مصاحبه
  • صفحه اصلی
  • مصاحبه
  • مصاحبه‌آیت الله هاشمی رفسنجانی با روزنامه همشهری

مصاحبه‌آیت الله هاشمی رفسنجانی با روزنامه همشهری

  • ساختمان قدس
  • یکشنبه ۲۱ تیر ۱۳۸۳

○ هدف از انجام این‌گونه مصاحبه‌ها بیشتر تبیین الگوی یک سیر زندگی برای جوانان است که تا به حال با شخصیت‌های مختلفی گفت و گو کردیم.
حضرت‌آیت‌الله هاشمی رفسنجانی! سلام عرض می‌کنم خدمت  شما آمدیم تا خیلی صمیمی حرف بزنیم. معمولاً این‌گونه در اذهان جا افتاده است که فقط افراد متموّل و سرمایه‌دار می‌توانند به مدارج و مسئولیتهای بالا برسند و افراد فقیر و پایین‌دست نمی‌توانند به جایی برسند. ما خوب می‌دانیم که شما از خانواده متوسط جامعه از روستای نوق رفسنجان‌بودید وسختی‌ها و مشقت‌های فراوانی کشیدید و امروز می‌بینیم که از جمله مردان بزرگ انقلاب و کشور هستید. می‌خواستیم این را از زبان شما بشنویم.
• بسم‌الله الرحمن الرحیم، این یک اشتباه است که به جامعه تلقین کردند. واقعاً این طور نیست که ترقّی، رشد و پیشرفت فقط در اختیار کسانی باشد که از اول غنی و دارای امکانات هستند. یک فرد معمولی و از هر طبقه‌ای – مخصوصاً در دنیای ما – چه در روستا و چه در شهر، می‌تواند فکر کند که راهش باز است. به شرط اینکه تلاش، کار و برنامه‌ریزی کند. این نکته خوبی بود که شما اشاره کردید. اگر فرض کنیم که ما از جمله آدمهای موفق هستیم و می‌توانیم نمونه باشیم، درست است. در این سؤالی که مطرح کردید می‌توانیم خودمان را بعنوان نمونه مطرح کنیم که البته این نباید خودستایی حساب شود. آنچه بر سر ما آمده و در عمر ما گذشته را می‌گوییم که هم جواب سؤالات شما باشد و هم تحلیل گونه ادا شود.
اسم روستا، جلگه و منطقه را بردید. من در روستایی به نام بهرمان در جلگه نوق که در شمال غربی رفسنجان است و یکی از جلگه‌های کویری است – الان بد نیست، در گذشته واقعاً یک جای فقیر، دورافتاده و جایی بود که زندگی کردن در آن دشوار بود – به دنیا آمدم. در آنجا زندگی می‌کردیم. اکثر روستاها آب شور داشتند. زمستان آنجا سرد و تابستان گرم بود. محیط آنجا کویری بود. فاقد هر نوع امکاناتی بود که شما الان در شهرها و روستاها می‌بینید.
جز همین چیزهای کشاورزی و مختصر همین چیزهایی که به دست دامداران و کشاورزان بود و خودمان در خانه‌ها تأمین می‌کردیم، چیزی نداشتیم. پدر من در آن روستا مانده بودند و شرایط آن زمان هم ایجاب می‌کرد. در زمان پهلوی و قبل از آن هم در زمان فتنه‌های آخر دوره مشروطه، زندگی کردن در شهرها مشکل بود. آن موقع ناامنی شدید بود. بعلاوه در شهرها از لحاظ اخلاقی اشکالاتی وجود داشت. پدرم مورد توقع مسئولان شهر بود. اگر ایشان در شهر می‌ماند، می‌بایست کاری برای آنها می‌کرد و او نمی‌خواست برایشان کاری کند. به همین دلیل ایشان روستا را انتخاب کردند.
مادرم از خانواده خوب و خیّری بودند که پدرشان به دست اشرار شهید شدند. پدر من، هم کشاورزی می‌کرد و هم در روستا از لحاظ اطلاعات مذهبی نسبتاً باسواد بود. می‌توانست به مردم برای تعلیمات مذهبی کمک کند. به ما هم کمک می‌کرد. زندگی ما ساده بود. وضع ما در آن روستا بد نبود، ولی معمولاً زندگی در آنجا بد بود. شاید حدود 95% از چیزهایی را که مصرف می‌کردیم، ازغذا، لباس و حتی دارو که داروهای محلی بود، خودمان تولید می‌کردیم و مادر خود من به اصطلاح دکتر بومی بود. با داروهای محلی گیاهی که فراوان هم است، کار می‌کرد و کارش هم برای مردم مؤثر بود. خانواده عیالواری هم داشتیم. چهار دختر و پنج پسر بودیم. بعلاوه آنهایی که در زندگی ما در اوایل بچگی فوت کردند. این وضع ابتدایی ما در آن روستا بود. اگر سؤال خاصی دارید، جواب می‌دهم.
○ از رابطه خود با خواهران و برادرانتان بگویید.
• گاهی وقتها مشاجره می‌کردیم. اما حقیقتاً صمیمی بودیم. زندگی بسیار شیرینی داشتیم. دور هم بودیم. چون مسافرت و اینجور چیزها نبود. سرگرمی ما هم دیدار با قوم و خویشان بود. هنوز هم صمیمی هستیم. یعنی بعد از گذشت سالها با اینکه خیلی جدا هستیم، همه با هم – بدون استثناء- صمیمی هستیم.
○ پس در کل از زندگی خودتان راضی بودید؟
• بله، احساس کمبود نمی‌کردم، چون خیلی چیزهای دنیا را نمی‌دانستم. آنچه که آنجا می‌دیدیم، برای ما خیلی رضایت‌بخش بود.
○ سرگرمی شما در سن 10 سالگی چه بود؟ اصلاً بازی می‌کردید؟ از بازی خوشتان می‌آمد؟ ورزش می‌کردید؟
• سرگرمیهای زیادی بود. این‌گونه نبود که در روستا احساس کنیم وقت فارغ داریم و نمی‌دانیم چکار کنیم. چنین حالتی احساس نمی‌کردیم. اولاً در روستایی که بودیم، مکتبخانه بود و مقدار زیادی وقت ما صرف مکتب می‌شد. سالهای اول معلم مردی به نام «آقا سید حبیب‌الله» داشتیم. او هم دختری به نام «صدیقه» داشت که خط خوبی داشت. من پیش استاد درس می‌خواندم و پیش صدیقه خانم مشق تمرین می‌کردم. البته آن موقع کاغذ خیلی فراوان نبود. لوحی از حلب برای ما درست می‌کردند. مشق را بالای آن می‌نوشتند. ما مشق را تمرین و دوباره پاک می‌کردیم و باز می‌نوشتیم. بارها تکرار می‌شد و سپس سرمشق را عوض می‌کردند. بعد هم که استاد ما فوت کرد، پیش خانمی که شوهرش قبلاً مکتب‌دار بود، می‌رفتیم و درس می‌خواندیم. شش کلاس ابتدایی را خواندیم. کتابهایی مثل نصاب‌الصبیان، مختارنامه، معراج‌نامه، گلستان سعدی و از این نوع را می‌خواندیم. بعد هم که خودمان باسوادتر شدیم، به مکتب کمک می‌کردیم و به بچه‌هایی که جدید می‌آمدند، درس می‌دادیم. این کار تحصیلی ما بود و بخشی از وقت ما را پر می‌کرد.
بقیه وقت خود را صرف کارهای کشاورزی می‌کردم. به پدرم کمک می‌کردم. البته همه بچه‌ها کمک می‌کردند. ما هم برای کاشت، آبیاری، پیوند زدن و جمع کردن محصول پسته، گندم، جو، پنبه، علوفه و میو‌جات تقریباً در همه زمینه‌های کشاورزی و دامدای – برای اداره دامهایی که در روستا داشتیم – کار می‌کردیم.
یک مقدار هم وقت خود را صرف ورزش و تفریح می‌کردیم. ورزشهای آنجا ورزشهای بومی و ابتدایی است. مثل کُشتی یا بازی‌هایی به نام پل چفته، چوگان بازی، آفتاب مهتاب، قایم موشک‌بازی، مسابقه دو، کله، اسب‌سواری، شنا و انواع ورزشها بود. یک بازی شبیه شطرنج داشتیم که روی زمین خط می‌کشیدیم. به آن قلعه بازی می‌گفتیم. ماهیت آن همین شطرنج است که به دو صورت انجام می‌شد و برای تمرین فکری بچه‌ها خوب است. روی کاغذ یا روی زمین خط می‌کشیدیم، گاهی مبارزه ما مدتها طول می‌کشید.
انواع ورزشهای روستایی برای ما شیرین بود و گاهی تا آخر شب به خانه نمی‌رفتیم و در میدان روستا با بچه‌ها سرگرم بازی بودیم. قصه‌گویی هم رواج داشت. افراد خاصی بودند که مهارت داشتند، ولی بچه‌ها هم معمولاً داستانها و قصه‌های جالبی می‌دانستند. مشاعره هم یکی از سرگرمیهایمان بود که از اشعار کتابهای درسی و سایر اشعار که حفظ داشتیم، استفاده می‌شد.
○ جناب آقای رفسنجانی در چندسالگی لباس روحانیت را به تن کردید؟ اگر ممکن است خاطراتی از سالهای اول حوزه برای ما بگویید.
• تا 14 سالگی در همان روستا بودم و در روستا هم تقریباً با هیچ شهری تماس نداشتیم. برای اوّلین بار که می‌خواستیم از روستا بیرون بیاییم، به طرف قم آمدیم. به رفسنجان هم نرفته بودم. فاصله ما 11 فرسخ بود. از آنجا به قم آمدیم، همان هفته‌های اول لباس روحانیت پوشیدم. البته، من یک مقدار درس خوانده بودم. موقعی که در روستا بودم، نصاب‌الصبیان را خوانده بودم که جزو تحصیلات طلبگی حساب می‌شد. کتابی است که لغات عربی را به صورت شعر ترجمه کرده است. کسی که آن را می‌خواند، بسیاری از لغات را حفظ می‌کند. بخشی از آن کتاب را حفظ کرده بودم. برای من دنیای جدیدی بود. اصلاً شهر و اتوبوس را ندیده بودیم. خیلی از چیزهایی را که در شهر است، اصلاً در روستای خود ندیده بودیم. در مسیر که می‌آمدیم، یزد، نایین، کاشان و نطنز را دیدیم. قم آن موقع از نظر شهری نسبتاً بزرگ بود. وارد حوزه شدم. آن سفر را با مادر و پدرم و چند تن دیگر از بستگان آمده بودیم. آنها از قم به کربلا رفتند و من و شیخ محمدهاشمیان، پسرعمویم را که اکنون امام جمعه رفسنجان است، برای درست خواندن گذاشتند. برای ما عبا، عمامه و قبا تهیه کردند و در چهارده سالگی لباس روحانیت پوشیدم.
○ از خاطرات حوزه و از اولین جایزه‌ای که گرفتید، بگویید.
• وضع تحصیلی قم مثل مدارس و مکتب‌خانه‌ها مرتب نبود که کلاسها و استادهای مشخصی برای هر درس باشند. هرکس به انتخاب خود با استادی که از خودش باسوادتر بود، درس می‌خواند. هرکس آشنایی را انتخاب می‌کرد. اگر می‌دید خوب درس می‌دهد، با او درس می‌خواند و اگر می‌دید استفاده نمی‌کند، استاد دیگری می‌گرفت. یکی از آرزوهای من از نوجوانی این بود که قرآن را حفظ کنم. حافظه من بسیار قوی بود. آنچنان حافظه من قوی بود که در دوران تحصیل در همان نوق تقریباً همه اشعار شش کلاس را حفظ کرده بودم و از اول تا آخر را بدون درنگ می‌خواندم. خیلی از آن اشعار هنوز هم در یادم هست. وقتی انسان در نوجوانی چیزی را حفظ می‌کند، به یادش می‌ماند. سال اول ورود به حوزه قم جامع‌المقدمات را خواندم که مجموعه‌ای ابتدایی از صرف. نحو و منطق است. بخشی به زبان فارسی و بخشی به زبان عربی است. در سال دوم وارد ادبیات نسبتاً پیشرفته‌تر حوزه شدیم، سیوطی را شروع کردیم که یک متن خوب ادبی است. این کتاب شرح یک هزار شعر عربی به نام «الفیه» است که ابن مالک سروده است و تقریباً تمامی ادبیات عرب و قواعد صرف و نحو را به شعر درآورده است. من آن هزار بیت شعر را هم حفظ کرده بودم. الان هم بخشی از آنها را حفظ هستم. اگر کسی آن کتاب را حفظ کند، بر ادبیات مسلّط است. البته اگر بتواند نگه دارد.
در علم منطق هم کتاب حاشیه ملا عبدالله را که از متون درسی حوزه بود، خواندم. این کتاب شرح کتاب کوچک و مختصر دیگری به نام «تهذیب»  است که مرحوم تفتازانی  آن را تألیف کرده، آن را هم حفظ کرده بودم. علم منطق را با آن متن از بر بودم و نحو را با الفیه از بر می‌دانستم وشروع به حفظ کردن قرآن کردم که جزو آرزوهایم بود. معمولاً دعا می‌کردم و از خدا می‌خواستم که حافظ قرآن شوم. اواخر سال دوم یا اوایل سال سوم تحصیلی به آیت‌الله بروجردی نامه نوشتم و از ایشان خواستم که مرا امتحان کنند. در یک جلسه سخنرانی عمومی که مرحوم آقای فلسفی منبر می‌رفتند، خدمتشان رفتم، نامه را دادم و روبرویشان نشستم. ایشان همانجا نامه را خواندند و گفتند: الان حاضری امتحان بدهی؟ گفتم: بله.
دو زانو نشستند و شال کمرشان را تنظیم کردند و از من سؤال کردند. از هرسه موضوع هم سؤال کردند. از الفیه شعر سختی را پرسیدند و خواندم. آنقدر سخت بود که در آن جمع حاج شیخ‌ابوالحسن که مقسّم آیت‌الله بروجردی بود، به آیت‌الله بروجردی گفت: جای سختی را پرسیدید. آن قدر سخت است که شارح الفیه هم عصبانی شده است. چون شارح وقتی این شعر را شرح می‌دهد، می‌گوید: شاعر اینجا شعر را خیلی مبهم گفته است. این در خود کتاب است. از منطق هم، از کلیات خمس پرسیدند و خواندم. از قرآن هم بخشی از آیه «ماننسخ من آیه او ننسهانات» (سوره بقره، آیه 106) را خواندند و گفتند: ادامه بده و من ادامه دادم. آیت‌الله بروجردی در همان جلسه از جیب‌ خودپولی درآوردند و فکر می‌کنم 25 یا 30 تومان به من دادند. البته آن موقع 20 تومان برای ما طلبه‌ها پول زیادی بود. دستور دادند که برای من شهریه مقرر کنند. آن موقع شهریه را به طلبه‌هایی می‌دادند که به لمعه رسیده باشند. ولی به خاطر همین امتحان از سیوطی به من شهریه دادند و آنجا یکی از اعضاء دفترشان، آقای حاج محمدحسین اعلم، می‌خواستند محبت کنند که مرا به دفترشان بردند و یک دست لباس مستعمل به من دادند و به من برخورد و گریه کردم و رفتم. به هر حال جایزه آیت‌الله بروجردی مرا تشویق می‌کرد که بیشتر کار کنم.
○ جناب آقای هاشمی! کار مایه زندگی است. کار است که زندگی را می‌سازد. الان فصل تابستان است و خیلی از بچه‌ها می‌روند کار می‌کنند. نظر شما درباره کار چیست؟ خود شما در سنین جوانی در دوران تحصیل کار هم می‌کردید؟
• سؤال شما مهم است. باید روحیه کار در بچه‌های ما – چه خانمها، چه آقایان – باشد و بچه‌ها از اوقات فراغت استفاده و کار کنند. کار واقعاً آدم را می‌سازد. من در کودکی در مزرعه کار می‌کردم و چون کار کرده بودم، وقتی که به شهر آمدم، کار کردن برای من راحت بود. در 9 سالگی یا 10 سالگی آنقدر برای خودم استقلال قایل بودم که موقع محصول پسته، بیرون ده باغی را از پدرم تقبّل و از تعرّض طیور و حیوانات و یا دزد حفظ و حراست می‌کردم. شب در باغ می‌خوابیدم. پسته را هم جمع می‌کردم و می‌آوردم تحویل می‌دادم و مبلغی از پدرم می‌گرفتم. البته باغ‌های بزرگ نبود، مثلاً 2 هزار یا 3 هزار متر بود. همه کار باغ را خودمان می‌کردیم. برای گوسفندها و دامهای دیگر هم کار می‌کردیم. به قم که آمدیم، خرج اصلی ما را پدرم می‌دادند. ایشان ماهی 50 تومان به ما می‌داد. این 50 تومان دست ما نبود. منزل اخوان مرعشی بودیم. به ایشان می‌دادیم، ایشان خرج ما را می‌دادند و روزی یک قران هم پول جیبی به ما می‌دادند. اطراف ما بقّالی، حمّام، قصّابی، نانوانی و این‌گونه چیزها بود. ما همه چیز را نسیه می‌خریدیم. حتی حمام هم نسیه می‌رفتیم. خجالت هم می‌کشیدیم، منتها آنها خودشان قرارداد داشتند. خریدهای ما با چوب خط بود. می‌رفتیم دم بقّالی یا دم قصّابی یا نانوایی‌می‌گرفتیم و با چوب خط علامت می‌زدند و بعد اخوان خودشان می‌پرداختند. خرج ما هم با آنها بود. تا آن زمان اخوان مرعشی ازدواج نکرده بودند و باوالده خود زندگی‌می‌کردندو ماهم با آنها بودیم. بعداً با دختران آیت‌الله‌سید عبدالهادی شیرازی که در نجف بودند، ازدواج کردند و به نجف منتقل شدند و منهم اطاقی اجاره کردم. بعداً در مدرسه حاج سید صادق و سپس مدرسه حجتیه حجره گرفتم و اخوان دیگر محمود، احمد و محمد هم به من ملحق شدند. اولین درآمدی که پیدا کردیم، از طریق منبر بود. بخشی از طلبه‌ها قسمت عمده زندگی خود را با پول منبر می‌گذرانند. چیز خوبی هم است. البته بعضی‌ها ناراحت هستند و می‌گویند، پول گرفتن تبلیغ برای خدا را ضعیف می‌کند. ولی بعضی‌ها این‌گونه فکر نمی‌کردند و می‌گویند برای زندگی طلبگی خودمان درآمد پیدا می‌کنیم و تبلیغ هم می‌کنیم، منتها قرارداد نمی‌بندیم، هرمبلغی که بانیان بدهند، می‌پذیریم.
برای تبلیغ، سفری به شیراز رفته بودیم. هنوز آیت‌الله سیدنورالدین معروف زنده بودند. از شیراز به فسا رفتیم. در فسا منتظر بودیم که ما را به روستاها ببرند. چند روزی ماندیم تا ما را برای تبلیغ بردند. من و آقای ربّانی املشی که مرحوم شدند و آقای حاج حسن صانعی که مسئول بنیاد پانزده خرداد هستند، همدرس بودیم. شریک شدیم، قرارداد بستیم که هرچه منبرمان درآمد داشت، با هم تقسیم کنیم. از فسا به روستای «وهینز» رفتیم. من نتوانستم بمانم و به اصطهبانات رفتم. آنجا هم نتوانستم بمانم. هشتم ماه رمضان به نیریز رسیدم و تا آخر ماه رمضان ماندم . آنها هم در جای دیگر بودند. سه نفری حدود هزار تومان درآمد داشتیم. البته با خرجهایی که کردیم و سوغاتهایی که خریدیدم، چیزی نماند. ولی اولین درآمد ما بود. برادرانم، اینهایی که الان هستند، محمد، احمد و محمود همگی به قم آمدند و طلبه شدند. پدر ما این قدر نمی‌توانست پول بدهد. من هم ازدواج کرده بودم  و زندگی بیشتر مشکل شده بود. یک شرکت فرهنگی تأسیس کردند و تعلیم ماشین‌نویسی می‌دادند. اسم آن را «کار و هنر» گذاشته بودند. تابستانها به شهرهای دیگر می‌رفتند، تعلیم می‌دادند و درآمدهایی هم از این ناحیه داشتیم. «مکتب تشیّع» را منتشر کردیم که کمی درآمد داشت. درآمد دیگر من کتاب «سرگذشت فلسطین» بود. پرتیراژ بود. آن موقع قبضهای فروش رفت. برای ما پول رساند. نویسنده کتاب آقای اکرم زعیتر که سفیر اردن در ایران بود، سیصد کتاب را یکجا خرید و دوهزار تومان پول داد. گاهی هم کتاب دیگری می‌فروختیم. مثلاً بحار صد جلدی را در قم می‌فروختم و 10% حق فروش می‌گرفتم. این طور چیزها هم در درآمدهای من بود. بهرحال مبنای اصلی زندگی ما از درآمدهای ملک پدری بود و بخشی از هزینه‌ هم از این راهها تأمین می‌شد.
○ شما درجایی گفتید طرح سؤالهای خوب، انگیزه ایجاد می‌کند. جواب خوب هم انگیزه طرح سؤالهای خوب است. اجازه بدهید با طرح سؤالهایی جدید درباره تفکر و اندیشه، نگاهی به وضع تفکر امروزی خودمان داشته باشیم. آقای هاشمی! می‌شود به راحتی از «سرگذشت فلسطین» یا «کارنامه سیاه استعمار» یا «امیرکبیر، قهرمانان مبارزه با استعمار» متوجه شد که شما با استعمار تضاد و به قول معروف مقابله یا دفاع خاصی دارید. در این‌باره توضیح بفرمایید.
• همین‌طور است. خوب حدس زدید. من در مطالعات متفرقه و در مشاهدات زمان جوانی‌ام جدّی بودم. نوجوانی‌ام در روستا گذشت که تقریباً از شرایط جامعه منقطع بودیم، رادیو، ماشین،  سینما و روزنامه نبود. ارتباط این‌گونه نداشتیم. سال 1327 به قم آمدم که اوج مبارزات مردمی بود. رژیم پهلوی ضعیف شده بود. 7 سال بود که رضاخان رفته بود. محمدرضا موفق نشده بود که مسلّط شود و محیط قم، سیاسی بود. من هم از روز اول که آمدم، با حرکات فداییان اسلام و حرکات مرحوم آیت‌الله کاشانی مواجه شدم. در قم بحثهای انتخاباتی جبهه ملی و نفت ازمسائل داغ آن زمان بود. من زود وارد فضای سیاسی کشور شدم. احساس کردم کشور ما واقعاً در مقابل تجاوزات غربی‌ها و روسها مظلوم است و نقطه ضعف کشور را در وابستگی، تجاوزات و تحمیل‌های استعماری می‌دیدم و عقب افتادگی را هم در بسیاری از زمینه‌ها لمس می‌کردم. بخصوص با اطلاعی که از وضع زندگی رقّت‌بار روستاییان داشتم، روحیه ضداستعماری و ضداستبدادی در وجودم شکل گرفت.
بنابراین باید بگویم اولین جرقه‌های فکری سیاسی – اجتماعی من با نفرت از تجاوزات استعمار و سلطه بیگانه شکل گرفت و در طول دوران زندگی‌ام تا امروز این حالت تثبیت شد و هیچ‌وقت ضعیف نشد. چون هرچه بیشتر فهمیدم، دیدم برداشت نوجوانی من درست بود و استادی که شخصیت سیاسی‌ام را ساخت، امام بود و به حق جرقه درستی بود.
با رهبری امام در حدود سال 1341 مبارزات سیاسی را شروع کردیم که فصل مهم زندگی من است. سابقه کار فرهنگی و انتشاراتی در مکتب تشیّع هم تأثیرات جدّی در شکل‌گیری روحیات من داشت.
○ سالها پیش زمانی که شما کتاب امیرکبیر را نوشتید، میان دهها مبارز متفکر روحانی چه چیزی را در امیرکبیر یا آنچه از او نوشتید، دیدید؟ امیرکبیر چه جاذبه‌ای برای شما داشت؟ آیا تصوّر می‌کردید سالها بعد از نوشتن آن کتاب به نوعی پرچمدار راهی می‌شوید که روزی امیرکبیر بود؟
• دو سوال مطرح کردید. چرا امیرکبیر برای ما جاذبه داشت؟ یک سؤال است. آیا من خودم چنین تصوری داشتم که چنین مسئولیتی به عهده خواهم گرفت؟ سؤال دوم است و با هم فرق می‌کند. در مورد امیرکبیر با آن روحیه‌ای که من می‌گویم، در مطالعات متفرقه‌ام یک بار کتاب میراث استعمار را خواندم. کتاب خوبی است. مال شخصی بنام بهار است. در آن کتاب فصلی راجع به امیرکبیر است. دیدم کسی که الان کمبودش را در جامعه می‌بینم،شخصیتی مثل امیرکبیر است. چون هم ضداستعمار بود، هم راه را پیدا کرده بود که باید کشور خود را اول بسازد، بعد نجات دهد و آدم تربیت کند. تحصیلات را به جای اینکه در خارج باشد، به داخل بیاورد و کارهای اساسی و عمرانی کند و سلطه و نفوذ خارجی را هم از کشور بکند. دیدم چیزی را که جرقه اولیه زندگی من بود، در امیرکبیر می‌بینم. دنبال فرصتی بودم که بیشتر مطالعه کنم. بعد از بازداشت امام و سرکوب مبارزان و گرفتاری‌های سیاسی من و دوستان، فرصت مطالعاتی برای من این‌گونه پیش آمد که در قم یک جمعیت سرّی یازده نفره داشتیم که بصورت ظاهر برای اصلاح حوزه ولی در باطن برای مبارزه با رژیم و ادامه راه امام بود که تبعید شده بودند. آن جمعیت لو رفت و مجبور شدیم متواری شویم. بعضی‌ها را گرفتند. آقای منتظری، آقای ربّانی شیرازی و آقای قدّوسی را گرفتند. من و آیت‌الله خامنه‌ای با هم به تهران آمدیم و منزل مشترکی گرفتیم–مبدأ آشنایی مابا آیت‌الله‌خامنه‌ای مال سابق است. قبلاً با ایشان در قم آشنا شده بودم. بعد در یک سفر به نجف با هم بیشتر نزدیک شدیم. بعد هم دیگر ایشان به قم می‌آمدند و با هم همکاری داشتیم – آدمی که می‌خواهد نیمه مخفی و غیررسمی زندگی بکند، احتیاج به جاهای بخصوصی دارد. دیدم وقت این است که روی امیرکبیر کار کنم. آن موقع روزها به کتابخانه مجلس در منطقه سپهسالار می‌رفتم و از منابع استفاده می‌کردم. تحقیق نسبتاً جامعی روی امیرکبیر کردم، هرچه بیشتر تحقیق کردم، دیدم همانی است که من می‌خواهم. بعنوان انسانی که می‌تواند راه درستی پیش پای ملت بگذارد و این کتاب را نوشتم.
اتفاقاً سرگذشت فلسطین هم در چنین شرایطی نوشته شد. می‌خواستم برای مکتب تشیّع مقاله بنویسم، دنبال منابعی بودم که به کتاب عربی که مسئله فلسطین را خیلی خوب تشریح کرده بود، برخورد کردم. آن موقع و قبل از آن در همین پادگان حرّ (باغ شاه) سرباز بودم و فرار کردم. در ایام فراری بعد از 15 خرداد که باید مخفی زندگی می‌کردم، کتاب القضییه الفلسطینه را که برای نوشتن مقاله مطالعه کرده بودم، با خودم به نوق و روستای بهرمان که قبلاً از آن گفتم، بردم. سه ماه تابستان را ماندم. این کتاب را با یک المنجد و یک مقدار کتابهایی که کمک گرفتم، ترجمه کردم. سرگذشت فلسطین و امیرکبیر در چنین شرایطی بوجود آمدند.
سرگذشت فلسطین به کلّی محیط کشور ما را عوض کرد. در رابطه با فلسطین قبلاً اطلاعاتی در ایران نبود. علما و طلبه‌ها نمی‌دانستند. حتّی امام نیازمند بودند که کسی این چیزها را برایشان توضیح بدهد. خود ما هم نیازمند بودیم. تاریخ فلسطین در ایران دقیقاً از آن زمان معروف شد و بچه‌ها با آن آشنا شدند. در رابطه با امیرکبیر دیگران آثار زیادی نوشته بودند. ولی در حوزه توجه نمی‌شد. دانشگاهها نوشته بودند و دربین روشنفکران و مورّخان خوب شناخته شده بود. اما حوزه یک فضای دیگر بود. ما آن مسئله را به حوزه بردیم. اینکه یک طلبه برای جامعه از یک سیاستمدار زمان قاجار شخصیتی الگو بسازد، یک کار نو بود. من هم به نحو احسن راضی هستم و به آن هدفی که پیگیری می‌کردم که ضداستعماری و مشوّق سازندگی در کشور بود، رسیدم.
به جواب سؤال بعدی شما می‌رسم. واقعاً در ذهنم نبود که روزی در مبارزاتی که می‌کنیم، به جایی می‌رسیم که مسئولیت می‌گیریم. در زمانی که مبارزه می‌کردیم، مثلاً از سال 40 به بعد – کتاب در حدود سال 44 نوشته شده است – معتقد بودیم عمر یک مبارز جدّی دو یا سه سال است. دستمان در کارهای خطرناک وارد می‌شد، فکر می‌کردیم بالاخره ما را می‌گیرند و اعدام می‌کنند. شرایط سیاسی آن زمان به گونه‌ای نبود که جوانها یا مردم امیدوار باشند که بتوانند خانواده پهلوی را بشکنند. ما انجام وظیفه می‌کردیم، حتّی وقتی که حزب و جمعیت درست می‌کردیم، می‌گفتیم ممکن است صدسال دیگر نتیجه بدهد، ولی ما کار را شروع می‌کنیم. از الان خشت اول را می‌گذاریم و دیگران این کار را کامل می‌کنند. حقیقتاً تصوّر نمی‌کردیم پیروز شویم. حتی بعد از پیروزی انقلاب که رژیم پهلوی را شکسته بودیم، اصلاً در فکر نبودیم که بیاییم مسئول امور کشور شویم. ما دولت موقّت را آوردیم و مشاغل اجرایی نگرفتیم. امام هم بعد از دو، سه ماه به قم رفتند و گفتند من الان طلبه هستم و می‌خواهم به قم بروم. ما هم فکر می‌کردیم بعد از اینکه دوره شورای انقلاب تمام شد، کارها را خودشان می‌گردانند. ولی شرایط ما را به اوضاعی کشاند که مسئولیتها را پذیرفتیم.
○ به نظر شما عالیترین حد در اسلام چه می‌تواند باشد؟خود شما در دوران نوجوانی عالیترین حد مسئولیتها در خط اسلام را چه می‌دانستید؟ فکر می‌کنید که نوجوانهای امروز چطور می‌توانند به این مسئله بپردازند؟
• من هیچ وقت نمی‌توانم خطی بکشم و بگویم که این عالیترین حدّ یک انسان است. عقاید ما هم این نیست، مسیر بی‌نهایتی در اختیار انسان است. آنچه که در معارف، قرآن و سنن گفتند، هدف و نزدیک شدن به خدا و کمال مطلق است. یعنی کمالی است که هیچ نقصی را در هیچ زاویه آن نمی‌توانید پیدا کنید. هرچه که فکر کنید عظمت و رشد و کمال است، در خدا هست و هیچ نقص نیست. بشر هم یک موجود غیر متناهی است. هیچ‌وقت مسیر به نهایت نمی‌رسد. پیغمبر(ص) که بزرگترین و عالی‌ترین موجود بشری دنیا و تاریخ هستند، تا آخر عمرشان می‌گفتند: «اهداناالصراط المستقیم» این یک شکل ظاهری در نماز نبود. یعنی پیغمبر(ص) کاملاً به مفهوم آن معتقد بودند. همان موقع هم احتیاج به هدایت داشتند که بیشتر پیشرفت کنند.
بنابراین من فکر نمی‌کنم شما بتوانید عالیترین حد را برای انسان قرار بدهید. الگو گرفتن و هدف گرفتن یک امر نسبی است. این‌گونه نیست که آدم بتواند این را بگوید که مثلاً شما فقط این را انتخاب کنید. این آقا بگوید این را انتخاب کنید. معمولاً آدم در زندگی‌ خود چیزهایی را در تصوّر خویش هدف قرار می‌دهد و به دنبال آن می‌رود. یک چیز را انتخاب می‌کند ولی وقتی که به آن نزدیک شد، می‌بیند خیلی چیز کمی بود. درست مثل کوه، نمی‌دانم شما به کوه رفتید یا نه. آدم وقتی به کوه می‌رود، اول به یک قلّه می‌رسد و خیال می‌کند اینجا یک قلّه است. وقتی که می‌رسد، می‌بیند آن طرف‌تر دوباره کوه هست. خسته می‌شود. کمی بالاتر می‌رود و می‌بیند تمام نمی‌شود. حرکت انسان در مسیر تکامل رشد شبیه به کوههایی است که خیلی بلند است و آدم به آن نمی‌رسد. قلّه‌هایی را می‌بیند، چشمش آن قلّه را انتخاب می‌کند. وقتی طلبه بودم، از لحاظ شخصیت حوزه‌ای فکر می‌کردم که عالیترین کسی که وجود دارد، آیت‌الله بروجردی است. از لحاظ شغلی که انتخاب کرده بودیم، یعنی تبلیغ، فکر می‌کردم که مثلاً آقای فلسفی و مرحوم اشرافی در حدّ اعلای آن هستند که اگر به این مقام برسیم، خیلی خوب است. شما هم حتماً در هر بخشی که هستید، کسی را بعنوان استاد و مرشد در نظر می‌گیرید. می‌توانید آدم موفق و آدم مطلوب پیدا کنید. لذا الگوگیری ممکن است، اما آسان نیست که آدم فکر کند به همه بگویم چه کسی الگویتان باشد.
در نوق که بودیم، اصلاً این آدمها و این چیزها را نمی‌شناختیم. پیش خودمان مثلاً روضه علی‌اکبر و این چیزها را می‌خواندیم. خیال می‌کردیم شخصیت خیلی ایده‌ال ما حضرت علی‌اکبر است. بچه و نوجوان بودیم، فکر می‌کردیم زیباترین شکلی را که یک انسان می‌تواند الگو بگیرد، گرفتیم. وظیفه معلم‌هاست که باید با توجه به استعدادها، روحیات و اطلاعات، مسیر افراد خوب را پیش روی بچه‌ها بگذارند. قلّه‌هایی را نشان بدهند. به آن قلّه اول که رسیدیم، دیگر راه خودمان را پیدا و قلّه‌های بعدی را انتخاب می‌کنیم.
○ شما برای فرزندانتان، بخصوص در دوران ریاست جمهوری چگونه پدری بودید؟ یک پدر دور از دسترس و عین کیمیا بودید یا نه، رابطه نزدیکی با فرزاندنتان داشتید؟ آیا آنها راضی بودند شما رئیس جمهور باشید؟ از اینکه این قدر مشغله داشتید، نظربچه‌ها چه بود؟ گله نمی‌کردند؟
• در بچه‌ها احساس عدم رضایت نمی‌کنم. زندگی داخلی ما خیلی معمولی است. از محیط کارمان که به خانه می‌رویم مثل همه خانواده‌ها، مثل همان زمانی که در نوق و قم بودیم، همان طور که قبل از انقلاب بودیم، با بچه‌ها حرف می‌زنیم. ارتباط با بچه‌ها و نوه‌ها، اینهایی که دور و اطراف ما هستند، طبیعی و بدون هیچ‌گونه حالات تصنعی است. البته در دوره ریاست جمهوری و دوره مجلس زیاد در منزل نبودم. بعد از انقلاب برای ما روزهای تعطیل و کار خیلی تفاوت نمی‌کرد. معمولاً در دوران جنگ اگر تعلیلی می‌شد، خارج از تهران و در جبهه‌ها بودم. در شرایطی که مسئولیت اجرایی داشتم، اگر تعطیلی پیدا می‌کردم، برنامه سفرهای کاری می‌گذاشتم. گاهی هم در خانه هستم. البته اکثر شبها به منزل می‌روم. روزهای جمعه اگر در خانه باشم، بچه‌ها می‌آیند و آنها را یک مقدار با شرایط کشور آشنا می‌کنم. ولی قطعاً مثل پدرهای معمولی به بچه‌هایم نمی‌رسم.
○ به کدام یک از فرزندانتان بیشتر وابسته‌اید؟
• خیلی فرق نمی‌کند. ولی وقتی که کوچکتر و یا خیلی کوچولو هستند، بیشتر با آدم مأنوس هستند. دل آدم می‌خواهد با همه بچه‌هایش صمیمی باشد. کوچولوها با ما بیشتر انس می‌گیرند. مثلاً یک هدیه می‌دهیم تا یک هفته خیال ما راحت است. توقع دیگری ندارند.
○ انتخاب اسم برای بچه‌ها یک امر بسیار مهم است. شما از اسمتان راضی هستید؟ نظرتان درباره اسمتان چیست؟
• خیلی‌ها مرا علی ‌اکبر صدا می‌کنند. حتی امام هم در چند حکم مرا علی‌اکبر خطاب کردند. ولی اسم من اکبر است و از اسم خودم راضی هستم.
○ وقت ما خیلی محدود است و ازملاقات با شما سیر نمی‌شویم. سه بیت شعر در خاطر من است و اینها را خدمت شما می‌خوانم، بفرمایید به یاد چه خاطره‌ای می‌افتید؟
شنیده‌ایم که محمود غزنوی شب دی     
                                   شراب خورد و شبش جمله در سمور گذشت
گدای گوشه‌نشینی لب تـنور گرفـت
                                   لــب تنــور بـرآن بیـنـوای عــور گـذشـت
علی‌الصباح بزد نعره‌ای که ای محمود    
                                       لــب تنــور گـذشت و شـب سمور گذشت
• خاطره‌ای که شخصاً از آن اشعار الهام‌بخش دارم، مربوط به زندان است. البته این در زندگی همراه با مبارزه، ترس و خطر برای ما توجیه شده بود که دنیا در مقابل سعادت اخروی و رضایت خداوند بی‌ارزش است. به زندگی مادی خیلی بها نمی‌دادیم. به اینکه زندگی ما چگونه می‌گذرد، توجه نمی‌کردیم. مفهوم این شعر همیشه برای ما الهام‌بخش و آرام بخش بود. این شعر را در سلول زندان روی دیوار نوشتیم. سلولهای زندانهایی که می‌رفتیم، خیلی بد و معمولاً اتاقک بود. دوران بازجویی هم خیلی سخت بود. بازجوهای خشن و زورگو برای اینکه اطلاعات کم خودشان را جبران کنند، فشار می‌آوردند و می‌خواستند به زور از ما اطلاعات بگیرند. لذا روزهای اول زندان همیشه بر ما بد می‌گذشت. به زندانها که می‌رفتیم، همیشه دیوار بود و آدم هم بیکار بود. روزهای اول هم کتابی نداشتیم. هرخطی که در زندان بود، یا می‌تراشیدند یا می‌نوشتند و یا به هرشکل دیگر، همه اینها برای ما معنا داشت. با آنها خودمان را سرگرم می‌کردیم. ما هم چیزی برای بعدی‌ها یادداشت می‌کردیم که آنها هم چیزی ببینند. این جزو مشغولیات زندان است. مثلاً در زندان یکی از تلاشهای ما این بود که مرس یاد بگیریم و یاد هم می‌گرفتیم. وقتی که طولانی می‌شد، با اثر انگشت کم‌کم می‌توانستیم پیامهای کوچک را به همسایگان زندانی منتقل کنیم. آنها اسمشان را می‌گفتند. گاهی از این حرفها می‌زدیم. من در یکی از سلولها شعری دیدم که نوشته بود:
هرشب ستاره‌ای به زمین می‌کشند و باز             
                                              این آسمان غم‌زده غرق ستاره است.
وقتی دیدم، کلی روحیه گرفتم. آن موقع معنایش برای من این بود که مبارزین را از میدان بیرون می‌کنند، ولی دوباره فضای مبارزه پر از مبارزه می‌شود. من آن سه بیت شعر را روی دیوار نوشتم. طوری می‌نوشتیم که گاهی این بازجوها و مأمورین زندان که می‌آیند، بخوانند و متوجه شوند این‌گونه هم خوب نیست که رفتار می‌کنند. یا وقتی زندانی تحت فشار بیاید، این را بخواند. بالاخره می‌گذرد، شب سمور گذشت و لب تنور گذشت. بالاخره هر دو همین‌طور است. واقعاً این ابیات از اشعار حکمت‌آمیزی است که حقیقت زندگی را روشن می‌کند.
الان حدود 70 سال از زندگی من می‌گذرد. بالاخره همه چیز در زندگی من بود. زندگی روستایی مشکل و زندگی‌های دارای امکانات فراوان در دوران ریاست، زندان و طلبگی‌ که کمبود و تفریح در آن بود. همه را که نگاه می‌کنم و پشت سرم را می‌بینم، مثل یک خواب است. اگر آدم کاری کند، اثری روی جامعه بگذارد و خدمتی بکند، می‌ماند.
○ در صحبتهایتان به ایام پرخاطره و پرمخاطره جنگ تحمیلی و دفاع مقدس اشاره کردید. در سخت‌ترین روزهای جنگ حضور مستمر داشتید و به قول خودتان تفرج شما این بود که وقتی کارتان اینجا تمام می‌شد، به سمت جبهه تشریف می‌بردید. می‌خواستم خاطره‌ای که از آن روزهای پرمخاطره در ذهن شما نقش بسته و شما با آن ارتباط برقرار می‌کنید و در ذهن شما هست، برای ما و خوانندگان بفرمایید.
• مشکل است برای جنگ خاطره‌ای را انتخاب کنم. یکی از خاطراتم را می‌گویم، شاید جای دیگر هم گفته باشم. در یکی از عملیاتها عمل کردیم، ولی موفقیت آنچنانی نبود. برگشتیم و تلفات دادیم. مقداری از نیروهای کیفی‌مان را که باید خط‌شکن باشند، به کار بردیم. اما نیروی پشتیبانی نرسید. برای ما خیلی تلخ شد، دیگر نمی‌شد ادامه بدهند. البته اکثریت نیروها بودند. با این وضع نمی‌شد وارد عمل شد. لذا ما ختم آن عملیات را اعلام کردیم، عراق ادعای پیروزی کرد. ما هم ادعای پیروزی کردیم و گفتیم عملیات همین بود و تمام شد. یک عده نیروها را برگرداندیم، جابجا کردیم که عراق دوباره خیالش راحت بشود. حیله ما هم گرفت. چون عراقی‌ها فکر کردند ما شکست خوردیم. نیروهای ما تمام شدند. عراق نیروهایش را مرخص کرد و ما خودمان را برای عملیات کربلای 5 آماده کردیم. بقایای نیروها را منظّم کردیم. خیلی تلفات ندیده بودیم. اکثر نیروها وارد نشده بودند. در نهایت آخرین تصمیم را در شبی مشکل در زیرزمین قرارگاهی بین اهواز و آبادان گرفتیم. آنجا همه فرماندهان جمع بودند. یک بحث جدّی داشتیم. اختلاف‌نظر بود. تصمیم‌گیری آن عملیات کار دشواری بود. بعضی از فرماندهان مخالف بودند و می‌گفتند: باید برای مدتی صبر کنیم. بعضی موافق بودند. من طرف موافقها را گرفتم. تصمیم نهایی را من می‌گرفتم. فرمان نظامی دادیم و گفتیم باید بجنگیم. آنها مطیع بودند و آن شب کربلای پنج را طرح‌ریزی کردند. آن شب، شب پرمخاطره و شب پر اهمیت و سرنوشت‌سازی برای ما بود و خیلی خوب توانستیم کربلای 5 را انجام بدهیم و واقعاً عراق شکست خورد. گویا کارشناسان نظامی روسیه در بصره، قرارگاه جنگ عراق را اداره می‌کردند. ما به بصره خیلی نزدیک شدیم و از سخت‌ترین موانع در شلمچه و کانال ماهی گذشتیم. جزایر نزدیک بصره را گرفتیم. فقط از اروند عبور نکردیم. واقعاً یکی از خاطره‌های پردلهره و سرنوشت‌ساز و مهم ما همان شب بود که تصمیم گرفتیم عملیات را انجام بدهیم و من هم تصمیم گرفتم.
○ اگر خاطره‌ای از حضرت امام (ره) – در هر مقطعی – دارید که بدرد نوجوانهای کشور بخورد، بفرمایید.
• از امام مثل جنگ آن‌قدر خاطره دارم که نمی‌توان انتخاب کرد. امّا شیرین‌ترین خاطرات من با امام لحظه‌ای بود که در یک سفر قاچاقی به نجف رفتم. آخرین مسافرت خارجی من بود. در داخل برای مبارزه به مشکل برخورد کرده بودیم. عدّه‌ای از منافقین، مرتد شده بودند. در منافقین انشعاب پیش آمده بود و این اختلاف به جمع مبارزین مذهبی دیگر هم کشیده شده بود. ما مشکل پیدا کرده بودیم. در خارج هم اختلاف بود که من برای حلّ مسائل رفتم. براساس ضرورت به صورت غیررسمی رفتم. من که نمی‌توانستم رسمی به عراق بروم. آن موقع شهید محمد منتظری در سوریه بود و برای من شناسنامه جعلی درست کرد. عکس مرا روی پاسپورت دیگری زدند و با اسم آن با هواپیما به بغداد و از آنجا به نجف رفتم. سالها بود که امام را ندیده بودم. با لباس دیگری رفته بودم. ولی وقتی می‌خواستم پیش امام بروم، لباسم را پوشیدم. با لباس طلبگی رفتم. با آقای دعایی هم رفتیم. وقتی که وارد بیرونی شدیم، امام را دیدم و همه غم‌های دنیا را فراموش کردم و لحظه‌ی دور از دسترسی را در دسترس دیدم. شیرینی آن لحظه هیچ‌وقت از ذائقه من بیرون نمی‌رود که امام را چه طوری بوسیدم. محبتی که از امام دیدم، برای من خیلی ماندنی است.
چند کلمه هم به بچه‌ها و جوانها عرض می‌کنم. بهرحال نوجوانی حالتی است که شخصیت انسان شکل می‌گیرد. خودم را مثل زدم. البته از نوجوانی کمی جلو رفته بودیم. سعی کنید در این مقطع با راهنما و مرشد و کسی که بتواند شما را در جهت خوبی قرار بدهد، مسیرتان را درست انتخاب کنید. در آن مسیر با استقامت کار کنید و ادامه دهید. ولی مطلق نمی‌توانیم روی اهدافمان فکر کنیم.
بهرحال امور نسبی است. موفقیتها و ابعاد پیروزیها نسبی است. ولی همت خود را همیشه روی آن قلّه بگذارید. اراده خود را از آنجا کوتاهتر نکنید. سعی کنید خودتان را به آن جا برسانید. هیچ راهی را موفق‌تر و مطمئن‌تر از راه دین و همین انقلاب خودمان که الان داریم عبور می‌کنیم، نمی‌بینم. تجربه من در زندگی همین است. در همین بستر شما می‌توانید به خداوند نزدیک شوید و به اهداف خوب برسید و با آرامش زندگی کنید و هرقدمی که موفق شوید، ماندنی می‌شوید و اگر هم موفق نشوید، شکست نیست. چون تلاشتان را کرده‌اید. خداوند نمی‌گذارد اعمال خوب انسان هدر رود. با هدف مقدّس الهی زندگی‌تان را ادامه بدهید و با همّت اهدافتان را تعقیب کنید.
○ جناب آقای هاشمی در پایان مصاحبه «هرچه می‌خواهد دل تنگت بگو.» نظرتان هست که مصرعی از یک بیت از اشعار مولانا است و من الان که شما راجع به حضرت امام صحبت می‌کردید و لحظه دیدارتان را می‌گفتید، شاهد بودم که حلقه‌های اشک درچشمتان نقش بست و این از یک زاویه می‌تواند حاکی از دلتنگی باشد. یک جور درد دل غیربیانی است که از طریق احساسات منتقل می‌شود.
• این یک سئوال نیست، دستور است. این سئوال یک چیز شخصی را می‌پرسد. شما می‌گویید که حرف بزن. حالا چه بگویم؟
○ عرضم این است که در یک عبارت – هرجوری که جناب‌عالی صلاح بدانید، کوتاه یا بلند – آن دلتنگی را که به طور راحت و آزاد می‌توان دریک فرصت کوتاه بیان کرد، بیان فرمایید.
• شما ازدلتنگی می‌پرسید. من بیشتر گفتنی‌هایم خوشحالی است. یعنی من واقعاً هرچه می‌بینم، زبیایی می‌بینم. خیلی پیشرفت کردیم. بچه‌ها و نوجوانهای ما نمی‌دانند در دوران حکومت شاه چه وضعی داشتیم. چه شرایطی بود و الان به کجا رسیدیم! این 25 سال چقدر کشور به طرف راه درست پیش رفته است!
دلتنگی هم به خاطر این است. شعرتان چنین زاویه‌ای را برای نظاره کردن باز می‌کند و خودتان هم روی این کلمه تکیه داشتید. الان کمی احساس ناراحتی دارم که از این دستاوردهای انقلاب در وجود بعضی‌ها قدرنشناسی می‌بینم. دلیل عمده‌اش این است که جلوترها را ندیده‌اند و نمی‌دانند با چه زحمتی به اینجا رسیدیم. روزی که مبارزه می‌کردیم، برای خودمان عمر دوساله در نظر گرفته بودیم. راضی هم بودیم که دو سال مبارزه کنیم و دیگر نباشیم. هیچ‌کس فکر نمی‌کرد این‌گونه شود. اینها را خداوند درست کرد. الان آدم احساس می‌کند بعضی نورسیده‌ها، بعضی بی‌اطلاع‌ها و گاهی هم بعضی از کسانی که حداقل در گذشته بودند – حالا اگر خون دلی نخورده بودند، ولی می‌دانند اوضاع چگونه بود – قدرشناسی لازم را از انقلاب ندارند و گاهی آدم نگران می‌شود که خداوند به کیفر کفران این نعمت بزرگ، نعمتش را از ما کم کند.
حقیقتاً اهمیت دارد. حقیقتاً این تاریخ قطعه ممتازی است. من از اوایل تاریخ ایران، از آن وقتی که بخصوص شکل اسلامی گرفته تا امروز، هیچ قطعه‌ای را این‌طور روشن و رو به حق نمی‌بینم و هیچ قطعه‌ای در دوران قدیم این جوری نبود. شما حساب کنید، از عهد ساسانیها که مال قبل از اسلام بودند، کسانی که چه در دوره خلفای عباسی، چه در دوره طاهریها، چه در دوره‌ی صفاریها، زندیه، افشاریه، قاجاریه و پهلوی که اینها دوره‌های مشخص ماست، هیچ‌وقت تاریخ ایران این‌گونه نبود. مسیر روشن، هدف روشن، چهارچوب روشن، آزادی، استقلال، جدایی از استکبار، مبارزه با ستم در راه اسلام، در راه خدا، روی پای خود و سازندگی همه از برکات انقلاب است. شما در تاریخ ایران بگردید ببینید کی به اندازه دوران انقلاب این همه سازندگی در سد، راه، کارخانه، مزرعه، مخابرات، مدرسه، دانشگاه، بیمارستان و هرچه که مظهر تمدن و پیشرفت است، بوده است؟ آن هم روی پای خودمان و به دست خودمان ساخته شد. اگر قدر این نعمتهای خدا را ندانیم، مجازات کفران نعمت کم نیست. اگر احساس دلتنگی کنم، این حرف دل من است. البته من به آینده خیلی خوش‌بینم. اما دلتنگی من از این است که بعضی‌ها قدرشناسی نمی‌کنند. در آخر این شعر زیبای عربی را برایتان به عنوان یادگاری می‌خوانم:
یری‌الناس ذهناً فی‌القراریر صافیا                
                                            ولا یدرمایجری علی رأس سمسمی
یعنی مردم شیشه‌‌های زیبای روغن را در قفسه‌های روغن فروشی‌ها می‌بینند. اما نمی‌دانند میان سنگهای آسیای روغن‌کشی چه بر سردانه‌های روغن آمده است!
○ اگر امکان دارد تعریف فرمایید که ازدواج شما چگونه انجام شد؟
• مسئله ازدواج من مثل ازدواج بقیه جوانان بود. وقتی به قم آمدم و چند سال درس خواندم، به فکر انتخاب همسر در بین آشنایان در قم و رفسنجان افتادیم. بستگان ما در بررسی‌ها به خانواده حاج سید ‌محمد صادق مرعشی رسیدند. چون تقریباً مثل خود ما زندگی می‌کردند. مقداری ملک داشتند که زندگی‌شان را تأمین می‌کرد.یک شخصیت بـاسواد روحانی بودند. دفتر اسناد رسمـی داشتند. خانـواده من دیدند و پسندیدنـد و خواستگاری کردند و با تشریفات معمولی ازدواج کردیم.
چیزی که خاطره حساب می‌شود، مشکلات مالی است. پدرم با 9 فرزند، عیالوار بودند که همه بزرگ بودیم و می‌بایست به همه ما می‌رسید و هزینه ازدواج همه را تأمین کنند. یکی از دوستان من به نام آقای محمـدعـلی انصاری که مثل من در قم طلبه بود - الان در رفسنجان واعظ است. بچه ایشان قبل از انقلاب شهید شد وخود ایشان تا این اواخر مسؤول بنیاد شهید رفسنجان بود- به ایشان پیشنهاد کردم که پسته خود را با قیمت‌ گرانتری به صورت نسیه به من بدهند و پولش را بعداً بگیرند. ایشان محصول آن سال را به من داد و فروختم و با پولی که گرفتم، ازدواج کردم. هزینه‌های دیگر هم توسط پدرم و خود من پرداخته شد.
○ آن  روزها وسیله امرار معاش شما از چه طریقی بود؟
• پدر ما حداقلی را به ما می‌دادند که نیازمند مسایل ضروری نباشیم. به هر حال ازدواج کردم و می‌بایست به قم می‌آمدم که زندگی‌ام یک دفعه پرخرج می‌شد. تا قبل از آن تنها زندگی می‌کردم. به اتفاق همسرم و با جهیزیه به طرف قم حرکت کردیم.
حادثه‌ای در اول راه اتفاق افتاد. آن موقع بارها را بالای اتوبوسها می‌بستند. یکی از صندوق‌های ظروف چینی ما در مسیر که جاده‌ها پردست‌انداز بود، افتاد و شکست. همسرم خیلی ناراحت شد. معمولاً اگر چنین چیزی اول زندگی برای خانمها اتفاق بیفتد، خوششان نمی‌آمد. حاج احمد آقامرعشی، پسر عموی خانم من و برادر آقای حسین مرعشی، رئیس سازمان ایرانگردی و جهانگردی فعلی که در قم طلبه بود، خانه‌ای را برایم اجاره کرده بود. چند هفته‌ای ماندیم و صاحبخانه گفت به این خانه احتیاج دارد. شاید احساس می‌کرد رفت و آمد ما زیاد است. چون فامیلهای زیاد و طلبه‌ها و دوستان به منزل ما رفت و آمد داشتند. بعضی‌ از صاحبخانه‌ها از رفت و آمد زیاد ناراحت می‌شوند. در حقیقت صاحبخانه عذر ما را خواست. دوباره خانه دیگری پیدا کردیم که مدتی ماندیم. دائماً خانه به دوش بودیم. بعد از چند سال توانستیم در زمینی از املاک موقوفه که از آقای تولیت در منطقه صفائیه با اجاره ماهیانه بیست و پنج تومان گرفتیم، خانه‌ای بسازیم.
○ چیزی که ممکن است شنیدنش برای جوانان جالب باشد، تفاوت ازدواج‌های آن زمان با الان است. الان سطح توقعات جوانان بالا رفته است که حتماً باید ماشین، خانه، درآمد و شغل داشته باشند. آیا آن زمان هم اینگونه بود؟
• تقریباً اینگونه بود و شاید بدتر. گفتم که من برای ازدواج مجبور شدم قرض کنم تا خرج مراسم را بدهم.
○ سطحش مثل الان بود؟
• بالاتر بود. خانه‌ای که آمدیم، چند اطاق داشت که می‌بایست فرش می‌کردیم. بالاخره جهیزیه لازم بود. البته هر نقل و انتقالی به ما آسب می‌رساند. مثلاً کمد و بوفه، سنگین و جابجایی آنها خیلی سخت بود.
○ به نظر شما جوانی کردن یعنی چه؟ اگر امکان دارد خاطره‌ای از جوانی خود ذکر کنید.
• هرکس برای خودش تفسیری از جوانی دارد. هیچ وقت به فکر نیفتادم که جوانی کردن را تعریف کنم. بالاخره روحیات جوان نسبت به روحیات کودکان و مردان کامل فرق می‌کند. دوره خاصی است. اولاً غرایزی در انسان شروع به رشد می‌کند. انسان نیازمندی‌های جدیدی پیدا می‌کند. تفکرات تازه به وجود می‌آید که برای بعضی‌ها بلندپروازی پیش می‌آید. گاهی نگرانی‌ها، امیدها و آرزوهای آینده است. انسان فکر می‌کند که باید قلّه‌ای را انتخاب کند و در مسیر به آنجا برسد. شاید اندیشه‌های انسان در جوانی به خاطر نیرومندی، آرمانی باشد.
خاطره‌ای هم از دوران جوانی بگویم. حدود هجده سالگی که از قم برای دیدار بستگان به نوق برگشتم، از سایر روستاها افرادی برای دیدن من می‌آمدند. کدخدایی از روستای رودمهران که در یک فرسخی روستای ما بهرمان است، با دوچرخه آمد. در آن زمان درخانواده ما دوچرخه نبود و من که تازگی دوچرخه‌سواری یاد گرفته بودم، خیلی علاقه به دوچرخه سواری داشتم. در حالی‌که میهمانان با مرحوم پدرم گرم صحبت بودند، از جلسه بیرون رفتم و دوچرخه او را برداشتم و گشتی در کوچه‌های روستا زدم و به خانه برگشتم. وقتی به درب خانه رسیدیم، دیدم صاحب دوچرخه آنجا ایستاده و منتظر دوچرخه‌اش است. شرمنده شدم. پدرم موافقت کردند که تمامی محصول پسته آن سال را بابت خرید یک دوچرخه رالی بدهم و به این طریق ما هم دوچرخه‌دار شدیم.  
○ با این تعبیر آیا شما جوانی کردید؟ قلّه شما چه بود؟
• در همه عمرم تحصیل می‌کردم. تا 14 سالگی در مکتب خانه بودم و بعد از آن به قم آمدم که آمدنم با عشق بود. شخصیت‌هایی مثل آیت‌الله بروجردی برای ما خیلی تقدّس داشتند. ما اینها را سایه امام معصوم می‌دانستیم و به آنها عشق می‌ورزیدیم. یا شخصیت‌های واعظ مثل مرحوم اشراقی، مرحوم تربتی و مرحوم فلسفی یا افراد برجسته حوزه مثل آیت‌الله مطهری و آیت‌الله بهشتی بودند که آرمان ما رسیدن به این انسانها بود. قلّه آرمانهای ما آیت‌الله بروجردی بود.
○ از جوانی خود راضی هستید؟
• بله، راضی هستم. زمانی که در روستا بودم، زندگی ما نسبت به اکثریت مردم آنجا بهتر بود. بالاخره خرده مالک حساب می‌شدیم و اکثر مردم کارگر و برزگر بودند. خانواده ما هم در روستا مورد احترام بود. به قم هم که آمدیم، اولین نقطه مثبت این بود که وارد منزل آقایان اخوان‌ مرعشی شدیم. طلبه‌هایی که به قم می‌آمدند، ابتدای بدبختی‌شان بود. یا در حجره و یا در اتاقهای کوچک کرایه‌ای شرایط سختی برای زندگی داشتند.اخوان مرعشی از علمای جوان قم بودند و زندگی بدی نداشتند. تقریباً با همه شخصیت‌های قم، از آیت‌الله بروجردی گرفته تا طلبه‌های جوان رابطه داشتند. در خانه‌ای بودیم که با همه آشنا می‌شدیم. رفت و آمد هم زیاد بود. مهمانی داشتند. حوزه را خیلی زود، خصوصاً درسطح بالا شناختیم. مسایل روحانیت بحث می‌شد و ما هم در جلسات بودیم. از ما خوب سرپرستی می‌کردند. دو سه سال اول این‎گونه گذشت. وقتی تحصیلاتم را شروع کردم تا سه سال به روستا برنگشتم . معمولاً طلبه‌ها تابستانها می‌رفتند. من ماندم و درس خواندم. وقتی به روستا رفتم، لعمه را می‌خواندم که برای دیدن خانواده رفته بودم.مردم دیدند معمّم هستم و توقع داشتند سخنرانی کنم و شروع به سخنرانی کردم.
در روستای خود که برای منبر نمی‌خواستیم پول بگیریم، مجانی بود و استقبال بهتری می‌شد.  زندگی شیرینی داشتیم. تابستانها در روستا پیش پدر و مادر، بستگان و آشنایان بودم و در دوران تحصیل در قم هم دوستان خوبی داشتم.
آقای ربّانی املشی، آقای محمد اسلامی ـ که بعدها دکتر شد و الان در تهران است ـ آقای بهرامی و آقای مزیدی از دوستان خوب من بودند که مرحوم شدند. روزهای تعطیل و گاهی تابستان برای ورزش والیبال به اطراف قم می‌رفتیم. با خودمان چوب، تور و توپ می‌بردیم و چند ساعت والیبال بازی می‌کردیم و ناهار می‌خوردیم و برمی‌گشتیم. جلسات انس خوبی داشتیم. زندگی طلبگی ما خیلی شیرین بود. درس ما هم خیلی مرتّب بود. هیچ وقت درس را فدای چیزهای دیگر نمی‌کردیم. زندگی ما هم در حدّ قابل قبول و متوسطی بود.
○ چه توصیه‌ای به جوانان دارید؟
 •فکر می‌کنم مهمترین چیز برای جوانان این است که در چارچوب عقاید دینی هدف درستی داشته باشند که بهترین راه برای زندگی است. اگر خودشان را در آن چارچوب حفظ‌کنند- نمی‌گویم انسانهای خشک و متعصب باشند. همان‌گونه که اسلام‌می‌خواهد-  معقول و عقلانی می‌توانند راه خدا را هدف‌گیری و خود را به خدا نزدیک کنند.
شاید در گذشته و امروز چیزی بهتر از تحصیل نباشد. وقتی در دوران تحصیل بودیم، کسانی بودند که مثلاً صدایشان خوب بود و زودتر روضه‌خوان و مداح می‌شدند، ولی در سطح پایین روحانیت ماندند. خیلی‌ها بودند که واقعاً دنبال تحصیل رفتند و عمق پیدا کردند و الان شخصیت آنها با ارزش است.
این بحث در دانشگاهها و مدارس هم هست. فکر می‌کنم باید همّت خود را عالی بگیرند. مهم نیست به کجا می‎رسند. بین خودمان مثل معروفی داریم که کسی از بچه‌اش پرسیده که می‌خواهید مثل چه کسی شوی؟ گفته بود: مثل شما شوم. پدر گفته بود: تو چیزی نمی‌شوی. چون من می‌خواستم مثل ائمه شوم که به اینجا رسیدم.
لذا باید جوانان برای خود همت بلندی داشته باشند. اگر می‌خواهند محقق عالی‌قدر، مهندس مبتکر و ادیب بزرگ شوند، باید قلّه را هدف بگیرند. اگر شرایط زندگی خوب باشد، به قلّه می‌رسند. اگر شرایط نباشد و در جاهایی متوقف شوند، آرزو بر جوانان عیب نیست.
○ خیلی ممنون
  •موفق باشید.