جلال رفیع: یکی از مسائل مهم مربوط به انقلاب اسلامی ایران، خاطرات مبارزینی است که قبل از انقلاب در متن و میدان مبارزات این کشور حضور فعالانهای داشتند. این خاطرات، هم فینفسه دارای اهمیت است و هم به جهت ثبت و ضبط در تاریخ، شرح این خاطرات اهمیت فزونتری خواهد داشت. به همین منظور درخدمت یکی از شخصیتهای برجستهای هستیم که قبل از انقلاب، در دوران رژیم گذشته از فعالین صحنه اصلی و اساسی مبارزات اسلامی کشورمان بودند و من فکر میکنم مناسب باشد که شرح این خاطرات را با خاطره کوتاهی که خود بنده در ارتباط با ایشان دارم شروع کنم. تناسب موضوع هم این است که خود بنده نیز مدتی را در همان ایام مبارزات در زندان رژیم طاغوت بودم و به مناسبت موضوع طبعاً خاطراتیهم بنده هم میتوانم خدمت ایشان یادآوری کنم. شب اول یا دومی بود که در یک سلول انفرادی در کمیته مشترک ضدخرابکاری بودم. در آن زمان به دلیل دستگیریهای خیلی زیاد و وسیع، گاهی به جای یک نفر، سه چهار نفر یا بیشتر داخل سلولهای انفرادی قرار میگرفتند. در یکی از آن شبهایی که من را وارد سلول انفرادی کردند، دو نفر را در آن سلول دیدم که طبعاً هیچکدام را من از نزدیک نمیشناختم. یکی از همسلولیها را البته بعداً شناختم، چرا که ایشان را از قبل به اسم میشناختم ولی به چهره نه. ایشان که یکی از همسلولیهای من بودند، به اقتضای محیط سلول که حال و هوای خاصی داشتم و قدری نیز شاید به دلیل حوادثی که تا آن زمان رخ داده بود افسرده و پژمرده بودم، آمدند کنار من نشستند و دلداریام دادند. با من از توکل بر خدا و از پیروزی مبارزین در نهایت کار صحبت کردند و از فرج بعد از شدت.
فکر میکنم مضامین صحبتها این طور مسائلی بود. با این که من آن موقع نسبت به گوینده این حرفها از نزدیک شناخت نداشتم ولی چون این صحبتها صادقانه و مخلصانه در آن فضا عنوان میشد، هنوز هم بعد از گذشت سالها کاملاً به خاطر دارم که خیلی روی روحیهام اثر مطلوب داشت. گذشت و روز بعد یا دو روز بعد از آن بود که من ضمن تفحصی که در سلول داشتم، در و دیوار را نگاه میکردم تا آثار و نوشتههای احتمالی روی دیوار را که معمولاً زندانیها از خود به جا میگذاشتند، پیدا کنم و ببینم. ناگهان چشمم به قطعه شعری بر روی دیوار افتاد که چون قبلاً هم آن را در جایی خوانده بودم و برایم آشنا بود، بنابر این توجهم جلب شد. شعری که روی دیوار سلول نوشته شده بود این بود:
شنیدهام که محمود غزنوی شب دی
شراب خورد و شبش جمله در سمور گذشت
گـدای گوشه نشینی لب تنـور گـرفت
لب تنور برآن بینوای عور گذشت
علیالصباح بزد نعرهای کهای محمود
شب سمور گذشت و لب تنور گذشت
احساسی که در آن لحظه با دیدن آن شعر در وجود من پیدا شد، همین الآن نیز تا حدودی فکر میکنم در درون من زنده است. آن موقع واقعاً احساس کردم که انگار در زندان باز شد و هر چه سختی بوده، گذشته و تمام شده است. از هم سلولی دیگرم پرسیدم این شعر را چه کسی بر دیوار نوشته؟ گفت: «همان آقایی که دیشب در اینجا با خودت صحبت کرد. مگر تو او را نمیشناختی؟» گفتم نه. گفت پس چطور با همدیگر صحبت میکردید؟ گفتم به عنوان همسلولی. گفت: «اسم ایشان اکبر هاشمی رفسنجانی بود، مگر شما از طریق رادیوهای خارجی اسم ایشان را نشنیدهاید؟» آن ایام، رادیو روحانیت مبارز برنامه پخش میکرد و تبلیغاتی به نفع اسلام و روحانیت و مبارزین داشت که به طور مکرر اسم آقای رفسنجانی مطرح میشد. در آن لحظه بود که کتابهای ایشان به ذهنم آمد و کل خاطراتی که در ذیل این اسم به عنوان یکی از روحانیون برجسته ومبارز و یاران حضرت امام (ره) از قبل و در دوران دانشجوییام در خاطرم داشتم. اینک بعد از گذشت سالهای سال از این خاطره، هم اکنون در خدمت ریاست محترم جمهوری هستم که صرف نظر از تمام سمتها و مسئولیتهای خطیر کنونی که بر عهده ایشان است، در این محفل اما نگاه ما در محضر ایشان، نگاه به همان یار فداکار دوران زندان است که بود. همان یار مبارزی که در آن دوران تسلی دهنده، دلداری دهنده و حتی آموزش دهنده زندانیان و مبارزین بود.
هاشمی رفسنجانی: عجیب است که جزئیات این خاطره را با این صحبتهای شما به یاد آوردم. این خاطرهای که آقای رفیع مطرح کردند به نظرم مربوط به آخرین روزهای سخت زندان من بود. آخرین زندانی که من داشتم یک زندان سه ساله بود. روزهایی که شما گفتید، یک ماه از آن سه سال گذشته بود. من به مدت یک ماه در کمیته مشترک ضدخرابکاری رژیم شاه به تنهایی در یک سلول انفرادی بودم. خیلی هم سخت گذشت، چون واقعاً اذیت میکردند. بعضی از اعضای مجاهدین خلق که منحرف شده بودند اعترافاتی علیه ما کرده بودند و بازجوها میخواستند از خود ما هم اعتراف بگیرند که ببینند آیا حرفهای آنها درست است یا نه، اما ماها قبول نمیکردیم و آنها هم شکنجه میدادند که اثبات کنند. آنها موقعی که تصمیم گرفتند مرا از انفرادی منتقل کنند، زمانی بود که دیگر بازجوئیام تمام شده بود و برایشان مسألهای نبود که کس دیگری هم پیش من بیاید. آن موقع در ابتدا یک دانشجویی به نام لاریجانی را به سلول من آوردند که البته حالا نمیدانم ایشان کجا هستند و بعدها هم ایشان را در زندانهای دیگر ندیدم. بعد از ایشان بود که آقای رفیع را آوردند. طبیعت اولیه زندان، یکی از نکات حائز اهمیت است.
در دوران بازجویی اگر زندانی همسلولی خودش را نمیشناخت، دستورهای حفاظتی مبارزه به ما میگفت که به کسی که جدید میآورند در سلول، اعتماد نکنید. طبعاً مثل آقای رفیع دیگرانی هم که میآمدند همین تصور را داشتند که اکنون که در سلول میروند با چه کسی روبرو میشوند. چه بسا یک نفر مأمور را گذاشتند تا اسرار آدم را از مذاکراتشان بفهمد. ما حتی فرض میکردیم که داخل سلولمان میکروفن برقی کار گذاشتهاند و لذا حرفهایمان هم بایست حرفهایی باشد که مور استناد ساواکیها قرار نگیرد. آقای رفیع که وارد شد، من احساس کردم خیلی افسرده است. ایشان از من خیلی جوانتر بود و من با همان حالت روحانی که داشتم کمی ایشان را موعظههای کلی کردم و حرفهایی راجع به توکل و صبر زدم. چیزهایی که اگر ساواکیها هم میدیدند یا میفهمیدند، نمیتوانستند بگویند که مثلاً شما چه حرفی زدید و یا مطلب بدی بیان کردید.
یادم هست که آن شب لباس روحانیت نداشتید.
بله وقتی که وارد میشدیم لباس را از زندانی میگرفتند. البته اوایل به این صورت نبود و ما را با لباس میبردند در زندان، ولی اواخر که میخواستند بدرفتاری کنند، لباسهایمان را میگرفتند و لباس زندان را به ما میپوشاندند. از این لباسهای کهنه زندانی و یک چیزهایی که به حساب خودشان ما را تحقیر کنند. من از همین لباس زندان یک خاطره جالبی دارم، اگر وسط صحبتها یادم آمد و بپرسید تعریف میکنم. خاطرهای مربوط به مرحوم طالقانی و آیتالله انواری.
به هر حال آخرین بار در زندان کمیته یکی دو روز با آقای رفیع و آقای لاریجانی بودم و بعد از آن مرا به زندان عمومی اوین فرستادند که حدود سه سال در آنجا بودم و چندی بعد از انتقال، آقای رفیع هم به ما ملحق شد. درهمان یکماه زندان کمیته خیلی به من سخت گذشت و جالب اینجاست که بازجوی من در این مدت همان کسی بود که هنگامی که برای اولین بار یعنی در حدود ده یا دوازده سال قبل از آن، در سال ۴۳ یا ۴۴ که در رابطه با پرونده اعدام انقلابی منصور بازداشت شدم، از من بازجویی کرد. آن موقع البته کتاب «سرگذشت فلسطین» را هم تازه منتشر کرده بودم که جزو پرونده من بود. علاوه بر مدارکی که از سخنرانیهای من داشتند، سرباز فراری هم بودم و اینها مجموعاً پرونده سختی برای من درست کرده بود که آن موقع به خیال خودشان اعدامی بودم. اولین مرتبهای که دستگیر شدم مرا به زندان قزلقلعه بردند، همین جایی که هماکنون میدان میوه و ترهبار شده است.
آن زمان قزل قلعه یک کاروانسرای قدیمی بود که در آنجا زندانهای سیاسی درست کرده بودند. در آنجا از صبح تا شب از من بازجویی کردند، ولی چیزی دستگیرشان نشد. خبرها همه علنی بود و ما علناً میگفتیم که بله ما این حرفها را زدیم، یا این مطالب را نوشتیم. بازجوی من شخصی بود به نام کوچصفهانی، آدم نانجیبی نبود. در پایان روز بازجوییام به من گفت: من دیگر کارم با تو تمام شد، ولی تو حرفهایت را نزدی. من میروم و بازجوهای جدید میآیند و اینها به این صورت که من بازجویی کردم، بازجویی نمیکنند. آنها سخت میگیرند و بالاخره از شما حرف درمیآورند.
بلافاصله من گفتم: «همین است دیگر، من بیشتر از این چیزی بلد نیستم». همان طور که او میگفت، شد. به محض خروج او بلافاصله گروهی آمدند که از جمله آنها سرهنگ مولوی رئیس ساواک بود که خودش شروع کرد به کتک زدن. از روی نوشته اتهامات مرا خواند و به من گفت که این نوشتهها را باید قبول کنی. من گفتم: «همه اینها دروغ است و تمام اینهایی که تو میگویی ساخته ذهن شما و مأمورین شماست.»
مثلاً میگفت که فتوای قتل منصور را تو گرفتی، پول فلان گروه را تو دادی، برای فلسطینیها در ایران تو کمک جمع میکنی، رابط بین مبارزین و [امام] خمینی (ره) که آن موقع در ترکیه تبعید بودند تویی، سرباز فراری هستی تو ... و از این حرفها و اتهامات عجیب که من همه را منکر شدم. شروع به خشونت کرد و به عدهای که همراه او بودند گفت: بزنیدش تا اینها را قبول کند. در آن شب زمستانی که فکر میکنم اواخر سال و نزدیکیهای نوروز بود، تا صبح و تا اول فجر، مرا زجر دادند و خیلی وحشیانه رفتار کرند. آخر کار دیگر نیم نفسی داشتم و استخوان پایم هم با شلاق شکسته شده بود. با همین حال مرا داخل سلول بردند که حالا دیگر مسائل بعد از سلول بماند. دراین قضیه نکتهای که میخواستم بازگو کنم، این بود که همین بازجوی آن شب قزلقلعه، دوباره که به زندان کمیته آورده شدم، بعد از چند سال مجدداً بازجوی من شده بود.
همان «عضدی» بود حتماً؟
بله، در کمیته به او عضدی میگفتند. آنها معمولاً به جای اسم واقعیاشان از اسمهای دیگر استفاده میکردند. وقتی مرا آوردند کمیته، ابتدا به اتاق عضدی بردند. او به محض دیدن من شروع کرد به گفتن حرفهای عامیانه که یک بار جستی ملخک، دو بار جستی ملخک ... و از این جور چیزها خواند و در ادامه گفت: «تو آن سال بایست محکوم به اعدام میشدی که در رفتی ولی این بار دیگر اسناد ما کافیه ...» من باز حرفی نزدم و طبیعی برخورد کردم. در همان اتاق بازجویی بودم که آقای لاهوتی را که قبل از من دستگیر شده بود، آوردند. منظره وحشتناکی بود. آن قدر ایشان را زده بودند که سرش پر از زخم و جراحت بود و به نظر میآمد که صورتش کج شده است. خون زیادی روی صورتش ریخته بود، واقعاً صحنه عجیب و غریبی بود. او را روی صندلی مقابل من نشاندند و عضدی باز یک شعر بیادبانه دیگری برای ارعاب و تهدید من خواند و گفت: «نگاه کن، این را ببین ... جایی که شتر بود به یک غاز، خر قیمت واقعی ندارد!»
بازجوها معمولاً فحاشیهای بدتری هم میکردند.
بله، آنها به این طریق میخواستند شخصیت طرف را بشکنند. درحقیقت اولین کارشان این بود که شخصیت زندانی را بشکنند. آقای لاهوتی سنش از همه ما بیشتر بود و آنها میخواستند با این کارشان به من بفهمانند که وقتی با ایشان این کار را میکنیم، تکلیف تو دیگر روشن است که چه بلایی بر سرت خواهد آمد.
این خاطرات مربوط به چه سالی بود؟
همان سالی که شما را به کمیته آوردند.
آن خاطره اول که مربوط به قزل قلعه بود، فرمودید که حدود سالهای ۴۳ و ۴۴ بوده، با این حساب این جریان کمیته باید حدوداً مربوط به ۱۰ سال بعد از آن بوده باشد.
خاطره بازجویی من از زندان کمیته مربوط به سال ۵۴ است و خاطره زندان قزلقلعه به نظرم مربوط به سال ۴۴ که با این حساب، فاصله زمانی بین این دو ماجرا میشود حدوداً ۱۰ سال.
به هرحال بازجویی را در کمیته با این برخوردهای تند و خشن شروع کردند، ولی باز چیزی که به درد پرونده بخورد دستشان نیامد. حدوداً یک ماه ماندنم در زندان کمیته طول کشید و کمی وضعم بهتر شد که شما رسیدید و بعد از آن مرا بردند. وقتی مرا از زندان کمیته به بند یک زندان اوین انتقال دادند، در آنجا عدهای از دوستان خوبم را دیدم که دور هم جمع شده بودند و هرکدام را از زندانهای مختلف آورده بودند. من و آقای لاهوتی و آقای مهدوی را از زندان کمیته آورده بودند.
منظورتان آقای مهدوی کنی است؟
بله، هرکدام از ما را از یک زندان آورده بودند. مرا از کمیته، آقای ربانی شیرازی، طالقانی و منتظری را هم از جای دیگر آورده بودند. بعد از آن آقای انواری را هم آوردند و پس از آن دوستان قدیمیتر مثل آقایان: عراقی، عسکر اولادی و آقای...
لاجوردی ...
آقای لاجوردی و گروه مؤتلفه را به تدریج آوردند که همه از همرزمان قدیم بودند. به هر حال بند خوبی شده بود.
بعداً تعدادی طلاب ودانشجو هم اضافه کردند.
کم کم اضافه شدند. همان موقع بود که شما را هم آوردند. چندنفری از بچههای مجاهدین خلق هم که آن موقع قدری روحیهمذهبیتری داشتند بودند.
عموماً حالت برزخیهم داشتند.
بله، با گرایشهای کمونیستی سازمان، مخالف شده بودند. آن موقع در تشکیلات سازمان مجاهدین انحراف پیش آمده بود و یک عدهای که روحیات مذهبی داشتند با کمونیستهای سازمان مبارزه میکردند.
به هرحال ازاین دسته هم کسانی را آوردند، در مجموع جمع بسیار خوبی در زندان داشتیم.
اگر خاطرتان باشد به دیوارخارج بند که به شکل راهرویی بین بند محل زندانیها و حیاط زندان و زیر پلهای هم در آن قرارداشت، به دیوار آن راهرو و زیر پلهها قطرات خون زیادی ریخته شده بود، خاطرتان میآید؟
بله، بله ... من آنجا میپرسیدم که این قطرات خون چیست؟ به من گفتند که مربوط به دستگیریهای اوایل سال ۵۴ است. آن زمان در پی شورشی که در فیضیه اتفاق افتاده بود، عدهای از طلاب و دانشجویان را که تعدادشان هم زیاد بود، آوردهاند اینجا و حسابی آنها را زدهاند. غالباً ازشگردهای اینها در زندان این بود که این گونه آثار را عمداً حفظ میکردند. مثلاً اگر قطره خونی بود یا یک خرابی بود از بین نمیبردند که به تازهواردین بفهمانند اینجا چه خبر است.
و اصطلاحاً بفهمند که خانه خاله نیست.
همین طور است. در بسیاری از زندانها که ما میرفتیم، این مسائل را میدیدیم. یکی دیگر از نکات زندان تنهایی داخل سلول بود که باعث میشد از تنهایی زیاد، مطالبی را روی در و دیوار بنویسیم. مثل همان شعری که شما در ابتدای صحبت مطرح کردید.
این شعر را شما با چه چیز بر روی دیوار نوشته بودید؟
الآن یادم نیست. گاهی با هسته خرما گچ دیوار را میکندیم و گاهی هم اگر رنگی یا چیزی پیدا میشد، از آن استفاده میکردیم.
گاهی هم به نظرم با یک تکه سیم که از جاروهای بیرون بند که سیم پیچ شده بود، کنده میشد، بعضی از زندانیها با آن سیم بر روی دیوار مینوشتند.
برای این کار چیزهای زیادی پیدا میشد. گاهی حتی از قاشق توی زندان نیز زمانیکه غذا میآوردند، استفاده میشد. بالاخره وسایلی بود که با آن بتوانیم گچ را بتراشیم.