سهشنبه 25 اسفند | 26 رجب 1408 14 مارس 1988
اذان صبح بیدار شدم. بعد از نماز صبح اخبار رادیوهای آمریکا و انگلیس را گرفتم. موذیانه میخواهند ابتکار عمل را به دست عراق معرفی کنند و از پیروزی های جبهه چیزی نمیگویند. با اهرم جنگ شهرها میخواهند عراق را صاحب ابتکار عمل نشان دهند. جنگ روانی زیرکانهای راه انداختهاند، ولی پشیمان و شرمنده خواهند شد.
دیشب پس از مشورت با فرماندهان سپاه تصمیم گرفتیم نام عملیات را والفجر 10 بگذاریم و فردا اعلام کنیم. امروز را صبر کنیم که خوب مطمئن شویم. بالای ارتفاعات رفتیم. صدای توپ ها زیاد است. از قرارگاه جلو آمدند و آخرین پیشرفت ها را دادند. عراقیها تعادلشان به هم خورده و متلاشی شدهاند. غافلگیری یا عدم امکان جلوگیری از حمله در صورت عدم غافلگیری دشمن قابل توجه است.
تلفات ما در این عملیات کم است. تاکنون کمتر از صد نفر شهید دادهایم. نکته جالب در این عملیات، این است با اینکه بیش از یک ماه است با وسعت در جادههای کردستان، ترابری سنگین نیروهای نظامی به سوی منطقه محسوس است، عراق نتوانسته واقعیت را درک کند و اگر فرض بر این باشد که درک کرده و نتوانسته کاری بکند، جالبتر است.
در یادداشتهای خاطرات تاکنون برای مراعات حفاظت اطلاعات به صورت اشاره از این عملیات نام بردهام. حدود دو ماه است که آن را تصویب کردهام و تهیه مقدمات و انتقال نیرو با سرعت انجام شده است.
عقبترین بخش، مهندسی بود که به خاطر کوهستانی بودن و برف و باران، کند پیش رفته، هنوز هم عقب است و دیشب عمدهترین مسأله، بردن امکانات خاکریز زدن جلوی نیروها بود.
عصر آماده حرکت به سوی تهران شدیم. مهدی رسید. همراه انصاری فرمانده هوانیروز به منطقه ماؤوت رفته بود. گزارش مختصری داد و با آقای رحمانی به سوی خط مقدم رفتند. گفت یاسر هم همراه لشکر است. گفتم تأکید کنید با مادرش تلفنی تماس بگیرد که مدتی است از او بی خبر است.
سر راه برای تقدیر از زحمات هوانیروز، سری به پدافند هلیکوپترها زدیم. نزدیک غروب به سنندج رسیدیم. نظر آقای سنجقی این بود، به خاطر احتیاط امنیتی، شب بمانم و به سفر ادامه ندهیم؛ نپذیرفتم. ساعت نه شب به سقز رسیدیم. در مهمانسرای فرمانداری وارد شدیم. فرماندار نگران جنگ شهرها است. به سقز دوبار حمله شده است. مردم روزها خیلی در شهر نمیمانند.
عراق امروز شرارت زیادی کرده و تعدادی موشک به تهران زده و چند شهر را بمباران کرده است. فرمانده سپاه سقز و معاون قرارگاه حمزه آمدند. خسته بودم. مذاکرات مختصری داشتیم. دستور تبلیغات فردا را تلفنی به ستاد تبلیغات دادیم. خوابیدم.