خاطرات
  • صفحه اصلی
  • خاطرات
  • خاطرات آیت الله هاشمی رفسنجانی / کتاب «دوران مبارزه »

خاطرات آیت الله هاشمی رفسنجانی / کتاب «دوران مبارزه »

بازجویی از آیت الله هاشمی رفسنجانی دربارۀ ارتباط با هیأت های موتلفه اسلامی

  • چهارشنبه ۱۲ اسفند ۱۳۴۳

 

     منوچهری ـ خودش را با این نام معرفی کرد،  نام اصلی‌اش این نبود ـ مقداری در مورد سابقه‌ها و تجربه‌هایش گفت و این که او نواب صفوی را بازجویی کرده است و چنین و چنان، تجربـه کار و سابقـه بازجویی دارد.  من گفتم:  «در مورد سئوال‌هایی که شما مطرح می‌کنید هیچ چیزی نمی‌دانم؛  ولی پس از بازداشت گروهی از افراد مؤتلفه در رابطه با ترور منصور،  ما فکر می‌کردیم به بهانـه ترور گروهی از بچه مسلمان‌ها را بی‌گناه گرفته‌اند تا با خشونت مبارزه را سرکوب کنند،  بناست این‌ها را اعدام کنند،  و به آن‌ها تهمت می‌زنند برای نجات این‌ها برنامه‌ریزی کردیم و من با آیات گلپایگانی،  خوانساری و آقای فلسفی ملاقات‌هایی کردم.»

      در این زمینه یک سلسله سئوالات فرعی مطرح می‌شد،  که به صورتی جواب می‌دادم.  این یک بخش بازجویی بود.  بخش دیگر مربوط بود به چگونگی آشنایی با افرادی مثل آقای عراقی و توکلی که ارتباطم با آن‌ها روشن شده بود و باید در مورد چگونگی این آشنایی و مبدأ آن توضیح می‌دادم؛  در این مورد هم گفتم که منزل امام با این‌ها آشنا شدم.

     مقداری هم در مورد این که چه اقداماتی بنا بود بکنید ... . در این مورد هم همان ملاقات با علما را گفتم و توسل به تهدید در صورتی که اثر نکند.  باز در مورد تصمیم ترور نصیری در پله‌های شهربانی پرسید که گفتم دروغ است،  اطلاع ندارم.

     حالا دو سه روزی گذشته بود؛  کمی وضع من رو به بهبود بود.  دوباره پدر سوخته‌ها شکنجه را شروع کردند،  مقدار زیادی شلاق ...  این دفعه خیلی سخت گذشت.  گوشت بدن خورده شده بود،  کوفتگی داشت.  زخم‌ها التیام نیافته بود.  دوباره شلاق روی این‌ها. می‌زدند از سر تا کف پا،  بدون هیچ ملاحظه‌ای.  من گفتم همین است،  مطلب دیگری ندارم،  حتی اگر بکشیدم.

     این مرحلـه بازجویی هم به همین‌جا ختم شد.  دوباره بردند سلول.  یادم نیست که تا عید نوروز بازجویی دیگری بود یا نبود.  آنجا بودیم تا شب عید.  دوستان دیگر هم در عمومی بودند.  شب عید که شد،  نصف شب، دیدم پنجره سلول مرا از داخل حیاط عمومی زندان می‌زنند.  اطلاع دادند که رفقا همه آزاد شده‌اند.  حدود  15 نفر از روحانیون در زندان شهربانی و قزل قلعه بودند؛  که همه را آزاد کردند.  آقایان ربانی املشی،  ربانی شیرازی،  خلخالی،  انصاری شیرازی ....  اول آمدند سراغ‌شان و خواستندشان.  رفتند.  وقتی برگشتند،  آمدند پشت پنجره به من گفتند:  «آقای حکیم وساطت کرده که ما را آزاد کنند.  در مورد تو صحبت کردیم،  گفتند:  چون پایش مجروح است،  صبر می‌کنیم تا پایش خوب بشود،  بعد آزادش می‌کنیم .» آن‌ها خداحافظی کردند و رفتند.  حالت خیلی سختی بود،  تنهایی و جدایی از دوستانی که با آن‌ها انس گرفته بودم. از آن گروه روحانی که هم‌زمان دستگیر شده بودیم،  فقط من مانده بودم.  بعضی از افراد هیأت‌های مؤتلفه هم بودند،  توده‌ای‌ها بودند،  چندنفری هم متفرقه.  این را هم دلیل گرفتیم بر مشکل بودن وضع پرونده....

     ایام تعطیلیِ عید هم سکوت و سکون سنگینی بر فضای زندان حاکم بود.  پنج روز بعد از عید،  مجددآ مرا احضار کردند.

منبع: کتاب هاشمی رفسنجانی، دوران مبارزه، زیر نظر محسن هاشمی، دفتر نشر معارف انقلاب