خاطرات
  • صفحه اصلی
  • خاطرات
  • خاطرات آیت الله هاشمی رفسنجانی / کتاب « دوران مبارزه»

خاطرات آیت الله هاشمی رفسنجانی / کتاب « دوران مبارزه»

بازجویی ساواک از آیت الله هاشمی رفسنجانی درباره ترجمه کتاب سرگذشت فلسطین

  • جمعه ۲۰ فروردین ۱۳۴۴

 

     رفته رفته،  برخوردها عادی‌تر شد،  تا این که من را لباس شخصی پوشاندند،  بردند از پایم عکس برداشتند و گفتند این دیگر جوش خورده است.  به مرور زمان،  خودبه‌خود شکستگیِ استخوان ترمیم شده بود،  هرچند که استخوان صدمه دیده بود و تا مدتی راه رفتنم عادی نبود و می‌لنگیدم.

     باز هم احضار شدم به‌بازجویی. اما در این مرحله با فرد مسنی روبه‌رو شدم که با متانت برخورد می‌کرد و می‌گفت ازطرف مقامات بالا آمده. پرسیدم از کجا؛ گفت نخست‌وزیری.

     ساواک هم از نظر اداری وابسته به نخست‌وزیری بود. در واقع جواب درستی نداد. قدری دلجویی کرد و از روابط فامیلی با آقای حکیم پرسید،  با تأکید بر این نکته که ما می‌خواهیم به شما  کمک کنیم.

     در اینجا سمت‌گیریِ سئوالات عوض شد و رفت به همان سمت بازجویی‌های اولیه و نوع سئوالاتی که کوچصفهانی مطرح می‌کرد.  محور سئوالات بیشتر کتاب سرگذشت فلسطین بود و جزییات چاپ و نشر،  بی‌آن که بنا بر مناقشه و سخت‌گیری باشد.  تصور او این بود که این کار در پیوند با یک شبکه عربی و مرتبط با جاهایی مثل مجاهدان فلسطین است. براساس این تصور گفت من نمی‌توانم بپذیرم که این مقدمه به قلم شما باشد، این مال تو نیست.  گفتم من نمی‌دانم شما چرا چنین تصوری دارید،  مقدمه را من نوشته‌ام.

     به عنوان آزمایش از من خواست که چند سطری درباره استعمار بنویسم.  من هم همان پشت میز،  بدون آن که برای فکر کردن معطل کنم،  صفحه‌ای نوشتم.  نگاه کرد و گفت من قانع شدم،  اما نمی‌دانم مافوق‌های من هم قانع می‌شوند یا نه.

     مقداری از قلم من تعریف و ستایش کرد و پس از آن دلسوزی،  که با این قلم خود را گرفتار زندان کرده‌اید و در ادامه این حرف‌ها وعده‌ها و وعیدها و درِ باغ سبز.  من هم با نوعی بی‌اعتنایی و استغنا به او جواب می‌دادم.  او رفت،  با این وعده که پرونده را بتواند شکل دیگری بدهد.

     از آن پس،  دیگر بازجویی و برخوردی نبود ولی در همان سلّول انفرادی بودم. چهار ماه و دو روز از تاریخ دستگیریِ من گذشت و دراین مدت در همان اتاقک بودم، بدون هیچ جابه‌جایی.

     روزهای اول،  درِ سلول را می‌بستند.  اما بعد از مدتی نمی‌بستند،  می‌آمدیم بیرون برای هواخوری،  راه رفتن و ورزش.  در پشت سلول‌های انفرادی فضایی بود که دور ساختمان می‌گشت. با پهنای حدود ده متر با زمینی خاکی که در آنجا دو سه متر زمین را با دست به‌صورت باغچه در آورده بودیم و سبزی کاشته بودیم.  آبیاریِ آن سرگرمی نشاط آوری بود.

به من ملاقات نمی‌دادند.  از بیرون برایم پول و لباس و بعضی چیزهای مورد نیاز را می‌فرستادند و من رسید می‌دادم.  مشکل خاصی هم بعد از تمام شدن بازجویی نداشتم، جز همان بلاتکلیفی و نامعلوم بودن سرنوشت پرونده.  اخبار را هم از رادیو می‌شنیدیم.

     بعضی از بستگان ما،  که نسبتی با آقای حکیم داشتند نظر ایشان را جلب کردند. آسید ابراهیم،  داماد آیت‌الله حکیم،  در سفری که به ایران داشت با بعضی مقامات صحبت کرده بود و قول مساعد داده بودند.

     یک بار دیگر هم در سال‌های بعد چنین استفاده‌ای از نفوذ آیت‌الله حکیم در حل مشکلات ما شد که گویا آن بار،  با شخص شاه یا نصیری صحبت شده بود ... .

     سرانجام مذاکره دیگری هم ـ برای رو به راه کردن پرونده ـ با من کردند و با قید عدم خروج از حوزه قضایی تهران آزادم کردند.  در موقعِ آزاد کردن هم خیلی نصیحت و عذرخواهی کردند و از من خواستند که در مورد بدرفتاری در بازجویی چیزی بیرون نگویم،  با این ادعا  که  بازجو را تنبیه کرده‌اند و کار او اشتباه بوده است.

منبع: کتاب « هاشمی رفسنجانی، دوران مبارزه» ،  زیر نظر مهندس محسن هاشمی، دفتر نشر معارف انقلاب، 1376 

تصاویر ضمیمه