خاطرات روزانه آیتالله هاشمی رفسنجانی/ سال 1366/ کتاب «دفاع و سیاست»
دوشنبه 10 اسفند | 11 رجب 1408 29 فوریه 1988
اول صبح بیدار شدم. باران به شدت میبارید و از سقف قرارگاه آب زیادی وارد میشد. ظروفی گذاشته بودند که آب به زیر پتوها و افراد نرود. دوسه ساعت بیشتر نخوابیده بودم.
بعد از نماز و صبحانه، با فرماندهان قرارگاه برای نتیجه گیری از مذاکرات دیشب به شور نشستیم. به این نتیجه رسیدیم که باید طالبانیها و نیروهای ما که به منطقه آنها رفتهاند، مقاومت کنند و مانع اشغال مواضع طالبانیها توسط ارتش عراق شوند، تا عملیات ما انجام شود و از طریق جادههای ماشین رو، به منطقه وصل شویم.
جلسه تا ساعت یازده طول کشید و قرار شد قبل از حمله اصلی، عملیات محدودی انجام شود. از منطقه طالبانیها خبر رسید که میخواهند زن ها و بچهها را به ایران بفرستند، تا از بمباران شیمیائی و آتش توپخانه عراق مصون باشند. موافقت کردم و گفتم آنها را تشویق به آمدن نکنند و مانع آمدن آنها هم نشوند.
ساعت یازده به سوی بانه حرکت کردیم. باران میبارید و برف ها هم آب میشد. همه جا رودهای فرعی به سوی رود اصلی «چومان» جاری بود. رود چومان هم طغیان کرده بود. بعضی پل ها در خطر خراب شدن بودند. در جاده چومان به بانه، خطر ریزش کوه و بهمن هم زیاد است و ترابری و تدارکات جبهه با اشکال مواجه است ولی ابری بودن هوا، پوشش مناسبی در مقابل حملات هوایی دشمن به نیروها میدهد که در سراسر منطقه پراکندهاند.
ساعت دو بعد از ظهر به بانه رسیدیم. ناهار و استراحتی و خبرگیری از تهران و جاهای دیگر، وقت عصرمان را گرفت. اول شب خبر دادند که در چهار نقطه تهران بمباران شده ولی مسؤولان پدافند میگویند هواپیمائی ندیدهاند و رادار هم چیزی ثبت نکرده است. یک ساعت دیگر خبر دادند که مجدداً در سه نقطه تهران بمباران شده. معمولاً بعثیها هر وقت در جبهه تحت فشار قرار میگیرند، اقدام به این گونه شرارتها مینمایند. نظر خیلیها این است که موشک از راه دور است.
فرمانده سپاه بانه اطلاع داد که دراویش قادریه بانه در مسجدی مطابق معمول هفتگی، برنامه نمایشهای خارقالعاده دارند. گفتم جمعی از آنها را بیاورند که نمایش آنها را ببینم. چون قبلاً اطلاع پیدا کرده بودیم، امشب را به خاطر دیدن کارهای آنها در بانه ماندهایم و سالن قرائت خانه ساختمان سپاه را برای محل نمایش انتخاب کردیم و با همراهان در مراسم شرکت کردیم. به نظرم جالب و دیدنی و خارقالعاده آمد و فیلم هم گرفتیم.
حدود پانزده نفر از دراویش قادریه، مرکب از پیران و جوانان و بعضی با موهای بلند و بعضی با موهای کوتاه جمع شدند. ابتدا تعدادی ذکر دعا با دایره و حرکت سرها و بدن ها و خواندند. کم کم به حرکات تند ایستاده و شبیه به رقص رسید و سپس کارهای عجیب انجام شد.
مثلاً چند نفرشان شیشه و تیغ خودتراش میجویدند و گلولههای کلاش را میبلعیند و مدعی بودند جذب بدنشان میشود و دفع نمیشود. نوک تیز دو خنجر را در سر یک نفر با چکش فرو کردند. من خواستم با دست خودم بیرون بکشم، نشد. یکی از آنها زبانش را میکشید به بخاری داغ که صدای جوشیدن آب دهان به گوش میرسید. درفش در پهلوی یکی وارد میکردند و از طرف دیگر در میآمد. درفش از داخل دهان یکی وارد کردند و از زیر گلویش سر درآورد. با شمشیر تیز، روی گردن یکی از عقب و جلو فشار میدادند و کارهائی از این قبیل انجام دادند.
بالاخره من را شناختند و با چند نفر از آنها صحبت کردم. مدعیاند تمام وظایف دینی را با استغفار و ذکر و ارشاد مرشد عمل میکنند. یکی از آنها گفت معلم بوده و متأسفانه پاکسازی شده است. گفتم رسیدگی شود.