آیتالله هاشمی رفسنجانی در مصاحبهای به سئوالات مختلف درخصوص اندیشههای شهید آیتالله بهشتی پاسخ گفتند که در ذیل میآید:
○ محبت کردید که با مشغله زیاد تقاضای ما را پذیرفتید.
● این کمترین کاریست که میتوانیم بکنیم. وظیفه ماست و شما دارید کار ما را انجام میدهید.
○ روند مصاحبه به دو شکل در نظرماست: یکی اینکه شما مسایل را براساس روال تاریخی بگویید و اگر نیاز باشد من سؤالی مطرح میکنم. روش دیگر این است که من سؤال را مطرح کنم و شما جواب بدهید. هرطور شما بفرمایید.
● فکر میکنم روش دوم بهتر باشد. چون ذهن شما از ذهن من حاضرتر است. میدانید چه میخواهید
○ بسمالله الرحمن الرحیم، با توجه به سابقه آشنایی و نوع همکاری شما با شهید بهشتی، یکی از بهترین منابعی هستید که در مورد زندگی، افکار و موضعگیریهای ایشان اطلاعات دارید. طبیعی است که اولین سؤال ما درباره اولین برخورد و اولین دیدار شما با شهید بهشتی است که اگر خاطرتان هست، کجا اتفاق افتاد؟ چه زمانی و به چه مناسبتی؟
● بسمالله الرحمن الرحیم، شهید دکتر بهشتی قبل از ما به قم آمده بودند. من سال 1327 آمدم و از ایشان جوانتر بودم. سال اول یادم نیست که با ایشان برخوردی داشته باشم. یک طلبه ساده روستایی بودم. اولین باری که ایشان توجهم را جلب کرد، در یک بحث ایستاده بود که در مدرسه فیضیه رسم بود. طلبهها معمولاً عصرها که منتظر نمازجماعت بودند، حلقه حلقه دور هم جمع میشدند و بحث میکردند. قیافه و صدای آقای بهشتی برایم جالب بود. پشت حلقه بحث آنها توقف کردم که بحثهای ادبی داشتند. از نوع همین بحثها کم کم در همان حلقههای ایستاده استفاده کردم و بعدها سعی میکردم هرجا ایشان را میدیدم، سوالی تا حرفی بزنیم. به تدریج رابطه ما جدی شد. این شیوه در مدرسه فیضیه بین طلبهها معمول بود که افراد غیرآشنا به هم میرسند و آشنا میشوند. شاید الان هم در دانشگاهها اینگونه باشد. کم کم مأنوس شدیم. البته ایشان نسبت به ما تقریباً جنبه استادی داشتند. فکر میکنم من هفت، هشت سال بعد از ایشان تحصیل علوم دینی را شروع کرده باشم.
○ درس مشترکی هم داشتید؟ مثلاً در درس خارج مرحوم داماد که ایشان میرفتند، شرکت میکردید؟ یا دروس دیگر؟
● در سالهای اول ایشان نزدیک بود که سطح را تمام کند و ما تازه شروع کرده بودیم و هیچ تناسبی نداشت که درس مشترک برویم. درسهای خارج کمی مخلوط میشود. یعنی کسی که 10 سال قبل رفته و کسی که امسال رفته، به هم نزدیک میشوند و در یک درس مینشینند. مثلاً درس آقای بروجردی اینگونه بود. همه به درس ایشان میرفتند. اینگونه نبود که اشخاص باید به هم نزدیک باشند که شرکت کنند. ممکن بود حتی افرادی مجتهد باشند و به آن درسها بروند. ایشان مرتب به آن درس نمیآمدند. موقعی که من به آن درس میرفتم، ایشان گرفتار مسایل تهران، قم و کارهای مدرسه و مطالعات تحقیقی بودند، در حالی که ما فقط طلبه بودیم و درس میخواندیم. ایشان کارهای متفرقه زیادی به عهده گرفته بود. نمیتوان گفت به طور مرتب در یک درس با هم شرکت نداشتیم. ولی در درسهای بزرگ ایشان را میدیدیم.
○ در مورد دبیرستان دین و دانش، علیالقاعده به خاطر جمعیت کم آن موقع قم و مدارس کمی که بود و شیوه نسبتاً جدیدی که در این دبیرستان رایج شده بود، باید آشنا باشید. چند وقت پیش داشتم دست خطهای آقای بهشتی را نگاه میکردم که مربوط به دبیرستان دین و دانش بود. یک سری کلاسها را برای بعضی از فضلای حوزه گذاشته بودند که بعد از تعطیلی مدرسه شکل میگرفت. دروس طبیعی، فیزیک، شیمی، زیستشناسی و زبان بود. فکر میکنم اسم حضرتعالی هم جزو آن لیست بود. نمیدانم شرکت میکردید یا نه؟
● بله شرکت میکردم. یکی از جاهایی که روابط ما تعمیق شد، در همان مدرسه بود. نفس اقدام ایشان در قم بیسابقه بود. یادم نیست که کسی دیگری مدرسه کلاسیک داشته باشد. همه درسها برای ما حوزوی بود. ایشان که تأسیس کردند، خیلی از طلبهها احتیاج داشتند که از درسهای آنجا استفاده کنند. من هم استفاده میکردم. اولاً یک مقدار زبان انگلیسی را در آن مدرسه خواندم. خود ایشان بحثی را به نام «شناخت» شروع کرده بود که برای ما تازه بود. حتی آن موقع عنوانش تازه بود. ما با تعابیری چون معرفت سرکار داشتیم. از آن بحث ایشان استفاده میکردیم. بعدها ما 10 نفر برای آموزشهای جدید به منظور تربیت مبلغ خارج ایران انتخاب شدیم و به تهران آمدیم. یکی از آن 10 نفر من بودم که ریشه آن در دبیرستان دین و دانش گذاشته شده بود. نمیدانم خود آقای بهشتی در کاری که علامه آقای کرباسچی کرده بود، با هم هماهنگی داشتند یا نه. ولی کارشان شبیه به هم بود.
○ اگر اسامی آن 10 نفر در خاطرتان هست، بفرمایید.
● مربوط به فصل تابستان بود که حوزه قم تعطیل میشد. طلبهها درسی نداشتند و بعضیها به محل خود میرفتند و بعضیها در جاهای دیگر درس میخواندند. من هم گاهی به زادگاهم میرفتم و گاهی در قم میماندم. تصمیم گرفته بودیم که آن تابستان را به این کار بپردازم. از آن 10 نفر کسانی که یادم هست، آقایان امامی کاشانی، مهدوی کنی، حسن آقای کنی که فوت کردند و طلاچیان بودند و بقیه یادم نیست. اسمشان مضبوط است و میتوانید پیدا کنید. هر یک از ما در یکی از حجرههای مدرسه سپه سالار منزل کرده بودیم و به دبستان علوی میرفتیم. اساتید خوبی در آنجا بودند و برای ما استفاده زیادی داشت. مشخصاً آقای روزبه بود که خیلی چیزها یاد میداد. آقای شهرتاش که فیزیک میگفت و درس مفیدی داشت. برنامه خوبی برای ما طلبهها بود.
○ در مورد نشریه مکتب تشیع که حضرتعالی و مرحوم شهید باهنر تأسیس کرده بودید، اگر اشتباه نکنم در همان زمان نشریه مکتب اسلام هم منتشر میشد. اولاً چه ضرورتی میدیدید درحالی که مکتب اسلام منتشر میشد، مکتب تشیّع منتشر شود؟ ثانیاً نوع رابطه آقای بهشتی با نشریه شما چگونه بود؟
● تا آن موقع در حوزه نشریه مرتبی نبود. کتاب بود و گاهی هم مجموعههایی از تهران میآمد. مکتب اسلام زودتر از مکتب تشیع منتشر میشد. سطح کسانی هم که در آن نشریه کار میکردند، از ما بالاتر بود. به نظرم یک درجه و پله از گروه ما بالاتر بودند. آنها بیشتر برمحور آیتالله شریعتمداری عمل میکردند. ما بیشتر دور امام بودیم. شاید نوعی رقابت بود که به این صرافت افتادیم. آنها مقالات کوتاه دو سه صفحهای در نشریه مینوشتند. البته تسلسل بود و گاهی یک موضوع را در 10شماره مینوشتند. ما اینگونه نمیپسندیدیم و میگفتیم: باید یک مسئله مطرح، تحقیق و نتیجهگیری شود و مهم نیست که تعداد صفحات مقاله مثلاً 30 صفحه شود. شیوه کار ما با آنها فرق داشت. اول که شروع کردیم، مجله نبود. مکتب اسلام ماهنامه بود و مکتب تشیّع در آغاز سالانه منتشر میشد که کتاب بود. در سالنامه از شخصیتهای بزرگ منجمله شهید دکتر بهشتی مقاله میگرفتیم که جزو همکاران خوب ما بود و به مجله ما رونق میداد و از ایشان استفاده میکردیم.
○ در همان سالها حلقهای برای مطالعه و بررسی و کار تحقیقی پیرامون حکومت اسلامی تشکیل شد که مرحوم علیآقا حجتی کرمانی جمعآوری و چند سال پیش با عنوان پانوشتها منتشر کرد. آیا شما در آن جمع بودید؟
● ایشان موضوعی را به من داده بودند که فیش برداری و یادداشت تهیه کنم. نمیدانم چقدر پیش رفتیم. به نظرم همکاری ما ادامه نیافت. چون ایشان ادامه دادند و به مدرسه حقانی رسیدند که جمعی با ایشان کار میکردند. ما تمام وقت خود را صرف مکتب تشیع میکردم و در این مورد همکاری من با ایشان کم بود. ولی در جریان کارشان بودم.
○ تیراژ نشریه شما چقدر بود؟
● اولین شماره 10 هزار نسخه بود که آن موقع خیلی زیاد بود. علتش این بود که پیشفروش کرده بودیم. در سراسر کشور، نوعاً برای پیشنمازها و وعاظ قبض تهیه کردیم و فرستادیم. افرادی را از حوزه به ما معرفی میکردند که قیمت پیشفروش 2 تومان تفاوت داشت. قیمت پس از انتشار 7 تومان بود و پیشفروشها را 5 تومان میفروختیم. همین باعث شد که خیلیها خریدند. البته لیست مقالات را هم به آنها میدادیم که آن روز برای همه جاذبه داشت. 10 هزار نسخهای که منتشر کرده بودیم، بلافاصله تمام شد و ظرف دو ماه 5 هزار نسخه دیگر منتشر کردیم. از مکتب تشیع استقبال خوبی شده بود.
○ باز خورد منفی هم داشت؟
● نه، کسی معترض نشد. مسئولیت مقالات با نویسندگان بود که افراد مطمئنی مینوشتند. با اینکه مسئولیت این بخش با من بود، یادم نیست که کسی اعتراض کرده باشد. خدمت امام رفته و از ایشان خواسته بودم ما را هدایت کنند. ایشان نپذیرفتند مسئولیتی مثل آقای شریعتمداری بپذیرند. یا کمک کنند. گفتند مشورت میدهم. بعضی از افراد را ایشان به ما معرفی کردند و مقاله گرفتیم. اعتراضی یادم هست که به خاطر مطالب نبود. این آقای واعظزاده که از علمای مشهد هستند، برادری داشتند که دانشگاهی بودند و نمیدانم الان کجا هستند، آقای باهنر از ایشان مقاله خواستند که نوشت. قلم روانی داشت. مقالهاش چاپ نشد. نامه تند اعتراضی به آقای باهنر نوشته بود که چرا خواستید و چرا چاپ نکردید؟
○ رژیم و سازمان اطلاعات و امنیت نسبت به انتشار این نشریه حساسیتی نشان ندادند؟
● در آغاز که نه، چون آن زمان اجازه گرفتن مرسوم نبود. تا موقعی که ما در قم بودیم، کسی حتی برای چاپ کتاب اجازه نمیگرفت. ما هم اجازه نگرفته بودیم. ولی در سالهای بعد که مبارزه شروع شد و ماهم وارد فاز مسایلی مثل فلسطین و مباحث سیاسی شدیم، سختگیری میکردند.
○ یکی از سؤالاتی که در مورد مرحوم بهشتی مطرح است، این است که شیوههای مبارزه در آن زمان مختلف بود. بعضیها در تبلیغ علیه رژیم سخنرانی و افشاگری میکردند. بعضیها وارد مبارزات مسلحانه میشدند. این مسئله کم و بیش تا سال 57 ادامه داشت. بعضی از افراد دکتر بهشتی را جزو روحانیون مبارز محسوب نمیکردند و اهل مبارزه نمیدانستند. نظر شما چیست؟
● اینگونه نبود. اولاً قبل از ما وارد مبارزه شده بود. خبر یک سخنرانی ایشان در اصفهان را شنیده بودیم که سر و صدا کرده بود. فکر میکنم آن موقع در فاز میلیون بود. ما به عنوان یک چهره سیاسی و حوزوی به ایشان نگاه میکردیم که آن موقع اینگونه افراد کم بودند. البته ایشان پرخاشگر نبود. این حالت تا آخر ادامه داشت. یعنی سالهای آخر که به پیروزی نزدیک شده بودیم، ایشان میگفت: باید نیرو تربیت کنیم و آماده تحویل گرفتن شویم. ما میگفتیم باید ضمن مبارزه تربیت کنیم و اگر صبر کنیم، معلوم نیست چقدر طول میکشد. ایشان در این بخش با ما همکاری میکردند. ایشان تا آخر نسبت به مسایل مبارزه بنیانیتر فکر میکردند. تقسیم کار کرده بودیم. من و آیتالله خامنهای وارد فاز پرخاشگری شده بودیم و ایشان و دکتر باهنر وارد فاز تبلیغ سازنده شده بودند تا کارهای بنیانی برای آموزش و پرورش و دانشگاه کنند. علاوه براین جلسات خاصی داشتیم که نیرو تربیت میکردیم. ولی اوایل که مبارزات شروع شده بود، ایشان جزو اولین افرادی بود که ساواک رویش حساس شد و ایشان را از قم تبعید کرده بودند. یادم نیست که قبل از ایشان کسی را به خاطر مبارزه از قم تبعید کرده باشند. وقتی به تهران رفتند، گرفتار کارهای دانشکده و مؤتلفه بود. در تهران جزو گروه سه نفره مشاور مذهبی مؤتلفه بودند که امام تعیین کرده بودند. البته هنوز مؤتلفه برای رژیم فاش نشده بود. اینها مؤتلفه را هدایت میکردند. اولین قربانی بزرگان قم بودند که از قم اخراج شدند. بعدها خیلی در ایران نبود. زمانی که در تهران بود، ایشان را از تدریس درآموزش و پرورش محروم کرده بودند که آن زمان کیفر تندی بود. هنوز درگیریهای ما اینگونه نشده بود. کسانی که ایشان را میشناختند، دیدند که نمیگذارند ایشان در داخل کار کنند، تسبیب اسباب کردند، من جمله آیتالله خوانساری و دیگران ایشان را به آلمان فرستادند. تا آن موقع کسی به زندان نرفته بود. یادم نیست که کسی از ما به خاطر مبارزه زندانی شده باشد.
○ در صفحه 43 کتاب دوران مبارزه به برخی تنشها اشاره کردید که بعد از بازگشت شهید بهشتی از آلمان، به خصوص بعد از سخنرانی درحسینیه ارشاد پیش آمده بود. شما آن موقع در تهران با این تشکیلات مرتبط بودید؟
● تنشها از چه نوع بود؟
○ ظاهراً سخنرانی شهید بهشتی گزارشی از مکتب اسلامی هامبورگ بود. اولاً در بحث استقبال از شهید بهشتی دو گروه شکل گرفته بودند که گروهی از دوستان حسینیه ارشاد مثل شهید مطهری و دیگران بودند. گروه دیگر از روحانیون سنتیتر دوستدار شهید بهشتی مثل آقای جزایری بودند. بعد از سخنرانی شهید بهشتی در حسینیه ارشاد که گزارش بود، ظاهراً سئوالاتی در مورد حجاب شد که بعدها باعث شیوع شایعاتی درباره ایشان شد.
● یادم نیست. اگر در خاطراتم هست، به تازگی مراجعه نکردم که چه نوشتم. اما وقتی از آلمان برگشتند، برای ما غنیمت بزرگی بود. چون حضور ایشان خیلی به ما کمک کرد و جبهه ما را تقویت کرد. اولاً یک مقداری تعدیل کرد. چون به کارهای پرخاشگری نظر خوبی نداشت. ایشان باعث شدند که افراد پرخاشگر کمی تعدیل شدند و مبارزات ریشهایتر شد. آن موقع چند کار داشتیم. یکی از کارها برگزاری و هدایت جلساتی بودکه نیروهای مبارز در تهران داشتند. علنی نبود. اسامی قرآنی و نهجالبلاغهای روی جلسات میگذاشتند. در آن جلسات که نیرو تربیت میشد، فعال بودند. در سخنرانیهای مهم در دانشگاه و حسینیه ارشاد تأثیر زیادی داشتند. کار دیگری را که با هم شروع کرده بودیم، مدرسه رفاه بودکه ایشان رکن بود. سابقه مدرسه دین و دانش و تجربه خارج از کشور را هم داشتند. من، ایشان، شهید رجایی و شهید باهنر گروهی داشتیم که مدرسه رفاه را تأسیس و اداره میکردیم و کارهای مبارزه هم بر آن محور انجام میشد. پوشش خوبی بود. البته این نوع بحثهایی که شما میگویید، آن موقع کسانی که یک مقدار از خود روشنفکری نشان میدادند، دامن میزدند. گروهی به نام ولایتیون بودند که مخالف مبارزه بودند. الان برعکس شد و ولایتیون موضع متفاوتی دارند. آن موقع ولایتیون ضد مبارزه بودند. چهرههای خاصی هم در بین آنها بود که نمیخواهم بگویم. آنها این حرفها را میزدند. چالشی یادم نیست. مثلاً وقتی این گروه برای آموزش و پرورش کار میکردند که کار مهمی بود، انتقاد میکردند. تهیه کتب درسی خیلی مهم بود و نمیدادند افرادی مثل ما بنویسیم. ما نفوذ کرده بودیم. فکر میکنم آقای برقعی به خاطر ارتباطاتی که با وزیر آموزش و پرورش داشت و مشاور وزیر بود، این کار را درست کرده بود. آقای گلزار غفوری هم جزو اینها بود. بعضیها این را نمیپسندیدند و اعتراض داشتند. چون نمیدانستند مسئله چیست. تقسیم کاری بود که نمیتوانستیم اعلام کنیم.
○ سال 49 که شهید بهشتی آمدند، به دنبال تهیه مسکنی بودند که بالاخره در کوچه حسینی در خیابان امیرحکمت مجموعهای را به پیشنهاد شما خریداری کردند و حتی مبلغ آن را در کتاب نوشتید. اگر در این مورد خاطرهای دارید، بفرمایید.
● همانجا انتهای کوچه زمینی بود که من خریدم و با بعضیهای دیگر شریک شدیم و چهارخانه ساختیم. یکی را من نشستم و یکی را آقای مفتح نشست. آقای بهشتی که آمدند، یکی را به ایشان فروختیم. یکی را به یک خانم معلم داده بودیم. جای دنجی بود که با هم بودیم. خاطره شیرینی هم داریم. همسایه بودیم و در خیلی از مسایل خیلی آسان با هم کار میکردیم و شما خیلی بچه بودید. آقای بهشتی سفارش داده بودند که برای شما دوچرخه بیاورند. آقای غیوران که در خیابان چراغبرق مغازه داشت، زحمت کشید و دوچرخه را تهیه کرد. قرارشان ساعت 7 صبح بود. یک ربع زودتر رسیده بود. زنگ خانه را زده بود و شهید بهشتی گفته بود، طبق قرار شما باید یک ربع دیگر بیایید. آقای غیوران به منزل ما آمد. ما نظم آقای بهشتی را نداشتیم. هر وقت که میخواستیم میآمدیم و میرفتیم. یک ربع ماند تا وقت ملاقات شد و با دوچرخه به منزل شما آمد.
○ آن مقدار که خاطرم هستم، ساواک در آن منزل مزاحمت زیادی برای شما ایجاد کرد. چند بار را به خاطر دارم. آیا درباره این مسایل با شهید بهشتی رابطه خاصی داشتید؟ آیا به خاطر رفاقت و همسایگی اتفاقات خاصی در این دستگیریها و یورشهایی که به منزل شما داشتند، افتاد؟
● وضع ما آن موقع اینگونه بود که به صورت علنی مبارزه میکردیم. سخنرانی داشتیم و اعلامیه مینوشتیم و پخش میکردیم. ارتباطات مبارزاتی داشتیم. آقای بهشتی در سطحی که ما بودیم، وارد نشده بود. همانگونه که گفتم جلسات و کارهایی از آن نوع داشتند. طبعاً مایل نبودیم که پرونده ما دامن ایشان را بگیرد. درست هم نبود. چیزی بروز نکرد که ساواک از این طریق به آقای بهشتی برسد. ولی قطعاً در جریان کار ما بود. پرونده را میدانست و وقتی که نبودیم، کارهای ما را انجام میداد. به خصوص کارهایی از نوع جلسات و ارتباطات با ایشان بود. برای ساواک مکشوف نبود که در همه زمینهها ارتباط داریم.
○ در مورد موضعگیری آقای بهشتی در قبال مبارزات مسلحانه، به خصوص سازمان مجاهدین خلق و نوع حمایتی که پیش از اعلام تغییر ایدئولوژی سازمان از سوی روحانیون و مذهبیون میشد، چه میدانید؟ چون شما یکی از کسانی بودید ک ارتباط زیادی داشتید. آیا فرصتی پیش آمده بود که راجع به این مسئله با دکتر بهشتی صحبت و بحث کنید؟ نظر خاص ایشان دراین مورد چه بود؟
● فرصت که زیاد داشتیم. چون اولین روزهایی که منافقین گرفتار شدند، خیلی زود پرونده آنها دامن مرا هم گرفت. به این دلیل که من و آیتالله طالقانی نامهای به امام نوشتیم و اینها را معرفی کردیم و گفتیم اینها نیروهای مسلمان هستند. رژیم از اول اینها را بدنام معرفی میکرد. آن موقع که بدنام نبودند. نامه من لو رفته بود. ازطریق مهندس سحابی و برادران توسلی به قطبزاده فرستاده بودند که گویا در صندوق پستی قطبزاده که زیرنظر مأمورین ساواک بود، لو رفته بود. نمیدانم در فرانسه بود یا تهران.به آنها رسیده بودند. نامه امضا نداشت. ظاهراً خود ساواک حدس زده بود که من نوشتم که مراگرفتند. فکر میکنم 7 ماه در زندان بودم. احتمالاً یک سال محکوم شده بودم و بعدها تبرئه شدم. تا آن شرایط ارتباط و مذاکرهای نداشتیم. از طریق آقای رجایی یا آیتالله طالقانی یا مهندس سحابی اینها را میشناختیم. یکی از آنها احمدزاده مشهدی بود. بعد که بیرون آمدیم، بحث روز ما بود. آن موقع میدان به دست مجاهدین بود. خیلیها قبولشان داشتند. خیلی کم منکر داشتند. چهره، مبارزه و آثارشان اسلامی بود. البته در تحلیلهایشان رگههای مارکسیتی بود، ولی این حالت را خیلی جاها داشتند. لذا در محافل ما بحثهای زیادی درباره اینها بود. مطمئنم آقای بهشتی هم در این فاصلهای که من نبودم، با آنها رابطه داشت و به مسایل اینها میرسید. همه ما میرسیدیم.
○ از طرف آقای بهشتی حمایت مشروط میشدند یا این مسایل به این شکل مطرح نبود؟
● اوایل تردیدی در مورد اینها نبود. هرکسی در زندان اینها را میدید، همه را در حالت عبادت میدید که نماز میخواندند و ماه رمضان روزه بودند. اهل ریاضت بودند. کم کم رگههای مارکسیستی آنها گل کرد. شاید تا آن روز تقیه میکردند و بعدها که کمی نیرومند شدند، تقیه را لازم نمیدیدید و حرفهایشان را بازتر میزدند.
○ در مورد شکلگیری روحانیت مبارز تهران بفرمایید. ظاهراً شما در آغاز شکلگیری روحانیت مبارز در زندان بودید و بعد از آزادی به آنها پیوستید. اگر در مورد نوع تصمیمگیریها، به خصوص مسئله راهپیماییها، قطعنامهها و کارهایی که میبایست جهت هماهنگی مساجد صورت میگرفت، مطلب خاصی دارید، بفرمایید.
● روحانیت مبارز از سالهای اوایل مبارزات شکل گرفته بود که یک جمع بودیم. آقای بهشتی آن زمان در آلمان بودند. جلسات هفتگی داشتیم. خیلی از کسانی که بعدها وارد تشکیلات شدند، در آن جلسات بودند. کارهای مبارزه توسط آن جمع اداره میشد که به اسم جلسه روحانیت بود. افرادی که یادم هست آقایان مروارید، محلاتی، شجونی و ... بودند و آقای خامهای هم هر وقت در تهران بودند، شرکت میکردند. ده دوازده نفر بودیم. آقای نظام اعتمادی هم بودند. بعدها که منافقین ظهور کردند، جلسات ما کمرنگ شد و مبارزه شکل دیگری گرفته بود. کسی با مبارزه مسلحانه مخالفت نمیکرد. یادم هست که یک بار بعضی از اعضای موتلفه از بازاریها و شخصیتهای مبارز جلسهای پشت حسینیه ارشاد گرفتند تا تشکیلاتی درست کنند. البته زمانی بود که من از زندان آزاد شده بودم. نتیجه بحثهای آن جلسه این شد که اگر حزب جدیدی درست کنیم، تفرقه به وجود میآید و باید بگذاریم فعلاً همه متمرکز باشند. شرایط آن زمان اینگونه بود. یکی از ادلهای که کسی با مبارزه مسلحانه مخالفت نمیکرد، این بودکه رژیم نفس مبارزات سیاسی را گرفته بود. افراد را به بهانه یک اعلامیه میگرفتند و زندانی میکردند. کسی هم نمیفهمید. ولی وقتی انفجاری اتفاق میافتاد، همه ایران میفهمیدند و رژیم ناچار میشد که توجیه کند. برد تبلیغاتی این نوع کارها خیلی بیشتر شده بود. فکر میکنم آن مقطع زمان مخالفت نبود. ولی بعدها که منافقین منحرف شدند و هم چیز رو شد، زمزمه مخالفت با مبارزه مسلحانه آغاز شد.
○ در همین سالها سفری به ژاپن و احتمالاً اروپا داشتید. فکر میکنم مرحوم شهید باهنر هم تا مقطعی از این سفر با شما همراه بودند. این سفر ارتباطی به شهید بهشتی هم داشت؟ آیا قبلاً درباره این سفر صحبتی هم شده بود؟
● اصل این سفر مال آموزش و پرورش بود. آقای باهنر هم این سفر را به خاطر سمتی که در آموزش و پرورش داشتند، انجام داده بودند. ایشان جلوتر از من رفته بودند. به ما اجازه مسافرت نمیدادند. این را بهانه کردیم و درخارج به آقای باهنر ملحق شدیم. با ابوی شما مرحوم بهشتی هم کاملاً مرتبط میشد، چون اصل مسئله مربوط به آن گروه بود. یک سفر طولانی بود. آقای باهنر حدود یک ماه در آنجا ماند و من اواخر رسیده بودم. منتها دیدار ما مقدمه سفربعدی من بود. ایشان به ایران برگشت و من از طریق پاکستان به اروپا و جاهایی که کار داشتیم، رفتیم.
○ موقعی که شما به آلمان رفتید، مسئول مرکز اسلامی هامبورگ آقای مجتهد شبستری بودند. ظاهراً بعد از بازگشت با یک فاصله کم دستگیر شدید. آیا بعد از بازگشت از سفر صحبتی هم با شهید بهشتی داشتید؟
● من دو سفر به اروپا داشتم. اینکه شما میگویید سال 53 بود که رفتم و کارهایم را کردم و برگشتم و هیچ گرفتاریای پیش نیامد. کارهای آقای بهشنی را در آلمان دیدم و نظراتم را با ایشان مطرح کردم. درخصوص مسایل خارج با ایشان مشورت کردم و جوابهایی که میبایست میدادم، دادم. سفر دوم من بعد از رو شدن انحراف مجاهدین بود که از آن زمان به آنها منافقین میگفتند. شاید هنوز منافق نمیگفتند. در آن سفر هم به دیدن امام رفتم و هم مشکل بچهها را در سوریه و لبنان حل کردم. اختلاف منافقین هم جدی شده بود. چون تجزیه شده بودند و اختلاف آنها با انجمنهای اسلامی در اروپا و آمریکا علنی شده بود. وضع بدی بود. بنیصدر و قطبزاده با دکتر یزدی مخالف بودند. روابط مجموعه نیروهای اسلامی دچار تشتت و تشنج شده بود. صحنه آن قدر برای دکتر حبیبی تنگ شده بود که از پاریس به شهر کوچکی به نام ایکس رفته بود تا در این مسایل نباشد. من اشان را در آنجا دیده بودم. کاری راجع به تحقیق داشتم.
○ چه سالی بود؟
● شاید سال 54 بود و شاید آقای حبیبی را سال 53 دیده بودم. وقتی از آن سفر برگشتم، دستگیر شدم. هدف عمدهام از سفر به نجف این بود که به امام بگویم تشخیص شما درست بودکه اینها را تأیید نکردید. وضع و اتفاقات را برای ایشان توضیح دادم. البته ایشان هم مطلع بودند. چون از جاهای دیگر به ایشان اطلاع میدادند. وقتی برگشتیم، مرا گرفتند. اول نگرفتند، در مرز تذکره مرا گرفتند. من هم آماده بودم که مرا بگیرند. چون آقای غیوران را در رابطه با وحید افراخته بازداشت کرده بودند. آقای غیوران واسطه کمکهای ما به آنها بود که به آنها کمک میکردیم. وقتی میخواستم به سفر بروم، در منزل آقای غیوران با بهرام آرام ملاقات کرده بودم. چون او خواسته بود. از همانجا به فرودگاه رفتم. جلسه بدی بود. من به او اعتراض کردم. او هم اعتراض میکرد که ما داریم مبارزه میکنیم، چرا شما کمکهای خود را قطع میکنید؟من هم گفتم: ما برای اسلام مبارزه میکنیم و شما برای استالین مبارزه میکنید و راه ما باهم نمیخواند. مسلح بود و اسلحهاش را پهلوی خود گذاشته بود. از آن نوع انسانهایی بودکه ممکن بود همانجا دست به تیر شود. ما آنها را میشناختیم. به هرحال وقتی که برگشتم، 10 روز آزاد بودم. در این 10 روز آقای بهشتی و بقیه دوستان را دیدم و مسایل خارج را گفتم و مسایل داخل را تنظیم کردیم. میدانستم مرا میگیرند که گرفتند.
○ در مورد شکلگیری شورای انقلاب روایتهای مختلفی هست. شما در خاطرات خود اشاره کردید که شورای انقلاب یک نوع کارجمعی بود و افراد به طرق مختلف معرفی میشدند و همچنین مطرح کردید که هسته اولیه آن از روحانیون بودند که اینها اسامی نفرات دیگر را تعیین میکردند. ظاهراً حضرتعالی، مرحوم آقای مطهری، مرحوم آقای بهشتی، آیتالله موسوی اردبیلی و آقای باهنر بودید. ظاهراً بعدها آقای مهدوی کنی هم به این جمع پیوستند. در مورد شکلگیری و ترکیب اعضای آن توضیح بفرمایید که آیا براساس شرایط زمان شکل گرفت؟ آیا پیشبینی میکردید که بعدها در دستهبندیهای فکری اختلافاتی پیش بیاید؟
● شورای انقلاب دو مرحله دارد. یک مرحله غیررسمی بود. یعنی ما که مبارزه میکردیم، بعد از اینکه از زندان آزاد شدم، یعنی سه چهار ماه قبل از پیروزی انقلاب، افرادی که با هم بودیم، به فکر افتادیم که مبارزه احتیاج به مرکزیتی دارد که فردی نمیتواند باشد و باید شورایی باشد. اسم شورای انقلاب را برای جمعی از خودمان که هم از نهضتآزادی در آن بودند و هم ما به عنوان روحانیت و پیروان امام در آن بودیم. شاید افراد دیگری هم بودند که الان اسامی آنان در ذهنم نیست. پنج شش نفر به عنوان اعضای شورای انقلاب و مبارزه انتخاب شدیم. این قرار بین ما بود تا اینکه امام به پاریس رفتند و آقایان با ایشان در ارتباط بودند. شهید مطهری که رفته بودند، بحث شورای انقلاب را نزدیک پیروزی انقلاب با امام مطرح کردند. طبیعی بود که امام هم به فکر شورا باشند که تفکر ما را خدمت ایشان گفتند. شاید قبلاً که مهندس بازرگان و دیگران هم رفته بودند، این موضوع را مطرح کرده باشند. نمیدانم چه کسانی با ایشان صحبت کرده بودند. به هرحال آقای مطهری که از سفر برگشتند، اسم پنج نفر را آوردند و گفتند امام اینها را تعیین کردند. آقای بهشتی، آقای مطهری، آقای اردبیلی، باهنر و من بودیم. البته فرموده بودند که افراد جدید را به اتفاق آرا معرفی کنید تا من حکم بدهم. ما به تدریج شروع به معرفی اعضا کردیم که حدود 13 تا 14 نفر شده بودیم. وقتی امام برگشتند و انقلاب پیروز شد، اعضای آن شورا تکمیل شد. ترکیب را براساس نیروهای حاضر درمبارزه اعلام میکردیم. اختلاف نظر آن موقع بروز نکرد. در میدان عمل اتفاق افتاد، وقتی که دولت تشکیل شد، اختلافات بروز کرد. چون آن موقع جبهه ملی یک جور بود. نهضت آزادی یک جور بود. ما یک جور دیگر بودیم. مشترکاتی داشتیم. چون ما 5 نفر که هسته اولیه بودیم، وقتی کسی را انتخاب میکردیم، به اتفاق آرا بود و قبول داشتیم.
○ شورا رئیس هم داشت یا بیشتر دبیر داشت؟ در مرحله اول و مراحل بعد چگونه بود؟
● رئیس داشت. درست یادم نیست. فکر میکنم اول آیتالله طالقانی و بعدها شهید بهشتی رئیس بودند. اینها را نوشتم.
○ روایات مختلفی هست. بعضیها میگویند اولین رئیس شورای انقلاب مرحوم شهید مطهری بودند و بعد از ایشان آیتالله طالقانی رئیس شد. بعضیها از افراد دیگری نام میبردند. وقتی از شهید بهشتی میپرسیدیم، ایشان میگفت من دبیری شورا را انجام میدهم.
● اعضای شورا مخفی بودند. چون خطر بود. حفاظتی نداشتیم. تا زمانی که آیتالله مطهری را شهید نکرده بودند، محافظ نداشتیم. از آن به بعد یکی یکی محافظ پیدا کردیم. قرار ما براین بود که کسی اسامی اعضای شورا را نداند. ممکن بود بعضیها به خاطر ارتباطات خانوادگی و دوستی بدانند. مسئله ریاست مطرح بود. میتوانید براساس نوشتههای من جواب بدهید.
○ در مورد کمیته استقبال از حضرت امام گروهها و افراد مختلفی فعالیت میکردند. ولی ظاهراً در برههای از فعالیتهای آن کمیته، دو جریان به طور موازی مشغول فعالیت بودند. یک گروه مربوط به شما بود که با مبارزه مأنوس بودید. ظاهراً اقای مطهری از شما فاصله گرفته بودند و درباره نقل و انتقال ستاد بین مدرسه رفاه و علوی با گروه دیگری کاری میکردند. از آن مسایل چیزی به خاطر دارید؟
● کمیته رسمی را شورای انقلاب تعیین کرد. ولی کار آن قدر وسیع بود که افراد و گروههای دیگری هم کار میکردند. ما سه یا پنج نفر را تعیین کرده بودیم. اختلافات از همین زمان شروع شده بود که درمورد نوع پلاکاردها و کسانی بودند که در معرض باشند. در کارهای اجرایی اختلافاتی بروز کرد. اما من حالت جمع الجمع داشتم و با هیچ یک مشکل نداشتم و نقطه خاصی از مسایل اختلافی در ذهنم نیست. حتی انتقال امام از مدرسه رفاه به مدرسه علوی را خیلی طبیعی تلقی کردم. به نظرم نیامد که پشت صحنه داشته باشد. بعداً به من گفتند که مسایلی بود.
○ خیلی از روحانیون وقتی که قرار شد امام تشریف بیاورند، در تهران جمع شده بودند که اکثراً در مدرسه رفاه و جاهای دیگر تشکیل جلسه میدادند. ظاهراً در مورد بختیار اختلافی پیش آمده بود که آیا امام بختیار را میپذیرند؟ اگر میپذیرند، با چه شرایطی؟ طبق اطلاعاتی که من جمعآوری کردم، آنچه که از پاریس تنظیم شده بود، این بود که بختیار استعفا بدهد و بعد با امام ملاقات کند و بعد قول نوعی همکاری با او داده شود. اما امام این کار را نکنند. یعنی او بعد از اینکه استعفا داد، در مقابل عمل انجام شدهای قرار بگیرد. ظاهراً جمع کوچکی در تهران از این مسئله باخبر نبودند و افرادی مثل مطهری، بهشتی و شما خبر داشتید. این مسئله در جلسه مدرسه رفاه تنشی را ایجاد کرد. چیزی به خاطرتان هست؟
● جزییاتش را به خاطر ندارم، ولی کلیتش این بود ک مذاکره با دولت بختیار آغاز شد. مهندس بازرگان و دوستانش با او ارتباط داشتند و رفیق بودند. تیمسار مدنی و آقای امیرانتظام از طرف آنها به مدرسه رفاه میآمدند. از طرف شورای انقلاب من و یکی دونفر دیگر میرفتیم و مذاکره میکردیم. محور مذاکره هم این بود که سیاست امام این است که ملاقات با ایشان را بعد از استفعا میپذیرند. البته در این بین با میانجیگریهایی که بعضیها میکردند، فرضهای دیگری مطرح شد که همان فرضها باعث اختلاف شدند. یک جلسه یادم هست که آقای طاهری اصفهانی حضور داشتند که معترض بودند و میگفتند: قابل قبول نیست. ولی در حد بحث بود. معلوم بود که بختیار بدون اجازه امام نمیتواند کاری بکند. چون امام میبایست میپذیرفتند. بعضیها تدبیر میکردند که مسئله حل شود و مسایل دیگر بعدها درست شود. اما قطعاً نظر این نبود که آنها را فریب دهیم. چون ذاتاً با فریبکاری مخالف بودیم. بعضیها دو مرحلهای فکر میکردند که شاید مسایل حل شود. به هرحال اختلاف نظر در مقدار تعامل با آنها وجود داشت.
○ در مورد تشکیل حزب جمهوری اسلامی، آیا از قبل ایدهای داشتید؟ ظاهراً پیش از پیروزی انقلاب جلسات برای تشکیل حزب تشکیل میشد، آیا در آن جلسات شرکت داشتید؟ با چه سرعتی پیش میرفت؟ آیا با کار تشکیلاتی روحانیت مبارز یک کار موازی نبود؟
● تفکر حزب به چند سال پیش از پیروزی انقلاب برمیگردد. اما مبنای کار این بود که اگر حزب تشکیل شود، رژیم به مبارزین میرسد. سابقهای هم داشتیم. تشکیلاتی در قم داشتیم که لو رفت و از هم پاشیدیم. آن تشکیلات مبنای جامعه مدرسین حوزه علمیه شد. البته آن زمان متلاشی شدیم. اینجا هم نگرانی بود. لذا هیچوقت تصمیم نگرفتیم. سالی که فضا باز و بگیر و ببندها کم و مبارزات علنی شده بود، من در زندان بودم و آقایان در بیرون تصمیم گرفته بودند حزب را شروع کنند. با ما هم در میان میگذاشتند. ملاقاتیها که میآمدند، به من خبر میدادند و من هم نظرم را میدادم. شکل کار اینگونه بود که از بخشهای مختلف جامعه، روحانی، دانشگاهی، بازاری، کارگر، دانشجو و زنان 30 نفر را شناسایی کرده بودند که اعضای شورای مرکزی باشند. میبایست از امام اجازه بگیرند. دوبار رفتند از امام اجازه بگیرند. یک بار موقعی که امام در نجف بودند، حاج سیدحسن طاهری رفت و امام مخالفت کرده بودند. بار دیگر در پاریس که بودند، آقای مطهری یا شهید بهشتی رفتند که امام باز هم مخالفت کرده بودند. این گذشت تا اینکه امام به ایران آمدند. همه چیز آماده بود. اساسنامه، مرامنامه و افراد هم تقریباً آماده بودند تا کار را شروع کنند. بعد از پیروزی انقلاب من مسئله را حل کردم. خدمت امام رفتم. پس از انقلاب فقط نهضت آزادی توانست دولت تشکیل دهد، چون تشکیلات داشت. روشن شد که کارهای دولتی با افراد متفرقه و بدون تشکیلات نمیشود. لذا امام خیلی زود پذیرفتند و گفتند بروید انجام دهید که کار شروع شد. بعضیها به هر دلیلی نخواستند در این حزب شرکت کنند.
○ از آقای بنیصدر هم برای شرکت در شورای مرکزی دعوت شده بود؟
● فکر نمیکنم. چون ایشان عضو جبهه ملی بود و به آنان تعهد داشت. از نهضت آزادی هم کسی را دعوت نکردیم. از موتلفه کسانی آمده بودند که مشروط شده بود در تشکل دیگری حضور نداشته باشند. اگر تشکل آنها محفوظ است، به عنوان شاخهای از اصناف بازار باشد.
○ دکتر پیمان عضو حزب نبود؟
● قبلاً اسمش در آن اعضای 30 نفره بود. ایشان هم حزب داشت. ایشان هم مشروط بود که حزبش را منحل کند. شاید به این دلیل نیامد. شاید هم به خاطر اختلافاتی نیامد که آن موقع کم و بیش بروز کرده بود.
○ در مورد مسئله شب حادثه 7 تیر، دوست دارم اگر واقعه آن درخاطرتان هست، بفرمایید. ظاهراً قرار بود شما هم در آن جلسه باشید. درجلسه قبل از آن که مربوط به شورای مرکزی بود، حضور داشتید. چه شد که در آن جلسه شرکت نکردید؟ خبر به چه طریق به شما رسید؟
● جلسهای که حادثه در آن اتفاق افتاد، جلسهای بود که آن روزها برای گرانی میگرفتند. گرانیها که شروع شده بود، همه را نگران کرده بود. افراد میآمدند و راهکار میدادند. جلسه قبل از آن برای شورای مرکزی حزب بود که من و آقای باهنر بودیم. روز قبل به آیتالله خامنهای سوء قصد شده بود که در بیمارستان بودند و حال بدی داشتند. از قبل قرار شده بود که من به بیمارستان بروم و از حال ایشان باخبر شوم. میبایست وسط جلسه میرفتم تا به بیمارستان بروم. پزشکان را خبر کرده بودند که بیایند توضیح بدهند. آقای باهنر هم از فرط کار خسته بود. ظاهراً بعد از نماز داشت. به آن جلسه میرفت که بعضی از دوستان به ایشان گفتند شما بروید استراحت کنید. من رفتم و تا مدت طولانی در بیمارستان بودم. حال ایشان خیلی بد و نگرانکننده بود. دیر وقت به منزل رسیده بودم که حاج شیخ حسن صانعی از دفتر امام تلفن کرد و گفت که این اتفاق افتاد. میخواستم بیرون بیایم که محافظین اجازه ندادند. اوضاع معلوم نبود. در منزل تا نزدیک نماز صبح با تلفن و رفت و آمدها پیگیری میکردم. نزدیکیهای صبح مطمئن شدیم که آیتالله بهشتی شهید شدند. خبرهای متفاوتی میرسید. یکی میگفت من ایشان را سالم دیدم و یکی میگفت مجروح و در بیمارستان است. آخرین خبر شهادتشان بود که مستند بود.
○ چه احساسی داشتید؟
● شب بسیار بدی بود. نمیتوانستم آرام باشد. فاطی دخترم احساس خطر کرده و پیش من مانده بود. به تلفنها جواب میداد. بچهها مواظب من بودند. شب واقعاً بدی بود. چون هر لحظه خبرهای عجیب و غریبی میآمد. خود قضیه هم مهم بود. صبح زود خدمت امام رفتیم که ایشان دلداری دادند. یک جلسه فوری در نخستوزیری گرفتیم که بررسی کنیم چه کسانی ماندند و چه کسانی شهید شدند و چکار کنیم. احساسم را نوشتم که واضحتر از سخنان الان من است. آن روزها خاطراتم را مینوشتم.
○ خیلی متشکرم که فرصت دادید.
● شما آمدید و مسایلی را که فراموش کرده بودم، به یادم آوردید. شاید اظهارات الان من دقیق نباشد، چون بدون اطلاع و مطالعه قبلی بود. میخواهید اینها را منتشر کنید؟
○ برای دو کار در نظر گرفتیم. اولاً دوستان ما در روایت فتح دارند یک فیلم مستند تهیه میکنند. شبیه کاری که برای امام موسی صدر تهیه کردند. ثانیاً کار دیگری داریم که از مهرماه شروع میکنیم و آن تدوین زندگینامه شهید بهشتی و انتشار آن از سوی بنیاد نشر آثار ایشان است. از سال 60 تا الان مطالب را جمعآوری میکنم و احساس میکنم هنوز هم کم است.
● هر دو کار خوب است. انشاءالله موفق باشید.