مصاحبه
  • صفحه اصلی
  • مصاحبه
  • مصاحبه آیت الله هاشمی رفسنجانی با کارگردان سریال معمای شاه

مصاحبه آیت الله هاشمی رفسنجانی با کارگردان سریال معمای شاه

  • تهران - مجمع تشخیص مصلحت نظام
  • سه شنبه ۵ آذر ۱۳۹۲
سرباز بودن هاشمی رفسنجانی هنگام حادثه ۱۵ خرداد/ چگونگی دستگیری هاشمی برای سربازی/ طلبه‌های سرباز، میهمان امام در اولین روز دستگیری/ تعبیر امام (ره) برای سربازی هاشمی/ خاطرات انتقال طلبه‌های سرباز از قم به تهران/ پیام آقای فلسفی برای مراعات حال سربازان طلبه/ قانون‌شکنی رژیم پهلوی در سربازی طلبه‌ها/ منظر ورود طلبه‌ها به پادگان باغ شاه/ پوشاندن لباس نظامی به تن طلبه‌ها/ اتفاق ۱۵ خرداد در ۱۲ محرم سال ۴۲/ آموزش‌های نظامی طلبه‌ها در پادگان/ خاطره حمام بردن طلبه‌ها و دستورات غیردینی فرماندهان/ تعبیر آقای فلسفی از هاشمی نزد فرماندهان پادگان/ اشکالات هاشمی از اوضاع پادگان و شرح آنها به فرمانده/ بددهنی فرماندهان با سربازان/ ازدیاد دزدی در پادگان/ توضیح فرمانده پادگان از اعتراضات هاشمی در مراسم صبحگاهی/ دیدار هاشمی با امام در زمان مرخصی از سربازی/ خواهش هاشمی از امام درباره طلبه‌های سرباز/ آگاهی هاشمی از برنامه امام در عاشورای سال ۴۲/ اوضاع محرم در پادگان باغ شاه/ تعبیر سپهبد عظیمی از عصر عاشورای باغ شاه/ دستور سپهبد عظیمی درباره طلبه‌های سرباز/ خاطرات سربازان از خشونت علیه مردم در ۱۵ خرداد/ مصادیقی از خشونت با مردم در میدان حسن‌آباد/ خاطره‌ای از تیراندازی طلبه‌های سرباز در چیتگر/ شعارنویسی روی چادرها در چیتگر/ تصمیم رژیم برای استفاده از طلبه‌های سرباز علیه مردم در ۱۵ خرداد/ توصیه هاشمی به طلبه‌های سرباز در صورت دستور فرماندهان به تیراندازی علیه مردم/ تبعید امام و علما بعد از ۱۵ خرداد/ رابط‌های هاشمی با علما در پادگان/ شک فرماندهان ارتش به هاشمی در شعارنویسی‌های چیتگر/ خاطرات محض هاشمی از پادگان برای فرار از سربازی/ تصمیم مبارزین بعد از تبعید امام/ سخنرانی‌های هاشمی در هیأت علوی خیابان پیروزی/ خاطراتی از آخرین دیدار هاشمی با شهید عراقی/ ماجرای بخارایی و بخار ایرانی‌ها/ شکنجه‌های وحشیانه هاشمی توسط عوامل ساواک/ نقش نهضت آزادی در مبارزه و ارتباط اعضای آن با مبارزین در زندان/ نقش مبارزین روحانی در نخست‌وزیری بازرگان/ سوابق تأسیس شورای انقلاب/ اعضای تدریجی شورای انقلاب/ علل سفر هاشمی به نجف/ موضوعات مطرح شده با امام در نجف/ دامن زدن بعضی‌ها به اختلافات امام موسی صدر با امام/ نگاه امام به امام موسی صدر/ برنامه رژیم پهلوی برای استفاده ازروحانیون در دربار/ ۷ بار زندان هاشمی در دوران مبارزه/ بازداشت هاشمی قبل از جشن تاج‌گذاری/ زندانی هاشمی بعد از لو رفتن نامه ایشان به امام/ بازداشت شبانه همسر هاشمی در دوران مبارزه/ ۳ سال حبس، آخرین زندان هاشمی در دوران مبارزه/ اطلاع هاشمی از جزئیات برنامه‌های حضور امام در مدرسه علوی و رفاه/ سابقه مدرسه رفاه در دوران مبارزه/ علل انتقال امام از مدرسه علوی به مدرسه رفاه/ عدم استحکام مدرسه علوی/ مدرسه رفاه، ستاد مبارزین/ تقسیم‌بندی وظایف توسط آقایان بهشتی، باهنر و خامنه‌ای و هاشمی/ جایگاه شهید بهشتی پیش امام/ کمک‌های هاشمی برای بهتر شدن فیلم معمای شاه

 

ج- خیلی خوش آمدید.

س- خیلی ممنون که فرصت دادید تا مجدداً خدمت برسیم. اگر خاطر شما باشد، دفعه قبل که خدمت شما رسیدیم، صحبت از این بود که بتوانیم انشاءالله در این کاری که یک پروژه ملی است و داریم انجام می‌دهیم، فرازهایی از مبارزات حضرت‌عالی را هم به تصویر بکشیم، مخصوصاً برای نسل جوان که با تاریخ انقلاب و یاران انقلاب بیشتر آشنا شوند. دفعه قبل که خدمت رسیدیم، فیلمبرداری ما شروع نشده بود. چون تازه می‌خواستیم مقدمات را فراهم کنیم. الان نزدیک به ده ماه است که داریم فیلمبرداری می‌کنیم. فعلاً بخش‌های دربار را کار می‌کنیم. اگر خاطر شما باشد، داشتیم زندگی محمدرضا پهلوی را از 1317 تا 59 کار می‌کردیم. حدود چند دقیقه‌ای را آماده کردیم که فیلمبرداری و مونتاژ شده است.

ابتدا با حال و هوای کار ما آشنا شوید، سپس وارد گفتگو در خصوص ایام مذاکرات شویم که انشاءالله بتوانیم از سخنان شما برای سه مقطع استفاده کنیم. اول آغاز نهضت و پانزده خرداد، دوم در ایام تبعید حضرت امام (ره) و سوم در روزهای انقلاب است. در این سریال مروری کوتاه به شخصیت‌هایی مثل شهید مطهری، شهید بهشتی و خود حضرت امام (ره) داریم که امام در رأس این ماجرا و اصلاً قهرمان این ماجرا هستند. حتی مهندس بازرگان را هم در این کار داریم و به ایشان پرداختیم.

حتی به دکتر شریعتی هم پرداختیم. به هر حال فکر کردیم یکی از مهمترین اشخاصی که در تاریخ انقلاب مؤثر بود و همه هم در این موضوع اتفاق‌نظر اذعان دارند، حضرت‌عالی بودید. خیلی کم‌لطفی بود که از این تاریخ بدون حضور دوران مبارزات حضرت‌عالی و شرایطی که آن موقع وجود داشت، گذر می‌کردیم. حتی بخش‌هایی از حبس امام برای ما خیلی مدنظر بود. شنیده بودم که حضرت‌عالی خاطرات نابی از ایام حبس امام (ره) دارید که می‌توانیم از آن استفاده کنیم و در نهایت مجوزی از حضورتان بگیریم که بتوانیم یک بازیگر و یا شخصی را گریم کنیم که ایفاگر نقش حضرت‌عالی در ایام جوانی باشد. این شخص که معرفی و تست گریم شود، ما عکس‌ها را خدمت شما می‌فرستیم تا تأییدیه حضرت‌عالی را برای ادامه کار داشته باشیم.

(در ادامه چند پلان از فیلم مربوط به قطعات مختلف تاریخ که فیلمبرداری شده، به نمایش درآمد.)

ج- این جملاتی که مشخصاً افراد می‌گفتند، مستند است؟ یعنی عین همان جمله است یا مضمون است؟

س- بخش‌هایی که در ستاد ارتش ملاحظه فرمودید، براساس صورت جلسه‌های ارتش بوده که در اختیار ما قرار داده شد و ما بر اساس آن، جملات را منظم و بعد کوتاه کردیم، چون نمی‌توانستیم تمام جلسه را بگذاریم. بخش‌هایی که مربوط به گفتگوهای بین شاه و هویدا و شرایط است، براساس وقایعی است که تاریخ بازگو کرده است. جمله به جمله در آنجا ذکر نشده، ولی براساس وقایع‌نگاری اتفاقات بوده که تاریخ انجام داده است. این کار را تحت نظر مورخین مجرّبی پیش می‌بریم. مؤسسه تحقیقات و مطالعات تاریخ معاصر ایران یکی از مراکزی است که پشتیبانی پژوهشی و محتوایی این پروژه را انجام می‌دهد. شاید بگویم بعد از 35 سال که از پیروزی انقلاب گذشته، این اولین باری است که به این گستردگی و به این روشنی داریم به تاریخ دوران پهلوی دوم و انقلاب اسلامی می‌پردازیم. هدفم این بود که بیشتر برای نسل جوان اطلاع‌رسانی کنم. فکر کردم زمان که جلو می‌رود، نسل جوان هر چه جلوتر می‌رود، باید بیشتر بداند، اما به علت غافل بودن خودمان که اهل رسانه هستیم، اطلاع‌رسانی ما در این مدت ضعیف بوده است. من این مسئله را به نوعی ظلم به تاریخ انقلاب تلقی می‌کنم که فقط محدود به دروس مدرسه و کتاب‌های تاریخی این چنینی بوده است.

طبیعتاً جامعه جهانی دارد به سمتی می‌رود که متأسفانه فرهنگ کتابخوانی یک مقدار عقب نشسته و بچه‌های جوان با کتاب مشکل دارند. در سطح جامعه دیدم چیزی که بتواند اتفاق بهتری را به ارمغان بیاورد و یا حداقل بتواند به جای کتاب، مؤثر باشد، همین تصویرسازی به صورت مستند یا نمایش است. متأسفانه الان شبکه ضدانقلاب «من و تو» به ساخت مستندهایی روی آورده که اذهان عمومی را منحرف کند. اخیراً مستندی به اسم «رضاشاه» ساختند که‌ای کاش می‌شد حضرت‌عالی می‌دیدید که رسماً از رضاشاه یک قهرمان و یک بت درست و معرفی کرده است. به عنوان مثال زخمی را که بالای ابروهای رضاشاه بوده، به عنوان زخمی که در یکی از جنگ‌ها علیه اجنبی ایجاد شد، معرفی کرده است، در صورتی که تاریخ گواهی می‌دهد این زخم بر اثر یک قمه در یک دعوا، عربده‌کشی و مستی بود. یا مثلاً راجع به فرح دیبا مستند دیگری به اسم «از تهران تا قاهره» ساختند که در آن گفت: «گوسفند را می‌کشتند و دستشان را به خون گوسفند می‌زدند و نشان می‌دادند و می‌گفتند که این خون شهید است.» به همین گستاخی این مسئله را مطرح کردند.

خدا را شاکریم که قبل از معمای شاه این چیزها را دیدیم که ساختند. بنده حقیر که نسل انقلاب هستم، بر آن شدم پاسخی به این خزعبلاتی که اینها درباره بچه‌های مردم داشتند که خونشان برای این انقلاب ریخته شده است، داشته باشم. از این قبیل صحنه‌ها خیلی زیاد داشتیم. کتاب دیگری آقای عباس میلانی به اسم «شاه» چاپ کرده است. خوشبختانه کتاب را تهیه و مطالعه کردم و خوشبختانه فرصت داشتم که پاسخ‌هایی را با هماهنگی مورخین برای آن کتاب درنظر بگیرم.

به هر حال به این رسیدم که باید این سریال را یک مقدار فراجناحی، یعنی به دور از یکسری مسائل و موارد ببینیم. حضرت‌عالی هم دفعه قبل اشاره فرمودید که شما موظف هستید یکسری وقایع و اشخاص را بگویید که در انقلاب بودند و زحمت کشیدند و الان به هر دلیلی نیستند.

ما فکر کردیم که باید یک مقدار فراجناحی عمل کنیم. به عنوان مثال فضای مهندس بازرگان و دولت موقت را در شروع داریم و اینکه بعد به چه فضایی تبدیل شد؟ در مرحله بعدی هست. یا دکتر شریعتی را داریم و تفکرش را مطرح می‌کنیم و در کنارش شهید مطهری را داریم که تفکر ایشان را هم مطرح می‌کنیم.

به شکل‌های مختلف با آقای علی مطهری نشست‌هایی داشتیم و ایشان هم اشاراتی داشتند. مخصوصاً به صحنه‌ای که ظاهراً حضرت‌عالی هم در آنجا تشریف داشتید. میل داریم از این صحنه استفاده کنیم که ناصر مقدم، رئیس ساواک به منزل شهید مطهری می‌آیند. آقای منتظری نشسته بودند که حضرت‌عالی وارد می‌شوید و می‌گویید: باید به حضرت امام (ره) پیغام بدهیم که این فضایی که شما دارید به وجود می‌آورید، اگر رژیم سرنگون شود، ممکن است حکومت دست کمونیست‌ها بیفتد. به آقای خمینی پیغام بدهید که این کار را نکند و بیایید با هم بنشینیم و صحبت کنیم. آقای مطهری ابراز می‌کنند که من چنین چیزی را مطرح نمی‌کنم، به دلیل اینکه اصلاً چنین تصوری که شما می‌کنید، وجود ندارد که به دست کمونیست‌ها بیفتد. همه چیز براساس فضایی از پیش تعیین شده، پیش می‌رود. لحظه‌های خیلی نابی را داشتند.

مثلاً یکی از لحظه‌های نابی که از شهید مطهری در این سریال داریم، لحظه‌ای است که در اواخر سال 57 دانشجوهایی در منزل خدمت ایشان رفتند که از درس ایشان تلمذ می‌کردند. دانشجویان می‌گویند: «ما فضایی داریم که شرکت نفت اعتصاب کرده و صف‌های طولانی بنزین و نفت را داریم که مردم مشکل پیدا کردند.» دانشجوها برای شهید مطهری مطرح می‌کنند: «چقدر خوب است که این اتفاق افتاده است، چون از درون فشار می‌آید و انفجار اتفاق خواهد افتاد.» آقای مطهری خیلی ناراحت می‌شوند و می‌گویند: «اصلاً چنین چیزی نیست. باید کاری کنید که اعتصاب مربوط به داخل نباشد و اگر هم اعتصاب هست، مربوط به خارج باشد و مردم نباید در فشار باشند. برای اینکه انقلاب ما انقلاب در انفجار و فشار نیست و آگاهانه هست و مردم از سر عقیده این کار را انجام می‌دهند و مردم با رژیم مشکل عقیدتی دارند. این تفکر شما مارکسیستی است، یعنی فشار در اینجا خفقان ایجاد می‌کند.»

منافقین هم قبل و هم بعد از انقلاب در انفجارها و مسائلشان برنامه داشتند که خفقان، فشار، ترس و رعب ایجاد کنند تا مردم در آن حالت، جریانی را به وجود بیاورند. پیام معمای شاه در اصل شاید این باشد که انقلابی که اتفاق افتاد، از سر فشار نبود. شاید مشکلات اقتصادی مردم در مرحله آخر بود. نگاه مردم یا ملت ایران به انقلاب نگاه مذهبی است.

مردم ایران از دیرباز فضای مذهبی داشتند و یکی از مشکلات رژیم شاه این بود که شاید می‌خواست این فضا را به گونه دیگری ارائه بدهد که پشت پرده چه دست‌هایی در کار است! اخیراً جک استراو در یک مصاحبه اعترافاتی کرد که حجت را بر خیلی‌ها تمام کرد. او گفت: «از قدیم تا امروز زیاد از اندازه در مسائل داخلی ایران دخالت کردیم و نباید تا این اندازه دخالت می‌کردیم» راجع به پهلوی‌ها گفت: «ما خودمان آوردیم و خودمان حمایتشان کردیم و شاید به این اندازه نباید به این مسائل ورود می‌کردیم.»

به هر حال خدا را شاکریم که یکسری فیلم‌ها ساخته و کتاب‌ها نوشته شد و دیدیم و مجال پاسخ پیدا کردیم. زمان هم هست و فیلمبرداری ما تا پایان امسال و شاید سه ماهه اول سال آینده ادامه دارد. به یاری خدای متعال به زودی می‌توانیم رونمایی کنیم که هفتگی پخش می‌شود. 52 تا 53 قسمت است. حتی آقای طالقانی را هم داریم. تست گریم جدید داریم که خدمت شما نشان دهیم. آقای علی دهکردی نقش آقای طالقانی را بازی می‌کند. آقای سیدمهدی طالقانی را با این گریم مواجه کردیم و اصلاً حالشان دگرگون شد و ایشان را بغل کردند و گفتند: «شما کاری کردید که من بعد از سی و چند سال دو مرتبه پدرم را دیدم.» تأیید کردند و گفتند: «نمی‌توانم هیچ ایرادی روی این صورت بگیرم.» گفتند: «عینک را از کجا آوردید؟» گفتم: «سفارس دادیم و برای ما درست کردند.» گفت: «عینک خودش است.» یعنی مدل عمامه، عینک و حتی گوش‌هایشان که عمامه روی آن می‌خوابید، رعایت شد. نقش حضرت امام (ره) را آقای دکتر گودرزی بازی می‌کنند. این گزارشی از روند کار ما بود.

یادداشت‌هایی دارم که می‌خواستم از سال 42 شروع کنم و از حضرت‌عالی بپرسم. نیازمند یکسری خاطرات از خود حضرت‌عالی هستم. می‌توانیم از لایحه انجمن‌های ایالتی و ولایتی در سال 40 شروع کنیم که در اصل نهضت را از آنجا شروع می‌کنیم که اعتراضات حضرت امام (ره) است. یک بخش از خاطرات حضرت‌عالی را در خصوص خود حضرت‌عالی لازم داریم که در آن موقع چه کار می‌کردید؟ چگونه همراه حضرت امام (ره) بودید که بتوانیم در این مورد سکانس بنویسم؟ این نوشته‌ها را دوباره خدمت شما می‌دهیم تا مطالعه بفرمایید. چنانچه مورد تأییدتان بود، آن را جلوی دوربین می‌بریم.

ج- سؤالات خود را مطرح کنید.

س- به خاطرات حضرت‌عالی در روزهای آغازین نهضت نیاز داریم. هنگام دستگیری حضرت امام (ره) کجا بودید؟ مأموریت حضرت‌عالی بعد از دستگیری حضرت امام چه بود؟ در تبعید اولشان که به تهران آمدند، آیا شما در قم تشریف داشتید، یا در تهران به منزل آقای روغنی آمدید؟

ج- بسم الله الرحمن الرحیم، نه من آن موقع در باغ‌شاه سرباز بودم. ما را بعد از حادثه خونین مدرسه فیضیه که اول سال اتفاق افتاده بود، زیرنظر داشتند و فعالیت‌های ما را می‌دیدند. من آن موقع نشریه «مکتب تشیع» را منتشر می‌کردم و در پست صندوق پستی داشتم و خودم می‌رفتم صندوق را باز می‌کردم و اگر چیزی برای «مکتب تشیع» می‌دادند، می‌گرفتم. اواخر فروردین بود که از در شهربانی در خیابان باجک عبور می‌کردم؛ یعنی پیاده می‌رفتم که مرا بازداشت کردند و به شهربانی بردند. نمی‌گفتند که چرا بازداشت کردند؟ همین طور نشسته بودیم که مرتب طلبه جوان می‌آوردند. هفت، هشت نفر که شدیم، یک ماشین جنگی قدیمی آوردند و ما را سوار کردند و به اداره نظام وظیفه در خیابان راه‌آهن بردند و به زیرزمینی که در آنجا بود، بردند. کاری با ما نداشتند و منتظر دستور بودند. کم‌کم زیاد شدیم و حدود سی نفر جمع شدیم. امام (ره) هنگام ناهار برای ما چلوکباب فرستادند. امام اهل دادن این پول‌ها نبودند، ولی این بار پول را داده بودند و چلوکباب برای ما آوردند. وقتی به ا مام (ره) گفته بودند که فلانی را هم گرفتند، ایشان با همان لحن خمینی گفته بودند: «اونو دیگر چرا؟ او که چهل سال دارد!» آن‌ها به سن کاری نداشتند و به قیافه نگاه می‌کردند.

به هر حال ما خیال می‌کردیم قم شلوغ می‌شود و خیلی چیزهای دیگر. چون آن موقع فضا خیلی ملتهب بود. تا نزدیک مغرب بودیم. نزدیک مغرب کامیونی آمد و ما را سوار کرد که هوا گرگ و میش بود و ما را به طرف تهران آوردند. ساعت 12 شب به کافه‌ای در 4 فرسخی تهران به نام «کافه شمیران نو» رسیدیم. بعد از حسن‌آباد بود. کامیون نگه داشت که برویم شام بخوریم. کافه بسته شده بود و چیزی هم در کافه نبود. گفتند: «ما چیزی نداریم.» در را باز کردند و ما داخل رفتیم. چیزهایی را که باقی مانده بود، آوردند و ما خوردیم.

خیلی دیروقت به تهران رسیدیم و ما را به مرکزی از مراکز ارتش بردند. درست یادم نیست کجا بود. خیابان کریم‌خان زند و اینجاها بود. تا صبح خوابیدیم. صبح یک نفر سرهنگ به نام دوّلو قاجار آمد و خودش را معرفی کرد. ما طلبه‌ها هم آنجا و در اتاقش نشسته بودیم.

دیگران خبر شده بودند که ما را بردند. آقای صالحی کرمانی پسر یکی از علمای کرمان و همکار ما در مکتب تشیع بود. ایشان به خاطر موقعیت پدرش با حکومتی‌ها ارتباط داشت. ایشان هم به آنجا آمد و از طرف آقای فلسفی برای سرهنگ پیغام آورد. سرهنگ مرد نجیبی بود. همه بحث ما در آنجا سر قانونی بودن یا قانونی نبودن این کار بود. می‌گفت: «شما سرباز هستید.» ما می‌گفتیم: «ما سرباز نیستیم.» معافیت من در جیبم بود. معافیت تحصیلی داشتم. ازدواج هم کرده بودم و سه بچه داشتم؛ یعنی به دو دلیل من معاف بودم. من گفتم: «ما معاف هستیم.» او گفت: «شما از این معافیتتان خوب استفاده نکردید و اعلی‌حضرت را رنجانید. ایشان محبتی به اهل علم کرده بود و شما خوب جواب ندادید و نتیجه‌اش همین است که الان سرباز هستید.»

ما را با همان لباس به باغ شاه بردند. وقتی وارد باغ شاه شدیم و یک گروه طلبه از کامیون پیاده شدیم، سربازها که جمع شده بودند، بعضی‌ها خنده می‌کردند و بعضی‌ها شوخی یا مسخره کردند و بعضی‌ها غصه می‌خوردند. حالت جالبی بود. این خاطره یکی از فیلم‌هایی است که اگر بتوانید بسازید، خوب است که سی طلبه از کامیون پایین می‌پریدیم. ما را به یک آسایشگاه بردند. برای ما یک آسایشگاه اختصاص دادند. ما سی نفر در یک آسایشگاه بودیم. بعداً 20 نفر هم از اصفهان آورند که 50 نفر شدیم.

مجموعه خوبی در آنجا بودیم. باورمان نمی‌شد که ما را خلع لباس می‌کنند. خودمان را سرگرم کرده بودیم. دو روز بعد آمدند و ما را به پادگانی در خیابان ویلا بردند. هنوز هم هست و اسمش یادم نیست. در آن پادگان به ما لباس سربازی دادند. لباسمان را عوض کردیم و بعضی‌ها که ریش داشتند، ریش‌ها را کوتاه کردند. البته ما در این مورد راحت بودیم؛ بنابراین ما سرباز شاهنشاهی شدیم.

این اتفاق پیش از محرم بود. دوازده محرم ماجرای 15 خرداد اتفاق افتاد. ما در پادگان بودیم. البته با ما خیلی خوشرفتاری می‌شد. در آنجا تیمساری به نام «پیرنیا» بود که لوتی‌منش بود و خیلی خوش‌نیت به نظر می‌آمد و نجیب بود. سه، چهار روزی که ماندیم، عادت کردیم. صبح‌ها به نظام جمع می‌رفتیم و پا می‌کوبیدیم و از این درس‌ها می‌خواندیم که درس‌های خوب و مفیدی بود. سلاح را هم یادمان می‌دادند.

در همان مدت کوتاه من سه، چهار اشکال اساسی دیده بودم و آخرینش خیلی ما را تکان داد. ماجرا این بود که ما را به حمام بردند. چهارشنبه نوبت حمام ما بود و ما را به حمام عمومی می‌بردند. حمام در همان داخل باغ شاه بود. فرمانده گروه ما با همان سبک نظامی فرمان می‌داد که لباس‌ها را دربیاورید. کلاه را دربیاورید. بلوزها را دربیاورید. تا اینکه به شلوار رسید. دستور داد که شلوارها را بیرون بیاورید. طلبه‌ها به من نگاه کردند. تقریباً فرمانده طلبه‌ها بودم و آنها مرا می‌شناختند. من گفتم: «ما این کار را نمی‌کنیم.» گفت: «دستور است و می‌دانید لغو دستور چه خطری دارد؟!» گفتم: «دستور که خلاف شرع نمی‌شود. ما از طرف قرآن دستور داریم و شما هم حق ندارید آن دستور را لغو کنید. الان دارید خلاف می‌کنید و باید جواب بدهید.» گفت: «خیلی بی‌ادب هستی.» گفتم: «هر چه هست، حرف دین را می‌زنیم. شما مسلمان هستید و این ارتش، ارتش اسلامی است.» فشار آورد و گفتم: «ما این کار را نمی‌کنیم.» گفت: «ما چهارصد لنگ در تیپمان داریم.» گفتم: «بروید بیاورید.» رفتند و برای ما آوردند. ما به حمام رفتیم و بیرون آمدیم. آقای فلسفی سفارش ما را به تیمسار پادگان کرده و گفته بود: «شما به صورت یک طلبه معمولی به او نگاه نکنید و او به گونه دیگری است.»

به هر حال ما وقت خواستیم و پیش تیمسار رفتیم و چهار اشکال را که دیده بودم، به ایشان گفتم. توضیح دادم که در سربازخانه این گونه است. یکی همین قضیه را گفتم. یادداشت کرد و گفت: «ما برای هر سرباز یک لنگ داریم و اگر ندادند، تخلف مهمی است.»

یکی اینکه سر صف و جاهای مختلف به سربازها فحش‌های خواهر و مادر و چیزهای دیگر می‌دادند. گفتم: «چرا چنین است؟ ما در روستاها که زندگی می‌کنیم، اگر کسی اسمی از پدر و مادرمان ببرد، نمی‌بخشیمش. شما جوان‌های عشایری و روستایی را به اینجا می‌آورید و اینها را کم‌کم بی عار می‌کنید و قباحت این حرف‌ها را از اینها می‌گیرد. این‌ها دیگر برای کشور نمی‌جنگند.»

یکی اینکه گفتم: «دزدی می‌شود. مثلاً به مستراح که می‌رویم، به ما دستور می‌دهند مواظب باشید که کسی کلاه شما را برندارد. تا این حد فضای شما ناامن است. در آنجا همیشه یک دست ما باید به کلاه باشد. این نشان می‌دهد که شما در اینجا جوان‌ها را بی تربیت کردید. چرا دزدی می‌کنند؟ بیرون می‌روند، کلاهشان را گم می‌کنند یا می‌فروشند و می‌آیند در اینجا دزدی می‌کنند.»

گفتم: «چهارم اینکه سر صف خیلی بی ادبی می‌کنند. یک تخلف کوچک که می‌بینند، ضربه‌ای بزرگ می‌زنند.» ایشان همه اینها را یادداشت کرد و صبح فردا همه پادگان را به خط کرد و به من هم گفت که جلو بیایم. شکایات مرا مطرح کرد و گفت: «هاشمی اینها را می‌گوید و اگر یکی از اینها و امثال اینها تکرار شود، من پاگُن) شما را می‌کنم.» حرف‌هایی را که بلد بود، گفت. یک دفعه ما در پادگان خیلی مشهور شدیم و مورد توجه عامه قرار گرفتیم که یک نوع مصونیت بود.

ماه محرم شد و من برای مرخصی به قم می‌آمدم که خانواده‌ام را در قم ببینم. این بار که به مرخصی آمدم، به زیارت امام رفتم. امام (ره) خیلی خوشحال شدند و سرپا ایستادند. معمولاً وقتی طلبه‌ها وارد می‌شدند، این کار را نمی‌کردند. از من استقبال کردند و نشستم و ماجرای طلبگی و آن مسخره بازی‌ها را گفتم. تأکیدم این بود که شما اصرار نکنید که ما را نجات دهید. چون ما جایی را داریم فتح می‌کنیم که به آسانی دستمان به آنجا نمی‌رسید. الان بسیاری از سربازها به شدت به ما علاقمند هستند. افسرها علاقمند هستند و گروهبان‌ها مسائل خوبی را مطرح می‌کنند و ما واعظ آنجا شدیم. امام (ره) هم آن بیانیه را دادند که «بگذارید جوان‌هایمان را به سربازی ببرند و سربازخانه‌ها را اصلاح کنند.» یک بیانیه خواندنی است.

س- نکته مهمی هست.

ج- از ایشان پرسیدم: «شما می‌خواهید چه کار کنید؟» ایشان گفتند: «ما در عاشورا برنامه‌ای داریم که مطلع می‌شوید.» آن برنامه منجر به 15 خرداد و سخنرانی ایشان شد. در این فاصله در دهه اول تا دهم محرم روضه‌ها شروع شد. خودشان برنامه داشتند و قاضی عسگر می‌آمدند و سخنرانی می‌کردند. ولی سربازها از ما تقاضا داشتند که سخنرانی کنیم. جلسه رسمی نمی‌گذاشتند. جداگانه برای اینها برنامه داشتیم. مثلاً یک برنامه سرشبی با چتربازها داشتم. چتربازها آن موقع خیلی عزیز بودند و به تازگی از سرکوب قشقایی‌ها برگشته بودند و خیلی عظمت داشتند. خیلی مغرور هم بودند. آدم‌های یغور و قدبلندی بودند. آن‌ها یک سالن درازی داشتند و من برای آنها صحبت می‌کردم. اکثرشان می‌آمدند و اظهار ارادت می‌کردند و می‌گفتند: «شما درهای خیلی بسته‌ای را به روی ما در صحبت‌هایتان باز کردید.»

البته ملاحظه هم می‌کردیم که مثلاً به شاه و دربار صریحاً چیزی نگوییم. عصر عاشورا بود که در گوشه گوشه باغ شاه هر گروه جمع شده بودند و من طلبه‌ای را اعزام کرده بودم که برایشان موعظه کند و روضه بخواند. سپهبد عظیمی آن موقع فرمانده نیروی زمینی بود، برای بازدید به باغ‌شاه آمد. نزدیک ما که رسید، بلند گفت: «شما اینجا را طلاب‌خانه کردید. ما هم شنیدیم که چه می‌گویند. بساط را جمع کنید»، جلسات را تعطیل کردند و بعد هم گفته بود: «این‌ها را به جاهای حساس نبرید. به آشپزخانه و زاغه‌های مهمات نزدیک نشوند و مواظبشان باشید.»

بعد از آن تقریباً تحت نظر قرار گرفتیم. نیرو کم آورده بودند. از پادگان جی سرباز و تانک می‌آوردند و به خیابان‌ها می‌فرستادند. قربانی یک قاضی بود که گروهبان دسته ما و اهل قزوین بود. وقتی برمی‌گشت، تعریف می‌کرد که ما چه کار می‌کنیم. نحوه تیراندازی و زدن مردم را تعریف می‌کرد که خیلی خشن و بد بود. شاید هم می‌خواست ما را هم بترساند. بعداً ما دیدیم که آن قدرها که می‌گفت، شهید نشدند. شاید هم بود و مردم ترسیدند و شهدایشان را مخفی کردند.

این شخص می‌گفت که مثلاً در میدان حسن‌آباد ایستاده بودیم و ماشین‌هایمان آژیر می‌کشیدند که صدای ضجّه مردم را کسی نشنود. اطراف کامیون هم سربازها بودند و دستور تیر به آنها داده بودیم. حتی کسانی را که بالای پشت‌بام و پشت پنجره بودند، می‌زدیم و میدان را صاف می‌کردیم و برمی‌گشتیم. تعریف‌های این گونه می‌کرد. البته من بعداً حدس زدم که اینها ارعاب بود. ولی شاید هم واقعی بود. تا اینکه من شب آمدم و به طلبه‌ها گفتم: «امشب خبری می‌شود چون این کاری که عظیمی در اینجا کرد، ساده نیست.

یک چیز جالب دیگری هم هست که قبل از این اتفاق افتاد. آموزش ما دو ماهه و نزدیک به تمام شدن بود. آموزش تئوریک تمام شده بود و ما را به میدان برای تیراندازی‌های میدانی می‌بردند. پیاده، با صف و ستون یک و با کوله‌پشتی از باغ‌شاه تا چیتگر رفتیم. آنجا چادر بود که آن موقع مخصوص ارتش بود. ما را در چادرها جا دادند. روزها برنامه‌های میدانی را انجام می‌دادیم. در تیراندازی‌ها سیبل‌های 300 تا 500 متری بود و ما باید به خال می‌زدیم. من پشت خاکریز درازکش بودم و می‌زدم، یک دفعه دیدم کسی پشت سر من آمد و گفت: «آقای هاشمی.» نگاه کردم و دیدم که تیمسار فرمانده پادگان است.

بلند شدم و تفنگ را گذاشتم و سلام کردم. افسر همراه ما گفت: «ما سلام نداریم و سلام ما نظامی است.» گفتم: «ما طلبه هستیم سلام دینی داریم.» گفت: «خوب می‌زنی؟» گفتم: «باشید و ببینید که خوب می‌زنم یا نه؟» ایستاد و من زدم و خیلی تشویق کرد و گفت: «خیلی خوب زدی.» منظره خوبی بود. یکی دو روز بعد دیدیم که روی همه چادرها علیه شاه و به نفع آقای خمینی (ره) شعار نوشته شد. ما نگفته بودیم که بنویسند و اصلاً به ذهنمان هم نمی‌آمد و رنگ هم نداشتیم. من نمی‌دانم چه کسانی می‌نوشتند.

به هر حال شعارها را پاک می‌کردند، اما دوباره نوشته می‌شد. دوره ما تمام شد و برگشتیم. وقتی در عاشورا جنگ شد، این‌ها نیاز به سرباز پیدا کرده بودند و توجه نداشتند. ما را سوار بر کامیون کردند که به میدان ببرند. همه ما در یک کامیون نشسته بودیم. نزدیک باغ‌شاه که رسیدیم، باور نمی‌کردیم ما را بیرون ببرند. طلبه‌ها از من پرسیدند: «حالا چکار کنیم؟ اگر دستور دادند، بزنیم؟» من گفتم: «نه هر کس دستور داد به خودش تیر می‌زنیم و شما حق ندارید به مردم تیر بزنید. ولی خودش را می‌توانید.»

چند قدم که جلو رفتیم، دیدیم دستور دادند کامیون ما برگردد. معلوم شد این حرف را گزارش کرده بودند. ما را برگرداندند. اینجا بود که گفتند اینها در آسایشگاه باشند و به آشپزخانه‌ها و زاغه‌های مهمات نزدیک نشوند و لازم نیست سلاح داشته باشند.

چند روزی این‌گونه بودیم. البته فردایش فهمیدیم که امام (ره) را تبعید کردند. آنجا بود که خبر تبعید امام (ره) و بعد هم خبر بازداشت علما را فهمیدیم. خیلی از علمای بزرگ و در شیراز، تهران و هر جا که شخصیت‌ها بودند، گرفتند. وعاظ بزرگ تهران را به شهربانی و در آن قرنطینه بردند. باید زندان قرنطینه را در فیلمتان نشان بدهید. خبرهای آنها هم به ما می‌رسید. ملاقاتی‌ها می‌آمدند و حرف‌های آنها را به ما می‌زدند. من دو رابط خوب در آنجا داشتم. یکی سیدی بود که پیش آقای فلسفی بود. سید یغوری بود که همیشه همراهش بود. داش مشتی بود، ولی آدم خیلی خوبی بود. این فرد پسری داشت که در باغ‌شاه افسر بود. آقای فلسفی به او گفته بود که مرتب با فلانی دیدار داشته باش و خبرهای آنجا برای من بیاور که این کار را می‌کرد.

یک افسر گارد بود که خیلی رشید و باوقار بود. گارد، آن موقع شمال باغ‌شاه بود. افسری بود که گمان می‌کنم داماد یکی از این تیمسارهای بزرگ بود. این افسر آمد و مرا دید و گفت: «امروز در ستاد بودم و در آنجا مذاکره بود که کارهایی که در چیتگر شده، کار هاشمی است و اگر شما می‌توانید، از پادگان بیرون بروید، چون ممکن است شما را ببرند.» من گفتم: «چگونه بیرون بروم؟ نمی‌گذارند که بیرون بروم.» گفت: «من برایت مرخصی می‌گیرم.» رفت و برای من مرخصی گرفت. من هم وسایل مختصری را که داشتم، جمع کردم و به بیرون آمدم. دم در نگهبان فهمید و گفت: «مثل اینکه می‌خواهی دیگر برنگردی؟ چون چیزهایی را می‌بری که لازم نیست ببری.» گفتم: «این‌ها کثیف شده و می‌برم که اینها را بشویم.» رفتم و دیگر برنگشتم. به هر حال از آنجا بیرون آمدم که البته مفصل اینها در خاطراتم است.

س- بررسی کردیم و دیدیم، بعد اینکه حضرت امام (ره) تبعید شد و شما از پادگان بیرون آمدید، تیمی را تشکیل دادید که امام موسی صدر، حضرت‌عالی، شهید مطهری بودید و بعد دوستان اضافه شدند. البته این بعد از کاپیتولاسیون و تبعید امام به ترکیه و بعد نجف است. می‌خواهم بدانم اولین بار که به زندان رفتید، چه سالی بود؟ سال 43 بود یا...؟

ج- وقتی که امام تبعید شدند، مؤتلفه به فکر انتقام مسلحانه افتادند که منصور را زدند. منصور را که زدند، ماه رمضان بود. آن موقع من با آقای مروارید، آقای حجتی کرمانی، آقای باهنر و امثال اینها قرار گذاشتیم که نگذاریم ماه رمضان اوضاع آرام باشد. هر یک از ما برویم و سخنرانی کنیم، ولو اینکه ما را بگیرند. تقریباً همه ماه رمضان را این گونه گذراندیم. همه جلسات شلوغ می‌شد و گاهی برنامه‌ها به هم می‌خورد، ولی فضا، فضای سیاسی خوبی بود.

ما یک مقدار گستاخ بودیم. من برای هیأت علوی در خیابان پیروزی سخنرانی کردم که قضیه بخارایی پیش آمد. آقا مهدی عراقی و دوستانش آن شب پای منبر بودند و پس از مجلس آمدند با من خداحافظی کردند و گفتند: «ممکن است ما دیگر برنگردیم و داریم به خانه‌هایمان می‌رویم.»

فردا هم معلوم شد که همه را گرفتند. من خودم را آماده بودم که مرا هم به دلیلی بگیرند. من در منبرم رژیم را نصیحت کردم و گفتم: «حالا چیزی شده، شما خشونت نکنید و به نفعتان نیست و با محبت و آرامش رفتار کنید. ملت ایران اگر بخار ندارد، بخارایی دارد.» بخارایی خیلی در این جریان مشهور شده بود. اتفاقاً روی جمله من در بازجویی‌هایم که بعداً مرا گرفتند، خیلی فشار آوردند که بالاخره این حرفی که زدی ریشه دارد. ماجرا مفصل است.

من بعد از ماه رمضان به قم رفتم. در قم به بهانه مراسمی که برای امام صادق (ع) گرفته بودیم، تظاهرات کردیم و به میدان آمدیم. چند نفر از جمله مرا گرفتند. این دیگر معروف شد که آن زندان معروف، پرشکنجه و بی‌نظیر است. یک شب تا صبح مرا شکنجه‌های خیلی وحشیانه دادند. همین موسوی آمد که کاغذی دستش بود و همه اتهامات مرا خواند و گفت که تو این گونه و آن گونه هستی. سرباز فراری هستی و از میلانی برای قتل منصور فتوا گرفتی. تو می‌خواستی تیمسار نصیری را روی پله‌های شهربانی ترور کنی و خیلی چیزهای دیگر. بالاخره شروع به زدن کردند. خودش هم یک سیلی زد و رفت. من گفتم: «همه اینها دروغ است.» بعد آن‌گونه شد که در خاطرات آمده است. این اولین زندانی جدی من بود.

س- سال 43 به بعد؟

ج- قاعدتاً باید 43 باشد. بعد از ماه رمضان همان سالی بود که منصور را کشتند.

س- فکر می‌کنم چون در خاطرات شما تقریباً جزئیات نوشته شده، بیشتر می‌توانم مسائل را دریابم. به خاطر ضیق وقت ناچارم یک مقدار پراکنده سؤال کنم؛ یعنی از تاریخ جلو و عقب بروم و بیایم. ارتباط حضرت‌عالی با مهندس بازرگان را می‌خواستم. نگاه شما نسبت به دولت موقت چه بود؟ آیا اصلاً این ترکیب را قبول داشتید؟

ج- بله. در زمان مبارزه تنها حزبی که با ما همکاری می‌کرد، نهضت آزادی بود. آن‌ها از جبهه ملی بودند، ولی روح مذهبی داشتند. با همه اینها ارتباط داشتیم. گاهی در سخنرانی‌ها با هم بودیم. جلسات داشتیم، مشاوره داشتیم. آن‌ها بیشتر در دانشگاه نفوذ داشتند و ما در حوزه نفوذ داشتیم. ما با امام (ره) بیشتر مأنوس بودیم. آن‌ها در جاهای دیگر و شاید از لحاظ جمعیت و جوانان دانشجو بهتر کار می‌کردند. با آنها ارتباط جدی داشتیم. البته هیچ وقت با مهندس بازرگان در یک زندان نبودیم. برای دومین بار که مرا گرفتند و به قصر بردند، بعد از زمانی بردند که آقای طالقانی و آقای مهندس بازرگان عفو و آزاد شده بودند.

س- عرض من ایام انقلاب است؛ یعنی در ایام انقلاب روابط شما چگونه بود، خواستم نظر خودتان را نسبت به ایشان و دولت موقت بدانم که آیا در مقطع انقلاب - قبلش که آن همکاری‌ها بوده- نظر شخصی شما موافق با سیاست‌های آنها بود؟

ج- اختلاف‌نظرهایی داشتیم. مثلاً وقتی می‌خواستیم قانون بگذرانیم و امثال اینها، آن‌ها حکم قصاص را قبول نداشتند. بیشتر اختلافات در جزئیات بوده است. ولی در اصل خیلی دقیق بودیم. اصلاً مهندس بازرگان را ما آوردیم و نخست وزیر کردیم. قبل از اینکه امام شورای انقلاب را تأسیس کنند، با همین‌هایی که شما اسم بردید و چند نفر دیگر جلسه داشتیم و انقلاب را اداره می‌کردیم. ما خودمان شورای انقلاب را تأسیس کرده بودیم، آقای مطهری که به نوفل لوشاتو رفتند، گزارش دادند و امام (ره) گفتند: «کار خوبی است و من هم این شورا را تأیید می‌کنم.»

آن وقت ایشان حکم 5 نفر ما را صادر کردند. بعداً ما مهندس بازرگان، دکتر سحابی و دیگران را به شورای انقلاب آوردیم. امام اول 5 نفر را انتخاب کردند. قبلاً بیشتر بودیم. بعدش ما ایشان را آوردیم و بعد هم برای نخست وزیری کاندیدا کردیم. شاید امام (ره) از اول نظر این گونه نداشتند. ما گفتیم که کسی غیر ایشان قدرت اداره در وضع فعلی جامعه را ندارد. امام هم پذیرفتند و این گونه شد.

س- در ایام تبعید نجف، حضرت‌عالی به نجف تشریف برده بودید؟

ج- یک بار رفتم.

س- خدمت حضرت امام (ره) رفتید؟

ج- بله.

س- می‌توانیم بدانیم پیرامون چه چیزی صحبت داشتید؟

ج- بله. من دو، سه مسئله مهم داشتم. یکی اینکه قبل از آنکه منافقین از هم منشعب و بعد هم بعضی‌هایشان حسابی مرتد شوند، ما از اینها تأیید کردیم. من، آقای طالقانی و دیگران به امام سفارش می‌کردیم که ایشان هم تأیید کنند. گفتیم بچه‌های خوبی هستند. ولی وقتی دیدیم این گونه شدند، ما دیدیم اشتباه کردیم. برای اینکه اینها در خانه‌های امنشان بچه‌های مردم را خیلی منحرف کردند. افکار بدی تزریق کردند.

البته مبارزه‌شان خیلی خوب بود و قابل مقایسه با مبارزات سطحی بعضی‌ها نبود و خیلی جدی بودند و ما از آن جهت می‌پسندیدیم. خودشان هم ظاهراً در زندان که با هم بودیم، خیلی زاهد و ساده‌زیست و نوعاً هم بچه‌های پولدارها بودند. یکی اینکه من رفته بودم به امام بگویم که ممکن است اینها بیایند و شما را فریب بدهند و ما از اینها برگشتیم و شما مواظب باشید.

یکی هم مسئله صدر بود که آقا موسی و آقا مصطفی با هم اختلاف داشتند. من قبلش برای مسائل مقاومت به لبنان رفته بودم و بعد به عراق رفتم و دیدم این اختلاف دارد جدی می‌شود. عده‌ای مثل همین حمید روحانی هم بودند که دامن می‌زنند و خیلی شیطانی و تفرقه درست می‌کردند. نمی‌دانم هدفشان چه بود؟ امام هم آن موقع علیه‌اش صحبت کرده بود. من آمدم به امام بگویم که اشتباه می‌کنید و آقای صدر در لبنان خیلی نفوذ دارد و کار خیلی بزرگی هم دارد می‌کند که مقاومت را می‌سازد. همان است که الان حزب الله شده است و بنیه برّی و اینها از داخل آن درآمدند.

امام گفت: «ما اختلافی نداریم و حرف‌های بچه‌هاست که با هم حرف می‌زنند و آقای موسی صدر از فرزندان خودم هستند.»

یکی هم اوضاع انقلاب بود که برای ایشان تشریح کردم. همان موقع شروع شده بود که شاه و اوقاف یک عده آخوندها را برده و خریده بودند و پول می‌دادند. این گروه در استقبال از دربار و در مراسم رژیم شرکت می‌کردند. من رفتم و اوضاع را برای امام تعریف کردم که رژیم کار را به اینجا رسانده است. مسائل خرده ریز هم برای مسائل مبارزه و نیازهای مبارزات بود.

س- شما فقط یک بار سابقه زندان داشتید و بعد آزاد شدید؟

ج- نه. هفت بار به زندان رفتم. بار اول چهار ماه و ده روز در انفرادی بودم و زیاد شکنجه شدم. داماد آقای حکیم، آقا ابراهیم، قوم و خویش خانواده ما و از بچه‌های صاحب عروه هستند. این‌ها از نجف آمدند و با شاه ملاقات کردند و مرا بدون محاکمه، آزاد کردند.

دفعه دوم در سال 46 گرفتند که ما با جشن تاجگذاری مخالفت می‌کردیم، چون برایشان خیلی تلخ بود. بیانیه تندی نوشتم که پخش شد. مرا گرفتند و آن بار سه ماه محکوم به حبس شدم. در قصر زندگی می‌کردیم و زندان خیلی خوبی بود. نهضت آزادی و توده‌ای‌ها هم در آنجا بودند. از مؤتلفه‌ای‌ها هم بعضی‌ها بودند.

در سال 49 وقتی منافقین دستگیر شدند، آن موقع نامه‌ای از من به امام در تأیید منافقین در صندوق پستی قطبزاده لو رفته بود و مرا گرفتند. ما را با مهندس سحابی و عبدالله توسلی گرفتند و هفت ماه در زندان بودم. البته زندان‌های کوچک در همدان، نجف‌آباد، اصفهان و اینها زیاد بود. بعد به مرحله چهارم یا پنجم رسید که از زندان آزاد شدم. به خاطر اینکه خانواده‌ام برای جلوگیری از اعدام منافقین به قم پیش آقای شریعتمداری رفته بود. او را با خانم مفتح یک شب در قم گرفتند. البته آقای نجفی فهمیدند و به علت قوم و خویشی زود آزاد کردند. مرا هم به خاطر او گرفتند و دوباره یک ماه و نیم در زندان بودم. در این یک ماه و نیم با مقدم ملاقاتی داشتم. مقدم را خیلی نصیحت کردم و تحت تأثیر قرار دادم. آدم نجیبی بود. بعد که از سفر خارج برگشتم، مرا گرفتند و تا نزدیک انقلاب در زندان بودم.

س- یعنی تقریباً سال 57 آزاد شدید؟

ج- سال 54 بازداشت شدم و آذر 57 آزاد شدم.

س- یک نکته وجود دارد و آن این است که مدرسه رفاه و مدرسه علوی، برای ما یک راز است و نمی‌دانیم چه چیزی ردّ و بدل شد. شاید حضرت‌عالی که از محارم حضرت امام بودید، از این اتفاق مطلع باشید. این را آقای علی مطهری گفت و خودش هم نمی‌دانست چه چیز ردّ و بدل شده است. می‌گفت: «همه در مدرسه رفاه بودند که امام هم بود. آقای مطهری به آنجا می‌آیند و در حیاط دم گوش امام چیزی می‌گویند و دست امام را می‌گیرند و سوار پیکانی می‌کنند و به مدرسه علوی می‌برند.» یعنی کلاً ارتباط با مدرسه رفاه قطع می‌شود. عده‌ای به این موضوع معترض می‌شوند و طبیعتاً حتی مرحوم شهید بهشتی به مدرسه علوی می‌روند اعتراض می‌کنند که این چه کاری بود که شما کردید؟ عده‌ای که در آنجا هستند، از اشخاص مختلف و شخصیت‌ها ناراحت می‌شوند. امام یک دفعه براق می‌شوند و به صورت آقای بهشتی نگاه می‌کنند و برای اولین بار با این جمله می‌گویند: «سیدمحمدحسین تو با ما هستی یا با آنها؟» آقای بهشتی همین‌طوری می‌مانند که چه اتفاقی افتاده است؟ شما مطلع نیستید که آقای مطهری به چه دلیلی این فضا را به وجود آوردند. چرا امام را از رفاه به علوی بردند؟

ج- نمی‌شود که ما مطلع نباشیم. در جریان همه زیر و بم مسائل بودیم. اولاً اینکه ما جایی در ایران نداشتیم که امام در آن اوضاع خطر بروند. تنها جای قابل اسکان که داشتیم، مدرسه رفاه بود که خودمان ساخته بودیم. این مدرسه را ما ساختیم. مدرسه دخترانه خیلی محکم و خوب بود. پایگاه انقلاب هم شده بود. مدرسه دخترانه خوبی بود. خیلی‌ها مثل خانم بازرگان و دیگران در آنجا درس می‌دادند. آقای رجایی و باهنر اداره می‌کردند. من پشتیبانی می‌کردم و آقای بهشتی هم کمک می‌کرد. دیدیم آنجا محکم و جای مناسبی است. اتاق‌های زیاد و فضای خوبی دارد. سه هزار متر زمین در کوچه مستجاب و کنار مدرسه علوی بود. امام را به آنجا بردیم. امام پیغام داده بودند که مرا از خیابان شاه به پایین ببرید و به بالا نبرید. ناچار شدیم و به اینجا آوردیم. چند روزی که گذشت، جا عوض شد. این چیزهایی که آقای علی مطهری می‌گوید، لابد از پدرش شنیده است. چون خودش خیلی بچه بود. من هم این گونه نشنیدم. اینکه دستشان را گرفتند و بردند، اطلاع ندارم. امام که هیچ وقت تنها نبودند. احتمال می‌دهم برای آن مدرسه برنامه دیگری داشتیم. مثلاً آنجا را زندان کرده بودیم و کسانی را که می‌گرفتند، به زیرزمین آنجا می‌آوردند. زیرزمین دیگر را اسلحه‌خانه کرده بودیم و محمد منتظری اسلحه‌ها را تنظیم می‌کرد که از دست افراد می‌گرفتند به آنجا می‌آوردند. بزرگان ارتش در آنجا زندانی بودند. لذا خطر بود. اینکه امام بالای چنین جایی نشسته باشد، معلوم نبود چه اتفاقی می‌افتد.

ما حمل بر تصمیم طبیعی کردیم که دیدند اینجا دیگر برای امام مناسب نیست. رفت و آمد خیلی زیاد بود و همیشه پر بود و هر کس را می‌گرفتند، به آنجا می‌آوردند. اطرافش پر بود و رفت و آمد سخت بود. دیدیم امام را به مدرسه علوی بردند. مدرسه علوی خیلی سست بود. یک ساختمان قدیمی بود که با یک خمپاره روی هم می‌ریخت. تعجب کرده بودیم که چرا به آنجا رفته بودند؟ رفتن ایشان با ما هم مطرح نشد. ولی به دلیل شرایطی که بود، قانع شدیم که بایست ایشان به جایی می‌رفت و آنجا هم نزدیک رفاه بود و ما هم در رفاه بودیم. ستاد، رفاه بود و تا آخر هم این‌گونه بود. بعد از پیروزی هم که مذاکرات با بقایای رژیم پهلوی بود، در رفاه انجام می‌شد که می‌آمدند. این مسائلی که من می‌گویم، مربوط به قبل از آن ده روزی بود که حکم تأیید شد. اختلاف رقیقی بین آقای بهشتی و آقای مطهری سر مسائل خاص خودشان بود. البته این دو نفر مثل ما مبارز تند نبودند. ما کارها را با آقای بهشتی، آقای باهنر، من و آقای خامنه‌ای تقسیم کرده بودیم. من و آقای خامنه‌ای پرخاشگر میدان شده بودیم. آن دو نفر پشتیبانی فکری شده بودند. در مدرسه کتاب درسی می‌نوشتند و از کارهای این‌گونه می‌کردند. آقای مطهری هم خودشان یک متفکر بودند و در دانشگاه کار می‌کردند. البته بازنشسته شده بودند. همه قانع بودیم که چنین باشیم. وقتی حزب را در همان روزهای اول تشکیل دادیم، آقای مطهری شرکت نکرد. همه، جز آقای مطهری شرکت کردیم. آقای بهشتی هم نمی‌خواست آقای مطهری شرکت کند. کاملاً برای من روشن بود که چیزی بینشان است؛ اما این جزئیاتی که شما می‌گویید، خبر ندارم.

س- این را آقای علی مطهری گفتند.

ج- نه اینکه امام فکر کنند آقای بهشتی با آنها یا اینهاست، اصلاً چنین چیزی نبود. امام خمینی به آقای بهشتی بهای خیلی زیادی می‌داد.

س- شاید این ریشه در همان اختلاف سطحی داشته بود.

ج- بله.

س- ما اول باید مطالبی را به صورت سناریو بنویسیم که در لابلای کار قرار بگیریم و بعد اگر اجازه بدهید ارسال کنم و مطالعه بفرمایید تا اگر نظراتی دارید، انجام بدهید و اگر نکته‌ای هست و یا توصیه‌ای برای ما دارید، بفرمایید.

ج- دیگر وقت توصیه نیست. بعداً اگر لازم بود، می‌گویم. شما گفتید که 50 قسمت خواهد بود.

س- بله. زمان داریم که بتوانیم لحظه‌های ناب آن دوران را کار کنیم.

ج- به هر حال اگر سؤالاتی فکر کردید و یا جاهایی هست که احتیاج هست از من توضیح بخواهید، می‌توانم مشاهدات خودم را بگویم.

س- جهت حسن ختام، چون دفعه قبل فرمودید که می‌توانیم از حمایت شما برخوردار باشیم. آقای دکتر نجفی که رئیس سازمان میراث فرهنگی هستند در کابینه حضرت‌عالی وزیر بودند. الان چند وقتی است که پشت درهای نیاوران معطل هستیم و به ما اجازه ورود نمی‌دهند. از وقتی که سیستمشان آمده است، معطل هستیم. فکر کردیم شاید بتوانیم از حمایت حضرت‌عالی برخوردار باشیم که یک مقدار به سهولت بگیرند.

ج- مشکلی نیست. به او می‌گویم و قابل حل است. آنجا هیچ محدودیتی ندارد. من هر روز از آنجا عبور می‌کنم، می‌بینم که پر از مردمی است و به پارک می‌روند.

س- به لحاظ مالی شرایط خیلی سنگینی را برای ما فراهم کردند که از توانایی ما خارج بود.

ج- یعنی برای رفتن به آنجا هزینه می‌خواهند؟

س- بله. هزینه سرسام‌آوری خواستند. روزی هشت میلیون تومان از ما خواستند. بخش‌های پایانی فیلم باید در آنجا شد. حدوداً 50 روز بیشتر در آنجا کار نداریم.

ج- به ایشان می‌گویم.

س- خیلی محبت کردید که وقت گذاشتید.

ج- موفق باشید.