جمعه 30 اسفند | 15 رمضان 1412 20 مارس 1992
در منزل بودم. گزارشها را مطالعه میکردم. عفت و یاسر هم بودند. فاطی و بچههایش در آذربایجان هستند. فائزه هم به کیش رفته است. بعد از نماز ظهر، برای تماشای مراسم سال تحویل، پای تلویزیون نشستم. محسن و اعظم و عماد و علی هم آمدند. به هر یک از بچهها، هزار تومان عیدی دادم.
عصر هم به مطالعه و تماشای تلویزیون گذشت. قرار بود نهاجا [=نیروی هوایی ارتش] برنامهای داشته باشد. اواخر وقت، دکتر روحانی اطلاع داد که به خاطر نرسیدن اطلاعات منتفی شده است.
افطار هم بچهها آمدند. شب بعضی از بستگان آمدند. مجموعاً سرمان خلوت بود. با فرشته و مهدی، تلفنی صحبت کردم؛ از وضعشان در استرالیا راضیاند. رئیس دپارتمان که او را شناخته است، پیشنهاد داده برای بازدید از کارخانجات مربوط به رشتهاش، به کانادا یا آمریکا بروند. گفتم به شرط ناشناس ماندن بپذیرد. گفت تصمیم دارد با سرعت فوقلیسانس را بگیرد و به ایران برگردد. معتقد شده بهتر است هزینههای اعزام دانشجو به خارج، صرف تقویت دورههای عالی در داخل بشود. فرشته کلاس زبان میرود و مهدی هم هنوز در محاوره کلاس روان نیست.
والسلام