خاطره دیگری که از زندگی آقای هاشمی دارم مربوط به نزدیکی پیروزی انقلاب یعنی در سال 1356 است که ایشان دستگیر شده بودند و به من پیغام دادند که رژیم بنا دارد او را اعدام کند.
به فکر چاره جویی عازم تهران شدم. راه به جایی نمی بردم ولی شنیده بودم که شخصی به نام سرهنگ ستایش (که اتفاقا از یک خانواده رفسنجانی به نام صابری زن گرفته بود و مدتی نیز ریاست ارتش اصفهان را عهده دار بود) وکیل تسخیری ایشان است.
در تهران نزد آقای سرهنگ رفتیم تا ببینیم وضعیت آقای هاشمی از چه قرار است و پرونده او در چه مرحله ای است؟ اتفاقا در آن زمان حجت الاسلام امام جمارانی برای استخلاص یکی از سادات که ایشان هم وضعیتی شبیه عموزاده ما داشت آمده بودند. تا زمانی که ایشان در آنجا حضور داشتند آقای سرهنگ ستایش حرفی نزد. وقتی تشریف بردند گفت: من راهی به شما نشان می دهم اگر انجام بدهید می توانید آقای هاشمی را از اعدام نجات دهید. گفتم: آن کار چیست؟ گفت: با آقای آیت الله خادمی اصفهانی دوست و رفیق هستی؟ گفتم: بله. گفت: شخصی به نام مهندس میرمحمد صادقی پسر خواهر سرهنگی است که حکم اعدام را صادر می کند. او هم علاقه شدیدی به این پسر خواهر دارد و اتفاقا این پسر خواهر از دوستان و مریدان آیت الله خادمی است.
بدون درنگ، همان شب همراه با مرحوم ربانی املشی که هم درس و علاقه مند به آزادی آقای هاشمی بودند، عازم اصفهان شدیم. ساعت های حدود یک نیمه شب به اصفهان رسیدیم. در حالی که می دانستیم آیت الله خادمی خواب هستند، اما چاره ای نبود، در زدیم و آقا اجازه ورود دادند. آقا وسط رختخواب نشسته بود. هنگامی که بنده را دید گله کرد که چرا احوالی نمی پرسی و به ما سر نمی زنی؟ بعد هم جریان را پرسید. وقتی مشکل را گفتم بسیار ناراحت شدند و فورا به آقای مهندس تلفن کردند. خانم مهندس از پشت تلفن گفت تا همین عصری اصفهان بوده، بعد هم با هواپیما به سمنان رفته است. آدرس و تلفن سمنان را گرفتند و همان وقت با ایشان تلفنی صحبت کردند و سفارش ما را کردند و تاکید کردند من آزادی آقای هاشمی را از شما می خواهم.
همان شب روانه سمنان شدیم. آقای ربانی املشی در قم ماند. فردای آن روز به اتفاق پسر همشیره آقای هاشمی به سمنان رفتیم. ساعت حدود 2 بعدازظهر در حالی که هوا خیلی گرم بود به سمنان رسیدیم. و به منزل آقای مهندس وارد شدیم. گفتم هاشمیان هستم و در مورد مشکلی که آقای خادمی در خصوص آن با شما تلفنی صحبت کرده، آمده ایم. ایشان گفتند اصلا چنین مساله ای را به خاطر نمی آورند. گفتم: خودم شاهد قضیه تلفن به شما بودم، گفت: اشتباه شده است. در حین گفت و گوی ما شخصی آنجا نشسته بود. گفت: پسر عموی شما چه کار کرده است. گفتم: ظاهرا با یک نفر کمونیست که او اعدام شده است در یک خانه ای خلوت کرده و مذاکراتی داشته است و صاحب خانه شهادت داده که اینها درباره براندازی رژیم شاه صحبت می کرده اند. آن شخص حالا اعدام شده و آقای هاشمی را می خواهند اعدام کنند تا صحبت های من تمام شد، یک مرتبه با عصبانیت گفت: مگر دیوانه ای که چنین درخواستی می کنی؟ ول کن من زمانی که در پادگان نظامی کار می کردم اگر یک کمونیستی یا یک مسلمانی از دو طرف خیابان با هم احوالپرسی می کردند، دنبال کار را می گرفتم و حداقل به 15 سال حبس محکوم می کردم. وقتی دیدم آقای مهندس حاشا می کند، خواستم خداحافظی کنم که فرمود: اگر ناهار نخورده اید، بمانید ناهار صرف کنید و بعد بروید. وقتی سفره انداختند و آن شخص غریبه به دستشویی رفت. آقای مهندس فورا به ما توپید که چرا نزد این آقا این حرف ها را زدید. این آقا مامور ساواک است، ماهی 12 هزار تومان حقوق می گیرد تا مرا زیر نظر داشته باشد. ناهارتان که تمام شد بروید تهران. من هم خودم شب می آیم و هر کاری که از دستم ساخته باشد، انجام می دهم. وقتی به تهران آمد، رفت پیش دایی اش و مجازات آقای هاشمی را از اعدام به حبس ابد و بعد به 15 سال و از 15 سال به درجه تخفیف یعنی 6 سال رساند. بعد هم گفت اگر والده آقای هاشمی بنویسد که ایشان تنها نان آور خانواده هستند (که حاج قاسم تصادف کرده) ما کاری می کنیم که آن 6 سال را عفو بخورد. اما آقای هاشمی حاضر به این کار نشد.
با نزدیک تر شدن پیروزی انقلاب آقای هاشمی هم آزاد شدند. وقتی آزاد شدند از تهران به من زنگ زدند و فرمودند: از این تاریخ به بعد زندگی ام را مرهون شما هستم. خوب من کاری نکرده بودم، ایشان از کجا اطلاع پیدا کرده بودند، من این را نمی دانم.
*برشی از کتاب اصفهان در انقلاب؛ ج 2، ص 361-363؛ چاپ اول (1396)؛ ناشر: موسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی(س).