روایت مظلومیت آیت الله از زبان فرزند
فاطمه هاشمی رفسنجانی
زندگی شما به واسطه مبارزات و فعالیتهای سیاسی آیتالله هاشمی رفسنجانی با زندگی مردم عادی تفاوت داشت. از چه زمانی این تفاوت برای شما ملموس بود؟
از زمانی که خودم را شناختم، در خانه ما بحث مبارزه سیاسی پدر بود. البته ما بچهها در دوران کودکی نمیفهمیدیم مبارزه سیاسی یعنی چه. فقط میدیدیم به خانه ما میریزند و پدر را با خود میبرند. یادم هست 3-2 ساله بودم که پدر را سربازی برده بودند. چون قبل از آن پدرم را میگرفتند و زندان میبردند، در ذهن من سرباز و پاسبان، آدم بدی بود. آنها را دشمن پدر میدانستم. به همین خاطر وقتی رفتم سربازخانه و پدرم را در لباس سربازی دیدم، زدم زیر گریه که «بابا چرا پاسبان شدی»؟ چون قبلش دیده بودم پاسبانها پدرم را میبرند.
بعد که بزرگتر شدم، به زندان رفتن پدرم افتخار میکردم. می فهمیدم پدرم با بقیه فرق دارد. در مدرسه هم همین حس را داشتم. البته خیلی فرق زندانی سیاسی و عادی را نمیدانستم؛ اما تا میگفتند: « پدرت کجاست»؟ میگفتم: «زندان». یا وقتی در مدرسه سر کلاس میپرسیدند: «شغل پدرتان چیست»؟ با افتخار میگفتم: «زندانی».
البته همان موقع با خانوادههایی که تا حدی سیاسی و اهل مبارزه بودند، دوستی و رابطه خانوادگی داشتیم. اما وقتی رفتارهای پدرم را با آنها مقایسه میکردم،می دیدم خیلی در تربیت و برخورد با بچهها فرق میکند. مثلاً در سفری من و دوستم یک کار مشترک انجام دادیم؛ او با کتک پدر مواجه شد و من با خنده پدر مواجه شدم. هیچ وقت از پدرم تحکم و تحمیل ندیدیم. با خوشرویی تذکر میداد. من، محسن و فائزه همسن و سال بودیم و هم بازی و هم دعوا میکردیم. تا دعوا میکردیم، شکایت را یا پیش بابا یا مامان میبردیم. وقتی پیش بابا شکایت میکردیم، میخندید میگفت: «عیب ندارد؛ من تنبیهش میکنم.» تنبیه نمیکرد، اما جمله او، ما را آرام میکرد.
بیشتر چه کسی دعوا میکرد؟
من و فائزه با محسن؛ پسر بود و میخواست قلدری بکند. ما هم میگفتیم: «پسر و دختر ندارد». میخواست هر چه میگفت، گوش کنیم. ما هم گوش نمیکردیم.
در همان عالم کودکی یا نوجوانی آقای هاشمی را از مبارزات منع نمیکردید؟
اصلاً در این وادیها نبودیم. بابا که زندان میافتاد، تا یکی دو ماه یا بیشتر،امکان تلفن و برقراری ارتباط نداشتیم. تا زنگ میزد، شروع میکردم به گریه که «بابا دلمان تنگ شده؛ کجایی؟» میگفت: «جایم خوب است؛ برمیگردم؛ شما نگران نباشید» و تماس تمام میشد. وقتی میرفتیم زندان هم آنقدر روحیهاش قوی بود که زندان رفتن برای ما بچهها حکم تفریح داشت. چون دوستان دیگر هم میآمدند و بازی میکردیم. هر وقت میرفتیم، بابا هدیهای میداد. یا پول یا شکلات در جیبش بود و میداد.خودش را سر حال نشان میداد. به گونهای اصلاً احساس نمیکردیم به او سخت میگذرد. بابا هم میگفت و میخندید.
بزرگتر شدیم ماجرا فرق کرد. آخرین باری که پدرم را بردند سال 54 بود. ایشان قبل از دستگیری، خارج از کشور رفته بود و میخواست اختلافاتی که بین دانشجویان انجمن اسلامی پیش آمده بود را حل و فصل کند. ما را هم با خود برده بود. ایشان مذاکراتی داشت و کارهای خود را انجام میداد و ما هم میگشتیم. بعد ما آمدیم تهران و پدرم امریکا رفت. بعد از امریکا به عراق و پیش امام میرود و بعد هم در لبنان با امام موسی صدر و یاسر عرفات ملاقات میکند. بعد از این سفرها به خانه برگشت. فردای شبی که به خانه رسیدند، گفتند که: «فکر میکنم مرا ببرند». قبل از بازگشت به ایران هم به ایشان گفته بودند به ایران برنگردد. امام هم گفته بودند: «اگر احساس میکنید جانتان در خطر است، بر نگردید». چون منافقان ایشان را لو داده بودند. اما بابا گفتند: «من برمیگردم؛ توان تحمل شکنجههای ساواک را دارم و خودم را میشناسم. من مبارزهام داخل کشور است.خارج از کشور نمیتوانم مبارزه جدی داشته باشم؛ باید برگردم». وقتی هم آمدند گفتند: «پاسپورت مرا در مرز گرفتند و فکر میکنم مرا ببرند». دو هفته از این صحبتها نگذشته بود که یک شب ساعت 7-6 یک دفعه 15-10 نفر خانه ما ریختند. این بار فضا متفاوت بود. با مسلسل، تفنگ و اسلحه آمده بودند و برخوردهای تند داشتند. البته بیادبی نمیکردند. در صورتی که مامان خیلی چیزها میگفت؛ علیه شاه هم حرف میزد. اما آنها میگفتند: «ما مأموریم و معذور». آخرین دفعه تندترین رفتار را انجام داده و اسلحه نشانمان دادند. خالهام گفتند: «شما کارت ندارید؛ از کجا شما را بشناسیم؟» گفتند: « اسلحه که داریم».
همه خانه را گشتند. ما هم منتظر بودیم و دعا میکردیم پدر نیاید. مادرم دعا دعا میکرد همسایهها فهمیده باشند مأمورها به خانه ریختهاند و به بابا زنگ زده باشند که خانه نیاید. ساعت 12-11 یکدفعه دیدیم بابا وارد خانه شد. تا وارد شد به او گفتند: «برویم». چون خانه را گشته بودند. یادم هست نامهای دست پدر بود و نمیخواست دست آنها بیفتد. بابا گفت: «پس بگذارید من بروم دستشویی».اجازه دادند اما پشت دستشویی ایستادند. چون دستشویی دریچه داشت و آنها جلویش ایستادند تا بابا فرار نکند. ایشان نمیخواست فرار کند اما نامهای داشت و میخواست از بین ببرد و ظاهراً نامه را معدوم می کند.
چه نامهای؟
یک نامه برای عمویم که در امریکا بود، نوشته بودند. بابا را بردند و ما تا سه ماه از ایشان خبر نداشتیم. آن سه ماه خیلی به من سخت گذشت. مرتب گریه میکردم و مدام فکر میکردم ایشان در چه وضعیتی است. آن زمان خیلی از ساواک و شکنجههایش بد میگفتند. من اغلب شبها که میخوابیدم فکر میکردم الآن بابا در چه حالی است؟ بعد سه ماه بالاخره زنگ زدند. گوشی را برداشتم و تا صدای بابا را شنیدم زدم زیر گریه. گفتند: «فاطی گریه نکن؛ همه چیز خوب است؛ من خیلی راحتم؛ من زنگ زدم که کم کم به ملاقات بیایید؛ به شما خبر میدهند». ملاقاتهایمان معمولاً ماهی یک بار انجام میشد. دیگر بزرگ شده بودیم. آن موقع 14 ساله بودم و مسائل سیاسی را میفهمیدم. هر بار زندان میرفتیم، نصیحتمان میکرد. چون خیلی بچهها که زندان افتاده بودند، منحرف شده بودند. بابا میگفت: «جوانها آمدهاند(زندان) و سرخورده شدند؛ شما خیلی مواظب باشید؛ با گروهکها نباشید؛ درستان را بخوانید تا من بیایم.» آن موقع با دوران بچگی فرق میکرد.من هم سیاسی شده بودم. در مدرسه بحثهای سیاسی میکردم. نظراتم را میگفتم. ولی هیچ وقت به بابا نمیگفتیم: «مبارزه نکن». میدیدم پدرم یک مبارز سیاسی است. یک بار در یکی از سفرها به ما گفت: « بچهها فقط پدر شما نیستم؛ من پدر تمام بچههای این کشورم؛ اگر مبارزه میکنم برای کشورم و بچههای کشورم است.»
آن موقع فکر میکردید پدر شما به بالاترین مناصب و مسئولیتها دست پیدا کند؟
هیچ وقت. فکر میکردیم پدر ما تا موقعی که زنده است در زندان خواهد بود.
تا انقلاب پیروز شد؟
بله؛ انقلاب هم سریع پیروز شد.
بعد از انقلاب هم دشواریهایی بود؛ مثلاً ترور ایشان؛ شما هنگام ترور آیتالله هاشمی کجا بودید؟
در خانه بودم؛ 18-17 سالم بود. سال اول انقلاب بود. قبلش با همسرم بیرون رفته و تازه برگشته بودم. مادرم با بابا، مهدی و یاسر بیرون رفته بودند. محسن خانه نبود. رفته بود برای محافظین شام تهیه کند. آن موقع دو محافظ در خانه بودند و محسن رفته بود برایشان از تجریش غذا بگیرد. من وضو گرفتم. هنوز نماز را شروع نکرده بودم که زنگ زدند و گفتند آقایی آمده و میگوید نامه دارد و میخواهد بیاید. دقیق خاطرم نیست گفتند نامه از چه کسی است. بابا اخبار ساعت 9 گوش میداد. مامانم گفت: «بالاخره چه کار کنم؟» بابا گفت بیایند تو بنشینند. بعد من نمازم را در هال شروع کردم. درب هال، نزدیک اتاق پذیرایی بود و پدرم در پذیرایی نشسته بود. وسط نماز بودم شنیدم صدایی میآیدکه: «کمک...کمک...کمک». من نمازم راشکستم و وارد اتاق شدم دیدم از صورت بابا خون میریزد پایین. دیدم بابا با یکی گلاویز است. من هم جیغ میزدم موهای آن آقا را میکشیدم تا از بابا جدایش کنم. اتاق پذیرایی ما دو تا در داشت. مامانم از در دیگر وارد شد و یکدفعه دیدم یک نفر دیگر از رو به رو وارد شد.من این آقا را از هفته قبل دیده بودم. یک لحظه فکر کردم آن فرد آمده تا کمک کند که دیدم اسلحه را جلوی پدر گرفت. من غش کردم. مامان هم خودش را انداخت روی پدرم تا تیر به سرشان اصابت نکند.
آن آقا را کجا دیده بودید؟
هفته قبل این ماجرا یکی مدام به خانه زنگ میزد که: «من میخواهم از شمال یک نامه برای آقای هاشمی بیاورم؛ آدرس خانه را بدهید.» من چند بار آدرس خانه را دادم و مدام زنگ میزد و میگفت: «خانه را پیدا نمیکنم.» تا اینکه در خانه آمد و زنگ زد. من درخانه را باز کردم.
در خانه محافظ نبود؟
نه؛ دو محافظ بودند که همراه بابا بودند. در را باز کردم آن آقا را دیدم که با موتورسیکلت بزرگ آمده بود. گفتم: «نامهتان؟» گفت: «یادم رفته بیاورم.» شب که بابا آمد، گفتم: «بابا! این آقا خیلی مشکوک بود.» پرسیدند: «برای چه؟» گفتم: «برای اینکه 6-5 بار زنگ زد و گفت من نامه میآورم و نامه را نیاورد؛ مطمئناً آمده بود آدرس خانه ما را یاد بگیرد و کاری بکند.» چون تازه آقای مطهری را ترور کرده بودند، همه ما حساس بودیم. یادم هست بابا در اتاقی نماز میخواند که روبهروی باغ همسایه بود و مامان مدام میگفت: «در این اتاق نماز نخوان؛ بالاخره در این اتاق کشته میشوی.» بابا هم میگفت: «مگر کسی میآید در خانه آدم را بکشد؟» میخواست ما را نگران نکند. به من میگفت: «تو همهاش میگویی این مشکوک است؛ آن مشکوک است.» گفتم: «بابا به خدا قسم این آدم عادی نبود؛ فقط میخواست آدرس خانه ما را یاد بگیرد» به همین خاطر آن شب که آن آقا وارد شد، من شناختمش. ظاهراً اسمش سعید واحدی بود. یکدفعه دیدم مامان مرا صدا کرد که: «الان موقع غش کردن و اینها نیست؛ من پدرت را بیمارستان میبرم» و رفت. آن موقع من و مهدی و یاسر در خانه بودیم.
یعنی غش کردید؟
بله؛ چند لحظه نفهمیدم چه شد تا مامان صدایم کرد. مامان چادرش را برداشت و روی شکم بابا گذاشت. چون خون فواره زده بود. چادر مشکیاش را سرش کرد و رفتند. یاسر خیلی ترسیده بود اما مهدی نه. یاسر از ترس در یک اتاق پناه گرفته بود. بعد محافظان آمدند و تازه گفتند: «به ما تیر بدهید...» مهدی هم کنارشان بود و کمکهایی میکرد. من بلافاصله زنگ زدم به آقای مفتح و گفتم: «آقای مفتح؛ بابا را ترور کردند و به بیمارستان شهدا بردند؛ شما خودتان را سریع برسانید.» بعد زنگ زدم بیمارستان شهدا؛ آقایی گوشی را برداشت و گفتم آقای هاشمی را ترور کردند و دارند به بیمارستان میآورند. طرف تلفن را قطع کرد و فکر کرد دروغ میگویم. دوباره زنگ زدم و گفتم: «آقا به خدا دروغ نمیگویم؛ من دختر آقای هاشمی هستم.» جمعه شب بود. بیمارستان تعطیل بود. به آن آقا گفتم: «سریع بگویید یک دکتر خودش را به بیمارستان برساند.» نمیدانم چه کسی بود؛ ظاهراً بلافاصله زنگ میزنند دکتر سمیعی؛ ایشان هم فوری اتاق عمل را آماده میکند و زمانی که بابا را میرسانند بیمارستان، مستقیم اتاق عمل میبرند. بعد محسن آمد. زن عمویم هم از آنجا رد میشده و میبیند شلوغ است، آمد و من و مهدی و یاسر را خانه خودشان بردند.
یک اتفاق تلخ دیگر همان ابتدای انقلاب حادثه بمبگذاری حزب جمهوری اسلامی بود. آن شب آقای هاشمی کجا بود؟
بابا خانه بودند. اول به حزب رفته بودند. یادم است آن موقع آقای خامنهای تیر خورده و در بیمارستان بودند و بابا عیادت آقای خامنهای رفتند. مامانم هم عمل جراحی داشته و از بیمارستان مرخص شده بودند و سراغ بابا را میگرفتند. زنگ زدم و بابا به خانه آمد. احمدآقا هم خانه ما بود که از جماران زنگ زدند و گفتند چنین اتفاقی افتاده است. یادم هست تا صبح با بابا کنار تلفن نشسته بودیم. برای اینکه بابا خیلی ناراحت بود، سعی میکردم اول تلفنها را من بردارم. اگر کاری داشتند، گوشی را میدادم. زنگ میزدند و میگفتند فلانی آمده بیرون یا فلانی کشته شده. بابا تمام مدت که آنجا نشسته بودند، دائماً میپرسید فلانی آمد بیرون؟ فلانی هست؟ از فلانی خبر دارید؟ من خیلی افراد را نمیشناختم. اما خیلی از دوستانمان را که میشناختم، آنجا بودند. بابام سراغ آقای بهشتی و باهنر را گرفتند و به او گفتند: «آقای باهنر خارج شد.» ظاهراً آقای باهنر مریض احوال بوده و در حزب میگویند: «شما حالتان خوب نیست؛ بروید؛ لزومی ندارد در جلسه بنشینید.» وقتی بابا شنید از اینکه آقای باهنر زنده است، خیلی خوشحال شد. اما وقتی گفتند که آقای بهشتی شهید شد، بابا گفت: «کمرم شکست.» همین طور اشک میریخت.
ایشان تا نماز صبح بیدار بود. نماز صبح را که خواندند، گفتند: «برای فردا برنامه جدی دارم؛ چند دقیقهای استراحت میکنم؛ تو هر کس زنگ میزند یادداشت کن و به من بده.» 10 دقیقهای نشد که دوباره برگشتند. شب خیلی تلخی بود. من خودم همین طور پای تلفن گریه میکردم.
واکنش آقای هاشمی بعد از فهمیدن عمق فاجعه چه بود؟
میگفتند: «باید در مقابل مسائل صبر کنیم و برنامه درست را اجرا کنیم.»
در زمان جنگ هم فشار زیادی به خانواده آمد...
اولش که بابا فرمانده جنگ نبودند. رئیس مجلس بود و به خاطر بودجههایی که باید به جنگ اختصاص داده میشد، مراجعات زیادی داشت. مرتب هم به جبهه میرفتند. اگر خاطراتشان را بخوانید، میبینید خیلی شبها در مجلس میماندند تا اگر تماسی گرفته شد، کارها را پیگیری کنند. از طرفی تهران هم ناامن بود و در خیابان مردم را ترور میکردند. بابا میخواست کار برای محافظان سخت نشود؛ کلاً همیشه میخواستند برای کسی زحمت ایجاد نشود؛ برای همین خیلی شبها در مجلس میماند. من و مامان هم بعضی شبها پیش ایشان میرفتیم و کنارشان بودیم. هر وقت هم که جبهه میرفتند، نگرانشان بودیم. یادم است پیش خودم حساب میکردم که مثلاً بابا فلان ساعت رفته؛ یک ساعت و نیم پرواز است؛ پس حالا میتوانم زنگ بزنم و صحبت کنم. بعضی وقتها هم 3-2روز میشد که نمیشد صحبت کنم. همیشه گفتم و هنوز هم میگویم همیشه فکر میکنم یکی از خوشبختترین دخترهای دنیا بودم؛ تا زمانی که پدرم فوت کرد. همیشه به بابا میگفتم: «شما دعا کنید من با شما بمیرم.» ایشان میگفت: «بابا این دعا نیست برای تو؛ این نفرین است.» میگفتم: «به خدا برای من این دعاست؛ من نمیخواهم یک روز بدون شما زندگی کنم.» امروز میگویم من یکی از خوشبختترین دخترهای این دنیا هستم. برای اینکه پدرم طوری زندگی کرد که مردم را در کنارمان داریم. این همه تهمت و افترا به ایشان زدند؛ این همه دروغ گفتند؛ آن هم از سمت دوستان خودشان و آدمهایی که میدانستند زندگی پدر من چگونه بود. اما دیدیم مردم چگونه در تشییع شرکت کردند و امروز چقدر از او یاد میکنند.
هر پدری تعبیری برای فرزندش دارد؛ آقای هاشمی درباره شما و سایر بچههایش چه میگفت؟
تکیه کلام قشنگی داشت؛ وقتی صدایمان میکرد، میگفت: «فاطیِ بابا» یا «یاسرِ بابا.» به من هم میگفت: «تو زود گریه میکنی» میگفت: «چرا هر چه میشود، زود گریه میکنی»؟ میگفت: «من تحمل گریههای تو را ندارم؛ اینقدر گریه نکن.» وقتی حرفی را با گریه میزدم، میگفتند: «اول برو گریههایت را بکن، بعد بیا حرف بزن.» همه پدرها خوبند؛ اما ایشان این همه فعالیت سیاسی داشت؛ این همه مسئولیت داشت؛ اما هیچ وقت این مسائل را به خانه انتقال نمیداد. در بدترین شرایط، روحیهشان شاد بود. به غیر از این اواخر که میدید کشور دچار مشکلات شده و این همه به مردم فشار میآید. خیلی غصه میخورد. 3-2روز قبل از اینکه آن اتفاق بیفتد، فکر میکنم سهشنبه شب یا چهارشنبه شب بحث فیلم «معمای شاه» شد. من به بابا گفتم: «شما هیچ وقت از شکنجههایتان برای ما تعریف نکردی!» شروع کرد از شکنجهها گفتن. مامانم برگشت و گفت: «چه فایده؟ این همه شکنجه دیدید اما آن چیزی که میخواستی، نشد.» بابا گفت: «نه؛ خیلی اتفاقات خوب برای مردم افتاد» ولی با تأسف گفت: «من خیلی آرزوهای بزرگ برای ایران و مردم ایران داشتم، اما نگذاشتند. هر وقت میخواست کار بزرگی برای ایران انجام شود، جلویش را میگرفتند.»
کجا بیشتر از همیشه مظلومیت آقای هاشمی را دیدید؟
خیلی مواقع؛ یکی رد صلاحیتشان بود که البته باعث خوشحالی خودشان و همه افراد خانواده شد. یادم هست بعد از اینکه ثبت نام کرده بودند، پیش بابا رفتم و دیدم در فکرند. گفتم: «بابا از اینکه ثبت نام کردید، ناراحتید»؟ گفتند: «اصرار مردم بود و وظیفهام میدانستم. ولی خیلی نگرانم؛ مملکت خیلی مشکل دارد.» گفتند: «من در عمرم قرص خواب نخورده بودم؛ اما دیشب با قرص خواب خوابیدم.» خودش علاقهای برای ریاست جمهوری نداشت ولی به خاطر مشکلات کشور و خواست مردم بود که ایشان ثبت نام کرد. اما رد صلاحیتشان نهایت مظلومیت ایشان را نشان میداد.
آقازاده آقای هاشمی بودن سخت بود؟
زندگی سیاسی سخت است.
«آقازادگی» به معنای متداول آن منظورم است؟
یک بار در دانشگاه به شوخی گفتند: «آقازادهها زیاد شدند.» به شوخی گفتم: «آقازاده، فقط ماییم؛ اینقدر به بقیه آقازاده نگویید.» حرف و حدیثهایی که دیگران درباره ما میگفتند، دیگر برای ما عادی شده بود. جمعهها تمام این حرفهای مزخرف، دروغ و شایعه را میآوردیم و دور هم تعریف میکردیم و میخندیدیم. وقتی آدم کاری نکرده، نگران هم نیست. کسانی نگرانند که کاری انجام دادهاند. شما در این مدت دیدید پدر من جواب بدهد؟ درباره دیگران هر حرفی میزدند، بلافاصله جواب داده میشد. بابا میگفت: «شما میدانید مسألهای ندارید؛ از روی حسادت، کینه، بغض و این مسائل صحبت میکنند.» این حرفها درباره بابا از قبل از انقلاب بود. اگر یادتان باشه روزنامههای اصلاحطلبان در مقطعی خیلی علیه ما مینوشتند. این هتاکیها و دروغگوییها از آنجا آغاز شد. مدتی روزنامه اصلاحطلبان را بسته بودند؛ مهدی میخندید و میگفت میخواهم زنگ بزنم دروغهایتان را که نمیتوانید چاپ کنید، برای ما فکس کنید تا دور هم بخندیم. واقعاً برایمان عادی شده بود./
منبع: یک عمر میانه روی ویژه نامه « ایران» در نخستین سالگرد درگذشت آیت الله اکبر هاشمی رفسنجانی