فائزه عباسی: دقیقاً دو سال پیش؛ اینجا غوغا بود، کوچههای تنگ جماران پر از جمعیت مضطرب و گریان بود، به کوچه حسنی کیا که میرسیدی دیگر نفس کشیدن هم سخت میشد از آن همه ازدحام جمعیت. دو سال پیش اهالی جماران در بهت بودند، بهت از دست دادن شیخ اکبر محله و مردم ایران در بهت از دست دادن آیت الله هاشمی رفسنجانی.
حالا دو سال بعد من دقیقاً در همان نقطه ایستادهام، همان کوچه، چشم در چشم اهالی که از جلویم رد میشوند و گاهی نگاهی هم به سردر خانهای که روزگاری خانه خانواده هاشمی بود و حالا خانه موزه شده نگاه میکنند.
«خانم کجا؟» این جمله سرباز شیفت کوچه جماران مرا به خودم آورد، گفتم میخواهم به موزه هاشمی بروم. مرا تا محل بازرسی وسایل همراهی کرد. وسایلم را تحویل دادم و از در میلهای انتهای کوچه به داخل رفتم. سربالایی را طی کردم و درست چند قدم مانده به حسینیه جماران درِ کِرِمی رنگ نیمه باز نمایان شد. دوباره یاد آن شب افتادم، ۱۹ دی ماه ۹۵؛ همه هراسان و پریشان خود را به داخل حسینیه میرساندند؛ انگار کسی باورش نمیشد که روزی ممکن است هاشمی رفسنجانی نباشد. بسیاری از شخصیتهای سرشناس سیاسی در حسینیه جمع شده بودند و در آن شلوغی و بین آن همه شخصیت چهره مسعود پزشکیان در ذهنم حک شده بود گوشه حسینیه نشسته بود و اشکهایش را پاک میکرد. خاطرات آن شب را پشت سر گذاشتم و وارد خانه شدم. یک ساختمانی با نمای سفید؛ کفشهایم را جلوی در گذاشتم و به داخل رفتم؛ سر چرخاندم تا ببینم کاخی که میگفتند خانه هاشمی رفسنجانی است چه شمایلی دارد؛ اما نه خبری از کاخ بود و نه وسایل اشرافی.
با بفرمای مسوول موزه یک قدم دیگر برداشتم و نظرم به مجسمهای از هاشمی جلب شد با همان عمامه سفید و عبای قهوهای رنگش. به نظرم ماهرانه ساخته شده بود و به نوعی خواسته بودند تا بازدیدکنندگان احساس کنند گویا سیاستمدار یک دوره تاریخ به استقبالشان آمده است.
کنار در یک پلکان به سمت بالا بود و یک پلکان به زیرزمین ختم میشد. مقابل راه پله یک سالن کوچک بود که یک سالن نسبتاً بزرگتر و دو اتاق که یکی اتاق مطالعه بود و دیگری که از شکل و شمایلش معلوم بود میتواند نمازخانه باشد را به هم وصل کرده بود.
وسایل ساده سالن جلب توجه میکرد انتظار داشتم مبلهای آنچنانی ببینم اما اسباب و اثاثیهها آنقدر معمولی بود که با خودم فکر کردم حتماً اینها را گذاشتهاند که بگویند وسایل زندگی هاشمی همین است و به نوعی خواستهاند ظاهر را حفظ کرده باشد. این افکار از ذهنم عبور میکرد که تابلوهای عکسی که روی دیوار هر اتاق نصب شده بود نظرم را جلب کرد نزدیکتر شدم تا با دقت بیشتری نگاهشان کنم؛ تابلوهای عکس تصاویری بود از هاشمی و خانوادهاش در همان سالهای آخر حیاتش که در آن اتاق به ثبت رسیده بود.
میزی پر از خاطره
در همان سالن تابلوهای عکسی که حکایت از ملاقات هاشمی رفسنجانی با ملک عبدالله داشت بر روی دیوار خودنمایی میکرد. عکس مربوط به دهه ۸۰ میشد.
اما این تنها عکس روی دیوار نبود کنار آن عکسهایی از ملاقات با حسن روحانی که شاید مربوط به سال ۹۲ میشد و البته تصویری از نشستی با سید حسن خمینی و سید محمد خاتمی نیز جلب نظر میکرد.
انتهای سالن روی میز ناهار خوری هدایایی که در سالهای مدیریت او بود چیده شده بود.
پشت میز ناهار خوری، میز کوچکی بود پر از قاب عکسهای کوچک. عکسهایی از نوهها و بچهها، کودکی یاسر، دانشگاه آکسفورد محسن، فارغ التحصیلی فائزه و دوران جوانی حاج خانم (عفت مرعشی)
من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم چشم بیمار تو را دیدم و بیمار شدم
این شعری بود که از دیوان امام بر یک تابلو فرش بزرگی نظر بازی میکرد. تابلویی که سال ۷۷ بافته شده و هدیهای بود تا یار قدیمی هاشمی را در تارو پودش به تصویر کشیده باشد.
آسیاب به نوبت بود
از سالن بیرون آمدم و به سمت اتاق مطالعه راه افتادم پا که به درون اتاق گذاشتم یاد این جملهاش خطاب به شهید بهشتی افتادم: «روزی به ایشان گفتم: سید با این همه توهین و تهمت چه میکنی؟ هنوز آن لبخند معنادار و نگاه نافذش را با تمام وجود حس میکنم که با دست بر دوشم زد و گفت: آسیاب به نوبت» میدانم چرا یاد این جمله افتادم، آخر این همان اتاقی بود که دوربین کمال تبریزی این جملات را از هاشمی ثبت و ضبط کرده بود.
یک طرف اتاق مبلی کوچک و ساده قرار داشت که ملحفهای سفید روی آن کشیده شده بود و دور تا دور اتاق قفسههای پر از کتاب چشم نوازی میکرد. کتابهایی از فقه و دین گرفته تا تاریخ و فلسفه. طرف دیگر اتاق تشکچهای بود و پشتیای که آخرین بار مشابه اش را در خانه مادربزرگم دیده بودم زمانی که کنار سماورش می نشست و چایی میریخت.
از آن اتاق بیرون آمدم به سمت اتاقی دیگر رفتم؛ اتاقی که ساده ساده بود و تنها یک میز کوچک و یک صندلی در آن قرار داشت. چشمم به تابلوی روی دیوار خورد. عکسی از حسن روحانی و سید حسن خمینی که پشت سر هاشمی داشتند نماز میخواندند؛ تصویر مربوط به همان خانه و همان اتاق بود.
دوباره به مقابل پلهها رسیدم و دو دل بودم به سمت بالا بروم یا پایین. ناخودآگاه به سمت پایین سرازیر شدم. دیوار راه پلهها پر شده بود از عکسهایی که همهاش قصهای از تاریخ بود عکس با آیتالله منتظری، شهید مطهری و سید محمد خاتمی، مهدی بازرگان، ناطق نوری و میرحسین موسوی نظرم را جلب کرد. به پایین پلهها که رسیدم یک سالن بزرگ بود. مسوول موزه میگفت از اینجا به عنوان انباری استفاده میشد اما جالب بود که آنجا هم قفسههایی پر از کتاب قرار داشت. حوضی با کاشیهای ریز آبی در ضلع جنوبی زیر زمین خودنمایی میکرد به سمتش رفتم آبی نداشت اما میشد تصور کرد همین حوضچه کوچک چه نشاطی را زمانی به همراه داشت. آنجا هم ویترینهایی بود پر از هدایایی که از گوشه کنار کشور به آیتالله هاشمی رفسنجانی پیشکش کرده بودند.
برگشتم تا این بار پلهها را به سمت بالا بروم. رسیدم به یک سالن کوچک و باز سه اتاق. اتاق روبروی پلهها بیشتر از همه به چشمم آمد اتاقی که میگفتند اصلیترین فضای مطالعهاش بود. گویا کتاب و مطالعه سهم زیادی در زندگی هاشمی رفسنجانی داشت. کنار میز تحریر یک تردمیل بود. مسوول موزه که رابطه صمیمی هم با آیتالله و خانوادهاش داشت میگفت هر روز دقایقی را روی این تردمیل ورزش میکرد تا اینکه به علت کمر درد دکتر او را از این کار منع کرد و به ایشان پیشنهاد داد برای بهبود در استخر آب پیاده روی کند. سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد چیزی که به قیمت جانش تمام شد.
کنار قفسه کتابها چشمم به کمد لباس با درهای شیشهای خورد؛ دو کیف قدیمی و کلاه پشمی.
به اتاق دیگر رفتم یک تخت چوبی ساده و یک میز آرایش پر از شیشههای عطر و البته دو سجاده نماز پهن شده یکی مردانه و دیگری زنانه.
مقابل پنجره رسیدم پرده را کنار زدم، بالکن پر شده بود از برگهای پاییزی و صندلی سفید رنگ در میان آن برگها؛ یاد عکسی افتادم که چند ماه قبل از فوتش از او دیده بودم با لباسی سفید بر روی همان صندلی سفید و همان بالکن البته بدون برگ.
یک اتاق دیگر هم آنجا بود وسط اتاق یک میز اتوی قدیمی گذشته بودند و روی آن یک چرخ خیاطی خیلی قدیمیتر. مسوول موزه میگفت این اتاق زمانی متعلق به کاظم مرعشی برادر حاج خانم بود. ایشان چندین سال اینجا زندگی میکرد اما عمرش کفاف نداد.
خواستم چند قدمی هم در حیاط کوچک اما دلنشین این خانه بزنم اما قبل از بیرون رفتن چشمم به دفتری افتاد که گذاشته بودند تا هرکسی هرچه دل تنگش میخواهد در آن بنویسد. صفحاتش را ورق زدم؛ چند اسم آشنا دیدم. اولین صفحه دفتر را محمدعلی افشانی شهردار سابق تهران نوشته بود. افشانی در این یادداشت یادگاری، از هاشمی به عنوان سیاستمدار بردبار یاد کرده بود. او نوشته بود هاشمی عاشق توسعه بود و مردم را پایه توسعه میدانست. او نوشتهاش را با روحش شاد و مثل او کم مباد پایان داده بود.
باز ورق زدم و این بار چشمم به اسم حسن غفوری فرد افتاد؛ از مبارزان قبل انقلاب و مسوولان بعد از انقلاب؛ غفوری فرد که همه اورا با حزب موتلفه میشناسند نوشته بود: نوشتن درباره بزرگ مردی که تاریخ ایران مدیون تلاشهای بسیار زیاد و پر ثمر ایشان است برای راقم این سطور که یک شاگرد کوچک در مکتب انقلابی حضرتشان میباشم بسیار مشکل است اگر نگویم محال میباشد. غفوری فرد از روزی مینویسد که هاشمی رفسنجانی او را به حزب جمهوری اسلامی برد. او یادداشتش را با روحش شاد و راهش پررهرو به پایان میرساند.
حسین علایی از فرماندهان سابق سپاه و مرتضی الویری رئیس شورای عالی استانها و سیاستمدار اصلاحطلب در این دفتر یادداشتهایی را به یادگار گذاشته بودند. الویری با مرحله به مرحله نوشتن از قدرت تاثیرگذاری و تصمیمگیری هاشمی به سال ۸۸ که میرسد مینویسد: «آقای هاشمی در سال ۸۸ هرگونه عافیت طلبی را کنار گذاشت و در کنار مردم قرار گرفت. او با موضعگیریهای عاقلانه توانست امیر را در دل مردم زنده نگه دارد»
دفتر را با چند صد دستنوشته خواندنی بستم تا فرصت قدم زدن در حیاط را از دست ندهم. با مسوولان موزه خداحافظی کردم و به سمت در حیاط حرکت کردم. منزل تقریباً وسط حیاط بود از کنار ساختمان حرکت کردم صدای آب در جوی باریکی که از آنجا میگذشت سکوت مطلق را میشکست. نسیم خنک به صورتم میخورد و تلاش میکردم آن خانه را با همه اهالی آن تصور کنم. درست وسط حیاط کنار یک استخر کوچک درخت تنومندی بود پای این درخت هم عکسی از آیتالله هاشمی رفسنجانی به همراه رهبر انقلاب و آیت الله موسوی اردبیلی گذاشته بودند عکسی که حکایت از جلسه سران قوا پای همان درخت در دهه ۶۰ داشت.
۲۹۲۱۶