در مرخصیها دو سه بار هم خدمت امام رفتیم؛ دیگران هم بودند. پیامی برای امام از پادگان فرستادم، چون احتمال میدادم که برای حل این مشکل و رفع گرفتاریِ طلبهها از امام امتیازی بگیرند. در آن پیام نوشتم که وضع اینجا خیلی خوب است، دنیای جدیدی است، مشکل خاصی هم نیست. با اسلحه و استفاده از آن آشنا میشویم. نظام جمع و دویدن و سحرخیزی و ورزش صبحگاهی برای طلبهها سودمند است؛ حتی ارزش آن از نظر بدنسازی هم قابل ملاحظه است که اگر میتوانستیم در حوزه هم این برنامهها را اجرا میکردیم مفید بود. ارزش برتر، تأثیری است که ما روی افسران و درجهداران داریم. اگر در سطح وسیعی طلبهها را به سربازخانهها بیاورند، چه بسا در ارتش زمینه تحولی شود. واقعآ هم همینطور بود.
به نمونههایی از آثار مثبت حضورمان در آن پادگان اشاره میکنم :
اولا ما در مقایسه با سربازهای دیگر و بسیاری از آنها که آنجا بودند، باسوادتر بودیم و سطح بالایی داشتیم. سربازهای ممتازی بودیم. یکی از آموزشها این بود که با سرعت تفنگمان را باز کنیم و تمیز کنیم و دوباره به ترتیب جمع کنیم. سرعت عمل امتیاز زیادی داشت. آن روزها هنـوز تفنگ ژ. 3 نیامـده بود. ام. 1 ( 1 .M ) تفنگ سازمانی بود، که قطعات زیادی داشت و باز و بسته کردنش نسبتآ سخت بود. من در این زمینه رکورد را شکستم، همه قطعات را باز میکردم و به سرعت میبستم.
در کلاسها با اشارهای، به سرعت مطالب را میگرفتم، در حالی که برای سربازان دیگر ـ که اغلب عامی و بیسواد بودند ـ فهم مطالب، با توضیح هم دشوار بود. بیان من از افسرها هم بهتر بود. سربازان به شنیدن مطالب از من رغبت بیشتری داشتند. وقتی که از سربازان میخواستند درس را بازگو کنند، من پیشقدم و داوطلب میشدم. گاهی هم به بهانـه بیـان درس کلاس، مطالب اجتمـاعیِ دیگـری میگفتـم، بحـث را عـوض میکـردم.
مثلا یک روز افسر تدارکات برای تأکیدی بر نگهداری اموال و ابزار و لباسهایی که در اختیار سربازان بود، آمار و ارقامی داد و نتیجهگیری کرد که اعلیحضرت برای هر سرباز ماهیانه شش هزار تومان هزینه میکند. که در این میان تبلیغی هم برای شاه میخواست بکند. نوبت من شد که درس را توضیح بدهم، من از دریچه دیگری وارد شدم و به سربازها گفتم :
«اینطور که ایشان میگفت اینها اموال شاه است که به ما میدهد و منتی هم بر ما میگذارد که ما را آوردهاند اینجا و خرجمان میکنند. اگر به این صورت به مسأله نگاه کنیم، تأثیر آن کم است برای ما، اگر بدانیم که این اموال مال خودمان است خیلی فرق میکند. این خرج را شاه نمیکند، از خزانه مملکت خرج میکند. مملکت یعنی خود ما، مالیاتی که پدرهای شما میدهند، بیل و داس و آهنی که وارد میشود، حتی دکمه سردست شما، از این همه، مالیات میگیرند. به اضافـه درآمد نفتکه مالِ همه ماست. بنابراین آنچه در اینجا در اختیار داریم، اموال خود ماست. اگر آن را از بین ببریم، آنچه دوباره خریداری میشود، خرجی است که باز برما تحمیل میشود.»
با این بیان، جنبه مثبت درس را توضیح دادم و جنبه تبلیغاتیِ آن را به کلی نفی کردم. آن افسر هم چیزی نمیتوانست بگوید و احساس میکرد که منطق او در مقایسه با آنچه من بیان کردم ضعیف است. از موقعیت من و روابطی که داشتم ـ که پیش از این اشاره کردم ـ هم اطلاع داشت. به هر حال، تشویق کرد.
افسری بود آنجا، که در گارد دارای موقعیت بود (لشکرگارد در قسمتی از باغشاه بود که خیلی هم به آن اهمیت میدادند) نام او را به یاد ندارم، دلم میخواهد که حالا او را ببینم. افسر رشیدی بود، درجه بالایی نداشت. کسی به او توصیهای در مورد من کرده بود که ترتیب اثر میداد. من را پیدا کرد و گفت اگر کاری داشتی به من مراجعه کن. من مشکلاتی را که آنجا برایمان پیش میآمد با او در میان میگذاشتم و او هم در حل وفصل آنها کمک میکرد. با مقامات حساس کشور ارتباط داشت و از او حساب میبردند. ارتباط من با او هم در آنجا منعکس بود و خیلی مفید بود، در مرخصی دادنها و در برخوردهایی که پیش میآمد ... .
سرباز خوبی هم بودم. همه طلبههایی که آنجا بودند، سربازهای خوبی بودند و در مقایسه با دیگران از جهات زیادی امتیاز داشتند و این کاملا مورد توجه بود ... .
پیامی که برای امام فرستادم مؤثر بود. در یکی از سخنرانیها یا بیانیهها به آن اشاره کردند. البته دقیقآ نمیدانم که تا چه حد در آن اظهارات پیام من مؤثر بوده است. این موضعگیریِ امام را هم ـ که در اعلامیهای بود یا ....ـ من آنجا پخش کردم، که دست سربازها رسید، و کم کم حساس شدند. حدس میزدند که کار من باشد، ولی سندی هم نداشتند، ردّ پایی از خودم نگذاشته بودم ... .
از خاطرههای آن دوره، عملیات آموزشی چیتگر است: پیادهروی از باغشاه تا چیتگر با کولهپشتی، تیراندازی، خمپاره، نارنجک، عبور از سیمخاردار، خط آتش، نشانهگیری و سینهخیز ... . کارهای سخت دوره آموزش.
یکبار، در حالیکه من مشغول تیراندازی بودم، همان تیمسار پیروزنیا برای بازدید آمد. به من که رسید، دست گذاشت پشت من و گفت هاشمی، تیراندازیِ تو خوب است؟ تعمّد داشت، میخواست منعکس شود که به من توجه دارد ... . تفنگم را گذاشتم زمین و بلند شدم، سلام کردم. این خلاف مقررات نظامی بود، که بعد مورد اعتراض افسرمان قرار گرفت و گفت: «این کار تو به ضرر من تمام میشود. تصور میکنند که در توجیه شما کوتاهی کردهام...»
در چیتگر روی بعضی چادرها شعار مرگ بر شاه نوشته شد، شعارهایی هم به نفع امام. آن روزها اصطلاح امام نبود، ] آقای[ خمینی در تعبیرها رایج بود. این در یک اردوگاه صحرایی مسأله حادّی بود، از چشم من میدیدند، ولی مدرکی نداشتند. در بازگشت، یکی از افسران به من گفت در ستاد، صحبت از تو بود؛ احتمالا ضداطلاعات تعقیب خواهد کرد. این در حقیقت اخطاری بود به من که در زمینههای فرار من مؤثر بود. البته شعارنویسی کار من نبود.
از همینجا معلوم میشود که در همه فعالیتها نقش اصلی از من نبود، من تأثیر کلی داشتم. یکی از طلبهها را گرفتند بردند ضداطلاعات؛ مدتی آنجا بود. یکبار وقتی که او را برای بازجویی میبردند، من هم او را دیدم و شنیدم که او را با چشم بسته و در جای تاریک و مرطوب نگه میداشتند تا سرنخی به دست بیاورند. قاعدتآ این مسأله در محیط سربازی برای آنها خیلی مهم بوده.
منبع: کتاب )هاشمی رفسنجانی(، دوران مبارزه ، زیر نظر مهندس محسن هاشمی، دفتر نشر معارف انقلاب، 1376