خاطرات روزانه آیتالله هاشمی رفسنجانی/ سال ۱۳۶۴/ کتاب «امید و دلواپسی»
عربها میگویند اگر رفسنجانی گفت جنگ تمام، جنگ تمام است. میگویند همهکاره مملکت، بعد از امام، رفسنجانی است.
پنجشنبه ۲۶ اردیبهشت ۱۳۶۴ // ۲۵ شعبان ۱۴۰۵// ۱۶ مِه ۱۹۸۵
صبح زود به مجلس رفتم. در جلسه علنی اصلاح طرح اراضی مزروعی در دستور بود و پیشرفتهایی کردیم. انشاءالله با تصویب و اجرای این طرح مشکل اراضی کشت موقت و دایر و بایر حل خواهد شد و [کشاورزان] از بی تکلیفی درمیآیند.
ظهر گروهی از مردم دامغان آمدند و در مورد تأسیس یک دانشگاه در این شهر مشورت و استمداد کردند و صد میلیون تومان تعهد از مردم گرفتهاند. چند نفر از کارکنان مجلس برای رفع مشکلات آمدند.
شخصی با معرفی اخوان مرعشی آمد و از طرف یک شرکت هلندی، اسلحه برای فروش عرضه میکرد. او را به وزارت دفاع فرستادم. از این مراجعات این روزها زیاد داریم و نوعاً اسلحهی پیشرفته و کمیاب آمریکایی پیشنهاد میکنند، ولی کمتر به نتیجه میرسد.
عصر آقای شجاعی آمد و کاری میخواست. فرماندهان سپاه آمدند؛ سه ساعت جلسه داشتیم و در مخالفت با طرح عملیات پیشنهادی سپاه صحبت کردند.[1] شب با آقای خامنهای جلسه داشتیم. امام ایشان را از انصراف از کاندیدا شدن [برای دوره دوم ریاست جمهوری] نهی کردهاند. درباره جنگ و تبلیغات ریاست جمهوری و چیزهای دیگر صحبت کردیم. مایل نیستند که برای دور دوم نامزد ریاست جمهوری بشوند. شب به خانه آمدم.
[1]- سالها بعد علی ناصری، یکی از فرماندهان سپاه حاضر در آن جلسه، خاطره این دیدار را در کتاب «پنهان زیر باران» آورد که کتاب خاطرات اوست:
«بعدازظهر، محسن رضایی، علی هاشمی، رشید، شمخانی و من و حمید با دو ماشین بنز رفتیم محل کار آقای هاشمی رفسنجانی در مجلس شورای اسلامی. وقتی رسیدیم، ایشان جلسه داشت. مدتی صبر کردیم تا جلسه تمام شد و ما را به حضور پذیرفت. در اتاق نقشهای روی دیوار بود. محسن رضایی به آقای رفسنجانی گفت: «ایشان علی ناصری است. تازه از مأموریت شناسایی از عراق برگشته.»
آقای هاشمی رفسنجانی با من روبوسی کرد و تحویلم گرفت. جلسه شروع شد. من کلیات شناساییهایی را که انجام داده بودم، بازگفتم. آقای هاشمی مناطق را بهخوبی میشناخت و تسلط کاملی، بر منطقه داشت؛ طوری که همه تعجب کردند. در خلال صحبت گفتم: «آقای رفسنجانی، سپاهیها و حتی ارتشیها خیلی از تو حساب میبرند! عربها میگویند اگر رفسنجانی گفت جنگ تمام، جنگ تمام است. میگویند همهکاره مملکت، بعد از امام، رفسنجانی است.»
آقای رفسنجانی تبسمی کرد و چیزی نگفت. وقتی داستان آن پسر پنجساله عراقی را گفتم، اشک در چشمان آقای هاشمی رفسنجانی نشست و خیلی متأثر شد. نزدیک نماز مغرب و عشا بود. گفت: برادرها، اگر راضی هستید، نمازمان را بخوانیم.
نماز را به امامت ایشان خواندیم. سپس قدری میوه خوردیم و باز جلسه تشکیل شد و من ادامه مأموریتم را شرح دادم. در خلال جلسه، آقای هاشمی به آقای خامنهای زنگ زد و حال و احوال کرد و گفت:
- بچهها از عراق اخبار خوبی آوردهاند. خوب است بیایید گوش کنید. ظاهراً ایشان جلسه مهمی داشتند و نتوانستند بیایند؛ اما از طریق آقای رفسنجانی به ما سلام رساندند. بعد از اتمام صحبت، فیلم ویدئویی شناسایی موقعیت دشمن در شرق دجله را نشان آقای رفسنجانی دادیم. حمید میخواست فیلم را بگذارد. بهخوبی به ویدئو مسلط نبود. آقای هاشمی خودش فیلم را گذاشت، به فیلم خیره شده بود و با دقت به مواضع و موانع و سنگرهایی که عراق بعد از عملیات خیبر گذاشته بود، خیره شد، بعد گفت بچهها خیلی نزدیک میروند. نمیترسند؟ واقعاً کار پرخطر و زحمتی است، درود بر آنها!
بعدازآن، فیلمی از تعدادی از بچههای دسته فرازمند که چند روز پیش هفت نفر آنها شهید شدند، دیدیم. بچهها سوار قایق و با همدیگر میگفتند و میخندیدند. تصویر هرکدام که میرسید علی هاشمی میگفت: آقای هاشمی این فلانی است، شهید شده... اینیکی هم شهید شده، نگاهی به صورت آقای هاشمی کردم اشک در چشمهایش حلقه بست، خیلی متأثر شد. جلسه تمام شد و ما به اهواز بازگشتیم.»