ریشههای نهضت
ریشههای نهضت را باید در روحیه اسلام خواهی، عدالت جویی، آزادیخواهی و استقلال طلبی ملت ما و رهبری نهضت، از یک سو و خودکامگی، اسلام ستیزی، مردم گریزی و استعمار زدگی رژیم پهلوی از سوی دیگر، جستجو کرد.
آن روحیه به رهبری روحانیت شیعه، در تقابل با چنین رژیمی که تحتالحمایه قدرتهای خارجی به ویژه آمریکا و انگلیس بود، حوادث تاریخی بسیاری بر جای گذارده است.
البته در فاصله سالهای بین شهریور 1320 تا 1340 روحانیت مشغول کارهای مقدماتی خود بود که در نتیجه آن، حوزهها قوی و راهکارها مشخص شده بودند. مردم هم به جریانهای چپ و لیبرال اعتمادی نداشتند، زیرا عملا لمس کرده بودند که آنها ظرفیت اداره نهضت را در حد مطلوب، در مقابل رژیم و اربابانش ندارند، به همین دلیل از روحانیت انتظار تحرک و اقدام واضحتری داشتند.
ما که از طلبههای جوان حوزه بودیم، در سینه احساس تنگی میکردیم که چرا روحانیت وارد میدان نمیشود؟ قانع نبودیم که حوزه با این همه ظرفیت و توانایی، حضور موثری در اجتماع نداشته باشد. در آن زمان من واعظ و منبری بودم و بین مردم میرفتم و با جریانهای دینی و روشنفکری، ارتباطهای زیادی داشتم. تشنگی فوقالعادهای در مردم میدیدم که میبایست حوزه جوابگو باشد.
تحولات سالهای 41 و 42 به این انتظار طولانی که در تودههای مردم وجود داشت، پایان داد؛ البته عملکرد سوء خانواده پهلوی هم، خیلی به گسترش نارضایتیها کمک کرد و زمینه ساز اعتراضات مردمی شد. به هر حال روحانیت توانست تودههای مردم را جذب کند و این سرمایه را با توجه به اعتماد و اطمینانی که مردم به آنها داشتند، به کار گیرد.
در زمان حضرت آیتاللهالعظمی آقای بروجردی[1] با اینکه روحانیت، مبارزه سیاسی نمیکرد، قدرت حوزه برای رژیم روشن بود؛ مخصوصآ خارجیها از آن قدرت ترسیده بودند. به همین دلیل در صدد نبودند که درگیر شوند و این قدرت بالقوه را به هیجان و حرکت درآورند. آرامش موجود را قبول کرده بودند، اما در این فکر بودند که بعد از آیتالله بروجردی این قدرت را بشکنند تا کسی در آینده در مقابلشان نباشد.
وقتی آقای بروجردی فوت کردند، در عزای رحلت ایشان، از طرف مردم مراسم پرشکوهی در گوشه و کنار کشور برگزار شد و در آن چهل روز بعد از فوت ایشان، مردم ایران را یکپارچه عزادار کرده بودند، به طوری که در تاریخ ایران بیسابقه بود که مردم این قدر در سوگ یک رهبر مذهبی، از خود هیجان و شور و احساسات نشان دهند؛ این مسأله برای رژیم وحشتانگیز و برای ما غیر منتظره بود. رژیم شاه با دیدن این منظره، تصمیمش برای مقابله با این قدرت مردمی، تشدید شد و حرکتش را بر ضد روحانیت شروع کرد؛ این در حالی بود که حوزه علمیه قم ـ که دیگر دستور مرجعی را برای آرامش و سکوت نداشت ـ به دنبال رهبری میگشت که بُعد سیاسی حوزه را نیز نمایش دهد.
این اتفاق با حضور حضرت آیتالله العظمی آقای خمینی، در حوزه به وقوع پیوست.
رهبری نهضت
روحانیت در صحنه مبارزه علیه رژیم پهلوی و حتی در دوران پیش از آن، همیشه پیشتاز بوده است؛ البته بار اصلی مبارزه بردوش مردم بود، اما نقش مهم روحانیت، بسیج این مردم برای حضور در میدان جهاد و مبارزه و هدایت آنها به سمت آرمانهای نهضت بود که در تحلیل این نقش، باید سهم اصلی را به امام خمینی داد؛ زیرا زمینه مبارزه در حوزهها و مردم وجود داشت، اما کسی نبود تا به این عطش جواب دهد، تا آنکه امام حرکتشان را آغاز کردند. تا پیش از فوت آقای بروجردی، امام، نمیخواستند بر خلاف میل ایشان، در حوزه وارد مسایل سیاسی شوند. به همین دلیل بیشتر به تدریس و پرورش طلبهها توجه داشتند و با آن آمادگی قبلی و شخصیت برجستهای که دارا بودند، درسهای بسیار خوبی نیز میدادند. به طوری که اغلب طلبههای خوب، درسخوان و مستقل حوزه، پای درس ایشان حاضر میشدند و حدود ششصد طلبه عالم و فاضل، شاگرد ایشان بودند؛ شاگردانی که به ایشان اعتقاد داشتند و مریدشان بودند.
ایشان در حوزه با آن دید سیاسی بسیار نیرومندی که از خود نشان دادند، از موقعیت ممتازی برخوردار شدند و منتظر فرصت مناسبی بودند. رژیم پهلوی با طرح لایحه انجمنهای ایالتی و ولایتی، این فرصت را به ایشان و حوزه داد؛ چون اگر امام بدون چنین زمینهای مبارزه را شروع میکردند، ممکن بود افراد قوی حوزه با این سخن که چرا دارید حوزه را متلاطم میکنید، مانع ادامه مبارزه شوند.
رژیم پهلوی، با آن سیاست و فکر تضعیف اسلام و روحانیت، حرکت خود را با تصویب لایحه انجمنهای ایالتی و ولایتی شروع کرد.[2] مخالفت با این مصوبه کاری بود که به عنوان یک بهانه، برای آغاز مبارزه مناسب بود،چرا که مبارزه در آن سطح، حوزهپسند بود و به گونهای به نظر می رسید که حتی مخالفان مبارزه سیاسی نیز، نمیتوانستند بگویند، اعتراض نکنید. امام از این فرصت خوب استفاده کردند. اولین اقدامشان در اعتراض علنی به رژیم، خیلی زود نتیجه داد. ظرف چند ماه رژیم را وادار به عقب نشینی کردند و پیروزی خوبی برای مردم و روحانیت حاصل شد. این حادثه روحیه مردم، حوزه و علما را بالا برد و روحیه رژیم را تضعیف کرد و قدرت روحانیت را که نهفته بود، به دولت نشان داد. از هوشیاری، مدیریت و رهبری بجای امام در آن مقطع، طلبههای جوان و پرشور، حقیقتآ سرحال آمده و آماده فداکاری شده بودند.
امام این راه را تا طرح به اصطلاح "انقلاب سفید" شاه، به خوبی ادامه دادند. از این مرحله به بعد صحنه درگیری تا حدودی تغییر کرد زیرا تا به حال دولت با روحانیت و حوزه طرف بود و این بار شاه شخصآ وارد میدان شد و طرح انقلاب سفید را ]در 19 دی 1341[، مطرح کرد. در این طرح که به ابتکار آمریکاییها و با هدایت آنها در اغلب کشورهای تحت سلطه با هدف گرفتن زمینههای مبارزات نیروهای چپ و مخالف دولتهای وابسته انجام میشد، شاه همه شعارهای توده پسند و مستضعف پسند را با هدف خلع سلاح نیروهای مخالف، یکجا جمع کرده بود؛ به همین دلیل کار مبارزه بسیار دشوار شده بود.
رژیم در سنگر شعارهای مترقی پنهان شده بود و علیرغم هویت ضد مردمی ، ضد دینی و ضد ملی، همه سنگرهای انقلابی را تصرف کرده بود. اما امام با تدبیری که کردند و با کمک نیروهای خوبی که از طلبهها و دیگر شخصیتها داشتند، تصمیم گرفتند چهره واقعی رژیم را فاش و رسوا کنند و نشان بدهند که اینها صداقت ندارند و کارهای آنها و حرفهایشان دروغ و فریب است.
به این ترتیب مبارزه به صورت جدی شروع و شاه مستقیمآ درگیر مبارزه شد و این خطرناک بود؛ خیلیها درگیری با شاه را تحمل نمیکردند.
در این میان نکته بسیار مهم این بود که امام هدفگیری خود را ضد استعمار و ضد استبداد قرار دادند، دو عنصری که برای مردم ملموس و محسوس بود؛ آن هم با معیاری دینی. همچنین امام در این دوره، موقعیت ممتازی پیدا کردند که قبلا نداشتند و آن اینکه مرجع تقلید شدند. حرف مرجع تقلید برای مردم حجت است و حرفهای ایشان را شعار یک حزب نمیدانستند، بلکه بر مبنای اعتقاد مذهبی، خود را در عمل به آن پایبند میدیدند.
آن روزها، طلبهها در طول سال، چند مرتبه برای تبلیغ دین از حوزه به روستاها و شهرها میرفتند و با مردم در تماس بودند. مجموعه مشاهدات طلبهها نشان میداد که پشتوانه مردمی امام قوی است. رژیم از درک این مسأله ناتوان بود و بیشتر به سطح مبارزات نگاه میکرد و برای سرکوب آن خشونت نیز به خرج میداد. این خشونتها اگر چه از سطوح مبارزه میکاست، ولی عمق مبارزه را بیشتر میکرد. در واقع سطح مبارزه کم نما، اما عمق آن مانند اقیانوسی پرتلاطم بود.
به دنبال شکست رژیم در جریان لایحه انجمنهای ایالتی و ولایتی و برگزاری تقریبآ ناموفق رفراندوم کذایی ]انقلاب سفید[، عوامل رژیم، یورش به مدرسه فیضیه قم را در روز شهادت امام جعفر صادق (ع) ]در 2 فروردین 1342[، به اجرا گذاشتند و سپس با اعزام طلبهها به خدمت سربازی که تا پیش از این، از انجام آن معاف بودند و با ایجاد جو رعب و وحشت بر شدت سرکوب روحانیت و سایر مخالفان افزودند.
خود من از جمله طلبههائی بودم که به خدمت نظام وظیفه جلب شدم و پس از دو ماه افشاگری در محیط پادگان باغشاه با فرار از پادگان به صحنه مبارزه بازگشتم.
بعد از این حوادث، لحن بیان و اعلامیههای امام، تغییر محسوسی یافت و انگیزه ایشان که مبارزه با شخص شاه و رژیم بود، مشخصتر شد و امام عملاً با شخص شاه درافتادند و کار را به جایی رساندند که در اعلامیهای که به مناسبت تهاجم عوامل رژیم شاه به مدرسه فیضیه و ضرب و جرح مردم و طلبهها، ]در تاریخ 13 فروردین 1342[، منتشر کردند،[3] با صراحت گفتند: "شاه دوستی" یعنی غارتگری، هتک اسلام، تجاوز به حقوق مسلمین، و تجاوز به مراکز علم و دانش، "شاه دوستی" یعنی ضربه زدن به پیکر قرآن و اسلام، سوزاندن نشانههای اسلام و محو آثار اسلامیت و "شاه دوستی"، یعنی کوبیدن روحانیت و اضمحلال آثار رسالت" و با این حرف، طلسم بزرگِ ترس از خطردرگیری با شخص شاه را شکستند، که این امر در آن مقطع تاریخی، بیسابقه بود. به همین علت، رژیم ادامه فعالیت و آزادی عمل امام را تحمل نکرد و با دستگیری ایشان، قیام خونین 15 خرداد سال 1342 را موجب گردید. با شهادت جمعی از مردم و بازداشت تعداد زیادی از علما و شخصیتها و مردم، آتش مبارزه موقتاً خاموش شد ولی مبارزات برای آزادی امام و سایر بازداشتیها و افشای چهره کریه رژیم ادامه یافت که منجر به آزادی امام و اکثر زندانیان شد و امام به حوزه قم مراجعت کردند.
امام بعد از این برشدت مخالفتشان با شاه افزودند و با آمریکا هم در مسأله تصویب قانون کاپیتولاسیون[4] در افتادند؛ کاپیتولاسیون قانونی بود که به موجب آن دولت ایران به مستشاران آمریکایی مقیم ایران، مصونیت قضایی میداد؛ به نحوی که هیچ یک از محاکم ایران، نمیتوانستند به جرایم این افراد، رسیدگی قضایی کنند.
این مسأله، قضیه بسیار اهانتآمیزی بود که شاه داشت به آن تن میداد. مهمترین علت آن هم این بود که شاه خود را در فشار مبارزات مردم احساس میکرد و خواهان حمایت بیشتر آمریکا بود و آمریکا هم برای حضور بیشتر، شرط کرده بود که رژیم ایران به کارشناسان و مستشاران او در ایران مصونیت قضایی بدهد، رژیم هم به ناچار این لایحه را به مجلس برد و ]در تاریخ 21 مهر 1343[، آن را به تصویب رساند.
امام با انتشار پیامی ]در تاریخ 4 آبان 1343[ به مناسبت تصویب این لایحه، فرمودند : "دنیا بداند که هر گرفتاریای که ملت ایران و ملل مسلمین دارند، از اجانب است و از آمریکاست. ملل اسلام از اجانب عموماً و از آمریکا خصوصاً متنفر است" و بعد هم با سخنرانی شدیدالحنی در همین روز به افشاگری علیه رژیم پرداختند و ملت را به قیام علیه تصویب این لایحه و اعلام عزای عمومی فراخواندند[5] و با اینکار، سطح مبارزه را بالاتر بردند.
این هم فرصتی شد که امام با استکبار و استعمار و مشخصآ آمریکا درگیر شوند. این رویداد در مسیر حرکت مبارزه بسیار مهم بود؛ تا آن تاریخ در مراکز دانشگاهی و محافل روشنفکری و حتی در بین نیروهای خوشنیت چپ که ما از آنها اطلاع داشتیم، کسی جرات طرح مبارزه با آمریکا را نداشت.
به هر حال با حادثه 15 خرداد و رویدادهای تاثیر گذار قبل و بعد از آن، رهبری امام خمینی، در میان توده مردم تجلی قطعی یافته بود و دیگر کسی نسبت به آن تردیدی نداشت. رژیم هم با توجه به شناختی که نسبت به امام پیدا کرده بود، کوشید چنین نقطه اتکایی را از نهضت اسلامی و مردم مسلمان ایران بگیرد و در این راه، دستگیری و تبعید امام به ترکیه] در 13 آبان 1343[ و سپس به عراق ]در 13 مهر 1344[ و بعدآ برخورد شدید با یاران و شاگردان ایشان را در دستور کار قرار داد.
مبارزه در دوران تبعید امام
در دوران تبعید امام، شخصیت، اسم و نظر ایشان برای تداوم مبارزه کافی بود. اگر چنین پشتیبانی نداشتیم، نمیتوانستیم کار زیادی بکنیم. نیازی نبود که امام خیلی درگیر مسائل باشند و اعلامیه و بیانیه بدهند و سخنرانی کنند. همان نیروهایی که در خدمت امام بودند، مبارزه را ادامه میدادند. البته مثل یک خورشید پشت ابر، از امام، استفاده میکردیم؛ حتی وقتی در ترکیه بودند و هیچ ارتباطی نداشتیم. بعدها که ایشان به نجف رفتند، ارتباطهای ما خوب شد و هر وقت کاری داشتیم، میتوانستیم به نحوی از نظراتشان، مطلع شویم.
در این زمان ما طلبهها یک سازمان غیر رسمی در تهران و قم داشتیم. بیشتر منابع مالی ما از سوی مردم تأمین میشد. با مراسم مذهبی که در میان مردم داشتیم، از لحاظ هزینه کارها، تأمین میشدیم. کارهای رژیم هم به اندازه کافی به ما سوژه میداد که مسایل را نو به نو مطرح سازیم. آمادگی زندان رفتن و شکنجه دیدن هم میان طلبهها و نیروهای دیگر پیشتاز اسلامی وجود داشت و کسانی که در میدان بودند، از اینکه گرفتاریهایی برایشان پیش بیاید، ابایی نداشتند. خود زندان رفتن، وسیله خوبی برای تبلیغات بعدی و افشای چهره رژیم شده بود.
به تدریج انجام کارهای فرهنگی و عامالمنفعه نیز در دستور کار مبارزان قرار گرفت. تأسیس درمانگاه، حسینیه ارشاد و مدرسه رفاه، از این نوع بودند؛ کارهایی که پوششی برای مبارزه بود و میتوانستیم از آن طریق حرفهای خود را بزنیم. این غیر از منابع و فرصتهایی بود که به صورت سنُتی داشتیم.
از همان سال 43 به بعد، کم کم گروههای مسلحی نیز پیدا شدند که به پیشبرد نهضت کمک کردند؛ البته نیروی زیادی نداشتند، ولی کافی بود که عملیاتی انجام شود و تبلیغاتی در ارتباط با آن شکل بگیرد. نیروهای مبارز، چنین کارهایی را تبلیغ مسلحانه میگفتند، زیرا فرض براین بود که اگر اعلامیهای داده میشد، نهایتآ جمع محدودی میخواندند یا خبر آن را میشنیدند، ولی اگر بمبی منفجر میشد، همه ایران میفهمیدند و رژیم نمیتوانست آن را مخفی سازد.
در حقیقت وقتی رژیم فشار خود را زیاد کرد، سیاست مبارزه این شد که به رژیم نشان داده شود که اگر خشونت کند، خشونت میبیند؛ این یک حرف جدی بود.
در شب آن روزی که شهید ]محمد[بخارایی، حسنعلی منصور ]نخست وزیر[ را ترور کرد،[6] من در جلسهای سخنرانی داشتم و در همانجا خطاب به مسئولان رژیم گفتم : «شما که فکر میکنید ملت ایران توانایی و قدرت ندارد، بدانید که جوانانی مانند بخارایی دارد و اگر خیال میکنید ملت ایران بخار ندارد، میبینید که بخارایی دارد»، آنها هم همین حرف را دلیل گرفتند که من در آن کار دخالت داشتم. من میگفتم: «همین دلیل است که دخالت نداشتم. چون اگر دخالت داشتم که چنین حرفی را نمیگفتم» و به آنها تاکید میکردم: «این نتیجه کار شماست»؛ حرف ما درست بود و رژیم هم از تبعات گسترش این شیوه مبارزه، میترسید.
هر چند که از حدود سال 1350 تا 1355، به علت قدرت گرفتن ساواک خفقان شدیدی بر مبارزات حاکم شد و رژیم با دستگیری اکثر مبارزان و به زندان یا تبعید محکوم کردن آنها، امید به نتیجه مبارزه را ضعیف کرد.
ساواک و مبارزه با مخالفان
برای بیگانگانی که رژیم سلطنتی پهلوی، حافظ منافع آنها محسوب میشد، حفظ این رژیم به ویژه بعد از کودتای 28 مرداد سال 1332، یک اولویت مهم بود. به همین دلیل یکی دو سال بعد از آن کودتا با هدف تثبیت رژیم پهلوی و سرکوب مخالفان، سازمان اطلاعات و امنیت کشور ]ساواک[ را ]در اسفند سال 1335[، بوجود آوردند و جمعی از مستشاران و وابستگان خود را نیز در راس آن قرار دادند.
این سازمان در مبارزه علیه مخالفان رژیم و سرکوب حرکتهای اعتراضی مردم، نقش مهمی داشت و خصوصاً بعد از بکارگیری مربیان اسرائیلی و تجدید سازمان آن در اواخر دهه چهل و اوایل دهه پنجاه، مرکز همه فعالیتها برضد مخالفان شد و با اعمال خشونت و گسترش سیطره خود، اقتدار سازمانی بی چون و چرایی در کشور پیدا کرد.
تقریباً همه مخالفان رژیم در این سازمان پرونده داشتند و حتی گروهی از مخالفان جدی رژیم از جمله خود من، به طور مستمر تحت نظر و مراقبت جاسوسان آن بودند.
پرونده من در این سازمان از سال 1337 و در حالی که به قول آنها، "تا اندازهای خُردسال" بودم، گُشوده شد و بعدها با شروع نهضت اسلامی روحانیت و سپس در حادثه قیام 15 خرداد 42 و سخنان صریح و روشن من در دفاع از امام خمینی، تلاش پیگیرم در ترجمه و چاپ کتابهای سرگذشت فلسطین و امیرکبیر (قهرمان مبارزه با استعمار)، که انتشار آنها مورد استقبال عموم مبارزین قرار گرفته بود و نیز حضور مداوم و مستمرم در مجالس و محافل مختلف، در تهران و شهرستانها، از جمله در مسجد هدایت، مسجد همت تجریش، مسجد الجواد، حسینیه ارشاد، دانشگاهها و هیأتهائی مانند انصارالحسین و جاهای دیگر و انجام سخنرانیها و ارائه تحلیلهایی پیرامون احکام مترقی اسلام، آزادی و استقلال کشور، ضرورت رعایت قانون، جلوگیری از اختلاف بین شیعه و سنی، نیاز مملکت به عدالت اجتماعی، ضرورت مبارزه با اسرائیل، مخالفت با دول استعمارگر و نظامهای استبدای و ...، همچنین ارتباطهایم با هیاتهای مؤتلفه اسلامی و سایر گروههای مخالف رژیم، تلاش برای ایجاد سازمانی مخفی با هدف مبارزه با رژیم، شرکت در جلسههای هفتگی روحانیون، حضور در مجالس دانشجویان و جوانان و دهها مورد دیگر که همه آنها از نظر رژیم و ساواک، "اقدام برضد امنیت داخلی مملکت"، تلقی میشد، موجب گردید که علاوه بر ممنوع المنبر بودن، بارها و بارها ازطرف ساواک، احضار یا دستگیر شوم و بعد از بازجوییها و شکنجهها به زندان بیفتم و این راهی بود که بسیاری از دوستان ما در دوران مبارزه طی کردند.
بعد از پیروزی انقلاب که اسناد ساواک در اختیار نظام قرار گرفت، پرونده ساواکم را که در چندین جلد جمعآوری شده بود، دریافت کردیم و موارد مهمی را که جزئیات کامل مبارزات و حرکتهای ساواک از جمله دستگیریها و شکنجهها را تشریح میکرد، استخراج نمودیم و در کتاب "دوران مبارزه" که خاطرات سالهای پیش از انقلاب است، آوردیم[7] .
درس ولایت فقیه
امام خمینی در سال 1348 مسأله ولایت فقیه را در درس خود در نجفاشرف مطرح کردند که نقطه عطفی در مبارزه گردید. در این درس حضرت امام، مبانی نظری حکومت و ولایت خداوند سپس انبیاء و ائمه و نهایتاً فقها را که حاوی زیربنای فکری و فلسفه برپایی حکومت اسلامی بود از دیدگاه فقها ارایه کردند و عملاً شکل حکومت مورد نظرشان را مشخص و راه آینده را برای شاگردانشان روشنتر نمودند و این در زمانی بود که همان موقع میان مبارزین در مورد هدفهای مبارزه و آینده آن، اختلاف وجود داشت. بعضیها میگفتند ما برای امر به معروف و نهی از منکر مبارزه میکنیم و کاری به حکومت نداریم و فقط باید مواظب باشیم که آنها خلاف نکنند، اما عده بیشتری میگفتند که باید هدف مبارزه، حکومت باشد؛ یعنی اگر حکومت نداشته باشیم، همیشه باید در حاشیه حرف بزنیم.
در گذشته، فقها بحث "ولایتفقیه" و حکومت اسلامی را یا مطرح نمیکردند یا خیلی مختصر مورد بحث قرار میدادند، اما با این اقدام امام، یک تحول کیفی در مبارزه پیدا شد و اکثریت نیروهای مبارز واقعی، مسیر مناسبی برای ادامه مبارزه پیدا کردند.[8]
سفر به خارج از کشور
در مسیر اهداف مبارزه، دو سفر نسبتاً طولانی و پیدرپی به خارج داشتم. یکی در سال 53 و دیگری در سال 54. انگیزه این سفرها فراهم آوردن امکاناتی برای مقابله با فشار شدید رژیم در داخل و بررسی وضع مبارزات در خارج و حل مشکلات سیاسی، جناحی و مالی و ارتباطی مبارزان اسلامی بود.
در آن روزها مبارزات عادی از قبیل انتشار اعلامیه و انجام سخنرانیهای تند، جاذبه خود را از دست داده بود و گاهی در نظر مبارزان به حرکتهای انحرافی تفسیر میشد. طبیعی بود که در چنین شرایطی برای تقویت مبارزه در داخل کشور به فکر فراهم کردن امکاناتی در خارج از کشور بیفتیم تا بتوانیم صدای خود و پیام مبارزه و نظرات مخالفان رژیم را به دنیا برسانیم. البته من انگیزه دیگری هم برای انجام این سفرها داشتم که عبارت بود از شناخت و آشنایی بیشتر و از نزدیک با غرب. شرایط آن روزها، از جهت حساسیت در مورد غرب و غربزدگی، با امروز متفاوت بود. هرکس فکری برای اصلاح کشور داشت، دیدن آنجا و شناخت نقاط قوت و ضعفشان را از نزدیک برای خود مفید میدانست، من هم در این زمینه مطالعات نسبتاً زیادی داشتم.
به هر حال در سفر اول که با همراهی همسرم انجام شد، ابتدا شهرهای استانبول، لندن و هامبورگ را در ترکیه، انگلستان و آلمان دیدیم و سپس بعد از سیاحتی در کشورهای اسکاندیناوی،به سوریه و لبنان رفتیم و در سوریه در اردوگاه فلسطینیها دیداری هم با خانواده شهدا و آوارگان فلسطینی داشتیم. این سفر دو ماهه برایم بیشتر جنبه آشنایی داشت و زمینهای شد که با اتکا به اطلاعات جمعآوری شده در آن، سفر دومم را با دستی پُرتر آغاز کنم.
سفر دومم با استفاده از موقعیت دکتر باهنر، که در آموزش و پرورش بودند و به یک کنفرانس اخلاقی، آموزشی در ژاپن دعوت شده بود، انجام شد. به این ترتیب که با برنامهریزیهایی که انجام دادیم من به عنوان همراهی ایشان، گذرنامه گرفتم و از کشور خارج شدم. روشن بود که در ژاپن کسب اطلاعات یا اقدامی در جهت اهداف مبارزه زمینهای نداشت. چون در ژاپن پایگاهی برای مبارزه و مبارزین نبود، اما فراهم شدن امکان دیدن پیشرفتهای قابل توجه این کشور و نیز دیدن آثار جنگ جهانی در شهر هیروشیما و آشنا شدن با شیوه بازسازی شهری که با آن بمباران اتمی، به طور کلی منهدم شده بود، برایم مفید و آموزنده بود.
از ژاپن، به پاکستان رفتم و پس از بررسی زمینهها و امکانات مبارزه و ارتباطات نیروهای مبارز، عازم اروپا شدم و به اعضای خانواده پیوستم که طبق قرار قبلی و پس از شروع تعطیلات مدرسه بچهها، به آنجا آمده بودند. چند هفتهای با بچهها بودم، اما بعد با آنها تا ترکیه، زمینی، آمدیم و آنها به ایران برگشتند و من به دنبال اهداف اصلی سفرم که علاوه بر دیدار با امام، ایجاد هماهنگی در میان نیروهای مخالف رژیم و برطرف کردن اختلافات بین آنها بود، به سوریه، لبنان و عراق رفتم و مجدداً به اروپا و آمریکا بازگشتم و در آخر هم در حالی که خبرهایی از احتمال دستگیریام مطرح شده بود و بعضی از دوستان ماندنم را در خارج از کشور پیشنهاد میکردند، من حضور در ایران را ـ حتی در زندان ـ سودمندتر ارزیابی کردم و برای بازگشت مصمم شدم و با عبور دوباره از سوریه و لبنان به ایران رسیدم.
دیدار با امام در نجف
در سفر دومم وقتی به سوریه رسیدم، برنامه رفتنم به عراق و دیدارم با امام جدیتر شد. سالها بود که امام را ندیده بودم، حالاً هم به قصد دیدار و هم برای گفتوگو پیرامون مسائل مربوط به مبارزه، ملاقات با ایشان ضروری بود. البته انجام این سفر به صورت عادی و با استفاده از گذرنامه خودم کار خطرناکی بود، در بازگشت به ایران باید جواب میدادم. بنا شد این کار با گذرنامه جعلی صورت گیرد. تهیه این چنین گذرنامهای مشکلاتی داشت، ولی شهید محمد منتظری که در سوریه بود و امکاناتی داشت و تقریباً همه نیروهای مبارز و فعال را میشناخت، با تغییراتی در گذرنامهای و عوض کردن عکس، این کار را انجام داد.
بعد هم با همراهی خود او، که گذرنامهاش، مثل گذرنامه من جعلی بود، با هواپیما عازم بغداد شدیم، در حالی که تا حدی نگران بودیم که مبادا مشکلاتی پیش بیاید که قابل حل نباشد. انصافاً هم، در آن شرایط و با آن وضعیتی که من داشتم، این سفر خیلی جسورانه بود و حتی مورد انتقاد برخی از دوستان هم قرار گرفتم، اما عشق من به امام و نیاز به زیارت ایشان و شنیدن نظراتشان در شرایط جدید مبارزه و اطلاع از شرایط همرزمانمان در عراق، این بیپروایی را توجیه میکرد.
در فرودگاه بغداد، اتفاقی نیفتاد و بلافاصله با ماشین عازم نجف شدیم و آخر شب به نجف رسیدیم که دیگر برای رفتن خدمت امام وقت مناسبی نبود.
شب را در مسافرخانهایی گذراندیم و طلوع فجر به شوق زیارت مرقد مطهر حضرت علی(ع)، در کنار حرم مقدسش بودیم. تا آن لحظه برای جلوگیری از شناسایی شدن از لباس روحانی هم، استفاده نمیکردم، لازم بود که برای رفتن به خدمت امام، تغییر لباس بدهم. در مسافرخانه لباس طلبگی پوشیدم و عازم دیدار با ایشان شدم.
سالها بود که امام را ندیده بودم. من امام را خیلی دوست میداشتم، واقعاً بیشتر از پدر. لحظه آن دیدار با امام را هیچ وقت فراموش نمیکنم. حال ایشان هم خوب بود. هر چند که در ظاهرشکسته به نظر میرسیدند، ولی احساس من این بود که از نظر بنُیه، وضع سالم و خوبی دارند.
با امام در زمینههای مختلفی گفتوگو کردم. از مسائل داخل کشور و دستهبندیهای جدید گرفته، تا برنامه سفر اروپایی خودم که برای ایجاد هستهها و پایگاههای مبارزه و انسجام بخشیدن به نیروهای مخالف رژیم داشتم و در همان یک جلسه تقریباً همه گفتوگوهای لازم با ایشان انجام شد. بعد هم مهمان حاج آقا مصطفی شدم و ساعاتی با ایشان درباره وضع نیروهای مبارز در ایران و خارج و بخصوص درباره لبنان و موقعیت امام موسیصدر و مسائلی که بین نجف و لبنان بود، به تبادل نظر پرداختم.
ماندنم در نجف برای ایجاد اتحاد بین نیروهای مبارز که با هم اختلاف پیدا کرده بودند، دو سه روزی به دراز کشید و علاوه بردیدار با اشخاص مختلف، با آقای دعایی هم که دیدارشان جزو برنامه سفر ما بود، ملاقات کردیم. ایشان، در برنامه فارسی فرستندهای از بغداد، که برحسب شرایط خاص آن روز مورد استفاده ما بود، سخنگوی نهضت روحانیت بودند و طبعاً به اطلاعات بیشتری نیاز داشت، من هم سعی کردم او را در جریان همه مسائل جدید بگذارم. آقای دعایی هم اطلاعات بسیار مفیدی از وضع عراق و نجف و نیروهای مبارز و جریانهای ضدمبارزه و مشکلات مبارزان و برنامه خوب رادیوئی "نهضت روحانیت در ایران" ـ که خودشان از رادیو بغداد اجرا میکردند و در ایران خیلی تاثیر داشت، به من دادند و تجدید دیداری کردیم.
بازگشت به ایران
در هر دو سفری که به خارج از کشور داشتم، به این نتیجه رسیدم که مبارزه اصلی، در داخل کشور است و در حالی که بعضیها برای مبارزه، خارج را انتخاب کرده بودند، ارزیابی من این بود که مبارزه در خارج تابعی است از داخل، اگر در داخل کشور خبری باشد، زمینه انعکاس مخالفتها در خارج و استفاده از امکانات تبلیغی و سیاسی آنجا، وجود دارد، ولی اگر در داخل حرکتی و مبارزهایی نشود و همه تکیهها به حرکتهای خارج از کشور باشد، کار ارزشمندی در خارج نمیتوان انجام داد. به همین دلیل بود که وقتی احتمال دستگیریام در بازگشت به ایران مطرح شد و دوستانم میگفتند که در این شرایط رفتن به ایران مصلحت نیست، من ایستادم و خطاب به آنها گفتم که زندانی بودن در ایران، از جهت امکان تلاش برای مبارزه، از آزادی بیحاصل در اینجا مفیدتر است، زیرا برای من روشن بود که اگر ماها بیرون از دایره مبارزه باشیم، جریان مبارزه در داخل دچار رکود خواهد شد. با این اندیشه بود که به ایران برگشتم.
باز گشتم به ایران از مرز بازرگان، با اتومبیلی بود که خریده بودم. ساواک با کنترل تلفن منزل ما، از آمدنم مطلع شده بود و دستور تعقیب و مراقبت داده بود. به محض ورودم به ایران، گذرنامهام را گرفتند ولی خودم را، با هدف کنترل روابط و ملاقاتها و احیاناً پیدا کردن سرنخهائی از مبارزین، رها کردند.
حدود ده روز آزاد بودم و چون میدانستم که بزودی دستگیر میشوم، از این فرصت کاملاً استفاده کردم. حرفهایم را به دیگران منتقل کردم، حرفهای دیگران را شنیدم و اطلاعات لازم را از رویدادهای داخل کشور، به دست آوردم. همه اینها با احتیاط و مراقبت زیادی همراه بود.
دستگیری و بازجویی
همانطور که انتظار داشتم سرانجام عوامل ساواک ]در تاریخ یکم آذر 1354[، شبانه به سراغم آمدند و دستگیرم کردند و یکسره به زندان کمیته مشترک (در شهربانی) بردند و از صبح روز بعد با بیادبی، تهدید و ارعاب، بازجویی را شروع کردند. بازجوی من عضدی نام داشت که در سال 43 نیز از بازجوهایی بود که به سختی مرا شکنجه کرده بود.
مقداری که مقاومت کردم رفتند آقای لاهوتی را آوردند، برای مواجهه من با ایشان. منظره وحشتناکی داشت. در اثر شکنجه و کتک، سرش بزرگ شده بود، صورتش کج و خونین و عجیب. او را در مقابل من روی صندلی نشاندند و بازجو، برای تحقیر و شکستن شخصیت من با بیادبی این شعر را خواند که :
جایی که شتر بود به یک غاز خر قیمت واقعی ندارد
و بعد به قیافه علمائی آقای لاهوتی اشاره کرد و در واقع میخواست بگوید، "وقتی با او چنین میکنند، تکلیف من دیگر روشنتر است".
در روزهای بعد نیز بازجوییها و آزار و اذیت آنها ادامه یافت، ولی چیزی به دست نیاوردند. بیشتر به اعترافات وحید افراخته که از افراد انشعابی سازمان مجاهدین خلق بود و مرا متهم به حمایت از آن سازمان کرده بود، اتکاء میکردند و دلیل و مدرک محکمی نداشتند. بعد از آن، حدود یک ماه در سلول انفرادی ـ در همان به اصطلاح کمیته ضدخرابکاری ـ تنها بودم که از تلخترین روزهای زندگی من است. زیرا علاوه بر اهانت و شکنجه توسط عوامل ساواک، انحراف عقیدتی اعضاء مجاهدین خلق، سختی زندان را برایم مضاعفتر کرده بود. در آخرین روزها و پیش از انتقال به زندان اوین آقای ]جلال [رفیع را که دانشجوی جوانی بود پیش من آوردند. خیلی افسرده به نظر میرسید، سعی کردم با طرح مسائل کلی به او روحیه بدهم.
به هر حال این دوره را گذراندم، تا آنکه به همراه آقای لاهوتی که او نیز در همین کمیته به شدت شکنجه شده بود، به بند یک زندان اوین منتقل و در آنجا با دوستان دیگر از جمله آقایان طالقانی، منتظری، مهدوی کنی، ربانی شیرازی و انواری روبرو شدیم و کمی بعد هم آقایان کروبی، معادیخواه، مهدی عراقی، عسکراولادی و لاجوردی هم، به ما پیوستند. تعدادی از این جمع، حکمشان قطعی شده بود و دوران محکومیتشان را سپری میکردند و برخی از جمله خود من در انتظار صدور حکم دادگاه نظامی بودیم.
ایام حبس این دوره، که آخرین دوره زندانم بود، با توجه به بحران فکری که برای جوانان مسلمان و مسلمانان مبارز پیش آمده بود، ایام خاصی بود. بخشی از وقت ما، به مطالعه و پژوهشهای دینی و بحثهای فکری و عقیدتی میگذشت. در آن روزها، نظر مشترک ما در داخل زندان و همسنگرانمان در خارج از زندان، علاوه بر مبارزه سرسخت با رژیم، مخالفت ایدئولوژیک با گروههای مارکسیستی و ضد دینی، با تکیه براصول اسلامی بود.
دادگاههای نظامی
زندانیان سیاسی و یا امنیتی عموماً در دادگاههای نظامی محاکمه میشدند و همانطور که گفتم بخشی از زندانیان هم بندما، دوران محکومیت یا به تعبیر خودشان "ملیکِشی" را میگذراندند و بخشی به اصطلاح زیر دادگاه بودند و من از این جمله بودم.
محل دادگاه نظامی در چهار راه قصر بود و رفت و برگشت با ماشینهای بدون پنجره انجام میشد که در مسیر کسی زندانی را نبیند و معمولاً همراه با سربازان محافظ بود.
رفتار مأموران با زندانی در مسیر و مثلاً سختگیری با خوشرفتاری آنها، موضوع مهمی برای زندانیان بود، زیرا حضور در دادگاه برای تفهیم اتهام، گرفتن وکیل تسخیری، پرونده خوانی در دو دادگاه بدوی و تجدید نظر، مستلزم بارها رفت و آمد بود و رفتار ماموران بیتاثیر در روحیه زندانیان نبود. برای ما حتی نوع لباس و زدن یا نزدن دستبند و بستن یا نبستن چشم هم مسأله بود.
زندانی در هر سفر میتوانستند کلی خبر تازه با تحلیل جدید برای فضای محدود و بسته زندان با خود بیاورد. در ملاقات با وکیل یا قضات یا زندانیان دیگر که از زندانها یا بندهای دیگر میآمدند، تبادل اطلاعات میشد و نتیجه آن پس از بازگشت، به زندانیان هم بند منتقل میشد.
من در دادگاه اول ]طبق رای شماره 106 مورخ 25 خرداد 1356[، به شش سال حبس محکوم شدم که در تجدید نظر ]طبق رای شماره 184 مورخ 22 مرداد 1356[، به سه زندان تقلیل یافت. در این دو دادگاه بستگان من شخصی به نام سرهنگ ستایش قاجار را که افسری بازنشسته بود به عنوان وکیل انتخاب کرده بودند و من پس از مذاکره با ایشان ورقه وکالت را امضاء کردم و گویا در هر دادگاه هزاروپانصد تومان حقالوکاله پرداخت شد.
او راهنمائی کرده بود که واسطههای پرنفوذ در حکم دادگاه تاثیر اساسی دارد و دفاعیات اثر مهمی ندارد. جز روحیه متهم یا نحوه دفاع او، که مثلاً حقوقی باشد یا ایدئولوژیک و سیاسی و راهنمائی کرده بود که برادران میر محمدصادقی که از دوستان ما بودند و دائی آنها آقای فخرمدرس دادستان دادگاههای نظامی بود و با شخص شاه هم روابط دوستانه داشت، موثر است.
حاج شیخ محمد هاشمیان پسر عمومی من در این جهت فعال بودند و از آیتالله خوانساری هم توصیهای گرفته بودند و با مهندس میر محمد صادقی در سمنان ملاقات کرده بودند، از طریق آیتالله خادمی اصفهانی و او هم به دائی خود مطالب لازم را منتقل کرده بود.
بعداً آقای میرمحمد صادقی به خود من گفت که پرونده شما زیر نظر شخص شاه بوده و مسئولان امنیتی نظر براعدام داشتند و شاه هم پذیرفته بود، اما واسطهها توانستند حکم شما را به سه سال زندان تبدیل کنند.
یک روز استثنایی در زندان
در همان ماههای اول ورود جمع ما به بند یک زندان اوین، یک اتفاق غیرمنتظره توجه همه را به خود جلب کرد. آن اتفاق تلاش جدی رژیم برای مذاکره با مخالفان و تقاضا از آنها برای همکاری بود. مسأله این بود که رژیم پس از ناامیدی از سرکوب مبارزان و بعد از مواجه شدن با فشار افکار عمومی جهان و مراکز حقوق بشری، به فکر افتاده بود که در شیوه سرکوب مخالفان تغییراتی بدهد و مشخصاً با سران گروهها و جریانهای مذهبی موثر در مبارزه، به مذاکره بنشیند و با دادن امتیازهای سطحی، از آنها امتیازهای اساسی بگیرد.
در این میان بروز انشعاب در سازمان مجاهدین خلق و نیز گسترش اختلاف در بین مذهبیها و کمونیستها در خارج از کشور و بدتر از همه تسلیم شدن بعضی از مبارزان به رژیم و لو دادن همسنگران و گروههای دیگر و خستگی بسیاری از مبارزان، شرایط مساعدی را برای رژیم بوجود آورده بود که به خیال خود با اتکاء به آنها میتوانست، مذاکره با مخالفان را پیش ببرد.
با همین فکر بود که پس از انتقال ما به اوین به تدریج باب مذاکره را گشودند و با مطرح کردن خطر کمونیستها و منافقان و نشان دادن نمونههائی از انحرافات آنها، از ما میخواستند که برای اصلاح مملکت از راههای دیگر وارد شویم.
اما ما با ذکر انحرافات و ضررهای رفتار استبدادی و وابستگی رژیم و کارهای ضداسلامی و ضدمنافع و مصالح کشور آنها، راه علاج را در اصلاح حکومت میدانستیم و با ارائه نمونههای فراوانی از مواضع ضدکمونیستی و ضدالحادی جریان روحانیت در ایران، ثابت میکردیم که روحانیت و مسلمانان براساس وظایف ذاتی و دینی خود هیچ وقت با گروهها و جریانهای الحادی موافق نبوده و امروز هم با دیدن نشانههای انحراف فکری و عملی منافقین، از آنها فاصله گرفتهاند و البته تاکید میکردیم که این موضع ما ربطی به سیاست و خواست رژیم ندارد و ما چه در زندان باشیم و چه آزاد باشیم این وظیفه خود را انجام میدهیم و نظریه جدا شدن مسلمانان مبارزه در زندان از جمعِملحدان را دلیل صداقت خود میآوردیم و اضافه میکردیم که اگر رژیم بخواهد از آن اقدامات حق طلبانه ما سوء استفاده کند، نتیجه معکوس خواهد گرفت.
شاید تنها عامل جدیدی که به صحنه آمده بود امید بستن آنها به نگرانی ما از انحراف فکری و عملی جوانان مسلمان در جریان مبارزات مسلحانه و خانههای تیمی و ارتباطات خاص آنها بود و فکر میکردند ما برای تغییر این وضعیت ممکن است راهمان را عوض کنیم.
این مذاکرات در سطوح مختلف بین مدیریت ساواک و رژیم از یک طرف و جمع ما و دوستانمان از طرف دیگر، مدتی ادامه یافت و بارها تکرار شد. اما سرانجام آنها از نتیجهبخش بودن این رفتار مایوس شدند و تصمیم گرفتند بار دیگر برخوردهای خشن خود را تکرار نمایند و ما را از تکراراین وضع بترسانند.
یک شب به ما اعلان کردن که فردا صبح آماده انتقال از این زندان باشید و ما همگی وسائلمان را جمع کردیم و آماده انتقال شدیم در حالی که تفسیرهای گوناگون و گاه متضادی از برنامه آنان میکردیم.
به هر حال صبح روز مورد نظر، برخلاف موارد قبل که با احترام ما را از بند بیرون میبردند، این بار چشمهایمان را بستند و دست در دست مامورین به دفتر زندان بردند. آنجا فقط به ما گفتند: "چون شما نخواستید از رفتار دوستانه رژیم استفاده کنید، وضع به صورت سابق برگشته" و تاکید کردند: "اعلیحضرت که تمامی مذاکرات را زیر نظر داشتند، به این نتیجه رسیدند که شما سرسازش و همکاری ندارید و از این موقعیت که برای شما فراهم شده، به نفع اهداف ضدحکومتی بهره میگیرید به همین دلیل شما را به جای دیگر منتقل میکنیم تا حرفهای اساسی را در آنجا به شما بگوئیم". زندانبانان وقتی دیدند که ما، رفتارشان و تعبیر آنها از وضع قدیم و جدید زندان را به مسخره گرفتهایم و میخندیم، به نحوه نامطلوبی همه ما را در یک مینیبوس سوار کردند و دستهای هر دو نفر از ما که روی یک صندلی کنار هم بودیم با دستبند بهم بستند و حتی میخواستند به میله صندلیها هم قفل کنند، که منصرف شدند. در طول مسیر، بیاعتنائی و مزاحها و خندههای ما آنها را کلافه کرد، میدیدند که ما اعتنائی به این تهدیدها نداریم و البته شاید آنها انتظاری بیش از این هم، از ما نداشتند زیرا همه ما را بارها در موارد خاص در زندانهای انفرادی آزموده بودند و میدانستند که نداند که ما بیدی نیستیم که از این بادها بلرزیم. با این وضعیت رفتیم تا به شهربانی سابق و مرکز کمیته مشترک رسیدیم.
در کمیته مشترک
در کمیته مشترک، زندانبانان ما را به دفتر مسئول ذیربط که همان عضدی شکنجهگر بود و تندخوئی و بیرحمی او را در بازجوئیهای گذشته دیده بودیم، بردند.
در اینجا او همان مضامین تکراری در مذاکرات قبلی از جمله توجه شاه به دین و احترام او به روحانیت اصیل و انتظار او از ما که از آبرویمان برای مبارزه با کمونیستها و مارکسیستهای اسلامی و نجات کشور بهره بگیریم، را مفصلتر و با آب و تاب بیشتری مطرح کرد. جواب ما به این حرفها هم روشن بود اما این بار با تلخی و اعتراض بیشتر حتی خطرها و ضررهای ناشی از انحرافات دینی و سیاسی و فساد رژیم را صریحتر و شجاعانهتر از قبل بیان کردیم. آنها انتظار داشتند که با مطرح شدن شاه به عنوان طرف اصلی مذاکره، ما را در راه خود مردد کنند، اما وقتی دیدند که ما مصممتر شدیم و نظرات خود را صریحتر و قاطعتر مطرح میکنیم، قیافههایشان اخموتر شد و دستور آوردن لباس زندان دادند. ماموران انبوهی از لباسهای کثیف و مستعمل زندان را آوردند و به هر یک از ما یک دست دادند. بوی تعفن لباسها فضای اتاق را گرفت لکههای فراوان خون و چربی، بر روی لباسهای پُر چروک، دیده میشد.
این لباسها را بعضیها پوشیدند و بعضی گفتند در سلولهایمان این کار را میکنیم همچنین هریک از ما حرفهای تندی همراه با بیاعتنائی گفتیم. من گفتم ما شما را چه آن روزهایی که قیافه خندان و متظاهر به محبت داشتید و چه امروز که این رفتارها را میکنید به عنوان دژخیم و جلاد میشناختیم و رفتارها و سخنان متضاد شما تغییری در این نظر ما ایجاد نکرده و نمیکند. آیتالله طالقانی هم گفتند من با این لباسهای کثیف و نجس نمیتوانم نماز بخوانم و حاضر نیستم آنها را بپوشم. آقای انواری هم با لحن تندی اعتراض کرد که لباس داده شده به ایشان سایزش کوچک است و امکان ندارد جثه تنومند ایشان را بپوشاند و از طرفی ایشان زندانی هستند که دوران محکومیتشان را طی میکنند و تا حالا حدود دوازده سال زندان کشیدهاند و پرونده جدیدی هم ندارند، بنابراین دلیلی هم برای پوشیدن این نوع لباس و رفتن به زندان انفرادی وجود ندارد. من به ایشان با مزاح گفتم بهتر است لباسها را از پهنا و عرض بپوشید بجای طول. در اثر این حرف بلافاصله موج خنده حضار بلند شد و به زندانبانان و مامورین ساواک نشان داد که این نمایشها چیزی را عوض نمیکند.
کار به اینجا که رسید، دستور چای دادند و به صورت نمایشی یا واقعی تماسهای تلفنی ردوبدل شد و رفته رفته صحنه تغییر کرد و بار دیگر صحبتهای نرم و دوستانه آغاز شد و این بار صریحا اعتراف کردند که فقط با مساعدت روحانیت ممکن است شرایط جدیدی در کشور حاکم شود و حتی تاکید کردند که رژیم میتواند بخش زیادی از مطالبات معقول روحانیت را تامین کنند و خواستند که مذاکرات و مشاورهها ادامه یابد. بعد هم در کمال پرروئی ولی با احترام ما را به زندان اوین برگرداندند. فضای مذاکرات و برخوردها در مسیر برگشت، در نقطه مقابل مسیر رفت، قرار داشت.
این روز، یک روز استثنایی و تاریخی بود. زیرا هم علت حادثه و هم جریان رفتن و بازگشتن از این زندان به آن زندان و هم نتایج آن، بسیار پر نکته و آموزنده بود.
پس از استقرار مجدد در اتاقهای بند یک اوین و برگشت حالت تعادل، میخواستیم به بررسی و جمعبندی حرکت نامعقول رژیم بپردازیم که آقای انواری در یک اقدام بیسابقه فضای جدیدی برای جمع خلق کردند. ایشان با صدای خوبشان روضهای قرائت کردند که باعث تفریح فراوانمان شد.
این روضه خوانی در واقع بیان جریان سفر یک روزه ما از اوین به کمیته و مذاکرات فیمابین و نقاط برجسته حادثه و اظهارات طرفین بود که به زبان عربی تنظیم و به صورت روضه و مرثیه قرائت میشد و در نقاط مشخصی حضار مثل حاضران مجالس روضه با روضه خوان هم ناله میشدند که جالبترین آن، نقاط برخورد آیتالله طالقانی با دستور پوشیدن لباسهای خون آلود و کثیف و کهنه زندانیان بود که با جمله "فقال السّید انا لااُصلّی فی هذه الثیاب"[9] آهنگینتر ادا میشد و هم نوایی حضار را در پی داشت.
سپس جمله "لایناسب هذه الثیاب الصغیره لهذه الجثه الکبیره"[10] که در مورد خود ایشان بود و با هم خوانی حضار تکرار میشد.
بعد از آن این نمایش صوتی هم به نمایشهای حرکتی و صوتی برنامههای دیگر محفل زندان اضافه شد و اجرای آن بارها تکرار شد. اگر آقای انواری آمادگی داشته باشند و یک بار دیگر این برنامه را اجرا کنند و ضبط شود قابل استفاده تاریخی است و احتمالاً اگر در اسناد ساواک هم نمونهایی از آن موجود باشند، ارزش تاریخی و سندیت بهتری دارد. زیرا بعدها مطلع شدیم که عوامل رژیم از طریق میکروفون مخفی صدای ایشان و عکسالعمل جمع را بدست آوردهاند و آنها هم در بعضی اجتماعات خصوصیشان با این روضه خوانی تفریح بسیار کردهاند.
روزهای زندان
ما با برنامهریزیهای مناسب و رفتارهای عقلانی، محیط بسته و محدود زندان و برخوردهای خصمانه زندانبان و نیروهای امنیتی رژیم را برای خودمان قابل تحمل و سازنده کرده بودیم.
طبق برنامه تنظیمی پیش از ظهرها بیشتر به مطالعه و تحقیق میپرداختیم و بعدازظهرها اکثر زندانیان بخشی از وقتشان را صرف ورزشهای ممکن در زندان از جمله والیبال، تنیس رویمیز، کُشتی، فوتبال و ... میکردند. شبها عموماً تا دیر وقت جلسات مباحثه و داستانسرایی و کتابخوانی و شعرخوانی جمعی داشتیم و البته گاهی برخی از دوستان اهل ذوق نمایشهای خوبی مانند "سرگذشت ابوذر" و "میثم تمار"، را اجرا میکردند، که مورد توجه قرار میگرفت. در این بخش آقای جلال رفیع که جوانی خوش ذوق و با هوش بود، نقش زیادی داشت.
برای زندانیها، جدا از مسائل جدی، مسأله تفریح و مزاح هم، یک نیاز روحی مهم محسوب میشد و ما برای این بخش نیز برنامههایی تنظیم کرده بودیم. یکی از این برنامهها، تماشای برنامههای قابل تحمل تلویزیون بود.
در طبقه دوم زندانی که ما بودیم، یک اتاق را برای استفاده از تلویزیون اختصاص داده بودیم و هرکس هر برنامهای را که میپسندید استفاده میکرد، البته با رعایت حال دیگران.
سهم ما ـ روحانیون ـ به علت آنکه تا آن زمان کمتر با برنامههای تلویزیون سروکار داشتیم، زیاد نبود و فقط آنچه را که خالی از گناه و فساد تشخص میدادیم و برایمان جالب بود و تازگی داشت، میدیدیم. مثلاً غیر از اخبار و راز بقا، برخی از سریالها از جمله سریال دو طفلان مسلم و دلیران تنگستان که جهاد بوشهریها علیه اشغالگران انگلیسی بود و از نمونه فیلمهای خوب و پرجاذبه بودند، تماشا میکردیم.
دیدن بخشی از تصاویر راهپیمائیهای وسیع مردم در ماههای آخر عمر رژیم هم بسیار روح نواز و امیدوار کننده بود و در مقابل مشاهده اخبار مربوط به مذاکرات سه جانبه آمریکا، اسرائیل و مصر در کمپ دیوید آمریکا و تصاویر تسلیم شدن مصر و اردن در مقابل اسرائیل و رفتن سران مصر به اسرائیل و سران اسرائیل به مصر بسیار مشمئز کننده و تهوع آور و مایه تلخکامی بود که بحثها و تحلیلهای زیادی هم در بین صاحب نظران زندان در پی داشت.
و جالب اینکه بعضی از علما در این روزها حتی با شنیدن صدای موزیک آرام اخبار رادیو و تلویزیون هم موافق نبودند به همین دلیل سایر زندانیان در چنین مواقعی برای ملاحظه حال آنها، صدای موزیک را کم میکردند.
برنامه تفریحی دیگر، برنامه آواز خوانی تحمیلی علما بود. در نظر بیاورید در جمعی آیتالله طالقانی هم تسلیم خواندن اشعار کوچه باغی با صدای بلند شوند و یا آیتالله منتظری با آن صدای مخصوص تصنیف بخوانند و یا من با صدای بد آنگونه آواز بخوانم که آیتالله طالقانی به کنایه بگویند که: "حالا میفهمیم فلسفه حرمت غنا چیست". به این جمع اضافه کنید آواز خوانی آقای ربانی شیرازی را در دستگاه ابوعطا. این کار هم اجباری و تحمیلی بود. اگر نمیخواندیم مستحق تنبیه قراردادی بودیم که آسان هم نبود. البته افراد خوش صدایی مثل آقای انواری و آقای مهدوی کنی و آقای لاهوتی را هم داشتیم، ولی تفریح اصلی و نشاط آور بیشتر با خواندن من و طالقانی و منتظری رخ میداد و با جرزدن آقای ربانی شیرازی که گاهی به عصبانی شدن هم میکشید، ولی جمع با صلابت عمل میکرد و تخلف را ندیده نمیگرفت.
نماز جمعه در زندان
بعضی وقتها در زندان، برخی از اتفاقها و نظرات، خودبخود محل مزاح و شوخی میشد، که یکی از مهمترین آنها موضوع اقامه نماز جمعه توسط آیتالله منتظری و مضامین برخی از خطبههای ایشان بود.
مسأله هم این بود که وقتی رژیم مقداری در سیاست خود، در این اواخر، تجدید نظر کرده بود و برای فضای باز سیاسی زمینهسازی میکرد، ایشان احساس کردند که ما مبسوطالید هستیم و باید اقامه نماز جمعه کنیم. فتوای ایشان این بود که اگر حکومت اسلامی باشد، یا علما مبسوطالید باشند، نماز جمعه واجب است. دوستان دیگر با ایشان موافق نبودند ولی ایشان با همان سماجت معمولی که در زندگی دارند، اعلان کردند که نماز جمعه را اقامه میکنند و این کار را کردند ما هم شرکت کردیم به عنوان مأموم. البته بعضیها نماز ظهر را میخواندند.
به هر حال همانطور که پیشبینی میکردیم، این کار چندان دوام نیاورد زیرا وقتی امام جمعه در خطبهها پس از حمد و ثنای خدا و اهل بیت، به تبین شرایط و اوضاع سیاسی و اجتماعی کشور میرسید، مطالبی مطرح میشد که رژیم با آن مخالف بود و مشکلزا بود. بنابراین وقتی مضامین خطبهها از طریق میکروفونهای مخفی و یا از طریق ماموران نفوذی به ساواک رسید آنها دستور تعطیلی نماز جمعه را صادر کردند و در نتیجه آن آقای منتظری مجبور به پذیرش درستی نظر سایر علما شدند.
در این میان یکی از خطبههای ایشان که به مناسبت نیمه شعبان ایراد شد مورد استفاده بذله گویان قرار گرفت و آقای لاهوتی براساس آن نمایشی ساخت و در برخی جلسات ویژه سرگرمی آن را به اجرا گذارد. موضوع هم این بود که خطیب محترم جمعه در آن خطبه، درباره چگونگی پیروزی امام زمان پس از ظهور، برابرقدرتها بحث میکردند و راه کارهای مختلفی علاوه بر معجزه و اراده قاهره الهی مطرح کردند. یکی از آن راه کارهای احتمالی ممکن این بود که یکی از لُردهای انگلیسی به حضرت ایمان بیاورد و از طریق او غلبه برجهان ممکن شود؛ ناگفته پیدا است که این استدلال، سرمایه خوبی برای شوخی و مزاح و دست انداختن بود و آنگاه که این استدلال با نحوه قرائت حمد و سوره و نحوه رکوع و سجده عجولانه و تکیه برعصای بدمنظر هنگام خطبه و نشست و برخاستهای خاص همراه میشد، نمایشی جالب و دیدنی، از آب در میآمد؛ به طوری که حتی برای شخص آیتالله منتظری که حرف و سخن خودشان دستمایه این نمایش بود، دیدن آن خالی از تفریح نبود. ممکن است نوارهای صوتی یا تصویری این برنامه و نیز جلسات خاص جمع علما که احتمالاً با میکروفنها و دوربینهای مخفی ضبط میشده، در اسناد ساواک یا زندان اوین وجود داشته باشد که اگر باشد برای نشان دادن صحنههائی از تاریخ زندان و مبارزه، ارزنده است.
کار در زندان
در کنار برنامههای مطالعاتی و تفریحی، انجام امور خدمات داخل زندان هم بود که هر روز به نوبت برعهده یکی از زندانیان گذارده میشد، که جدا از پُرکردن بخشی از وقت زندانیان، برای همه ما آموزنده و سازنده بود.
این خدمات تحویل گرفتن غذا و سایر امکانات که به زندان وارد میشد و گاهی پختن غذا برای بعضی زندانیان مریض، انداختن و چیدن و تقسیم غذا در صبح و ظهر و شب و عصرانه و سپس برچیدن سفره و شستشوی ظرفها و شستن کف زمین راهروها و جارو کردن اتاقها و شستن حمام و توالتها و بسیاری از امور ریز و درشت دیگر را شامل بود و تقریباً انجام همه آنها، عمده وقت شخص مسئول را در تمام روز میگرفت. البته گاهی هم بعضی از زندانیها با دیگران شریک میشدند و کارها را بین خودشان تقسیم میکردند، تا به این ترتیب به همه کارهایشان برسند. برای من که در دوران طلبگی همه این کارها را هر روز انجام میدادم، این مسئولیت سخت و دشوار نبود و سرعت عمل زیادی هم داشتم به طوری که گاهی آقای لاهوتی من را متهم به سَمبل کردن کار میکرد، که حق نبود.
تحقیق قرآنی در زندان
مجموعاً پنج ماه رمضان را به عنوان زندانی سیاسی، دربند رژیم شاه بودم در این ماهها به ویژه در ماههای رمضان سالهای 54 تا 56، عمده وقتم در زمینه تفسیر و طبقهبندی مفاهیم قرآنی صرف شد.
با قرآن از بچگی انس گرفته بودم که زمینههای اولیه آن علاقه زیاد پدرم به قرآن بود. ایشان معمولاً از طلوع فجر تا ساعتی بعد از طلوع آفتاب به قرآن و دعا اشتغال داشتند و در صحبتها به آیات قرآن استناد میکردند. در سالهای اول تحصیل در قم، در حفظ قرآن پیشرفتهایی داشتم و پس از حفظ الفیه ابنمالک و منطق تفتازانی و چند جزء قرآن، در محضر آیتالله بروجردی امتحان دادم و با دریافت جایزه از ایشان، مورد تشویق قرار گرفتم. این تشویق در روحیه من مؤثر بود و، با توجه به عظمتی که شخصیت ایشان در نگاه ما داشت، زمینه توجه به قرآن را در من کاملاً تقویت کرد. در جریان مبارزه، هر وقت در دستگیریها در سلولهای انفرادی زندانی میشدم، بهترین کار برای پرکردن اوقات فراغتم حفظ قرآن بود. مثلاً در دستگیری سال 50، حدود بیستوپنج جزء قرآن را در زندان قدیمی اوین ـ در سلول انفرادی ـ حفظ کردم. بیست جزء از اول و پنج جزء از آخر قرآن. همین توجهام به قرآن مرا به فکر انداخت که در ارتباط با این کتاب آسمانی، کار تحقیقی و فرهنگی تازهای انجام دهم.
در آن روزها در کارهای علمی دوران طلبگی، همیشه برای ما احساس نیاز به فهرست مطالب قرآن وجود داشت. گاه اتفاق میافتاد که برای پی بردن به نظر قرآن درباره یک موضوع، ناگزیر از مطالعه تمامی قرآن میشدیم و این کار برای تحقیق در موضوعی دیگر باید تکرار میشد. در نتیجه کاوش در هر موضوع فرصتی طولانی میطلبید و روند تحقیق به کُندی میگرایید. این مسأله مرا برآن داشت که برای هموار ساختن مسیر تحقیق در قرآن و ایجاد سرعت و اتقان بیشتر در برداشتها و دریافت نگرشهای قرآنی و رفع این نقیصه از فرهنگ دینی و معرفتی اقدام کنم.
در طول مبارزات، هر بار که به زندان میافتادم، پس از سپری کردن دوران بازجویی و بازپرسی ـ که معمولا به خاطر هیجانها و التهابها و نگرانیها، امکان فکر و تحقیق از انسان سلب میشد و معمولا در سلول انفرادی بودم و امکانات تحقیق نداشتم ـ به فکر انجام این مهم بودم. ولی دوران کوتاه این ادوار، فرصتی کافی برای تحقق این آرمان نبود.
چند بار در دوران انفرادی و بازجویی با استفاده از قرآن، که در اختیار بود، روی چند موضوع از جمله در زمینه "اشرافیگری"، "صبر" و "جهاد" کار کردم، اما کار اصلی همچنان باقی مانده بود.
تا آنکه سرانجام دعایم مستجاب گردید و فرصت مناسب و مجالی گسترده برای پیریزی این طرح و تحقق این آرزوی عمیق به دست آمد.
این فرصت را آخرین بازداشت و زندان در سال 54، در اختیار من گذاشت و با توجه به شرایط آن روز و مدارک موجود در پرونده، روشن بود که دوران این زندان طولانی خواهد بود. از این رو برای کاری گسترده در زمینه اطلاع رسانی از معارف قرآن عزم را جزم کردم.
علیرغم کوفتگیهای ناشی از شکنجه، که توان جسمی را به تحلیل برده بود، روحیهام پایداری و نشاط لازم را برای آغاز این کار دارا بود.
از مأموران ساواک مستقر در کمیته مشترک، خواستم تا قرآنی در اختیارم بگذارند؛ ولی آنان امتناع کردند. چون میدانستند قرآن برای ما در سلولهای انفرادی، انیس خوبی است و رنج دردها و مشکلات و تنهایی را جبران میکند.
با وجود این، در اختیار نداشتن قرآن نمیتوانست مانعی برای تصمیم من در آغاز این راه مبارک محسوب شود. از حافظهام یاری جستم و با توجه به آنکه بیشتر آیات قرآن را با لفظ و ترتیب در حافظه داشتم. توفیق الهی مدد کرد و به نتایج خوبی رسیدم. با این که وسیله یادداشت نداشتم، ولی صفحات ذهنم انبوهی از مطالب و مضامین قرآن را در خود ثبت کرد و نظم داد.
طرح کلی کار، هماهنگ با اهداف مورد نظر کاملا در ذهنم جای گرفت. حدود یک ماه، در کمیته کار به همان صورت انجام شد؛ بیآن که یک سطر نوشته و یادداشت داشته باشم. با پایان یافتن دوران بازجویی و انتقال به بند یک زندان اوین، شرایط از هر نظر آماده شد.
مرحله بازجویی را پشتسر گذاشته بودم، نگرانی و التهابی نداشتم و جمعی از بهترین دوستان و همرزمانم در آنجا جمع بودند. مقداری کتاب و نوشتافزار در اختیار داشتم و هرگونه کاستی را هم میتوانستم از طریق ملاقاتیها برطرف کنم. خلاصه از هر جهت زمینه برای انجام کاری آرمانی در کشف حقایق و معارف قرآنی و تهیه کلید مورد نظر برای معارف قرآن آماده بود که از آن فرصت بهترین نتایج را برگرفتم. با انس و الفت با قرآن چنان در اوج شور و نشاط بودم که بیان و قلم از توصیف آن ناتوان است.
شیوه کارم اینگونه بود که بعد از نماز صبح، که معمولا بلافاصله پس از طلوع فجر بود، مشغول میشدم و تا نزدیک ظهر فقط به این کار میپرداختم؛ فقط برای صرف صبحانه و ورزش مختصرِ صبحگاهی و انجام نیازهای ضروری از کارم منفک میشدم. (به جز روزهایی که مسؤول کار زندان بودم، که نظافت و ظرفشویی و انداختن و چیدن سفرههای صبحانه و ناهار و شام برای همبندها و سایر کارها وقت میگرفت و در وقت دیگری جبران میکردم.) همه میدانستند که در این ساعات، نباید مرا به کار دیگری مشغول کنند. گاهی هم برای فهم مطلب، نیاز به مذاکره و مباحثه با دیگران پیش میآمد که ـ بحمدالله ـ از این جهت در محیط زندان دستمان پر بود.
تا جزء هشتم، فقط تفسیر مجمعالبیان را در اختیار داشتم و از سوره انفال به بعد تفسیرالمیزان هم رسید. غیر از قرآن و تفسیر، ابزار کارم قلم و دفترچه دویست برگی بود. سرانجام بیست و دو دفتر کاملا پر شد از فیشهای فشرده و مختصر و اشارهگونه. نه فایل داشتم و نه کلاسور، و نه وسایل و دیگر ابزار تسهیل کننده کار؛ ولی اینها هم کافی بود.
برای استفاده بیشتر از وقت و امکاناتِ محدود زندان و کوچک کردن حجم اسناد برای تسهیل انتقال به خارج، فیشها کوتاه و مختصر و اشارهای و متراکم تهیه میشد.
مثلا چند مطلب را که از یک آیه و یا بخشی از آن استفاده میشد، در کنار چند عنوان با یک جمله مینوشتم، که اول بسیار دشوار بود لیکن و کمکم روان شد. بدین ترتیب معمولاً هر صفحه دفتر، حدود بیست فیش را میگرفت و چون در خیلی دفترها هر دو طرف آن صفحه نوشته میشد، هر دفتر دویست برگی حاوی هزارها فیش میشد. در این روزها به لطف خدا و نورانیّت قرآن، آن چنان ذهن و قلمم روان شده بود که به محض مطالعه آیه، تابلو روشنی از مطالب و مضامین آیه در ذهنم ترسیم میشد و سریعاً آن را در دفتر ثبت میکردم.
وقتی دوران محکومیتم در دادگاه تجدید نظر، با توصیه آیتالله خوانساری، از شش سال به سه سال تقلیل یافت، معلوم شد که نمیتوانم کار را در زندان تمام کنم؛ لذا تصمیم به انتقال دفترها به خارج از زندان گرفتم. همیشه این نگرانی بود که ساواکیها محصول زحماتم را مصادره کنند؛ زیرا این گونه مزاحمتها و رذالتها را زیاد دیده بودیم و دوستان هم این خطر را گوشزد میکردند.
خداوند راه نجات درست کرد. کم کم ملاقاتها، برخلاف معمول که از پشت شیشه و با تلفن بود، حضوری شد و من در هر ملاقاتی با نگرانی و اضطراب یک یا چند دفتر از زیر عبا به دست همسرم در زیر چادر میدادم و او با شجاعت مخصوص خود خطر را میپذیرفت. همسرم محصول کارم را، که میدانست برای من و برای جامعه اسلامیمان با ارزش است، از زندان بیرون میبرد و به لطف خدا خطری هم پیش نیامد.
امروز که آن فیشها، با عباراتی رسا و مناسب، تنظیم نهایی شده است و در بیش از نوزده جلد کتاب، منتشر شده و در اختیار اهل علم قرار گرفته است و ادامه آن نیز در حال تنظیم و انتشار میباشد، قدر آن روزها و منزلت این کار بزرگ، برایم بیش از پیش روشن شده است.
نقدی برفلسفه تاریخ
در کنار مطالعات و تحیقاتی که بر روی قرآن داشتم، یکی دو کار دیگر هم بود که در پر کردن اوقات فراغت زندان نقش داشت. یکی تلاش برای آشنایی با زبان فرانسه بود که برای این کار از دکتر ]عباس[ شیبانی که در این زبان مسلط بود، استفاده کردم و ترجمه فرانسوی قرآن را ـ از بلاشر معروف ـ موضوع کار قرار دادیم. بعد از چند ماه، پیشرفت خوبی داشتم به طوری که با مطالعه حدود دو جزء از آن ترجمه، حدود شصت اشکال یادداشت کردم. جزوه با ارزشی بود که متاسفانه مفقود شده است.
کار دیگرم نوشتن نقدی برکتاب فلسفه تاریخ دکتر ]حبیبالله[ پیمان بود. چگونگی انجام این کار هم به این ترتیب بود که پیش از این زندان و در اوج مبارزه مسلحانه و محدود شدن بحثهای علنی و نفوذ افکار مارکسیستی از طریق مجاهدین خلق و کمونیستها در بین جوانان و گرایش این نسل به مارکسیسم، ازطرف جمع دوستان به من و آقای باهنر و دکتر پیمان، ماموریتی داده شد مبنی براینکه بهطور دسته جمعی تلاش کنیم در زمینه فلسفه تاریخ ـ که از محورهای اصلی اختلاف بود ـ فلسفهتاریخی با بینش قرآنی ارائه کنیم تا به صورت متن آموزشی درجلسات نیروهای مبارز مورد استفاده قرار گیرد.
جمع ما جلسات زیادی برگزار کرد و در مواردی به نتایج خوبی هم رسیدیم و مواردی هم در برنامه بررسی بود که با بازداشت من، جلسات ادامه نیافت. اما بعداً در زندان کتابی بنام "فلسفه تاریخ"، به دستمان رسید که عمدتاً نظر شخصی آقای دکتر پیمان در مسائل مطروحه بود و اگر کسی نمیدانست، آن جمعبندی را به حساب مجموعه ما میگذاشت. این موضوع بحثهای مهمی را در محفل ما و بین ما و دیگران بوجود آورد و آقایان علمای زندان از من توضیح میخواستند.
همین مسأله باعث شد که من آن کتاب را به دقت خواندم و حدود چهل اشکال اساسی به مطالب آن یادداشت کردم و بعد این یادداشتها را توسط آقای مهدوی کنی، که از زندان آزاد شدند، برای آقای دکتر باهنر فرستادم و از ایشان خواستم که با مذاکره مجدد با آقای پیمان، موارد اشاره شده را اصلاح کنند. البته از سرنوشت آن یادداشتها اطلاعی ندارم هر چند که میدانم آن نوشتهها بعدها اثر مطلوبی در میان دوستانمان داشت و از جمله آقای مطهری مرا به خاطر مطرح کردن اشکالات آن کتاب مورد محبت قرار داد و از انجام چنین کاری ابراز خرسندی نمود.
سقوط هویدا
با روی کارآمدن حزب دموکرات در آمریکا و آغاز دوران ریاست جمهوری جیمی کارتر ]در 12 آبان 1355[، شاه که با فریب اردشیر زاهدی، ]سفیر ایران در آمریکا و فرزند فضلالله زاهدی، عامل کودتای 28 مرداد 32[، هزینه زیادی برای کمک به پیروزی حزب جمهوریخواه کرده بود، خود را بازنده انتخابات آمریکا دید، به همین علت به سرعت در جهت ترمیم روابط خود با رئیس جمهور جدید برآمد.
ابتدا برای استحکام بخشیدن به پایههای حکومت خود به سرکوب شدیدتر مخالفان و دستگیر و تبعید کردن اغلب آنها و مبارزه رودررو با دانشجویان پرداخت و سپس برای جلب رضایت دولتمردان آمریکا طرح "فضای باز سیاسی" و نیز برکناری ]امیرعباس[ هویدا از منصب نخست وزیری ]پس از حدود 13 سال تصاحب این مقام از 6 بهمن 1343 تا 15 مرداد 1356[ و انتصاب ]جمشید[ آموزگار به جای او را به اجرا گذارد.
پس از آن مسافرت شاه به آمریکا ]در 23 آبان 1356[ و دیدار کارتر از ایران ]در 9 دی 1356 [روابط دو کشور را به حدی ارتقا داد که آمریکا، ایران را جزیره ثبات و جیمی کارتر، شاه را ]در مهمانی شامی که به افتخار او در ایران ترتیب داده شده بود[، بهترین دوست خود اعلام کرد. مطمئن هستم که افزایش مراودتهای شاه با برخی از دولتها[11] و روابط رو به گسترش غرب با رژیم[12] و خصوصآ حمایت آمریکا و انگلیس از شاه، به او احساس قدرت و اعتماد به نفس کاذبی داد، که نتیجه آن آغاز دوباره مبارزه جدی رژیم با روحانیت مورد اعتماد و علاقه مردم بود.
قیام 19 دی در قم
در سال 1356، با سکوت و سکون ظاهری که مبارزات مردمی دچار آن بود، رژیم مطمئن شده بود که مبارزات را سرکوب کرده است؛ اما با شهادت آیتالله حاج سید مصطفی خمینی[13] ]در اول آبان 1356[ ـ که در اوج اعلام همبستگی رژیم با آمریکا و انگلیس روی داد ـ بستر جدیدی برای مبارزات انقلابی به وجود آمد و سرمایههای مبارزاتی سالهای بعد از 15 خرداد 1342، به آرامی شروع به بار دادن کرد؛ از یک طرف جمع دوستان ما که از مدتها قبل در صدد ایجاد مرکزیتی برای مبارزه بود، با صدور بیانیهای، ]در 15 آبان 1356[، به مناسبت شهادت فرزند ارشد امام، موجودیت "جامعه روحانیت مبارز"، را رسمآ اعلام نمود. از سوی دیگر مردم نیز با برگزاری مراسم متعدد در سوگ شهادت فرزند برومند امام، احساس کردند که آن فضای خوف و خفقان دیگر نیست و کم کم در صحنه مبارزات ضد رژیم، حضور موثرتری نشان دادند. همین امر رژیم را وادار به عکسالعمل کرد. به آن گونه که در ] 17[ دی ماه، به دستور دربار و احتمالاً با امر مستقیم شخص شاه، مقالهای ]به نام ایران و استعمار سرخ و سیاه[، با لحنی سراسر توهین به روحانیت و حضرت امام خمینی در روزنامه اطلاعات به چاپ رسید.[14]
به دنبال انتشار این مقاله، موجی از خشم و نفرت سراسر شهر قم را فراگرفت و دو روز بعد قیام خونین 19 دی ] 1356[، در اثر حرکت گسترده طلبهها و مردم قم در اعتراض به چاپ این مقاله و برخورد شدید رژیم با معترضان، به وقوع پیوست و در نتیجه آن دهها کشته و مجروح برجای ماند.
به دنبال این قیام، موج اعتراض به رژیم شاه به سایر حوزههای علمیه در شهرهای مشهد، اصفهان، یزد و ... گسترش یافت و اعلام تنفر و انزجار از اقدامات رژیم شاه، اغلب دانشگاهها و قشرهای مختلف مردم را فراگرفت تا آنجا که این قیام و پیامدهای آن، سرآغاز حرکت ادامه دار مبارزات مردمی تا پیروزی نهائی انقلاب شد.
این حادثه همچنین در زندان اوین برروی کسانی که با ما در مورد شیوه مبارزه، به بحث و مجادله میپرداختند، تأثیر بسیاری گذاشت، به طوری که در اثر آن همه تحلیلها و استدلالهای آنها که برپایه قیام طبقه کارگر و ضرورت مبارزه مسلحانه بود، به هم ریخت.
امام و نوید پیروزی
سخنرانی مفصل امام در اواخر دی ماه 56، به مناسبت فاجعه کشتار مردم قم در 19 دی، و بعد هم پیام روشنگر ایشان ]در تاریخ 2 بهمن 1356[ نشان داد که بار دیگر مرحله جدیدی از مبارزه بر علیه رژیم آغاز شده است.
امام در آن سخنرانی با تشریح جنایات بیحد و حصر رژیم شاه و با تاکید براینکه مملکت اکنون فاقد ارتش و مجلس صالحی است، همگان را به اتحاد دعوت کردند و فرمودند: "من امیدوارم که همه جبههها، با هم همدست بشوند و اگر ملت به همه ابعادش همدست بشود، این اسلحه از دست این ناصالحها خلع میشود و شاخ این گاو شکسته میشود.... و انشاءالله به حول و قوه خدا با دست هم دادن شما به هم و تفاهم همه جبههها با هم، بزودی قطع میشود این ریشه" و بعد با تشکر از همه طبقات مردم، تاکید کردند: "از همه استدعا دارم ... که جبهههای خودشان را محکم کنند و ... ]بین آنها[ کلمه واحده باشد و آن کلمه واحده، قطع ایادی ظلمه و ایادی اجانب باشد؛ بلکه این مملکت یک سروسامانی پیدا بکند و دست اجانب از آن کوتاه بشود، منافعی که خود مملکت ما دارد صرف ضعفا و صرف مصالح خود اهل مملکت بشود و همه چیزش درست بشود و این نمیشود الا اینکه این سلاح را از آنها خلع بکنند و امید است انشاءالله این سلاحها خلع بشود".[15]
همچنین ایشان در پیامشان نهضت اخیر مردم قم را، "پرتوی از نهضت 15 خرداد" دانستند که "شعاعش در سراسر کشور نور افکنده" است و فرمودند: "شاه میخواهد ثابت کند که نوکری او تحکیم شده.... ولی ملت با تظاهرات عمومی و تعطیل سرتاسری دامنهدار و اظهار تنفر، بار دیگر ثابت کرد که او را نمیخواهد و از او و خاندانش بیزار است و این رفراندوم طبیعی سرتاسری در حقیقت خلع او از سلطنت غاصبانه و جابرانه است. کارتر و دیگر غارتگران مخازن ملتهای مظلوم باید بدانند محمدرضا خان، خائن و یاغی است و ناچار از سلطنت مخلوع است.... به ملت شریف ایران مژده میدهم که رژیم جائرانه شاه نفسهای آخرش را میکشد و این قتل عامهای بیرحمانه نشانه وحشتزدگی و حرکات مذبوحانه است" و تاکید کردند: "من به ملت ایران با این بیداری و هوشیاری و با این روحیه قوی و شجاعت بیمانند نوید پیروزی میدهم؛ پیروزی توام با سربلندی و افتخار، پیروزی توام با استقلال و آزادی، پیروزی توام با قطع ایادی اجانب و چپاولگران، پیروزی با برچیده شدن بساط ستمگران و انقراض دودمان سیاهروی پهلوی. ملتی که با هوشمندی و پیوستگی همه طبقات از روحانی تا دانشگاهی، از منبری تا بازاری، از دانشجوی داخلی تا خارجی، از کارگر تا دهقان، به پاخاسته و تب و تاب اسلام عدالت پرور دارد، پیروز است. ملتی که با دادن بهترین جوانان برومند خود با سرافرازی به مخالفت و تنفر از دستگاه جبار ادامه میدهد، پیروز است. ملتی که حتی بانوان محترمهاش با تظاهرات محجوبانه، بیزاری خود را از رژیم شاه اعلام میکنند، پیروز است. ملتی که مادران و خواهران شیردلش افتخار به مرگ جوانان برومندش میکند، که در صف شهدا هستند، پیروز است. ملتی که جوانان و دانشجویان داخل و خارج کشورش مجال تفکر را از شاه و اربابانش سلب کرده، پیروز است. ملتی که با همه تشبثات شاه و دار و دستهاش در آمریکا با تظاهرات پرشور و رعدآسای جوانان رشیدش در مقابل کارتر و شاه، کاخ سفید را به لرزه در آورده و تنفر خود را نثار آنها کرده، پیروز است. ملتی که پشتیبانش اسلام و قرآن و نهضتش برای خدا و بسط عدالت و محو ستمکاری است، پیروز است. شما ای ملت شریف بزرگ پیروزید، با دیدن خسارات بسیار و دادن فداییان بیشمار".[16]
با آن سخنرانی و این پیام، اعتراضات مردمی به کشتار رژیم در 19 دی، به طور چشمگیری تداوم یافت. تا آنجا که رژیم مجبور شد از یک طرف با برگزاری تجمعهای نمایشی، مدعی حمایت مردم از شاه شود و از طرف دیگر، با عملیات وحشیانه به سرکوب بیشتر مخالفان بپردازد.
چلههای خونین
در چهلم شهدای وقایع خونین 19 دی در شهر قم، مجالس ختم و سوگواری بسیاری در اغلب شهرها برگزار شد. این مراسم در برخی از مناطق با سرکوب وحشیانه عوامل رژیم روبرو و حوادث خونین دیگری را رقم زد.
مهمترین حادثه در 29 بهمن در شهر تبریز روی داد. در این روز که از سوی مراجع و علما، عزای عمومی اعلام شده بود، گروه کثیری از اقشار مردم روانه مسجد محل برگزاری مراسم شدند اما در آنجا با حضور متراکم پلیس و نیروهای امنیتی رژیم مواجه شدند که از ورود آنها به مسجد ممانعت میکردند. با گسترش حضور جمعیت، مردم به این اقدام رژیم عکسالعمل نشان دادند و با فریاد زنده باد خمینی و شعار مرگ برشاه، راهپیمایی و تظاهرات بزرگی را آغاز نمودند، اما طولی نکشید که عوامل رژیم با تیراندازی به سوی مردم، این حرکت آرام مردمی را به خاک و خون کشیدند و دهها نفر از مردم مومن و غیور را شهید و عدهای را مجروح کردند.
امام در این ارتباط پیامی منتشر کردند و فرمودند: "سلام بر اهالی شجاع و متدین آذربایجان عزیز که در مقابل دودمان بسیار خطرناک پهلوی قیام کردند و با فریاد "مرگ برشاه" خط بطلان بر جزافهگوییهای او کشیدند. زنده باشند مردم مجاهد عزیز تبریز، که با نهضت عظیم خود مشت محکم بردهان یاوهگویانی زدند که با بوقهای تبلیغاتی انقلاب خونین استعمار را که ملت شریف ایران با آن صد درصد مخالف است، "انقلاب سفید شاه و ملت"، مینامند و این نوکر اجانب و خودباخته مستعمرین را نجات دهنده کشور میشمارند." ایشان همچنین افزودند: "تاریخ ایران به یاد ندارد این چنین سفاکی و قتل عام پی در پی را که به دست این یاغی سفاک ]محمدرضاپهلوی[ انجام میگیرد".[17]
رژیم شاه در مقابل این حادثه دچار درماندگی شدیدی شد، تا آنجا که جمشید آموزگار ]نخست وزیر[، طغیان مردم تبریز را نتیجه دخالت بیگانگان اعلام کرد و شاه در مصاحبهای گفت: "شورشهای قم و تبریز نتیجه اتحاد نامقدس بین کمونیستها و اشخاص بسیار مرتجع است".
در پاسخ به این ادعاهای رژیم، امام خمینی در پیامی به مناسبت اربعین شهدای تبریز، فرمودند: "قیام تبریز، چون نهضت همه ایران، اسلامی است، برای دفاع از حق و از احکام اسلام است و نسبت این قیام به مارکسیستها یا مارکسیستهای اسلامی ]دادن[ ـکه در تبلیغات شاهانه است ـ جز خدعه نیست و دلیل برآن است که این مکتبهای انحرافی پایگاهی در ایران ندارند والا شاه از آنها ذکری نمیکرد" و تاکید کردند: "اکنون باید تمام جناحها از هر طبقه بدانند که جز در سایه اسلام و در زیر پرچم توحید و قرآن، راه پیروزی مسدود است و چون شاه میخواهد نهضتهای اصیل اسلامی را از مجرای خود منحرف و به گروههایی که هم منحرف و هم بین ملت پایگاهی ندارند نسبت دهد، باید همه گروههای سیاسی و طبقات روشنفکر با صراحت و بدون هیچ ابهام نهضت و تحرک خود را اسلامی و برای اجرای قوانین عدالتپرور قرآن کریم معرفی کنند و به گروه روحانی و کارگری و توده ملت بپیوندند که با این منطق حیله حساب شده اجانب را که به زبان شاه اجرا میشود، خنثی کنند و در غیر این صورت با برچسب مارکسیسم و احیانا مارکسیسم اسلامی جناحهای روشن و متحرک را از سواد اعظم که ملت مسلم است جدا و از خاصیت مطلوب ساقط و ملت را نیز تضعیف نموده و پیروزی را عقیم یا به مدت طولانی معوق میکنند".
ایشان همچنین تاکید کردند: "کشتار بیرحمانه قم، ایران را به هیجان در آورد و تبریز عزیز را به قیام همگانی مردانه در قبال ظلم و بیدادگری کشاند و کشتار دسته جمعی تبریز، ملت غیور ایران را چنان تکان داد که در آستانه انفجار است. انفجاری که دست اجانب را به خواست خدای متعال برای همیشه قطع کند، انفجاری که انتقام مظلومان را از شاه بگیرد و دودمان سیاهروی پهلوی را برای همیشه از تاریخ ایران محو کند".[18]
به این ترتیب در اندک زمانی، موج برگزاری یادوارههای شهدای شهرهای تبریز و قم، چله به چله، شهر به شهر را فراگرفت و مخالفت و مبارزه با رژیم را در آستانه سال 57، در تمام کشور، گسترش داد.
*******************************************************************************
[1] () آیتالله العظمی حاج آقا حسین طباطبایی معروف به بروجردی در سال 1292 (ه . ق) در بروجردمتولد شد. وی پس از فراگیری مقدمات در بروجرد به اصفهان رفت و در آنجا به تعلیم فقه و فلسفه مشغولگردید و سپس به نجف رفت و در آنجا مدت هشت سال از محضر آخوند خراسانی استفاده کرد و پس از ایندوران به ایران بازگشت و در بروجرد به تدوین علوم عقلی و نقلی پرداخت و در سال 1323 (ه . ش) از سویامام و سایر علما به قم دعوت گردید. وی زعیم حوزه علمیه قم ـ بعد از آیتالله حائری یزدی ـ و بانی مسجداعظم قم و بزرگترین مرجع تقلید شیعیان بعد از شهریور 1320 و ایام سلطنت محمد رضا شاه بود.آیتالله بروجردی پس از ملاحظه شکست مشروطیت و حوادثی همچون اعدام شیخ فضل الله نوری و نیزآزردگی ناشی از بیثمر ماندن فعالیتهای سیاسی در مقابل رضاخان، از ورود به مسائل سیاسی پرهیز کرد ونگران آن بود که مبادا این گونه اقدامات به زیان مسلمین تمام شود و از سوئی به حق ترجیح میدادند که قبلاز اقدام وسیع سیاسی، حوزه و روحانیت را که در زمان رضاخان بسیار ضعیف شده بودند، بازسازی وتقویت کنند که در حوادث احتمالی آینده کمتر آسیبپذیر باشند، که این امر مورد اعتراض گروهی ازروحانیون بود. ایشان پس از عمری تلاش در راه ترویج مکتب اهل بیت (علیهماالسلام) در فروردین سال1340 دارفانی را وداع گفت.
[2] () در روز 15 مهرماه 1341، رژیم شاه، طبق یک طرح و برنامه از قبل تعیین شده، لایحه انجمنهایایالتی و ولایتی را تصویب کرد. در این مصوبه دولت، قید "اسلام" را از شرایط انتخاب کنندگان و انتخابشوندگان حذف و به جای تحلیف و قسم خوردن به "قرآن مجید" قسم به "کتاب آسمانی" را قید کرده بود، وشرط ذکوریت را نیز که در قانون اساسی به آن تصریح شده بود، حذف و به جای آن، شرط جدید "باسواد"جایگزین شده بود. گرچه ظاهر این تغییر و تجدید، نشان دهنده نوعی توسعهنگری و رفرمی بود که در پرتوآن به زنان حق رأی و دخالت در سرنوشت اجتماعی میداد، اما این عمل سیاسی، در حقیقت پوششی برایخارج کردن حاکمیت مذهب رسمی "اسلام" از صحنه مقررات اجتماعی و اجرایی کشور و خلعسلاح کردن ومنزوی نمودن روحانیان و علمای اسلام و جلوگیری از دخالت آنان در سیاست و سرنوشت کشور بود. باتوجه به این فرایندها و به دنبال انتشار خبر تصویبنامه در جراید، از طرف امام خمینی و سایر مراجع تقلیدو از طرف روحانیون حوزه علمیه قم و سایر شهرستانهای ایران و حوزه علمیه نجف اشرف، مخالفتهایبیسابقهای برعلیه تصویبنامه شاه آغاز شد. در اثر اعتراضات و به خاطر اعلامیهها و بیانیهها و تلگرافهایبسیار زیادی که از قم و شهرستانهای ایران و نجف اشرف، به سوی تهران و دربار سرازیر شد، رژیم مجبورشد در تاریخ 7 آذر ماه 1341 لغو تصویبنامه را طی تلگرافهایی به سه تن از علمای قم (آیتالله گلپایگانی،آیت الله مرعشی نجفی، و آیتالله شریعتمداری) و طی نامههایی به علمای تهران اعلام نماید.اما چون امام خمینی (ره) سعی داشتند دولت و رژیم را عقب نشینی داده و از فرصت به دست آمده، کمالاستفاده را بنمایند طی نامه و پیغامهایی، از علما و مردم خواستند، تا دولت رسماً خبر لغو تصویبنامه را درجراید اعلام نکرده، به مبارزات خود ادامه دهند. در اثر این موضعگیری بسیار حساس و حیاتی، رژیم وادارشد، دستور درج این خبر را در روزنامههای روزشنبه 10/9/1341، بدهد.
[3] () صحیفه امام، جلد 1، صفحات 177 تا 179
[4] () وزارت خارجه ایالات متحده آمریکا در مارس 1962 میلادی، از دولت ایران درخواست کرد، پرسنلنظامی آن کشور که در ایران مامور خدمت میباشند از امتیازات و مصونیتهای اعضای اداری و فنی مشروحدر پیمان وین مورخ 18 آوریل 1961، برخوردار شوند. به موجب پیمان وین، هیأتهای سیاسی در کشورپذیرنده از مصونیت تعقیب جزایی و برخی دعاوی مدنی و اداری برخوردار میباشند. محل اقامت، اسناد ومکاتبات ماموران سیاسی مصون و مورد حمایت است و خدمتگزاران و ماموران سیاسی را به هیچ عنواننمیتوان مورد تعقیب یا بازداشت قرار داد.لایحه مصونیت مستشاران و دیگر افراد تبعه آمریکا، که به لایحه کاپیتولاسیون ـ به معنی امتیاز قضایی یاحق قضاوت خارجیان در کشوری دیگر ـ شهرت یافت، در 13 مهر 1342 در کابینه اسداله علم تهیه و درتاریخ 21 مهر 1343 در مجلس شورای ملی به تصویب رسید.
[5] () صحیفه امام، جلد 1، صفحات 409 تا 424
[6] () صبح روز اول بهمن سال 1343 حسنعلی منصور که از سیاست مداران سرسپرده و عامل سیاستهایآمریکا در ایران بود و از اسفند 42، عهدهدار نخستوزیری شده بود، در مقابل مجلس شورای ملی هدفگلوله جوانی به نام محمد بخارایی قرار گرفت و پنج روز بعد درگذشت. متعاقب این حادثه، ضارب و چندتن دیگر به اتهام ترور منصور دستگیر شدند و پس از محاکمه در دادگاههای نظامی چهار نفر به اسامی :محمد بخارایی، صادق امانی، رضا صفارهرندی و مرتضی نیکنژاد به اعدام و 9 نفر به زندانهای طولانیمحکوم شدند. روز 26 خرداد 1344 حکم صادره در مورد آنان اجرا گردید. محکومین به زندان عبارتبودند از: مهدی عراقی، هاشم امانی، حبیبالله عسگراولادی، عباس مدرسیفر، ابوالفضل حیدری، محمدتقی کلافچی، حاج محیالدین انواری، احمد شهاب و حمید ایپکچی. این گروه وابسته به هیأتهای مؤتلفهاسلامی بودند. ]نجاتی،غ، تاریخ سیاسی بیست و پنج ساله ایران، ج 1، ص 311[
[7] () رجوع کنید ر هاشمی رفسنجانی، دوران مبارزه، زیر نظر مهندس محسن هاشمی، تهران، دفترنشرمعارف انقلاب، 1376.
[8] () طرح حکومت اسلامی تحت عنوان "ولایت فقیه" روز اول بهمن سال 1348 (13 ذیقعده 1389)توسط حضرت امام در مسجد شیخ انصاری در بازار "خویش" نجف مطرح شد. امام در این سخنرانی بااتکاء به منابع فقه و تشریح مبانی اسلامی و بررسی ادّله ولایت و حکومت اسلامی از موضع اسلامی وانقلابی، استعمار، صهیونیسم و رژیمهای پادشاهی و ضد اسلامی را مورد حمله قرار دادند و سستی،زبونی، خودباختگی و سکوت برخی از روحانیون را به شدت نکوهش کردند و خواستار تشکیل حکومتاسلامی شدند. این مجموعه اکنون تحت عنوان "ولایت فقیه" از سوی موسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی(ره) منتشر شده است.
[9] () من در این لباسها نماز نمیخوانم.
[10] () این لباسهای تنگ با این هیکل بزرگ مناسب نیست.
[11] () طی سالهای 56-57 بیش از ده پادشاه، رئیس جمهور و رئیس دولت شامل: رئیس جمهور ونزوئلا( 7اردیبهشت 56)، سلطان قابوس، پادشاه عمان (24 خرداد 56)، ذوالفقار علیبوتو، نخست وزیر پاکستان(31 خرداد 56)، رئیس جمهور سنگال (7 تیر 56)، ملک حسین، پادشاه اردن (3 مراد 56)، ژنرالضیاءالحق، رئیس جمهور پاکستان (24 مهر 56)، انورسادات، رئیس جمهور مصر(9 آبان 56)، شیخ زائدآل نهیان، امیر امارات متحده عربی (13 آبان 56)، زیادباره، رئیس جمهور مالی (7 دی 56)، جیمیکارتر،رئیس جمهور آمریکا (9 دی 56)، ضیاءالحق، رئیس جمهور پاکستان (12 دی 56)، والترشل، رئیسأ ؤجمهور آلمان غربی (1 اردیبهشت 57)، امیر بحرین (21 خرداد 57)، ملک حسین پادشاه اردن ( 5مرداد 57)، هواکوفونگ، رهبر چین (7 شهریور 57)، ضیاءالحق، رئیس جمهور پاکستان (18 شهریور57)، به ایران آمدند و شاه نیز به کشورهای: ایالات متحده آمریکا (25 آبان 56)، عمان (15 آذر 56)، مصر(18 دی 56)، عربستان (19 دی 56)، هند (13 بهمن 56)، مجارستان (1 خرداد 57)، سفر کرد و در عینحال، با حادتر شدن حوادث انقلاب برنامه سفر شاه به برخی از کشورهای اروپای شرقی نیز لغو گردید.همچنین دو کنفرانس وزرای امور خارجه عضو سنتو (اردیبهشت 56) و شورای وزیران همکاری عمرانمنطقهای آر.سی.دی (خرداد 56)، در سطح وزیران در تهران برپا گردید و بیش از 12 نماینده ویژه، وزیرخارجه، مقامات نظامی درجه اول و مقامات بینالمللی به نامهای: حسنی مبارک، معاون رئیس جمهورمصر (9 فروردین 56)، رئیس ستاد نیروهای مسلح عراق (8 اردیبهشت 56)، نماینده ویژه ضیاءالحق،رئیس جمهور پاکستان (28 تیر 56)، مایکل بلومنتال، وزیر خزانهداری آمریکا (4 آبان 56)، کورتوالدهایم، دبیر کل وقت سازمان ملل متحد (19 دی 56)، سعودالفیصل، وزیر خارجه سعودی (25 تیر56)، چند تن از نمایندگان کنگره آمریکا (24 دی 56)، حسنی مبارک، معاون رئیس جمهور مصر (10 آبان56)، هنری سیمونه، وزیر خارجه بلژیک (11 بهمن 56)، فردریک مولی، وزیر دفاع انگلیس (4 فروردین57)، مارگارت تاچر، رهبر حزب محافظه کار انگلیس (8 اردیبهشت 57)، دبیر کل پیمان سنتو (17 تیر57)، رئیس ستاد ارتش عراق (23 مهر 57)، نماینده ویژه سلطان قابوس، (24 مهر 57)، از ایران دیدنکردند و اینها همه به جز سفرهای وزیر خارجه و دیگر مقامات رژیم شاه به کشورهای خارجی طی این مدتاست که به بیش از 20 مورد میرسد.]موحدها،ه . رفرم تا انقلاب، تهران : امیرکبیر، 1363[
[12] () در یکسال آخر رژیم شاه، روابط با غرب در عالیترین سطح ممکن بود، به طوری که به گفته مایکلبلومنتال، وزیر خزانه داری آمریکا در تهران، حجم خریدهای ایران از آمریکا متجاوز از 40 میلیارد دلاربود. همچنین کالاهان نخست وزیر انگلستان نیز میزان مبادلات ایران و انگلیس را بیش از 5 میلیارد دلاراعلام داشت. این در حالی بود که مبادلات بازرگانی با آلمان فدرال به 6/10 میلیارد مارک رسیده بود ودولت فرانسه قرار داد احداث دو نیروگاه اتمی را با ایران به امضا رسانده بود.
[13] () آیتالله حاج سید مصطفی خمینی، فرزند گرانقدر امام خمینی، در 12 رجب 1349 ه . ق (آذر 1309ش) در شهر قم دیده به جهان گشود. وی از 15 سالگی در حوزه علمیه قم به تحصیل علوم دینی پرداخت ودر 27 سالگی به درجه اجتهاد رسید و هم زمان با تبعید امام به ترکیه دستگیر و بعد از مدتی به آن کشورتبعید شد. ایشان مدت سیزده سال در حوزه علمیه نجف به تدریس و تالیف مشغول بود و تالیفات زیادی ازخود بر جای گذارد، تا آنکه سرانجام در اول آبان 1356 در سن 47 سالگی به طرز مرموزی به شهادترسیدند. اعلامیهای که امام در این ارتباط منتشر ساختند، به این شرح بود: بسمهتعالی انالله و اناالیه راجعون، در روز یکشنبه نهم شهر ذیالقعده الحرام 1397 مصطفی خمینی، نوربصرم و مهجه ]روح[ قلبم، دار فانی را وداع کرد و به جوار رحمت حق تعالی رهسپار شد. "اللهم ارحمه واغفرله و اسکنه الجنه بحق اولیائک الطاهرین ـ علیهم الصلوه والسلام". ]صحفیه امام، جلد 3، ص 233[
[14] () برای مطالعه این مقاله اهانتآمیز، که عناصر وابسته به رژیم انتساب آن را به دربار و شخص شاه،حتمی میدانند، به روزنامه اطلاعات 17 دی ماه 1356 و یا به کتاب نهضت امام خمینی و مطبوعات رژیمشاه (1341ـ1375)، از انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی، مراجعه کنید.
[15] () صحیفه امام، جلد 3، صفحات 296 تا 309
[16] () صحیفه امام، جلد 3، صفحات 314 تا 317
[17] () صحیفه امام، جلد 3، صفحات 353 تا 355
[18] () صحیفه امام، جلد 3، صفحات 359 تا 362