سلامت را دگر پاسخ نمانده،خسته ای آیا؟
و شاید دلخوری،دل رسته ای حتی
تو محکومی به بوسیدن
به خندیدن، به ماندن، سخت ماندن
تو شاید میروی آهسته اما بی گمان پیوستگی با توست
و تنهایم...
امیدی نیست
قربانگاه اینجا
این حوالی ...
در کنار غربت بی اضطراب شهر من جاری است
سرداری نمی دانم...
و حلاجی نمیخواهم
تو بی شک مرد میدانهای دوری ... روز،روزت نیست
برگشتن،چه رویایی است؟
و آتش بی امان بر چهره ها بارید
اشکی نیست
مردی نیست
سرداری نمانده
دار مانده
هیچ حرفی نیست.....