آسمان تاریخ
آسمان تاریخ معاصر را از هر رصدخانه به تماشا بنشینی، ستارههایی چشمنواز دارد؛ اندیشه و فلسفه، معنویتوعرفان، ادبوهنر، تدبیر، سیاستورزی و کشورداری، فتوحات رزمی، صنعت، اقتصاد، اخلاق و فرهنگ هرکدام ستارههایی درخشان در آسمان تاریخ معاصر دارند. اینهمه تماشاییاند و هریک را رصدخانهایست که جاذبهاش دلها را میرباید؛ چنانکه گاه باید عمری را وقف تماشا کنند تا تمدنها را از یکدیگر بازشناسند و آنها را به ترازوی مقایسه بسپارند. همچنین، ارباب تراجم را در تعارفِ تمدنها و دادوستد معرفتیْ نقش و جایگاهیست که باید آن را ارج نهاد و نباید آن را سرسری گرفت. انسانها در اعصار گوناگون جایگاه ویژهای در آسمان تاریخ سرزمین خود دارند. چه، هر از گاهی در فراز و فرود تاریخ، عصری را با آسمانی پرستاره برجستهتر میبینیم و گاه روزهایی در تاریخِ هر سرزمین وجود دارد که نهتنها آسمانِ پرستارهای ندارد که گاه هرچه به آن خیره شویم ستارهای درخشان نیز نمیبینیم.
اراذل به جای اماثل
روزی که با ترفند دشمن و سادهاندیشیِ گروههایی در سپاه امام علی (ع)، اصلاحات علوی در یک قدمیِ پیروزی شکست خورد و با بازیِ حکمیت، ورق به سود آل ابوسفیان برگشت، نمونهای شد از روزهای عبرتآموز با دریغ و افسوس بسیار. در آن روز سخنان بسیاری از سردارانِ لشکر علوی به یادگار مانده است؛ سخنِ کوتاهی از مالک اشتر را زینت این نوشته میکنم. او به آنان که چنین فاجعهای به بار آورده بودند پرخاش کرد و گفت: «ذهب و الله أماثلکم، و بقی أراذلکم؛ به خدا سوگند که فرزانههای مثالزدنیتان رفتند و آنچه مانده جز مشتی فرومایه نیست.»
به یاد داشته باشیم که اگر کوفه، در آزمونِ عاشورا، به بیوفایی و جفا زبانزد شد، در عصر اصلاحاتِ علوی آسمانی پرستاره داشت؛ چنانکه براساس منابع معتبر، قبّۀ افتخار اسلام را بر سینه زده بود و ۲۵ هزار شهید را بهخاطر آرمان عدالتخواهی پیشکش کرده بود. برایناساس، اگر مالک اشتر از فاجعۀ جایگزینشدنِ مشتی فرومایه بهجای فداکارانی فرزانه یاد کرده است، رازی در آن سخنِ نغز و کوتاه او، چونان دُرفشانیِ آن اقیانوس معارف علوی، است که بر بنیاد آن میتوان کاخی بلند برافراشت که در میان شاخههای دانش رجال تاریخ،[۲] جای خالیاش پرسشانگیز است.
چشماندازی حیرتانگیز
هنوز در نخستین پیچوخمهای این راه چندان پیش نرفتهام که با این دغدغه درگیرم که بر دامهایی گام نگذارم که قلم به برهوتی کشیده شود که نه راه بازگشتی برای آن باشد، نه زمینهای برای برون رفت.[۳] ناگزیر بیش از این نمیتوان به قلم میدان داد. تا همچنان از شاخ و برگهایی بنویسد که چندان ارتباطی با موضوع ندارد. آنچه را سودمند میپندارم، اشاره به اندکشمار شخصیتهاییست که درخششی فراتر از ستارههای آسمان تاریخ داشتهاند؛ چنانکه گاه از هر رصدخانهای آسمان تاریخ را تماشا کنی، آن ستارهها را پرنورتر میبینی.
هاشمی، آزاد از رنگ تعلق
فاش مینویسم که هاشمی رفسنجانی را نمیتوان زندانیِ این یا آن برج در آسمان تاریخ معاصر ایران کرد؛[۴] اما میتوان سخنگفتن از او را، در این تنگنا، محدود به پردهای از زندگیِ پرفراز و فرودش کرد و بر پردههای دیگر چشم فروبست. برایناساس، اعتدال و توسعه، رصدخانهایست که از آنجا میتوان نقش هاشمی رفسنجانی را برای یکی دو دهه تماشا کرد.
اما، پیش از آن، ناگزیر باید این پرده را با پردههای دیگر پیوند زد و نباید بر آن چشم فروبست که شاید در نخستین نگاه با یکدیگر متناقض باشند. اگر به گذشته بازگردیم و روزهایی را به یاد بیاوریم که او در جنگ با نقش فرمانده درخشیده است، آیا فضای دیگری به چشم نمیآید که گاه چهرهای در آن با خشم انقلابی در میدان آتش و خون و با ویژگیهایی متفاوت به چشم بیاید؟ بههمینسبب، ناگزیرم درنگ کنم.
زمستانی سرد در یخبندان سیاسی
بر آن نیستم که در سیری قهقرایی، صفحههایی از تاریخ معاصر این کشور را ورق بزنم که بر هرصفحه و گاه بر هرسطر آن هالهایست از ابهام که شرح هریک در گروی پژوهشیست بایسته؛ اما در اینجا، فراز و فرودی را نباید نادیده گرفت؛ گاه انقلاب و ارزشهای انقلابی حرف اول را میزد، چنانکه هرچه رنگ و بوی انقلاب نداشت، به اردوگاه محافظهکاری و سازش تعلق داشت. آیا روزهایی را فراموش کردهایم که در نگاه نسل جوان و دانشگاهی، یا باید حسینی زیست، یا زینبی بود و هرکه جز این راهی را برمیگزید، جز عنصری یزیدی نبود؟
اشارهای به پیچوخمهای گذشته
ازعصر بروجردی میگذرم که در آن نسلی شکل گرفت که بیش از هرچیز به تغییر میاندیشید[۵] و ناگزیر بر همهچیز چشم فرومیبندم و فقط با اشارهای یادآور میشوم که در مهر ماه سال ۱۳۴۱ش در بیت یادگار مؤسس حوزۀ علمیۀ قم، آیتالله حاج شیخ مرتضی حایری، نشستی برگزار شد که در آن آیتالله خمینی نقشی محوری داشت. مراجع و بزرگان آن حوزه به رایزنی نشستند و هنوز هم آن اجماع پرسشانگیز است و امروزه برای نسل جوان و دانشگاهی ناشناخته است و بهدشواری میتوان نقش آن اجماع را چونان نقطۀ عطفی در تاریخ روحانیت و مرجعیت شیعه مشخص کرد.[۶]
ناگزیر از مخاطبان این مقاله میپرسم از یخبندان سیاسیِ حوزه و دانشگاه پیش از آن روز چه میدانند؟[۷]
انگیزهام از این اشاره یادآوریِ تفاوتهایی ازیادرفته در تاریخ معاصر است تا شاید رازی از پرده برون افتد. راز دلسپردنِ فرزندان فیضیه و دانشگاه به هرصدایی که در آن پرخاشی با رنگوبویی از براندازی بوده است. نسل کنونی با فضای کشور در آن روزها بیگانه است، روزهایی که کشور ناگهان در سوک عالِم کهنسالی سیاهپوش شد، عالِمی که مرجعیت شیعه بر محور شخصیت او از حوزهای هزارساله به حوزهای جوان منتقل شد، عالِمی که چندی زیر چکمۀ رضاشاه روزهای کودکی و نوجوانی را سپری کرده بود و پس از شهریور ۱۳۲۰ چونان معجزهای دور از باور درخشید.[۸]
نوجوانی که چشمها را خیره کرد
نمیتوان هاشمی رفسنجانی را با نگاهی به توسعه و اعتدال ستود، بیآنکه چهرهاش را در پردههای دیگر ندید. چهرهای که در نخستین نگاه هیچ نشانی از اعتدال نداشت و گاه تا مرز تقابل با آن فاصله داشت. کاش میتوانستم پردهای را پردازش کنم که نمونهایست از نخستین روزهایی که او چونان نوجوانی در مراسم سوک آیتالله بروجردی در مسجد اعظم درخشید.[۹] اگر از سخنرانیِ او در آن مراسم در سیمایی کمسالتر از آنچه درواقع بود نواری در اختیار داشتیم، میتوانستیم آن را چونان متنِ پر رمز و رازی رمزگشایی کنیم.
یکی از دو بازوی امام خمینی
پیش از این سرمقالهای در مکتب تشیع را یادآور شدم که متنِ مکتوبیست همزاد با آن سخنرانیِ تاریخی که از آن با افسوس سخن رفت و نمونهای از سندهای از یاد رفته است.
از این موضوع میگذرم و هاشمی رفسنجانی را در آن روزها به یاد میآورم که میتوان گفت یکی از دو بازوی رهبری بوده است که با حضور رعدآسای خود در آسمان تاریخ، دوست و دشمن را غافلگیر کرده است.[۱۰]
در اندکی فزونتر از چهار ماه، در پاییز و زمستان سال ۱۳۴۱، چرخ زمان با گردشی برقآسا و دور از باور چنان در تاریخ ایران چرخید که نسلی بالنده در حوزۀ جوانِ قم و در بازار، بهویژه در تهران، سرد و گرم پیروزی و شکستی را تجربه کرد که اینک بر آن غبار فراموشی نشسته است.
نخست از ۱۶ مهر تا روزهای پایانیِ آذر، در سال ۱۳۴۱، موجی از قیام قم پدید آمد؛ طوریکه بهزودی چونان توفانی علم اصلاحات شاهانه را سرنگون و نخستوزیر را ناگزیر کرد که بیچون و چرا از مرکب هیاهو فرود آید، حرف خود را پس بگیرد و دربرابرِ مرجعیت شیعه تسلیم شود. راز آن تسلیم از بایستههای پژوهشپذیر است.[۱۱]
اینک میگذارم و میگذرم تا در پی بهاری دور از انتظار، زمستانی سرد را یادآور شوم که در آن محمدرضاشاه گویی بر آن شد که چکمۀ پدر را بهصورت مشتی آهنین نمایش دهد.
در پس دیوارهای آهنین
بازیِ سرنوشتْ هاشمی رفسنجانی را از حضور در معرکهای ناکام کرد که باید گفت اگر در صحنه بود، چه میشد؟ آیا اگر او به خدمت سربازی اجباری نرفته بود و اگر در آن عاشورای تاریخی چونان سربازی در پادگانی به نام باغ شاه نبود، چه سرنوشتی داشت؟ بااینحال، خردپذیرتر آنست که گام بر دام گمانه نگذارم.
دیوار آهنینِ پادگانهای نظامی هم در آن فضای خون وخشونت ناتوانتر از آن بود که از پیوستنش به نمونهای از مردمیترین جنبشهای ایران مانع شود.
خاطرههایی غلطانداز
هرچند هاشمی از داستان آن جنگ و گریز ساده با خونسردی گذشته است، در شناختِ او به خطا رفتهایم اگر از غلطاندازبودنِ خاطرههای او در این زمینه سرسری بگذریم و اگر بر بیقراریِ روح و ناآرامبودن جان او در راه پیوستن به قیامی مردمی که شهیدانِ آن با اشک عاشورایی غسل شهادت کردهاند چشم فروبندیم.
آوارگیهای عاشقانه
بسیاری فقط اعتدال و توسعه را مینگرند و به برآمدن و بالیدن آیتالله هاشمی در زمینههای متفاوت چندان و چنان بها نمیدهند که رازی ناشناخته در تفاوتِ طعمهاست. اما این قلمدار بر این باور است که آنچه با اشاره به سرگذشت هاشمی یادآور شدم و همچنان با نگاهی به شاخوبرگها پیمیگیرم، نقشیست اثرگذار در همۀ ابعاد زندگیِ سیاسی و اجتماعیِ او؛ چنانکه شاید در آینده رازهایی را از پرده بیرون افکنَد.
اما اکنون سخن از روزهای آوارگیِ اوست؛ چونان عاشق بیقراری که در پیِ سالها تشنگی به آب رسیده باشد. آوارهای عاشق در جامعهای در تبوتاب، دلسپرده به رهبری دریادل، طوریکه برای صیانتش از هیچ هزینهای دریغ نداشت.
جشنهایی تاریخی
از صحنههایی که در آن میتوان هردو بازوی امام خمینی را همزمان فعال دید، جشنهاییست در قم، بهویژه فیضیه، چنانکه اگر با نیمنگاهی به گذشته آن را بازنگری کنیم؛ تماشاگهیست که در هر حجره و ایوانِ آن گویی هستههای مقاومت برای فردای همان جشنها و روز مبادای دیگری در حال بالندگیست.
دو خط و دو فرهنگ
ازآنپس، دو خط در زادگاه قیام به وجود آمد؛ یکی دلسپرده به شخص امام بود و خود را در پایان راه میدید؛ دومی گروهی بودند که امام را برای پیمودنِ راهی ارج مینهادند که تازه آغاز شده بود. آیا دور از باور نیست هاشمی که امروز پایهگذار خط اعتدال است، آن روز از پیشگامان خط دوم با رنگوبوی گرایش به انقلاب بود که ریشه در خون قربانیان حماسۀ پانزده خرداد داشت؟
اما سرانجام جنبش در مرحلۀ دیگری ادامه یافت و در واکنش به کاپیتولاسیون، دیگربار آیتالله خمینی بازداشت، و به ترکیه تبعید شدند. هم رژیم، هم مردم ایران، در این نوبت متفاوت عمل کردند؛ چنانکه گویی ساواک با تجربۀ خطاهای گذشته پختهتر عمل کرد و هزینهای چندان سنگین را نپرداخت.
رژیم شاه و مردم از آغاز قیام قم تا آن روز دو گونه رمضان را پشت سر گذاشته بودند، که یکی از آنها سرد و خاموشترین رمضانی بود که امروز کمتر خاطرهداری از آن میگوید. دیگری اما شورانگیزترین ماه رمضانی بود که از ثبت رخدادهای آن غفلت شده است. مسجد جامع تهران صحنۀ اجتماعاتی پرشور شده بود که نام هاشمی رفسنجانی را همگام با همرزم او، عراقی، باید در صدرِ فهرستی نگاشت که نقشآفرین پردهای بودهاند که کمتر مورخی به پردازش بایستۀ آن کوشیده است.
صفیر نخستین گلوله
در اینجا از صفیر گلولههایی یاد میکنم که در آن روزها همه میگفتند بازداشت هاشمی رفسنجانی بیارتباط با آن، که با هدف اعدام انقلابی شلیک شد، نبوده است. امروز اما از حرف وحدیثهای آن روز، نهتنها با اما واگر یاد میشود که میگویند اتهام هاشمی را در آن روزها باید از غلطهای مشهور برشمرد.[۱۲]
فرایند آب دیده شدن
اینک نه سخن از آن رمضان است که در دهۀ پایانیاش کشور به کام اختناقی نفسگیر رفت، بلکه سخن از تشییع جنازۀ مرحوم فومنیست که «فأصبح فی عاصمۀ بلادنا خائفاً یترقب» تهران چشمبهراه حادثه با پیامدهای مرگ منصور بود و هاشمی در آن حضور یافت. او بهجای پناهبردن به مخفیگاه، در این مراسمِ سیاسی حضوری چشمگیر و پرسشبرانگیز داشت؛ چنانکه امروز میتوان تماشاگر آن صحنه از روزنِ خاطرههای به یادگار مانده از هاشمی بود. چه نیازی به توضیح که در این اشارهها، نگاه این قلم معطوف به فرایند بلوغ سیاسیِ هاشمیست.
او سرد و گرمهای بسیاری چشید و در سالهای ۴۳ و ۴۴ شکنجههایی که او در قزلقلعه تحمل کرد زبانزد بود چنانکه در خاطرههای خود روز و شبهایی را برجسته کرده است که یادآورِ مقاومتهایی ستایشبرانگیز است؛ اگر لحظهای لب میگشود و رازی را افشا میکرد، فرصتهایی را از دست میداد.
دو پایگاه، در غیاب رهبری
زندگیِ هاشمی در تهران، تعطیلی نشریۀ مکتب تشیع، سرنوشت گروهی با نام جمعیت سریِ اصلاح حوزه در پی کشف اساسنامهای غلطانداز، همزمان با آغاز فعالیتهای اقتصادی و پیدایش سنگرهای نوینی به نام کار فرهنگی، چنانکه اوج آن را در جشنهایی میتوان یادآور شد که حسینیه ارشاد به نام برگزاریِ جشن و مراسم گرامیداشتِ چهاردهمین قرن بعثت برگزار کرد، همگی پردههایی خاطرهانگیز با رنگ و بویی از بالندگیِ اوست.
اما آنچه یادگاری از آن سالهای سختجانیِ جنبش زیر نگاه سنگین ساواک است، کتابی در شرح زندگیِ امیرکبیر و ترجمهای فارسی از رنجنامۀ اکرم زعیتر، سفیر اردن در تهران، است[۱۳] که میتوان گفت این دو اثرْ دو متن پر رمز و رازند که اگر بتوان رمزگشاییِ بایستهای از آنها کرد، رازهای دیگری از تکاپوی مبارزی نستوه از پرده بیرون میافتد.
اگر با یک چشم تماشاگرِ این پردهها باشیم، باید چشم دیگر را برای نگاهی به فرایند شکلگیری نهادی به کار ببریم که امروز با نام روحانیت مبارز زبانزد است و میتوان آن را با سهلانگاری همزاد نهاد دیگری به حساب آورد که عنوان جامعۀ مدرسین در قم را یدک میکشد. این دو نهاد گاه غلطانداز، بههرروی چونان دو پایگاهی برای جنبش پس از تبعید امام به نجف نقش آفریدهاند که مورخ در شرح سرگذشت و سرنوشت آن تا رحلت آیتالله هاشمی رفسنجانی از پیچوخم بایستههای پژوهشی باید بگذرد که امروز راه آن هموار نیست.
هستههای مقاومتی که چونان اقمار این دو پایگاهاند، گسترهای از تاریخ و جغرافیای جنبشی بودهاند که سرانجام توفانی را با نام انقلاب اسلامی پدید آورد و هماکنون کوهی از اسناد و انبوهی از خاطره دربارۀ آن در اختیار داریم که باید این قلم را از کلنجار با کاستیهایی باز دارم که روزی برای هاشمی رفسنجانی دغدغهای بود که بینقش در تأسیس نهادی با نام بنیاد تاریخ انقلاب اسلامی ایران نبود. و خردپذیرتر آنکه اینک بگذارم و بگذرم تا شائبههایی بر این نوشتار سایه نیفکند.
پرسشبرانگیزترین بخش
فهرستی از روزهای متفاوت را از سال ۳۹-۴۰ تا ۴۹-۵۰ با اشاره یادآور شدم؛ تا بتوان به فرایند بلوغ سیاسیِ شخصیتی نگاه کرد که سرانجام روزی با نام سردار سازندگی زبانزد شد و پیش از آنکه فرصتی را برای بازخوانیِ کارنامهاش با چنین ویژگی بیابد، جغد شومی را با آوای دیگری دید که در آینده چند سطری را باید به شرح آن ساز مخالف اختصاص دهم. هماکنون با پوزشی دوگانه از مخاطب[۱۴] یادآور میشوم: بر هر چه بتوان با نگاهی معطوف به فرایند آن بلوغ چشم فروبست، بر فصلی ویژه اما نمیتوان خیره نشد که نهتنها استثنایی است در فراز و فرود زندگیِ هاشمی و تجربههای تلخ و شیرینِ او از سرد و گرمهای راه مبارزه که سنگلاخیست سرشار از آموزههای شگرف چنانکه بیارتباط با فلسفۀ تاریخ نیست.
در اوج غربت انقلاب
در هیاهوی جشنهایی به نام باستانستایی و به کام غرور شاهانه و همایونی که از هویت ایرانی طبلی ساخته بودند تا بر آن بهقصد اسلامستیزی بکوبند، جوانانی بر آن شدند که از عملیاتی پر هزینه سکوی بلندی بسازند که پرچم جنبش مسلحانه را برفراز آن به نمایش بگذارند و با صدایی هرچه رساتر به گوش جهانیان برسانند که ایران آبستنِ جنبشی انقلابی و در ستیز با امپریالیسم است.[۱۵]
ازاینپس، و در پی شکست عملیاتی همسرنوشت با سیاهکل مبارزهای پنهانی و پرهزینه آغاز شد که بخشی از نسل جوان و دانشگاهی را جذب کرد. هاشمی رفسنجانی همسو با آیتالله طالقانی و فرزندان فیضیه در موضع حمایت از این جنبش به میدان آمدند تا مشارکتی پرهزینه را تجربه کنند.
بسیاری آن موضعگیری را نشانی از مهر تأیید امام بر جنبش مسلحانه میپنداشتند و از چانهزنیهایی خبر نداشتند که به بنبست رسید.[۱۶] اگر جوانمردی و شرح صدر یاران امام به ثمر مینشست و راه را در گرایش به مشارکت میگشود، دیگرانی میداندار نمیشدند که در آینده بینیم جمهوری اسلامی را در خوشبینی به مردم به تنگنا بکشند و این نظام نوپا را در جذب نسل جوان ناکام کنند؛ چنانکه پیامد آن تنگنظریهاییست با رنگ و بوی انحصارطلبی در فضای دیگری که کسانی در عرصههایی یکهتاز شدند و با ترفندهایی این عرصه و آن میدان را در انحصار گرفتند.
دشمنِ طاووس آمد پرّ او
چه بسیار کارها به نام او و به کام دیگرانی انجام شد که با بهرهکشی از جوانمردی و خوشبینیِ بیدریغش از همان پلهها فراز آمدند و در نخستین فرصت همان نردبان را شکستند.
چه نیازی به یادآوری که نمیتوان چنین نکتههایی را بر کاغذ شرح داد؛ بی انجامِ کار بایستهای در بازخوانیِ گذشته، در فضایی سالم و آزاد از تنگ نظریها و انحصارطلبیهایی که فربهترین قربانیِ آن همو و عزیزانش بودند.
کاش میشد با نیش قلم نقاب از چهرههایی فرصتطلب فروافکنم که روزی همان جوانمردی و شرح صدر را چونان نردبانی به خدمت گرفتند و به روز دیگری خرابکاریهای خود را به پای او نوشتند. نمونهای را که اینک میتوان در میان گذاشت حمایتهای بیدریغ هاشمی از یکی از گروههای مسلح است که با بهرهکشی از فضای غربتِ انقلاب خودنمایی کردند و همینکه با آوازۀ قهرمانیهایی غرّه شدند، چهرهای دیگر به نمایش گذاشتند؛ چنانکه به قصد مصادرۀ سرمایههایی ارزشمند همپیالۀ دیگران شدند و در بدمستیهایی بر همۀ حریمها چشم فرو بستند.
بسیارند که روزهای خطر در سوراخهای محافظهکاری خزیدند و همینکه خطر از سرها گذشت، گذشتههایی را که در آن حضوری نداشتند، بر دیگرانی آوار کردند که به کوی نیکنامی نیمنگاهی هم نداشتند.
نسل امروز چه میداند که هاشمی آن روزها چه سودایی در سر داشت؛ چه آن روز که در اوج غربت انقلاب سینه سپر میکرد تا در هیاهوی مبارزۀ مسلحانه، خون شهیدان پانزده خرداد مصادره نشود؛ چه در واکنش به انحرافی که سر از ارتداد در آورد و در آینده نکتههایی در این زمینه یادآور میشوم.
شکار لحظهها
پیروزیهای بزرگ در فراز و فرود تاریخ، با حرکتهای برقآسایی شکار میشود که از هر بزدلی بر نمیآید. چه زیباست صحنهپردازیِ قرآن کریم یا نگاهی معطوف به عافیت طلبیهای بیگانه با رعد و برق که «یجعلون أصابعهم فی آذانهم من الصواعق…» گویی فرزانۀ شیراز در بازگردانِ پیامِ آیههایی از این دست، چنین سروده است:
شب تاریک و ره باریک و گردابی چنین حائل کجا دانند حالِ ما سبکبارانِ ساحلها
در این تنگنا نمیتوان قلم را میدان داد تا مخاطب را به پیچوخمهایی بکشاند که به روششناسی در پژوهش تاریخی مربوط است. ناگزیر به همین اشاره بسنده میکنم که تا با ویژگیِ فضای گذشته آشنا نباشیم و اوضاع تاریخیِ رخدادها را نشناسیم، نمیتوان «تیر در تاریکی افکند» و بر پرسشهایی چشم فرو بست که راهِ هریک از پیچوخمهایی میگذرد که یادآورِ بایستههای پژوهش است.
امروز حمایت از مبارزۀ مسلحانه در دهۀ پنجاه در نخستین نگاه میتواند چماقی در دست این و آن باشد که بهویژه با یادآوریِ موضع امام خمینی از نقطههای ضعف به شمار آید. اما همزمان از نگاه تحلیلگری که غربتِ جنبش را در آن روزها به یاد داشته باشد، جای کمتر تردیدی نیست که چگونه صفیر گلولهها در آن فضای اختناق جاذبهای گوشنواز داشت؛ چنانکه بیحضور چهرهای چونان هاشمی رفسنجانی در اردوگاهی که نسل جوان دانشگاهی را جذب میکرد خط امام بسا آسیب میدید. او همزمان در ساماندهیِ هستههای مقاومت نقش دیگری داشت که در شرح آن باید دفتر دیگری را سیاه کرد.
از راهی میانبر
هماکنون بهجای خستهکردنِ مخاطب، این پرسش را در میان میگذارم و باخطرپذیری، از فیلسوفنماهایی بیگانه میپرسم که اگر امام خمینی موضع هاشمی را در حمایت مشروط از سلاحدارانی مدعیِ جهاد ناپسند میدیدند، چرا برای پنبهکردنِ رشتۀ هاشمیستیزان فرمانی تاریخی را صادر کردند که نقش محوریِ هاشمی در آن روشنتر از آن است که نیازی به توضیح داشته باشد؟
اعزام هیئتی به خوزستان
بر آن نیستم که سرگذشت و سرنوشت اعتصابی را در این نوشته بگنجانم که بیهیچ اما و اگری، در پیروزیِ انقلاب اسلامی در ایران نقشی تعیینکننده داشت.
اعتصاب تاریخساز کارمندان و کارکنان در شرکت نفتِ آن روز، ضربهای سرنوشتساز در پشتیبانی از انقلاب به ستون فقرات رژیم شاه بود که اینک نمیتوان گفت اگر آن اعتصاب نبود، چه میشد؟
اما این حرفیست که جملگی بر آناند و هیچ «تاریخآشنایی» تردیدی ندارد که آن روزها چشم دوست و دشمن، درون و بیرونِ ایران، به خوزستان و چاههای نفت خیره بود. همزمان سرمای زمستان و نیازهایی انکارناپذیر، رژیم شاه را ناگزیر کرد که بیپرده دست نیاز بهسوی انقلاب و امام دراز کند؛ که باعث شد قدرتِ بیرقیب و پایگاه مردمیِ جنبش نشان داده شود.
بر نکتههای ریز و درشتِ بسیاری چشم فرو میبندم و به همین بسنده میکنم که دو شخصیت پرآوازه زبانزد شدند؛ بهعبارتی، حضور شانهبهشانۀ هاشمی رفسنجانی و مهندس مهدی بازرگان یکی از پر رمز و رازترین نکتهها در آن روزهای خاطرهانگیز است که تاکنون در رمزگشاییِ آن کاری بایسته نکردهایم.
نیمکاسهای ازیادرفته
تا ندانیم که در آن روزها چه ائتلافی با هدف انتقام از هاشمی شکل گرفته بود، نمیتوان زیرِ آن اقدام تاریخی نیمکاسهای را دید که از نگاه این قلمدار نمونهایست از پارهمتنهایی چونان تماشاگه رازهای ازیادرفته. پیش از این یادآور شدم که شکار لحظههای تاریخساز، نمونهایست از ویژگیهای شخصیت هاشمی. اینک پیافزودی را برای آن نکته با اشاره یادآور میشوم؛ با این توضیح که از هاشمی رفسنجانی نمونههایی را از خطرپذیری به یاد دارم که او را در مقایسه با بسیاری بیرقیب به نمایش میگذارم. او همینکه نگاهش به یکی از لحظههای تاریخساز گره میخورد، برای شکار آن از پرداختنِ هیچ هزینهای دریغ نداشت و بر هر خطری در این راه چشم فرو میبست.
در میان نمونهها
میتوان با خیال خود را سرنشینِ ماشین یا قطارِ زمان پنداشت. اما نمیتوان به این آرزوی خام دل خوش کرد که با فرمانی از تعویض دنده کمک گرفت و چرخهای این ماشین را به چرخشی به واپس واداشت. کوتاه سخن اینکه چرخ زمان به عقب برنمیگردد.
بااینهمه، اگر به فزونخواهی میدان ندهیم و با واقعبینی قانع باشیم که به کمک عکس، سند، خاطره و هرچه رنگ تعلقی به گذشته دارد، یادی از گذشته کنیم، جای نومیدی نیست؛ برایناساس، مخاطب را به روزهای پرالتهابی از سال ۵۴ میبرم و فضایی را یادآور میشوم که بهرام آرام[۱۷]، دلخوش به یکی از سیاهترین خشونتهای تاریخ، خدا را بنده نبود نه امروز از سر پرسودای چنان مسلسلدارانی چندان نقشی بر جای مانده است؛ نه میتوان، در مثَل، بخشهایی را از بازار تهران، دانشگاه، دانشکدهها، مدرسههای عالی و حجرههایی در این یا آن مدرسه در حوزههای قم، مشهد و حتیٰ نجف بازسازی کرد که دلسپردههای سازمانی بودند که چندی با جاذبۀ «فضلالله المجاهدین …» بر آن دلها چنگ انداخته بود.
این قلم همهچیز را خلاصه میکند و یادآور میشود که با هیاهوی تبلیغات، آنچنان امر بر بهرام و شهرام[۱۸] مشتبه شده بود که بر این باور بودند که اگر آیهای از قرآن را از آرم سازمان مجاهدین بردارند و اگر با ادبیات انقلابی دفتری را میدان تاختوتاز قلمی در ستیز با اسلام کنند، مردم با اسلام بدرود میگویند و زیر پرچمی با نقش داس و چکش سینه میزنند.
تو خود حدیث مفصل بخوان از مجمل
آنان با چنان غروری در محفلهای آن چنانیِ خود و با دستهایی تا مرفق در خون همرزمهایی وفادار به اسلام بر آن بودند که با عالمان مبارزی چونان طالقانی، منتظری، هاشمی رفسنجانی و … اتمام حجت کنند که یا به پیرویِ سازمانِ کودتا کنید و تغییر موضع بدهید و دینباوران را به الحاد مارکسیستی دعوت کنید یا آماده باشید که با دستور مرکزیتِ سازمان در عملیاتی انقلابی و با تیر غیب در خون خود بغلتید و سازمانِ ما با بیانیهای ساواک را به کشتنِ شما متهم و خون شما را برای اهداف انقلابیِ خود مصادره کند. نمیدانم آیا چنین اشارهای برای مخاطبان فرزانۀ این قلم بسنده است؟ اما میدانم اگر شما با اندیشه در آنچه گذشت و مشتیست از اقیانوسی خاطره و سند، نتوانید چنان فضای پرالتهابی را به یاد بیاورید، با سیاهکردنِ صدها صفحه هم نمیتوانم چنان شهرآشوبی را بازسازی کنم.
ملاقات هاشمی رفسنجانی با بهرامِ ناآرامِ مسلسل بهدست، در خلوتِ خانهای دور از چشم، نمونهای از خطرپذیریِ مجاهد نستوهیست که عمری خود را وقف آرمانهای اسلامی کرده بود و اگر روزی آن آرمانها تهدید میشد، سرازپا نمیشناخت. بر این باورم که یکی از درخشانترین لحظههایی که او در فراز و فرود زندگی آن را بهخوبی شکار کرده است، مربوط به ملاقات با بهرام آرام است. یکی از فرزندان فیضیه با دست خالی با جوان مغروری روبهرو شده است که هر دم تهدیدی برای زندگیاش بوده است. دریغا دریغ که تماشای لحظههایی ازایندست آرزوی هر تاریخپژوهیست که در این زمینه از پرسشهای بیپاسخی رنج میبرد. سال ۵۵ که در بند یک از زندان اوین با او همبند شدم سالی خاطرهانگیز است که از تلخ و شیرینِ آن تجربههای ارزشمندی دارم؛ هرچند بیان پارهای از آنهمه را شائبهساز میپندارم.
هماکنون نمونهای از آن تجربهها میتواند پاسخگوی پرسشهایی مربوط به همان روزی باشد که شاید برای بهرام آرام هم شگفتیانگیز بوده است. از بیپرواییِ فرزند فیضیه در پاسخهایی شفاف و خشمبرانگیز به آن جوان مغرور و مسلح نباید سرسری گذشت. آنچه اینک یادآور میشوم از تجربههای ارزشمندی میدانم که پردازش بایستهاش کاری آسان نیست.
در آن زندان، هاشمی رفسنجانی بارها گفتوگوی خود را با بهرام آرام بازگو میکرد و همزمان میشد برق شادی را در چشمهای او دید. گویی او همزمان با بیان آن خاطره، به خود آفرین میگفت.
از روزنِ خاطرههایی ازایندست
مخاطب این قلم حق دارد که مرا در اینگونه خاطرهپردازی، به هاشمیستایی متهم کند؛ اما از نگاهی دیگر، از طبقهبندیِ خاطرهها نباید سرسری گذشت.
هرکه تجربهای از رفتار و ادبیات هاشمی دارد، رک و راستبودنِ او را از ویژگیهای او میداند. اما من اینک که از روزنِ این خاطره این ویژگیِ مثالزدنیِ او را به یاد میآورم نمیتوانم بر واقعیت دیگری چشم فروبندم و این قلم را از یادآوریِ آن بازدارم.
هر از گاه، در بداههگوییهای هاشمی رنگوبویی از بیپرواییهایی بود که هرچند با شناختی که از او داشتیم چندان زننده نبود، زمینهای برای این داوری فراهم میآورد که او حریم و حرمتهایی را پاس نمیدارد و گهگاه، بهشکل استثنا، مرز اعتمادبهنفس را از احترام بایسته به نگاه دیگران جدی نمیگیرد. نمونهای از چنین ویژگی را میتوان در یکی از خطبههای نماز جمعهاش یادآور شد که تعبیری را زبانزد کرد که در شأن او و در بلندای مقام رئیسجمهور نبود.
بازگشت به متن
خردپذیرتر آنکه به حاشیه نروم و به همان دیدار و گفتوگوی تاریخی بازگردم. حرف بهرام آرام به هاشمی این نبود که با دشمن مشترکی چونان رژیم شاه، نباید اجازه داد شکاف در صف مبارزه عمیق شود. این حرف بهرام آرام را در آن دیدار میتوان چنین خلاصه کرد که اگر تا امروز شما از ما حمایت میکردهاید، از این پس میتوانید موضع دیگری داشته باشید؛ بی آنکه اجازه بدهید رژیم شاه از این اختلاف بهرهکشی کند.
پاسخ هاشمی
اما هاشمی با شفافیتی دور از باور در پاسخ به او گفته بود با این مواضع اخیر که شما به نام سازمان مجاهدین اعلام کردهاید، من شاه و رژیم او را در مقایسه با شما ترجیح میدهم.
انفجار خشم
هزینهای که هاشمی برای چنان پاسخ شفافی پرداخت، سنگینتر از آن بود که امروز برای نسلی که در آن عرصهها حضور نداشته، باورکردنی باشد. هاشمی که تا آن روز شمع جمع مبارزان بود و در اردوگاه مبارزه با رژیم شاه در اوج محبوبیت بود، در تقابل آشکار با گروههایی قرار گرفت که در آن روز بهویژه در تحریک عواطف نسل جوان و در تحریک عواطف نسل جوان و دانشگاهی بیرقیب به نظر میرسیدند.
نبض احساسات نسل جوان در دست گروههای مسلح بود و در افتادن با آنان یعنی انتحار و استقبال از خطری ویرانگر. چنانکه امروز شرح بایستهاش، باریست گران و سنگینتر از توش و توانِ این قلم.
هرچند امام خمینی در اولین فرصت تمامقد به پنبهکردنِ رشتههایی برخاستند که بدخواهان در تابیدنِ آن سنگ تمام گذاشتند و فرصتی را فرو نگذاشتند، به یاد داشته باشیم که خطرپذیریِ هاشمی در آن روزهایی بود که هنوز زمام جنبش، بهظاهر، در دست دیگران بود.
شرح فراز و فرودهای جنبش سیاسی در ایران، در گرو کار دیگریست. اینک به همین نکات بسنده میکنم و یادآور میشوم روزی که رژیم شاه به سیاستِ فضای باز روی آورد نه در محاسبات دربار و ساواک، نه در محاسبههای دیگران، بهویژه امریکا، نمیشد توفانی را پیشبینی کرد که از مراسم سوک آیتالله حاج سیدمصطفی خمینی برخاست.
پیش از آن، در بر پاشنهای دیگر میچرخید و بهظاهر زمام جنبش در دست دیگران بود؛ دیگرانی که بر آن بودند خون شهیدان پانزده خرداد را مصادره کنند.
برای شرح انزوای آن دیگران با شکلگیری اجماعی بر محور رهبریِ امام خمینی، باید از پیچوخمهای دیگری بگذریم.
اگر پیش از این سخن از هاشمی رفسنجانی و شهید مهدی عراقی چونان دو بازوی فعال امام در قیامی برخاسته از قم و اوج آن در پانزده خرداد بود، پس از توفانی که پیروزی انقلاب و پیدایش جمهوری اسلامی را در پیداشت دورانی دیگر آغاز شد؛ بهصورتیکه با گذشته قیاسپذیر نبود. اعتماد بیدریغ امام خمینی به هاشمی رفسنجانی بر پایۀ نقشیست که او در فرایند جنبش برعهده داشت و رمز و راز آن را بیشازهمه امام میدانستند. امید که روزی در دفتری دیگر به شرح آن بخش بپردازم.
نتیجۀ سخن
از هاشمی با چنان عقبهای شخصیتی ساخته شد که چونان پولادی آبدیده در هر پیچوخم عزمی بیبازگشت را به نمایش میگذاشت؛ طوریکه اعتماد امام به او گویی حد و مرزی نداشت. حضور او در شورای انقلاب، مجلس شورا با نام ملی و اسلامی در چند دوره افزونبر فرماندهیِ جنگ، بر پختگیاش افزود و میتوان گفت او را برای رسالتی دیگر آماده کرد که پس از جنگ آغاز شد.
بر این باورم اگر با هاشمی رفسنجانی در فراز و فرود زندگیاش در مرز نیمقرن همگام باشیم، شاید به شگفتی دچار نشویم؛ اگر بگویم توسعه و اعتدال در ارتباط با چنین ویژگیهایی و چنان عزم بیبازگشتی به تعریف دیگری نیاز دارد. شکوفایی گلسنگ را نباید با گلهای گلخانه مقایسه کرد.
اینک باید قلم را به دست دیگرانی سپرد که با شناختی از توسعه و کارنامۀ هاشمی پاسخگوی این پرسش باشند که آیا راهی را که او پیمود، از هر رهرویی بر میآمد؟
آیا فرایند متروی تهران و پیدایش دانشگاه آزاد و سرگذشت و سرنوشت آن دو گواه بر این واقعیت نیست که هرکه بهجای هاشمی بود، در برخورد با نخستین موانع از پا در میآمد؟
چنین است داستان سازندگیِ کشوری ویران، در نبود امام خمینی، با دست خالی و بازار نفتی که هر بشکه به ده دلار هم بهدشواری نقد میشد و از آن حیرتانگیزتر حماسۀ بدرود با ریاستجمهوریست با سیاستی که به حضور خاتمی و جانگرفتنِ نیروهایی افسرده انجامید.
آیا جز هاشمی هر سیاستمداری که آن نامهربانیها را از کندروهایی در اردوگاه اصلاحات و روزنامههای زنجیرهای تجربه میکرد، خود را نمیباخت؟
امروز کمتر قلمداریست که از جریحهدارکردنِ جان و دلِ چنان دریادلی انگشت پشیمانی به دندان نگزد و از نقشی که به حضور معجزۀ هزارۀ سوم در عرصۀ اجراییِ کشور انجامید، تلخکام نباشد؛ بهویژه با یادی از مواضع ستایشبرانگیزی که در عبور کشور از پیچوخم بسیار خطرناکی، خاطرهای را به حافظۀ ملی سپرده است. چنانکه خود تاریخیست سرشار از آموزههای کممانند.
چه جای شگفتی که مرگ مردانهمردی چونان او را تولدی دیگر بدانم که ملتی بزرگ را غافلگیر کند؛ طوریکه احساساتی را نشان دهند که میتوان گفت بیعتیست با روح بلند و آرمانهای جاودانهای که زندانیِ تنگ نظریها نیست و شگفتا، شگفت از تقدیر الهی و بازیِ سرنوشت که چنان رخداد غمانگیزی با فقدان امیری همزمان است که دیو استبداد فرصتِ خدمت را از او گرفت. چه رمز و رازیست میان قربانیانی چونان امیرکبیر با دردمندی چونان هاشمی که گویی در زندگی سودای تکمیل اصلاحات ناتمام امیر را در سر داشت و اینک با مرگی چنین غافلگیرکننده، باری دیگر پیامی را یادآور است که به بیتفاوتی دور باش میزند.
دریغ است ایران که ویران شود.
[۱]. رئیس بنیاد تاریخ انقلاب اسلامی؛ وزیر پیشین فرهنگ و ارشاد اسلامی (۱۳۶۰-۱۳۶۱).
[۲]. بخوانید: دانش نقد شخصیتهای تاریخی؛ نباید آن را با علم رجال ــدر فرهنگ سنتیِ ماــ مرادف پنداشت.
[۳]. در نخستین روزهای شکلگیریِ بنیاد تاریخ انقلاب اسلامی، بر این اساس که آرزو بر جوانان عیب نیست، سودای پایهگذاریِ علوم اقماریِ تاریخ را در سر داشتیم؛ تاجاییکه با دوستان، از تأسیس دانش یا روشی برای نقد شخصیتهای تاریخی سخن میگفتیم. امید است فرصتی برای شرح سرگذشت و سرنوشت این بنیاد فراهم شود.
[۴]. او از رنگ تعلق به تاریخ ایران هم آزاد است؛ زیرا در تاریخ اسلام، تشیع و روحانیتِ شیعه هم نمیتوان بر تلألؤ این ستاره چشم فروبست.
[۵]. در شمارۀ ۸ از یاد – فصلنامۀ بنیاد تاریخ انقلاب اسلامی- دو خط و فرهنگ را با نگاهی به دو سرمقاله، به ترازوی مقایسه سپردهایم؛ چنانکه میتوان تفاوت چشمگیری را میان مکتب اسلام در مقایسه با مکتب تشیع دید. بر این باورم که در آیینۀ این دو متن میتوان نسلی را دید که در سر سودای تغییر وضع موجود را داشته است و هاشمی رفسنجانی چنین نسلی را نمایندگی میکرده است.
[۶]. هرچند یادآوران شمارۀ ۹۳ ـ ۹۴ یاد را روزی با نام راز اجماع به یادگار گذاشتهاند، بر این باورم که آنچه در آن شماره آمده است، اندکی از بسیار است. و رمزگشایی از آن اجماع پرسشانگیز کار آسانی نیست و راه پاسخِ بایستهش از پیچوخمهایی نفسگیر میگذرد و پیش از هرچیز در این زمینه باید با دوستانی به گفتوگو بنشینیم؛ بهصورتیکه نخست، از زاویههای گوناگونی به چنین فرضیهای نگاه شود. طرفه آنکه از آن نخستین نشست تاریخی و تاریخسازی که بههرروی و با هرتدبیر، چنان اجماعی چونان نقطه عطفی در تاریخ مرجعیت شیعه شکل گرفته است، نه یک سند نه حتیٰ خاطرهای مستند در اختیار داریم. خاطرههایی که تا امروز، در منابع بسیاری منتشر شده و به آن استناد میشود، همه از خاطرهدارانیست که هیچیک نه خود در آن نشست حضور داشتهاند، نه هیچکدام گفتهاند که آن خاطره را از چه کسی شنیدهاند. چند سال پیش از امروز (۱۶ آذر ماه ۱۳۹۶ش)، در سفری به عتبات عالیات فرصتی فراهم شد تا در جاییکه سالها خانۀ امام خمینی در نجف بود و اینک بازسازی شده است، از سیدعلی اکبر محتشمی بپرسم آیا خاطرههایی که از آن نشست و نشستهایی در تداوم آن بهتفصیل گفتهاند و در کتابهایی ثبت است، آیا از مرحوم آیتالله حاج سید مصطفی خمینی شنیدهاند؟ چنانکه من چنین پنداشتهام. او بیدرنگ با پاسخ مثبت به این پرسش گفت: «آنچه در این زمینه گفتهام، جز خاطرههای آن مرحوم نیست.»
[۷]. امروز از هر زاویه به قیام قم (مهرماه ۱۳۴۱ش) نگاه کنیم، نمیتوان این واقعیت را انکار کرد که احساسات نخبگان جامعه، با هر گرایش، در آن روزها، با انبوه دینباورانی همسو بود که بیچون و چرا تابع مراجع قم و نجف بودند. این همسویی و همدلی بهخاطر یخبندانی سیاسی بود که پس از کودتای امریکاییانگلیسی ۲۸ مرداد شکل گرفت و جبهۀ مخالفان شاه از آن رنج میبردند؛ بهصورتیکه هر صدایی که در انتقاد از وضع موجود از هر گوشه به گوش میرسید، مرهمی بر آن عواطف جریحهدار بود و کمتر کسی به محتوا و پیام آن صدا اهمیت میداد. تا وقتیکه آن فضای اختناقزده را با بازسازیِ نسبی به یاد نیاوریم، به پرسشهای بسیاری نمیتوان پاسخ گفت. ناگزیر به همین اشاره بسنده میکنم که آنچه با اشاره گذشت، راز موجیست که بهزودی فراگیر شد و دولت عَلَم را از تسلیم بیچونوچرا ناگزیر کرد.
[۸]. تاریخنگاریِ کلاسیک در ایران، که شالودهاش در روزگار سلطۀ سلسلۀ پهلوی با تجددخواهانی چونان احمد کسروی گذاشته شد، کاستیهایی دارد، همچون گرایش و موضعگیریهایی که با اصل بیطرفیِ نسبی ناسازگار است. برای اینکه مخاطب را با این راز آشنا کنم، میپرسم: پیدایش حوزهای در قم همزمان با آسیبدیدنِ حوزۀ نجف از پارهای پیآمدهای مصادرۀ جنبش مشروطه با کودتایی که سلسلۀ پهلوی را یکهتاز کرد آیا رخدادی تاریخی نبوده است؟ آیا هیچ تاریخنگاری برای آشناییِ دانشجویان رشتۀ تاریخ با تأسیس چنان حوزهای، کار چشمگیری انجام داده است؟ مهمتر از آن، تمرکز مرجعیت شیعه بر آیتالله بروجردیست که حوزهای هزارساله را در نجف ناگزیر از پذیرش این واقعیت کرد؛ چنانکه هیچیک از دستاوردهای سیاسی پس از شهریور ۲۰ را با آن اقدام نمیتوان مقایسه کرد. در این زمینه نکـ : هاشمی رفسنجانی، دوران مبارزه، جلد ۱، دفتر نشر معارفِ انقلاب با همکاری نشر ذره، ص ۱۰۵ بهبعد و نیز فصلنامه بنیاد تاریخ، یاد، شمارۀ ۵، ص ۱۹ بهبعد.
[۹]. نکـ : یاد، شماره ،۹۹ ص ۳۸ که در روایتی را از آن صحنه از شادروان علی حجتی کرمانی میتوان دید.
[۱۰]. در آغاز قیام قم، روحانیون جوان آن حوزه و بازار تهران دو بازوی اصلیِ امام خمینی بودهاند که هاشمی رفسنجانی و مهدی عراقی را میتوان نمادی برای این دو نهاد دانست. دیری نگذشت که دانشگاه هم جذب آن جنبش شد. طرفه آنکه هم هاشمی فراتر از صنف خود تعلقی به نیروهای دانشگاهی داشت؛ هم شهید عراقی زندانیِ بازار نبود و در ارتباطی با نیروهای کارگری و میدان بود.
[۱۱]. چندیست بنیاد ِتاریخ دفتری را با نام علم اصلاحات شاهانه آماده کرده است که در چاپ و انتشار آن بیتردید نیست. چه نیازی به یادآوری که انتخاب این نام مربوط به نقش اسدالله علم در انجام اصلاحاتیست که قم را به قیام برانگیخت؛ چنانکه نهتنها آن اصلاحات انجام نشد که علم را هم سرنگون کرد.
[۱۲]. یکی از دوستان فاضلم، آقای رجایی، خاطرهاش را برایم نقل کرد که خود از آیتالله هاشمی شنیده است که ایشان ارتباط با آن عملیات را انکار کردهاند و نقشی در فراهمکردنِ اسلحه نداشتهاند.
[۱۳]. برای آگاهی بیشتر دربارۀ این آثار نکـ : هاشمیرفسنجانی، اکبر (۱۳۴۶). امیرکبیر یا قهرمان مبارزه با استعمار، تهران: مؤسسه انتشارات فراهانی؛ زعیتر، اکرم (۱۳۴۲). سرگذشت فلسطین یا کارنامۀ سیاه استعمار، ترجمۀ آیتالله هاشمی رفسنجانی، تهران، انتشارات حکمت. [افزودۀ ویراستار]
[۱۴]. هم این گزارش خستهکننده است، هم از پیچوخمها شتابزده و با اشاره گذشتهام.
[۱۵]. دو گروه مسلح آن جشنها را فرصتی برای خودنمایی کردند.
[۱۶]. امروز همه میدانیم که امام حمایت خود را از سازمان مجاهدین دریغ کرد؛ اما آن روزها چنین واقعیتی کتمان میشد و سیاست امام هم با چنان ترفندی همسو بود که شرح آن در این تنگنا نمیگنجد.
[۱۷]. بهرام آرام (۱۳۲۸-۱۳۵۵ش) از اعضای بلندپایۀ سازمان مجاهدین خلق که سرانجام مجبور شد در تعقیبوگریز با مأموران ساواک خود را با نارنجک منفجر کند. [افزودۀ ویراستار]
[۱۸]. محمدتقی شهرام (۱۳۲۶-۱۳۵۹ ش)، یکی از اعضای بلندپایۀ سازمان مجاهدین خلق و از رهبران شاخۀ مارکسیسملنینیسم. او در سال ۱۳۵۸ دستگیر شد و به جرم ترور محکوم به اعدام شد. [افزودۀ ویراستار]