خاطرات
  • صفحه اصلی
  • خاطرات
  • خاطرات روزانه آیت‌الله هاشمی رفسنجانی/ سال 1362/ کتاب «آرامش و چالش»

خاطرات روزانه آیت‌الله هاشمی رفسنجانی/ سال 1362/ کتاب «آرامش و چالش»

مسقط الرأس هاشمی کجاست؟ *** ملاقات پدر شهید باهنر با هاشمی

  • دوشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۶۲

    اول وقت، جامعه دانشگاهیان کرمان آمدند و راجع به مسائل سیاسی و اقتصادی و انتخابات، مشورت کردند. به استانداری رفتیم و در جمع مسئولان [استان]، شرکت کردیم. [حجت‏الاسلام جعفری] امام جمعه صحبت کرد و عده‏ای از آنها، مسائل خود را مطرح کردند. من هم، مفصلاً صحبت کردم و بر اتحاد و همکاری، تأکید نمودم و خواهان تحرک و ابتکار و کمک به استانهای محروم مجاور شدم. سپس با پدر [شهید] دکتر [محمدجواد] باهنر [و جمعی از اعضای خانواده شهید باهنر] ملاقات کردم؛ پیرمرد، هنوز در مغازه‏ای کار می‏کند. این را از افتخارات جمهوری اسلامی به حساب آوردم.

    به فرودگاه رفتیم و با دو فروند هلی‏کوپتر، به مجتمع مس سرچشمه پرواز کردیم؛ استقبال رسمی به عمل آمد. بلافاصله مشغول بازدید شدیم. بازدید کاملی به عمل آمد. جالب است؛ خوب کار می‏کنند. در هر قسمت، مهندسان توضیح می‏دادند و کارگران، ابراز احساسات می‏کردند. پس از نماز جماعت، ناهار را در رستوران صرف کردیم و پس از استراحت، در مسجد برای آنها صحبت کردم. از ارزش و عظمت کارشان گفتم.

    با اتومبیل به رفسنجان رفتیم. وارد فرمانداری شدیم. با مسئولان اجرایی و قضایی و روحانیون به مذاکره و مشورت نشستیم. سپس به مسجد جامع رفتیم؛ برای مردم، سخنرانی کردم. اجتماع خوبی بود. مغرب، نماز جماعت خوانده شد و به طرف نوق - مسقطالرأسم - حرکت کردیم. در فردوسیه، مردم وسط جاده اجتماع کرده بودند؛ ناچار پیاده شدیم و در مسجد، در اجتماعشان صحبت کردم. به طرف بهرمان - ده خودمان - حرکت کردیم. در خیابان مدخل سه قریه - حالا چهار قریه شده، به نام بوستان - دو طرف، به طور منظم، زنها یک طرف و مردها، طرف دیگر - به استقبال، ایستاده بودند. توقف کردیم. پایین آمدم و با بلندگوی ماشین، تشکر کردم و وعده دادم که فردا در مسجد، در اجتماعشان، شرکت می‏کنم. به خانه قدیمی خودمان رفتم. از پیش وسائل پذیرایی با عاریه گرفتن فرش و امکانات، تهیه شده بود. جمع زیادی همراه خودم بودند و تعدادی از مردم، جمع شده بودند؛ محفل خودمانی خوبی شد. حاجیه والده و همشیره‏ها و بستگان  را زیارت کردم و فیلم گرفته شد. بعد از شام، متفرق شدند و مهمانها خوابیدند. پاسدارها برای محافظت، مثل همیشه، سخت‏گیری می‏کردند؛ منعشان کردم، گفتم اینجا امن است؛ ناراحت بودند، ولی چاره‏ای نداشتند.