مصاحبه
  • صفحه اصلی
  • مصاحبه
  • مصاحبه آیت الله هاشمی رفسنجانی درباره مرحوم حسن لاهوتی

مصاحبه آیت الله هاشمی رفسنجانی درباره مرحوم حسن لاهوتی

مصاحبه‌کننده: گروه تلویزیونی شبکه باران، مرکز گیلان

  • تهران - مجمع تشخیص مصلحت نظام
  • شنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۴
سوابق آشنایی هاشمی با لاهوتی/ خاطراتی از سالهای طلبگی در قم/ شجاعت لاهوتی/ نقش لاهوتی در مبارزه/ خاطراتی از دستگیری مشترک در کمیته ضدخرابکاری/ لاهوتی و امام جماعت در گرمسار/ جلسات جامعه روحانیت/ نوع رابطه لاهوتی با مجاهدین که بعدها منافق شدند/ خاطراتی مشترک از لاهوتی/ غیوران و افراخته/ خاطره وضعیت لاهوتی بعد از شکنجه در کمیته ضد خرابکاری/ تشریح فضای باز سیاسی/ چرایی، چگونگی و اهداف تأسیس مدرسه رفاه/ خاطراتی از زندگی مشترک با لاهوتی در اوین/ شرح خاطرات زندان اوین

س- خیلی ممنون که وقت خود را برای مستند زندگی مرحوم لاهوتی (1)  گذاشتید. قرار است کتابی درباره زندگی آن مرحوم تدوین کنیم. نمی‌خواهیم از کسانی که خاطراتی از ایشان دارند، مصاحبه کنیم و آن خاطرات را کنار هم در یک کتاب بیاوریم. اصلاً چنین قراری نیست. قرار است آقای لاهوتی را بازسازی کنیم که چگونه زندگی می‌کرد؟ چکار می‌کرد؟ مهم‌ترین بخش اینکه چگونه فکر می‌کرد؟ آدمی که سالها مبارزه و کارهای سیاسی، اجتماعی و نظامی می‌کرد، در عین حال اردک هم داشته و با خانواده زندگی می‌کرد. یک شخص آن گونه، چگونه می‌توانست وارد مسائل نظامی شود و در عین حال به شدت عاطفی باشد؟ هر کس با ایشان برخورد کرد، می‌گوید که خیلی عاطفی بود. بازسازی چنین انسانی، هدف ما در این کار است.

چون پایان زندگی ایشان نسبت به دیگر مبارزان متفاوت بود تا می‌گوییم آقای لاهوتی، همه به یاد آن دو سه سال آخر می‌افتند. چون آن حاشیه نسبت به کل زندگی ایشان خیلی پررنگ شد. مثلاً اگر بگوییم که می‌خواهیم از شما درباره آقای لاهوتی بشنویم، اول آن دو سه سال آخر به خاطرتان می‌آید؛ اما ما این را نمی‌خواهیم. این خیلی روشن است. ما دنبال رمز و راز زندگی ایشان در سالهای قبل از 1340 هستیم. آن موقع که در منزل امام جمارانی بودند. مثلاً اگر قرار باشد شش جلسه با شما درباره ایشان گفت‌وگو کنیم، در 5 جلسه دنبال زندگی ایشان حداقل تا فرانسه هستیم و در یک جلسه هم به زندگی دو سه سال آخر عمرشان می‌پردازیم. چون ایشان از آن مقطع خیلی بهتر شناخته می‌شود. البته در میان مصاحبه‌شوندگان، کسانی که از آن مقطع عمر ایشان خبر داشته باشند، خیلی کم هستند و لازم است که بگردیم و از آن سالها اطلاعات جمع کنیم. چون اگر اطلاعات آن مقطع را داشته باشیم، مقاطع بعدی را می‌توان بهتر ترسیم کرد و منطقی برای آن چید.

ج- سؤالات خودتان را براساس برنامه‌ای که تنظیم کرده‌اید، بپرسید.

س- سؤال نیست، یادآوری قصه‌های مشترک شما و ایشان است. شما از آغاز آشنایی خود با ایشان بگویید و ما هم براساس اطلاعات تاریخی، برای یادآوری خاطرات کمک می‌کنیم.

ج- بسم الله الرحمن الرحیم. آشنایی من با مرحوم آقای لاهوتی، مثل خیلی از طلبه‌های دیگر، در فضای حوزه علمیه قم شروع شد. ایشان قبل از اینکه به قم بیایند، مدتی در رودسر درس خوانده بودند. از یک خانواده روحانی بودند. اصولاً خانواده اصیل و نیرومندی داشتند. شخصیت پدر و بیت ایشان در مناطقی که زندگی می‌کردند، یعنی در اشکورات گیلان، مبرّز بود. یک نوع معروفیتی بین شخصیت‌های قم داشت که به خاطر اعتبار و اشتهار بیت پدری بود. مادرشان هم زن مؤمنه‌ای بود.

مثل بقیه طلبه‌ها با هم آشنا شدیم که بالطبع با هم حرف می‌زدیم و شوخی می‌کردیم. مباحث ما هم نوعاً طلبگی بود؛ یعنی از همدیگر سؤال می‌کردند و گاهی معماهای ادبی یا از موضوعات دیگر مطرح می‌کنند. سرگرمی طلبه‌ها همین مباحث بود. عصرها که در مدرسه فیضیه جمع می‌شدیم، ما یک گروه از دوستان بودیم که گوشه‌ای می‌ایستادیم و درباره مسائل حوزه و درس، بحث و گفت‌وگو می‌کردیم.

آن موقع بحث مبارزه نبود که وارد شویم. درس‌های ما هم با هم نبود. الان نمی‌دانم برنامه‌های تحصیل طلبه‌ها چگونه است، آن موقع این‌گونه بود که طلبه از میان طلبه‌هایی که کمی از او جلوتر بود، یک نفر را به عنوان استاد خود انتخاب می‌کرد. مثلاً فکر کنید که یکی کلاس ششم و یکی کلاس اول هستند و آن کلاش ششمی به این طلبه درس می‌داد. سیستم حوزه این‌گونه بود که طلبه از راه‌های مختلف، استادی را انتخاب می‌کرد و درسش را پیش آن شخص می‌خواند.

من هم این‌گونه بودم. ایشان هم این‌گونه بود. هر کدام ما با کسانی که استاد ما بودند، کار داشتیم و درس می‌خواندیم. مشترک هم نبودیم. اولین درسی که کمی مشترک شدیم، درس امام (ره) بود. وقتی به آنجا رسیدیم، در یک درس مشترک بودیم. بالطبع گفت و گوهای ما بیشتر شد. چون وقتی درس می‌گرفتیم، گاهی با هم بحث، سؤال و جواب می‌کردیم.

فضای خوبی بین ما بود که واقعاً فضای ساده طلبگی و دوستی ابتدایی بود. ایشان بعد از مدتی به گرمسار رفتند؛ یعنی ما هنوز در حوزه بودیم که ایشان رفت و امام جماعت گرمسار شدند. درست نمی‌دانم چه سالی بود. قاعدتاً در مصاحبه‌ها سالش را روشن کردید.

س- اواخر 41 بود.

ج- پس زمانی بود که مبارزات کم و بیش شروع شده بود؛ یعنی در درس امام با هم آشنا شده بودیم. مبارزات ابتدایی به خاطر مصوبات انجمن‌های ایالتی و ولایتی بود؛ یعنی اولین درگیری حوزه با رژیم- با دولت و نه شاه، چون هنوز شاه به میدان نیامده بود- به خاطر آن مصوّبات بود. طبعاً در آن مقطع نزدیکی ما بیشتر شد. ایشان را شخص شجاعی یافتم که مطالب را خیلی صریح می‌گفتند.

س- اولین تصویری که از شجاعت ایشان در ذهن دارید، چیست؟

ج- سخنرانی‌های ایشان را به یاد دارم که هر جا برای سخنرانی می‌رفت، مردم راضی بودند.

س- قبل از رفتن ایشان به گرمسار، اولین تصاویر ذهنی شما از ایشان چیست؟ آیا به خانه ایشان رفت و آمد می‌کردید؟

ج- در آن مقطع نه خانه آن گونه نبود. تا مدت‌ها در حجره‌ها زندگی می‌کردیم. بعدها هر کدام از ما اتاقی را در خانه‌های مردم اجاره می‌کردیم. زندگی ما این‌گونه بود. خود من دو سه سال اول منزل آقایان اخوان مرعشی بودم که اجاره‌ای نبود. چون قوم و خویش بودیم، در منزل آنها مستقر شده بودیم. بعدها که آنها رفتند و منزلشان تعطیل شد، ما برای خودمان خانه اجاره کردیم. بعد از مدتی به مدرسه رفتیم.

س- اولین خاطره‌ای که از ایشان دارید، چیست؟

ج- خاطره من مربوط به صحن مدرسه فیضیه است که گاهی عصرها با چند نفر از طلبه‌ها به صورت حلقه می‌ایستادیم، با هم حرف می‌زدیم، بحث می‌کردیم، خاطره می‌گفتیم و مسائل سیاسی را مطرح می‌کردیم که معمولاً طلبه‌ها این‌گونه با هم آشنا می‌شوند و ما هم مثل دیگران آنجا با هم آشنا شده بودیم. وقتی به گرمسار رفت، وارد میدان شد و ما در حوزه ماندیم. گاهی منبر می‌رفتیم که معمولاً برای تبلیغات در ماه رمضان و محرّم بود.

بعدها حوادثی در حوره قم اتفاق افتاد که ناچار شدیم از قم به تهران بیاییم. در تهران بیشتر همدیگر را می‌دیدیم. چون ایشان هم از گرمسار به تهران می‌آمد که گاهی برنامه داشت و ما همدیگر را می‌دیدیم. کم‌کم در طول مبارزه جلسات روحانیت مبارز شکل گرفت. به شکلی که الان است، نبود. از میان روحانیون، کسانی که مبارز بودند و به همدیگر اطمینان داشتند، یک جلسه هفتگی داشتند که معمولاً در خانه افراد تشکیل می‌شد.

س- مال چه سالی است؟ قبل از تبعید امام بود یا بعد از آن؟

ج- جلسات ما قبل از اینکه امام تبعید شوند، شروع شده بود. چون وقتی امام را گرفتند، شرایط ناامنی به وجود آمده بود که همه تقیه می‌کردیم. آن موقع روحانیون با هم می‌نشستند و برنامه ریزی می‌کردند که مثلاً برای ماه رمضان چکار کنیم؟ برای محرم چکار کنیم؟ برای وفات حضرت زهرا (س) چکار کنیم؟ هر کسی برای سخنرانی در جایی معیّن می‌شد، خود را آماده می‌کرد و می‌رفت. در آن جلسات بحث می‌کردیم که اگر احیاناً گرفتار شدند، چگونه کمکشان کنیم. فضای مبارزه بود و ما هم حزب نبودیم، اما گروهی بودیم که با هم کار می‌کردیم. آن جلسات و تصمیمات خیلی مفید بود. چون هر یک از اعضا، واعظ و سخنور بودند و در شهرهای خود و بین دوستانشان موقعیتی داشتند. جمع مفیدی بودیم.

س- چند نفر بودید؟

ج- همیشه ثابت نبود. ولی 10 تا 15 نفر بودیم. مثلاً افرادی چون آقایان مروارید، شهید محلاتی، لاهوتی، مهدوی، امامی، نجم اعتمادی، شجونی و مثل ایشان بودند. گاهی بعضی‌ها که در سفر بودند یا در شهرستان‌ها کار داشتند، در جلسات نبودند؛ اما برگزاری جلسات منظم بود.

س- جلسات ماهیانه بود؟

ج- نه هفتگی بود.

س- یعنی آقای لاهوتی هر هفته از گرمسار به قم می‌آمدند؟

ج- گاهی از گرمسار به قم می‌آمدند و گاهی چون در تهران کار داشتند و بیشتر می‌ماندند، در جلسات تهران شرکت می‌کردند. آن جلسات تا آخر پیروزی انقلاب ادامه داشت و همیشه برگزار می‌شد.

س- در منزل افراد بود؟

ج- بله ساواک هم کم و بیش ما را شناخته بود. در بین ما یک نفر بود که خبر می‌داد. گاهی هم افراد عضو آن جلسات را می‌گرفتند که معمولاً در بازجویی‌ها چیزی می‌گفتند. پرونده کم و بیشی از فعالیت‌های ما داشتند. یک نفر هم به عنوان عامل آنها در بین ما بود که به نحوی به ساواک کمک می‌کرد.

س- یعنی در جلسات شما شرکت داشت؟

ج- بله ما او را بعد از انقلاب شناخته بودیم. آن موقع می‌دیدیم که بعضی وقت‌ها حرف‌های ما لو می‌رود، اما نمی‌دانستیم چه کسی می‌گوید. فکر می‌کردیم شنود گذاشتند. خیلی دقیق کار می‌کرد. بعدها فهمیدیم. البته آدم نجیب و خوبی بود که هنوز هم هست. پیشنماز بود. هر کدام از ما هم یا واعظ و یا پیشنماز بودیم.

این مقطع به گونه‌ای بود که افراد به خاطر اعتماد به همدیگر، خیلی دوست می‌شدند. ما هم در این مقطع خیلی به هم نزدیک شده بودیم. گاهی بنا بود به جایی کمک کنیم که هر کس دستش می‌رسید، کمک می‌کرد. گاهی که قرار بود از جایی کمک بگیریم، همین کار را می‌کردیم. گاهی بنا بود بیانیه پخش کنیم که می‌کردیم. کارهای ما از این نوع بود. مثلاً تصمیم می‌گرفتیم که در فلان سال نگذاریم تهران در ماه رمضان آرام باشد. تقسیم می‌کردیم که هر کس کجا برود و چه کسانی به فلان مسجد بروند. مثلاً در مسجد جامع 30 روز یا 30 شب جلسه بود. افرادی داوطلب می‌شدند و می‌رفتند. اگر کسی را می‌گرفتند، فوراً یکی دیگر به جایش می‌رفت.

کلاً به این شکل عمل می‌کردیم. دوره خوبی بود. کارهای ما آن موقع بیشتر از این نوع بود. چون در کارهای مسلحانه نبودیم. افراد دیگری وارد شده بودند که اگر می‌شناختیم و اعتماد داشتیم، به نحوی کمک می‌کردیم. خود ما اصلاً وارد آن فاز نمی‌شدیم؛ یعنی امام نمی‌خواستند که ما وارد شویم. می‌دیدیم جریانی وارد آن نوع کار شده‌اند که ما آنها را قبول داشتیم. در آن صورت اگر می‌توانستیم، کمک می‌کردیم.

آقای لاهوتی جزو روحانیون شجاعی بود که در این قضایا کمک می‌کرد.

س- آن کمک کردن نشان از شجاعت بود یا خروج از دستور امام راحل؟

ج- کمک‌های ما بیشتر مالی بود. گاهی اطلاعات می‌دادیم. چون آنها ارتباط آن گونه نداشتند. چون معمولاً مخفی بودند و در خانه‌های امن خود مخفی زندگی می‌کردند. وقتی اطلاعاتی پیدا می‌کردند، برایشان یک دریچه بود که استفاده می‌کردند.

س- آیا در آن جلسات آقای لاهوتی از شما دعوت می‌کرد که به طرف فضای نظامی برویم؟ آیا تأکیدی برای ورود به مبارزات مسلحانه داشت؟ آیا شما ایشان را نهی می‌کردید؟

ج- این مسائل در جلسات عمومی مطرح نمی‌شد. مثلاً اگر من با یک جریان آشنا بودم، اگر کسی اطلاعاتی می‌خواست و من هم اعتماد داشتم، به آن شخص می‌گفتم و او هم اگر اطلاعاتی داشت، می‌گفت. چون رژیم خیلی روی مبارزه مسلحانه حسّاس بود. ما هم بنا نداشتیم اسلحه برداریم. ولی به بچه مسلمان‌هایی که به آن راه افتاده بودند، کمک می‌کردیم. گاهی خانواده‌های مبارزین، مشکل یا نیاز داشتند که کمک می‌کردیم. انواع کمک‌ها بود.

س- شما در جریان کارهای همدیگر بودید؟

ج- زیاد در جریان کارهای هم بودیم. معمولاً چیزی از هم مخفی نمی‌کردیم؛ اما اگر رازی را به ما می‌سپردند و می‌گفتند به کسی نگویید، بحث دیگری است.

س- ایشان کار مسلحانه را از کی شروع کردند؟

ج- کار مسلحانه نمی‌کرد.

س- منظورم کمک به گروه‌های مبارز مسلحانه است.

ج- معمولاً کمک مالی می‌کرد. خودش که پول زیادی نداشت. از این و آن کمک می‌گرفت و به کسانی که نیاز داشتند، می‌داد. اگر وسیله‌ای به دستش می‌رسید، می‌داد.

س- از ابتدای شکل‌گیری سازمان به آنها مرتبط بود؟

ج- کدام سازمان؟

س- سازمان مجاهدین.

ج- فکر می‌کنم ایشان بیشتر از طریق یکی از کاسب‌های خیابان چراغ برق ارتباط داشت؛ یعنی دو نفر بودند که رابط او با مبارزین مسلحانه بودند. اگر هم ارتباطات دیگری داشت، به من نگفته بود. من هم گاهی ارتباطاتی داشتم که به ایشان نمی‌گفتم. ولی در حد معمولی ارتباط داشت. مثلاً پولی تهیه می‌شد که من و او از طریق رابط به جاها و افراد ضروری و لازم می‌رساندیم.

س- آن کاسبی که فرمودید، چه کسی بود، زنده است؟

ج- آقای مهدی غیوران بود که در خیابان چراغ برق قطعات ماشین می‌فروخت. آن موقع شناسایی و دستگیر شد که در زندان فلج شد. چون خیلی اذیتش کردند. من، آقای لاهوتی و آقای مهدوی‌کنی از طریق او لو رفتیم. همسرش جزو آنها بود که او را هم گرفته بودند.

س- فکر می‌کردم از طریق اعترافات وحید افراخته لو رفتید.

ج- وحید افراخته اول او را لو داده بود و او هم ما را لو داد. بعدها وحید افراخته، اطلاعات تکمیلی را اضافه کرده بود. در تک‌نویسی‌هایی که کرده و در پرونده ما بود، متوجه شدیم وحید هم درباره ما مطالبی گفت.

س- یعنی روی اعترافات آن شخص مطالبی اضافه کرد؟

ج- بله. من در بلژیک بودم. آن موقع دانشجویان مبارز خارج از کشور دچار اختلاف شده بودند که برای حل مسائل آنها به سفر رفته بودم. آنجا بودم که ساواک اعلام کرد: رابط روحانیون با سازمان مجاهدین را گرفتیم. همان جا فهمیدم که لو رفتیم.

س- شما چکار کردید؟

ج- به ایران آمدم. البته مبارزین و دوستان ما می‌گفتند: بمانید، چون به محض رسیدن به ایران، دستگیر می‌شوید. گفتم: تا جایی که تجربه دارم، در زندان‌های ایران بیشتر از خارج می‌توان فعالیت کرد.

چون در ایران، بین مردم هستیم که افراد می‌آیند و می‌روند. در اینجا که نمی‌توانیم کاری کنیم. باید در آنجا کاری شود که شما در اینجا منعکس کنید. به همین خاطر آمدم. وقتی آمدم، متوجه شدم که آقای لاهوتی را گرفتند.

س- او رادر زندان دیده بودید؟

ج- بله اول که به زندان رفتم، او را دیدم. البته وقتی مرا گرفتند، به سلول انفرادی برده بودند. در اولین جلسه‌ای که برای بازجویی دعوتم کردند، وقتی رفتم، بازجو شخصی به نام عضدی بود که البته او را «رحیمی» صدا می‌کردند. بعدها معلوم شد که عضدی است. در زمان دانشجویی که ساواکی بود، توسط دانشجویان شناسایی شده بود که خیلی کتکش زده بودند. به همین خاطر کینه پیدا کرده بود. عضو رسمی ساواک و بازجو شده بود. همان سالهای اول مبارزه هم بازجوی من بود که خیلی شکنجه کرده بود. یک شب تا صبح مرا شکنجه کرده بود. او را می‌شناختم.

وقتی وارد اتاق شدم، دیدم پشت میز خود نشسته است. گفت: مرا می‌شناسی؟ گفتم: آری. گفت: چه آدمی هستم؟ گفتم: خیلی خشن و قسی القلب هستید. گفت: پس می‌دانی. چشیدی؟ گفتم: آری. گفت: پس بنشین و مثل بچه آدم همه چیز را بگو. هر چه پرسید، گفتم: اصلاً خبر ندارم و نمی‌دانم چرا از من می‌پرسی! من این چیزها را نمی‌دانم. گفت: آن دفعه هم همین کار را کردی و خوردی. گفتم: آن دفعه هم راست می‌گفتم که پس از چهار ماه مرا آزاد کردید. این دفعه هم راست می‌گویم. اصلاً در این ماجراها نیستم. خودتان به من می‌گویید که بساز و بفروش هستم.

آن موقع پوشش کاری من همین بود. خانه‌ای می‌ساختم و می‌فروختم. دوباره خانه‌ای دیگر می‌ساختم. برای اینکه هم زندگی‌ام را بچرخانم و هم مشغول باشم. آن‌ها می‌گفتند: فلانی بساز و بفروش است. گفتم: شما که می‌دانید من این‌گونه زندگی می‌کنم. شعر «یه بار جستی ملخک» را خواند. گفتم: شما هر چه می‌خواهید، بگویید. ولی واقعیت همین است که من به شما می‌گویم. شما می‌دانید که به زور هم شده، دروغ نمی‌گویم.

به نیروهایش گفت: او را بیاورید. دیدم آقای لاهوتی را آوردند و کف اتاق انداختند. او را چند روز قبل از من گرفته بودند. خیلی او را زده بودند. سر آقای لاهوتی به صورت طبیعی بزرگ بود که بزرگتر شده بود. باد کرده بود. فک بالا و پایین ناهماهنگ بودند. خون در صورتش خشک شده بود. چشم‌هایش می‌گشت. روی زمین افتاده بود و به من نگاه می‌کرد.

عضدی رو به من کرد و گفت: ببین با این چکار کردیم!! آقای لاهوتی هم قیافه‌اش از من بهتر و هم سنش شاید از من بیشتر بود. گفت:

جایی که شتر بود به یک غاز خر ارزش واقعی ندارد

دوباره رو به من کرد و گفت: تو حساب خودت را بکن. گفتم: شما همیشه این بی‌ادبی‌ها را داشتید و هیچ وقت از این حرف‌ها سود نمی‌برید. پا شد و سیلی محکمی به صورت من زد و گفت: «او را ببرید» که آقای لاهوتی را بردند. مرا نگه داشتند و کمی بازجویی کردند. همان سؤالات را پرسیدند و گفتند: ما همه چیز را می‌دانیم. منکر نشو که باز تو را بزنیم. تو به منافقین پول دادی.

البته آن موقع منافقین نبودند. مجاهدین بودند. بعد از انقلاب اسمشان منافقین شد. من گفتم: پولی به منافقین ندادم. گفت: اگر همین که اینجا افتاده بود، شهادت بدهد، چه می‌گویی؟ گفتم: از خودش بپرسید. من که ندادم. گفت: او اعتراف کرده که 100 هزار تومان به او دادی. گفتم: آن 100 هزار تومان ربطی به مجاهدین ندارد. آقای لاهوتی می‌خواست برای خودش منزل بخرد. موقعی که از گرمسار به تهران آمده بود، وضعش خوب نبود. رفقا به ایشان کمک کردند که من هم 100 هزار تومان به ایشان کمک کردم. اینکه جرم نیست. من به مجاهدین پولی ندادم که شما می‌گویید.

اسم آقای غیوران را مطرح کرد که بازاری بود. او چون با ماشین سروکار داشت، حمل و نقل دانش‌آموزان مدرسه رفاه به عهده او بود. چند ماشین داشتیم که او اداره می‌کرد نظم و رفت و آمدهایشان به عهده او بود. ارتباطات خوبی با هم داشتیم. منتها کار ما با او در حد کارهای مدرسه بود. گفتم: کار ما با او در این حد بود. کار دیگری با هم نداشتیم. من هم نمی‌دانم چه گفت.

گفت: او را هم می‌بینید. گویا او را شکنجه کرده بودند و همه چیز را گفته بود. مرا جز همان چند سیلی، شکنجه نکردند. ولی آقای لاهوتی را خرد کرده بودند. ما را به انفرادی خودمان بردند که گاهی می‌بردند و می‌آوردند.

از طریق سربازهایی که در بند ما برای باز کردن و بستن درب‌ها بودند، فهمیدم که آقایان لاهوتی و مهدوی‌کنی کجا هستند. واقعاً در آن مقطع مطلب مهمی بین ما نبود. یک ماه آنجا بودیم که به فضای باز شاه رسیدیم؛ یعنی در آن مقطع شانس به ما رو کرده بود. این مربوط به سال 1354 بود.

س- زمان انتخابات آمریکا و مربوط به کارتر بود.

ج- بله ولی در ایران اسم آن حالت را «فضای باز سیاسی» گذاشته بودند. ما که خبر نداشتیم، چون در انفرادی بودیم. آقای رجایی هم در آن مقطع در انفرادی بودند که خردش کرده بودند. او هم در مدرسه رفاه بود؛ یعنی آن شبکه‌ای که در مدرسه رفاه بود، لو رفته بود. آقای رجایی بود. خانم بازرگان، همسر حنیف‌نژاد بود.

مدرسه رفاه تقریباً پاتوق یک گروه از مبارزین شده بود. مدرسه را ما ساخته بودیم. زمینش را خودم از آقای فرشی گرفتم که از فرش‌فروش‌های بازار بود. 3 هزار متر زمین گرفته بودم. یک خانه قدیمی بود که آن را مدرسه کردیم. آقایان بهشتی، باهنر و رجایی کارهایش را اداره می‌کردند. من هم کمک می‌کردم که مدرسه را بگردانند.

مجاهدین معلم‌ها را از نیروهای خودشان گذاشته بودند. چند روز پیش یکی از خانم‌هایی که آنجا بود و بعدها خودش و خواهرانش متواری شدند، خانم افراز که پیر شده، همین جا پیش من آمده بود. آن دو نفر از خواهرانش کشته شده بودند. یک تیپ این‌گونه بودند. مدرسه هم دخترانه بود که دبستان و دبیرستان داشت.

خیلی از نیروهای مجاهدین در آن مدرسه بودند که خود این برای ما مسئله شده بود. منتها من کاری نداشتم و فقط مدرسه‌داری می‌کردم. ما که نمی‌شناختیم معلم‌ها چه کسانی هستند. آقای رجایی می‌شناخت که آورده بود.

س- چرا دخترانه؟

ج- برای اینکه آن موقع دختران برای تحصیل مشکل داشتند. برای پسران مدارسی مثل علوی و نیکان بودند. برای دختران ساخته بودیم که خانواده‌های متدین، بچه‌هایشان را برای تحصیل بیاورند. ضمن اینکه می‌خواستند نیروهای مبارز را به عنوان معلم و شاگرد بپذیرند.

کار مهمی بود، اما ظاهرش را حفظ می‌کردیم و در آن مدرسه کار سیاسی نمی‌کردیم. بچه‌ها درسشان را می‌خواندند، منتها از مجاهدین هم کسانی بودند. این مسائل در پرونده ما بود. آقای لاهوتی هم پرونده مستقلی داشت که بیشتر مربوط به وحید افراخته بود و معلوم شد که او با وحید هم مستقیم کار می‌کرد.

یک ماه گذشت که وضع ما عوض شد. عجیب و جالب بود. از سال 48 تا 54 ارتباط من با آقای لاهوتی در روحانیت مبارز بود که آن سالها به شکل فعلی نبود. با افراد خاصی که می‌دانستیم مبارز و امین هستند، در تهران جلسه می‌گذاشتیم. به آسانی هم کسی را نمی‌پذیرفتیم. اول می‌بایست اطمینان می‌کردیم. کار ما دائمی بود. من و آقای لاهوتی در مقطع بعدی در زندان به هم رسیدیم که وضع متفاوتی بود.

یک ماه گذشته بود که در سلول تنهای تنها بودم. قرآن و کتاب دعا هم به ما نمی‌دادند. یک روز دیدم که یک جوان را به سلول من آوردند. ما با احتمال اینکه نیروهای ساواک هستند و برای حرف کشیدن از ما می‌آیند، زیاد با آنها انس نمی‌گرفتیم. آن جوان آقای جلال رفیع بود که آن روزها دانشجو بود. من به او اعتماد نمی‌کردم. او هم به من اعتماد نمی‌کرد. مثل کر و لال روبروی هم می‌نشستیم و گاهی حرف‌های معمولی می‌زدیم.

س- در یک سلول؟

ج- بله بعد از چند روز مرا بردند که به دفتر رفتم. لباس‌هایم را آوردند و گفتند: لباس‌هایت را بپوش که باید به جای دیگری بروی. دیدم آقای لاهوتی را هم آوردند که زخم‌هایش خوب شده بود. چون یک ماه در آنجا بودیم و همان روزهای اول شکنجه می‌کردند. لباس‌های او را هم دادند و گفتند: بپوش.

ما دو نفر را سوار یک ماشین کردند و به اوین بردند. آنجا که وارد شدیم، دیدیم آقایان منتظری، طالقانی، ربّانی شیرازی و انواری هم در یک اتاق هستند.

س- آقای جعفری گیلانی هم بودند.

ج- او را بعداً آوردند که کم‌کم افرادی را از جاهای مختلف آورده بودند. برای همه ما وضع تازه‌ای شده بود. چون ظرف یک شب همه را آنجا جمع کرده بودند. واقعاً وضع خوبی شده بود. ما را با لباس و احترام آوردند. در اوین هم یک بند خاص را برای ما آماده کرده بودند.

س- خوشحال بودید یا مشکوک؟

ج- هر دو. می‌دانستیم که این کارها بی‌جهت نیست و باید مسئله‌ای پیش آمده باشد. بعدها معلوم شد که با همه صحبت کرده و گفته بودند: شاهنشاه فهمیده که روحانیت اصیل‌ترین قشری است که می‌تواند به مملکت خدمت کند. می‌خواهد رفتارش را با شما عوض کند. چون حساب شما با دیگران فرق می‌کند.

بیشتر حرف‌ها حالت دلجویی داشت. کم‌کم افراد دیگری را هم آوردند. حتی بعضی از سران مؤتلفه مثل آقای مهدی عراقی، آقای عسگراولادی و چند نفر دیگر را آوردند. بعداً آقایان کروبی و معادیخواه را آوردند. حتی چند نفر از توده‌ای‌ها و چند نفر از مجاهدین را آورده بودند که برای فریب ساواک، به صورت ظاهر توبه کرده بودند. البته نمی‌دانستیم حقیقت ماجرا چیست که آنها را هم آوردند؛ اما بند خیلی بزرگ بود. سه سال با آقای لاهوتی در آنجا بودیم که دنیای وسیع دیگری بود.

س- برای آشنایی شما با آقای لاهوتی در قم، واسطه‌ای هم وجود داشت؟

ج- به شکل طبیعی همدیگر را شناخته بودیم. مثل همین الان که طلبه‌ها در فضای یک مدرسه با هم درس می‌خوانند، مباحثه می‌کنند، دوست می‌شوند، رفت و آمد می‌کنند و کم‌کم با هم وارد مسائل مهم می‌شوند.

س- شنیدیم که آقای لاهوتی با آقا مصطفی خمینی خیلی رفیق بودند.

ج- بله. در قم دو گروه طلبه بودند. یک گروه، آقای مصطفی، شهید محلاتی، حاج محمد صالحی و آقای خلخالی بودند که سه چهار سال از ما بالاتر بودند. یک گروه هم ما بودیم که به صورت تیم طلبگی با هم درس می‌خواندیم و مباحثه می‌کردیم. آن موقع تیم سیاسی نبودیم. از لحاظ درسی پایین‌تر از آنها بودیم که آقای ربّانی املشی، حاج شیخ حسن صانعی، آقای مزیدی اهل گرگان بود که قوم و خویش امام جمعه فعلی گرگان، آقای نورمفیدی بود، آقای شیخ غلامرضایی بود که با آقای شریعتمداری بود.

البته آن موقع هنوز از هم جدا نشده بودند. جمع ما پنج، شش نفره بود که هفتگی جلسه داشتیم، میهمانی می‌دادیم و گاهی با هم به مسافرت می‌رفتیم. یک تیم والیبال درست کرده بودیم که روزهای جمعه بیرون قم، در بیابان‌ها، بازی می‌کردیم. آن گروه هم همین کارها را داشت که آقای لاهوتی عضو آنها بود. آن‌ها یک پله از ما بالاتر بودند.

س- به گرمسار، برای دیدنشان رفته بودید؟

ج- نه من نرفته بودم. البته بعدها در زمان ریاست جمهوری رفتم.

س- در خاطرات خوانده بودم که یک بار به گرمسار رفتید.

ج- یادم نیست که به گرمسار رفته باشم. لابد اشتباه شده است. همیشه در تهران آقای لاهوتی را می‌دیدیم. می‌دانستیم ایشان آنجا پایگاه و جایگاه دارند که گاهی از آن محیط برای مبارزه استفاده می‌کردیم.

س- آقای انواری را در جریان ترور دستگیر می‌کنند. آیا شما اطلاعاتی دارید که آقای لاهوتی در جریان آن مسئله بودند یا نه؟

ج- می‌دانم آقای لاهوتی با آن جریان ارتباط داشت. من هم ارتباط داشتم، ولی جایی نگفتیم.

س- هنوز هم قرار نیست بگویید؟

ج- نه

س- انشاءالله در جلسه بعد، از زمان زندان شروع می‌کنیم.

ج- بله آن سه سال خاطرات شیرینی با آقای لاهوتی داشتیم. واقعاً سه سال یک عمر است و برای ما هم آن سه سال، جزو بهترین سالهای زندگی بود. هم کارهای علمی، تحقیقاتی و سیاسی می‌کردیم و هم امن بودیم. مشکلی نداشتیم. خانواده‌های ما هم در بیرون زندگی معمولی خود را داشتند و اذیت نمی‌کردند.

البته آن سالها در فضای باز سیاسی بود که شروع کرده بودند کم‌کم زندانی‌ها را آزاد کنند.

س- دست شما درد نکند.

ج- موفق باشید. برای ادامه مصاحبه، سؤالات خود را به علی آقا بدهید تا به من بدهد که آماده‌تر باشم.

 

*********************************************

1- حجت‌الاسلام حسن لاهوتی اشکوری در سال ۱۳۰۶ ش در ناحیه اشکور گیلان متولد شد. پدرش حاج شیخ نصرالله لاهوتی اشکوری، روحانی بود که هم به کار کشاورزی و فلاحت می‌پرداخت و هم به وعظ و تبلیغ مشغول بود (آرشیو مرکز اسناد انقلاب اسلامی، شماره بازیابی، ۱۸/۱/۲۱۴۶۷۷ ۳ و ۲). تحصیلات ابتدایی را در اشکور به پایان رسانید و با توجه به روحانی بودن پدرش و تشویق مادر، تصمیم گرفت به فراگیری علوم دینی بپردازد و با راهنمایی پدر به حوزه علوم دینی قزوین رفت و مشغول تحصیل شد (همان، ۲۰/۲/۲۲۲۹۴۷۷).

در سال ۱۳۲۵ ش برای ادامه تحصیلات دینی راهی قم شد و دروس حوزوی را در آنجا ادامه داد (همان، ۱۸/۱/۶۲۱۴۶۷۷) و اصول فقه را نزد امام خمینی و آیت‌الله بروجردی و علامه طباطبایی تلمذ کرد (همان، ۸).

در مدتی که در قم اقامت داشت، تابستان‌ها هم برای استراحت و فرار از گرمای قم و هم برای وعظ و تبلیغ به اشکور می‌رفت.

در سال ۱۳۴۱ برای تبلیغ از قم به گرمسار رفت و بعد از یک ماه مردم گرمسار به ایشان علاقه‌مند شدند و از امام خمینی درخواست نمودند که آقای لاهوتی به گرمسار بروند و به این ترتیب آقای لاهوتی به دستور امام خمینی راهی گرمسار شد (همان ۱۸/۱/۷۷ ۱۲۲۲۹۴). در گرمسار بخشی از فعالیت‌های وی مذهبی ـ تبلیغی و رسیدگی به امورات شرعی مردم بود و بخشی دیگر مصروف راهنمایی و آگاه‌کردن مردم نسبت به حقوق اجتماعی و فرهنگی و مدنی و سیاسی ایشان شد (همان، ۲۰/۲/۷۷ ۱۱۲۲۹۴). همزمان با اقامت در گرمسار، با روحانیون مبارز تهران مراوده مستقیم و غیرمستقیم داشت (همان، ۱۳/۱/۷۷ ۱۵۲۱۴۷). در سال ۱۳۴۹ بعد از هشت سال اقامت در گرمسار به تهران آمد و از این تاریخ اقامت ایشان در تهران آغاز شد. در تهران اقدام به برگزاری جلسات سخنرانی نمود که به تدریج جلسات صحبت ایشان جزو منابر سیاسی شناخته شد و در سال ۵۰ ممنوع‌المنبر گردید و از سخنرانی رسمی او در جلسات، مساجد و هیئت‌ها ممانعت به عمل آوردند (همان، ۳۰/۲/۷۷ ۱۱۲۲۹۵ و ۹).

آقای لاهوتی در تهران با آقایان: هاشمی رفسنجانی، موحدی کرمانی، شیخ علی اصغر مروارید، سید علی غیوری، مرتضی مطهری و تعداد دیگری از روحانیون و همچنین شمار بسیاری از بازاری‌ها در ارتباط بود و در جلسات هفتگی که از سوی عده‌ای از روحانیون تشکیل می‌شد، شرکت می‌کرد و با هم به بحث و تبادل نظر می‌پرداختند. (هاشمی رفسنجانی، علی‌اکبر، دوران مبارزه، ج ۲، تهران، دفتر نشر معراف اسلامی، ۱۳۷۶) اولین دستگیری و بازداشت ایشان سال ۵۱ بود که حدود دو ماه طول کشید (همان، ۳۰/۲/۷۷ ۲۲۲۲۹۵). وی بعد از آزادی همچنان ممنوع‌المنبر بود، اما در خانه‌ها و مجامع محدودتر غیر رسمی و خصوصی حضور یافته و صحبت می‌کرد. او در شهریور ماه ۱۳۵۲ مجدداً بازداشت شد. در بازجویی‌ها اتهامات او اقدام برضد امنیت کشور، کمک به عوامل ضدامنیتی و خرابکار و مخالفت با نظام قانونی کشور بود؛ بنابراین دادگاه ایشان را به یک سال زندان محکوم کرد و تا شهریور ۵۳ در زندان قصر به سر برد.

آقای لاهوتی با سازمان مجاهدین خلق ارتباط داشت و در زمان اقامت ایشان در گرمسار، اعضای سازمان چندین مرتبه به گرمسار رفته و از ایشان کمک‌های مادی دریافت نموده بودند (همان، ۲۳/۱/۲۲۲۱۴۷۷۷). در واقع یک بخش این ارتباط، اقتصادی بود و بر مبنای کمک مالی به مجاهدین قرار داشت و بخشی دیگر فرهنگی بود؛ با این هدف که سازمان و تشکل‌های مبارزاتی وقت را به مردم عادی معرفی بکند و زمینه و پایگاه آنها را تا حدی در بین مردم محکم‌تر کند (همان، ۱/۴/۲۳۷۲۷۷). این ارتباط‌ها در سال‌های ۱۳۵۳ و ۱۳۵۴ بیشتر شد، ولی باز هم از منبررفتن و سخنرانی کردن و صحبت در مجامع عمومی ممنوع بود؛ اما در هر حال ارتباط و روابطش با جریان‌های مبارز ادامه داشت. چیزی که در آن یک سال، بیشتر موجب اشتغال ذهنی و به نوعی باعث نگرانی و تأمل برای ایشان گشت، مسئله جدی شدن تغییر مواضع سازمان مجاهدین و به نوعی اعلان آن مواضع بود (همان، ۱۰). او که از ابتدای تشکیل سازمان مجاهدین با آنها در ارتباط بود، بر اسلامی بودن تفکر و مشی آنها تکیه و تأکید داشت. تغییر ایدئولوژی سازمان باعث شد که ایشان دیگر مثل سابق با سازمان ارتباط نداشته باشد (همان، ۱/۴/۱۱۲۳۷۲۷۷). در سال ۱۳۵۴ مجدداً دستگیر شد و تا سال ۱۳۵۷، در زندان اوین به سر برد. وی در زندان هم بند اکبر هاشمی رفسنجانی و آیات طالقانی و منتظری بود و در انتشار فتوای ممنوعیت هرگونه ارتباط با مارکسیست‌ها، نقش زیادی داشت. بحث و مباحثه با مارکسیست‌ها و مقابله با تبلیغات آنها از دیگر دلمشغولی‌های ایشان در زندان بود. در پی سرعت گرفتن روند انقلاب اسلامی، در آبان ۱۳۵۷ همراه با هاشمی رفسنجانی و دیگر مبارزان مذهبی از زندان آزاد شد (همان، ۱/۴/۲۳۷۲۷۷، ۱۱) و در همان وقت بنا به درخواست حاج احمد آقا خمینی راهی پاریس شد. (همان، ۳۰/۱/۲۲۰۸۷۷، ۵).

در فرانسه، مدتی را در خدمت امام بود تا اینکه در ۱۲ بهمن ۵۷ همراه امام به ایران آمد. (همان، ۱۵). در فاصله ۱۲ تا ۲۲ بهمن همراه و همگام با فعالان نهضت به مقابله با عوامل رژیم پهلوی پرداخت که درگیری در پادگان باغ شاه و تسلیم کردن پادگان، نمونه آن می‌باشد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی، آقای لاهوتی از سوی امام خمینی به عنوان اولین فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامی انتخاب شد و در تکوین کمیته‌های انقلاب و سپاه کوشش فراوان کرد (یاران امام به روایت اسناد ساواک «چراغ فروزان»، تهران، مرکز بررسی اسناد تاریخی وزارت اطلاعات، ۱۳۷۷، ۹۲ ص). بعد از مدتی از این سمت استعفا داد (مرکز اسناد، ۳۰/۱/۳۱۲۲۰۸۷۷) و نماینده امام در استان گیلان و امام جمعه رشت شد. اسفند ۱۳۵۸ در انتخابات اولین دوره مجلس شورای اسلامی کاندیدای نمایندگی از رشت شد (همان، ۲۱/۲/۳۲۲۰۹۷۷) و به عنوان نماینده این شهر انتخاب گشت. با افتتاح مجلس اول در ۷ خرداد ۱۳۵۹ راهی مجلس شد و تا سال ۱۳۶۰ ـ که فوت کرد ـ در این سمت به انجام وظیفه پرداخت. بعد از فوت، پیکر ایشان در بهشت زهرای تهران به خاک سپرده شد.

خاطرات روزنوشت آیت‌الله هاشمی رفسنجانی در باره ایشان خواندنی است:

خاطرات 30 فروردین 60: «شب مهمان آقای لاهوتی بودیم از امام و ماها شکایت داشتند که چرا در جریان حادثه کوچصفهان از ایشان حمایت نشده است. باید با ایشان صحبت و احساساتش را آرام و تنظیم کرد.» (عبور از بحران، هاشمی رفسنجانی، ص 74.)

جمعه 18 اردیبهشت 60: «ظهر آقای لاهوتی مهمان ما بود و بحث‌هایی در باره نقاط ضعف جناح لیبرال شد و تردیدی که بعضی‌ها در کیفیت فرماندهی جنگ دارند تعدیل شده است. بعضی گله‌ها شخصی است.» (همان، ص 103.)

جمعه 22 خرداد 60: «شب آقای لاهوتی آمد و بحث‌های زیادی در باره مواضع ایشان داشتیم. ایشان از مواضع امام، ما، مردم، صدا و سیما و مجلس انتقاد داشت.» (همان، ص 151.)

چهارشنبه 6 آبان 60: «ساعت 3 بعد از ظهر خبر دادند که از طرف دادستانی انقلاب به خانه حسن لاهوتی ریخته‌اند و خانه را تفتیش می‌کنند. به آقای اسداللَّه لاجوردی گفتم با توجه به سوابق و مبارزات آقای لاهوتی بی‌حرمتی نشود. گفت: دنبال مدارک وحید لاهوتی هستند. اول شب اطلاع دادند که آقای لاهوتی را به زندان برده‌اند و احمد آقا هم تماس گرفت و ناراحت بود. قرار شد بگوییم ایشان را آزاد کنند. آقای لاجوردی پیدا نشد، به آقای سید حسین موسوی تبریزی دادستان کل انقلاب گفتم و قرار شد فوراً آزاد کنند. احمد آقا گفت، امام هم از شنیدن خبر ناراحت شدند.» (همان، ص 348.)

پنجشنبه 7 آبان 60: «اول وقت بعداز نماز و کمی مطالعه، عفت تلفنی اطلاع داد که آقای لاهوتی را دیشب به بیمارستان قلب برده‌اند. بلافاصله تلفن زد و گفت از دنیا رفته‌اند. تماس گرفتم. معلوم شد صحت دارد. آقای لاجوردی دادستان انقلاب تهران گفت، آقای لاهوتی اتهامی نداشته‌اند، برای توضیح مدارک مربوط به وحید آمده بودند که به محض ورود به زندان دچار سکته قلبی شده و معالجات بی‌اثر مانده است. قرار شد پزشکی قانونی نظر بدهد. ساعت 8 صبح جلسه علنی تشکیل شد. من خبر فوت ایشان را دادم و ضمن اعلام خبر گریه کردم. در باره کیفیت دفن آقای لاهوتی مشورت‌هایی شد، قرار شد روابط عمومی مجلس اعلان کند. دادستانی می‌خواست بدون اطلاع به قبرستان ببرد موافقت نکردم.» (همان، ص 349.)

شنبه 9 آبان 60: «قرار شد فاتحه‌ای برای مرحوم لاهوتی بگیریم. چون خانواده ایشان بخاطر نارضایتی شدید از جریان حاضر نشد اعلان فاتحه کند. روابط عمومی مجلس شورا برای ایشان و دو نفر دیگر نمایندگان مجلس که اخیراً در تصادف اتوموبیل فوت کرده‌اند ...، یکجا فاتحه‌ای اعلام کرد.»(همان ص 352.)

چهارشنبه 13 آبان 60: «احمد آقا خمینی ساعت 10 صبح آمد و پرونده آقای لاهوتی را که از دادستانی برای اطلاع دادن به امام گرفته بود آورد؛ و لیستی از اشیایی که در بازرسی آقای لاهوتی برده بودند؛ و گفت در مورد ایشان بهتر بود با ظرافت عمل شود بخاطر خدمات ایشان در دوران مبارزه» (همان، ص 356.)

جمعه 15 آبان 60: «... اول شب حمید و فائزه آمدند و شب را پیش من ماندند چون تنها بودم. مقداری آنها را تسلیت دادم و ارشاد کردم. غیر مستقیم گله داشتند که چرا من با صراحت نگفتم که آقای لاهوتی در زندان سکته کرده و فوت شده.» (همان، ص 359.)

سه شنبه 26 آبان 60: «... آقا جلال را فرستاده بودم که چیزهای شخصی مرحوم لاهوتی را که دادستانی هنگام بازداشت ایشان از منزلشان برده بود بگیرد، بعداز ظهر آورد.» (همان، ص 371.)