مصاحبه
  • صفحه اصلی
  • مصاحبه
  • مصاحبه آیت الله هاشمی رفسنجانی در خصوص تاریخ معاصر ایران

مصاحبه آیت الله هاشمی رفسنجانی در خصوص تاریخ معاصر ایران

مصاحبه‌کنندگان: خانم رضوان افخمی، دانشجوی مقطع کارشناسی ارشد، رشته تاریخ دانشگاه آزاد اسلامی واحد یادگار امام (ره) برای پایان‌نامه

  • تهران - مجمع تشخیص مصلحت نظام
  • چهارشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۳
مشکلات زندگی در روستاها در گذشته‌های ایران و علل مسافرت پدر هاشمی رفسنجانی به روستا/ ماجرای کشف حجاب رضاخان و غیرت دینی و اجتماعی خاندان هاشمی رفسنجانی/ وابستگی‌های سیاسی هاشمی در سال ۱۳۲۷/ نگاه هاشمی به فعالیت‌های فدائیان اسلام/ مکتب تشیّع از ماهنامه تا سالنامه/ واقعیت‌های حمایت‌های هاشمی از مجاهدین خلق/ سیر تدریجی انحراف مجاهدین خلق/ شرح کامل چگونگی ورود هاشمی به مبارزه و همراهی پایدار با امام در همه مراحل و مقاطع/ هاشمی رفسنجانی و اموال تولیت/ نامه هاشمی در حمایت از مجاهدین که به دست ساواک رسید/ شرکت اقتصادی هیأت مؤتلفه و عضویت هاشمی در آن/ همه چیز درباره مدرسه رفاه/ ماجرای فتوای نجس بودن مارکسیست‌ها در زندان/ غیوران کیست و در خاطرات هاشمی رفسنجانی چکار می‌کند؟!/ شرح جلسه هاشمی و آرام/ خاطرات همراهی با آیت‌الله طالقانی در مبارزه و زندان/ گفتگوهای امام و هاشمی در نجف درباره منافقین/ سوابق مبارزاتی نهضت آزادی/ علل عضویت هاشمی در کمیته سوخت برای حل مشکل اعتصابات شرکت نفت/ نقش شهید بهشتی در کادرسازی/ اختلافات دانشجویان مبارز ایرانی در اروپا و آمریکا و علل سفر هاشمی به آنجا/ زندان و آزادی هاشمی در ماه‌های آخر مبارزه/ خاطرات روز ورود امام به کشور

 

س- با سلام خدمت شما و تشکر از وقتی که در اختیار من گذاشتید، موضوع پایان‌نامه من در مورد نقش شما در پیروزی انقلاب است. انقلاب و مبارزه، سختی‌های زیادی دارد و حضور در این کارزار انگیزه بسیار قوی می‌خواهد. لطفاً درباره ورود خود به حوزه مبارزات سیاسی و جریان انقلاب توضیح دهید.

ج- بسم الله الرحمن الرحیم، زمانی که در روستا بودم، شرایط خیلی بدی بود. اشکالات رژیم شاه را می‌دیدم. خیلی مسائل بود که آدم را قانع و وادار می‌کرد که بگوید اداره کشور خیلی بد است. البته آن زمان به خاطر شرایط بعد از جنگ جهانی دوم سراسر کشور مشکلات داشت، ولی ما در روستاها خیلی رنج می‌بردیم. کاری به دولت نداشتیم و خودمان کارها را انجام می‌دادیم. اگر کوپنی بود و گاهی پارچه‌ای و چیزهای دیگر می‌دادند، پدرم به مردم کمک می‌کرد. پدرم از اول با رفتار رژیم، مخصوصاً رضاخان خیلی مشکل داشتند. به گونه‌ای بود که از شهر به روستا منتقل شدند تا فشارهایی که برایشان وارد می‌شد، کمتر شود. مثلاً فشار می‌آوردند که خانم‌ها و یا مادر ما با لباس رسمی که پالتو و کلاه بوده، در جشن‌ها و مراسم رسمی حضور پیدا کنند. آن‌ها شرکت نمی‌کردند و با رژیم مشکل داشتند. معمولاً چیزهایی که به ما در روستا می‌گفتند، این بود که ما در حکومت بدی زندگی می‌کنیم. چهارده ساله که بودم، برای تحصیل به قم آمدم. آن هم درست زمان اوج مبارزات جبهه ملی، حزب توده و فدائیان اسلام بود. فضا، حتی در حوزه علمیه قم سیاسی بود. چون ما به جلسات و سخنرانی‌ها می‌رفتیم و روزنامه می‌خواندیم، در جریان بودیم و در این شرایط، بینش سیاسی ما هم قوی شد.

البته متمایل به فدائیان اسلام بودیم، چون آنها با هیجانی که جوان‌ها می‌پسندیدند، مبارزه می‌کردند. مثلاً اگر کسی را ترور می‌کردند، خیلی شجاعانه در محل ترور می‌ایستادند، الله اکبر می‌گفتند و فرار نمی‌کردند. این حالات برای ما جالب بود. البته هیچ وقت عضو نشدم.

بالاخره مصدق سقوط کرد و خفقانی به وجود آمد و کم‌کم ساواک خلق شد. سازمان اطلاعات و امنیت کشور اول نبود و بعد از سقوط مصدق به تدریج درست شد. فضا خیلی امنیتی شد و با دیدن این شرایط یک ناراحتی از وضع کشور در عمق وجودمان بود. بعد اقدام به تأسیس مکتب تشیّع در قالب سالنامه، فصل‌نامه و هفته‌نامه کردیم که طبعاً کار با مطبوعات ارتباط ما را وسیع کرد و از عمق فساد، ظلم و خفقان مطلع می‌شدیم. مبارزه در ذات و تفکر ما بود. کار خاصی هم نمی‌کردیم. همان را که می‌دیدیم و می‌شنیدیم، در محافل خودمان می‌گفتیم و گاهی منبر می‌رفتیم و بعضاً حرف‌های تندی می‌زدیم. منتها تا آن موقع رژیم پهلوی هنوز آن قدر مسلط نبود که محمدرضا شاه مثل پدرش رضاخان رفتار کند. ضعیف بود و بعد از سقوط مصدق به تدریج مسلط شدند.

قبل از مبارزه، ماه محرم سال 1337 برای تبلیغ به همدان رفتیم. همزمان با سقوط رژیم سلطنتی در عراق بود. در سخنرانی روز تاسوعا، خطاب به رژیم گفتم: بالاخره شما باید از مسائل عراق عبرت بگیرید، نتیجه ظلم‌ها همین است. پیرامون این موضوع حرف زدم. وقتی از منبر پایین آمدم، مرا گرفتند. هنوز مبارزه شکل نگرفته بود. شهربانی مرا گرفت و تحویل لشگر داد. دفتر لشگر هم به تازگی از طرف ساواک شکل گرفته و در آنجا بود. در ایام تعطیلی تاسوعا و عاشورا مرا در اداره نگه داشتند. پدر آقای بنی صدر که از علمای با نفوذ ایران بود و با سرلشگر زاهدی که آن موقع سمت داشت، قوم و خویش بود، وساطت کرد و مرا آزاد کردند. البته از همدان بیرونم کردند. این شروع درگیری من با رژیم بود.

س- فرمودید زمانی که مجله مکتب تشیّع را تشکیل دادید، از وسعت ظلم و فساد در کشور خبردار شده بودید. من شماره‌های مختلف مکتب تشیّع را خوانده‌ام. این مجله در آن زمان بین توده مردم از قشر دانشگاهی تا عامه مردم طرفداران زیاد و البته اعتماد داشت و افراد سرشناس و نامدار، برای آن مجله مطلب و مقاله می‌نوشتند. از نظر اقتصادی هم خودش را تأمین می‌کرد. منتها در شماره آخر ناگهان از خواننده‌ها معذرت می‌خواهید و بیان می‌کنید که اگر فرصتی بود، باز هم این مجله را تجدید چاپ می‌کنید. علت بسته شدن ناگهانی مجله در هاله‌ای از ابهام است. البته خودتان می‌گویید شرایط نامساعد بود. لطفاً توضیح دهید.

ج- ما اول سالنامه را شروع کردیم، برایمان آسان بود. سالی یک کتاب چاپ می‌کردیم و مقالات را از افراد نامدار کشور می‌گرفتیم. اگر شماره اول را ببینید، متوجه می‌شوید که در طول سال یک کتاب تهیه و آن را پیش‌فروش می‌کردیم. چون بودجه‌ای نداشتیم، قبض آن را پیش‌فروش می‌کردیم. این کار یک روند عادی بود. ولی وقتی فصل‌نامه اضافه کردیم، گرفتار شدیم. آقای باهنر هم که با ما بودند، به تهران رفتند. آقای صالحی کرمانی هم که با ما بودند، به تهران رفتند و نویسنده روزنامه‌ها شدند. من تنها شدم و دیدم نمی‌توانم فصل‌نامه را اداره کنم. آن را تعطیل کردیم، ولی سالنامه تا هفت سال ادامه داشت.

س- در رابطه با مجاهدین خلق، یکی از مسائلی که جالب است، این است که شما هیچ گاه این ارتباط را انکار نکردید و حتی می‌گویید تا زمانی که اینها تغییر ایدئولوژی ندادند، ما از نیازهای خودمان می‌زدیم و به این‌ها کمک می‌کردیم. به هر حال حمایت اقتصادی را از اینها قطع کردید. این قطع حمایت مالی چه تاثیری در روند مبارزه مسلحانه مجاهدین خلق داشت؟

ج- مجاهدین را از اول نمی‌شناختیم. تعدادی از اینها نیروهای نهضت آزادی و از شاگردان مهندس بازرگان و آیت‌الله طالقانی بودند. بعد از 15 خرداد که خفقان ایجاد شد و مهندس بازرگان و سران نهضت آزادی را گرفتند، دیدند دیگر نمی‌توان مبارزه کرد و به فکر مبارزه مسلحانه افتادند. ما تا سال 1350 اصلاً اطلاع نداشتیم که اول یک گروه از فدائیان خلق دستگیر شدند. بعد از آن مجاهدین هم دستگیر شدند. آن موقع ما اینها را شناختیم، این گروه از لحاظ شعار، مذهبی بودند. در همان بازداشت اول آنها، ما هم گرفتار شدیم. علتش این بود که ما نامه‌ای به امام نوشتیم که آن موقع در عراق بودند. این‌ها را معرفی کردیم و نوشتیم که آدم‌های خوبی بودند و تهمت کمونیستی بودن آنها واقعی نیست. از طریق مهندس سحابی نامه را به قطب‌زاده در پاریس رساندیم. آن نامه در صندوق پستی آقای قطب‌زاده توسط ساواک لو رفت. نامه را به ایران فرستادند. از مضامین نامه متوجه شدند که ممکن است کار من باشد. البته در بازجویی‌ها قبول نکردم که این نامه از من است. ولی خودشان متوجه شدند که ارتباط رسمی و ارگانیسم نداریم و به توصیه دیگران نوشته شده. بعد از هفت یا هشت ماه مرا آزاد کردند. در زندان با اینها آشنا شدیم و مبارزه‌شان با رژیم پهلوی را می‌پسندیدیم. عده زیادی در قزل قلعه بودند که همه در یک اتاق بودیم و بحث می‌کردیم. با خیلی‌ها آشنا بودیم که نمی‌دانستیم عضو سازمان هستند. آنجا فهمیدیم اینها عضو هستند و در حد کمک‌های مالی و تبلیغاتی کمکشان می‌کردیم.

س- یعنی صرفاً کمک‌ها مالی و تبلیغاتی بود؟

ج- چون می‌دیدیم افکار خوبی دارند، از آنها دفاع می‌کردیم. به هر حال چون اهل مبارزه اسلامی بودند، قبولشان داشتیم. ولی نه عضو آنها و نه هوادار.

س- اما کمک‌دهنده خیلی خوبی بودید و خیلی قوی حمایت می‌کردید.

ج- خوب نبود. آن‌ها اکثراً از خانواده‌های پولدار بودند و خودشان هم می‌توانستند کمک کنند.

س- موضوع بعدی درباره مرحوم تولیت است. بالاخره آقای تولیت از مریدان آقای بروجردی بودند، در بیت ایشان رفت و آمد داشتند. چطور می‌شود که شما ایشان را راضی می‌کنید تا در جریان مبارزه به سمت شما بیایند و اموالشان را در اختیار شما قرار دهند؟

ج- مرحوم تولیت از شخصیت‌های معروف آن زمان و تولیت حضرت معصومه (س) بودند. در قم شخصیت اول بود. نماینده شده و محبوب بود. سالی ده روز در قم روضه می‌گرفت و آقای فلسفی می‌آمدند برایشان سخنرانی می‌کردند. زمانی که به دیدن آقای فلسفی می‌رفتیم، با مرحوم تولیت هم آشنا شدیم. این آشنایی ادامه داشت تا اینکه داستان کاپیتالاسیون پیش آمد. یعنی محاکمه کنسولی رخ داد که اگر آمریکایی‌ها جرمی کردند، به دادگاه ما حق دخالت نمی‌دادند. این حق را گرفتند و در مقابل، به شاه 200 ملیون وام دادند. این کار خیلی برای ما سنگین بود که اجازه بدهیم آنها در مملکت ما جرم داشته باشند و توسط خودشان محاکمه شوند.

من خدمت امام (ره) رفتم و موضوع را گفتم. ایشان ناراحت شدند و فرمودند: «خودت به تهران برو و این مصوبه‌ای را که از مجلس سنا و مجلس ملی گذشته، پیدا کن. بیاور تا ما بتوانیم با سند حرف بزنیم.» من به تهران آمدم. خودم که ارتباطی با سنا و مجلس نداشتم. دو سه نفر کمکم کردند که آقایان فلسفی، تولیت و بهبهانی بودند. آقای فلسفی از مرحوم تولیت خواست که بروم و با او صحبت کنم. من رفتم و گفتم: «آیت‌الله خمینی مصوبات را می‌خواهد.» ایشان چیزهایی مثل متن مذاکرات و مصوبات را تهیه کردند و به من دادند. داماد آقای بهبهانی در سنا یا مجلس بود. ایشان هم اسنادی، از جمله متن کنوانسیون وین را دادند. خود آقای فلسفی هم مدارکی را دادند که به قم آوردم و نزد امام رفتم. کنوانسیون وین و مذاکرات مجلسین بود و مصوبه‌ای که گذرانده بودند. مشروح موافقت‌ها و مخالفت‌ها در آن بود. اسناد باارزشی بود که خدمت امام بردم و بر اساس آن یک سخنرانی تند علیه شاه و آمریکا کردند و گفتند: ایران را با دویست ملیون وام که باید با بهره پس داده شود، فروختند. امام بعد از آن سخنرانی بلافاصله به ترکیه تبعید شدند.

رابطه ما برقرار بود که خود آقای تولیت خواستند اموالشان را در امور خیر مصرف کنند. پیشنهاد خود ایشان بود و پیشنهاد ما نبود. ایشان بچه نداشت و اموال زیادی داشت. به فکر افتاد که این اموال را به کار خیر ببرد. با ما مشورت کرد و من گفتم: الان کاری بهتر از مبارزه نمی‌شناسم. شما این اموال را به حکومت اسلامی اختصاص دهید تا برای مبارزه مسلمین با طاغوت هزینه و به مبارزین کمک شود. ایشان پذیرفت. البته دارایی ایشان بیشتر ملک بود، علی‌الخصوص در قم خیلی زمین داشتند که بعضی‌ها مثل صفائیه به شهر قم وصل بود. یا زمین‌های بایری داشت که کشاورزی نمی‌شد. این‌ها را معرفی کرد و ما یک شرکت تأسیس کردیم و با گروهی از بازاریان و آقایان دیگر، در آن اراضی مشغول ساخت و ساز شهرک شدیم که صفاییه را ساختیم. این کار باعث شد که زمین‌ها قیمت پیدا کنند. زمین‌ها را می‌فروخت، تبدیل به ارز می‌کرد و به خارج از کشور می‌فرستاد. چون معتقد بود در ایران امنیت ندارد و ممکن است بعدها بیایند و مصادره کنند. حسابی به نام خودشان در لندن باز کرده بودند و اساسنامه‌ای برای اموالشان نوشتند که همه اموال را به کارهای خیر و در راه اسلام اختصاص می‌دهم. اساسنامه در ظاهر رنگ و بوی سیاسی نداشت و یک مضمون کلی را دربرمی‌گرفت. چیزهایی را برای همسرش استثنا کرده بود. یک زن جوان داشت که باغی در سالاریه قم، خانه‌ای در دربند و مستغلات دیگری را به همسرش بخشید و بقیه را در راه مبارزه داد.

یک هیأت مدیره هم تشکیل دادند که علاوه بر خودش و من، آقایان بازرگان، باهنر و سید احمد حاج سیدجوادی هم در آن حضور داشتیم و کارها را انجام می‌دادیم. بخشش به مبارزه خواست خودش بود، چون خود را مدیون نعمت‌های خدا می‌دانست و اموالش را بخشید که عاقبت به خیر هم شد. البته ماجرای بسیار طولانی است. این پول در حساب لندن بود. مقداری را برای مبارزه به داخل می‌دادند و مقداری را برای دفتر نشر در قم هزینه کردیم که هنوز هم هست و آقای مهدیان آن را اداره می‌کند. خدمت بزرگی بود. به نیروهایی که خارج از کشور در لبنان، اروپا و آمریکا بودند و دانشجویان و نهضت آزادی که مبارزه می‌کردند، کمک می‌کرد. اصل پول در لندن ماند. وارث مستقیم نداشت، اما از طبقه سوم، قوم و خویش‌ها آمدند و ادعای ارث کردند. حقوقدان هم بودند، ولی نتوانستند این پول را بگیرند. حدود چهار میلیون پوند بود. بانک گفت: انحصار وراثت کنید تا پول را بگیرید. ولی چون اختلاف داشتند، نشد. سال‌ها در بانک مانده و سایر اموال مرحوم تولیت از سوی امام (ره) در اختیار آیت‌الله منتظری بود. ایشان به دانشگاه امام صادق (ع) که خودشان هم رئیس هیأت امنای آن بودند، واگذار کردند و مدیران دانشگاه با مدعی وارث بودن داشتند، مصالحه کردند. بقیه را بردند که با بهره حدود 15 میلیون پوند شده بود و بانک هم راضی شده بود که 15 درصد پول را به آنها بدهد.

دکتر رجایی: ساواک که نامه شما را از صندوق پستی قطب‌زاده برداشت، در مورد نظارت مالی شما حرفی گفته نشده است؟

ج- نه، محتوای آن نامه حمایت از منافقین بود که آن موقع مجاهدین خوانده می‌شدند. به هر حال بار دیگر من سال 54 به زندان رفتم و 57 آزاد شدم. یعنی سه سال نبودم و در غیاب من خود مرحوم تولیت و بعضی از آقایان عضو نهضت آزادی به کارها می‌رسیدند. انقلاب هم که پیروز شد، ما دیگر نمی‌توانستیم به کارهای ایشان برسیم. آن قدر گرفتار مسائل انقلاب بودیم که فرصت نمی‌کردیم به این مسائل برسیم. در انقلاب هم به آقای تولیت توجه نشد و ایشان اینها را واگذار کردند. در هیأت مدیره عضو بودم، اما نه فرصت داشتم و نه دخالت می‌کردم.

س- در اغلب خاطرات آقایانی که مبارز بودند، مثل آقایان منتظری، بهشتی و مطهری از شرکتی به نام سبزینه یاد شده است. در مصاحبه عنوان می‌شود باغی در کرج بود. هیچ وقت محتوای کاری که در این شرکت انجام می‌شد، دقیقاً مطرح نشده است. لطفاً در این باره توضیح دهید.

ج- یادم نیست که اسم این شرکت سبزینه بوده باشد، اما شرکتی بود که من هم عضو بودم و بیشتر هیأت مؤتلفه آن را اداره می‌کردند. من هم سهم داشتم. هدف این بود که جایی برای نیروها باشد که هم استراحت کنند و هم بحث‌های خودشان را داشته باشند. عمدتاً دست مؤتلفه بود و هنوز هم هست. مدرسه رفاه را که تأسیس کردیم، آنان بر عهده گرفتند و الان هم اینها به هم مربوط هستند. آقای ناصر باهنر، فرزند شهید باهنر آن را اداره می‌کند. آن شرکت هم چنین مجموعه‌ای است. هنوز هم جمع می‌شوند و بحث می‌کنند.

س- از مدرسه رفاه یاد کردید و اجازه بدهید از این مدرسه سؤال کنم. گفتید که چرا مدرسه رفاه، دخترانه شد، نکته این است که قرار بود مدرسه رفاه یک مدرسه اسلامی باشد، اما برخلاف مدرسه علوی، در مسیر، روند کلی اداره مدرسه رنگ سیاسی به خود می‌گیرد. یعنی مدرسه رفاه یک مدرسه کاملاً سیاسی است و نیروهای قوی سیاسی از دل آن بیرون آمدند. اگر ممکن است در مورد مدرسه رفاه و تأسیس صندوق رفاه توضیح دهید.

ج- مدرسه رفاه را ما تأسیس کردیم. زمانی در هیأت فرش‌فروشان سخنرانی می‌کردم که مشکلات دختران متدین را که می‌خواستند به مدرسه بروند، مطرح کردم. تشویق کردم که بازاریان کمک کنند. آقایی به نام اخوان فرش‌چی که فرش‌فروش بود، آدم خیلی خوب و از شاگردان آیت‌الله شاه‌آبادی بود، اعلام آمادگی کرد. زمینی را در کوچه مستجاب، پشت مجلس و نزدیک مدرسه علوی در خیابان عین‌الدوله دیدیم که سه هزار متر بود. ایشان آن زمین را خرید و برای مدرسه رفاه داد. در آن زمان آقای دکتر بهشتی هم از آلمان آمده بودند. آقای باهنر هم در اینجا بود و آقای رجایی هم کار فرهنگی می‌کردند. ما این مدرسه را به راه انداختیم و اجازه‌اش را از آموزش و پرورش گرفتیم. آن موقع دست آقای برقعی که مشاور خانم وزیر بود، باز بود. مجوز را گرفتند و مدیریت مدرسه را به پوران بازرگان، همسر حنیف‌نژاد دادند. طبعاً در آن مدرسه مجاهدین بودند. قبل از انقلاب هم بود و ما هم نمی‌دانستیم اینها چه کسانی هستند و چه کار می‌کنند. چون خانم‌های خوبی بودند، به آنها دادند. آقایان بهشتی، باهنر و رجایی که فرهنگی بودند، در اصل اداره مدرسه را به عهده داشتند و کلیات مدرسه در دستشان بود. مدرسه رفاه این‌گونه شکل گرفت. طبعاً پایه‌اش سیاسی بود. یعنی پاتوق مبارزان از هر نوع بود. به خاطر اینکه آقای برقعی هم در آموزش و پرورش نفوذ داشت، حفظ شد و ماند. سازمان رفاهی هم برای کمک به زندانیان درست شد که با همین اسم به راه افتاد و اعتبار پیدا کرد. این اسم مربوط به اینها بود.

مدرسه از پایه ابتدایی شروع شد، ولی تا دبیرستان ادامه یافت و الان یک دوره کامل است. در بهمن 1357 که امام وارد آن شده بودند، تازه بازسازی شده بود.

س- اگر اجازه دهید بحث مجاهدین را ادامه دهیم. دو نکته درباره فتوای نجس بودن مارکسیست‌ها در زندان و تغییر ایدئولوژی مجاهدین وجود دارد. هرگونه که صلاح می‌دانید، پاسخ دهید.

ج- این دو به هم مربوط است. از مجاهدین حمایت می‌کردیم و به گروه‌های کمونیستی کاری نداشتیم. فدائیان با اقلیت و اکثریت و گروه‌های دیگر مثل ستاره سرخ بودند که با آنها آشنا شده بودیم، ولی از مذهبی‌ها حمایت می‌کردیم. این‌ها در خانه‌های امن زندگی می‌کردند. خیلی از این مباحث علنی نبود. بحث ایدولوژیک می‌کردند. دچار انحراف شده بودند و ما نمی‌دانستیم. یک وقت متوجه شدیم که منشعب شدند. یک گروه رسماً مارکسیسم را انتخاب کردند و عده‌ای هم مذهبی ماندند. البته التقاطی بودند. کار ما برای اظهارنظر درباره آنها خیلی دشوار شده بود. در آن دوران که اینها مبارزه می‌کردند، در جامعه مسلمین محبوب بودند و در داخل هم برای جذب جوانان موفق بودند. اما وقتی انحراف به وجود آمد، ما هم به اینها بدبین شدیم. چون ما می‌خواستیم برای خدا مبارزه کنیم و نمی‌خواستیم کمونیست پرورش دهیم و افکار کمونیستی را اداره کنیم. به همین خاطر کمک‌هایمان را قطع کردیم. آن‌ها خیلی تلاش کردند که کمک‌ها را برقرار کنند. یکی از سران آنها که مخفی هم بود، بهرام آرام بود. رابط ما که به آنها پول می‌داد، مرا به خانه خود دعوت کرد که خواسته آنها بود. آقای آرام هم آمد. در صحبت‌ها، با اصرار می‌پرسید: «چرا کمک‌هایتان را قطع کردید؟»

س- رابط شما آقای غیوران بود؟

ج- بله، خانم وی به اینها پیوسته بود و ایشان هم هوادار بودند و عضو نبودند. ایشان در مدرسه رفاه مسئول حمل‌ونقل دانش‌آموزان ما بود. مغازه‌شان در خیابان چراغ برق بود. به هر حال بهرام در صحبت‌ها گفت: چرا کمک‌هایتان را قطع کردید؟ من گفتم: ما شما را به عنوان مسلمان خالص می‌دیدیم و شما با افرادتان کمونیست شدید. پولی را که مردم به ما می‌دهند، برای اسلام می‌دهند. ما نمی‌توانیم برای این کار شما صرف کنیم. ایشان گفت: مگر شما با شاه مبارزه نمی‌کنید؟ گفتم: چرا. گفت: مگر ما علیه شاه مبارزه نمی‌کنیم؟ گفتم: بله. گفت: پس چه فرقی می‌کند؟ هدف یکی است. گفتم: ما مبارزه می‌کنیم که افکار علی بن‌ابی‌طالب (ع) حاکم شود، اما شما مبارزه می‌کنید تا افکار استالین حاکم شود. ما با او مخالفیم و آن افکار را قبول نداریم.

این آخرین صحبت بین ما بود. فکر کنم بعد از این گفت‌وگو عازم سفر اروپا شدم. برای همین انحرافاتی که پیش آمده بود، به اروپا می‌رفتم تا در آنجا با کسانی که گرفتار اینها شده بودند، صحبت و آنها را روشن کنیم که زیاد هم بودند. در اروپا، آمریکا، لبنان و جاهای دیگر بودند. به هرحال این‌گونه شد که کمک‌ها به اینها را قطع کردیم. البته آنها هم به شکلی متفاوت و به سختی از ما انتقام کشیدند.

دکتر رجایی: تهدیدتان می‌کردند؟

ج- بله، تهدیدهای لفظی که همیشه بود و تهدیدات عملی آنها را حتّی پس از پیروزی انقلاب دیدید که چگونه شخصیت‌های تأثیرگذار انقلاب را که نقش اساسی در بسیج مردم و پیروی از منویات امام راحل داشتند، یکی پس از دیگری ترور کردند و به شهادت رساندند! اما در همان جلسه‌ای که گفتم در منزل آقای غیوران برگزار شده بود، آقای بهرام آرام که روبروی من نشسته بود، پاهایش را دراز کرده بود و کلتی را که در کنارش بود، نشانم می‌داد که خودش نوعی تهدید بود. البته من آن موقع از این چیزها نمی‌ترسیدم. مخصوصاً وقتی به اروپا رفتم، برای اینها خیلی مشکل درست کردم. از آنجا هم خدمت امام رفتم و به ایشان گفتم: ما تا به حال از اینها دفاع می‌کردیم، ولی شما بهتر از ما می‌فهمیدید. شما حمایت نکردید و ما حمایت می‌کردیم.

در واقع رفته بودم تا به امام (ره) بگویم که اینها دیگر قابل دفاع نیستند. در فاصله‌ای که به اروپا رفته بودم، وحید افراخته اعترافات زیادی کرده بود. یعنی خیلی از مسائل مانند کمک‌هایی را که من، غیوران، لاهوتی و مهدوی به مبارزان و سازمان مجاهدین خلق می‌کردیم، برای ساواک گفته بود که همه ما دستگیر شدیم و شرایط خیلی سختی در کمیته مشترک و در بازجویی‌ها برای ما پیش آمد.

زمانی که دولت آمریکا به شاه فشار آورد تا فضای سیاسی را باز کند، ما روحانیون را جمع کردند تا از ما علیه کمونیست‌ها استفاده کنند و خطری از جانب کمونیست‌ها برای رژیم پیش نیاید. با آیت‌الله طالقانی و جمع ما مذاکره کردند و خطرات اینها را گفتند. ما گفتیم: چه شما بگویید، چه شما نگویید، ما کمونیست‌ها را قبول نداریم و این افراد، کافر هستند و ما با اینها هم سفره نمی‌شویم. سازمان مجاهدین موضع خودشان را اعلام کردند که فتوای نجس بودن آنها صادر شد تا خطی بین کمونیست‌ها و مسلمانان باشد.

دکتر رجایی: چرا سعی نکردید که دوباره با هم ائتلاف پیدا کنید؟ به هرحال شما آدم تاثیرگذاری بودید.

ج- ما و آقای طالقانی خیلی با اینها بحث کردیم. در زندان آقای محمدی گرگانی را که الان استاد هستند، به بند ما آوردند. تقریباً یک سال در انفرادی بود. بعد از آن او را به بند ما آوردند. هر روز بعد از ظهر در حیاط داخل زندان، با هم بودیم و همین بحث‌ها را مطرح می‌کردیم. البته ایشان خود را جدا از منافقین می‌دانست. قبل از مبارزه در دوران دانشجویی، حقوق خوانده بود و با حمید بهرامی آرام و افراد نزدیک به او، یک تیم بودند. خیلی با آنها بحث می‌کردیم. خودشان را خیلی جلوتر از ما می‌دانستند. بنابراین این دو موضوع به همدیگر مربوط می‌شدند. یعنی آن فتوا در واکنش به تغییر ایدئولوژی آنها رخ داد.

س- در قضیه مجاهدین آقای لطف‌الله میثمی به من گفتند که امام حاضر شده بود ما را قبول کند، ولی آقای هاشمی بعد از قضیه مسافرتشان به خارج از کشور، به عراق آمدند و به امام گفتند: شما در موضع نه تأیید و نه تکذیب خودتان باقی بمانید، چون مجاهدین در حال تغییر ایدئولوژی هستند. می‌خواستم بدانم حرف ایشان چقدر درست است و سندیت دارد؟

ج- قسمتی از این حرف درست است که من به نجف رفتم و به امام (ره) گفتم: ما اشتباه کردیم و شما خوب فهمیدید. ولی اینکه امام موافق شده باشند، این درست نیست. امام به من گفتند: دو سه نفرشان مثل آقای حق‌شناس پیش من آمدند، خیلی جانماز آب کشیدند و از تعبّد و عباداتشان گفتند. من فهمیدم اینها چیزی در اعتقاداتشان هست که این‌گونه استدلال می‌کنند. نخواستم وارد جریانات این گروه بشوم. همین‌گونه هم بود. ایشان تا آن موقع منفی و مثبت چیزی راجع به این‌ها نگفته بودند و بعدها هم نگفتند. چون با رژیم مبارزه می‌کردند، حداقل این بود که ایشان نمی‌خواستند مبارزه را تضعیف کنند. اینکه ایشان گفته‌اند: امام حاضر شده است ایشان را تأیید کند، درست نیست.

س- در جریان اعتصاب کارکنان شرکت ملی نفت آبادان، امام (ره) شما را به عنوان نماینده خودشان همراه آقای بازرگان فرستادند. علت انتخاب شما چه بود؟ نفوذ شما در میان کارکنان و کارگردانان آن منطقه چقدر بود؟ آن موقع در چه مسائلی همراه دولت موقت بودید؟

ج- آن زمان با گروه نهضت آزادی به خاطر مبارزه آشنا بودیم. قبل از آن هم در زمانی که هنوز امام تأیید نکرده بودند، خودمان شورای انقلاب را درست کرده بودیم. سال‌ها بعد از زندان‌شان با اینها همکاری می‌کردیم و با خیلی از مبارزین آشنا بودیم. امام در زمستان سرد سال 57 هیأتی تعیین کردند که مشکل سوخت داخلی را برای مردم حل کنند. البته من در جریان نبودم که امام اسم مرا در این هیأت گذاشته بود.

من، آقای بازرگان و آقای دکتر سحابی را گذاشتند و گفتند دو نفر دیگر را خودتان انتخاب کنید. آن موقع نمی‌دانستم که امام چرا این کار را کردند، ولی بعدها متوجه شدیم و آقای بازرگان می‌گفت: درباره عضویت شما، امام خیلی حساب شده این کار را کردند. اعتصاب‌کنندگان کارمندان و عمدتاً کارگران نفت بودند. اکثر آنها نیروهای متدینی بودند که ما هم در سال‌هایی که برای تبلیغ به آبادان می‌رفتیم، با آنها سروکار داشتیم.

در طی آن سال‌ها برای این افراد سخنرانی و با آنها بحث می‌کردیم، امام از این مسائل اطلاع داشت و می‌دانست باید کسی را به آنجا بفرستد که این افراد به او اعتماد داشته باشند. قبل از اینکه برویم، مهندس کاظم حسیبی که خودش هم سابقه نفتی داشت، زودتر به آبادان رفته بود تا زمینه‌سازی کند، منتهی بخاطر اینکه با ادبیات جبهه ملی حرف زده بود، کارگران پالایشگاه نگران شدند که نکند این فرد از طرف دولت است و به او شک کرده بودند.

ما در خانه آقای سیدمحمد کیاوش (علوی تبار) مستقر بودیم که کارمند نفت بود و بعد از انقلاب در مجلس نماینده آبادان شد.

به پالایشگاه رفتیم که کارگران را در میدان مرکزی پالایشگاه که جایی خیلی وسیعی داشت، جمع کردند و من برای کارگران یک سخنرانی خیلی انقلابی کردم. هم من آبادانی‌ها را می‌شناختم و هم آنها مرا خوب می‌شناختند. در مورد امام صحبت کردم، هدف این کار را گفتم، نیاز نیروهای مبارز را گفتم و در مورد این موضوع صحبت کردم که مردم از سرما در رنج هستند. باید به فکر مردم هم باشیم، چون اگر مردم را خسته کنیم، دیگر از انقلاب حمایت نمی‌کنند.

برای آنها توضیح دادم هدف ما این نیست که فروش نفت خارجی را آزاد کنیم. آن موقع همه حوضچه‌های نفتی پر از مازوت شده بود و اصلاً نمی‌شد نفت تولید کرد. اگر می‌خواستند پالایشگاه را باز کنند، جایی که مازوت تولیدی را در آن بریزند، نبود. تانکرهای نفت داخلی هم خالی شده بود. 60 فروند کشتی نفت‌کش هم از سراسر دنیا آمده و در بندر و اطراف خارک لنگر انداخته بودند. من برای این افراد توضیح دادم که ما با آن کشتی‌ها کار نداریم و باید سوخت بدهیم تا بروند. به خارج هم کاری نداریم. فقط می‌خواهیم به داخل کشور سوخت رسانی کنیم. گفتند: ارتش سوخت‌ها را می‌برد. گفتیم: شرط می‌کنیم که به ارتش ندهیم.

به هر حال مسئله حل شد. وقتی آمدیم مذاکرات را ادامه بدهیم، مهندس بازرگان گفت: الان می‌فهمم که امام چقدر تیزبین هستند که یک روحانی را در میان ما گذاشت.

دکتررجایی: شما برای پیگیری مبارزات به اروپا رفتید. از نظر شما تأثیر مبارزه در خارج از کشور چقدر است و چطور و چه تأثیری در مبارزه داخل کشور داشت؟

ج- آقای شهید دکتر بهشتی افراد زیادی را تربیت کرده بود. همه آنها مبارز نشدند، آن‌هایی که می‌خواستند، مبارز شدند و حتی بعضی از آنها منحرف شدند. بین بعضی از مبارزان دعوا بود. آقایان قطب‌زاده، بنی صدر با هم اختلاف داشتند. آقای حبیبی از آنها جدا شده و به جنوب فرانسه رفته بود. آقای یزدی هم که در آمریکا بود، با انجمن اسلامی دانشجویان اختلاف داشت. از هر نظر برای مبارزه وضعیت بدی ایجاد شده بود و من رفتم که این قضایا را حل کنم.

س- اختلافشان از چه نظر بود؟

ج- ایدئولوژیک بود. هر کدام به دنبال آینده خودشان بودند و مبارزه می‌کردند. اما اینجا نیروهای جوان یک جور دیگر بودند. من برای حل این مسائل به اروپا رفته بودم. بحث نیازهای اینها هم بود. بعد از انحراف مجاهدین، پول کمتری می‌رفت. مقداری از پول‌های مرحوم تولیت را برای اینها بردم. آن‌هایی را که به این پول‌ها نیاز داشتند، جدا کردیم و در صحبت‌های با آنها گفتیم که چنین اتفاق‌هایی افتاده است، ولی ما راه خود را ادامه می‌دهیم. در بلژیک که بودم، خیلی روی این قضیه که شما بمان، پافشاری می‌کردند. در آنجا بودند که ساواکی‌ها با غیوران مصاحبه کردند. وقتی دیدم او را گرفتند، فهمیدم که به ما رسیدند.

یک مسئله واضح بود که اگر به تهران بیایم، مرا می‌گیرند. این‌ها می‌گفتند: تو نرو. من گفتم: این مقدار که من دیدم، همه شما منتظرید تا کاری در داخل بشود تا شما کار انتقال خبر را انجام دهید. خود شما که کاری نمی‌توانید انجام دهید. چه کاری می‌توانید انجام دهید؟ درس می‌خوانید و کار خودتان را انجام می‌دهید من نمی‌توانم این‌گونه باشم. باید برگردم و در آنجا مبارزه کنم. گفتند: اگر برگردید، به زندان می‌روید. گفتم: در هر صورت در داخل بهتر می‌توانم مبارزه کنم. من زندان‌ها را خوب می‌شناسم. چند بار در زندان بودم و همه چیز را خوب می‌دانم. در زندان بهتر می‌توان مبارزه کرد. چون ارتباط با خارج از زندان برقرار است. ترجیح دادم برگردم و گفتم: اینجا نمی‌مانم و به داخل کشور می‌روم تا مبارزه کنم.

س- دو سؤال دیگر دارم که چون وقتتان خیلی کم است، دو سؤال را در یک سؤال می‌پرسم. یکی اینکه بعد از آزادی از زندان چهار ماه در کشور فعالیت کردید و به پاریس نرفتید. ارتباط نزدیک شما به امام و اعتماد امام به شما ایجاب می‌کرد که شما بروید، ولی نرفتید. چرا؟

موضوع دیگر اینکه خانم مرعشی، در خاطرات خود بیان کردند که یک بار وقتی ساواک برای دستگیری شما آمد، شما تمام سعی خود را می‌کردید تا یک نامه را از دید آنها پنهان کنید. آن نامه هم نامه محمد هاشمی به شماست. مضمون نامه را حاج خانم نگفتند و آقای محمد هاشمی هم گفتند: از خود حاج آقا بپرسید. لطف کنید درباره این دو موضوع توضیح دهید.

ج- در جواب اولین سؤال، آنچه در یادم مانده، این است که وقتی من از زندان آزاد شدم، دیگر فضا باز شده بود. خیابان‌ها سرشار از نیروهای مردمی شده و ترس مردم ریخته بود. خانه ما پر از آدم بود که می‌خواستند کمکشان کنیم. خیلی‌ها با ما کار داشتند. من دیدم که اگر به پاریس بروم، خیلی از کارها به زمین می‌ماند. در این زمان احمد آقا زنگ زدند و گفتند: آقا منتظر توست. من پاسخ دادم که اصل مبارزه است که الان اینجاست. من باید اینجا باشم و ارتباط ما با شما محفوظ است. البته اگر دستور امام باشد، می‌روم. تقریباً روزی یکی دو بار احمد آقا خبرهای آنجا را به ما می‌داد. ما هم خبرهای اینجا را به ایشان می‌دادیم. البته به خیلی‌ها خبر می‌دادند که یکی از آنها من بودم. به خاطر اینکه اینجا تقویت بشود، بهتر دیدم که باشم و برای دیدار امام نروم. وقتی هم امام آمد، یکی دو روز اول نرفتیم. روز ورود در فرودگاه هم جلو نرفتیم و همان عقب ایستادیم. جمعیت زیاد بود. من و آقای بهشتی و آقای موسوی اردبیلی عقب ایستادیم.

دکتر رجایی: چرا جلو نرفتید که خوش‌آمد بگویید؟

ج- چه لزومی داشت؟! ما که اهل این چیزها نبودیم. برویم که خودمان را نشان بدهیم؟ ما عادت کرده بودیم که خودمان را مخفی کنیم. می‌دانستیم بعدها امام را می‌بینیم. بعد که آنها به طرف بهشت زهرا رفتند، مسیر خیلی شلوغ بود. دیدیم که آن‌قدر مسیر شلوغ است که اگر خودمان را در مسیر معطل کنیم، تا عصر هم نمی‌رسیم. به خانه آقای موسوی اردبیلی در میدان توحید رفتیم. با تلفن کارها را کنترل می‌کردیم که در مسیر چه خبر است؟ الان چه کار باید بکنیم؟

یک بار خبر دادند که امام گم شده‌اند. ما ناراحت بودیم و سعی می‌کردیم بفهمیم چه شد. امام چند ساعتی گم شده بودند و ما از ایشان بی‌اطلاع بودیم. غروب اطلاع دادند که در منزل یکی از بستگان در منطقه دروس هستند. بعد معلوم شد که یک هلی‌کوپتر ارتش برای نجات ایشان از ازدحام مردم در بهشت زهرا، ایشان را برده بود و در حیات بیمارستان هزار تختخوابی پیاده کرده و جالب این که آقای ناطق نوری که نزدیک امام (ره) بودند همراه امام سوار هلی‌کوپتر نشده بودند و با خواست امام (ره) ایشان را به دروس بردند. بالاخره به مدرسه رفاه آمدند. اما ما نرفتیم، چون کار بود و اوضاع کشور هم بهم ریخته بود. فردا صبح اول وقت که امام نشستند، ما هم رفتیم. امام مرا دیدند و گفتند: «تو کجایی؟ ما دو روز است که در اینجا هستیم و تو را نمی‌بینیم.» گفتم: بعداً خدمتتان می‌گویم.

داستان آن نامه هم یادم نیست که چه بود؟ می‌دانم که نمی‌خواستم به دستشان بیفتد. اما یادم نمی‌آید محتوای آن چه بود.

س- ممنون از لطفی که کردید.

ج- ان‌شاءالله موفق باشید و تزتان را به خوبی انجام دهید.

س- ان‌شاءالله آن‌گونه که شایسته است، انجام شود.