از وضع تاسوعا و عاشورا در بیرون پادگان به حد کافی مطلع نبودیم. موج آن با نقل قول های همین افسران و سربازان به ما می رسید. می دانیم که پادگان باغ شاه هم یک پادگان عادی نبود، از مراکز اصلیِ سرکوبیِ تظاهرات در پانزده خرداد بود، به دلیل استقرار واحد چترباز و استقرار گارد در آنجا. تانک هایی که از جاهای دیگر ـ مثل ] پادگان[ جی ـ اعزام میشد، در اینجا مرتب و آرایش میشد. ما را هم میخواستند برای سرکوبی تظاهرات ببرند. از عصر عاشورا که کارهای تبلیغی و جمعیِ ما تعطیل شد، مذاکرات دو به دو بود. از رادیو هم استفاده میکردیم و تا حدودی در جریان پارهای مسائل قرار میگرفتیم. شب 15 خرداد متوجه شدیم که خبر مهمی در پیش است. نمیدانستیم که بناست امام را بگیرند، اما میدانستیم که وضع خیلی غیرعادی است، شبیه کودتا. سختگیریهای زیادی میشد. ما را نگذاشتند نگهبانی بدهیم، از رفتن نزدیک آشپزخانه، پمپ بنزین و زاغهها ممنوع شدیم و حرکتهایمان به شدت زیر نظر بود. صبح 15 خرداد وضع روشن شد. نیروها اعزام میشدند و در بازگشت برای ما تعریف میکردند. یکی از واحدها جریان میدان حسن آباد را شرح میداد، دیگری از میدان ارگ برگشته بود ... . میگفتند به ما دستور تیراندازی دادند، به ماشینها هم دستور داده بودند بوق بزنند تا صدای شیون مردم را نشنویم. درجهداری گفت در چهار راه که ماشین مستقر بود، از چهار طرف تیراندازی میکردیم؛ بعضی از مردم در پشت بام بودند، به سمت پشت بام هم تیراندازی میکردیم. عجیبترین حادثه این بود که ما را هم مسلح کردند، با این که دو ماه بیشتر از سربازیِ ما نمیگذشت، سرباز عملیاتی نبودیم. معلوم میشد که آنقدر دستشان خالی است که به همکاریِ آموزشیها هم نیاز دارند. افسری بود بهنام پناهی، یا پناهیفر ـ اسمی شبیه این؛ ما او را فرد متدینی میشناختیم؛ از نهج البلاغه مطالبی میگفت، پدرش هم بازاری بود. وقتی میخواست به واحد ما مأموریت بدهد، سخنرانیِ کوتاهی کرد، که: «اینها به نام دین دارند مردم را فریب میدهند، آشوب راه انداختهاند...» دستور آماده باش داد و حرکت .... ما تفنگهایمان را خشاب گذاری کردیم. بچهها به من مراجعه کردند که چه باید بکنیم. گفتم بعید است ما را ببرند توی شهر، اما اگر بردند، باید خود اینها را بزنیم، هرکس را دیدید مردم را میزند، او را بزنید. لحظه حساسی بود و تصمیم خطرناکی گرفتیم، اما اگر میبردند، چارهای نداشتیم. تا بیرون درِ باغشاه آوردند، یک دفعه صحنه عوض شد. ما را برگرداندند، تفنگهایمان را گرفتند و به شدت محدودمان کردند، تقریبآ در محاصره .... از افسرهای آشنایـی که در آن دوره در حل مشکلات ما تا حدودی نقش داشت، ستوانی بود بهنام شیرازی، که پدرش از نزدیکان آقای فلسفی بود. شاید هم ستوان وظیفه بود. به هر حال در آن شرایط وسیلـه خوبی بود برای ما. مشکلاتمان را به او میگفتیم، او هم به پدرش میگفت و از طریق آقای فلسفی کمکهایی میشد. در بحبوحه 15 خرداد به من اطلاع دادند که در ستاد صحبتی راجع به من مطرح است. مسائلی هم پیش آمده بود که هریک میتوانست در آن شرایط حساس بهانهای باشد؛ جریانهای چیتگر و شعارهای مرگ بر شاه و زنده باد خمینی که آنجا روی چادرها نوشته شده بود، اعلامیههایی که در سربازخانه پخش شده بود، سخنرانیهای آنجا و .... مجموعآ نگران کننده بود. به فکر افتادیم که از باغشاه بیرون برویم.
منبع:کتاب (هاشمی رفسنجانی)، دوران مبارزه، زیر نظر مهندس محسن هاشمی، دفتر نشر معارف انقلاب،1376