در ابتدا از آشناییتان با مرحوم آیت الله هاشمی بفرمایید و اینکه این آشناییها چطور ادامه پیدا کرد؟
بنده مجدداً رحلت این انسان متعهد والا را به همه دوستان و رفقا و حتی دشمنان تسلیت می گویم. مردی بود که هم برای دوستان کار میکرد، هم به نفع دشمنان. شخصیت آقای هاشمی رفسنجانی را همه میدانند، همه دیدند و همه شنیدند؛ اما بعضیها خودشان را به حالتی زدند که ما نمیدانیم! بنده یک مسئله را بگویم، شاید تا به حال گفته نشده و میبایست خیلی وقت پیش، گفته میشد. مسئله مقام رهبری با آقای هاشمی که میبایست خیلی وقت پنبهاش را میزدیم. مسئله مقام رهبری با آقای هاشمی به قول ما طلبهها خارج از موضوع است. ما نباید از آن بحث کنیم. علتش این است که مقام رهبری با آقای هاشمی رفسنجانی آن وقتی که هنوز نهضتی و قدرتی در کار نبود، سیاست و ریاستی نبود، هنوز یک طلبهای بودند، درس میخواندند، مطالعه و مباحثه میکردند، با هم رفیق بودند. البته رفاقت هم چند جور است. یک وقت رفاقت به خاطر اینکه آن پولدار است، یک وقت به خاطر اینکه آن زیباست، یک وقت به خاطر اینکه آن رئیس است، یک وقت به خاطر اینکه آن زرنگ است. امتیازات خاصی وجود دارد. ولی روزی که مقام رهبری با آقای هاشمی آشنا شدند، رفاقتشان به خاطر هیچ یک از اینها نبود، بلکه ذاتاً همدیگر را دوست داشتند. دوستی غیر از همکاری یا آشنایی و یا هم مباحثه بودن است. دوستی غیر از این است که بخواهم از وجودش استفاده مادی و ... داشته باشم، و اگر بخواهیم خوبش را بگوییم، محبت است. محبت این دو نفر را با هم آشنا کرده بود، و این محبت در تمام ادوار، تا آخر عمر بینشان واقع بود. جمله مقام رهبری که هیچ کس برای من آقای هاشمی نمیشود، معنایش همین بود. برای اینکه با هم دوست بودند، محبت و رفاقت صمیمی واقعی داشتند.
مقام رهبری و آقای هاشمی رفسنجانی در طول شصت سال یا بیشتر، با هم عاشق بودند، عشق به معنای محبت. یعنی انجذاب درونی انسان نسبت به شخص دیگر. به طوری که اگر ندار باشد دوستش دارد، اگر مریض باشد دوستش دارد، دوستش دارد یعنی همه چیزش را برای او میتواند خرج کند. یعنی فدایش هم میشود. یعنی در مقابل او هیچ است. این معنای محبت است. اما بدبختانه لفظ محبت رفته در عشق، و عشق هم رفته در مسائل مادی و شهوانی. متأسفانه در گفتگوها، بعضی اوقات سؤال میشود تو عاشق شدی؟! واقعاً من باید به این آقایان بگویم شما معنای عشق را نفهمیدید، یا اگر فهمیدید از آن مادیت و شهوت به وجود آوردید. در واقع معنای عشق را درک نکردید. خدای متعال هم در قرآن به جای لفظ عشق، لفظ محبت را آورده، و در بیشتر این جاها، به خودش نسبت داده است.
بنابراین خیلیها در رابطه با آقای هاشمی رفسنجانی و مقام رهبری در اشتباه بودند. من در یکی دو سال قبل پیش آقای هاشمی رفتم. آنجا مینشستیم و یک ساعتی حرف میزدیم، و صحبت میکردیم. با صراحت پرسیدم آقای هاشمی شما چه اختلافی با مقام رهبری دارید؟ چرا با هم اختلاف دارید؟ چی شده که شما با هم اختلاف دارید؟ ایشان گفت که آقای مسعودی! من برای تو بگویم. ما اختلافاتمان این نیست که عدهای میفهمند. من در مسائلی با ایشان بحث میکنم، یک روز، دو روز، یا یک هفته حرف میزنم، و اشکال میکنم، ایشان هم جواب میدهند. اگر ایشان قانع شدند، خوب، و اگر قانع نشدند، من می گویم باشد تو ولی فقیهِ من هستی. ـ عین عبارت است ـ، اگر فردا در روز قیامت گفتند، می گویم آقا گفته. اختلافاتمان اختلافاتی است که هر انسانی در تفکر اختلاف دارد، اما اختلاف دشمنی نیست که عده زیادی خیال میکردند. عده زیادی خیال میکردند که باید هاشمی را بکوبند تا آن بزرگ بشود، یا آن را بکوبند تا این بزرگ بشود. الان هم همینجور است. این اشتباه و غلط است. پس معنای وحدت چیست؟ وحدت این است که نباید کسی را بکوبی تا دیگری بزرگ شود. خوب بود ما در اول انقلاب به مردم اعلام میکردیم و میگفتیم این دو با هم عاشق و معشوق هستند. عشقی مثل یاوران امام حسین که میگفتند ما در راه امام حسین کشته میشویم. این را محبت و عشق می گویند. بنابراین اگر ما از آقای هاشمی صحبت میکنیم، معنایش این نیست که مقام رهبری با اینها موافق یا مخالف است، نه! آنها بحثهای خودشان را دارند. شخصیت آقای هاشمی هم برای خودش است و ما باید شخصیت آقای هاشمی را برای خودش بحث کنیم .
uبه نظر شما آیا این محبت و عشق تا آخر باقی ماند؟
بله. تا آخر بود. دلیل دارم بر اینکه آقای مقام رهبری از جمله ای «هیچ کس هنوز برای من آقای هاشمی نمیشود» بر نگشت. مقام رهبری نمیتواند اعلام کند آقاجان من آقای هاشمی را دوست دارم. این از مقام ایشان اینجور نیست که باید در عمل و کار باشد. لذا هر هفته، هر دو هفته، هر سه هفته آقای هاشمی پیش مقام رهبری مینشستند، با هم حرف میزدند، گعده میکردند، مسائلشان را مطرح میکردند، تا آخر سر هم بود. همین است که بعد از فوتشان در اطلاعیهشان اینطور آوردهاند. اختلاف فکری و اختلاف در بحث ربطی به اساس دوستی و مقام محبت ندارد. آقای خامنه ای الان هم که ایشان فوت شده باز دوستش دارد و برایش دعا میکند و مغفرت و عفو میخواهد.
انسان باید مواظب حرفها و کارهایش باشد. این مسئله خیلی مهمی است و باید بیشتر درباره آن صحبت کرد. ولی هم سیاستمداران و مسئولین، و هم کسانی که پایینتر هستند، همه باید بدانند که سبک زندگی مقام رهبری با آقای هاشمی غیر از سبک زندگی ما بود، که دشمنی و دوستی روی امور مادی باشد. آنها اینجور نبودند، بلکه همدیگر را خوب میشناختند و درک میکردند.
اسلام این را میخواهد. وحدت یعنی این، نه اینکه چشم و عقل بسته، هر چه آقا میگوید بگوییم چشم، نه! من هم چشمم و عقلم باز است. می گویم این حرف درست است، و این حرف درست نیست. البته قبول نکردی خوب نکن، ولی حالا که قبول نکردی من کاری که تو میگویی انجام میدهم، بعد هم در محضر الهی، خودت جوابش را بده.
u راجع به شخصیت آقای هاشمی بفرمایید. او را چگونه دیدید؟
آقای هاشمی در سن حدوداً شاید بیست سالگی به قم آمدند، من هم حدود شانزده هفده سالگی. در همان موقعها ایشان یک منزل نزدیک منزل امام اجاره کرده بودند، ولی ما هنوز در مدرسه حجتیه بودیم و ازدواج نکرده بودیم. یکی دو سال بعد از ازدواج، در کوچه آبشار قم مینشستیم که آقای هاشمی هم آمدند و در کوچه علی انگوری آبشار منزل گرفتند. اما فرق ما چی بود؟ فرق ما این بود که وقتی ظهر به خانه میآمدیم، نان نداشتیم بخوریم، آقای بروجردی ماهی پانزده تومان به ما میداد، و ماهی ده پانزده تومان هم از خمین به ما میدادند. روضه ماه رمضان و محرم و صفر هم میرفتیم که با این هم اجاره منزل را میدادیم، هم زندگی را اداره میکردیم، و هم کتاب میخریدیم. ولی آقای رفسنجانی ظهر به ظهر که میشد شاید ده نفر همیشه مهمان ایشان بودند. از رفسنجان میآمد، پدرش و مادرش از نوق میآمد. آن وقت ایشان فرش ابریشمی زیر پایش بود، ولی ما گلیم هم نداشتیم. ایشان با آقای ربانی املشی مباحثه میکردند، من هم با بعضی آقایان دیگر و همدیگر را خوب میشناختیم.
خاطره ای بگویم. یک روز به مدرسه فیضیه آمدم، دیدم آقای ربانی املشی با آقای هاشمی، کنار حوزه مدرسه فیضیه قدم میزنند و بحث میکنند، اما داد میکنند، آقای ربانی داد میکند آقای هاشمی هم داد میکند، من رفتم پیششان گفتم چه خبرتان است، چرا اینقدر داد میکنید؟ یک چیزی هم گفتم که حالا نمیگویم. گفتم چه خبرت است، خلاصه سبک شد، ما هم از همانجا با ایشان آشنا شدیم و شناختیم. یک روز ظهر از خانه بیرون آمدم و دیدم ایشان با یک نفر بحث میکنند. دیدم شخصی به آقای هاشمی میگوید عزیزم اینها که داری، یک دانه هم به ما بده. آقای هاشمی گفت نه، شما شرایط این زمینها را ندارید. خلاصه اینها رفتند و من در روز بعد به ایشان گفتم جریان زمینها چیست؟ آشیخ اکبر ـ آن وقت میگفتیم آشیخ اکبر ـ گفت ما در سالاریه زمینهایی داشتیم، یک زمینی سهم من شده، من هم ده قسمت کردم و هر دویست متری را به یک طلبه میدهم. گفتم من هم یک طلبه، چرا به من نمیدهید؟ گفت تو شرایطش را نداری. گفتم مگر شرایطش چیست؟ گفت اولاً باید متأهل و بچه دار باشی، ثانیا: باید خارج بخواند، ثالثا باید منبر برود. و وقتی زمین میدهم یک خانه بسازد و فکرش راحت باشد. بچهاش دیگر در ملک اجارهای نباشد. این برای بیست و پنج سالگیش است، که من تازه ازدواج کرده بودم. گفت شما اگر اینجور فردی داشتی بیاور ما واگذار میکنیم. بعد از یکی دو ماه شنیدم کل ده تا را واگذار کرده و آنچه اینجا زمین داشت، مجانی به طلبهها داده. این برای شصت سال قبل است. آقای محترم که الان پشت تریبون میگویی آقای هاشمی چکار کرده؟ تو آن وقت کجا بودی؟! ایشان وقتی برایش یک بار پسته میآوردند، یادم است این را یکی دو کیلو میکرد و به طلبهها میداد. این از نظر مالی. این شخصیت آقای هاشمی است. آخر چرا نباید متوجه باشیم و یک مسائلی بگوییم. بگوییم خدا چکار کند آن کسانی را که پشت تریبون رسانهای این مسائل را گفتند، و مردم خیال کردند واقعاً اینجور است.
آقای هاشمی همان وقت که در کوچه منزل آقای خمینی مینشست، همان وقت دلش میخواست مرتب با آقای خمینی رابطه داشته باشد. برای اینکه آقای خمینی را یک شخصیت ممتاز میدید. از آن وقت میفهمید آقای خمینی کیست. ما هم همان وقت بود که منزل آقا میرفتیم و با ایشان آشنا بودیم، اما نه آن مقدار آشنایی تا زمانی که نهضت شروع شد.
اما از نظر فکری، از زمانی که در قم، زمزمه این بود که نهضت شروع شود، آقای هاشمی رفسنجانی با امام خمینی رفت و آمد میکرد. جوری شد که آقای هاشمی، آقای خامنه ای و دو سه نفر دیگر با هم یک ائتلافی داشتند. البته آقای خامنه ای هم یادم نیست آمده بودم قم، ساکن بود یا هنوز مشهد بود، ولی می دانم تهران با هم جلسه داشتند. در رابطه با افکار آقای خمینی، نشریه بعثت و انتقام را هم اینها به وجود آوردند، که من و آقای مصباح یزدی نشریه بعثت را بررسی میکردیم، و برای پخش به افرادی میدادیم. آقای هاشمی رفسنجانی بود که این پول را میداد، پول چاپش را میداد، پول نوشتنش، پول کاغذش همه اینها را میداد. متأسفانه بعضی از همین همکاران علیه آقای رفسنجانی حرف میزدند، که ما با یکی از این آقایان دعوایمان شد. آقای رفسنجانی چنین شخصیتی بود. از نظر فکری امام قبولش داشت. وقتی آقای رفسنجانی صحبتی یا پیشنهادی میکرد، امام رویش فکر میکرد، اگر واقعاً میدید درست است، بلافاصله میگفت همین است. اگر هم میگفت درست نیست، به آقای رفسنجانی میگفت اینجور نیست. باز یک خاطره برای شما بگویم. همان وقتها یک شیخی از رباط مراد خمین بود، به نام آشیخ محمد. گفت میشود آشیخ اکبر را یک دهه دعوت کنیم که بیاید و در ده ما منبر برود؟ رفتیم گفتیم آشیخ اکبر این آشیخ محمد آقا مال رباط مراد خمین است. این دهه محرم را شما بیا آنجا منبر برو. گفت باشد، میآیم. آمد، چهار پنج شب آنجا ماند. در زمانی که من تولیت بودم دو سه دفعه ایشان آمد، یک روز در دفتر ما آمد و صحبت دو نفری شد. گفتم آقای هاشمی یادت هست آمدی رباط مراد، گفت بله، یادم هست، پنج شب آنجا ماندم، آشیخ محمد آقا من را آنجا برد. گفتم پول هم گرفتی؟ گفت نه، من پول هم دادم. خوب یک چنین آدمی، با این طرز تفکر اینجوری است.
این تا آن وقتی بود که نهضت شروع نشده بود. بعد از آن، رفت و آمد ایشان با افراد و آقایان زیاد بود. انقلاب که آمد، تک نفری بود که امام با ایشان اول صحبت کرد. با ایشان مشورت کردند که چه کسی اینجا بیاید؟ در شورای انقلاب چه کسی باشد؟ و ... .
جامعه مدرسین هم که بسیار بسیار جامعه پرکاری بود. هر هفته دو روز پنجشنبه و جمعه بحث داشتند. یک روز یادم است که مقام رهبری از قم از خیابان میگذشت در زمانی بود که یک عده ای را میگرفتند میبستند. من رسیدم سلام کردم، گفتم امروز جامعه مدرسین منزل یکی از این آقایان است، شما میآیید؟ گفت بله، گفت کی است؟، گفتم همین الان. گفت برویم. همانجا در جامعه مدرسین رفتیم و صحبتهایی شد و آقای هاشمی و آقای مقام رهبری بحث را شروع کردند که از کجا باید شروع کرد و چکار باید کرد؟ و آن نامهای که ساواک از آقای آذری قمی گرفت و به خط آقای مصباح بود. اصل آن کار و آن نامه، با آقای هاشمی و آقای خامنهای بود که به جامعه مدرسین دادند، و جامعه مدرسین هم روی آن کار کرد و مسائل بعدی. آقای هاشمی رفسنجانی در انقلاب زندان رفت، شکنجه دید، سربازی رفت، به او حمله کردند میخواستند بکشند، اموالش را داد و ... . این که یک عدهای که برای دنیایشان، برای ذخائر مادیشان، و برای از دست رفتن قدرتشان، بیایند یک آقایی را خراب کنند، برای اینکه خودشان آباد بشوند، اینها کجا میخواهند جواب بدهند؟ این اواخر از آقای هاشمی رفسنجانی نقل شده، که پرسیدند شما از مرگ میترسید؟ ایشان گفته بود نه من از مرگ نمیترسم، ولی برای آخرتم دلهره دارم. من میخواهم بگویم تو دلهره داشتی اما اینها که علیه تو هستند دلهره نداشتند، اینها روح هرزه دارند، یعنی روحشان خراب است و روحشان مریض است. خوب یک چنین آدمی که دلهره داشته و هر چه گفتند، ایشان سکوت میکرد، در حالی که خوب میتوانست جواب بدهد، بیانش هم خوب بود، طرفدار هم زیاد داشت، اما سکوت کرد، چرا؟ به خاطر اینکه امام فرموده بود وحدت. الان هم بحثهای ما این است، یک عده ای داد از وحدت میزنند اما علیه این آقا حرف میزنند، له آن آقا حرف میزنند، این را خراب میکنند، آن را خراب میکنند. این شد وحدت؟! لذا ما بایستی مقداری خودمان را بشناسیم و بفهمیم کجا هستیم، و اگر خواستیم انقلاب به پایه و هدف اصلی برگردد، باید برای آخرتمان دلهره داشته باشیم، اگر دلهره نداشته باشیم اینها هیچکدام درست شدنی نیست.
u از ارتباطشان با جامعه مدرسین بفرمایید.
آقای هاشمی چندین جلسه به جامعه مدرسین آمدند و چندین جلسه هم جامعه مدرسین به تهران رفتند. یک شب یادم است همه جامعه مدرسین تهران رفتیم و آقای آذری و سایرین علما همه بودند. وقتی آقای هاشمی آمد، آدم شوخی هم بود، تا آمد گفت سلام علیکم، آمدم خدمت کلی از مجتهدین، آقای آذری قمی برگشت گفت ما هم آمدیم خدمت آقای اجتهدی، خوب همه خندیدند، با این روحیه مینشستند دو ساعت درباره انقلاب و درباره اینها بحث و صحبت میکردند. آقای هاشمی خیلی آدم به درد بخوری بود. امیدوارم خداوند عاقبتش را به خیر کرده بیامرزد، و اگر ما دربارهاش کوتاهی کردیم، ما را هم بیامرزد.