مصاحبه
  • صفحه اصلی
  • مصاحبه
  • مصاحبه آیت الله هاشمی رفسنجانی در باره خاطرات سربازی

مصاحبه آیت الله هاشمی رفسنجانی در باره خاطرات سربازی

پیـرامـون: • چرایی و چگونگی اعزام هاشمی رفسنجانی به سربازی • از ورود به باغ شاه تا فرار از پادگان • خاطرات تلخ و شیرین 2 ماه سربازی

  • تهران - مجمع تشخیص مصلحت نظام
  • دوشنبه ۷ اسفند ۱۳۹۱
چرایی بردن طلبه‌ها به سربازی در دوره پهلوی/ انجمن‌های ایالتی و ولایتی، شروع مبارزه با رژیم پهلوی/ نگرانی پهلوی به اقتدار روحانیت/ تسلیت شاه به آیت‌الله حکیم پس از فوت آیت‌الله بروجردی/ اقتدا و اعتماد مردم به مراجع ایران/ تلاش رژیم پهلوی برای ملوک الطوایفی کردن حوزه/ تضعیف حوزه، تصمیم رژیم پهلوی برای اجرای برنامه‌ها/ سنگرهای مترقی شاه در مبارزه/ مخالفت صریح امام با انقلاب سفید شاه/ اصول مترقی انقلاب شاه و مردم/ نقشه آمریکایی در طرح اصلاح ارضی/ عزای عمومی عید نوروز 42/ فجایع پهلوی در حمله به فیضیه/ بیانیه کوتاه و کوبنده امام در محکومیت حمله به پهلوی/ سربازی طلبه‌ها، برنامه شاه برای فشار بر امام و حوزه‌ها/ ماجرای فراخوانی هاشمی رفسنجانی برای سربازی/ شرح دستگیری طلبه‌ها برای سربازی/ تفقد امام در ارسال ناهار برای طلبه‌های سرباز/ تعبیر امام بعد از سرباز شدن هاشمی رفسنجانی/ چگونگی اعزام طلبه‌ها از قم به پادگانی در تهران/ خاطراتی از سفر سربازی به تهران و پادگان/ اقدامات مرحوم فلسفی برای رهای هاشمی رفسنجانی از سربازی/ خاطراتی از استقرار طلبه‌ها در پادگان/ ماجرای پوشاندن لباس سربازی به طلبه‌ها/ برنامه‌های آموزشی طلبه‌ها در پادگان/ ماجرای نافرمانی هاشمی رفسنجانی از دستورات فرماندهان در پادگان/ گفتگوی هاشمی رفسنجانی با ژنرال پیروزنیا، فرمانده پادگان باغ شاه/ چهار شکایت و اعتراض هاشمی رفسنجانی به کارهای فرماندهان ارتش در باغ شاه/ اعتراض به لخت کردن سربازان در پادگان/ اعتراض به فحاشی فرماندهان ارتش/ اعتراض به دزدی در پادگان/ طرح چهار اعتراض توسط فرمانده باغ شاه در برنامه صبحگاهی/ ملاقات با سربازان در باغ شاه/ اولین خاطره از ملاقات خانواده با هاشمی رفسنجانی در پادگان/ بابا پاسبان شد؟/ خاطره‌ای از درس تدارکات در پادگان باغ شاه/ اعتراض هاشمی رفسنجانی از مالیات در درس تدارکات/ نامه هاشمی رفسنجانی به امام از زندان/ ملاقات با امام در مرخصی از پادگان/ وعده امام به سخنرانی در روز عاشورای سال 42/ افتخار رژیم پهلوی به چتربازها/ سخنرانی‌های هاشمی در محرم سال 42 در پادگان/ اعتراض سپهبد عظیمی به سخنرانی‌های عصر عاشورای طلبه‌ها در پادگان باغ شاه/ تأثیر حضور طلبه‌ها در پادگان/ خاطراتی از اردوی تیراندازی در چیتگر/ خاطره‌ای از گفتگوی فرمانده پادگان با هاشمی رفسنجانی در میدان تیر/ شعارنویسی‌ها روی چادرها در اردوی چیتگر/ تصمیم رژیم برای اعزام طلبه‌ها برای سرکوب مردم در 15 خرداد و پشیمانی از این تصمیم/ تعریف چتربازها از به خاک و خون کشیدن مردم در 15 خرداد/ سفارش علمای کشور به فرماندهان پادگان درباره هاشمی رفسنجانی/ مشکوک شدن مسئولین ارتش به هاشمی رفسنجانی در پادگان/ استفاده از مرخصی برای فرار از پادگان/ هاشمی رفسنجانی، سربازی با برگه معافی/ دستگیری امام و علما بعد از اتفاقات 15 خرداد/ خاطره‌ی شیرین فرار از دست فرمانده در پادگان/ حضور شهید باهنر در خاطره فرار از دست فرمانده پادگان/ متواری شدن در منازل بستگان در تهران/ اعلام پیدان کردن هاشمی رفسنجانی در پادگان/ تألیف کتاب امیرکبیر در زمان فراری بودن از سربازی

س) مقطع انقلاب در واقع فراز و نشیب‌های مختلفی داشته و مقطع مهمی که در انقلاب بوده، سال 42 و حضور روحانیت در آن سالها بود. اتفاق تاریخی مهمی که آن دوره افتاده، خدمت سربازی شما بوده است. دوره جذاب و جالبی است که طبیعتاً می‌خواهیم بشنویم که در آن دوران چه گذشته است؟

ج) بسم الله الرحمن الرحیم. حادثه سربازی بردن طلبه‌ها یک مقدمه‌ای داشت. در زمان آیت‌الله بروجردی، روابط حوزه با رژیم روابط تلخی نبود. به همین دلیل به طلبه‌ها هم مثل سایر دانشجویان ورقه معافیت می‌دادند. به علاوه خود من هم آن موقع متأهل بودم. اواخر دوره کفالت ازدواج هم داشتم. یعنی دو معافی داشتم. مبارزات که به رهبری امام شروع شد، مبارزه اول با دولت بود که تصویب‌نامه‌ای برای انجمن‌های ایالتی و ولایتی داشت و در آن تصویب‌نامه چیزهایی دیده شد که روحانیت نمی‌پسندید. مبارزاتی برای لغو آن شروع شد. مردم خیلی خوب به میدان آمدند و همه علما هم وارد شدند. تقریباً سه ماه مبارزه شد و دولت مجبور شد عقب‌نشینی کرد و پس گرفت. مقطع حساسی بود که درباره پشت پرده این قضایا زیاد صحبت نمی‌شد.

واقعیت این است که پشت پرده مهمی داشت و آن، این بود که رژیم در زمان آیت‌الله بروجردی احساس کرد که روحانیت خیلی مقتدر شده است و بدون اجازه آنها کاری نمی‌توان کرد. کارهایی را که آنها می‌خواهند انجام بدهند، باید با مجوّز روحانیت باشد. به فکر افتاد که حوزه را تضعیف کند. راه‌حلی هم که پیدا کرد، دو نکته بود: یکی اینکه مرکزیت روحانیت را به نجف منتقل کند که بعد از فوت آیت‌الله بروجردی به آیت‌الله حکیم در نجف تسلیت گفت که این خودش علامت خاصی در آن موقع بود. آن موقع من در اصفهان منبر می‌رفتم. ماه رمضانی در آنجا بودم. در آنجا کنسولگری آمریکا فعال شده بود که ببیند وجوهی که نماینده آیت‌الله بروجردی که سابقاً به ایشان می‌داد، الان به چه کسی می‌دهد؟ آن کار خودش یکی از مقدمات مرجعیت است. اتفاقاً من مهمان نماینده اصفهان یعنی آقای حاج ابوالقاسم کوپایی بودم که آقای کوپایی شخصیت وزینی در بازار اصفهان بود. پسر ایشان را آمریکایی‌ها خواستند و همین را پرسیدند و به ایشان گفتند که پدر شما می‌خواهد چه کار کند؟ ایشان جواب خوبی داده و گفته بود که این چیزها مربوط به نماینده نیست. مردم از هر کس تقلید کردند، نماینده مردم پول‌ها را به همان کس می‌دهد. ما تصمیم گیر نیستیم که کاری کنیم. جوابی بود که دیگر آنها نمی‌توانستند حرفی بزنند. ولی منظورشان را فهمانده بودند که نباید به آیت‌الله خمینی بدهید. امام هنوز مبارزه‌ای را شروع نکرده بود. اما آنها امام را می‌شناختند.

فکر می‌کنم آن تسلیتی که گفتم، مربوط به فوت آقا سیدعبدالهادی شیرازی بود. بعد از آقای بروجردی، آقای سید عبدالهادی شیرازی مرجع شدند و بعد از فوت ایشان این مسئله پیش آمد. از اول معلوم بود که اینها می‌خواستند حوزه را تضعیف کنند و در حوزه هم دنبال ملوک الطوایفی بودند و می‌خواستند یک مرجع مطلق نباشد. چند مرجع باشند که تمرکز قدرت نباشد. مبارزه که شروع شد، امام در همان سه ماه اول درخشید و معلوم شد که مرجع عام ملت ایران است.

آن تعارضی که پشت پرده بود، کم‌کم جلو می‌آید. شاه تصمیم می‌گیرد که حوزه یعنی امام را تضعیف کند و امام هم چون نقشه‌های آنها را خوانده بودند، تصمیم می‌گیرند که نگذارند و روحانیت را در ایران همچنان نیرومند نگه دارند. ضمن اینکه وسیله خوبی هم هست که مردم ایران را هم از رژیم شاه خلاص کنند. شاه با هدایت آمریکایی‌ها (اینها دیگر کاملاً روشن شده) برنامه کامل اصلاحاتی طراحی کرد که انقلاب سفید یا انقلاب شاه و مردم بود. البته اولش 6 اصل داست و کم‌کم ده، یازده اصل شد. آن اصول هم به گونه‌ای بود که همه بخش‌های جامعه را به نحوی امیدوار می‌کرد و وعده‌هایی بود. مبارزه سخت بود. شاه در یک سنگر نسبتاً مترقی بود که روحانیت در آنجا نتواند با اینها درگیر شود. این کاری بود که آمریکایی‌ها در بسیاری از کشورهایی که در معرض انقلاب کمونیستی آن موقع بودند، می‌کردند، برای اینکه زمینه تبلیغات کمونیست‌ها را از بین ببرند. می‌خواستند همان را در ایران اجرا کنند. با اینکه در ایران زمینه کمونیستی خیلی نبود. امام این دفعه وارد شدند و به شدت با این طرح شاه مخالفت کردند. خیلی خوب یادم است که آیت‌الله مطهری در سفری به قم آمدند - ما در قم بودیم- صحبت ‌کردند و گفتند که این بار شاه به یک سنگر مترقی رفته و اگر امام و هر کس بخواهد مقابل او بایستد، کشاورزها، کارگرها، زن‌ها و بخش‌های دیگر را در مقابل خودش می‌بیند. آن اجماعی که آن دفعه درست شد، این دفعه مقدور نیست. ولی امام می‌دانستند چه کار کنند و به این مسائل توجهی نکردند و مبارزه خودشان را خیلی شدید علیه شاه شروع کردند. سخت هم بود. مثلاً می‌گفتند که می‌خواهند به زن‌ها حق رأی بدهند. امام می‌گفت که مردها در ایران حق رأی ندارند. معلوم است که با این کار می‌خواهند فریب‌کاری کنند. اول انتخابات آزاد را بگذارید تا مردم تجربه کنند و بعد نوبت این حرف‌ها شود و ما هم موافق هستیم. یا مثلاً می‌خواستند تقسیم اراضی کنند. ایشان گفتند که هدف شما این است که می‌خواهید کشاورزی ایران را منهدم کنید و سرمایه گذاری‌ها را از کشاورزی بیرون کنید.

می‌دانید که کشاورزی ایران با خرده مالکی که کشاورز سرمایه ندارد، منهدم می‌شود و این یک نقشه آمریکایی است که به شما دادند و می‌خواهند که ما تک محصولی و فقط وابسته به نفت شویم و این خطرناک است و خیلی چیزهای دیگر.

بالاخره مبارزه شدید شد و به رفراندوم کشید. رفراندوم را برگزار کردند که رأی حسابی برای شاه نبود. ولی گفتند: آرای زیادی داریم. امام هم با آن مبارزه کرد و گفت: شما دروغ می‌گویید و مردم رأی ندادند.

چیزهایی دیگری هم پیش آمد که به عید نوروز رسیدیم، در عید نوروز علما عزای عمومی اعلام کردند و گفتند که ما امسال به خاطر این مصیبت‌هایی که کشور دارد، عید نداریم. این اتفاق هم مسئله مهمی بود و امام ضربه دیگری به رژیم شاه زد. نوروز آن سال فکر می‌کنم همان سالی بود که مصادف شده بود با شهادت امام صادق(ع) و در مدرسه فیضیه آیت‌الله گلپایگانی عزاداری گرفته بودند و ما هم در آن جلسه رفته بودیم. آقای حاج انصاری که واعظ معروفی بود، در آنجا سخنرانی می‌کرد که کماندوهای شاه به مدرسه ریختند و خیلی فجایع کردند. طلبه‌ها را زدند، حجره‌ها را غارت کردند و خیلی چیزهای دیگر.

من قسمتی از آن برنامه را در آنجا بودم، بعد گفتند که دارند به خانه امام می‌روند. ما بلند شدیم و با یک عده از طلبه‌ها به خانه امام رفتیم که در آنجا از امام دفاع کنیم. البته وقتی ما به آنجا رفتیم جمعیت شده بودند. امام هم یک بیانیه مختصری همان جا در حالی که ما جلوی ایشان نشسته بودیم، نوشتند و دادند پخش کردیم. بیانیه کوتاه، ولی کوبنده‌ای بود. دیگر درگیری‌ها بین رژیم آن هم به مدیریت شاه و حوزه به مدیریت رهبری امام(ره) آغاز شد، فروردین همین‌طورها می‌گذشت.

س) در همان موقع بود که بحث خدمت سربازی شما شروع شد و رفتید؟

ج) بله از همین جا شروع شد. یعنی رژیم اگر امتیازی به روحانیت داده بود، شروع به پس گرفتن کرد. اولین چیزی که پس گرفت، سربازی بود که معاف کرده بود. ما هم از چنین چیزی اطلاع نداشتیم. من آن موقع مکتب تشیّع را منتشر می‌کردم. مکتب تشیّع مجموعه نشریاتی بود که به صورت سالنامه و فصلنامه منتشر می‌شد. نشریه وزینی بود و خواننده خیلی زیادی داشت. ما در سراسر ایران نماینده داشتیم و پخش می‌کردیم. گاهی به پست‌خانه می‌رفتم و صندوق پستی خودمان را نگاه می‌کردم و اسنادی را که رسیده بود، برمی‌داشتم و کارهای پستی که داشتم، انجام می‌دادم. دستگاهی نداشتیم و خودم پیگیری می‌کردم. همین‌طور که به پستخانه می‌رفتم از جلوی شهربانی قم در خیابان باجک که می‌خواستم عبور کنم، پاسبانی جلوی من آمد و گفت که شما به شهربانی بیایید. من گفتم: برای چه؟ گفت: نمی‌دانم، به ما گفتند که شما بیایید. داخل شهربانی رفتم و داخل یک اطاق نشستم و منتظر بودیم که می‌خواهند چه بگویند و چه کار کنند. یک دفعه دیدیم که دارند طلبه می‌آورند. چند نفر طلبه دیگر هم آوردند. چند نفر در اطاقی جمع شده بودیم. ماشین آوردند و همه ما را سوار کردند و به ژاندارمری بردند. ژاندارمری هم سربازگیری می‌کرد و ما را به جایی در اطراف راه‌آهن بردند. وقتی به آنجا رفتیم، طلبه‌های دیگر هم آمدند و تا ظهر سی نفر طلبه را آوردند. معافیت من در جیبم بود. به ما حرفی نزدند و گفتند که دستور رسیده که شما را برای مسائل سربازی به تهران ببریم. گفتم: ما معافیت داریم. گفتند که دستور است.

البته به نظرم آن موقع تصادفی می‌گرفتند. خیلی از طلبه‌ها را هم گرفته بودند. آن طلبه‌ها مسئله‌ای نداشتند، ما مبارزه و سخنرانی می‌کردیم. اما بعضی‌ها نه، فقط طلبه بودند. امام که هیچ وقت از این کارها نمی‌کرد، برای ناهار ما، چلوکباب فرستاد که در زیرزمین همان سربازخانه خوردیم. عصر به ما خبر دادند که باید به تهران برویم. البته ما منتظر بودیم که چیزی نشود و فکر می‌کردیم که یک مانور است و می‌خواهند بترسانند. همسر من یک دایی داشت، آقا نظام طباطبایی که نوه مرحوم آیت‌الله صاحب عروه بودند و در قم بودند. سردفتر داشتند و متنفذ بود. او هم اقدام کرده بود که مرا بیرون بیاورند. به او گفته بودند که از تهران دستور دادند و ما الان نمی‌توانیم کسی را آزاد کنیم. نزدیک‌های مغرب بود که امام جمله‌ای به آنها گفته بود. گویا به ایشان خبر رسیده بود که ما را گرفتند که به سربازی ببرند. امام به آنها گفتند، او را چرا گرفتند، او که چهل سال دارد، من چهل سال نداشتم، ولی امام این‌گونه گفته بودند.

به هر حال رفتیم. یک ماشین کامیون نظامی که روی آن چادر بود و هنگام مغرب که می‌خواستند در خیابان‌ها کسی ما را نبیند، ما را سوار کامیون کردند و بردند. تا نزدیک‌های تهران که رسیدیم، نمی‌دانم چرا در راه آن همه معطل می‌کردند؟! تقریباً ساعت دوازده شب بود که آن موقع شمیران نو می‌گفتند و چهار فرسخی تهران بود. در آنجا پیاده شدیم، رستوران بسته بود، اما آنها بازش کردند و از چیزهایی که داشتند و مانده بود، غذایی خوردیم و به تهران آمدیم.

یادم نیست در آن شب کجا ماندیم. صبح مرا خواستند. آنجا که مرا خواستند، سرهنگی به نام دولو قاجار بود. به آنجا رفتم و گفت که بناست شما را به سربازی ببرند. گفتم: چرا؟ ما که معافی داریم و نمی‌توانید و خلاف قانون است. ایشان گفت: دستور است. یک مقدار سر اوضاع مملکت و دیکتاتوری‌ها بحثمان شد و حرف‌های خیلی صریحی را با او بحث کردیم. او هم تحمل می‌کرد.

در همان موقعی که با او صحبت می‌کردیم، آقای صالحی کرمانی که از همکاران ما در مکتب تشیّع بود، از طرف آقای فلسفی به آنجا آمد. آقای فلسفی شنیده بود و می‌خواست اقدام کند. ایشان آمد و صحبت کرد، اما نتیجه نداد. ما را با لباس به باغ شاه بردند. وقتی که در باغ شاه پیاده شدیم، دیدیم سربازان و افسران دور ما جمع شدند. چون چیز تازه‌ای بود و می‌دیدند که عده زیادی طلبه جمع شدیم. بعضی‌ها احترام می‌کردند و اظهار تأسف می‌کردند و بعضی‌ها هم متلک می‌گفتند و می‌خندیدند. گروهان یک آسایشگاه مخصوص را برای ما تخلیه کردند و در آنجا مستقر شدیم. یکی، دو روز در آنجا بودیم و هنوز فکر می‌کردیم آزادمان می‌کنند. چون لباس نداده بودند. بعد ما را به شمال میدان فردوسی که سربازخانه‌ای بود، بردند.

س) عشرت آباد بود؟

ج) نه. آن سربازخانه هنوز هم هست. آنجا سربازخانه تدارکات بود و کارهای تدارکاتی داشت. ما را به آنجا بردند و به ما لباس دادند و لباس‌‌هایمان را عوض کردند و سرباز شدیم. بعد هم در باغ شاه مانده بودیم و بعد بنا شد که سرباز باشیم. کم‌کم از اصفهان هم آوردند و جمع ما به پنجاه و خرده‌ای نفر رسید. همه هم جوان نبودند و در سنین مختلف بودند. انگار با حساب و کتاب نبود و تصادفی می‌گرفتند.

بالاخره برنامه‌ها شروع شد. صبح در میدان به نظام جمع می‌بردند و زیر درخت‌ها کلاس می‌گذاشتند و افسری می‌آمد و به ما آموزش می‌داد. اولین چهارشنبه که رسیدیم، نوبت حمام ما شد و درگیری ما با آنها در حال شروع شدن بود. نوبت حمام بود و گروهان ما را دسته‌جمعی، البته همین‌طوری هم نمی‌بردند، بایستی به خط و با نظم می‌شدیم. افسری ما را همراهی کرد و دم در حمام رسیدیم. دم حمام صفوف تشکیل شد و دستور ‌دادند لباس‌هایمان را دربیاوریم. یکی یکی لباس‌ها را درآوردند تا به زیرشلواری‌ها رسید. طلبه‌ها آن موقع شورت نمی‌پوشیدند و زیر شلواری داشتند، فرمان دادند که دربیاورند. طلبه‌ها به من نگاه کردند. من گفتم: درنمی‌آوریم و هیچ کس درنیاورد. او گفت: دستور است و آیا می‌دانید لغو دستور در سربازخانه چه مجازاتی دارد؟ گفتیم که ما دستور خدا را بر دستور شما مقدم می‌دانیم. حرام است است و ما این کار را نمی‌کنیم. بالاخره تسلیم نشدیم و ما را به حمام بردند و خودمان را شستیم و بیرون آمدیم. آن دفعه به ما لنگ ندادند، لباس‌هایمان را پوشیدیم.

آقای فلسفی در این مدت با فرمانده باغ شاه آقای پیروزنیا که یک ژنرال جاافتاده و صوفی منش و آدم معقولی بود، سفارش مرا کرده بودند. لابد برای دیگران هم گفته بودند. او به من اطلاع داد که آقای فلسفی نسبت به شما ابراز محبت کردند. من وقت خواستم و گفتم که شما را ببینم. به دفترش رفتم و طبق معمول سلام کردیم و نشستیم. از کارم خوشش آمد و بدش نیامد و تبسم کرد و گفت: شما اینجا چکار می‌کنید؟ چگونه شد؟ چرا به سربازی آمدید؟ گفتم: خلاف قانون کردند و مثل بقیه امور، قانون اجرا نمی‌شود و زور می‌گویند. ما را هم به زور آوردند و من زن و سه بچه دارم و الان هم در قم و نمی‌دانم کجا هستند. دیگران هم همین‌طور هستند.

س) شنیدم که وقتی از پادگان بیرون می‌آیید، فرزند شما، شما را می‌بیند، نمی‌شناسد.

ج) این مربوط به بعدهاست و کم‌کم به آن می‌رسیم. این اولین رفتار من با تشکیلات فرماندهی بود. من گفتم که به هر حال خداوند این‌گونه خواسته بود که ما به سربازخانه بیاییم و ببینیم در اینجا چه می‌گذرد؟ ما که مطلع نبودیم. ولی چیزهایی را که در اینجا دیدیم، به شما می‌گویم. هر چند خیلی حرف دارم، ولی وقت شما محدود است و من چهار شکایت دارم: اول همین قضیه حمام را گفتم و گفتم که شما نوعاً سربازانی را که می‌آورید، جوان‌های روستایی هستند و اینها عفیف هستند. خودم روستایی هستم و می‌دانم روی این مسائل چقدر حساس هستند و شما یک دفعه می‌آیید و می‌گویید که جلوی همه لخت شوید و به حمام بروید. شما از همان اول به یک عده جوان ضربه می‌زنید و خیلی آلودگی‌ها از این به بعد دنبال دارد. حالا می‌بینید که چه نتیجه‌ای دارد. شما می‌خواهید سرباز دین داشته باشید؟ اگر سربازان دین داشته باشید، از کشورشان دفاع می‌کنند و این ابتدای آلودگی است و آثار خیلی بدی دارد. گفت: چنین نیست. من ماجرای خودمان را گفتم. گفت: ما برای هر گردانی 400 لنگ خریدیم و در انبار هست و تدارکاتچی‌ها موظف هستند به شما لنگ بدهند. من گفتم: این‌گونه پیش آمد. یادداشت کرد.

دوم گفتم: فرماندهان، چه درجه‌داران و چه افسران، خیلی بدزبان هستند و با سربازان خیلی بی ادبانه رفتار، فحاشی، اهانت و تحقیر می‌کنند. بالاخره شما ارتش تحقیر شده در کشور می‌خواهید یا با غرور جوانی و انسانی؟ شما باید شخصیت افراد را در اینجا تقویت کنید، نه اینکه یک درجه دار بیاید و فحش و حتی فحش مادر بدهد. این را هم یادداشت کرد. نمونه‌هایی را هم گفتم که در فلان جا به ما حرف‌هایی زدند.

سوم گفتم که در اینجا دزدی زیاد است. چیزی نیست که دزدی کنند. ولی به ما توصیه کردند که وقتی به دستشویی می‌روید، مواظب باشید، ممکن است سربازان کلاهتان را بدزدند و اتفاقاً در گروهان ما چند نفر در دستشویی بودند که یک دفعه یک نفر کلاهشان را برد. در سربازخانه حتی یک سوزن هم نباید دزدی شود و باید انضباط کامل باشد. این را هم یادداشت کرد.

مورد چهارمی هم بود که الان یادم نیست و شاید در خاطراتم باشد.

فردا که برای نظام جمع به میدان رفتیم، تیمسار به آنجا آمد. معمولاً تیمسار در میدان نمی‌آید. ولی این دفعه آمد و از پشت بلندگو صحبت کرد و چهار شکایت مرا مطرح کرد و گفت: اگر از این به بعد از این موارد اتفاق افتاد، به من اطلاع بدهید و اگر تکرار شود، پاگن مسئولان را می‌کنم و به زندان می‌فرستم. به سربازها هم گفت: اگر دیدید، اطلاع دهید. خیلی خوب صحبت کرد.

بعد از آن در پادگان معروف شدیم که این کارها را کردیم. خیلی‌ها با اینها مخالف بودند، ولی جرأت نمی‌کردند. از این به بعد کم‌کم ملاقات‌های ما شروع و خبرهایش پخش شد. علمای تهران در روزهایی که ملاقات بود، یکی‌یکی به ملاقات ما می‌آمدند. گاهی در صف که نظام جمع کار می‌کردیم، اسم ما را از بلندگو صدا می‌زدند که برای ملاقات برویم. در سربازخانه‌ها این‌گونه معمول نیست. ملاقات را در زمان‌های مشخصی می‌گذارند. اما چون شخصیت‌های مهمی می‌آمدند، اینها ناچار بودند که این کار را بکنند.

افسر ما هم آن موقع تیمسار متشخّصی بود و گویا ارتباطات قوی با شاه داشت. همین‌طور بود و معمولاً دم در یک میدان خاکی خالی بود که به آنجا می‌آمدند و ملاقات می‌کردند. یک روز بچه‌هایم آمدند. مطلبی که شما می‌گویید، مربوط به این مقطع است.

بچه‌هایم آمدند. همان موقع از طرف آقای فلسفی هم یکی از اطرافیانش آمده بود که سید خیلی خوبی هم بود. اتفاقاً پسر همان سید در باغ شاه افسر بود که خودش را به من معرفی کرده بود. بعد از آن هر کاری داشتم از طرف او انجام می‌دادم. آن سید هم آمده بود و بچه‌هایم آمده بودند، بچه‌ها منتظر بودند که مرا معمم ببینند، مادرشان این را می‌دانست. دختر بزرگ من فاطمه به مادرش نگاه کرد و گفت: مامان، بابا پاسبان شد؟ اول نمی‌شناخت، اما بعد که دقت کرد، شناخت و پیش من آمد. این جمله یک مقدار گل کرد و در همه جا پخش شد.

از این به بعد مسائل زیادی داریم. یکی از آن صحنه‌های تاریخی این است که افسرهایی که درس می‌دادند و گروه گروه زیر درخت می‌نشستند، در یک بخش افسری بود که تدارکات را درس می‌داد و باسواد هم بود. معمول است که وقتی درس می‌دادند، از سربازان می‌خواستند که درس را پس بدهند. تخته سیاه داشت. وقتی تدارکات را گفت، جمع بندی این بود که اعلی حضرت ماهی شش هزار تومان برای هر سربازی هزینه می‌کند و روی سر ما منت می‌گذاشت. اینها را گفت و بنا شد که کسی جواب بدهد و من گفتم: جواب می‌دهم. او هنوز مرا نمی‌شناخت. بلند شدم و جلو رفتم و گفتم: این توصیه‌هایی که جناب سروان کردند، خوب بود برای اینکه تدارکات را حفظ کنیم و به کشور آسیب نرسد و خسارت وارد نشود. او هم همین را می‌خواست و منظورش از تدارکات این بود. ولی ایشان یک اشتباه کرد که نصایحشان را خراب و بی اثر کند. اینکه گفت اینها را اعلی‌احضرت برای شما هزینه می‌کند. این هدف، شما را مشکل می‌کند. اگر ما بدانیم اعلی‌حضرت این پول‌ها را می‌دهد، خیلی احترامی برای این چیزها قائل نیستیم. اما اگر بگویید که اینها از جیب خودتان است و از مالیات‌های شما هست و بگویید که اینها وارد می‌شود و گمرکات دارد و مال خودتان را تلف نکنید، خیلی مؤثرتر است. افسر یک مقدار جلوی سربازها ناراحت شد و این حرف هم در پادگان پخش شد.

از صحنه‌های دیگری که داشتیم، این بود که در همان فاصله‌ای که ما در آنجا بودیم، 15 خرداد اتفاق افتاد. البته من نامه‌ای به امام از سربازخانه نوشتم و گفتم: شما شفاعت نکنید که ما را آزاد کنند و خیلی هم خوب شد و بگذارید در اینجا بمانیم و فضای بسته نظامی‌ها را ببینیم و چیزهایی را یاد بگیریم و همین چند روز که بودیم، خیلی چیزها یاد گرفتیم.

س) تأثیر هم گذاشتید؟

ج) بله. ماه محرم که شد، خودم به قم آمدم. چون زن و بچه داشتم، هفتگی یا ماهانه مرخصی می‌دادند. مرخصی گرفتم و به قم آمدم و پیش امام رفتم. ماجراهای آنجا را به امام گفتم و آن مطالب را تأکید کردم. مدتی گذشته بود. امام هم بعد بیانیه‌ای دادند و گفتند: بگذارید جوانان روشن ضمیر را به سربازخانه‌ها ببرند تا اینها کارهایی را بکنند. آن بیانیه امام را می‌توانید پیدا کنید و هست. معنایش این بود که با این ضربه‌ای که می‌زنید، ما از سربازی نمی‌ترسیم، لذا همین‌طور در سربازی بودیم.

در ملاقات امام، من گفتم که شما چه کار می‌خواهید بکنید؟ امام در آنجا به من گفتند که من عاشورا یک سخنرانی خواهم داشت و خیلی چیزها را می‌گویم و از حرف‌های من هم یک مقدار برای سخنرانی‌شان استفاده کردند. ما منتظر بودیم که عاشورا چه اتفاقی می‌خواهد بیفتد؟ در محرم، پادگان روضه‌ای می‌گذاشت و قاضی عسگر می‌آمدند و در آنجا سخنرانی، موعظه و از شاه تعریف می‌کردند و از این حرف‌ها می‌زند.

گردان چترباز هم در آنجا بود و تازه از جنوب آمده بودند که برای جنگ با قشقایی‌ها در کوه‌ها رفته بودند که شاید یادتان نباشد. شورش مسلحانه‌ای شده بود. به دنبال مبارزات روحانیت، آنها هم در آنجا شروع کرده بودند. چتربازها را فرستادند و آنها را سرکوب کردند. خیلی به اینها می‌نازیدند. به خاطر اینکه توانستند در کوهستان‌های آنجا اینها را پیدا و کشته و اسیر کنند. اینها هم در باغ شاه بودند. اینها هم روضه گرفته بودند. از من دعوت کردند و دیگر قاضی عسگر را نبردند. من سه شب در یک سالن درازی که اینها می‌نشستند، صحبت کردم. بعد به ما خبر دادند که توبیخ شدند. صحبت‌های ما، صحبت‌های معمولی مثل صحبت‌های قاضی عسگر نبود. چیزهای مهم را می‌گفتیم.

اینها پیش می رفت تا به عصر عاشورا رسیدیم که هر طلبه‌ای، گروهی را در گوشه‌ای جمع کرده بود که برای اینها روضه بخوانند. سربازها هم مایل بودند که روضه خوانی باشد. سربازان گروه گروه نشسته بودند و طلبه‌ها هم برای آنها صحبت می‌کردند. سپهبد عظیمی آن موقع فرمانده نیروی زمینی بود، برای بازدید به پادگان آمد. وقتی آمده و دیده که ما این‌گونه نشستیم، به فرمانده گفته بود: شما اینجا را آخوندخانه کرده‌اید و این چه بازی است که درآوردید؟ بعد جلوی اینها را گرفتند.

اینها را می‌گویم برای اینکه بدانید حضور 50 طلبه در آنجا چگونه داشت آرام‌آرام تغییر ایجاد می‌کرد. ما در آنجا مسائل مبارزه را می‌گفتیم. از ما راجع به حرف‌هایی که امام درباره انقلاب سفید زده بود، سؤال می‌کردند و ما توضیح می‌دادیم که امام دارد روشنگری می‌کند که مردم بفهمند. ما نزدیک دو ماه در سربازخانه بودیم. تا اینکه 15 خرداد که انجام شد، شب که امام را گرفتند، انعکاسش در پادگان خیلی بالا بود. فردا هم 15 خرداد اتفاق افتاد و اینجا هم نزدیک بازار بود. اینجا را مرکز تدارکات درگیری‌های خیابانی کرده بودند. حتی از پادگان جی، تانک‌ها و ادوات را در اینجا متمرکز کرده بودند. آن موقع ما یک دوره‌ای را گذرانده بودیم و قبل از این برای تیراندازی به چیتگر رفته بودیم. یعنی برای اولین آموزش خارج از پادگان به چیتگر رفتیم. از همان پادگان کوله‌پشتی به ما داده بودند که نسبتاً سنگین بود. چون همه چیز در آن بود. پیاده تا چیتگر رفتیم. در آنجا چادر زده بودند. دور از شهر بود و فاصله زیادی داشت. در آنجا برای دوره صحرایی و تیراندازی رفته بودیم.

در آنجا هم از تیسمار بگویم. در آنجا ما در جایی به سیبل‌ها تیر می‌زدیم. سیبل‌هایی را حدود سیصد یا چهارصد متری گذاشته بودند و ما هم خوابیده از پشت سنگر به آنها تیراندازی می‌کردیم. من همین‌طور که به سیبل‌ها تیر می‌زدم، یک دفعه دیدم کسی پشت سر من آمد و گفت: هاشمی، نگاه کردم و دیدم که تیمسار است. بلند شدم و تفنگ را زمین گذاشتم و سلام کردم. گفت: سلام نظامی بده، گفتم: من طلبه و همین‌طوری هستم. در آنجا یک مقدار از من سؤال کرد که مثلاً تیراندازی تو خوب شده یا نه؟ از این‌گونه سؤال‌ها و حرف ها. اینها می‌فهمیدند که رابطه من و تیمسار یک رابطه معمولی سربازی نیست. فردا به ما اطلاع دادند که در اکثر چادرها علیه شاه و به نفع امام شعار نوشته شده است.

حقیقتاً من خبر نداشتم. یعنی من نگفته بودم که کسی بنویسد و نمی‌دانم کسی از طلبه‌ها این کار را کرد یا نه؟ ولی من نگفته بودم. نوشته‌ها معلوم بود و گاهی بیرون می‌رفتیم و می‌دیدیم که در حال پاک کردن هستند. امام را هنوز نگرفته بودند، ما دوره تیراندازی را یاد گرفته بودیم و به باغ شاه آمدیم. آن شبی که امام را گرفتند، فردایش که نیرو می‌بردند، نمی‌دانم چقدر نیرو می‌خواستند ببرند که کم داشتند و آمدند ما طلبه‌ها را بردند. ما را سوار یک کامیون کردند و اسلحه‌ها را خشاب‌گذاری کردیم و سوار کامیون شدیم. طلبه‌ها از من پرسیدند که اگر دستور تیر بدهند، چکار کنیم؟ من گفتم: هر کسی دستور داد، خودش را بزنید و ما هیچ کس را نمی‌زنیم. کامیون ما از در باغ شاه بیرون آمد که دوباره ما را برگرداندند و نبردند و به پادگان برگشتیم. دیدیم دستور دادند که اینها را نگذارید به پمپ بنزین‌ها، آشپزخانه‌ها و جاهای سوخت نزدیک شوند. کار خاصی نداشتند. ولی محدود کردند که در داخل پادگان خرابکاری نکنیم.

من فکر می‌کنم آن جمله‌ای را که در ماشین گفته بودم، اینها فهمیده بودند. البته حدس می‌زنم و چیزی نمی‌دانستم. لذا به پادگان برگشتیم و در همان جا بودیم. آن گروهبانی که به ما نزدیک و آشنا شده بود و گاهی با هم می‌نشستیم و با هم می‌رفتیم شیر می‌گرفتیم و می‌خوردیم، اهل قزوین بود که به او گروهبان قاضی می‌گفتند، می‌آمد برای ما تعریف می‌کرد. همان چتربازها هم می‌آمدند و تعریف می‌کردند که ما چگونه در آنجا با مردم رفتار می‌کنیم! درباره چهارراه حسن‌آباد، چهارراه سرچشمه و سبزه میدان می‌گفتند. وقتی به ما دستور تیراندازی می‌دهند، ماشین‌ها شروع به بوق زدن با صدای بلند می‌کنند که صدای تیر خودش را نشان ندهد. گاهی می‌گفتند از پنجره‌های مشرف به خیابان سنگ و چوبی به طرف ما پرتاب می‌کردند و به ما دستور داده بودند که هر جا معترض دیدید، بزنید. خبرهای زیادی در آن چند روز به ما می‌رسید. بالاخره آن هم تمام شد و امام را گرفتند و عده‌ای از علما را هم گرفتند. ولی ما در سربازخانه بودیم. یک افسری که در گارد جاویدان بود، در شمال باغ شاه- جایی که اگر از میدان نگاه کنید، هنوز هم درخت است، اینجا گارد مستقر بود و در جلو که ما بودیم، پادگان آموزشی بود. افسری اینجا بود که آدم متشخّصی بود، آمد و مرا پیدا کرد و با من صحبت کرد و گفت: من شما را معرفی کردم و اگر وقتی کاری با من دارید، آدرسی را به من داد و گفت: به من بگویید. ما این را داشتیم. گویا داماد این تیمسار یا یکی از شخصیت‌های بزرگ آنجا بود.

به هر حال وقتی که 15 خرداد شد و حوادث آن‌گونه اتفاق افتاد، همین افسر آمد و به من گفت: در ستاد دیدم که صحبت شماست و شما را عامل آن شعارها می‌دانند و آن حرف‌هایی که در جمع چتربازها زدید و آن حرف‌هایی که در ماشین زدید، اینها را جمع کردند و احتمال دارد شما را بگیرند و ببرند. همین مقدار را گفت و رفت. من گفتم: چکار کنم؟ گفتم: من مدتی است که به مرخصی نرفتم و زن و بچه‌هایم ناراحت هستند. زمانی هم بود که مرخصی نمی‌دادند و مرخصی‌ها لغو شده بود. برای من یک مرخصی گرفت و آورد. من هم آن موقع لوازم خودم را که بعضی چیزها از آنجا و بعضی‌ها مال خودم بود، جمع کردم و دم در پادگان آمدم که به مرخصی بروم. دم در کسی که ورود و خروج را چک می‌کرد، به من گفت: هاشمی می‌خواهی برنگردی؟ گفتم: نه، اینها کثیف شده و باید اینها را بشورم و این‌طوری که می‌گویی، نیست. از آنجا بیرون آمدیم.

برادر خانم من آقای مرعشی در خیابان کارگر دفتر اسناد داشت. زمانی که من بیرون می‌آمدم، به آنجا می‌رفتم و لباس سربازی را در آنجا می‌گذاشتم و لباس روحانی را می‌پوشیدم و می‌رفتم. این دفعه هم همین کار را کردم. به آنجا رفتم و لباس‌های نظامی را گذاشتم و لباس‌های روحانی را پوشیدم و بیرون آمدم. اما در تهران بودم و به قم نرفتم و حدس می‌زدم که وقتی من برنگردم، به خانه‌ام می‌آیند. دیگر برنگشتم. فکر می‌کردم چون ما در سربازخانه مزاحم آنها بودیم. کاری هم به ما ندادند. پس چرا دنبال من بیایند و به سربازخانه ببرند؟ معافی هم داشتم و هر جا که لازم می‌شد، نشان می‌دادم. آن موقع بود که علما را زیاد گرفته و در قرنطینه شهربانی جمع کرده بودند. امام را هم گرفته و در عشرت‌آباد در انفرادی زندانی کرده بودند. علمای بلاد همه در تهران برای نجات امام و زندانی‌ها جمع شده بودند. ما در تهران ماندیم. دایی دیگر همسرم آقا کمال طباطبایی در بالای چهارراه کالج خانه داشتند. بچه‌های من به آنجا آمدند و من هم به آنجا ‌رفتم. آقای باهنر را نگرفته بودند و بیرون بود، من و ایشان با هم به منزل آیت‌الله میلانی در امیریه که یک منزل بزرگ و حیاط بزرگی داشت و مردم در آنجا جمع می‌شدند و صحبت می‌‌کرد، رفتیم که ببینیم چه خبر است. با علما هم صحبت می‌کردیم. در آنجا نشستیم و برنامه‌ها که تمام شد، موقع برگشت سوار اتوبوس شدیم و از خیابان- نمی‌دانم ولیعصر یا کارگر- احتمالاً همین ولیعصر بود که بالا می‌آمدیم، وقتی به چهارراه منیریه رسیدیم، یک دفعه دیدم دستی به پشت سرم زده شد، برگشتم و دیدم که همان گروهبان قاضی است. گفت: شما چرا فرار کردید؟ گفتم: من فرار نکردم و آمدم به اوضاع زندگی و زن و بچه‌ام برسم و برمی‌گردم. گفت: به هر حال من مأمور شما هستم و آمدم که شما را ببرم. سر چهارراه منیریه که رسید، گفت: اینجا پیاده شویم و به باغ شاه برویم، چون نزدیک باغ شاه بود. من گفتم: با این لباس خوب نیست و باید لباس سربازی داشته باشم. پس به منزل برویم تا من لباسم را عوض کنم. لباس‌های من هم شاه عبدالعظیم خانه خواهرم بود. خواهر بزرگ من آن موقع در تهران کنار کارخانه سیمان بود و آنجا منزل داشتند و من شب‌ها به آنجا می‌رفتم. لباسم را در آنجا گذاشته بودم. گفتم: لباس‌های من آنجاست و خانواده من هم چهارراه کالج هستند. گفتم: بگذار اول با خانواده خداحافظی کنم و ثانیاً لباس را بردارم و با لباس برویم. قبول کرد و ماشین راه افتاد. او هم رفت سر جایش و پشت سر من نشست. آقای باهنر که همراه من بود، به من گفت: شما این ایستگاه که اتوبوس ایستاد، پیاده شو، لابد به دنبالت می‌آید. من با او درگیر می‌شوم و دعوا می‌شود و تو با تاکسی برو. من گفتم: با این کار شما را می‌گیرند که سرباز فراری را فراری دادید. بگذارید نقشه دیگری داشته باشیم و به خانه برویم و ایشان قبول کرد. چهارراه کالج پیاده شدیم و به خانه‌ دایی خانم رفتیم و در اطاق بالا در مهمانخانه نشستیم. من می‌رفتم چایی می‌آوردم و پذیرایی می‌کردم.

آقای باهنر به بهانه‌ای پایین آمد و به خانواده ما گفت که این دفعه که پایین آمد، بگویید در برود و اینجا نماند. من پایین آمدم و خانواده ام گفت که آقای باهنر این‌گونه می‌گوید. من دیدم که حرف بدی نیست و به جای اینکه برگردم و برای بالا چیزی ببرم، به دو کوچه بالاتر که منزل برادر زنم آقای مهندس مرعشی بود، رفتم. آقای قاضی هم دید که من نیامدم. گفت: فلانی نیامد. آقای باهنر پایین آمد و بعد رفت بالا و گفت: ایشان در خانه نیست و رفته است. گروهبان وقتی که پایین آمد، سروصدا بلند کرد. هیچ کس جز خانواده ما در خانه نبود. صاحب خانه بیرون رفته بودند. گفته بود: هاشمی کجا رفت؟ گفتند: هاشمی کیست؟ گفت: همین طلبه‌ای که با هم آمدیم. گفتند: مهمان بودند و رفتند. این هم داد و بیداد که سرباز فراری را فراری دادید و از این حرف ها. در همین لحظه صاحبخانه با ماشین به خانه رسیده بودند. وقتی داخل شدند، یک دفعه دیدند یک نفر با لباس نظامی در خانه است، کنار خانه آنجا، مرکز مواد مخدر بود و انبار مواد مخدر هم همان جاها بود. بنده خدا زن صاحبخانه که عراقی بودند و خانواده طباطبایی در نجف بودند و به ایران آمده بودند، ترسید و گفت «یا امّا» و بعد روی زمین افتاد و غش کرد.

گروهبان قاضی فهمید که بد شده است. خواست که به باغ شاه تلفن کند، خانواده ما به او گفتند که خودت مقصر هستی. تو سرباز دولت را به اینجا می‌آوری و از اینجا فراری می‌دهی و حالا می‌خواهی ما را مقصر بدانی. گروهبان قاضی تلفن را سر جایش گذاشت و در رفت. وقتی به باغ شاه رفت، فرمانده گردان ما سروان حقی بود که فردا سر صف گفته بود: هاشمی را پیدا کردیم و آدرسش را می‌دانیم و به همین زودی می‌آوریم و جلوی شما شلاق می‌زنیم تا دیگر هیچ سربازی فراری نشود.

من هم تا فردای آن روز، سحر که بلند شدم، در ایوان خانه که مشرف به کوچه مقابل بود، نشسته بودم و قرآن می‌خواندم و دیدم همان گروهبان قاضی و اینها آمدند و دارند همراهانشان را توجیه می‌کنند. دیدیم در آنجا هم نباید بمانیم. از آنجا بیرون آمدیم و چند روزی در تهران بودیم و بعد هم کم‌کم زندگی خودم را عادی کردم. اولاً کار را شروع کردم. همین کتاب امیرکبیر را در این فاصله نوشتم. به کتابخانه مجلس می‌رفتم، چون کسی نمی‌دانست که من کی هستم. در آنجا مطالعه می‌کردم. در آخر صفر هم برای موعظه و منبر به بیرجند رفتم. در آنجا هم مشکلی پیش نیامد.

س) خیلی متشکرم. ظاهراً بیشتر از وقت استفاده کردیم. منتها اگر اجازه بفرمایید، آقای شکیبا هم چند سؤال کوتاه دارد.

ج) شما سؤالاتتان را بکنید.

س) ما دوست داریم خیلی بیشتر بشنویم. ولی چون وقت شما محدود است، نمی‌پرسم. در واقع از بخش عمده این تصاویر را که نزدیک به یک ساعت و خرده‌ای ضبط شده، نزدیک به سی دقیقه قابل استفاده است. خیلی از شما متشکریم.