جمعه 8 دی 1374 //6 شعبان 1416 29 دسامبر 1995
پیش از اذان بیدار شدم و دیگر نخوابیدم. تا ساعت نُه صبح، به مطالعه و صبحانه و ملاقات با بستگان و سؤالاتشان گذشت. با [آقای قاسم سلیمانی]، فرمانده لشکر ثارالله در مورد تحکیم امنیت و با [آقای مرتضی بانک]، استاندار [کرمان]، دربارة مسایل عمرانی استان صحبت شد. رفتیم و طرح در دست اجرای مجتمع فرهنگی رفسنجان را دیدیم. محسن[هاشمی]، با هدف ایجاد مرکز اسناد، کتابخانه و موزه جامعی برای آثار انقلاب و به خصوص آثار اشیاء و هدایای مقامات داخلی و خارجی و مردم و مربوط به من - به عنوان رییسجمهور- این مجتمع را میسازد. عمده هزینهاش، از ساختمان یک مرکز تجاری بزرگ و مدرن که همانجا اجرا میشود، بهدست میآید.
با هلیکوپترها به سوی نوق پرواز کردیم. آقایان [سیدهاشم] رسولی، و [محمدعلی] صدوقی هم آمدند. کنار امامزاده سه قریه فرود آمدیم. بعد از زیارت قبور شهدا و امامزاده و قبر مرحوم آمیرزا عباس- عمویمان- که اخیراً بازسازی شده، به مسجد جامع رفتیم. جمعیت بسیار زیادی جمع بودند و از اطراف و شهرهای دیگر هم آمده بودند. تسلیت و مداحی و قرآن و سخنرانی آقایان [مجید] انصاری و فلاح، [مسئول بنیاد شهید و دادستان یزد] انجام شد. بعد از نماز جماعت به امامت من، ناهار دستهجمعی در همانجا بود که به
صورت ظروف یکبار مصرف به مردم داده میشد؛ گفتند بیستهزار پُرس غذا برای حضار آماده شده بود.
سپس به خانه پدری رفتیم. مشاهده اثاثالبیت والده، همه را متأثر و متعجب کرد. کمی نشستیم. محمدتقی، کارگرمان تعریف کرد که والده، یک گوسفند نزد او داشته و اوایل سال به او گفته، به زودی از دنیا خواهد رفت؛ آن را نگهدارد، اگر مُرد، برای ایشان قربانی کندکه چون عید قربان رسید و زنده بودند، دستور دادند برای شهید محسن شریفیان -همشیرهزاده- قربانی شود.
به منزل همشیرهطیبه رفتیم. بستگان جمع بودند. عزاداریکردیم. دلم بهحال طیبه سوخت؛ خیلی برای مادر زحمتکشید، ولی هنگام وفات ایشان در مکه بود. پریروز آمده و بیتابی میکرد. به سمت رفسنجان حرکتکردیم. وسعت اراضی پسته جالب است. بلافاصله به سوی تهران پرواز کردیم.