در تهرانگردیها، زمانی هم به محله باغفردوس رسیدیم که از حسن اتفاق، در آنجا همان روز مدرسهای با سابقه حدود یک قرن نیز گردهمایی سالانهاش را برگزار میکرد. در آن گردهمایی، آقایی به نام وحیدی را به من معرفی کردند که معلم ادبیات بود و میگفتند نامش به عنوان پرتدریسترین معلم جهان در کتاب رکوردهای گینس ثبت شده است. با آقای وحیدی صحبتی دلنشین کردیم و فهمیدم او از مسجدیهای مسجد مرحوم پدرم نیز بوده است. از او در مورد دیگر مشاهیر احتمالی مدرسه پرسیدم. گفت جلال آل احمد نیز در این مدرسه درس میداده است. پرسیدم کسی خاطرهای از جلال به یاد دارد؟ کسی از دانشآموزان قدیم مدرسه خاطرهای تعریف کرد که مرحوم آلاحمد با یکی دیگر از معلمان میانه خوشی نداشت. روزی دانشآموزی را صدا زد تا انشا بخواند و دانشآموز در انشایش به آن معلم تاخته بود. همه گمان میکردیم آلاحمد او را تشویق کند. آلاحمد دستی به شانه او زد و گفت: «رئیس! نامردی، نامردی، نامردی، اگر به قلعه بیقلعهبان شلیک کنی».
هاشمیرفسنجانی از قلعههای متین انقلاب و ایران بود که پس از کناره گرفتنش از بعضی سمتهای رسمی بسیار به او تاختند. در زمانی این حملهها شدت یافت که هیچ رسانه رسمیای اعم از تلویزیون و رادیو و خطبههای نماز جمعه و روزنامههای دولتی و نشریات و منابر در اختیار او نبود که بتواند از خود دفاع کند. حتی عموم آنها ابزار دست همان مهاجمان نیز شده بود. کسانی که گاه حتی عنوان رسمی معلم اخلاق دارند اما رفتارشان انسانی نبود، تیرها به سمت این قلعه بیقلعهبان انداختند. ولی جالب بود که هربار که آنها چنین میکردند، مردم که تا پیش از آن به دلایل متعدد فاصله خود با هاشمی را حفظ کرده بودند، اکنون برعکس به او نزدیک و نزدیکتر شدند، با او همدلتر و مهربانتر از پیش شدند و حتی اگر ناشادیای از او به دل داشتند، گذشتند و او را عزیز خود کردند. مردم خیلی ساده میفهمیدند آنچه آنها درباره هاشمی میگویند، درباره بسیاری دیگر از جمله خود آن گویندگان نیز، گفتنی است؛ سخنانی که البته در صورت طرحشان (برخلاف حرف زدن در مورد هاشمی) با شدت با آن برخورد میشد. این نکتهای بود که آن حملهکنندهها درنیافته بودند.
هاشمی نیز که پیش از آن متهم بود که به مردم چندان اهمیتی نمیدهد، در عمل نشان داد که چنین نیست و هر اندازه که توانست این نزدیکی را قدر دانست و کوشید سخنگوی گوشههای فروخفته و حاشیههای بیبلندگوی جامعه باشد. البته دغدغه همیشگی او مانند شخصیت محبوبش امیرکبیر، رشد و پیشرفت ایران زمین، عدالت اجتماعی و رفاه عمومی بود. خلاصه نامردمان، مدام حمله میکردند و مردم هم مردانه میایستادند و الفت میان سیاستمدار سالخورده و مردم بیشتر و بیشتر شد.
از سوی دیگر، هاشمی نیز بر خلاف اغلب سیاستمداران، دانشآموز خوبی بود و هر روز درسی از روزها و سالهای گذشته خود میگرفت. و درست همین بود که هاشمی را از معدود سیاستمداران همیشه در حال رشد نگاه داشته بود.
چند روز پیش جلد نشریهای را نشانم دادند که با تیتر «شاه و گدا» و با تمهیدات تصویری، کوشیده بود به شایعه همیشگی رفتار شاهوار و بیاعتنایی هاشمی به حال و روز مردم بینوا، دامن بزند؛ نشریهای که با بودجه عمومی نهچندان با حساب و کتاب منتشر میشود. آن زمان به خودم گفتم، برایشان چه اهمیتی دارد لابد مهم نیست، پول بیتالمال را حیف و میل میکنند! حالا فکر میکنم بازیگران این نمایش در پاسخ به مردم چه دارند که بگویند. پیام مردم به اینقلعهکوبان نامردم در آخرین انتخاباتی که هاشمی در آن شرکت داشت روشن است و جای شک و انکار ندارد: به او رأی دادند و مخالفان او را حذف کردند. دیروز در مراسم بدرقه پیکر هاشمی، در فردای سالروز رگ زدن امیرکبیر، مدام نشان دادند که اگر کسی گامی به سوی آنها بردارد، آنان گامهای بلند تری به سویش بر میدارند. دیروز آن چراغ قرمز تصویر روی جلد آن نشریه سبز شد و مردم نشان دادند که به گمانشان شاه و گدا کیست و دختر گلفروش به چهکسی اعتماد کرده است.