خاطرات روزانه / آیتالله هاشمی رفسنجانی/ سال 1373 / کتاب «صبر و پیروزی»
پنجشنبه 15 دی 1373 //3 شعبان 1415 // 5 ژانویه 1995
از منزل به آسایشگاه جانبازان شهید بهشتی در منطقه نظامآباد رفتیم؛ دو ساعتی با جانبازان احوالپرسی و مذاکره کردیم. بیست نفر جانباز ثابت شبخواب و سی نفر ترددی دارد. اکثراً بالای هفتادوپنج درصد هستند. عمدتاً شغل و حقوق خوبی دارند، ولی به خاطر نقصعضو، زندگی مشکلی دارند.
مدیران بنیاد جانبازان هم بودند و برنامهها و خدمات را توضیح دادند. به دستور من، به جانبازان بالای هفتاد درصد که تاکنون ماشین نگرفتهاند، یک اتومبیل پیکان به قیمت تمام شده، داده میشود و یک سوم قیمت را هم بنیاد میپردازد. هر جانباز در آسایشگاهها، بیش از صدهزار تومان در ماه هزینه دارد و ترجیح دارد که پذیرایی با حقوق بالا در خانه انجام شود و به تدریج اجرا میشود؛ گاهی هم دوباره به آسایشگاه برمیگردند. دانشجو هم زیاد داشتند و خیلیها هم ازدواج کردهاند.
به دفترم رفتم. آقای نوربخش، [رییسکل بانک مرکزی] آمد. از وزارت اطلاعات، به خاطر بازجوییهایی که از آقای [اصغر فخریه] کاشان، [معاون ارزی بانک مرکزی] کردهاند، انتقاد داشت و نیز برای برنامه استحصال ارزهای صادراتی توضیحاتی داد.
آقای [ایوب] گانیچ، معاون رییسجمهور بوسنی و هرزگوین آمد. از وضع بوسنی توضیحاتی داد و گفت برای تقویت بنیه دفاعی و گذراندن زمستان سخت، آتشبس را پذیرفتهاند و صربها هم سیاستشان، طولانیتر شدن اشغال مناطق اضافی است که دنیا را به این وضع عادت بدهند. از کمکهای تسلیحاتی و انسانی ایران بسیار متشکر بود و خواست که موشک به کرواسی تحویل ندهیم، ولی با مذاکره امیدوارشان نگه داریم. قبلاً خودشان خواسته بودند که برای گرفتن امتیاز برای مسلمانان، موشک بدهیم؛ مثل اینکه اعتمادشان به کرواتها کم شده و به دنبال آن هستند که برای تعادل، با صربها هم وضعی شبیه کرواتها پیدا کننند.
تا ساعت سه بعد از ظهر کارها را انجام دادم. گزارش خرید سهام فروشگاههای زنجیرهای [رفاه] را گرفتم؛ متوسط است. به سوی سد لتیان حرکت کردیم. در راه به مانژ اسبسواری جهاد، نزدیک لتیان رفتیم. آقای فروزش، [وزیر جهادسازندگی] و یاسر و کاظم [مرعشی] هم بودند. آقای رضایی راهنمایی کرد. ساعتی با اسب سفید شهاب، یورتمه و چهارنعل، اسبسواری کردم. مربی از جرأت و پیشرفت کار در جلسه دوم راضی است. در سالن سرپوشیده، پرش یاسر از موانع را تماشا کردیم؛ خوب است. به لتیان رفتیم. والده و همشیره فاطمه، نصرت و بچهها هم آمده بودند. بقیه آخر شب رسیدند که من خواب بودم.