مرگ می پاشد در چشم ها
نقطه ی آخر
بر کلمات کهنسال
بر خالی های سپید ، سیاه ، خاکستری
بر تلخ طعم وقت
تراویده و ناتراویده
بر بغض های هضم و ناهضم
مرگ یک فرفره ، یک عطر فرار
ناگشوده ی جعبه ای سیاه در سقوط
زندگی دائم گردنده
که گاهی به سکوت می چرخید
گاهی به آمادگی برای گریز از مرکز
آخرین نقطه
که می ایستد
تلخی ها شره می کنند
و مرگ می پاشد
به چشم ها...