مصاحبه
  • صفحه اصلی
  • مصاحبه
  • مصاحبه آیت الله هاشمی رفسنجانی درباره زندگی‌نامه( قسمت سوم)

مصاحبه آیت الله هاشمی رفسنجانی درباره زندگی‌نامه( قسمت سوم)

  • تهران - مجمع تشخیص مصلحت نظام
  • سه شنبه ۲۶ آبان ۱۳۹۴
نگاهی تحلیلی به مبارزات فدائیان اسلام/ خاطراتی از سخنرانی‌های رهبران فدائیان اسلام در قم/ سوابق دانشجویی، ساواکی و بازجویی عضدی/ نگاه هاشمی به کسانی که در حق او بد کرده‌اند/ خاطراتی از آقای فلاح در روستای نوق/ جایگاه ارزنده آبادان و خرمشهر در تاریخ و جغرافیای ایران/ نگاه هاشمی درباره یاسر عرفات/ دیدار هاشمی با یاسر عرفات در دوران مبارزه/ تشریح مقاطع مختلف دوران مبارزه/ مخالفت هاشمی با زندانی کردن افراد/ هاشمی و نشان فتح/ خرسندی هاشمی از دوران سازندگی/ مصادیقی از کارهای بزرگ دوران سازندگی/ رضایت کامل هاشمی از کارهای قرآنی دوران زندان/ کارهای ناتمام در نگاه هاشمی/ طرح کانال سراسری غرب به شرق استان‌های شمالی کشور/ طرح عظیم زاگرس/ دانشگاه آزاد، بزرگ‌ترین طرح فرهنگی هاشمی/ طرح تدوین زندگی سیاسی ائمه (ع)/ هاشمی و شعر/ شعر شهریار درباره هاشمی/ رنج هاشمی از دوری آزادگان از کشور/ هاشمی و تربیت فرزندان/ سوابق بسیجی مهدی و یاسر هاشمی/ خاطره‌نویسی‌های هاشمی/ بغض‌های سیاسی در حق مهدی هاشمی/ فیلمی زیبا از یک دختر حلبچه/ ماندگاری آثار نوشتاری و گفتاری هاشمی در تاریخ/ مرجع تاریخ‌نویسان انقلاب

س- بسم الله الرحمن الرحیم، از حضرت‌عالی تشکر می‌کنیم، جلسه سوم است که در خدمت حضرت‌عالی هستیم و از بعضی از خاطرات و مسائل تاریخی مرتبط با حضرت‌عالی می‌پرسم و ان‌شاءالله مثل همیشه با حوصله و ظرافت خاصی که در بیان شما هست، می‌فرمایید. یک سؤال این است که آیا شما مرحوم کاشانی را در جلسات فدائیان اسلام می‌دیدید و یا ارتباط هم داشتید؟

ج- بسم الله الرحمن الرحیم، در جمع فدائیان اسلام ندیدم. ایشان یک رکن عظیم سیاست آن زمان بود. فدائیان اسلام گروهی بودند که کم و بیش با ایشان کار می‌کردند و به بعضی از اطرافیان ایشان انتقاد هم داشتند. ولی من آقای کاشانی را می‌دیدم. اوّلاً برای اولین بار که ایشان به قم آمد، ما به ایشان علاقه‌مند بودیم، چون ایشان مدت‌ها زندان و تبعید بودند و روی مسأله فلسطین هم حساب می‌کردند. ایشان در قم مهمان آیت‌الله خوانساری بود. نه آن آیت‌الله خوانساری که در تهران بود، بلکه مهمان آقای سید محمدتقی خوانساری بود. آیت‌الله خوانساری جزو کسانی بود که در عراق با آیت‌الله کاشانی علیه انگلیسی‌ها مبارزه می‌کردند و حتی آیت‌الله خوانساری در جنگ هم شرکت کرده بود. خیلی با هم رفیق بودند. ما هم به استقبال آیت‌الله کاشانی رفتیم و هم در خانه آقای خوانساری رفتیم. به بعضی جلسات دیگرش هم می‌رفتیم. چون طلبه بودیم و طلبه‌ها هم این‌گونه بودند. من، ایشان را قبول داشتم. البته ایشان دو گروه داشت که آدم‌های مختلفی بودند. این‌ها بحث دیگری است.

س- خاطره‌ای نقل شده که در جلسه فدائیان اسلام کفش‌ها به هم زده شده است و مثل اینکه شما هم در جلسه شرکت داشتید؟ این موضوع را به خاطر دارید؟

ج- این قضیه مربوط به فدائیان اسلام است. فدائیان اسلام به قم می‌آمدند و سخنرانی می‌کردند. هم نواب و هم آقای واحدی می‌آمدند. آقای واحدی و نواب خیلی خوب سخنرانی می‌کردند. نواب کم می‌آمد، ولی واحدی زیاد می‌آمد. در مسجد امام و مدرسه فیضیه می‌آمدند و ما خیلی هم جذب اینها شده بودیم. عضو نبودیم، بلکه هوادار بودیم. آیت‌الله بروجردی با اینها مخالف نبودند، ولی نمی‌خواستند حوزه سیاسی شود. نظر ایشان این بود که حوزه هنوز خیلی جوان است و اگر الان وارد سیاست شود، تضعیف می‌شود. حوزه از یک جهت قوی می‌شد، اما ایشان می‌خواست که اساس حوزه تقویت شود و زیاد شوند و در شهرستان‌های مختلف مدرسه می‌ساخت. با کارهایی که اینها می‌کردند، موافق نبود. یک گروه از طلبه‌های لر بودند که آقا شیخ علی لر قد بلندی داشت. لرها معمولاً شجاع و همه اهل کشتی هستند. من هم با لرها آشنا بودم و تعدادی از آنها رفقای ما بودند. آیت‌الله بروجردی، آن‌ها را مأمور کرده بود که اینها (فدائیان) را کنترل کنند. این هم یک مسأله دیگری است.

برای آقای واحدی در مدرسه فیضیه سخنرانی گذاشته بودند. خیلی هم شلوغ بود و در صحن، جمعیت زیادی بود و ما به طبقه دوم اتاق کرمانی‌ها رفتیم. اتاق کرمانی‌ها در جنوب مدرسه فیضیه بود. جلوی اتاق کرمانی‌ها بالکنی بود و آنجا مشرف به صحن بود و جمعیت را می‌دیدیم. ما نشسته بودیم و گوش می‌دادیم. آقای واحدی خیلی با شور و قدرتمندانه به گونه‌ای رژیم را تحقیر می‌کرد و می‌گفت که شما ما را از توپ و تانک می‌ترسانید، ما اینها را می‌جویم و تفاله‌هایش را بیرون می‌اندازیم. با این تعبیرها سخنرانی می‌کرد، وقتی که به اینجاها رسیده بود، سخنرانی خیلی گل کرده بود، چون طلبه‌ها از این‌گونه حرف‌ها خوششان می‌آمد، در همین هنگام یک طلبه چاق به نام بهارلو که از طلبه‌های شوخ تهران بود، لب حوض نشسته بود و کفشش را محکم زمین زد، به طوری که صدای کفش به گوش ما که فاصله ما زیاد هم بود، رسید، یکدفعه که این صدا بلند شد، مدرسه شلوغ شد و طلبه‌ها فرار کردند و جلسه به هم ریخت؛ یعنی با یک صدا جلسه به هم ریخت و این یک طنز واقعی بود برای اینهایی که جمع شده بودند و گوش می‌دادند. این قضیه مربوط به فدائیان اسلام است؛ اما آیت‌الله بروجردی، این‌ها را تحمل می‌کرد. در آخر هم آقا شیخ علی و رفقایش و یک عدّه دیگر که در چهار مردان بودند و یک هیأت داشتند و آدم‌های خوبی هم بودند و مرید آیت‌الله بروجردی هم بودند، با فدائیان برخورد کردند.

س- در آخر هم اینها را بیرون کردند و اینها به تهران رفتند.

ج- بله در تهران بودند.

س- آن‌هایی که ساکن بودند، دیگر خیلی نتوانستند بمانند.

ج- به هر حال بیرون رفتند. منتها آیت‌الله بروجردی برای نواب احترام قائل بود و می‌گفت که من ایشان را قبول دارم. منتها سیاست ما این نیست.

س- شنیدم مرحوم مصدق کتابی را به شما هدیه کردند و تصادفاً در قم در منزل آقای مصدق هم ساکن شدید. آیا آقای مصدق را دیدید؟

ج- خانه ما در قم، مال فردی به نام مصدق بود. من نمی‌دانم که آیا مال دکتر مصدق بود یا نه؟ کسی که خانه را به ما اجاره داد، به نام مصدق بود.

س- آیا شما آقای مصدق را در دوره نهضت نفت دیدید؟

ج- حضوری ندیدم. ولی در تلویزیون همیشه عکس‌هایش را می‌دیدم.

س- جلسه قبل فرمودید که هنوز پای شما متألم از شکنجه است و گفتید که هنوز گاهی تیر می‌کشد و درد می‌کند. سؤال من این است که آیا شکنجه‌گرهایتان را بعد از انقلاب دیدید؟ آیا آنها را بخشیدید و یا می‌بخشید؟

ج- بعد از انقلاب ندیدم. کسی را که می‌شناختم، عضدی بود که دانشجو و ساواکی بود. گویا دانشجوها در دانشگاه خیلی کتکش زدند و رسوا شده بود. این مسأله او را کینه‌ای کرده بود و خیلی بد با مبارزین برخورد می‌کرد. او سربازجوی من بود و کسی که شلاق می‌زد، یک گروهبان بود که اسمش را کریمی می‌گفتند که اسم مستعار بود. به عضدی، رحیمی و به شلاق زن کریمی می‌گفتند. زمانی که بازجویی داشتیم، عضدی را زیاد می‌دیدیم. آخرین باری هم که مرا به کمیته ضد خرابکاری و کمیته مشترک برده بودند، این رئیس کمیته بود. اول خودش بازجویی از مرا شروع کرد و خودش را معرفی کرد. من هم می‌شناختمش. این ماجرا در خاطراتم هست که او چه گفت و من چه گفتم.

س- منظورم در مورد بخشیدن اینها بود، آیا با خودتان خلوتی هم کردید؟

ج- بخشیدنی که می‌گویند یکی دو مورد بعد از انقلاب است. در همان روزهای اول که تازه مدرسه رفاه شلوغ شده بود و بچه‌ها جمع می‌شدند، چون امام به آنجا آمده بودند، یکی از مأموران زندان که یک گروهبان ارتشی بود، پیش من آمد و گفت که من می‌دانم فلان کس در کجا مخفی شده است. فرد مورد نظرش بازجو بود و نمی‌دانم شکنجه‌گر بود یا نه؟ گفت: کسی همراه من بیاید که او را دستگیر کنیم. من گفتم: عجله نکن و او را زیر نظر داشته باش تا بعداً ببینیم چه می‌شود. نخواستم در آن فضای احساسی کسی را دستگیر و بدون محاکمه، شکنجه کنند.

س- آیا شکنجه‌گرهایتان را نزد خدا بخشیدید؟

ج- نه آن‌هایی که مرا کتک زدند، هیچ‌وقت نبخشیدم. بین جلادها فردی به نام حسینی بود که خیلی خبیث بود. در حالت عادی هم لب و زبانش را می‌گزید. خیلی رذل بود. یک نفر به نام رسولی بود. آن‌ها را هیچ وقت بعد از انقلاب ندیدم؛ اما در دوران مبارزه گاهی در خیابان هم آنها را می‌دیدم. ولی کسی را نبخشیدم. رئیس زندان قزل‌قلعه آقای ساقی بود که ارتشی بود و مردانگی داشت.

س- آدم خوبی بود و همکاری می‌کرد.

ج- طبعاً مورد اعتماد رژیم بود. چون قزل قلعه زندان مهمی بود. او بعدها دستگیر شد و ما کمکش کردیم. البته محکوم و بعد آزاد شد.

س- در همین رابطه برای من نقل شده که فردی به نام فلاح در همان روستای شما، مسیر آب را تغییر می‌داد که به زمین شما آب نرسد. بعد که شما رئیس مجلس شدید، او خودش را فراری داد و بعد که دید کاری به او ندارید، برگشت. در جریان این خبر هستید؟

ج- نه چنین چیزی نداشتیم. یک فامیل به نام فلاح بود که کشاورزی می‌کرد و آخر روستای نوق زمین داشتند و آدم‌های خوبی هم بودند و گاهی اوقات من به آنجا می‌رفتم و برایشان منبر هم می‌رفتم. از روستای خودمان با موتور به آنجا می‌رفتم. بعضی از بچه‌هایش هنوز هستند و بعضی‌ها هم فوت کردند. آدم‌های بدی نبودند. آدم‌های خوبی بودند.

س- من این‌گونه شنیدم که مدتی فراری شده، چون فکر می‌کرد شما به مسؤولیت رسیدید، او را تعقیب کنید و بعد دید که کاری به او ندارید.

ج- فلاح نبوده، شاید کسی دیگری بود.

س- آیا این قضیه درست است که به زمین‌های شما اجحاف آبی می‌کرد؟

ج- نه در مورد اجحاف آبی چیزی یادم نیست. ولی آدم‌های بد جنسی بودند که وقتی خبری، مثل دوره احمدی‌نژاد می‌شود، فوری به سمت آنها می‌روند. این تیپ هم هستند. ما با آنها کاری نداریم. یک مقدار آدم‌های مخصوصی هستند.

س- نقل می‌شود که در دوره جنگ بحث سقوط آبادان بوده و شما خیلی متأثر شدید و با این سقوط مخالفت کردید و گریه کردید و می‌گویند جمع هم متأثر شده است. اگر ممکن است در این خصوص توضیحی بفرمایید.

ج- من جلسه خاصی را به یاد ندارم؛ اما واقعاً برای آبادان نگران بودیم. خرمشهر که از دست رفت، بخشی این طرف پل بود که شما آنجاها را می‌دانید. من هم قبلاً آبادان را دیده بودم. آبادان خیلی آباد و خرمشهر آبادتر بود. وضعشان خیلی خوب بود و جزو بهترین جاهایی بودند که سرمایه‌دارها و مردم به آنجا می‌رفتند و کار می‌کردند. آبادان، بندر فعالی بود. از لحاظ تجارت هم قوی بودند. آبادانی‌ها نوعاً پول‌دار بودند. پالایشگاه هم بود. انگلیسی‌ها هم در آنجا دو بخش را خیلی آباد کرده بودند که البته بیشتر برای کارمندهای خودشان بود. آبادان جای دیدنی و همیشه خیلی دوست داشتنی بود. بعد که در خطر سقوط قرار گرفت، بچه‌ها با جانشان از آنجا دفاع می‌کردند. من در بدترین شرایط که رفتن به آنجا صد در صد خطرناک بود، چون آبادان در محاصره بود، با هلی کوپتر در سطح خیلی پایین دریا و تقریباً در یک متری آب پرواز می‌کرد که هلی‌کوپتر را ببینند و نزنند، به آبادان رفتیم. در همان جا که بودیم و گاهی به خیابان می‌رفتیم، یکدفعه صدای گلوله خمپاره می‌آمد و بعد صدای انفجارش بلند می‌شد. احتمالش خیلی زیاد بود که آبادان به عنوان یک هدف مهم برای صدام باشد و آن را بگیرند، مخصوصاً در زمان بنی‌صدر، ولی وقتی که امام (ره) دستور دادند و حصر آبادان شکسته شد، دیگر مشکلی آن‌گونه برای آبادان دیده نمی‌شد. من آن موقع خیلی متأثر بودم.

س- در خاطرات جنگ شما هست که نوشتید من خیلی متأثر شدم و اشک ریختم.

ج- واقعاً دلم برای آبادان و خرمشهر خیلی می‌سوخت.

س- چرا اسم فرزندان شما یاسر است؟ آیا مسأله سیاسی داشته است؟

ج- بله آن موقع یاسر عرفات جزو محبوب‌ترین چهره‌ها در فضای مجاهدین و مبارزین بود. ما وقتی که در جلسات بین‌المللی دنیا شرکت می‌کردیم و همه سران هم بودند، یاسر عرفات از همه محبوب‌تر بود. من یک بار منظره‌ای را در مسجد جامع اندونزی دیدم که ما برای نماز جمعه به آنجا رفتیم و همه سران هم آمدند، وقتی یاسر عرفات وارد شد، فریاد و شعار مردم، مسجد را از جا کنده بود.

س- ملاقاتی هم با ایشان داشتید؟ سفیر فلسطین گفت که قبل از انقلاب در بیروت با ایشان یک جلسه هفت ساعته داشتید.

ج- بله من آن موقع دو سفر به خارج رفتم که در یک سفر به بیروت هم رفتم، آقا موسی صدر برای من ملاقات با یاسر عرفات را جور کرد. آن‌ها هم مرا به خاطر کتاب فلسطین می‌شناختند. شبی با آقا موسی به آن منطقه‌ای که عرفات بود، رفتیم که در یک ساختمان 4 طبقه‌ای بود. به وسیله آسانسور بالا رفتیم و عرفات هم آن بالا مخفی بود. چون اگر جای عرفات را می‌دانستند، آن جا را می‌زدند. تا نیمه شب در آنجا نشستیم و صحبت کردیم و درباره خیلی چیزها بحث و صحبت شد. بعداً هم دو، سه باری که به اینجا آمد، همیشه ایشان را می‌دیدیم و در مسافرت‌های بین‌المللی که نوعاً آنها هم شرکت می‌کردند، ایشان را می‌دیدیم. به نظرم عرفات مرد بزرگی بود.

س- بحث دیگر این است که حضرت‌عالی کارهای ماندگار زیادی کردید و من در اینجا مختصری را نوشتم، مثلاً زندان و دوره سخت مبارزه، مسؤولیت سنگین اداره مجلس و کشور، بازسازی کشور پس از شرایط سخت جنگ و اقدامات مهمی نظیر ساختن سدهای متعدد، تأسیس پالایشگاه‌ها و راه‌ها، رسیدگی به مناطق محروم که هر کدام پروژه خاصی است و یا کارهایی عام‌المنفعه مثل بنیاد بیماری‌های خاص، اداره جنگ و ختم هوشمندانه آن که وضعیت ادامه پیدا نکرد، برکات ناشی از تأسیس دانشگاه آزاد و موارد دیگر که قاعدتاً در تاریخ ثبت شده است. کدام یک از اینها دل شما را خوشحال‌تر می‌کند؟ به هر حال در کارهایی که کردید، کتاب‌ها و خطبه‌های شما هم هست.

ج- من هیچ‌وقت به اینها نمره ندادم. مثلاً یک بخش از زندگی ما، مبارزه بوده است و اینکه به این نتیجه رسید و به خصوص آن دوره‌ای که امام (ره) در تبعید بودند و حفظ فضای مبارزه در ایران در غیاب امام (ره)، سخت بود. امام (ره) سالی که در ترکیه بودند، ارتباطی با اینجا نداشتند و وقتی به نجف رفتند، گاه گاهی شرایطی می‌شد که بیانیه‌ای می‌دادند. برای ما گروهی که مبارزه را حفظ کردیم، کار خیلی مهم بود و خیلی هم سخت بود. آن دوره برای ما جاذبه داشت. بعد از پیروزی مبارزه تا زمانی که امام (ره) آمدند، مقاطع مهمی داریم که همه برای ما مهم هستند. امام که آمدند و پیروز شدیم و نظام شکل گرفت، دوره سخت شورش‌ها شروع شد. نیروهای انقلابی که با خیلی از آنها در زندان و مبارزه رفیق بودیم، یا کمونیست و یا مسلمان و یا التقاطی شده بودند. سروکارمان با جاهای خطرناک بود و اینها کم‌کم علیه نظام شورش کردند و برای ما خیلی سخت می‌گذشت. این مسأله جاذبه نداشت. یک دوره سخت بود که وضع نیروهای انقلابی به اینجا برسد. با اینکه اقلیت هم بودند. غیر از همان اول که چند پست انتصابی مثل شورای انقلاب داشتیم، بعدها همه مسؤولیت‌ها انتخاباتی شد و اینها هم می‌توانستند در انتخابات بیایند. در انتخابات هم می‌آمدند، اما خیلی کم رأی می‌آوردند. چون بداخلاقی کرده بودند. بعد در مقابل نظام ایستادند و این جزو دوره تلخ من است. چون هم کسانی که مرتد گشتند، جزو مبارزها بودند و هم خودشان به طور کلی تارومار شدند که می‌توانست این‌گونه نباشد و می‌توانستند بیایند با انقلاب باشند.

س- منظورم نزد خدا بود.

ج- این هم دوره سختی بود و باید پیش خدا روی این هم حساب کنیم، چون انقلاب را حفظ کردیم. بعد مسأله مجلس و مبارزه با بنی صدر پیش آمد که البته، این مسائل معمولی بود. جنگ به بن بست رسیده بود و من رفتم از بن‌بست درآوردم. تقریباً بعد از فتح خرمشهر، دو، سه عملیات بد انجام شد و نگرانی پیش آمد، من رفتم و دوباره نشاط پیدا کرد که تا آخر ادامه داشت. یکی از کارهای خیلی مهم من، ختم جنگ است. روحیه من این‌گونه است که اصلاً از کشتار و زندان خوشم نمی‌آید. هر چه می‌خواهد باشد. هیچ‌وقت خوشحال نمی‌شوم که مثلاً دشمنی را زندانی کردیم و یا کشتیم.

س- برای همین به امام گفتید که قطب‌زاده اعدام نشود. به خاطر همین روحیه بود؟

ج- روحیه من الان هم این‌گونه است که واقعاً وقتی احساس می‌کنم کسی به زندان رفته و در سلول اقتاده و می‌ترسد، حالت بدی پیدا می‌کنم.

س- حتی اگر دشمن و مخالف شما باشد؟

ج- فرقی نمی‌کند. هر کسی باشد، نمی‌توانم تحمل کنم. از کشتار خوشم نمی‌آید. بعضی‌ها که می‌روند اعلام می‌کنند و یا موقع اعدام تماشا می‌کنند، تعجب می‌کنم که چه آدم‌هایی هستند! این حالت را دارم. ختم جنگ برای من بسیار مهم بود. واقعاً از کشته شدن عراقی‌ها هم ناراحت می‌شدم و دلم نمی‌خواست که در سخنرانی‌هایم آمار تلفات آنها را بگویم. ولی ناچار بودم و باید گزارش می‌دادم. یکی از جاهایی که در زندگی من این موضوع پیش آمد، گفتم که از جنگ بیزارم. یک بار سر یک موضوعی آیت‌الله خامنه‌ای به من گفتند که شما از جریان جنگ قهرمان بیرون می‌آیید. من گفتم: نمی‌خواهم قهرمان جنگ باشم، می‌خواهم قهرمان صلح باشم. روحیه من این‌گونه است.

س- چرا این را گفتند؟

ج- به خاطر مأموریت‌های جنگی خوبی که انجام داده بودم. وقتی که می‌خواستند به من نشان فتح بدهند، حاضر نشدم که مراسمی باشد. بعضی‌ها می‌گفتند که فیلمبرداری کنیم و ثبت شود. من الان هم با دعوا و جنگ دل خوشی ندارم. من می‌گویم که با منطق کار کنیم. ختم جنگ برای من بسیار مهم بود و هنوز هم مهم است و هر وقت یادم می‌آید، خداوند را شکر می‌کنم. چون انجام دادن این کار خیلی سخت بود.

س- قاعدتاً به عراقی‌ها هم مرتبط می‌شد. به آنها هم خدمت کردید. چون آنها هم کشته می‌شدند.

ج- بله معمولاً آنها بیشتر از ما تلفات می‌دادند. بعد مجموعه سازندگی پیش آمد که خیلی خوشحالم. واقعاً کشور ویرانه بود. ویرانه واقعی بود. آن مقدار که در جنگ خراب شده بود، یک طرف و یک طرف هم عقب ماندگی‌های تاریخی که در 8 سال بلکه 10 سال اول انقلاب اصلاً به آنها نرسیده بودیم و به جز خرابی و فرسودگی نبود. در جنگ خونریزی عجیبی در اقتصاد و زندگی ما شده بود. البته انسان‌های ارزشمندی هم از جنگ بیرون آمدند. چه شهدا، چه جانبازان و چه نیروهای متخصص که الان سرمایه‌های ما هستند، ولی برای ما تلخ بود. دوره سازندگی را به صورت یک مجموعه می‌بینم که کارها زیاد است و تجزیه بخش به بخش آسان نیست و نمی‌توانم نمره بدهم. کارهای مهمی که طرفدار نداشت، برای من مهم است که یکی همین مترو بود. خیلی‌ها مترو را به عنوان لوکس تلقی می‌کردند و نه کسی بودجه می‌داد و نه کسی تعریف می‌کرد. انتقاد زیادی می‌شنیدیم. من رئیس مجلس بودم و در مجلس انتقاد می‌شنیدیم. آقای منتظری که بهترین دوست ما بود، یک سخنرانی کرد و گفت: شما می‌خواهید این خاک‌هایی را که از زیر زمین بیرون می‌آورید، کجا بریزید؟ مشکل آقای منتظری این بود. ولی بدون بودجه‌ای از مجلس آن را راه انداختیم و الان به جای خوبی رسیده است. یکی هم دانشگاه آزاد اسلامی بود. چون آن موقع تحصیل در دانشگاه‌های غیر دولتی تقریباً مسخ شده بود و دیگر چیزی نبود.

س- سدی جلوی جوان‌ها بود.

ج- اگر همان دانشگاه‌ها موجود رقیب نداشتند، همین مقدار هم توسعه نمی‌دادند و کارشان را می‌کردند. در رقابت با دانشگاه آزاد یک مقدار توسعه می‌دهند. من از این نوع کارها خوشم می‌آید.

س- به جنگ و ختم هوشمندانه و شجاعانه آن و دانشگاه رسیدیم. کدام یک از اینها دل شما را خوشحال‌تر می‌کند.

ج- جنگ یک حالت مهمتری دارد. البته ارزش دانشگاه خیلی زیاد است. هر یک از اینها از جهتی با هم فرق دارند. یک زوایه از روحم از اینجا خوشحال می‌شود و یک زاویه دیگر از آنجا خوشحال می‌شود.

س- سؤال من به صورت ذوقی است. اگر خداوند روز قیامت بپرسد که چه آوردی، کدام را عرضه می‌کنی؟ از علامه طباطبایی نقل می‌کنند که تفسیر المیزان را گفته بود، البته در مکاشفه.

ج- آنچه که در دوره مبارزه‌ام خیلی روی آن حساب می‌کنم، کارهای قرآنی من است که به عنوان یک کار ماندگار انجام شد که جایش خالی بود. یک تفسیر فارسی روان امروزی با شیوه نو، نوشتم و مهمتر از آن فرهنگ قرآن است که یک دایره المعارف قرآنی آسان برای هر کسی است که بخواهند در قرآن تحقیق کنند. این مجموعه که الان خلق شده و به زبان‌های دیگر هم ترجمه می‌شود. به نظرم خیلی با ارزش است و جالی خالی را پر کرده است. وقتی به یادم می‌آید، همیشه خداوند را شکر می‌کنم. من در زندان هم وقتی که این کارها را می‌کردم، گاهی به سجده می‌رفتم و «این الملوک و این ابناء الملوک» می‌خواندم و لذت می‌بردم که کجایند پادشاهان که در این لذت ما شریک شوند. بعد حل مسأله حج و مسائل دیگر، هر یک در جای خودش اهمیت دارند. البته کارهای بزرگی هم می‌خواستم انجام بدهم که نشد.

س- الان فکر می‌کنید در دهه نهم عمر خود چه کارهای ناتمامی دارید؟

ج- از نظر سازمان سازندگی دو، سه کار داشتم که می‌بایست انجام می‌دادم. البته دیر شروع کردیم و تمام نشد. یکی این بود که در شمال کوه‌های البرز به طرف مازندران و شمال ـ هنوز هم فکر می‌کنم بزرگترین کاری که ما باید بکنیم ـ بین آستارا و گنبد یک کانال سراسری داشته باشیم. مثل کانال‌های درجه یکی که برای سدها می‌سازند که در دو طرفش معمولاً جاده می‌زنند. یک محیط سبز در کنار جنگل و مشرف بر دریا ایجاد می‌شود. ما ارتفاع آن را 50 متر از دریا گرفته بودیم. همه آبی که از البرز به آن طرف می‌رود و حدود 8 تا 9 میلیارد متر مکعب در سال است، در این کانال راه می‌افتد. برای هر جایی تأسیسات برداشت آب می‌گذاشتیم و به آنها آب داده می‌شد و بقیه آب‌ها هم در کانال به سوی شرق، یعنی استان گلستان می‌رود. مصرف آب بسیار کم می‌شود و دو، سه میلیارد متر مکعب آب اضافه می‌آید. در آن صورت دیگر خشکسالی و سیل در سه استان شمالی معنا ندارد. چون در 50 متری سیل مهار می‌شد و اگر سیلی هم بیاید، وارد کانال می‌شود. آن کانال ظرفیت 600 کیلومتری دارد و آب در آنجا جمع می‌شود و اگر بنا باشد آب را تخلیه کنند، به صورت حساب شده این کار را می‌کنند. این سه استان که ما به این زیبایی داریم، به اندازه کل ژاپن می‌توانند ثروت خلق کنند. متأسفانه این طرح پی‌گیری نشده و هنوز هم هیچ‌کس اهمیت نمی‌دهد.

س- این را به آقای روحانی گفتید.

ج- آقای روحانی خودش در جریان است و معمولاً در سفرهای استانی، همراه بود.

س- از اینکه خواسته شما باشد و ایشان توجه کند.

ج- الان ایشان چنین امکانی را ندارد و اگر ان‌شاءالله رفع تحریم‌ها شود، زمانی است که روی این مسائل همت کند و انجام بدهد.

مسأله دوم طرحی بود که برای زاگرس داشتیم. با گروهی از همکاران خوزستانی، مثل آقایان رضایی، شمخانی و فروزش و چند نفر دیگر نشستیم و طرحی را درست کردیم که در آن منطقه سه طبقه ثروت می‌بینیم که طلای سیاه زیرزمین و طلای سبز روی زمین و درخت‌ها و جنگل‌ها و مجموعه آنچه که در آنجا هست. برای زاگرس برنامه‌های خیلی خوبی تهیه کرده بودیم. زاگرس بسیار مهم است؛ یعنی از کردستان تا آن طرف شیراز، هم آب، هم زمین خوب، هم جنگل و هم منابع بسیار غنی زیر زمینی دارد.

س- مردم سخت‌کوشی هم دارد.

ج- مردم به آنجا می‌آیند و جذب می‌شوند. می‌خواستیم طرح زاگرس را انجام بدهیم که نشد. یک کار دیگر که الان برای آن افسوس می‌خورم، تأمین اجتماعی کامل بود که مردم از تولد تا آخر عمر راحت زندگی می‌کردند. در آن موقع و در آن شرایط هر کسی می‌تواند رقابت کند و سرمایه بیشتری جمع کند؛ یعنی اگر هر کس بیشتر کار کند، باعث رنج انسان نمی‌شود و همه می‌توانند میدان رقابت داشته باشند.

س- علت نا تمام ماندن طرح زاگرس چه بود؟ دولت شما تمام شده، یا کارشناسی آن مانده بود؟

ج- کارشناسی زیادی شده و پیشرفت هم کرده بودیم و پرونده هم دارد. دولت من تمام شده بود.

س- از لحاظ فرهنگی چه کارهایی مانده است؟ مثلاً فرهنگ قرآن را انجام دادید و خوشحال هستید.

ج- به مسائل فرهنگی غیر از نحوه‌ای که الان بعضی‌ها می‌بینند، نگاه می‌کنم. بنا بود که دانشگاه آزاد اسلامی بزرگترین کار فرهنگی، علمی، ادبی و هنری را انجام بدهد و این کار را کردیم و من خیلی از آن نگرانی ندارم که فکر کنم چیزی کم باشد. یا به خاطر رژیم سابق و بعدها 8 سال جنگ، سینما به طور کلی مرده بود و ما آن را احیا کردیم.

آقای سلیمانی: در مورد زندگی اهل بیت (ع) هم طرحی داشتید که تکمیل نشد.

ج- بله آن هم ناتمام مانده است. الان تاریخی که برای اهل بیت (ع) موجود است، سطحی است. معمولاً اگر منتهی الامال را بخوانید، متوجه می‌شود که منبا همین کتاب است و چند فصل معین دارد.

س- عمیق نیست.

ج- روایات را نقل می‌کنند؛ اما از ائمه (ع)، ابعاد خیلی مختلفی داریم. می‌خواستیم تاریخی به نام «شیعه، مکتب مولد و مبارز» تهیه کنیم که امروز دنیا بتواند به عنوان فضیلت عمیق در یک مکتب به آن استناد کند.

س- این مسأله که به دولت ربطی نداشت و بیشتر یک کار تحقیقاتی بود.

ج- شروع آن مربوط به زمان مبارزه بود. زمانی به علمایی که ممنون المنبر شده بودند، داده بودیم که بنویسند. تکمیل نشد و بعد از انقلاب تکمیل آن را به دفتر تبلیغات قم دادیم و تا زمانی که من رئیس‌جمهور بودم، در قدم‌های اول، خیلی خوب پیشرفت کردند، ولی بعداً همین حسادت‌ها که پیش آمد، کم‌کم چراغ آن را خاموش کردند و اخیراً هم می‌گویند که ما آن را خمیر کردیم. شاید خمیر نکردند و نمی‌خواهند به من بدهند.

س- الان کارهای روزانه شما بعضاً تکراری است. مسؤولان و علما و هنرمندان می‌آیند. چه کاری حضرت‌عالی را بیشتر خوشحال می‌کند؟

ج- این کارها معمولی است.

آقای سلیمانی: مثلاً وقتی خانواده شهیدان زمانی آمدند و گفتید که به یاد مادرم افتادم، احساس کردم خیلی خوشحال شدید.

ج- از این نوع دیدارها و برنامه‌ها کم نیست. خانواده‌های شهدا برای ما هم حزن و هم افتخار دارند و به صورت مخلوط است. مثلاً وقتی مادری می‌آید و می‌بینم روحیه‌اش شاد است و زندگی‌اش خوب می‌گذرد، خوشحال می‌شوم، وقتی احساس می‌کنم شخصیت‌های بزرگواری را از دست دادیم، ناراحت می‌شوم.

س- جامعه کمتر می‌داند که حضرت‌عالی به عنوان یک سیاستمدار و مفسّر قرآن، طبع شعر هم دارید. شاید حدود نود و اندی درصد ندانند که حضرت‌عالی طبع شعر دارید. سؤال من یک مقدار متفاوت است. از چه موقعی احساس کردید که طبع شعر دارید؟ آیا در خانواده شما سابقه داشت؟ آخرین شعر شما چه بود؟ شعر اول را چگونه گفتید؟

ج- من از همان بچگی فهمیدم که طبع شعر دارم و پیش از اینکه به قم بیایم، در همان روستا گاه گاهی مشاعره می‌کردیم.

س- فی البداهه بود؟

ج- نه مشاعره اشعار دیگران است و از کتاب‌ها حفظ کرده بودیم. گاهی که گیر می‌کردم، فوری شعری می‌گفتم و طرف هم تشخیص نمی‌داد که از خودم گفتم. منتها شعرهای سطحی بود (با خنده) و به اندازه مشاعره جواب می‌داد.

س- الان هم قدرت بداهه دارید؟

ج- بله

س- شهریار در 5 سالگی شعری عجیب و روانی گفته، همسایه‌اش را اذیت کرده بود و گفت:

من چه بدکار شدم وای به من                       مردم آزار شدم وای به من

شما در خودتان این‌گونه آمادگی را می‌بینید؟

ج- از این موارد دارم. منتها الان چیزی در ذهنم نیست.

س- اگر در یک جلسه شعری قرار بگیرید، می‌توانید بر خودتان مسلط شوید و شعر بگویید؟

ج- بله می‌توانم. من دفتر و جنگی برای خودم درست کرده بودم و شعرهایی را که خوشم می‌آمد، یادداشت می‌کردم. یک دفترچه بود. از چیزهایی که در انتقال از این خانه به آن خانه و اسباب‌کشی‌ها گم کردم، همین دفتر بود. در جابجایی به خانه آخری هم داشتیم، ولی نمی‌دانم چگونه شد که الان دیگر نیست، نمی‌دانم کسی آن را برده و یا جایی افتاده است.

س- چه مقدار از الفیه این مالک یادتان است؟ چون هزار بیت است.

ج- اینکه به ترتیب از اول تا آخر با یک نفس بخوانم، الان این‌گونه نمی‌توانم. وقتی موضوعی ادبی پیش می‌آید، شعرهای مربوطه یادم می‌آید و می‌خوانم.

س- حجم شعرهایی که گفتید، در حد یک دیوان می‌شود؟

ج- از خودم نه همان موقع هم می‌فهمیدم که شعرم متوسط است و این‌گونه نیست که گل کند. در جواب شهریار گفتم:

 

 

 

س- علتش چه بود که جواب دادید؟ چرا متن ننوشتید؟

ج- به صورت طبیعی بود. ایشان شعری برای من فرستاده بود و ما هم او را دوست می‌داشتیم.

س- عنوان شعرش «گوهر شب چراغ رفسنجان» بود.

ج- شهریاراز کسانی بود که ما از زمان جوانی شعرهایش را خیلی دوست می‌داشتیم. از ابتدا با «علی‌ای همای رحمت» ما را جذب کرد و بعد هم شعرهای دیگری از او بود که شاهکار شعر بود. به ترکی و فارسی خوب شعر می‌گفت. از نظر من، شهریار یک شخصیت دوست داشتنی بود. شعری هم برای جانبازها و بسیجی‌ها گفته بود که برای من خیلی زیبا بود. این شعری را هم که فرستاده، فکر کردیم به ایشان جوابی بدهیم و ارتباطی هم داشته باشیم، لذا جوابش را دادم. ولی خودم تشخیص می‌دادم که شعر او با شعر من خیلی فاصله دارد. لذا خیلی روی شعر وقت نگذاشتم. چون دیدم اگر بخواهم به شعر بپردازم، به کارهای دیگرم نمی‌توانم خوب برسم. لذا شعرهایم عادی است.

س- از شعرای گذشته، بیشتر با چه کسانی مأنوس هستید؟

ج- آن موقع‌ها ما بیشتر اشعار حافظ، سعدی و جامی را می‌خواندیم.

س- در نوق هم حافظ خوانی مثل بعضی از روستاهای خراسان باب بود؟ آیا مثلاً در مکتب گلستان و بوستان سعدی را می‌خواندید؟

ج- وقتی که روستایی‌ها با هم می‌نشستند شعرهای کوتاه را پشت سر هم می‌خواندند. البته در مکتب‌خانه گلستان را می‌خواندیم. خودمان هم بعضی از شعرها را می‌خواندیم که نوحه‌خوانی بود.

س- الان در اوقات بیکاری، شعر هم می‌خوانید؟

ج- بله

س- چه شعرهایی را می‌خوانید؟

ج- اگر شعر خوبی گیرم بیاید، می‌خوانم. برای من خیلی کتاب می‌فرستند. مدتی دنبال این بودم که شعرهای ناب توحیدی را که حفظ کرده بودم، بخوانم و بنویسم. در منزل که نیم ساعت یا سه ربع راه می‌رفتم، در صبح دعای صباح و سوره‌هایی که حالت توحیدی دارند، می‌خواندم و بعد هم شعرهای توحیدی را می‌خواندم.

س- از شعرهای توحیدی شیخ بهایی یا عراقی یادتان هست؟

ج- معمولاً شعرا در اول کتابشان، اشعار توحیدی خوبی دارند. تفاوت هم دارد. عرفا به یک صورت، ادبا به صورت دیگر در توحید شعر می‌گویند. شعرهای خیلی خوبی در توحید است.

س- شاهنامه را خواندید؟

شعر، برای من عجیب است، لذت و برخورداری از شعر هم فصلی است. زمانی شعرهای عرفانی برای من جالب بود. در دوران مبارزه اشعار مربوط به مبارزه و اشعار انقلابی اشعار مثل ملک الشعرا و اشعار تندی که بعضی از شعرا می‌سرودند، برای من جالب بود. چکامه‌ای را یک نفر برای امام (ره) گفته بود که من آن را خیلی می‌خواندم:

ای ز وطن دور، ای مجاهد در بند                   ای دل اهل وطن به مهر تو پیوند

خیلی اوج گرفته بود. شعر از آقای آزرم بود. البته شعرش به صورت مخفی بود. چون پدرش را در می‌آوردند. ما خودمان فهمیدیم که مال نعمت آزرم است. البته او ناراضی شد و رفت و نمی‌دانم الان کجاست. ولی واقعاً شعر بزرگی بود.

توبه بر عالمان به علم امامی          من به بر شاعران به شعر خداوند
اغراق هم در آن بود. من آن شعر را همیشه می‌خواندم و نمی‌دانستم که مال چه کسی است. این در آن دوره بود. زمانی هم اشعار توحیدی بیشتر برای من لازم بود. مدتی هم دنبال بهاریّه‌ها بودیم. مخمّس‌هایی که شعرا معمولاً برای بهاریه‌ها، دارند، خیلی دلنشین هستند. چون زیبایی‌های طبیعت را در بهاریّه‌ها می‌آوردند، جالب و دارای تنوع است.

س- آخرین شعری را که نوشتید، به یاد دارید؟

ج- نه خیلی وقت‌ها اتفاق می‌افتد که شعری می‌گویم. در حیاط خانه که با بچه‌ها نشستیم، شعری را می‌گویم. آخرین شعر را به یاد ندارم.

س- برای ائمه یا پیامبر (ص) شعر یا مدحی گفتید؟

ج- بله برای خیلی‌ها شعر گفتم. البته عمیق نیست. شاهنامه هم جزو کتاب‌هایی است که می‌خوانم. در نوق که بودیم، خیلی می‌خواندیم.

س- در خاطرات سال 68 از روز آزادی اسرا، به عنوان روز میمون و شادی اسم برده بودید.

ج- بله واقعاً برای آزادگان رنج زیادی می‌کشیدیم. از سال‌های اول جنگ از اسارت نیروها بیشتر از شهادت رنج می‌بردیم. چون می‌دانستیم اسارت یک رنج مستمر است و برای انسان خیلی سخت است، آن هم در کشوری که وقتی در عملیاتی کشته می‌دادند، عصبانی می‌شدند و زورشان به اسرا می‌رسید و به سراغ آنها می‌رفتند. حالت آنها را می‌دیدیم که یک حالت خصمانه با اسرای ایرانی داشتند. وقتی حال اسرا را مجسّم می‌کردم، خیلی رنج می‌بردم. جنگ هم تمام شده بود، نا امیدی آنها بیشتر شد. چون قبلاً امیدی داشتند که ما بغداد را می‌گیریم و آنها آزاد می‌شوند. وقتی که توانستیم آنها را آزاد کنیم، جزو روزهایی بود که کمتر در زندگی خود دیده بودم. خیلی خیلی شیرین بود و موج‌هایی که می‌آمدند، همه دلپذیر بود و هنوز هم هر وقت اثری از آن می‌بینم، برای من شیرین است.

س- راجع به تربیت فرزندانتان هم مایل بودم در تاریخ چیزی ثبت شود. معروف است که در تربیت فرزندانتان جوّ آزادی را در خانواده داشتید. مثلاً شغلی به آنها تحمیل نشود. معمولاً روحانیون دوست دارند که یک یا دو نفر از بچه‌هایشان روحانی شوند. شما آزاد گذاشتید. در این مورد مایل بودم توضیحی بفرمایید تا الگویی برای کسانی که تشکیل خانواده می‌دهند، باشد.

ج- درست است که برای آینده، خودشان تصمیم گرفتند، اما این‌گونه نبود که بچه‌هایم را رها کرده باشم که اگر راه نادرستی می‌روند، بروند و بگویم آزاد هستید و بروید، این‌گونه نیست. ولی می‌خواهم خودشان با عشق و میل انتخاب کنند و کارشان را انجام بدهند و هر جا ببینم بهتر است تغییر مسیر دهند، یادآوری می‌کنم و به اصطلاح ترمز می‌زنم و آنها هم به حرفم گوش می‌دهند. این‌گونه می‌پسندم که خودشان انتخاب کنند. بچه‌های ما در دوره مبارزه تقریباً در میدان بودند و بعد از انقلاب، هم در اجرا و هم در سیاست بودند و هم میدان‌دار کار بودند. من هم این‌گونه می‌پسندیدم. در قوم و خویش‌های ما خیلی روحانی است و پدرشان هم روحانی بود. خودشان هم در زندگی هر کاری را که می‌پسندیدند، انجام می‌دهند. هنوز هم این‌گونه است و هر چه بپسندند، عمل می‌کنند.

س- نگران نیستید که از اولاد شما، کسی روحانی نشد؟

ج- نه

س- چون بعضی‌ها تعصب‌هایی دارند.

ج- بعضی از آقایان مسجد دارند و می‌خواهند بعد از خودشان مسجدشان حفظ شود. برای من این‌گونه نیست. شأن روحانی به این معنا ندارم که نگران باشم. البته اگر یک نفرشان می‌رفت و درس علوم دینی را می‌خواند و عالم نیرومندی می‌شد، خوشم می‌آمد، ولی نرفتند. یکی از مواردی که خیلی خوشحالم کرده، جبهه رفتن مهدی و یاسر بود که به محض رسیدن به سن بلوغ، به جبهه رفتند و در آنجا هم حاضر نبودند در قراگاه و پشت جبهه باشند و معمولاً در خط مقدم بودند که مجروح و شیمیایی هم شدند و باز هم ادامه دادند. مهدی 9 درصد ریه‌اش سیاه شده و به کسی نمی‌گوید و کارت جانبازی هم نگرفته و برای هر دوی آنها هنگامی که در جبهه بودند، نامه‌ای نوشتم که می‌توانید بگیرید و در این بخش بیاورید، چون نشان‌دهنده بسیاری از فضاهای سیاسی و ارزشی آن روزهای آن کشور و همچنین عواطف یک پدر به دو فرزند رزمنده است.

س- در اعیاد به فرزندان و نوه‌ها عیدی می‌دهید؟

ج- بله

س- چه چیزی می‌دهید؟ پول یا هدایای دیگر؟

ج- معمولاً پول کمی می‌دهیم. مثلاً فرض کنید ده تومانی یا صد تومانی و جدیداً کم‌کم هزار تومانی. به همه یک چیزی می‌دهم. به پاسدارها و کارگرهای خانه بیشتر می‌دهم.

س- خاطرات حضرت‌عالی چاپ شده و می‌شود. به لحاظ امنیتی بعضی مسائل را نمی‌توانید بنویسید. قاعدتاً در جایی ثبت می‌کنید که بعد منتشر شود، تدبیر چیست؟ چون تصورم این است که امام (ره) راهکاری را برای خودشان مشخص کردند و فرمودند که با صوت و خط من به تشخیص کارشناسان. ان‌شاءالله عمر شما دراز باد، ولی این امکان هست که بعد از شما بگویند که این حرف‌های آقای هاشمی نیست و شبیه خط آقای هاشمی است. چون الان که خود حضرت‌عالی تشریف دارید، این همه حرف می‌زنند.

ج- این‌گونه نمی‌شود. چون دفترچه‌هایی را که من نوشتم از اول تا آخر مثل هم هستند و خط من در این مدت فرق نکرده است و هر خط شناسی نگاه کند، متوجه می‌شود. همه چیز هم در آنجا هست؛ یعنی مطلبی نیست که در آنجا نباشد. عقبه خاطرات کاملاً محکم است. البته دشمن می‌تواند هر چیزی را بگوید و ما نمی‌توانیم کاری بکنیم.

س- راجع به فرزندانتان، فاطمه می‌گفت که روی مهدی و هوش مهدی در بچگی خیلی حساب می‌کردید و به ایشان «ابن‌سینا» می‌گفتید.

ج- الان هم همینطور است و همین را می‌گویم. مهدی از لحاظ روحیه و استعداد واقعاً یک انسان نابغه و فوق نابغه بود و خیلی باهوش است. قبل از اینکه به زندان برود، خانواده جمع شدند و آقای سلیمانی هم بودند و فیلمبرداری کردند و یک مقدار از نکات مهم و اوج زندگی او را گفتم و مادرش هم مطلبی داشت که گفت و ضبط شد.

س- می‌توان آن را پخش کرد. چون از جبهه هم گفته شد. در خاطرات شما مطالب خوبی از مهدی در جبهه هست.

ج- یک قسمت مربوط به جنگ است. در زمان جنگ هم مطالبی نوشتم. یک نامه هم هست که در زمان جنگ به او نوشتم. یک نامه خواندنی است. چون آن موقع کارهای مهدی برای من خیلی جاذبه داشت.

س- تلویزیون هم می‌بینید؟

ج- بله اخیراً فیلمی را دیدم که خیلی خوشم آمد، به صورت تصادفی بود. دو، سه روز بود که می‌دیدم BBC دختر گمشده حلبچه را تیتر کرده است و تبلیغ می‌کند. من معمولاً اخبار کلی را گوش می‌دهم و بعد به دنبال کارم می‌روم. یک شب اخبار را که گوش می‌دادم، تیتر اخبار گفت که دختر حلبچه، نشستم و تماشا کردم، واقعاً در تدوین فیلم معجزه کردند. خود بی‌بی‌سی کارفرمای آن بوده است و تهیه کننده‌ای به نام «ضیاگل» مطالب خوبی گفته است. داستان بسیار جالبی درست کردند. چون مربوط به جنگ حلبچه بود و من همه چیز را می‌دانستم، از لحظه شروع و تا آخر فیلم را دیدم. البته نیم ساعت بیشتر نیست. آن قدر هیجانی است که چند بار وسط فیلم اشک‌هایم ریخت. واقعاً فیلم جالبی است. کم فیلم نگاه می‌کنم و گاهی چنین فیلمی را نگاه می‌کنم. متن فیلم به این صورت است که وقتی جنگ حلبچه شروع می‌شود، چهار پنج هزار نفر از مردم حلبچه در آنجا کشته می‌شوند و بقیه فرار می‌کنند و شهر خالی می‌شود. ما خیلی از کسانی را که مصدوم شیمیایی شدند، به ایران آوردیم. عده‌ای که خانواده و قوم و خویش داشتند، رفتند و خیلی از بچه‌ها گم شدند (با حالت گریه) یک دختر هفت، هشت ماهه جزو کسانی بود که ما او را به ایران آورده بودیم. به ایران که می‌آید، یک خانواده که دختر 14 ساله داشتند و فوت کرده بود و خیلی هم ناراحت بودند و دنبال بچه می‌گشتند، به پرورشگاه رفتند و در آنجا که اینها را نگه‌داری می‌کردیم، این دختر را می‌بینند که شبیه بچه آنها بود. در همان هفت، هشت ماهگی دختر را با خودشان بردند. بچه نمی‌دانست که مادر و پدرش چه کسانی هستند و اینها از اول خودشان را پدر و مادر دختر معرفی کردند. چیزهایی از هفت، هشت ماهگی یادش بود و گاهی به فکر فرو می‌رفت و یادش می‌آمد که در زمان بچگی با اینها نبوده و خانه و خاطرات گذشته به یادش می‌آمد. کم‌کم به گوش دختر رسید که پرورشگاهی است و این برایش یک شوک شد و با خودش می‌گفت: من پرورشگاهی هستم. کم‌کم فهمید که بچه این خانواده نیست و دنبال خانواده‌اش می‌گشت. در این زمان در مازندران بوده است. قطعاتی از فیلم را هم نشان می‌داد. بالاخره حزنی در دلش بود. پدر و مادر، بچه را خوب می‌پرورانند تا اینکه دختر به سن 27 سالگی رسید. دکتری پیدا شد و گفت که من خانواده این دختر را پیدا می‌کنم. کار این دکتر جالب است. دکتر یک تابلوی بزرگ از DNN مردم حلبچه گرفته و DNN دختر را با DNN ها تطبیق می‌دهد و از شباهت ده درصد و بیست درصد تا به شباهت 98 درصد می‌رسد. هر قطعه از این فیلم جالب است و امیدی به دختر می‌دهد. در آخر به 99 درصد می‌رسد، چند خانواده امیدوار می‌شوند. چون خانواده‌ها هم جمع شده بودند و دنبال بچه‌هایشان می‌گشتند. سرانجام خانواده‌اش را پیدا می‌کنند. فیلم عجیب و غریبی است. من آن فیلم را خیلی پسندیدم. کار خیلی بزرگی بود. شب آخر گفته که فردا شب همه دنیا تو را می‌بیند و می‌شناسد.

س- بحث من تمام شد. فقط یک سؤال دارم که خیلی مهم است و حضرت‌عالی عنایت بفرمایید، فکر می‌کنید که تاریخ در مورد شما چه قضاوتی می‌کند؟

ج- برای آنهایی که می‌خواهند در تاریخ قضاوت کنند، آثار گفتاری، نوشتاری، دیداری و شنیداری فراوانی دارم. دشمنان و مخالفان هم به اندازه کافی انگیزه دارند که قضاوت‌های بد بکنند. چون آثار من وجود دارد. اگر بخواهند قضاوت کنند، از روی این آثار قضاوت می‌کنند.

س- خودتان راضی هستید؟

ج- به نظرم خوب است. همین الان برای کسانی که می‌خواهند کتابی بنویسند، مرجع سؤال شده‌ام. در بخش‌های مختلف، خیلی‌ها به من مراجعه می‌کنند که می‌خواهند کتابی جامع یا از یک گوشه بنویسند. این‌ها سوژه‌ای پیدا کردند که سند هم دارد و با سند هم تطبیق پیدا می‌کند. به هر حال امیدوارم آیندگان درباره من قضاوت‌های خوبی داشته باشند. انسان مگر از دنیا چه می‌خواهد؟ البته آخرت هر کسی به حساب و کتابش ربط دارد که دقیق است و در نامه عمل انسان هم ثبت است و در دنیا هم هر کسی را براساس عملکردهایش قضاوت می‌کنند. بی‌دلیل نیست که از قدیم در ادبیات فارسی می‌گویند:

نام نیکی گر بماند ز آدمی                             به کز او ماند سرایی زرنگار

س- خیلی ممنون.

 

*********************************************************************8