در بحث پوستاندازی آقای هاشمی، من اخیراً اظهارنظری کردهام که «سیاستی که آقای هاشمی بعد از جنگ در اداره کشور عهدهدارِ آن شد، یک توقع ملی بود». اصلاً ایشان به صفتِ شخصِ آقای هاشمی چنان ظرفیتی نداشت که بتواند گفتمان را تغییر دهد. آقای هاشمی قائل به یک گفتمان بود و هنرش هم این بود آن را مطرح کرد و گفت «ما پیام شمارا درک میکنیم». چون میدانست مردم فرزندان و زندگی خود را فدای جنگ کردهاند، الان جنگ تمام شده است و نباید بیش از این هزینهای برای جنگ بپردازیم؛ زندگیمان باید به حالت طبیعی برگردد و کمکم شکل بهتری پیدا کند؛ از آن شکلِ تقسیم فقر و سیاست انقباضی عبور کنیم و با پشت سر گذاشتن این مرحله وارد یک زندگی طبیعی شویم.
ایشان بیشتر منادی این پیام بود که در لایههای جامعه پنهان بود. امروز کار بسیجی یعنی تولید بیشتر، امروز بسیجی یعنی کسی که بتواند به اقتصاد کشور و تولید کمک کند و این نظریه قابل دفاع است. باز هم نمیخواهم شما را در شخصیت آقای هاشمی متوقف کنم. من به ایشان ارادت دارم، ایشان از مؤسسین انقلاب و نظام و در کنار امام است و فردی عادی نیست که یک شبه بخواهد موقعیتی به دست آورد. با تمام تواضعی که در برابر مردم داشته و خود را خادم مردم دانسته، تصور نکنید پست ریاست پارلمان و اینها به اعتبار صفتِ حقوقیاش برایش خیلی مهم بوده است. خیر، ایشان جوهره دیگری در وجودش موج میزد و آن اینکه «بتوانم منویات امام را تا جایی که ممکن است اجرا کنم».
فراموش نکنیم ایشان را با چه کسی باید سنجید؛ حداکثر ملاکی که باید با او سنجیده شود رهبری است و از رهبری پایینتر احدی نیست که واجد پیشینه و درک بهتر از انقلاب و مردم نسبت به ایشان باشد. ایشان پاسخگوی نیاز جامعه بود و در آن مقطع خود را قربانی کرد و حاضر شد فشار منفی برخی عوارض تندروی را به جان بخرد.
امام و رهبری و آقای هاشمی متحول شدند
انقلابیگری این نیست که اگر ما سخنی گفتیم و شعاری دادیم، هیچوقت تغییر نکند. با این زاویه اگر نگاه کنیم، امام هم خیلی تغییر کردهاند. اگر زندگی ایشان را از 25 سالگی پیگیری کنید و مواضعشان را تا انقلاب رصد نمایید، تحولات دگرگون کنندهای در ایشان میبینید. از کسی که به شاه نامه مینویسد اما به یک نقطه هم میرسد که باید نهضتِ آزادیبخشی راه بیندازد و از درون ملت، حکومت را نابود کند. مشخصاً امام در حدفاصل سالهای 57 تا 68 هم تحولات بزرگی درون خود داشت و دیدگاههایش تغییر کرد.
شخص رهبری و آقای هاشمی هم اینطور بودهاند؛ اساساً انسانهای بزرگ اینگونهاند. اساساً کسی که در فرهنگ اسلامی زندگی کرده، نمیتواند عقاید مارکسیستی داشته باشد، از جنس تقسیمهای آنچنانی که معتقد به سوسیالیست غلیظی هستند. آقای هاشمی، امام و رهبری به دلیل محدودیت منابع، چارهای نداشتند جز اینکه سیاستهای کنترلی اتخاذ کنند و به ادبیاتِ مرسوم روزگار کوپونیسم حکومت کنند. ضرورت زمانی بوده و بحث عقیده نیست، تصور نکنید کسانی که آن شعارها را دادند، وقتی هم که جنگ تمام میشود باید همچنان همان شعارها را بدهند، بلکه شرایط زمانْ آنان را محدود میکرده است. تصور نکنید تغییر پیدا کردند، این تغییر ناشی از شرایط بیرونی بوده و ناشی از ذات خودشان نبوده است.
باید زودتر تغییر پارادایم میدادیم
اینکه پارادایم اداره کشور بعد از جنگ نسبت به قبل از آن تغییر کرده باشد عیبی ندارد؛ بنا به ضرورت باید این کار را میکردیم. اگر جنگ هم نبود شاید بعد از پیروزی انقلاب این کار را میکردیم. نکته دیگر اینکه اگر بخواهیم یک دلیل قاطع و محکمه پسند بر صحت نگاه و سرمشق جدیدی که آقای هاشمی در سال 68 برای اداره کشور تجویز کرد، اقامه کنیم، حادثه دوره دوم ریاست جمهوری ایشان است. چرا ایشان در دوره دوم 4 میلیون ریزش رأی داشت؟ چرا احمد توکلی میتواند به عنوان یک اپوزیسیون در برابر ایشان بایستد و رأی بیاورد؟ چه کسانی در سال 72 این ترکیب را تشکیل میدهند؟ نوع آرایی که به سبد آقای توکلی ریخته میشود بدون شناخت از ایشان و فقط به خاطر مخالفت با آقای هاشمی است، و الا از ایشان شناختی ندارند. این آرا متعلق به مناطق محرومی است که انتظاراتی از دولت دارند که برآورده کردن آنها در توان دولت نیست.
علیرغم اینکه آقای هاشمی سیاستش را به سمتی برده بود که باید به مردم خدمت کنیم و آنها را به رفاه برسانیم. اگر سیاست ایشان در دوران ریاست جمهوری مشابه سیاست دوران جنگش بود، چه بسا در سال 72 همین رأی ده میلیونی هم برای ایشان به صندوق ریخته نمیشد. کسی که در عرصه عمل اجتماعی گام مینهد، همه از او توقع دارند. نمیتوانید به مردم به صورت علمی و با عدد و آمار ثابت کنید این مشکلات فعلی ناشی از الان نیست بلکه مربوط به 8 سال گذشته است.