خاطرات آیتالله هاشمی درباره هشت سال مرتبط با امام راحل (ره) و دفاع مقدس، مشحون از نکات بسیار بدیع و ناگفته از شخصیت ایشان و رهبری حضرت امام رحمتالله علیه و فرماندهی ایشان در دوران جنگ است.من این هشت جلد را به گروه تحقیق دادم و خط به خطش را بررسی کردم و امیدوارم جلد اول را که درباره رابطه امام با آیتالله هاشمی رفسنجانی و حاج احمد خمینی است وجلد دیگر را که در مورد فرماندهی جنگ است، همزمان با سالگرد عروج مرحوم آیتالله هاشمی به ارادتمندان ایشان تقدیم کنم. اکنون نکاتی را از این کتاب در حال تألیف، با ذکر دو خاطره از ایشان عرض میکنم.
با آیتالله هاشمی رفسنجانی چهار مصاحبه داشتم که در کتاب «در آیینه» منتشر شده است و با طرح حدود 340 سؤال طی دو سال از ایشان پرسیدم که:
ـ اگر شما خدا را ملاقات کنید، به خدا عرض میکنید که من هاشمی در این عمر بیش از 80 سال چه آوردهام؟
ایشان بعد از مکثی گفتند:
فکر میکنم مهمتر از همه، کار قرآن است که از زندان آغاز شد؛ اما متأسفانه مهجور ماند.
گفتم: دیگر چه؟
گفتند: ختم جنگ.
پرسیدم: ختم جنگ چرا؟
گفتند: من با تمام شدن جنگ، جلوی کشتهشدن ایرانیها را گرفتم.
گفتم: جلوی کشتهشدن عراقیها را هم گرفتید.
فرمودند: همینطور است؛ چون عراقیها بیشتر کشته میدادند. من اساسا از کشتار و کشتن خوشم نمیآید.
گفتم: اگر دشمن مقابل شما باشد، خوشتان نمیآید که کشته شود؟آیا شما با همین روحیه به امام گفتید صادق قطبزاده اعدام نشود؟
گفتند: روحیه من همین است. واقعاً وقتی احساس میکنم که کسی به زندان رفته و به سلول افتاده، میترسم حالت بدی پیدا کند. فرقی نمیکند چه کسی باشد، نمیتوانم تحمل کنم، چون از کشتار خوشم نمیآید.
بعد ادامه دادند:
ختم جنگ برای من بسیار مهم بود و واقعاً از کشتهشدن عراقیها ناراحت میشدم و دلم نمیخواست در سخنرانیهایم آمار تلفات عراقیها را بگویم؛ ولی ناچار بودم و باید گزارش میدادم. هرجا پیش میآمد، اعلام میکردم که من از جنگ بیزارم. یکبار آیتالله خامنهای به من گفتند که: «شما از جریان جنگ قهرمان بیرون میآیید»، من گفتم: «نمیخواهم قهرمان جنگ باشم، بلکه میخواهم قهرمان صلح باشم.» روحیه من این گونه است.
خاطره دوم
خاطره دوم را خودشان تعریف کردند و من هم این توفیق را داشتم که روزانه خدمتشان برسم. ایشان فرمودند: «وقتی وضع حلبچه را دیدم، گفتم به هر قیمتی هست، باید امام را متقاعد و جنگ را تمام کنیم...» من این را به عنوان یک محقق کوچک عرض میکنم که هاشمی به این کشور خدمت کرد؛ ولی بعضیها میخواهند این خدمت دیده نشود و هنوز هم متأسفانه این حقد و کینه وجود دارد و تمامی هم ندارد. هفته سومی که در سال 91 خدمت ایشان رسیدم، در مجمع تشخیص مصلحت نظام، به من گفتند که: در گذشته صحبتی با فرماندهان داشتهام چون من صحبتی با امام کردم و وقتی برای فرماندهان تعریف کردم، برایشان خیلی جالب بود و از هر جا نوار آن دیدار را طلب کردم چون این مطلب را برای اولینبار عرض کردم، متأسفانه این نوار تا آخر در اختیار ایشان قرار نگرفت، در صورتی که چنین دیدارهایی ضبط میشد که متأسفانه در اختیار فرمانده جنگ قرار نمیگرفت؛ اما گفتم چرا یک عده میخواهند نباشد، تصادفاً یکی از مقالاتی را که در تاریخ 29/8/92 نوشته بودم، پیدا کردم که نوشته بودم: تاریخسازی برادرم مبارک باشد! وسط این مقاله دو خط است. حمید آخوندی که خدا رحمتش کند از تهیه کنندگان بود و مرحوم هاشمی به ایشان هم علاقه داشت و وقتی هم که میآمدند، حدود 3 تا 5/3 ساعت ضبط میکرد و من از سرنوشت این ضبط شدهها هم اطلاعی ندارم، ایشان در جلسهای گزارش دادند از کتاب «درد» نوشته صادق کرمیار در 27 آبان با همت بنیاد ادبیات داستانی ایرانیان با حضور چند نفر از جمله جناب آقای دعایی که در جلسه حاضر بودند.
آنجا گفتند خاطرات آقای هاشمی رفسنجانی و چند نفر دیگر هم که نام بردند، در یک سریال بود، اما این سریال متوقف شد. آخوندی با همان روحیه بزرگی که داشت، این موضوع را برای آقای هاشمی تعریف کرد که: «خاطرات شما در سریال آمده بود؛ اما کار متوقف شده است!» چرا باید خاطرات فرمانده جنگ و جانشین حضرت امام سانسور شود که تهیهکننده نتواند سریال مربوط به آن را بسازد؟
چهار اختلاف کمرشکن
آقای هاشمی برای اداره جنگ بسیار دچار مشکلات بود. مشکل اول که تا آخر جنگ حل نشد، اختلاف بین ارتش و سپاه بود. آقای هاشمی تا سال67 موفق نشد ائتلاف بین ارتش و سپاه را ایجاد کند. اگر وقت بود، برخی نکات را عرض و به دو دستنوشتة ایشان اشاره میکردم. آقای هاشمی رفسنجانی که رئیس مجلس شورای اسلامی بود و امام ایشان را به سمت جانشین خود در جنگ منصوب کردند، در آن مقطع چهار اختلاف کمرشکن مهم در بین مسئولان و فرماندهان جنگ و سپاه اختلافات در داخل سپاه، بین سپاه و نمایندگی امام در سپاه، فرمانده ارتش با اداره عقیدتی ـ سیاسی، فرمانده سپاه با رئیسجمهوری و بین رئیس دولت وقت و رئیسجمهوری وجود داشت. حالا در این شرایط جنگ چگونه باید تمام میشد؟ در این بین تدبیرهایی هم وجود داشت که من به یکی دو نمونه اشاره میکنم:
در سال 67 بحث ادغام سپاه و ارتش مطرح میشود و فرمودند که آقای صیاد شیرازی هم طرحی برای ادغام ارتش و سپاه دارند، به نفع ارتش و راندن سپاه به امور انتظامی، این یک تلاطم بود. در همان سال آقای صیاد شیرازی خواست مأمور طرح تهیه سازمان نیروی مسلح شود، آقای هاشمی گفت: «لازم نیست، اگر نظری دارد، حضوراً ارائه دهد.» آقای صیاد شیرازی آمد، از سیاسی ـ عقیدتی و ستاد مشترک ارتش گله کرد و پیشنهاد تغییر هر دو را داشت. قرار شد برای رسیدگی جلسه مشترکی برگزار و حرفهای دو طرف شنیده شود. این یک برش.
برش دوم گفتند در مقطعی در سال 64 آقای محسن رضائی از اینکه ریاستجمهور با برخی فرماندهان سپاه در مورد تغییر فرمانده سپاه صحبت کردند، تلفنی گله کرد. آقای هاشمی میگوید در سال 66 ساعت 7 صبح روزی به دفتر ریاستجمهوری رفتم و درباره ارتش و سپاه مذاکره کردیم و ایشان از من خواستند که تمشیت امور سپاه و ارتش را با هم به عهده بگیرم. من هم همین را از ایشان میخواهم، چون روابط ایشان با سپاه به خوبی ارتش نیست و خوف این است که در جنگ تأثیر منفی بگذارد. اگر این اشکال نبود، مناسب بود که مسئولیت جنگ هم به عهده ایشان باشد. پاسخ غیرمستقیم به این که غیر از مسألهای که در بحث ترور متوجه رهبری شد، امام روی این ملاحظه، فرماندهی جنگ را به آقای هاشمی رفسنجانی سپرد.
آقای هاشمی به اندازه کافی گرفتار مسائل کشور بود، حالا برخی موضوعها را عرض میکنم. درباره روحیه اعتدال ایشان در جنگ در سال 67، باید عرض کنم که آقای محسن رضائی اطلاع داد که دشمن در غرب تقریباً در همه جا به مرزها برگشته است. اجازه عملیات الزامی خواست، آقای هاشمی موافقت نکردند. گفتند من از کشتن بدم میآید، البته دشمن باید از بین برود، اما حالا که دشمن بازگشته است، شما با او چکار دارید. در یک مقطع دیگری شدت اختلاف نیروهای مسلح بین آقای رضائی و مرحوم صیاد شیرازی، به استعفای آقای رضائی منجر میشود. شاید دوستان سپاهی این مسأله را ندانند. نقش آیتالله هاشمی را ملاحظه کنید. بعد از جلسه به من گفت میخواهد نامهای خدمت امام بنویسد و از سمت فرماندهی سپاه به خاطر مشکلات داخل سپاه و عدم همکاری با رئیسجمهوری و دکتر روحانی و ارتشیها استعفا بکند. آقای هاشمی او را از این کار نهی کردند و به گفتند که امام این استعفا را نمیپذیرند و برای خود شما هم خوب نیست. در ادامه، آقای رضائی کار خود را انجام میدهند و استعفا را برای امام میفرستند و امام نمیپذیرند و از طریق حاج احمدآقا به آقای هاشمی اطلاع داده میشود که امام استعفا را نپذیرفتند و تصور امام این است که این یک حرکت سیاسی است.
ادامه کار جالب است: آقای رضائی به آقای هاشمی پیشنهاد میدهد که اینها موجهایی است و نمونههای آن را به شما میگویم. پیشنهاد میکند که من استعفا میکنم و به من درجه امیری ارتش بدهید که بتوانم بر امکانات ارتش مسلط شوم و ارتشیها تصور نکنند که من از تعصب سپاهیگری استفاده کردهام. با این کار میتوانم امکانات ارتش را به نفع جنگ بکشانم. آقای هاشمی گفتند: «اشکالات این طرح را به آقای رضائی گفتم، اما ایشان قانع نشد.» در جای دیگری مرحوم صیاد همین نقش آقای رضائی را ایفا میکند و میگوید: «شما سازمان نیروهای مسلح را متحد کنید تا من فرمانده آن شوم و آقای رضائی هم جانشین من شود.» پیداست که این طرح هم اجرا نمیشود و این مسأله ماه به ماه پیش میرود.
چرا قطعنامه پذیرفته شد؟
توصیه من این است که خاطرات آیتالله هاشمی رفسنجانی در سال 66 را مطالعه کنید. نواری از قرارگاه خاتم پیاده شده است که ریز مذاکرات آقای هاشمی با فرماندهان سپاه در آن آمده است. حالا افرادی ایراد میگیرند که چرا آنجا چنین شد و آنجا چنین شد و قطعنامه چرا پذیرفته شد؟ من عرض میکنم که بهترین خدمت آقای هاشمی به عنوان یک آدم واقعگرا به کشور، ختم جنگ بود. من در قرارگاه خاتمالانبیا، مسئول تهیه و تدارکات بودم در سه سال آخر جنگ، طرحهایی که در استادیوم آزادی مطرح میشد، شاید نیمی از جایگاه این صدهزار نفر پر نمیشد، نیروها نمیآمدند. حداکثر 2500 نفر از تهران میآمدند. در آنجا میگفتیم اگر خیابان جمهوری را ببندید، 10 گردان درمیآید. از قرارگاه خاتم و از دوستان بپرسید، از این 2500 نفر تعدادی برای تبلیغات، عدهای هم برای تدارکات و تعدادی برای بهداری میرفتند و رزمندهای وجود نداشت و این واقعگرایی آقای هاشمی را نشان میداد که روی آن انگشت گذاشتند. ایشان تشخیص دادند که این قضیه را تمام کنند. با شجاعت تمام به امام گفتند که این کار را بکنید.
در اینجا باز نکتهای را عرض میکنم. من از ایشان سؤال کردم، نفرمودند، اما از جای دیگری که از ذکر نام آن معذورم، شنیدم که به امام گفتند: «آقا شما قطعنامه را نمیپذیرید، من میپذیرم. شما فرمانده هستید، من جانشین شما هستم، بگویید مرا بازداشت کنند و مسئولیت آن را میپذیرم.» امام جملهای گفتند و ایشان فرمودند: «آقای رجایی، من نمیخواهم به شما بگویم!» ایشان هر حرفی را به هر کسی نمیگفتند و رابطه ما هم با ایشان حدی داشت. من از یکی از مقامات آن دوره که در جلسه بود، پرسیدم که: «امام چه گفتند؟» گفت: «امام جمله تلخی را گفتند» و اگر آن جمله را میتوانستم بگویم، معلوم میشد که این جمله دکتر ظریف چقدر بجاست که: «آقای هاشمی خودش را هزینه کرد و با امام تعارف نکرد» و امام هم آدمی نبود که تعارف کند. خلاصه کلام امام گفتند که: «خودم قطعنامه را میپذیرم» و جمله تلخ را نمیگویند.
آقای هاشمی خودش را سپر کرد. بر اساس واقعگرایی، به من چند بار فرمودند: «در فرماندهان سپاه، آقای شمخانی از همه عاقلتر بود؛ چون از سال 62 به من گفت که آقای هاشمی، این جنگ برنده ندارد» و آخر جنگ هم که دوستان مستحضرند توان نظامی عراق دوبرابر شد، جمعیت عراق نصف جمعیت ایران بود. ما این همه کشتیم، منهدم کردیم، اما توان آنها آخر جنگ دو برابر شد. سقوط هواپیمای مسافربری، بحث حملات شیمیایی، بحث نفتکشها و... کشور را قفل کرده بود.
خداوند روح ایشان را با پیامبر محشور کند که چه خدمتی به کشور کردند و جایی جنگ را متوقف کردند و به سمت قطعنامه بردند که امام فرمودند: تصمیم جمعی بود، تصمیم آقای هاشمی نبود. همه تصمیم گرفتند و جمع هم همه متدین و صادق هستند، ولی متأسفانه عقدهها اجازه نمیدهد، ولی سهم آقای هاشمی در این مسائل محفوظ است.
نکته آخر اینکه وقتی صدام به کویت حمله کرد، مسأله رمزگشایی نشد و آقای هاشمی هم که خیلی فنی صحبت میکردند، مطالب خود را در پس پرده بیان کردند. اینکه بلایی که به ما وارد شد، صدام دچار چه گرفتاری شد و بعد هم به چه شکل برداشته شد. امیدوارم روزی این نقش کاویده شود تا ایران و ایرانی بفهمد که چه شخصیت اندیشمند و هوشمندی را از دست دادند. من تاریخ را مطالعه کردهام، شاید تا چهار پنج دهه دیگر، ایران فردی مثل هاشمی نداشته باشد؛ به دلیل اینکه ما نه امام داریم، نه دوره مبارزه داریم، البته دست خدا پر است و بسته نیست و انشاءالله برکاتش بر این ملت و بر خاندان هاشمی جاری باشد.