s
نه دوشنبه شب که برای تسلیت به یادگارانش به حسینیه جماران رفتم، نه سه شنبه صبح که در میان آن خیل بی قرار بر پیکرش نماز خواندم، بار دلم سبک نشد. احساس میکنم چیزی را گم کردهام. چیزی مثل یک حضور گرم و طولانی، یک روح آرام و همراه، که سی و هشت سال از عمر چهل و هفت سالهام با من بود. نمی خواهم از او قدیس بسازم. از این قدیسسازیها کم لطمه ندیدهایم. هرچه بود، با رفتن ناگهانیاش خلاء آزاردهندهای در روح هم نسلان من باقی گذاشت. در حسینیه جماران گفتم او حتی فرصت دعا به ما نداد! طوری رفت که فقط بهت باقی گذاشت. پس نمی توانم سوگنامه بگویم. ترجیح دادم غزلی را بخوانم که در دلتنگی سالیان بعد از امام سروده ام. چه بسا زبان حال هاشمی هم باشد:
هرچند رفتهای به توای یار دلخوشیم
با خاطرات کهنه ی دیدار دلخوشیم
ما عاشقان کوی ترا عاقلان شهر
انکار اگر کنند، به انکار دلخوشیم
زخم زبان شنیدن و باز از تو دم زدن
عمریست تا که ما به همین کار دلخوشیم
از آن سحر که روزه ی هجران شروع شد
ای ماه ناتمام! به افطار دلخوشیم
پرچینی از خیال[1]، میان شما و ماست
همسایه با توایم و به دیوار دلخوشیم
از شکر و از شکایت ما بی خبر نباش!
بسیار دل شکسته و بسیار دلخوشیم
[1] - انتخاب نام " پرچین خیال "، برای کتابی که پیش رو دارید، از این بخش شعر افشین اعلا ، الهام گرفته شده است .