پرخاش در آخرین بازجویی و وساطت آیت الله سید محسن حکیم برای آزادی هاشمی و تعویق این امر
تاریخ : 5/1/1344
این بار عضدی آمد، گفت: «من میخواهم به تو عیدی بدهم، تو هم یک عیدی به ما بده. عیدیای که من به تو میدهم این است که آزادت میکنم. عیدیای که تو به ما میدهی، این که ما را در ریشهکن کردن این تروریستها کمک کنی و اطلاعاتت را به ما بدهی.»
چون من شنیده بودم که آقای حکیم دخالت کردهاند و بناست اینها مرا آزاد کنند، تا حدودی پشت گرمی داشتم. محکم ایستادم و تندی کردم. گفتم: «شما جلادید. این چه برخوردی است که با من کردید؟»
برگشت و گفت: «تو خیال کردی ما از آقای حکیم، یا از آقایان دیگر میترسیم؟» دوباره برنامه شدیدی در مورد من اجرا شد. شکنجه سختی دادند.
نمیدانم چهقدر طول کشید: مشت، لگد، اهانت، فحاشی و دستبند قپانی، پیچاندن دست، گرفتن و کشیدن مو و گاهی سوزاندن با سیگار. یک جور خاصی دستبند میزدند، از پشت میکشیدند، من را میانداختند. نوعی تحقیر بود و خیلی به آدم سخت میگذشت. چهقدر زدند؟ نمیدانم. هرچه در این چند روز تعطیلی اصلاح کرده بودیم با درمان و مداوا؛ دوباره برگشت به همان حالت اول. بعد گفت: «ما میدانیم یک پای تو شکسته، نمیبریم معالجه کنیم، تو باید زیر شکنجه بمیری، خرجت نمیکنیم.» من روی همان موضع ماندم و هر چه سئوال کردند، بیش از آنچه نوشته بودم چیزی ننوشتم.
منبع: کتاب هاشمی رفسنجانی، دوران مبارزه، زیر نظر محسن هاشمی، دفتر نشر معارف انقلاب