوش می‏شود. آنها باید، همانجا بمانند. یک پایگاهی را از این طور تیپ ها پر کرده بودند. آنها را برای بازجویی برده بودند. آنها برای کشف اینجا و مسیرشان از طبس، کنارک، ورامین، گرمسار، امجدیه و برای همه اینها پرونده درست کرده بودند. حالا می‏رسیم به اینکه چه شد. چقدر کار اینها احمقانه بود. وقتی که شاه را به آمریکا بردند - آن قسمت از نوشته‏های جردن را بخوانید - ببینید چه بلایی به سر اینها آمده است. احمقی کردند پذیرفتند شاه به عنوان معالجه به آمریکا برود! او را که به بیمارستان بردند، هیاهو شد. بچه‏ها اینجا التیماتوم دادند که ما این جاسوسها را محاکمه می‏کنیم. در کاخ سفید گفتند: محاکمه جاسوسها یعنی محاکمه آمریکا، یعنی محاکمه شرافت ما، پرچم ما، سیاست خارجی ما. این چه وضعی شد؟ افتادند روی اینکه مسأله را سریعاً با مذاکره به نحوی حل کنند. محمدرضا را به آنجا برده بودند. دستور دادند طبیبها یک‏جوری او را سروسامان دهند تا برگردد. حالا کجا باید برود؟ ما فکر می‏کنیم که دنیا همه در اختیار آمریکاست. سفارتخانه‏های آنها با همه دولتها تماس گرفتند که شاه را بپذیرید. در زیر این آسمان کبود فقط دو کشور در دنیا حاضر شدند او را بپذیرند. یکی سادات که از پیش دست او به این جنایت آلوده بود. دومی ژنرال تریخوس در پاناما. آن هم با التماس. آنها نمی‏خواستند سادات را بیشتر گرفتار کنند. و می‏گفتند که دست ایران به تریخوس نمی‏رسد. البته در بحثهایشان بود که چرا! دست ایرانیها خیلی دراز است. اینها کسانی را به آنجا می‏فرستند. و واقعاً وحشت داشتند که ما از اینجا به جزیره کوچکی در پاناما برویم و شاه را برداریم و بیاوریم. حالا نمی‏دانستند که تریخوس می‏پذیرد یا نه. جردن مأمور شد و رفت و مدتی با کلک صحبت کرد. وقتی که تریخوس قبول کرد که اینها محمدرضا را به آنجا ببرند، جردن می‏گوید: من در تمام عمرم به اندازه‏ای که آن روز خوشحال شدم خوشحال نشده بودم. حالا ببینید این آمریکایی که خیال می‏کنیم یک غول بی شاخ و دم است، آن قدر مستأصل شده و هر لحظه می‏ترسید که مبادا تریخوس از حرفش برگردد. زود این کار را انجام دادند و بالاخره بردند. وقتی آنجا رفتند مذاکرات با ایران را شروع کردند. آن یک داستان دیگری دارد. دو دلال که از دوستان قطب زاده بودند، در فرانسه کلاه سر آمریکاییها گذاشته بودند، که ما مسأله را حل می‏کنیم. سه چهار ماه وقت ا ینها را گرفتند. آنها با کنکورد به فرانسه، آلمان، ترکیه و جاهای دیگر می‏آیند و مذاکره می‏کنند و اینها مدام می‏گویند درست شد. می‏گویند: شورای انقلاب تصویب کرد به کجا بدهند. کی تصویب کرد. امروز کجا بیایند. در آخر وقتی در اتاق بحران می‏نشینند، کارتر می‏گوید: تا بچه‏ها به اینجا نیایند من باور نمی‏کنم. آن ملایی که من می‏شناسم و در جماران نشسته، به حرف هیچ کس گوش نمی‏دهد. در آخرهای جریان، وقتی که انتخابات نزدیک می‏شود، در جلسه بحران، یک روز کارتر به اطرافیان خود می‏گوید هیچ در عمرم، برای من تلخ تر نیست که ما همیشه در انتخابات کشورمان چشم به ایالتهای پرجمعیتی چون نیویورک، کالیفرنیا و جاهایی مثل اینجاها، به افراد رأی ساز، هنرمند، دانشمند و صاحب مطبوعات داشتیم، ولی الان چشم به دست یک آخوند در تهران دوخته‏ایم که او باید برای ما رأی درست بکند. کارتر این طور عصبانی برخورد می‏کند. چند تا بچه در سفارت ما جمع شدند و سرنوشت کشور دویست و چند میلیونی ما را تعیین می‏کنند. این وضع آنجاست. وقتی که شاه را به پاناما آوردند، به تریخوس چنین گزارش دادند که هواپیمایی حامل دوازده نفر و دو سگ آمده است. یکی سگ ملکه و دیگری سگ شاه. تریخوس یک ژنرالی بود. گفت: تعجب می‏کنم! آن حکومت دو هزار و پانصدساله خاندان پهلوی در دو سگ و دوازده نفر فراری خلاصه شده و هنوز هم دست از غرورشان برنمی‏دارند. در این جریانات ماجراهای شیرین اتفاق افتاده است. بالاخره از مذاکرات قطع امید کردند. آن روزی که امام فرمود: »قضیه مربوط به مجلس شورای اسلامی است« دیدند هفت، هشت ماه وقت هست تا مجلس تشکیل بشود. بعد کاری انجام دهیم به سراغ طرح نجات رفتند. کشوری مثل آمریکا طرحی چنین احمقانه بریزد، این تعجب دارد. نودوهفت نفر آدم مأمور اجرای این طرح شدند.هشت فروند هلی‏کوپتر و یکی دوتا هواپیمای سی یکصد و سی باید از مصر و عمان و آن بیابانها بیایند و خود را به تهران برسانند و در سفارتخانه آن گروگانها را بردارند، با افراد خودشان دوباره پرواز کنند. من نمی‏دانم اینها چقدر بی‏عقل هستند! اینها که نود و هفت نفر بودند، اگر ده هزار نفر را هم می‏توانستند به تهران بیاورند، هر ده هزار نفر اینجا کشته می‏شدند. باز این قدر نادانی! شش تا هلی کوپتر حداقل نیاز اینها بود. یعنی اگر پنج هلی‏کوپتر بود، افرادشان و امکاناتشان را نمی‏توانستند برسانند. هشت هلی‏کوپتر بر می‏دارند. خوب! هلی‏کوپتری که باید از عمان تا تهران بیاید، در بین راه، احتمال خرابیش خیلی زیاد است. انسان، اگر غیب را هم بداند این قدر اعتماد نمی‏کند، که اینها کردند. افراد زبده‏شان را برای یک طرح آوردند. چرا که آبروی آمریکا بسته به هشت هلی‏کوپتر بود. یکی از هلی‏کوپترها در بم خراب شد. (دستگاه الکترونیکی آن عیب پیدا کرد). گفت: ما نمی‏توانیم بیاییم. معذرت می‏خواهیم و بعد نشست. دومی مأمور شد که سرنشینان آن را بردارد و به عمان برگرداند. فقط شش فروند هلی‏کوپتر باقی ماند. آمدند اطراف طبس نشستند. و با کارتر تماس گرفتند. کارتر هم بیدار و گوش به زنگ بود. اینها از طریق ترکیه، مصر و از چند نقطه مستقیماً با هم رابطه داشتند. گفتند: فقط شش فروند هلی‏کوپتر برای ما مانده است. آیا ادامه بدهیم؟ گفت: ادامه بدهید. و عملیات را لغو نکنید. چند دقیقه بعد اطلاع دادند که یکی از هلی‏کوپترها خراب شده و پنج هلی‏کوپتر باقی مانده است، دیگر نمی‏توانیم ادامه دهیم. خوب! حالا با یک هلی‏کوپتر هنوز باید دویست، سیصد فرسنگ راه در این بیابانها طی کنند تا خود را به اینجا برسانند. و عمده ا ین است که به اینجا برسند. (مشکلات دیگری در اینجا داشتند). لذا می‏گویند: برگردید. او در کاخ سفید نشسته و به افرادی که در طبس هستند، فرمان می‏دهد برگردید. آنها می‏گویند: باید بنزین گیری کنیم. می‏گویند: عیب ندارد سوخت‏گیری کنید. یک هلی‏کوپتر بلند می‏شود تا بنزین‏گیری کند، طوفان شن رخ می‏دهد و آنجا یک مقدار تیره می‏شود. جایی را نمی‏بیند، پره‏های ملخ هلی کوپتر به هواپیما اصابت کرده و هر دوی آنها آتش می‏گیرد. یک هواپیما و یک هلی‏کوپتر هم از دست می‏رود. حالا دیگر برگشت بقیه هم سخت می‏شود. نصف آنها سوختند و روی زمین افتادند. بقیه باید برگردند. حالا شما حالت کاخ سفید را در کتاب بخوانید ببینید چه ذلتی کشیده‏اند! دنیا روی سر آنها خراب شد. با این حادثه، رأی آنها و آبرویشان رفته، طرحشان شکست خورده و حالا چطور باید این طرح را اعلام کنند. روزنامه‏ها که فهمیدند، فردا چه می‏کنند؟ چه ماجرایی؟ کاخ سفید گرفتار یک مسأله‏ای به این سادگی شده است، که ما اگر از یک پاسداری که در همین بسیج مسجدها تعلیم داده‏ایم طرحی بخواهیم بهتر از آنها طرح می‏ریزد. اگر بنا باشد برای نجات کسی طرح نجات بریزند طرح بهتری خواهند داشت. طرح آنها چنین بود که گفتم. حالا در تهران، دیگر بدتر! چه جور اینجا پیاده شوند و اینها را بردارند و کجا ببرند و سه‏تا از آنها در وزارت خارجه بودند. آنها را چطور ببرند؟ و از این قبیل مشکلات که با آنها مواجه بودند. آمریکایی که ما خیال می‏کنیم یک نیروی شکست ناپذیر و طراح عاقل جهان است، نمونه کارهایش این چنین است. هیچ لزومی ندارد که ما از آمریکا بترسیم. اروپا هم مثل آمریکاست. آنها از اینها هم نادانتر هستند. از سیاستشان معلوم است. آنها فقط به زور پول و به زور نوکرهایی که در کشورها دارند و به زور جنایتهایی که کرده‏اند، این‏طور مردم را ترسانده‏اند. و این‏طور سر مردم کلاه می‏گذارند. اگر یک ملتی مثل ایران بیدار شود و همین کاری که ما انجام می‏دهیم، انجام دهد و همین طوری که ما مشت به دهن هر دوی این قدرتهای زورگو می‏زنیم و راه خودمان را می‏رویم، آنها هم، راه خودشان را بروند، این کشورهای زورگو، نمی‏توانند این قدر به مردم زور بگویند و اینها چنین هستند و امید برای نجات ملتها فراوان است. به شرط اینکه بخواهند و در فداکاری حاضر باشند و مطالعه کنند راه ملتها را که چطور در ایران راهها هموار می‏شود. چند جمله هم به عربی نوشته‏ام، درباره وضعی که در کشورهای عربی اتفاق می‏افتد و خطری که به وجود آمده است. به جای اینکه بروند و با اسرائیل بجنگند به ایران توجه کرده‏اند. این مطلب را برای ملتها باز کرده‏ام.     ترجمه خطبه عربی     بسم اللّه الرّحمن الرّحیم لازم است مسلمانان عرب را به وضعی که در کشورهای آنها می‏گذرد متوجه سازم. شاید توجه مردم کارساز باشد. با اینکه دهها سال از سلطه صهیونیسم بر فلسطین عزیز می‏گذرد و در تمام این مدت مهمترین مسأله دنیای عرب و اسلام نجات فلسطین بوده، و تقریباً به صورت ظاهر تمام دولتهای عرب آن را در رأس مسایل خود قرار داده‏اند و اساسی‏ترین شعار آنها این بوده، متأسفانه در این راه گام مؤثری برنداشته‏اند. بلکه روز به روز عقب رفته‏اند. امروز وضعی که پیش آمده، با تحقق انقلاب اسلامی در ایران و با تحمیل جنگ جنایتکاران از طرف عراق و برخی از کشورهای مرتجع عرب بر انقلاب اسلامی، حقایق روشن شده و می‏تواند توضیحی بر تاریخ گذشته و مبیّن علت عقب‏گرد دولتهای عرب در گذشته باشد. با تحقق حکومت اسلامی در ایران و اعلان روز جهانی قدس در ماههای اول پیروزی انقلاب و قطع رابطه ایران با اسرائیل و اعلان خصومت آشتی ناپذیر و لزوم جنگ تانابودی کامل صهیونیسم و آزادی تمامی خاک فلسطین، از طرف ایران، استکبار جهانی و مرتجعان عرب متوجه شدند که از این به بعد نمی‏شود در حد شعار و فریب دادن افکار عمومی مسلمین اکتفا کرد. یا باید جنگید و یا باید موضع صریح مخالفت جنگ با اسرائیل را پیش گرفت. همان راهی که سادات انتخاب کرد و به جریان کمپ دیوید منجر گردید. ارتجاع عرب با الهام از اربابان، حیله‏ای اندیشید و به جای اینکه از قدرت انقلاب اسلامی برای بیرون راندن اسرائیل کمک بگیرد با اسلام درگیر شد و از وجود حزب بعث که از پیش برای چنین روزی ساخته شده بود، استفاده کرد و این جنگ شوم را با اشغال اراضی پنج استان ایران بر ما تحمیل نمود. و امکانات مالی، تبلیغی، مواصلاتی و نظامی ارتجاع عرب را در خدمت این جنگ علیه اسلام استخدام کرد. استعمار مرموزانه، خطر اسلام انقلابی را برای حکام عرب جدیتر از خطر صهیونیسم معرفی کرد. و توجه آنها را به صورت ظاهر هم، از فلسطین منحرف ساخت و به ایران متوجه کرد. پولها و سلاحها و سربازان فراوانی که در تمام چهل سال گذشته در مرزهای فلسطین به کار نگرفته بودند علیه اسلام به کار گرفتند و قدرتهای شرق و غرب هم امکاناتی که تاکنون به آنان نمی‏دادند، برای شکستن انقلاب اسلامی در اختیار صدام گذاردند. موشکهای پیشرفته‏ای که در دو سال گذشته، حزب بعث از زمین، هوا و دریا علیه ما به کار برده است، اگر علیه اسرائیل به کار گرفته می‏شد بی‏شک صهیونیستهای مادی هر سوی منطقه را رها کرده بودند. پولهای هنگفتی که از خزانه عراق و سعودی و کویت صرف خرید سلاح و مهمات جنگ شده، اگر در اختیار کشورهای در حال جنگ با اسرائیل گذاشته بودند بی‏شک فلسطین آزاد شده بود. و ا مکانات فراوان مصر و اردن و یمن که در این جنگ علیه اسلام به کار رفت می‏توانست برای آزادی فلسطین نتیجه‏بخش باشد. استفاده از سلاح شیمیایی و گاز سمّی علیه مسلمین در ایران و شهرها و مراکز صنعتی و کشتی‏ها، اگر نصف آنچه که در ایران مرتکب شدند در خاک اسرائیل به کار می‏رفت امروز دنیای اسلام و عرب از شر آنها نجات یافته بود. با توجه به این مطالب می‏شود فهمید که حکام مرتجع عرب در گذشته در اظهار عداوت و جنگ با اسرائیل صادق نبودند و نفاق به خرج می‏دادند تا حاکم بر کشورهای اسلامی باشند. نه جنگ جدی علیه اسرائیل خواهند کرد و نه کمک جدی به کشورهای مورد تهدید مثل سوریه و جنوب لبنان. بلکه آمادگی دارند که امکانات خود را برای خنثی کردن نیروهای اسلامی در حال جنگ با اسرائیل به کار گیرند. »بسْمِ‏اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیم/ تَبَّتْ یَدا اَبی لَهَبٍ وَ تَبَّ/ ما اَغْنی عَنْهُ مالُهُ وَ ما کَسَبَ/ سَیَصْلی ناراً ذاتَ لَهَبٍ/ وَ امْرَاَتُهُ حَمَّالَةَ الْحَطَب/ فی جیدها حَبْلٌ مِنْ مَسَدٍ«.