مصاحبه
  • صفحه اصلی
  • مصاحبه
  • مصاحبه آیت الله هاشمی رفسنجانی با خبرنگار صداوسیمای جمهوری اسلامی

مصاحبه آیت الله هاشمی رفسنجانی با خبرنگار صداوسیمای جمهوری اسلامی

پیرامون: دهه فجر خاطراتی از روز ورود امام به میهن

  • تهران
  • چهارشنبه ۸ بهمن ۱۳۷۶

 

س- جناب آقای هاشمی رفسنجانی، 19 سال از پیروزی انقلاب اسلامی گذشت و سال بیستم را در پیش داریم، حضرت‌عالی در طول این سال‌های طولانی از شخصیت‌های طراز اول بودید و مسئولیت‌های مهمی بر عهده داشتید. ما در حال حاضر در حال ثبت مهمترین خاطرات شخصیت‌های کشور هستیم. حضرت‌عالی از دوازدهم تا بیست و دوم 57 که انقلاب اسلامی پیروز شد و حضرت امام در کشور بودند، کارهای عمده‌ای انجام دادید. ممنون می‌شویم که خاطرات این ایام را از زبان شما هم بشنویم.

ج- قبلاً به من نگفتید که سؤالتان این است که من فکر کنم. ولی در آن 10 روز یعنی از 12 تا 22 بهمن مهمترین اتفاق تاریخ ایران به وقوع پیوست. این قدر خاطره و حادثه فراوان است که انتخاب آن بدون فکر و مقایسه سخت است. من چند خاطره را می‌گویم، شاید مهم‌ترین آن‌ها نباشد.

اگر از همان لحظه اول بگویم، مهم‌ترین آن این است که ما آنها را به نحوی قانع کرده بودیم که اگر دست به یک کار احمقانه بزنند، به نفع آنها نیست. احتیاط‌هایی هم خودمان در فرودگاه و بهشت زهرا که مسیر حرکت امام بود، کرده بودیم و این منطقه را با نیروهای مبارز و مطمئن تحت کنترل داشتیم. ولی واقعاً قلبمان به شدت می‌زد. آن تکه راهی که امام از پایین هواپیما تا آن سالنی که بنا بود صحبت کنند، آمدند، برای ما به اندازه یک عمر طول کشید. به هر حال این مرحله به سلامتی گذشت.

در مسیر هم طبعاً نگران حوادث بودیم که مطلع شدیم امام سالم به بهشت زهرا رسیدند. خیال ما راحت شد. ما نرفته بودیم. آن قدر نگران بودیم که در ستاد نشستیم. من و مرحوم شهید بهشتی و بعضی از دوستان دیگر که یادم نیست چه کسانی بودند، در ستاد بودیم و وضع را کنترل می‌کردیم.

مهم‌ترین خاطره‌ای که ما را رنج داد، لحظات یا ساعاتی بود که مطلع شدیم امام گم شدند. واقعاً دود از سر ما بالا رفت. حدس می‌زدیم و این جزو پیش‌بینی ما بود که رژیم در نقطه‌ای امام را بگیرد و به زندان ببرد و زندانی کند. خیلی مواظب بودیم که این اتفاق نیفتد. اطلاع دادند که امام گم شده است. خبر مهم این بود که چرخبالی پرواز کرد و بعد از آن مردم امام را نمی‌بینند و هیچ کس هم به ما نمی‌گفت چه اتفاقی افتاده است. بر ما خیلی سخت گذشت تا اولین خبر رسید که امام سالم در نقطه‌ای از تهران در منزلی هستند. باور نمی‌کردیم. فکر می‌کردیم خبر دیگری است و دارند ما را فریب می‌دهند. خیلی تلاش کردیم تا اینکه فکر کنم صدای امام را خودمان از طریق تلفن شنیدیم. البته بعضی‌ها تشدید می‌کردند و می‌گفتند که ممکن است رژیم دارد ظاهرسازی می‌کند و فریب می‌دهد تا مردم آرام شوند. ولی شب کاملاً مطمئن شدیم که امام سالم و آزاد هستند.

شخص من با همه عشقی که داشتیم، به خاطر همین گرفتاری‌های مبارزه، به پاریس نرفتم. در آن لحظات هم تا آن موقع نتوانستم امام را ببینم. فقط از دور امام را می‌دیدیم. باز هم می‌بایست محل اقامت امام و برنامه‌ها را آماده می‌کردیم تا صبح روز بعد یا صبح روز دوم - که این را هم نمی‌دانم- فقط از طریق پیام با امام تماس داشتیم و مطلع شدیم. این خاطره بعدی من است.

من به مدرسه علوی رفتم- در آن اتاقی که امام نشسته بودند و گاهی می‌ایستادند و مردم را از پنجره می‌دیدند و جواب احساسات مردم را می‌دادند، دوباره می‌نشستند و صحبت می‌کردند- و ایشان را دیدم. وقتی وارد شدم، امام با یک لحن که هم گله در آن بود و هم محبت، فرمودند: کجایید؟ ما دو روز است که اینجا هستیم. گفتم: کارهای فوری‌تر داریم و نتوانستم خدمت برسم. ایشان هم توقع داشتند که به این‌گونه مسائل برسیم. این خاطره بسیار شیرینی برای من بود و اولین باری بود که بعد از مدت‌ها امام را رودررو می‌دیدم و دستش را لمس می‌کردم و می‌بوسیدم.

در همین یکی دو روز برای رفع خطر و برای مسائلی که ممکن بود اتفاق بیفتد، چند ملاقات داشتیم. آن موقع آقای تیمسار مدنی و آقای امیرانتظام از طرف دولت بختیار مأمور شده بودند که با ما صحبت کنند و قرارمان در مدرسه رفاه بود. امام در مدرسه علوی بودند. نزدیک به هم بودیم. وقت زیادی صرف این مذاکرات شد که خطری مردم را تهدید نکند. چون نسبتاً مطمئن بودیم که رژیم درصدد است که ضربه‌ای بزند و ضرب شصتی نشان دهد و مردم را مأیوس کند. همت عمده ما این بود که این اتفاق در تهران نیفتد.

بخشی از خاطرات ما در آن مذاکرات است. صحبت‌هایی با آنها داشتیم. آن دو نفر، هم با جبهه ملی و نهضت آزادی و هم با دولت رابطه داشتند. لذا می‌توانستند حلقه وصل خوبی باشند. به این مسائل کمک شده بود.

در روزهای بعد، نگرانی عمده ما مسئله ارتش بود. اطلاعات به ما می‌گفت که نظر آمریکایی‌ها و خود شاه این است که ارتش ضربه‌ای بزند و کشور را در اختیار بگیرد و کودتای نظامی شود. تلاش فشرده‌ای شد تا آن جریان اتفاق افتاد که گروهی از نیروی هوایی، نیروهای فنی هواپیمایی و همافرها به مدرسه علوی آمدند و به امام ابراز وفاداری و بیعت کردند.

آن حادثه برای ما بسیار مهم بود. خوشبختانه هنوز مراسم سالان ه آن روز برگزار می‌شود. من فکر می‌کنم حرکتی که نیروی هوایی کرد، کمر ارتش و آنهایی را که می‌خواستند کودتا کنند، شکست. چون صحبت‌ها این بود که کودتا از نیروی هوایی شروع می‌شود.

البته آن موقع برای دولت هم قدری مشکل بود. چون کودتا را بختیار علیه خودشان می‌دانستند. فکر نمی‌کنم دولت هم موافق کودتا بوده باشد. الان درست یادم نیست که موضع دولت چه بود.

به هر حال یکی از ثمرات آن مذاکره و کارهای دیپلماسی که آن چند روز می‌شد، این بود که مانع ورود ارتش به میدان شدیم. البته قبل از آن خیلی کار شده بود. چون برنامه‌هایی بود که وفاداری ارتش نسبت به رژیم زیر سؤال رفته بود، لذا دستش می‌لرزید که فرمان کودتا صادر کند. این هم یک حادثه مهم بود.

حادثه مهم دیگر هم خیلی جالب است و آن شبی بود که حکومت نظامی اعلام شد و قرار شد ارتش دخالت کند. شب خیلی سخت و سنگینی برای ما بود. به مدرسه علوی رفتیم و به امام پیشنهاد رفتن از آنجا دادیم. نقطه مشخصی بود. می‌شد با چند خمپاره آنجا را به کلی خراب کرد. ما خیلی اصرار کردیم. لیکن قابل قبول نبود. امام مطلقاً نپذیرفتند. گفتند: از اینجا بیرون نمی‌روم.

استدلال عمده امام این بود که اینها نمی‌توانند چنین کاری کنند و خودشان می‌گفتند بیرون رفتن من از اینجا روحیه مردم را تضعیف می‌کند و ما الان با روحیه مردم سروکار داریم. ما هم هر چه توضیح می‌دادیم که مردم اولاً مطلع نمی‌شوند شما کجا هستید و به علاوه مردم هم می‌خواهند، ایشان مقاومت کردند. به هیچ قیمتی حاضر نشدند از همان اتاقی که بودند، بیرون بروند. ما هم دیدیم نمی‌توانیم خیلی فاصله بگیریم. آن طرف‌تر در مدرسه علوی دخترانه بودیم و ایشان این طرف در خیابان عین الدوله بودند. ستادمان را آن طرف خیابان مستقر کردیم. شب بسیار سنگینی بود. تیراندازی‌ها و کشتارها وحشتناک بود. خبرهای متناقضی از همه جا به ما می‌رسید. آن شب هم از شب‌های تاریخی زندگی ما بود که بحمدلله به خیر گذشت.

وضع پادگان‌ها و درگیری‌ها در نیروی هوایی و جاهایی که کلانتری‌ها را غارت کردند و نمی‌دانستیم کار چه کسانی است، برای ما خاطره است. حدس می‌زدیم نیروهای مخالف چپی غیراسلامی بودند که متشکل بودند. حدس ما هم درست بود. آن شب و فردا بسیاری از اسلحه‌ها را از جاهایی که دستشان رسیده، بردند.

یکی از خاطراتی که در آن چند روز داشتیم و به خود صداوسیما هم مربوط می‌شود، همان روزهای اول بود که صداوسیما به دست ما آمده بود. نمی‌دانم بعد از روز دهم بود یا بیست و دوم. الان به ذهن من نمی‌رسد، امام بعضی از برنامه‌های رادیو را گوش دادند و به ما اظهار کردند و فرمودند: مثل اینکه صداوسیما دست ما نیست. چیزهایی که دارند پخش می‌کنند نشان می‌دهد که نیروهای غیراسلامی در آنجا هستند. بروید آنجا را حل کنید.

ایشان، من و شهید مطهری را مأمور کردند که برای حل مسئله به آنجا برویم، آن موقع نه وسایلی بود و نه ماشینی. به زحمت راهمان را باز کردیم. در صداوسیما ترتیبی دادیم تا کارها درست شود. بعضی از دوستانی که الان هم آنجا هستند، بودند و آنجا ترتیباتی داده شد که همان روز اول قدری جهت برنامه‌هایی که روی آنتن می‌دادند، عوض شد.

این چند خاطره در ذهنم مانده است. ولی خاطرات آن چند روز خیلی بیش از اینهاست.

س- خیلی ممنون که وقتتان را در اختیار ما گذاشتید.

ج- موفق باشید.