خاطرات
  • صفحه اصلی
  • خاطرات
  • خاطرات آیت الله هاشمی رفسنجانی / دوران مبارزه

خاطرات آیت الله هاشمی رفسنجانی / دوران مبارزه

اولین بازداشت آیت الله هاشمی رفسنجانی پس از شروع نهضت

  • پنجشنبه ۱ فروردین ۱۳۴۲

 

اولین بازداشت آیت الله هاشمی رفسنجانی پس از شروع نهضت

تاریخ : 1342 هجری شمسی

 

در واقع اولین بازداشت من سال‌ها پیش از شروع نهضت و احتمالا اولین بازداشت یک طلبه در رابطه با مبارزه علیه خانواده پهلوی بود. روزهایی بود مصادف با سقوط نظام سلطنتی در عراق که من ده روز اول محرم در همدان منبر می‌رفتم.  در سخنرانی‌ها با شاهد مثال آوردن از سرنوشت خاندان سلطنتی عراق،  حکومت ایران را نصیحت می‌کردم و انتقادات تندی داشتم،  جوان بودم و منبرم مورد توجه بود و با آیت‌الله آخوند ملاعلی و آیت‌الله بنی‌صدر و علما و طلاب،  آشنایی و روابط گرمی داشتم.

روز تاسوعا یا عاشورا پس از یک سخنرانی در یکی از تیمچه‌های بازار مرا دستگیر کردند.  به شهربانی بردند.  پس از بازجویی کوتاه و تشکیل پرونده تحویل جای دیگری دادند که ساختمان کوچک تازه سازی بود و سر و کارم با نیروهای نظامی افتاد.  شخصی که گفته می‌شد «سرهنگ رستگار» است از من بازجویی می‌کرد و می‌گفتند از لشکر آمده. سازمان امنیت به تازگی در ایران شکل گرفته بود که شاید وی نیز از سوی ساواک آمده بود.  صحبت از تبعید می‌کرد.

دو شب آنجا ماندم.  تعطیل بود.  فعالیت علما و شخص آیت‌الله بنی‌صدر و شخص آیت‌الله آخوند که خیلی متنفذ بودند،  برای نجات من خیلی زیاد بود و مسأله را به مرکز کشانده بودند.  بالاخره مشروط به ترک همدان مرا آزاد کردند.

فکر می‌کنم که آن روزها به خاطر تعطیلات تابستانیِ حوزه قم، در تهران بودیم و در مدرسه شهید مطهری فعلی،  سپهسالار آن روز سکونت داشتم،  برای تحصیل علوم جدید که با خواست آیت‌الله عظمی بروجردی،  در مدرسه علوی برای ده نفر طلاب زبده، تنظیم شده بود و من جزء آن‌ها بودم و گویا با طلبه‌ای از اهالی همدان به نام آقای مقصودی،  هم‌حجره بودیم، که با راهنمایی ایشان به همدان رفته بودم. جالب این است که در سال‌های بعد هم یک‌بار دیگر به دعوت انجمن اسلامی آنجا،  از طریق آقایان محمدی و اکرمی و... برای سخنرانی مراسم جشن‌های مذهبی به همدان رفتم،  که پس از اولین سخنرانی بازداشت شدم؛  پس از بازجویی،  مرا به گاراژی بردند،  سوار ماشین کردند و اجبارآ از همدان اخراج نمودند.

اما پس از شروع نهضت اولین بازداشت ـ چنان که اشاره شد،  در جریان سربازگیری است.

من مسؤول «مکتب تشیع» بودم و کارهای آن را شخصآ انجام می‌دادم.  معمولا روزی یک بار پست‌خانه می‌رفتم،  برای تخلیه صندوق پستی و دریافت نامه‌های رسیده و ارسال آنچه باید برای نمایندگان و افراد فرستاده می‌شد. تشکیلاتی نداشتیم که عهده‌دار این امور باشد.

در مسیر پست‌خانه ـ در خیابان باجک ـ به نزدیکی‌های شهربانی که رسیدم،  پاسبانی آمد جلو و من را برد شهربانی.  آمادگی و انتظار بازداشت را داشتیم.  در شهربانی مرا به اتاقی بردند؛  صحبتی پیش آمد درباره درگیری‌های رژیم و روحانیت که جزییات آن یادم نیست.

تصور من این بود که بازداشت شده‌ام و در انتظار بازجویی و برخوردهایی از این دست بودم.  افراد دیگری را هم آوردند.  منتظر بودیم که ما را ببرند به ساواک و موضوع دستگیری روشن بشود و بازجویی و غیره.

چند نفری که جمع شدیم ما را سوار ماشین کردند و بردند به اداره نظام وظیفه. مقداری معطل شدیم.  همان آقایی که در شهربانی با من صحبت کرد،  رفت و آمد می‌کرد به اتاق‌ها یا زیرزمین.  آن روز تعطیل بود.  مارا بردند توی دفتر و مسألـه نظام وظیفه را مطرح کردند.  گفتند شما سرباز هستید.  گفتیم ما معافیت داریم،  چه طور سرباز هستیم؟ من یک کارتِ تحصیلی داشتم که معمولا به طلبه‌ها می‌دادند.  ازدواج هم کرده بودم.  سه بچه داشتم که اگر به اتکای معافیت تحصیلی نبود،  از معافیت‌های دیگر هم می‌شد استفاده کرد.  دیگران هم شرایطی مثل من داشتند،  بعضی راه دیگری برای معافیت داشتند.

با این‌همه،  گفتند کارت تحصیلی لغو شده؛ دستور اعلیحضرت است و این کارت دیگر ارزش و اعتباری ندارد.  ما بحث کردیم که مگر شاه می‌تواند قانون را لغو کند،  لغو قانون مراحل خاصی دارد که باید آن مراحل را بگذراند و پیش از طی شدن آن مراحل نمی‌شود.  ما الآن این کارت را در دست داریم که برحسب قانون به ما داده شده است.  به ما فهماندند که مسأله سیاسی است و ناگزیر باید بروید.

تصور و ارزیابیِ ما از انعکاس این حادثه،  طور دیگری بود.  چنین گستاخی را نمی‌توانستیم باور کنیم.  فکر می‌کردیم که مردم واکنش نشان می‌دهند،  این‌ها از جامعه می‌ترسند.

حضرت امام محبتی کردند و چلوکبابی فرستادند برای ناهار.  آن روزها هم در عالم طلبگی،  چلوکباب قابل توجه بود!  بعدها پیرامون همین مسألـه سربازیِ ما و چلوکباب و غیره شوخی‌هایی درست شد.  آشیخ نصرالله بهرامی می‌گفت:  «وقتی سربازگیری خدمت امام مطرح شد و این که شما را بردند به سربازی،  امام به شوخی فرمودند: او را چرا؟ او که چهل سالش است! البته من چهل سال کمتر داشتم،  بیش از سی سال نداشتم. تا عصر این انتظار را داشتیم که مسأله به صورتی حل شود.  کسانی از شخصیت‌ها آمدند. فامیلی داشتیم که در قم سردفتر بود و روابطی داشت با رؤسای قم.  رفته بود، صحبت کرده بود. به او راستش را گفته بودند که دستور است... . اجمالا گفته بودند طلبه‌ها را بگیرید.

صبح روز بعد باز شروع کردند و ساعت‌های اول کسانی را که جوان بودند و قیافه نشان می‌داد که سرباز باشند،  گرفتند.  خبر که منتشر شد،  افراد احتیاط کردند و سعی داشتند گیر نیفتند.

گویا بنا نداشتند تعداد زیادی را بگیرند.  تا عصر جمعیتی حدود بیست و پنج نفر شدیم.  پرونده‌های‌مان را تنظیم کردند و عصر در کامیونی،  که سقف چادری داشت، سوارمان کردند.  حدود غروب،  که هوا گرگ و میش بود،  با اسکورت به طرف تهران حرکت کردیم.

شاید انتخاب این زمان برای این بود که مردم ما را نبینند.  روحیه طلبه‌ها خوب بود؛ با نشاط بودیم،  سربازی را هم خیلی جدی نمی‌گرفتیم.  یکسره‌آمدند تا کافـه شمیران نو، چهار فرسخی تهران.  کافه‌های دیگر شلوغ بود،  نمی‌توانستند بایستند. نزدیک دوازده شب رسیدیم به‌این کافـه شمیران نو.  غذا تمام شده بود.  غذای سردی به ما دادند که پولش را هم ندادند.  ما هم بدون آمادگیِ قبلی دستگیر شده بودیم و پول کافی همراه‌مان نبود؛  در پرداخت پول غذا به زحمت افتادیم.  بعد از نیمه شب رسیدیم تهران.  تهران را هم خوب نمی‌شناختیم،  خیلی‌از خیابان‌ها و محل‌ها برای‌مان ناشناخته بود.  دقیق نمی‌دانستیم ما را به کجا می‌برند.  آن‌طور که حالا به یاد می‌آورم، ما را به منطقه شانزده ـ برای تقسیم‌بندی ـ بردند.

شب خوابیدیم و صبح کسی آمد به‌نام سرهنگ دولّو قاجار،  به عنوان فرمانده منطقه یا ناحیه شانزده.  یک بار دیگربحث و گفت وگو پیش آمد.  مرا خواست؛  رفتم و مباحثه کردیم،  همین بحث‌های سیاسی و قانونی. حرف من این بود که گرفتنِ ما غیرقانونی است.  او می‌خواست توجیه قانونی کند،  من هم دفاع می‌کردم.  برای من یک مقام نظامی نمی‌توانست رعب انگیز باشد،  با منطق و محکم برخورد می‌کردم ....

از قم تا اینجا با لباس عادی بودیم.  اینجا باید لباس سربازی می‌پوشیدیم.  آشیخ محمدرضای صالحیِ کرمانی صبح به دیدنِ ما آمد.  با روابطی که داشت،  انتظار ما این بود که در حل مشکل نقشی داشته باشد.  او گفت آقای فلسفی در جریان است،  برای ایشان هم پیغام داده بودیم.  طبیعی بود که ظرف یک روز همه در جریان قرار بگیرند. بازهم توقع ما این بود که مسأله در همین مرحله حل شود و ما را به جای دیگری نبرند. اقداماتی شده بود، ولی بی‌ثمر.  آنجا هم کارهای اداری انجام شد.

ما را سوار کردند،  آوردند باغ‌شاه.  ما قبلا باغ‌شاه را بلد نبودیم،  اسم آن را شنیده بودیم.  وارد باغ‌شاه شدیم.  اسم فعلیِ آن پادگان لاهوتی است.  از مراکزی است که آقای لاهوتی،  بعد از پیروزی انقلاب،  مدتی آنجا فعالیت داشت.

بیش از بیست نفر معمم را یک‌باره بین سربازها پیاده کردند.  واکنش سربازها و افسران آمیزه‌ای بود از تعجب،  مسخرگی،  خنده و صلوات‌های تمسخرآمیز.  عده کمی هم ناراحت بودند،  ولی اکثرآ از این که ما به سربازخانه کشیده شدیم خوش‌شان آمد. معمولا کسانی‌که خدمت سربازی انجام می‌دهند،  از معاف شدن دیگران یک ناراحتیِ طبیعی دارند.  به هر حال،  این عامل هم بی‌اثر نبود.  کسانی هم که ناراحت بودند جرأت ابراز نداشتند.  ما را به آسایشگاهی بردند که در آن سربازهای دیگر نبودند؛  مخصوص ما طلبه‌ها بود.

هنوز باورمان نشده بود که سربازیم.  تحلیل ما این بود که سربازخانه محیط بسته‌ای است؛  حضور جمعی معمم،  واعظ و نویسنده در چنین محیطی،  در میان سربازها،  برای رژیم خطرناک است؛  واقعآ هم خطرناک بود.

یکی دو روز همان‌جا بودیم.  توقع ما خیلی زیاد بود و ارزیابیِ واقع بینانه‌ای از جامعه نداشتیم.  فکر می‌کردیم که اعتصاب عمومی می‌شود.  بعداز ظهر کمی روزنامه دیر آمد، فکر کردیم خبری شده و یا اعتصاب به روزنامه‌ها کشیده شده است. حداقل انتظار اعتصاب در بازار را داشتیم؛  ولی دیدیم اعتراضِ مهمی که برای رژیم مسأله آفرین باشد،  نشد.

در میان جمعی که آنجا بودیم،  من مشخص‌تر بودم،  به دیگران می‌رسیدم، مواظب بودم اظهار ضعفی نکنند،  روحیه‌ها را تقویت می‌کردم،  دلداری می‌دادم و می‌گفتم مشکل حل می‌شود.  من اصولا آدم خوش‌بینی هستم،  حوادث را بیشتر با جنبه مثبت آن ارزیابی و پیش بینی می‌کنم.  مقـداری پـول هـم فـرستاده بـودند،  بیـن طلبه‌هـا تقسیم کردم.

بعد از دو روز،  ما را بردند فیشرآباد.  آنجا لباس ما را عوض کردند و رسمآ سرباز شدیم.  حالا دیگر راستی باورمان شد که سربازیم.  بعد شنیدیم جمعی‌را هم در اصفهان گرفته‌اند.  چند نفر دیگر را هم آوردند؛  جمعآ تعداد ما به حدود پنجاه نفر رسید. ما را به یک واحد آموزشی تحویل دادند.  جای‌مان مشخص شد.  همه در یک آسایشگاه بودیم. این،  هم ارفاقی بود به ما،  و هم به نفع آن‌ها بود و کنترل ما را آسان‌تر می‌کرد.

برنامه‌های‌آموزشی شروع شد:  کلاس،  نظام‌جمع و مراسم دیگر که در آن شرکت می‌کردیم.  من مجموعآ حدود دو ماه ماندم، بعضی‌ها تا آخر ماندند.

 

منبع: کتاب )هاشمی رفسنجانی(، دوران مبارزه ، زیر نظر مهندس محسن هاشمی، دفتر نشر معارف انقلاب، 1376