زمستانِ آیتالله
سینا خسروی در هفته نامه صدای تاک نوشت:
« همچنان که سایههای شب، بیدوام و دامنکشان میگریختند، نور حقیقت در نهادش روشنتر میشد و خود را محکوم به زندگی با عشق میدانست. مرگش را اما نه در ته فنجان قهوه، که در آینه آب جامِ پیشگویان دیده بود. مرگی در زمستان و در خواب، بدون درد و رنج ... مردی از گوشهای گفت: ژنرال! افراد برای ابد ساخته نشدهاند. او در مقابل گفت: ولی دنیا تا به ابدیت ادامه خواهد داشت.» (گابریل گارسیا مارکز – پاییز پدرسالار)
بدون تردید برای جوامع انسانی، درگذر از نظامهای پدرسالار به نظامهای مردمسالار، نسخههای شفابخش یکشبهای پیچیده نشده و گذارِ موفق از این مسیر، در فعل و انفعالی پیچیده و طولانی به انجام رسیده است. دراینبین، تکثیر نخبگان، در حکم کاتالیزوری برای تسریع هرچه بیشتر این فعلوانفعال زمانبر بوده و هرگاه به «نخبگانِ غیر حاکم»، پرو بالی دادهشده، ایشان با ایجاد فشار بر «نخبگان حاکم»، به اصلاح امور مبادرت ورزیده و دستیابی به مردمسالاری را سرعت بخشیدهاند.
نخبه اما هرکسی نمیتواند باشد. نخبه کسی است که جامعه برایش هزینه ملی پرداخت کرده باشد و او محصول سالها تجربه و تلاش فردی و سرمایهگذاری اجتماعی است و بهسادگی جایگزین ندارد. مطابق این تعریف، در ایرانِ امروز، نوری و ناطق، زیباکلام و الله کرم، حجاریان و حسین شریعتمداری، عبدی و محبیان، سریع القلم و افروغ، نیلی و احمد توکلی، مرعشی و محمدرضا باهنر، کرباسچی و قالیباف، زیدآبادی و ابراهیم فیاض، علوی تبار و مرتضی نبوی و دوگانههایی ازایندست، ازجمله نخبگان غیر حاکم بهحساب میآیند که اگرچه در درجات متفاوتی از اعتبار، منزلت و مقبولیت اجتماعی قرار دارند، لیک همگی در عرصه سیاست، با ابزار قلم و بیان، بهنقد تفکرات طیف مقابل پرداخته و تفکرات خود را به الحان گوناگون عرضه مینمایند. آنسوتر اما در بالادستِ میدان توسعه، این نخبگانِ حاکم هستند که گاه در تقابل و بعضاً در تعامل با نخبگان منتقد برمیآیند.
در میان نخبگانِ حاکم اما نام چند چهره، از پررنگیِ متمایزی نسبت به سایرین در تاریخ انقلاب اسلامی برخوردارند که یکی از این نخبگان متمایز، بدون شک علیاکبر هاشمی رفسنجانی است که رابطه پرفرازونشیب این کهنهکار عرصه سیاست با نخبگان منتقد، در طول دههها زندگی سیاسیاش، همواره وجودی ملموس و عینی داشته است.
در مطالعه تاریخ ایرانِ بعد از انقلاب میبینیم که در زمان رهبری امام خمینی، علیرغم رفعتِ قامت و عالی بودن جایگاه رهبری، ارکان نظام هم قدرتمند چیده شده بودند. حضور نخبگانی همچون آیتالله خامنهای، آیتالله هاشمی، شهید بهشتی و آیتالله موسوی اردبیلی در رأس قوای سهگانه نشان از عدم وجود فاصله معنادار میان رهبری و مدیران ارشد نظام داشت. همین موضوع هم باعث شد تا کشور بتواند در زمان وقوع جنگی فرسایشی و ویرانگر، نشاط و امید را در جبههها و پشت جبههها به نیکویی مدیریت کند. این چینش انتخابی و انتصابیِ مطلوب، بعد از رحلت امام و در زمان رهبریِ آیتالله خامنهای نیز ادامه یافت. بدون تردید در دوران پس از جنگ و بهاصطلاح سازندگی، حضورِ بلندقامتی همچون هاشمی رفسنجانی در کنار رهبر انقلاب، جان تازهای به کشورِ جنگزده بخشیده بود و اگر نبود حضور فعال و مقتدرِ «آیتالله» چهبسا که در همان زمان، فاصله میان کاریزمایِ رهبری و فرهمندیِ لایههای بعدی، به معناداریِ قابلتوجهی میرسید. اتفاقی که متأسفانه سالها بعد و در نیمه دوم دهه 80 و با حضور کوته قامتان در ارکان مدیریتی رخ داد و جمهوری اسلامی هم بالاخره این حادثه نامیمون را تجربه کرد.
همهی تعاریف از هاشمی رفسنجانی اما شامل این حجم از فرهمندی و سفیدی نیست و نور تاباندن به بخش خاکستریِ زندگی این نخبه سیاسی هم کم طرفدار ندارد.
سال 68 است و انقلاب اسلامی کمتر از دو ماه پسازآن خداحافظی تاریخی و تلخ با امام و بنیانگذارش، به اولین رئیسجمهور بدونِ نخستوزیرش، سلام میکند و او بااقتدار هرچهتمامتر، سازندگی محضِ اقتصادی را برای ایران پس از جنگ بر سریر تجلی مینشاند. منتقدین بر این باورند که او در همان ابتدای مسیر برای رسیدن به اهداف اقتصادمحورش، از برخی دوستانش گذشت و به ادعای آنها، اینکه وزرایی همچون نوری، خاتمی و معین جایشان را به بشارتی، میرسلیم و هاشمی گلپایگانی میدهند نیز توضیحی بر همین مدعاست.
برخی نخبگان غیر حاکم نیز آن «نه» محکم مردم در 2 خرداد 76 را مصداقی از نگرش متفاوت مردم نسبت به بینش علیاکبر هاشمی رفسنجانی میدانند. بینشی که بهزعم ایشان حتی میخواست علیاکبر ولایتی، بهجای علیاکبر ناطق نوری، کاندیدای جانشینیاش باشد.
در همین راستا و بهتدریج در محافل نخبگان یک پدیده کشف و کمکم تبدیل به هدفی شد که تمامی خرابیها، ناکامیها و سیاهیها بر سر او آوار گردد. اگر دولت بازرگان ناکام مانده بود، اگر سفارت آمریکا به اشغال درآمده بود، اگر انقلاب فرهنگی رخداده بود، اگر جنگ بعد از فتح خرمشهر ادامه یافته بود، اگر در زندانها زندانی سیاسی وجود داشت، اگر قتلهای زنجیرهای اتفاق افتاده بود، اگر اقتصاد شرایط ناخوشایندی را میگذراند و ... همه و همه زیر سر یک نفر بود: علیاکبر هاشمی رفسنجانی.
امواج علیه او به راه افتاده بود و نه زعمای اصلاحطلب کمکی به فرونشاندن آنها میکردند و نه محافظهکارانی که بعدها بدنه جریان اصولگرایی را شکل دادند که این طیف دوم قلبا به بودن این امواج رغبت بیشتری هم داشتند. این فشارها آنقدر گسترش یافت تا سرانجام در انتخابات بهمن 78، هاشمی از آخرین واگن قطار اصلاحطلبی پیاده شد و او هم عطای حضور در مجلس ششم را به لقایش بخشید.
سال 1384، هاشمی به دنبال 6 سال دوری از حضور جدی در سیاست، مجدداً در انتخابات ریاست جمهوری شرکت کرد و رقابت انتخاباتی را این بار به استاندار سابق و کم نام و نشانش باخت. باختی که البته به آخرین حضورش در عرصه سیاسی کشور، منجر نشد. بسیاری از نخبگانِ غیرحاکم، آخرین حضورِ خطیب پرآوازه نماز جمعه تهران، در این تریبون را نقطه عطف زندگی سیاسی او عنوان میکنند، نقطه عطفی که میتوانست در 24 خرداد 92 سرنوشت پرشور و بیبدیلی در زندگی سیاسیاش رقم زند که نَزَد و «شناسنامه انقلاب» را به تغییر تاکتیک واداشت. او اما هاشمی بود و خستگیناپذیر و برای اینکه بتواند آن سرنوشت پرشور را در تاریخ ایران ثبت کند، بیش از 3 سال و 7 ماه منتظر نماند.
«آیتالله» که مؤلفههای متنوع قدرت، از «حکومت» تا «مردم» را عیناً تجربه کرده بود، در حالی در اولین ماه از زمستان 95، جمهوری اسلامی را با جای خالیاش تنها گذاشت، که انبوهی از جمعیت برای بدرقهاش آمده بودند. همان نخبگان غیرحاکم، که بخشی از آنها روزگاری «کاردینال ریشلیو» با ردای سرخ خطابش میکردند و بخشی دیگر، ازجمله خواص بیبصیرتش میخواندند، با دیدن تشییع باشکوه پیکرش، نتوانستند از جایگاه رفیعی که در قلب مردم یافته بود، نگویند و ننویسند.
«زمستانِ آیتالله»، عاشقانه، فرارسید و عاقبت بخیری سیاسی را، به نیکترین وجه ممکن آیینه دار شد و او عمامه سفید معروفش را بر اندوهِ عمیق و شفاف مردمان تا اعماق خیابانهای بهتزده تهران، گواه و شاهد باقی گذاشت.
منبع: صدای تاک