رژیم احساس میکرد که مبارزه را سرکوب کرده و با کشف و متلاشی کردن چند تشکّل سیاسی خود را مسلط و بیمزاحم میدید. روحیه مذهبیها هم با تبعید امام و حوادث بعد از آن تا حدودی تضعیف شده بود. امام هم در آن سالهایِ اولِ استقرار در نجف، ملاحظاتی داشتند و تقریبآ ساکت به نظر میرسیدند. شاید اینها همه، زمینهای بود که رژیم را تشویق میکرد که جشن تاجگذاری را با شکوه هرچه بیشتر برگزار کند. اما از طرفی، زمینهسازیِ همین جشنها و تدارکات وسیعی که برای آن دیده میشد، انگیزهای شد برای تحرک جدیدی در مبارزه: مبارزه با جشن تاجگذاری.
کارهای زیادی کردیم. با قم و شهرستانها تماس گرفتیم و بنا شد اعلامیهای هم خودمان بدهیم. من اعلامیهای نوشتم به عنوان «عزایـی بهنام جشن» و دادم به آقای دعایی. آقای دعایی هم از همان امکانات نشریـه بعثت استفاده کرد و آن را در سطح نسبتآ وسیعی پخش کردیم. مقداری از آن اعلامیه را هم من خودم دادم به آقای مصطفی میرخانی و آقای جعفری اصفهانی، که آن وقت از ریـز اصفهان آمده بود و با نام مرتضوی در تهران به صورت مخفی زندگی میکرد، تا پخش کنند. من همان موقع خوابی دیدم که تقریبآ از رؤیاهای صادقه بود. جزییات خواب یادم نیست. اجمالا این بود که سپر ماشین فولکس واگنی به من خورد، در چاهی سقوط کردم. آن وقتها، این آقای میرخانی یک فولکس داشت و از آن برای انتقال و پخش اعلامیه استفاده شده بود.
دو روز بعد این آقایان دستگیر شدند. به هر حال، از طریق آنها رسیدند به من. همان منوچهریِ معروف، که به او ازغندی هم میگفتند، خودش برای دستگیری به خانه ما آمد.
آن روزها دختر خردسالم به فلج اطفال دچار بود. بعد از عمل جراحی بچه را آورده بودم به خانه که با مأمورین روبهرو شدم. بعد از لو رفتنِ آن تشکیلات سرّی که در قم داشتیم، در انتظار عکسالعمل آنها در مورد خودمان بودیم؛ اما اینها فقط دنبال اعلامیه بودند؛ پرونده آن جریان اصلا مطرح نبود؛ لذا نسبت به آقای خامنهای که طبقه بالا بودند، متعرض نشدند؛ شاید هم نمیدانستند که ایشان در طبقه بالای همان منزل سکونت دارند. به هرحال، مرا گرفتند و بردند قزل قلعه.
منبع: کتاب (هاشمی رفسنجانی)، دوران مبارزه ، زیر نظر مهندس محسن هاشمی، دفتر نشر معارف انقلاب، 1376